رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم75 به محض خروجش؛یک پیام طولانی برای حوریه نوشتم. حتی نخواستم صدایش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم76
-سلام بابا.
آنقدر ذوق کرد که اشک در چشمانم جمع شد
جلو رفتم و به زور دستش را بوسیدم.به شدّت از نبود سیّد جانش ناراحت بود.گاهی فکر میکردم
او را واقعاً بیشتر از من دوست دارد!
الهی...پسر نداشت خُب...ندیده بودم فرید را انقدر بخواهد.نه اینکه بی احترامی کند نه. اما
مشخص بود،امیراحسان را یکجور دیگر میخواهد.
بعد از شام فوری حاضر شدم و مستی چادرش را قرض داد.هر چند که برایم کمی کوتاه بود اما
امیراحسان درآن حد تیز نبود که بفهمد!
پشت فرمان بودم که تماس گرفت,اگر این گیرهایش را فاکتور میگرفتیم دوست داشتنی بود!
-جانم! بابا دو دقیقهََامون بده!
-شب شده ها.
-خیلی خب,خیابونا شلوغه عزیزم نگران نباش نزدیکم.
-پشت فرمونی زود قطع میکنم.فعلا خدافظ
سریع قطع کرد.
به خانه رسیدم و زنگ واحد را
زدم.سه جفت کفش مردانه جلوی در بود.
محمد در را باز کرد:
-سلام زنداداش.
از همان اول من را زنداداش صدا میزد اما صمیمی تر از زنداداش بودن برخورد
میکرد.انگار که تمایل داشت زنداداش را به آبجی تغییر دهد.
-سلام آقا محمد خوبید؟ خوش اومدید ببخشید من نبودم.
-خواهش میکنم شما ببخشید.
در همان حال وارد شدم
از اینکه امیر احسان به پایم بلند شد دلم ضعف رفت.با روی باز به مردی که پشتش به من بود
اشاره کرد ودر حالی که به سمتم می آمدگفت:سلام! ایشون جناب سرگرد علی نادرلو همکار جدیدم هستن.
مرد بلند شد و نگاهش به من
افتاد
هر دو بهم خیره شدیم،چشمانش یک برقی زد و خاموش شد:
-سلام خانوم.
دستم را روی سرم گذاشتم و با بیحالی بازوی امیراحسان را گرفتم و از حال رفتم...
*
امیراحسان لبه ى تخت نشسته بود و انگار که بحث میکرد:
-نه این نیست.
محمد:-چرا همینه.
-اونو بده..خودشه.
با رخوت چشمانم را باز کردم محمد با یک کیسه دارو بالاى سرم بود
معذب نیم خیز شدم که امیراحسان برگشت و گفت:
-دراز بکش مشکلی نیست.
محمد خودش خارج شد و فهمیدم امیراحسان اصلا خشک مقدس
نیست! روزبه روز بیشتر کشفش میکردم،متوجه شدم به محمد اعتماد دارد
روسری کج و معوجم
را خودش باز کرد و با نگرانی لبخند زد:
-چت شد تو؟
-فکرکنم مسموم شدم.
چشمم روی سورنگ آماده ى میان انگشتانش ماند:
-چی چی هست؟ تو بلدی مگه تزریق کنی؟؟
درحالی که آستینم را بالا میزد گفت:
-پس چی فکر کردی؟
-دوستت...
رفت.
ناگزیر چشم بستم وتصویر مرد را مرورکردم.میشناختمش.شک نداشتم.
حالا مطمئن بودم سرنوشت بازی بدی را باما شروع کرده است.فقط نمیتوانستم اینهارا کنار هم
بچینم.سرگرد علی نادرلو!
مطمئنم اوهم من را شناخت برق چشمانش گویا بود.
-بخواب,خب؟
سرتکان دادم و دوباره از هوش رفتم
ادامه دارد...
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم76 -سلام بابا. آنقدر ذوق کرد که اشک در چشمانم جمع شد جلو رفتم و به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم77
عسل را روی میز گذشتم وگفتم:
-دوستت چیزی نگفت؟
-درچه مورد؟
-من اونجوری بیحال شدم.
-نه.
نه که گفت یعنی خوش ندارد ادامه دهم
-چند وقته میشناسیش؟
اول صبحی معلوم نبود ازچه عصبانی است
-کم.سه ماه.. شاید...همکار پرونده جدیده.سؤال بعدی؟
نمیدانستم چرا عصبی است
-چرا با من بد حرف میزنی؟
منتظر بودم تا با خیال راحت گریه کنم.نه فقط از خلق بد او.دلم بی
نهایت گرفته بود
سرش را از پرونده ای که موقع صبحانه خوردن هم از آن دست برنداشته بود بلند کرد:
-آخه این چه سؤالاییه تو این گرفتاری؟
لب هایم شروع کرد به لرزیدن:
-امیر؟
با جدیت انگشتش را به طرفم گرفت:امیراحسان.
سرم را روی میز گذاشتم و گریه کردم
...-
-گریه؟!! واقعا که..
با حرص کتش را برداشت و خارج شد
نمیخواستم با حوری در رابطه باشم اما مجبور شدم تماس بگیرم.داشتم دیوانه میشدم.این قطعات درهم پازل جور نمیشد که نمیشد.
-الو حوریه؟
-هان؟ واسه چی زنگ زدی؟ خودت میگی..
-شاهینو دیدم.
با بهت گفت:
-چرند؟
-نه..خودمم باورم نمیشه,میخوام بخندم.گریه دیگه تکراری شده.زندگی ما...
-چرت نگو!! کجا؟ کی؟ وای...
-دوست امیراحسانه!
صدای بوق اشغالی آمد!.
فکر میکنم آنقدر شوکه شده بود که همچین کاری
کرد.دودقیقه ى بعد پیام داد:
-حاضرباش میام دنبالت.
نمیدانم با جت آمد یا نه فقط دیدم حدود ده دقیقه ى بعد در خانه ام است.
-بیا پائین.
هول یک چیزی پوشیدم و چادر سر کرده و دویدم سوار ماشینش شدم و راه افتاد
عجیب بود نه او از کتک خوردنش حرفی زده بود ونه من یادم بوداز کتک خوردنم حرفی بزنم.به قولی آنقدر سنم داشتیم که یاسمن گم بود
-بگو ببینم چی دیدی؟شاید توهم باشه حوری!باعصبانیت نگاهی به سمتم انداخت و گفت:
-واسه توهم منو کشوندی؟
-حوریه دیشب اومده بود خونمون دیدمش.خودش بود.البته خیلی خیلی تغییر کرده بود اما من شناختمش!نمیدانم لحنم چطور بود که حوریه با نگرانی گفت:
-باشه آروم تر بهار !
تکیه دادم و صورتم را با دو دستم مخفی کردم
حوریه کناری پارک کرد و گفت:
-دختر داری میمیری! پاشو ببینم!
آن لحظه فکر نکردم حوریه که بود و چه کرد
خودم رادر آغوشش انداختم وگفتم:
-کمکم کن حوری.دستم به دامنت
دستش را با مکث پشتم گذاشت وگفت:
-کامل بگو چی شد.من گیجم.
-دیشب امیراحسان گفت دوستش اومده خونمون.من نبودم.وقتی رسیدم دیدم شاهین
اونجاست.امیراحسان گفت سرگرد نادرلو دوست وهمکارم هستن.
-یعنی چی؟! یعنی جاسوس بوده؟! مطمئنی خودش بود؟
-آره..خیلی عوض شده بود.موهاش کوتاهه کوتاه.با شخصیت و پرابهت.مثل یه پلیس.
-مسخرس.
صندلیش را عقب کشید وخوابید
-چیکار کنم؟
-طلاق بگیر.
-یعنی چی؟
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم77 عسل را روی میز گذشتم وگفتم: -دوستت چیزی نگفت؟ -درچه مورد؟ -من او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم78
_یعنی طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال.
شوکه گفتم:
-کِی؟!
-اینجا جای موندن نیست.بکّن و برو.جدا شو..پس فردا میپّرم.
حالا فهمیدم چرا زیاد نگران ومتعجب نیست
-یعنی مهاجرت کامل؟! با خانواده؟
-آره.فرحنازم احتمالا طلاق بگیره وبره ترکیه..حالا که میگی شاهین سروکلش پیدا شده از رفتنم
خوشحال ترم.
-چقدر عادی با وجود شاهین کنار اومدی! نمیخوای کمک کنی تهش رو در بیاریم
سرش را به طرفم کج کرد وگفت:
-واقعا چرا انقدر خری؟ سری که درد نمیکنه دستمال ببندم؟ به من چه؟ من که تا پس فردا
دستش را شکل هواپیما روی هوا پرواز داد.خندیدم.رها وبی قید.وقت خواندن این شعر بود:
خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است...مثل خودش صندلی را خواباندم وگفتم:
-کاش یکی رو داشتم بهش تکیه کنم...من پام گیره...خدا چیکار کنم...
-نترس واسه تو خطری نداره.اگه پلیس بود الان منو تو اینجا نبودیم.
امیدوار نگاهش کردم:
-یعنی چی؟! خب شاید اون منو نشناخته؛من خیلی عوض شدم! یعنی میخوای بگی نقش الآنش دروغه یا نقش اون موقعش؟!
-واقعاً معلوم نیست؟
-نه!
-به نظرت پلیس اون همه جنایت میکنه؟
-خب مجبور بوده واسه نفوذ...یعنی مجبور بود واسه طبیعی تر شدن نقشش بین گروه؛ده نفرو بکشه و به صدنفر تجاوز کنه؟
واقعاً احمق بودم.راست میگفت
حالا فهمیدم چقدر امیراحسان را دوست دارم.با نگرانی و وحشت برای در خطر بودن جانش گفتم:
-پس اون داره به امیراحسان خیانت میکنه! چطوری اینو به امیراحسان بگم!؟
-ببین بهار؛تو اگه زن اون یارو هم نبودی..
-میشه لطفاً به امیراحسان توهین نکنی؟
-حالا هرچی ...شاهین وگروه هدفشون نفوذ بوده.پس خودتو بزن به بی خبری و جونتو بردار وفرارکن.حتی بعد طلاقت خونه باباتم نرو.بی نام نشون برو.
-چه راحت میگی طلاق!
-راحته.سخت نگیر.شاهینم مطمئن باش با تو کاری نداره.اونا هدفشون بزرگ تراز این خاله زنک
بازیاس.
-اون که معلومه نمیتونه منو لو بده،خودشم گیره...من نگران امیراحسانم!
-بیخیال دختر..اونا از پس خودشون برمیان.تو که خیلی از تیزی امیرآقات میگی؛اصلا شاید
خودش میدونه شاهین قلّابیه!
-حوریه؛بهم نخند...ولی من امیرو دوستش دارم.نخندید.برای اولین بار جدی ومثل دوتا زن حرف زدیم:
-پس اگه دوستش داری ترکش کن.
...مگه نمیگی با آبروءِ؟ دوست داری آبروش بره؟ میدونی اگه لو بری چقدر آبروی امیراحسان
میره؟ بی سروصدا تمومش کن..نمیخوام تو دلتو خالی کنم ولی به نظر من تو هم جدانشی شاهین
واسه عملی شدن هدفشون مجبورت میکنه جدا بشی.چون تو براشون دردسری.
-آهِ زینبه نه؟
-نه،چطور من خوشبختم؟ تو خودت با بی فکریات به این روز افتادی.اون یه دختر فضول بودتاوانشم داد.
به حرف هایش نیاز داشتم هرچند اکثراً منفی بود اما به هر حال کسی بود که برایم حرف میزد.
...-
-جدا شو بهار.به فکر پدرمادرت باش.به فکر خود امیراحسان باش.به فکر جونت باش.یه مدت جدا
شو برو،بعد که آبها از آسیاب افتاد برگرد خونه مامان بابات.
بغض کردم وبه سقف ماشینش چشم دوختم:
..-
-تا بچه نداری بجنب.ببین من و فرحناز تمام ترسمون بچه هامونن.
احمقانه گفتم:
-شاید اگه بچه دار بشم ،پشتم باشه هان؟
خندید وگفت:
-اون برج زهرماری که من دیدم....به مادرشم رحم نمیکنه.به تو که یه زن غریبه ای رحم کنه؟
بیخود خر نشی بچه مچه بیاری اونم بدبخت کنی..
-به چه بهونه ای جدا بشم؟! بگم چی؟ بگم چون خوبی، نمیخوامت؟ چون پاکی نمیخوامت؟ چون
مؤمنی؟ چون ماهی؟
بغضم ترکید
دستش را روی رانم گذاشت وگفت:
-گریه نکن دوستم
!!...از الان استارت بزن.ناسازگاری کن...حرفاشو گوش نکن چه میدونم زن عوضی ای شو!والاه
با غم خندیدیم
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم78 _یعنی طلاق بگیر! منم دارم میرم مونترال. شوکه گفتم: -کِی؟! -اینج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم79
نمیتونم حوری روم نمیشه..
-بهار،من...متأسفم واسه اون کتک کاری.اصلا دست خودم نبود..میدونی..
-بیخیال.تازه حساب بی حساب شدیم...
-برو رو حرفام فکر کن.تو حالا حالا ها فرصت داری.حتی تا جایی که میشه با شاهین برخورد
نداشته باش.اصلا نیازی نیست باهاش هم کلام بشی،هیچی عجیب و اتفاقی نیست.یه مشت پلیس
وخلافکار این وسطن که به هرحال باهم روبه رو میشن.دنیا کوچیکه.
-حرفای عاقلانه بهت نمیاد..ما تاوان میدیم.هممون.
دستم را محکم روی معده ی سوزانم فشردم
وطوری که با خودم حرف بزنم گفتم.
شاهین اومده جفت گوشم! معجزه اس دیگه نیست؟ آه و
نالس...هوم؟ نفرینه...حقته بکش...
گوشیش را در آورد و جلویم گرفت:
-فرزام وفریاد...اینم بابای کچلشون...
-راست میگن کچلا پول دارن؟! واسه خودت زندگی ای بهم زدی!
-میخوای بریم چیزی بخوریم؛خداحافظی آخرمون حساب بشه هان؟
-چقدر مطمئنی که گیر نمیفتی! شاید تو زندان هم سلولی شدیم!
-من همیشه مثبت فکر کردم.مثبت هم جذب میکنم.تو دقیقاً برعکس منی.
-بریم بگردیم....دلم گرفته حوری...
در سکوت رانندگی میکرد و من هم خیابان هارا تماشا میکردم.
بعداز یک دور دور غم آلود که بدتر دلمان گرفت؛گفتم که من را به خانه ببرد.صدای زنگ موبایلم
بلند شد.همزمان بهم نگاه کردیم.جدی شده بود و من حوریه ی جدی را دوست نداشتم.نمیدانم چطور بگویم.دلم نمیخواست انقدر
همه چیز ترسناک شود.
-اگه امیراحسانه؛از همین الان شروع کن.بخدا بجون بچه هام این دفعه دیگه خوبتو میخوام.
-چی کار کنم یعنی؟؟
-اگه اعتراض کرد تا الان کجا بودی و فلان...بتوپ بهش.بداخلاقی کن.بذار کم کم سرد
بشه.
درحالی که به سر کوچه امان رسیده بودم مثل برده ای فرمان بردار از حوریه جواب دادم
-الو؟
-کجایی؟
-بیرون بودم.
-علیک سلام!
-چرا تو سلام ندادی؟!
...-
...-
-ماشینت تو پارکینگه،پیاده...هوای تاریک...
حوریه با اصرار اشاره میکرد بی ادبی کنم و بگویم به
تو چه اما نمیتوانستم.برایم محترم بود
-میام.نزدیکم.
وناگهان شاخ به شاخش ایستادیم.
حوریه:- اوه اوه ! سریع پیاده شو الان منو میکشه.
گوشی را آرام پایین آوردم و از همان داخل
باسر سلام دادم.
-حوری...بدبخت شدم..چه بهتر اصلا.الان میخواد بهت گیر بده چرا با من بودی؟ حسابی دعوا کن...بجنب دیگه!
امیراحسان که نمیتوانستم حالتش را ازچهره اش بخوانم؛ازماشینش پیاده شد
در ماشینش را با ضرب کوبید و با قدم های بلند به سمت ما آمد.
حوریه جیغ خفه ای کشید و با
سرعت دنده عقب گرفت
-روانی منو پیاده کن! !
امیراحسان میدوید.
حوریه ترمز کوتاهی کرد ومن سریع پیاده شدم.میتوانم بگویم حوریه تقریباً غیب شد.امیراحسان
نفس نفس زنان غرّید:
-همون خانوم بکتاش بودن نه؟
جواب ندادم که برای اولین بار در ملأ عام فریاد زد:
-"نه"؟؟؟
زهره ترک شدم.بند دلم پاره شد.
-آر...آره
-برو خونه.بدو.
از خجالت دوهمسایه ی واحد روبه رویی وکناریمان که با ترس مارا دید زدند و رد
شدند؛سرم را تا یقه پائین انداختم
همین که وارد راهرو شدیم؛منتظر آسانسور نماند و محکم به راه پله ها اشاره کرد.یعنی که زود تر
برویم تا تکلیفم را روشن کند!
کلید انداخت وبازهم محکم در را هول داد وکنار ایستاد تا اول من داخل شوم.
در را پشتم کوبید که از ترس چشمانم را روی هم فشردم.با صدایی که فرکانسش ازشدت فشار
دائم تغییر میکرد غرّید:
-همون بود که زدت آره؟ همون که اگه نرسیده بودم جنازتو تحویلم میدادن..آره؟
-...
باز فریاد کشید:
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم79 نمیتونم حوری روم نمیشه.. -بهار،من...متأسفم واسه اون کتک کاری.اص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم80
-"آره" ؟
نمیدانم جرأتم را از کجا آوردم.احتمالاً تأثیر حرف های حوریه بود
برگشتم و با پررویی
چشمانم را دریده کردم ودر چشمان عصبی اش زول زدم . حس کردم یک لحظه شوکه شد:
-دفعه ی اول وآخر بود سرمن داد زدی
چشمانش تنگ شد و ناباور گفت:
-نشنیدم...
-پس بشنو آقای سرگرد.اینجا آگاهی نیست منم مجرم نیستم،داد بزنی؛ زندگی رو جهنم کردم!
چشمانش دیگر تنگ نشد،بلکه به گشاد ترین حالت ممکن در آمد..خندید..یک خنده ی پر از
فحش و حرص:
-بهار اون روی سگ منو بالا نیار دختر خوب بذار آدم باشم آفرین.
صدای جیغم خودم را هم اذیت
میکرد:
-من دلم میخواد با دوستام بگردم . خوش باشم.با هرکدومشون که دلم بخواد . هرکدوم که عشقم
بکشه..اصلاً ببینم...اون دوستت کی بود؟
نادرلو...اهان آره...واسه چی اومد تو خونه ی من؟ چه کارس؟ کجاییه؟ کیه؟ زن داره؟ واسه چی
مرد مجرد میاد اینجا؟
بخدا که دست خودم نبود..میدانستم یک داد که بزند تمام مردان اداره مدهوش میشوند اما
آقایی کرد.لب هایش را برهم فشرد تا حرف نا مربوط نزند.انگشت تهدید گرش را چند بار در هوا
تکان داد و در سکوت از خانه خارج شد
تازه فهمیدم چه غلطی کردم.خودم از خودم متنفر بودم دیگران که حق دارند دارم بزنند.چرا به
مجرد بودن شاهین اشاره کردم؟! حالا اگر میپرسید ازکجا میدانم!! تازه اگر پرسیدنی در کار
بود...با این حساب میدانستم مدتی قهر هستیم.نادم وسرخورده همانجا باهمان لباس روی مبل
نشستم و غمبرک زدم.حوریه خانه ات آباد !!
آرام و سنگین وارد شد.دستش که میرفت برای روشن کردن هالوژن ها با صدای سلام من لحظه
ای متوقف شد و دوباره حرکت کرد.واضح تر دیدمش.
-سلام.
ازسرمای صدایش یخ زدم
بدون توجه به من به اتاق رفت.
پشتش رفتم و به در تکیه دادم.با همان لباس ها طاق باز روی تخت خوابیده بود و چشمانش را با
اخم بسته بود.
-گرسنته؟
...-
-من تند رفتم.
گوشه ى چشمش یک لحظه پرید.انگار که از حرف زدنم ناراضی بود
...-
-امیراحسان...
با چشم بسته گفت:
-دلم نمیخواد حرف بزنیم.
-چرا؟ من دارم عذر خواهی میکنم!
-من عذرخواهی نشنیدم.در ضمن.... حرمتمون اونقدری شکسته که با عذر خواهی حل
نمیشه.حالا بیرون.
-پس تکلیف من چیه؟؟
عصبی شد.چشمانش را باز کرد و باهمان اخم به سقف زول زد:
-من مسئول تکلیف تو نیستم.از این که صداتو واسه من بردی بالا هنوز تو بهتم.متأسف که اینو
میگم ولی دیگه اونجور که باید روت حساب نمیکنم.
طبق معمول با ضعف گفتم:
-چطور تو داد زدی...
نشست.تند و خشن.زول زد در صورتم و ردیف کرد:
-من مردم.من فرق دارم.آره زور گو ام.آره دارم تبعیض جنسیتی میکنم اما خیلی جاهام به نفع
زن هست رفتارام.اینکه عقیدم اینه مرد باید مثل خر کار کنه تا زنش تو آسایش باشه هم جزو
اخلاقامه.آره من املم من قدیمی فکر میکنم ولی داد مال مرده,بهت گفته بودم دلم نمیخواد
صدای بلند زنم تو خونه جز واسه خوشی وخنده بلند بشه.
ناغافل داد زد
:گفتم یا نگفتم؟؟
از
ترس سرم را بالا و پایین کردم
بلند شد و به طرفم آمد فکر نمیکردم بخواهد کتکم بزند اما غیرارادی هین کشیدم وبه در
چسبیدم.
بی توجه به من وحالم با جدیت ادامه داد:
-فردا شب خودمونو به زور دعوت کردم خونه علی تا ببینی من اینجوری
و کف دستش را به
معنی صافى و یکرنگی جلویم گرفت
تا ببینی من با بد آدمی رفت وآمد نمیکنم.تا ببینی من آدم ناپاک و بد دل تو خونم راه نمیدم.
-امیر....
آنقدر ازم بدش آمده بود که تذکر نداد"امیراحسان"صدایش بزنم.
برگشت و لباس هایش را زیر نگاه غمگین وبغض آلود من عوض کرد.
مسخره بود اما تمام استعداد وهنر آرایشگریم را به کار بستم تا در عین کمرنگ بودن آرایش
حتی الامکان چهره ام را دورتر از آنچه که بودم بکنم.امیراحسان با وجود ناراحتی و کم محلیش با
جدیت گفت:
-عروسیش نیست.فقط شام دعوتیم.
با خجالت گفتم
-آرایش نیست که.گریمه.
همانطور که حاضر آماده روی تخت خوابیده بود و با گوشیش ور میرفت
من را هم زیرنظر داشت که دائم جلوی میز توالت عقب و جلو میرفتم و دوباره مشغول مرمت
میشدم!
-ببینمت.
با شرمندگی نگاهش کردم.ابروهایش بالا رفت:
-چقدر فرق کردی!
-خوب یا بد؟نمیدونم.
و دوباره باگوشی مشغول شد.عادتش بود که زیاد از چیزی تعریف نمیکرد. نمیدانم چرا
انقدر عجیب غریب بود.
.....-
-مثلا میخوای با زنش چشم و هم چشمی کنی؟؟
متعجب گفتم:
-زن داره مگه؟؟
متعجب تر از خودم ؛نگاهم کرد:
-خب آره! زن داره! مگه چیه؟!مثل ابلهان به زبان آمدم:
-چطوری آخه؟! مگه میشه؟؟؟
اخم کرد.....خاک برسرم که رشد عقلی ناقصم را جدی نگرفته
بودم.نشست و گفت
-نمیدونم ! واقعاً عجیبه که زن داره !
دستش را زیرچانه اش گذاشت و به مسخره به فکر فرو
رفت
-نه نه منظورم اینه الان خونه خودش نمیریم؟ یعنی خانواده داره؟؟!
نمیدانستم تا چه حد مسخره
حرف میزنم که امیراحسان را تا این حد متحیر میکردم!:
نویسنده:ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت20 صدای اذان رو که شنیدم چشمام رو باز کردم و رفتم تا وضو بگیرم. صدای اذ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت21
به ما گفتن که راهنمای اصلی اونجا خودش برامون از شهدا بیشتر میگه اما من مگه صبر داشتم تا برسیم به اونجا!
از طرفی هم دلم گوای بدی میداد.
سعی کردم حسای بد رو کنار بزنم و حال خوب رو جایگزینش کنم.
خیلی خستم بود پس چشام رو روی هم گذاشتم تا کمی بخوابم!
باز هم همون دره رو اینبار هم تاریک بود اما دیگه نمیترسیدم چون اون مرد هم اونجا بود انگاری منتظرم بود!
ایندفعه دوست داشتم حتما اسمش رو بدونم چون خیلی بهم کمک کرده بود.
رفتم جلوتر و گفتم:
- ببخشید میشه اسمتون رو بدونم؟
گفت:
- به زودی میفهمی!
و رفت!
با برخورد دستی به صورتم از خواب پریدم.
راحیل بود که بهم سیلی زده بود.
با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:
- بخدا منظوری نداشتم فقط چون داشتی نفس نفس میزدی و هرکاری کردم بیدار نشدی گفتم شاید سیلی بیدارت کنه!
نمیدونستم از دست این دختر بخندم یا گریه کنم ماشاءالله دستشم سنگین بودا!
دستی به صورتم کشیدم و با اینکه خیلی دردم گرفت با لبخند و شوخی گفتم:
- ایرادی نداره اما خواهشاً دیگه هیچکس رو اینطوری از خواب بیدار نکن همه که مثل من نیستن، اومدی بدتر جوابت رو دادن!
از لحنم خندش گرفت و با شرمساری گفت:
- وای حتما دردت گرفته شرمنده نیلا
- دشمنت شرمنده، ایرادی نداره
دیگه هیچی نگفت و منم به خواب هایی که این چند روز میدیدم فکر کردم.
خیلی عجیب بود اون گفت به زودی میفهمی!
این یعنی چی؟ حرفش خیلی مبهم بود کاشکی بیشتر میموند و از خودش میگفت یعنی الان کجاست؟ چرا من خوابش رو میبینم؟
سوالات زیادی ذهنم رو درگیر کرده بود اما کی بود که بهم جواب بده؟!
تصمیم گرفتم بعداز اولین توقف و نماز ظهر برای فاطمه همه چی رو تعریف کنم شاید اون میتونست کمکم کنه.
(چند ساعت بعد)
اتوبوس از حرکت ایستاد.
خانمی بلند شد و گفت:
- خواهرای عزیز توجه کنید بعداز اینکه نمازتون رو خوندید و نهارتون رو خوردید همگی همینجا جمع بشید اگر جا بمونید ما دیگه نمیتونیم برگردیم!
بعد از در اتوبوس کنار رفت و گفت:
- میتونید برید.
منو و راحیل صندلیمون جلو از بقیه دخترا بود پس سریع پیاده شدیم و منتظر بقیه شدیم.
همه که اومدن با هم رفتیم تا وضو بگیرم و به سمت نماز خونه حرکت کنیم.
همه وضو گرفتن و رفتن و فقط من موندم.
منم سریع وضو گرفتم و رفتم تا از نماز جماعت عقب نمونم!
به نماز خونه که رسیدم خم شدم که بندکفشم رو باز کنم که از داخل نمازخونه صداهایی شنیدم که باب دلم نبود و ناراحتم کرد!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت21 به ما گفتن که راهنمای اصلی اونجا خودش برامون از شهدا بیشتر میگه اما م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت22
هیچوقت از گوش وایسادن خوشم نمیومد اما وقتی داشتن درمورد من بحث میکردن نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و گوش وایسادم!
فاطمه داشت درمورد من بهشون میگفت!
همه اتفاقات اون شب رو داشت واسشون تعریف میکرد.
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بی صدا اشک ریختم!
شنیدم که رها میگفت:
- یعنی اون مرد قبل از اینکه محمد برسه باهاش کاری نکرده بود؟
فاطمه سریع جبهه گرفت و بهش گفت:
- بهتره دیگه این حرفو نزنی رها، خودت خوب میدونی که نیلا خیلی پاکه
وقتی این حرفا رو بهشون زده بود دیگه طرف داری کردنش چه صیغه ای بود نمیدونستم!
از این حرفا زیاد شنیده بودم اما اینبار قلبم خیلی درد گرفت!
راحیل گفت:
- از غیبت کردن خوشم نمیاد اما رها راست میگه بدون اینکه چیزی رو بفهمید نباید تو خونتون راهش میدادین.
فاطمه خواست چیزی بگه که من پا به فرار گذاشتم دیگه نمیتونستم حرفا و تهمت هایی که راجبم میگن رو تحمل کنم!
اشکم شدت گرفته بود.
از پشت دستی محکم دستم رو گرفت و کشید که مانع از حرکتم شد.
سرم رو برگردوندم که با فاطمه رو به رو شدم پشت سرشم دخترا ایستاده بودن و مارو تماشا میکردن!
با پوزخند دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:
- دست به من نزن یه وقت نجس نشی خواهرم!
فاطمه با شرمساری گفت:
- نیلا یه لحظه وایسا خواهشاً زود قضاوت نکن من همه چی رو توضیح میدم.
با دست هلش دادم که افتاد و دخترا اومدن کمکش کنن که بلند بشه!
با صدای بلندتری گفتم:
- چی رو میخوای توضیح بدی هان؟!
دیگه چیزیم مونده که توضیح بدی؟
خودم هرچی که لازم بود رو شنیدم بیچاره من که به حرفات گوش دادم و بهت اعتماد کردم و هرچی از زندگیم بود بهت گفتم، اما حیف که دیر شناختمت!
برای خودم متاسفم که گول ظاهرت رو خوردم.
اصلا میدونی چیه؟!
از مذهبی نما هایی مثل شماها متنفرم، میفهمی متنفر!
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم و با صدای بلندم همه رو از نماز خونه بیرون کشیده بودم!
حتی همه مردا هم از نماز خونه بیرون اومده بودن و مارو تماشا میکردن!
دیگه اونجا جای موندن نبود پس با گریه و با دو از اونجا بیرون رفتم.
حواسم به دور و ورم نبود و فقط دو میزدم.
به خودم که اومدم دیدم توی خیابونم و ماشینی داره نزدیکم میشه از ترس نمیتونستم حرکت کنم و کنار برم!
با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت22 هیچوقت از گوش وایسادن خوشم نمیومد اما وقتی داشتن درمورد من بحث میکر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت23
با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سیاهی مطلق..!
با درد چشام رو باز کردم.
بیمارستان بودم!
وقتی پاهام رو توی گچ دیدم یه لحظه حالم بد شد!
حالا من چجوری با این پا کار کنم؟
از ضعف خودم باز اشکم دراومد دیگه واقعاً از زندگی خسته شدم!
زندگی ای که داخلش همش به فکر کار و پول درآوردن واسه خرج و مخارجت باشه زندگی نیست که جهنمه!
من اصلا نمیدونم هدف از خلق من چی بوده؟!
اصلا مگه جز بدبختی هم هدفی از خلق من بوده؟
گریم شدت گرفته بود و شونه هام بالا و پایین میشد!
یکدفعه در باز شد و فاطمه شتابان به سمتم اومد!
شاید اگر اون حرفا رو پشت سرم نزده بود الان با دیدنش خوشحال میشدم اما الان نه!
خیلی ناراحتم کرد انقدری که با کارش قلبم مچاله شد!
خیلی از این حرفا پشت سرم بود اما شنیدین این حرفا اونم از زبون فاطمه برام درد آور بود چون بهم کمک کرده بود و خیلی باهام خوب بود.
شایدم من توقع بی جا داشتم!
اصلا نمیدونم چرا این قلب من با هر استرس و ناراحتی که بهم وارد میشه خود به خود درد میگیره!
فاطمه اومد کنارم و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:
- چرا گریه میکنی؟ درد داری؟ میخوای دکتر رو صدا کنم؟
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم:
- درد که از همون بچگی باهام بوده و بهش عادت کردم، اما الان بیشتر ناراحتم، ناراحت از اینکه زود بهت اعتماد کردم!
یه لحظه احساس کردم لحقه اشک دور چشماش جمع شده و سعی در کنترلش داره!
واقعیتش دلم براش سوخت شاید من زیادی سخت میگرفتم.
با ناراحتی گفت:
- اگر ناراحتیت از دیدنه منه که الان میرم بیرون، فقط ازت خواهش میکنم با دکترا همکاری کن تا زود خوب بشی.
نزاشت چیزی بگم و از اتاق بیرون رفت!
دکتر اومد داخل و منو معاینه کرد و گفت:
- پاهات باید یک هفته توی گچ باشه بعدش میتونی گچش رو باز کنی اما حواست باشه وقتی هم گچش رو باز کردی کارای سنگین نکنی.
به حرفای دکتر توی دلم خندیدم آخه اگه من کار نکنم چجوری خرجم رو در بیارم؟!
دوباره گفت:
- همراهات کجا هستن دخترم؟
فهمیدم منظورش فاطمه ایناست پس سریع گفتم:
- من همراهی ندارم هرچی هست به خودم بگید.
دکتر خواست چیزی بگه که پیش دستی کردم و دوباره گفتم:
- اونا هیچ ربطی به من ندارن آقای دکتر لطفا هرچیزی هست به خودم بگید ازتون خواهش میکنم!
دکتر بالاخره قبول کرد و گفت:
- دخترم چند سالته؟
چکار به سنم داشت!
با تعجب گفتم:
- هفده سال
سری تکون داد و گفت:
- سابقهی بیماری قلبی داشتی؟
گفتم:
- نه!
نفس عمیقی کشید و گفت:
- شما ناراحتی قبلی دارید!
توی سنی هستید که این بیماری براتون خیلی نادره!
نباید تحت فشار و استرس باشی.
الان اگه پدر و مادرت بودن باهاشون درموردت صحبت میکردم و قشنگ تر همه چیز رو واسشون توضیح میدادم.
با عجز گفتم:
- شاید اگه بودن من الان اینجا نبودم و ناراحتی قلبی نداشتم.
فکر کنم از وقتی هردوشون پشت سر هم رفتن قلبم از اون موقع درد گرفته!
دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
- متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت23 با دادی که فاطمه زد سرم رو برگردوندم که یکدفعه افتادم کف خیابون و سی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 راهنمای سعادت💖
پارت24
دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت:
- متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شاد!
ممنونی زیر لب گفتم که سری به زیر انداخت و از اتاق بیرون رفت.
من واقعاً خیلی غریبم!
حاضر بودم جای زیبایی ای که خدا بهم داده به جاش خوشبختی و خانواده میداد اگه خانواده داشتم حتی اگه زشت ترین دختر دنیا هم بودم برام مهم نبود.
صدای فاطمه و دکتر رو واضح میشد گوش داد که دم در داشتن باهم صحبت میکردن حالا خوبه به دکتره گفتم به کسی چیزی نگه ها الانم فاطمه میره اینم میزاره کف دست دوستاش!
داشتم به حرفاشون گوش میدادم که پرستاری داخل اومد و سِرُم رو از دستم کشید و رفت.
فاطمه اومد داخل و گفت:
- محمد داره کارای ترخیصت رو انجام میده، تو با ما میای؟
اتوبوس بعدازظهر حرکت میکنه تا الان هم بچه ها خیلی معطل شدن.
تا اینجا اومده بودم و این اتفاق هم واسم افتاده بود، با این پا اگه برگردم هم هیچ کاری نمیتونم انجام بدم پس باید باهاشون برم.
خیلی سرد گفتم:
- اره میام
فاطمه انگاری خوشحال شد و اومد طرفم که با کمکش بلند شدم.
درسته ازش ناراحت بودم اما تا پاهام بهتر بشن باید کمکم کنه چون باعث و بانی این اتفاق خودش بود.
از اتاق بیرون رفتیم که دیدم محمد هم بیرون از بیمارستان ایستاده و توی فکره!
فاطمه صداش زد که به خودش اومد و با دیدن من سرش رو زیر انداخت.
بدون توجه بهش سوار ماشین شدم محمدم دیگه هیچی نگفت فاطمه هم جلو نشست و ماشین حرکت کرد.
بعداز چند دقیقه به محل اتوبوس رسیدیم.
خیلی سر سنگین از ماشین پیاده شدم و به سختی عصا رو زیر بغلم گذاشتم و با کمکش حرکت میکردم چند باری خواستم بیوفتم که فاطمه میخواست بگیرم اما مقاومت میکردم و دوباره محکم راه میرفتم.
عجیب بود که کسی توی محوطه نبود!
فقط خانم حقی بود که تا منو دید اومد سمتم و گفت:
- نیلا جان چی شده؟ چه بلایی سرت اومده؟!
چقدر این خانوم مهربون بود منو یاد مادرم میانداخت!
خودمو انداختم تو بغلش و به خودم فشردمش تا کمی از ناراحتیام کمتر بشه!
اونم کم لطفی نکرد و گذاشت توی بغلش بمونم و مادرانه نوازشم میکرد!
همین که پشت سرم فاطمه و محمد رو دید منو از خودش جدا کرد و گفت:
- فاطمه جان همه تو اتوبوس هستن خودت و محمد سریع برید سوار بشید.
فاطمه با تعجب نگاهی به من کرد و گفت:
- پس شما چی؟! نمیاید؟
خانم حقی لبخندی زد و گفت:
- چرا عزیزم ماهم میایم امیرعلی تو راهه داره میاد اینجا منو و نیلا با اون میایم شما برید که زود تر برسید!
فاطمه گفت:
- باشه چشم پس ما رفتیم.
- خدا به همراهتون عزیزم!
فاطمه و محمد که رفتن خانم حقی منو به سمت صندلی هدایت کرد تا من بشینم و راحت باشم.
گفت:
- چیشده عزیزدلم؟ چی ناراحتت میکنه؟
از همون دفعه اولی که توی دفتر پایگاه دیدمت چشمات یه غمِ خاصی داشت!
با هق هق گفتم:
- اگه همه چی رو واستون تعریف کنم میشه شما دیگه مثل فاطمه نباشید و برای کسی تعریف نکنید؟
لبخند مهربونی زد و گفت:
- تو از فاطمه پرسیدی چرا به دخترا این چیزا رو گفته بود؟
دماغم و بالا کشیدم و گفتم:
- نه!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 راهنمای سعادت💖 پارت24 دکتر نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت: - متاسفم که ناراحتت کردم روحشون شا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت25
دماغم رو بالا کشیدم و گفتم:
- نه!
خانم حقی خندش گرفت و گفت:
- وقتی که شما رفتید بیمارستان من از دخترا همه چی رو پرسیدم گفتن که اونا به فاطمه اصرار کردن تا در مورد تو بیشتر بهش بگن!
درسته فاطمه اینجا کمی مقصر هست اما تو فرض کن از روی گیجی اینکارو کرده.
همه اینارو گفتم که بدونی توهم کم مقصر نیستی و این بلایی که سرت اومده همش تقصیر فاطمه نیست!
کمی با خودم فکر کردم حرفاش کاملا منطقی و منم کم از فاطمه مقصر نبودم!
گفتم:
- اره درسته ،حرفتون رو کاملا قبول دارم من از همون اول هم میشه گفت اشتباه کردم که همه زندگیم رو گذاشتم کف دست کسی اصلا نمیشناسمش!
خانم حقی با تعجب گفت:
- خب دختر جان تو نیاید به راحتی به همه اعتماد کنی حتی بهترین و صمیمی ترین دوستت!
با مظلومیت گفتم:
- خب فاطمه خیلی کمکم کرد حتی پایگاه شمارو برای کار بهم معرفی کرد گفت مثل خواهرش میمونم چه میدونستم اینجوری میشه و این اتفاق میوفته الانم مطمئنم توی کل پایگاه همگی جریان زندگی منو میدونن!
خانم حقی به بچگی های من و لحن صحبت کردنم لبخندی زد و گفت:
- من فاطمه رو از همه نظر قبول دارم این دختر رو از بچگی که توی قنداق بوده من میشناسم منو و مادرش دوستای صمیمی هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم.
من میدونم فاطمه دختر خوبیه و تو داری زود قضاوت میکنی.
اینکه گفتم نباید به کسی اعتماد کنی خودش یه حرف دیگست منظورم فاطمه نبود و کلی گفتم!
بعدشم من دخترا رو تنبیه کردم و گفتم حق ندارن از این ماجرا چیزی به کسی بگن خیالت از این بابت راحت باشه!
الانم برای اینکه بین دخترا معذب نباشی گفتم امیرعلی بیاد دنبالمون تا باهم بریم.
لبخندی به مهربونیهاش زدم و گفتم:
- واقعا ازتون ممنونم!
گفت:
- دلم نمیخواد واسه کارایی که واست انجام میدم ازم تشکر کنی تورو مثل دختر خودم میبینم و هیچ منتی سرت نیست
دلم میخواد توهم منو مثل مادر خودت بدونی و هرجا که کمک لازم داشتی روی کمک من حساب کنی!
اشک توی چشماش جمع شد و دوباره گفت:
- دخترم سه سال پیش توی تصادف جونش رو از دست داد وقتی که تورو وسط خیابون دیدم احساس کردم دختر خودمو بعد از چند سال دیدم و دوباره قراره از دستش بدم اما وقتی فاطمه از بیمارستان زنگ زد و همه چی رو تعریف کرد خیالم راحت شد.
خانم حقی رو گرفتم توی بغلم و گفتم:
- خوشبحال دخترتون که مادری مثل شما داشته بهتره الانم ناراحت نباشید چون دخترتون الان داره مارو میبینه و من فقط میفهمم که اشک یه مادر چجوری دل دخترش رو میشکنه!
کمی منو به خودش فشار داد و گفت:
- تو دختر مهربونی هستی من اینو خیلی خوب میدونم فقط باید روی لحن صحبت کردنت کمی کار کنی فقط وقتایی که گریه میکنی دقیقا مثل الان مثل بچه ها همه چی رو بیان میکنی و باعث میشی آدم خندش بگیره!
خندیدم و گفتم:
- وا یعنی زشت میشم؟
خانم حقی اومد نزدیکم و کنار گوشم زمزمه وار گفت:
- نه فقط خیلی خوردنی میشی منم مجبور میشم بیام بخورمت!
اینو که گفت من زدم زیر خنده آخه این چیزا رو از کجا یاد گرفته بود وای که چقدر شیرین بود دقیقا مثل بچه ها باهام رفتار میکرد اگه کسی جز خانم حقی بود که اینجوری باهام رفتار میکرد خیلی عصبانی و ناراحت میشدم اما خانم حقی برام فرق داشت!
با خندیدنم خانم حقی گفت:
- دختر گلم با خنده خیلی خوشگل تره همیشه بخند و شاد باش عزیزدلم!
سعی کردم با کمک دسته صندلی بلند بشم کمی سرم رو خم کردم و لپ خانم حقی رو بوس کردم که قدردان مهربونیاش باشم!
خانم حقی لبخند مهربونی زد و دوباره کمکم کرد بشینم.
همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت:
- مامان من اومدم آماده ای بریم؟!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت25 دماغم رو بالا کشیدم و گفتم: - نه! خانم حقی خندش گرفت و گفت: - وقتی که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
راهنمای سعادت
پارت26
همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت:
- سلام مامان، من اومدم بریم؟!
خانم حقی گفت:
- سلام عزیزدلم، اره بریم دخترگلمم هست
و با لبخند به من نگاه کرد!
منم با تعجب سرم رو برگردوندم که پسری قد بلند و خوشتیپ دیدم که سرش رو انداخته پایین..!
لااللهالالله دوباره هیز شدم!
چشام رو درویش کردم و با خودم گفتم اخه این پسرای بسیجی رو زمین دنبال چی میگردن آخه!
تو دلم خندیدم که پسره گفت:
- سلام ببخشید ندیدمتون!
منم سلامی کردم و چیزی نگفتم آخه چی میتونستم بگم؟!
خانم حقی خندید و گفت:
- نیلا جان دستت رو بده من کمکت کنم بلند بشی، امیرعلی توهم برو ماشین رو روشن کن تا ما بیایم.
امیرعلی رفت و خانم حقی کمکم کرد تا بلند بشم.
سمت ماشین راه افتادیم که خانم حقی در گوشم گفت:
- خب نظرت چیه؟!
با تعجب گفتم:
- راجب چی؟!
چشمکی زد و با ذوق گفت:
- امیرعلی دیگه! عروسم میشی؟
لب گزیدم و سرم رو انداختم زمین مطمئنم الان لپام سرخ شده راستش خیلی خجالت کشیدم!
چیزی نگفتم که دوباره گفت:
- این سکوت رو چی معنی کنم؟
بازم چیزی نگفتم که خندید و گفت:
- قربون اون خجالتت برم من!
به ماشین که رسیدم خانم حقی در رو برام باز کرد تا سوار بشم و گفت که راحت باشم.
خودشم جلو نشست و ماشین حرکت کرد.
منم به در ماشین تکیه دادم و چشام رو روی هم گذاشتم چون خیلی خسته بودم پس طولی نکشید تا به عالم خواب رفتم!
با نشستن دستی رو دستام چشام رو باز کردم خانم حقی بود.
گفت:
- دخترم اذان رو گفتن پاشو بریم نماز بخونیم و یه چیزی هم بخوریم بعدش حرکت کنیم.
با حالت زاری گفتم:
- حالا من چجوری با این پا نماز بخونم؟
لبخندی زد گفت:
- خدا فکر اینجور جاهاشم کرده نیلا خانوم، اول باید وضوی جبیره بگیری واسه پاهاتم چون نمیتونی بایستی میتونی نشسته نمازت رو بخونی حالا اگرم سختت بود بری سجده میتونی مهر رو به پیشونیت نزدیک کنی سجده بری به همین راحتی!
سوالی گفتم:
- جبیره چیه؟
- حالا شما پاشو بریم تو راه واست توضیح میدم.
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛