eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت26 همین که نشستم صدایی از پشت سرم اومد که گفت: - سلام مامان، من اومدم بریم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت27 همین جور که می‌رفتیم برام توضیح میداد. چقدر اطلاعاتش کامل بود! نمازم رو که خوندم با کمک خانوم حقی بلند شدم و از مسجد بیرون رفتیم. امیرعلی هم بهمون ملحق شد و خیلی آقا و مأدبانه گفت: - چی می‌خورید سفارش بدم؟ خانم حقی گفت: - هرچی خودت سفارش دادی! بعدش خانم حقی رو به من کرد و گفت: - تو چی میخوری نیلا جان؟ گفتم: - هرچی خودتون سفارش دادید. یه ساندویچی نزدیک مسجد بود. از اونجا چندتا ساندویچ گرفتیم و خوردیم و به سمت شلمچه راهی شدیم. توی راه بودیم که از خانم حقی پرسیدم چقدر دیگه میرسیم که جوابی نشنیدم به جاش امیرعلی با صدای آرومی گفت: - مامان خوابه! تا قبل از اذان صبح به شلمچه میرسیم. سری تکون دادم و دیگه هیچی نگفتم. اونم هیچی نگفت و من کم کم حوصلم داشت سر می‌رفت! موبایلم رو از توی جیبم بیرون آوردم دیدم که ساعت سه صبحه! کی این همه ساعت گذشت و من چجوری آروم یه جا نشستم و هیچی نگفتم برام عجیب بود! فکر کنم دیگه کم کم داشتیم میرسیدیم چون نزدیکای اذان صبح بود. داشتم همینطور با خودم فکر می‌کردم که ماشین نگه داشت! امیرعلی گفت: - رسیدیم با ذوق پیاده شدم عصا هم زیر بغلم بود و هنوز بهش عادت نکرده بودم. خانم حقی بنده خدا مثل اینکه خیلی خسته بوده چون هنوز خوابه! میخواستم بیدارش کنم که امیرعلی گفت: - اذان صبح رو که گفتن بیدار میشه شما برید داخل استراحت کنید. باشه ای زیر لب گفتم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم. اینجا یه حس خاصی داشتم اینجا اصلا مثل تصورم نبود و همه جا خاک بود اما بنظرم خاکش معمولی نبود وقتی روش قدم میزدم اینو حس کردم خیلی برام آرامش بخش بود همینجور که داشتم میرفتم صدایی شنیدم! صدای گریه بود! صدای گریه‌ی یک مرد بود! خیلی تعجب کردم آخه تاحالا نشنیده بودم یا حتی ندیده بودم که یک مرد گریه کنه. دوست داشتم بدونم کیه و از طرفی دوست نداشتم مزاحم خلوتش بشم. یک مرد هم وقتی گریه می‌کنه مطمئنا دوست نداره کسی ببینش چون مرده و غرور داره! خواستم راهم رو ادامه بدم و برم تا کسی نبینم اما عصام به سنگی برخورد کرد و صدایی ایجاد کرد که اون مرد سرش رو برگردوند و من با دیدنش تعجب وار نگاهش کردم! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت27 همین جور که می‌رفتیم برام توضیح میداد. چقدر اطلاعاتش کامل بود! نمازم رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت28 با دیدن فردی که رو به روم بود تعجب وار نگاهش کردم اما قبل از اینکه اون منو ببینه رفتم و قایم شدم که اونم وقتی دید کسی نیست با دست اشکاشو پاک کرد و رفت! آخه امیرعلی چرا باید گریه می‌کرد؟ اصلا مگه پیش مامانش نبود؟! پس چجوری سر از اینجا درآورد؟ حتما مامانش بیدار شده دیگه من چه فکرایی میکنما! سری به افکار مبهمم تکون دادم و به سمت محل اقامت خواهران حرکت کردم. وقتی رسیدم در زدم تا در رو برام باز کنن آخه خودم تعادل درست و حسابی نداشتم باید یکی بهم کمک می‌کرد. در که باز شد پشت در فاطمه رو دیدم خواست کمکم کنه که دستم رو عقب کشیدم که دستی از پشت دستم رو گرفت! خانم حقی بود که دستم رو گرفت و به جای فاطمه کمکم کرد. فاطمه هم ناراحت شد و از پشت در کنار رفت. بقیه هم با چهارتا چشمِ گنده شده نگاهمون می‌کردن! رها منو نادیده گرفت و اومد کنار خانم حقی و باهاش گرم گرفت. این وسط عشوه های ریزی هم می‌ریخت که از چشم من دور نموند! دلیل این رفتارش رو درک نمی‌کردم تا اینکه رها گفت: - خانم حقی با پسرتون اومدید؟ خانم حقی گفت: - اره دخترم الانم رفت محل اقامت خودشون! رها سری تکون داد و رفت بیرون! با تعجب به در نگاه کردم! اها پس بگو چشمش امیرعلی رو گرفته! آهی کشیدم و به خانم حقی نگاه کردم. نگاهش برام خیلی آرام بخش بود. دیگه تا اذان صبح چیزی نمونده بود پس با کمک خانم حقی رفتیم تا وضو بگیریم! وضو گرفتم و خواستم برم که خانم حقی گفت: - کجا میری دخترم؟ الان اذان رو میگن گفتم: - دوست دارم توی خلوت نمازم رو بخونم می‌خوام برم یه جایی همین گوشه کنارا که خلوته نمازم رو بخونم. خانم حقی گفت: - آخه خودت تنها که سختته! لبخندی زدم و گفتم: - نگران نباش خانم حقی جان خندید و سوالی گفت: - خانم حقی جان؟! میتونی با اسم کوچیکم صدام کنی میتونی بگی مامان فرشته چه اسم قشنگی داشت! واقعاً بهش میومد لبخندی زدم و گفتم: - نگران نباش مامان فرشته جونمممم! منو توی بغلش گرفت و فشرد و سرم رو بوسید و گفت: - باشه گلم برو اما خیلی حواست به خودت باشه ها! چشمی گفتم و حرکت کردم. همینطور که میرفتم تا جای خلوتی پیدا کنم یکدفعه صدای رها رو از پشت یه ماشین شنیدم! مثل همیشه کنجکاوانه دنبال صدا رفتم و دیدمش رو به روش یه مرد ایستاده بود که خیلی آشنا می‌زد! خوب که دقت کردم دیدم امیرعلیه و مثل همیشه سرش پایینه اما رها سعی داشت تو چشمای امیرعلی نگاه کنه! چقدر این دختر سمج بود آخه! رها رو به امیرعلی گفت: - آقا امیرعلی خیلی خسته نباشید شنیدم اون دختره رو با خودتون تا اینجا اوردین خواستم بگم که تا می‌تونید ازش دوری کنید اونطور که شنیدم اومده اینجا تا پسرای بسیجی رو تور کنه! امیرعلی کمی سکوت کرد و بعد گفت: - ببخشید که از این لحن برای صحبت کردن استفاده می‌کنم اما بهتره سرتون توی کار خودتون باشه چکار به این بنده خدا دارید نیت خودتون هم خدشه دار نکنید. رها عصبانی شد اما خودش رو کنترل کرد و با صدای عشوه ایش گفت: - ببخشید اما میخواستم حواستون باشه توی تله‌اش نیوفتین، نگاه به ظاهرش نکنیدا دختره از اوناشه توی پارتی ها مختلفی هم بوده! امیرعلی گفت: - لاالله‌الا‌لله، من رفتم خدانگهدارتون. امیرعلی که رفت رها پاهاش رو به زمین کوبید و گفت: - آخرش تورو مال خودم می‌کنم فقط صبر کن. راستش خوشحال شدم که امیرعلی انقدر قشنگ جوابش رو داد. این دفعه دیگه گریه نکردم چون حرفاش همه پوچ بود و امیرعلی خوب اینو فهمید و اینجوری جوابش رو داد خداروشکر! منم باید یاد می‌گرفتم که برای هرچیز بی ارزشی گریه نکنم چون رها و حرفاش واقعا لیاقتش رو ندارن! اما واقعا تهمت هایی که بهم زد رو نمیتونم ببخشم و واگذارش میکنم به خدا! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت28 با دیدن فردی که رو به روم بود تعجب وار نگاهش کردم اما قبل از اینکه اون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت29 بدون اینکه رها ببینم از اونجا رفتم تا جایی واسه خلوتم با خدا پیدا کنم. همینطور که قدم میزدم اشکم جاری می‌شد این غمی که داشتم با هیچ چیز عوض نمی‌شد دلم خانوادم رو می‌خواست. بعضی وقتا از درد بی‌کسی واقعاً نمی‌دونم چکار کنم! بالاخره یه جایی پیدا کردم تقریباً درو از محل اقامتمون بود اما مهم این بود که دیگه اینجا کسی مزاحمم نمیشه و فقط خودمم و خدا! عصا رو از زیر بغلم کنار زدم و سعی کردم روی زمین خاکی بشینم. مهری که با خودم آورده بودم توی دستم بود، زمین گذاشتمش و شروع کردم به خوندن نماز...الله اکبر.. نماز رو که خوندم دوباره آرامش گرفتم. قلبم با خوندن نماز‌ آرامش عجیبی می‌گرفت! عجیب بود اما احساس می‌کردم یکی کنار ایستاده و داره با لبخند نگام می‌کنه چیزی نمیدیدما اما خوب حسش می‌کردم! شاید خیلیا توی این شرایط بترسن اما من اصلا حس ترس نداشتم و از اینکه نمیدیدمش و حسش می‌کردم خوشحال بودم نمیدونم کیه اما وجودش خیلی آرامش بخشه! آرامش داشتم، قلبم آروم بود؛ اما دلم یک تلنگر می‌خواست برای گریه کردن! واقعاً اشک ریختن همدمم بود توی تمام این سالها و آرومم می‌کرد. اما ایندفعه دوست نداشتم اون تلنگر فکر کردن به بدبختام باشه چون اینجا کلی شهید هست که با فکر کردن به اونا خود به خود اشکت جاری میشه! یادمه اون خانمه توی اتوبوس می‌گفت خیلی از شهدا بی سر برمی‌گشتن و خانواده هاشون چه عذاب هایی که نکشیدن! قلبم از فکر کردن به اینا مچاله شد و اشکم جاری شد. فکر کردن به اینکه اینجا چه زمین مقدسی می‌تونه باشه و من فردا که عیده کجا هستم و می‌تونم کنار شهدا باشم دلم رو شاد می‌کرد. دیگه داشت دیر می‌شد مطمئنم خانم حقی الان خیلی نگران شده! عصا رو برداشتم و با کمکش بلند شدم و زدم زیر بغلم و به راه افتادم تا سریعتر برسم. همینجور که میرفتم یکی رو دیدم که داره بهم نزدیک میشه! خانم حقی بود که داشت به سمتم می‌دوید و چادرش توی باد به رقص دراومده بود. منم سرجام ایستاده بود و تکون نمی‌خوردم بهم که رسید توی بغل گرفتم و گفت: - دختر نمیگی نگرانت میشم؟ همه جا رو دنبالت گشتم اما پیدات نکردم چرا اینقدر دور شده بودی اگه گم می‌شدی چکار می‌کردی؟! آروم نوازشش کردم تا آروم بشه بعدش گفتم: - ببخشید زمان از دستم در رفت همین که یاد شما افتادم خواستم بیام که خودتون منو پیدا کردین! مهربونانه دستی به سرم کشید و گفت: - باشه باشه نمی‌خواد انقدر توضیح بدی اما قول بده دیگه کسی رو نگران نکنی! باشه ای گفتم که سری تکون داد و باهم به راه افتادیم. قدم که می‌زدیم احساس کردم چیزی به عصام چسبیده! عصا رو بالا آوردم که نزدیک بود بیوفتم اما خانم حقی گرفتم و مانع از افتادنم شد. یه عکس بود که به عصام چسبیده بود درش آوردم که با دیدن تصویر تعجب وار نگاهش کردم! نمی‌دونم چرا اما یکدفعه اشکم جاری شد و بیهوش شدم! فقط صدای خانم حقی رو می‌شنیدم که تکونم می‌داد و صدام میزد اما همون صدا هم کم کم نشنیدم و کاملا از حال رفتم.. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت29 بدون اینکه رها ببینم از اونجا رفتم تا جایی واسه خلوتم با خدا پیدا کنم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت30 (دقایقی بعد) با حس خیسی صورتم چشام رو باز کردم همه دورم رو گرفته بودن و خانم حقی روم یه لیوان آب سرد ریخته بود تا بهوش بیام. نگاه نگرانش رو بهم دوخته بود که گفتم: - نگران نباشید من خوبم فقط میشه اون عکس رو بهم بدید! و خود به خود اشکم جاری شد! این حالم دست خودم نبود یه حال عجیبی داشتم. خانم حقی گفت: - توی این عکس چی دیدی که حالت اینطوری شد؟ این که یه عکس شهید بیشتر نیست! چی؟! درست شنیدم؟! اون گفت شهید؟؟ اما مطمئنم این همونیه که تو خوابم بهم نماز یاد داد و کمکم کرد! با هق هق گفتم: - اسم این شهید چیه؟ توروخدا بیشتر راجبش بگید؟ اون شهید مزارش کجاست؟ میخوام برم پیشش؟! همه متعجب بهم خیره شده بودن خانم حقی دستپاچه گفت: - آروم‌تر دخترم، باشه همه چیز رو راجبش بهت میگم اما قبلش یه نفس عمیق بکش و آروم باش چیزی نشده که..! ایشون شهید ابراهیم هادی هستن این شهید گمنامه مزاری نداره فقط یه یادبود توی تهران ازش هست. اینو که گفت بیشتر اشک ریختم! من چقدر بدبخت بودم که شخصی که به خوابم اومده بود و کمکم می‌کرد رو نمیشناختم! اما همچنین شخصی که پیش خدا جایگاه ویژه‌ای داره توی خواب من چی می‌خواد؟ چرا بهم کمک می‌کنه؟ چرا همش حس می‌کنم کنارمه! چرا شخصیت به این مهمی رو الان باید بشناسم؟ این چرا ها ذهنم رو درگیر کرده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود ازبس گریه کرده بودم احساس می‌کردم دیگه اشکام داره خشک میشه! وقتی تو اتوبوس خوابشو دیدم و گفتم کی هستی گفت که بزودی میفهمی و الان فهمیدم! دوست داشتم دوباره بیاد و باهاش حرف بزنم از همون اولم از چهره‌ی نورانیش پیدا بود شخصت ویژه‌ای پیش خدا داره! اما چرا باید به منه بی‌لیاقت کمک می‌کرد؟ خانم حقی با ناراحتی گفت: - چرا دوباره داری اشک میریزی عزیزم چی‌شده مگه؟! با گریه گفتم: - این شهید همونیه که توی خواب بهم نماز یاد داد از تاریکی دورم کرد و با خدا اشناهم کرد! و منه بدبخت تازه فهمیدم اونی که توی خوابم بهم کمک می‌کرده یه شهید بوده! اشکام دست خودم نیست خود به خود جاری میشه! بیشتر از این گریم میگیره که چرا به منه بی‌لیاقت که خیلی وقته از خدا دور بودم کمک کرده! خانم حقی باتعجب گفت: - مطمئنی همین شخصی که توی عکسه به خوابت اومده؟ با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم: - اره خودش بود! بغلم کرد و گفت: - خوش به سعادتت، نظر کرده‌ ی شهدایی! چیزی نگفتم توی بغلش آروم گرفتم رها گفت: - اینا همش نمایشه داره گولتون میزنه که مثلا خودشو پاک جلوه بده! خانم حقی خواست بهش چیزی بگه که گفتم: - هیس! بزارید هرچی می‌خواد بگه برام مهم نیست. سری تکون داد و کمکم کرد بلند بشم. همون موقع بود دخترایی که دورم جمع شده بودن کم‌کم پراکنده شدن که من یه گوشه چندتا مرد هم دیدم ایستادن! داخلشون فقط محمد و امیرعلی رو کمی می‌شناختم که کنار هم ایستاده بودن بنظر رفیق صمیمی میومدن! با نگاه به امیرعلی هم احساس کردم یه حاله اشک دور چشاشه اما این رو انگاری فقط من حس می‌کردم. سری به افکارم تکون دادم و دوباره به فکر اون شهید گمنام افتادم! ازبس گریه کرده بودم دیگه اشک تو چشمام خشک زده بود با کمک خانم حقی لنگان لنگان به محل اقامتمون رسیدیم. خانم حقی کمکم کرد که بشینم و بعدش رفت تا راحت باشم. همین‌طور که نشسته بودم از خستگی خوابم برد. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌80 -"آره" ؟ نمیدانم جرأتم را از کجا آوردم.احتمالاً تأثیر حرف های ح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌81 -فازت چیه بهار؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ یعنی تو فکر میکردی زن نداره و خودتو صدقلم درست کردی؟! پس واسه کی خودتو درشت کردی ؟!این هم از آن گند هایی که نمیشد جمعش کنم: -نه فکر کردم میریم خونه مادریش..چه میدونم گفتم با خواهرش یا با مادرش همنشینم... انگار که به یک احمق نگاه میکرد: -باشه..زودتر آماده شو.. دائم به خودم امیدواری میدادم یا من اشتباه کرده باشم و او شاهین نبوده,یا شاهین بوده و من را نمیشناسد یا کلا اگر شاهین بود شاهین خلافکار باشد نه شاهینی که شاید واقعا پلیس است! مثل دیوانه ها پرسیدم: -میشه مثلا نفوذی بشه یکی؟ متعجب در حال رانندگی نگاهم کرد:میشه واضح تر بپرسی؟ -میگم یعنی میشه یه روزی تو تونقش یه خلافکار وارد یه باند بشی؟ -آهان...آره...من نشدم تاحالا..ولی خب کلاسایی داریم که یه مدت طرف رو تعلیم میدیم بعد میفرستیمش. -برعکسشم هست؟ یعنی خلاف کار بیاد تو گروه شما؟ آره ولی خب احتمال این مورد کمتره.خیلیم کمتره... بی مقدمه گفت: -اتفاقا چه به موقع پرسیدی! همین علی نادرلو یه بارمأمور مخفی شده.حالم؟؟ هیچ!! موت! با ناباوری و وحشت گفتم: -یعنی چی؟؟؟؟ با ترس نگاهم کرد: -تو چته؟! خودم را کنترل کردم: -یعنی از هیجان اینجوری شدم! میگم چی بوده جریان گویا باورش شد با خنده گفت: -حالا امشب میگم خودش تعریف کنه.خیلی باحاله..ما دورادور همدیگرو میشناختیم آخه از زاهدان اومدن تازه.یعنی اسمی همدیگرو میشناختیم...خیلی کارش درسته،با اینکه درجش پائین تره اما دیدنش یه افتخاره..خیلی موفقیتا به دست اُورده. سر تکان دادم و در دل فاتحه ای برای خودم دادم. یک محله ى متوسط,یک خانه ى ساده.امیراحسان شیرینی را به دستم داد و گفت: -خانومشم بارداره.علی انقدر ذوق داره! خدایا خواب میدیدم؟! شاهین چه غلطی میکرد؟! در بدون پرسش با تیکی باز شد و هردو داخل شدیم.دری هم درطبقه همکف آپارتمان باز شد. بایک دستم بازوی امیراحسان را چسبیدم و از ته دل بسم الله گفت از خدا خواستم آبرویم نرود.اگریک درصد شک داشتم شاهین باشد حالا با شکستگی روی ابروهای بلندش مطمئن شدم خودش است. جلل الخالق! انگشتر عقیق جای انگشتر طرح عنکبوتش را گرفته بود.سرم را پائین انداختم که باخنده گفت: -به به ببین کی اومده؟!! قلبم در حلق آمده نگاهش کردم,من را میگفت؟! اما دیدم آغوش گشود و با احسان رو بوسی کرد. از پشت شانه ى احسان نگاه کوتاهی به من انداخت اما یک نگاه عادی و کوتاه. حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش عاشق را بازی میکرد.وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت: -خیلی خوشحال شدم از آشناییتون,حالتون بهتره انشاءالله بخدا قسم که موذی تر از او ندیده بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند آرام گفتم: -شکر خدا زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد: -سلام! حال شما؟ نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد -سلام. حتی نتوانستم.احوالی بپرسم. امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت.زن با مهربانی گفت: -عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما مطمئن نبود خودم باشم.گیج و بی حواس گفتم: -بهار. شاهین با لبخند گفت: نویسنده:ز.الف ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌81 -فازت چیه بهار؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ یعنی تو فکر میکردی زن نداره
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌82 غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم. خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و پذیرایی را شروع کرد. وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی میکرد؛حسش.حضورش بویش همان بود. آنقدر رنگ و رویم پریده بود که پریسا گفت: -بهار جون شمام خبریه؟؟ گنگ به امیراحسان نگاه کردم مهربان نگاهم کرد و بعد روبه آنها گفت: -نه. تازه گرفتم منظور چه بوده شرمنده تر و منزوی تر در مبل فرو رفتم.هم دلم میخواست شاهین حرف بزند هم نه! حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم: -احسان جان میشه زودتر بریم؟ چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت: -به این زودی؟؟ -سرم داره میترکه. شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود -باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته. دیدم!! بخدا دیدم که شاهین زیر چشمی نگاهم میکرد!! غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت پریسا:-بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم. هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود. اصلا دلم نمیخواست سربلند کنم.شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم. وای! اسمم را که به زبان آورد من را کشت.میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد؟! -نمیخوام ممنونم. -چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن. -بهار میخوری برات بیارم؟ ضعیف گفتم: -نه اما تمامش,نکرد: شاهین:-اولش بدش میاد آدم ولی بعدش خوبه.. پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و وحشیانه گفتم: -نمیخوام. همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد میزند! لب هایش را گاز گرفت و نا باور نگاهم کرد * احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم: -بخدا حواسم نبود ببخشید. قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب گازگرفته نگاهم میکرد پریسا زد زیر خنده و گفت: -حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه: -بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم! اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه جانانه است.شاهین : -امیراحسان داداش میای چندلحظه؟ پریسا با ناراحتی گفت: -نمیشه حالا بیخیال بشید؟ میخوایم دور هم باشیم؟ شاهین:-زود میایم خانومی,ببخشید.واجبه... به محض رفتنشان گفتم: -چندساله ازدواج کردید؟ -دوسال و دو ماه. سر تکان دادم و گفتم -خوبه؟ راضی ای ازش؟ با شغلش مشکل نداری؟ مهربان خندید و گفت: -اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان. -مأمور مخفی؟ با تعجب گفت: -جانم؟؟ دست خودم نبود که انقدر خنگى حرف میزدم: -منظورم اینه مأمور مخفی هم شده؟ -آهان...از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا. -مثلا کی؟ چندسال پیش؟؟ فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی گفت: -نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟ دستم را فوری روی پایش گذاشتم و گفتم: -نه!! فقط نگران شوهرمم.میگم نکنه اونم پست خطری بهش بخوره! باور کرد: -نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه چقدر از این باندا هست... تازه داوطلبیه, شوهرت تورو ول نمیکنه... فقط روی کلمه ى شش هفت سال فکر میکردم! نویسنده:ز.الف ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌82 غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم. خم شد و عسلی های کوچک را جلوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌83 در اتاق باز شد و هردو خارج شدند. ظاهر جدیدش حسابی دیدن داشت. کی باورش میشد همان شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش! پریسا: -عزیزم من خانوادم همه شهرستان هستن میتونم شماره تورو داشته باشم به عنوان یه آشنا تو این تهران؟ -باشه, شمارتو بگو میس بندازم. متوجه نگاه های تند وتیز والبته پنهانی,شاهین بودم. خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم.نه گذاشت نه برداشت فوراً شروع کرد: -بهار مشکل تو چیه؟ -یعنی چی؟ -چرا اینجوری میکنی؟پرخاش میکنی رنگ به رنگ میشی میلرزی صدایش کم کم عصبی میشد و اوج میگرفت نفست میگیره چرتو پرت میگی أه و روی فرمان کوبید.خودم را جمع کردم و با دلخوری گفتم: -نمیدونم... آنقدر صدایم اندوه داشت و معصومانه بود که خودم دلم سوخت کناری پارک کرد و به سمتم برگشت: -عذر میخوام بهار... من را به طرف خودش کشید و پیشانیم را بوسید!! من به معنای واقعی کلام برای او کم بودم.چیزی در وجودم میگفت با شاهین حرف بزنم و برنامه اش را بدانم.شاید بتوانم کاری برای احسان بکنم.حتی اگر او پلیس واقعی باشد التماسش کنم آبرویم را نبرد و بگذراد بی سروصدا احسان را ترک کنم. آفتاب روی صورتم اذیتم میکرد.نشستم و گوشی را از زیر بالش در آوردم.به نسبت قرص های خواب گاوی ای که دیشب خوردم؛زود بیدار شدم.ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح رگباری برایم می آمد.به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛ یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک کردم تا یکجا حذف شوند اما تا آمدم کلمه یete Del را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه "شاهین" را دیدم.دستم شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن ى ؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم: "شاهین:سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟" کله پا به سمت در واحد دویدم و از ترس به آن تکیه دادم!! نمیدانم...حس کردم همگى در جای جای خانه ام مخفی شده اند! با دستی لرزان تایپ کردم: "بجا نمیارم؟!" فوراً جواب داد "عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم." "شاهین چرا برگشتی؟" "من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست.فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها فرستادنت تا مأمور مخفی بشی؟! هه!" "باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو.بخدا من جاسوس نیستم" پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟" " "شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت" "فردا ساعت 5 اون پارکی که جنس میبردی" "OK"یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم! واین یعنی عین بدبختی.اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده بودم ولی حالا آهسته آهسته برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون منظور بد یا چیز خاصی که رگ غیرت یک مرد را باد دهد,همینکه بهار؛زنش ،زن عزیز دردانه و مظلوم نمایش با مرد غریبه قرار گذاشته....! اما من باید میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم. یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.باید شفاهی حرف میزدم.شاید بخواهد دوستش را باخبر کند.آنوقت دیگر جایی برای حاشا نبود.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس پخش میکردم.. اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود. تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر82 ساعت آینده!! * خوش آب و هوا و رؤیایی بود.این بار گنگ نبودم.فهمیدم زینب است که بلند و خوش آهنگ قهقهه میزند.از پشت میدیدم که دو تا تاب درختی را به نوبت هول میدهد.صدای خنده های کودکان لبخند را روی لبهاى من هم آورد.به خودم نگاه کردم انگار روی هوا بودم.بحالت پالسی حرکت موجی ضربه ای بدون قدم زدن. بهشان نزدیک شدم.زینب بدون آنکه برگردد گفت: -دوباره پیدات شد؟؟ -من نخواستم بیام. -چرا خواستی! وقتی فکر میکنی یعنی میخوای که بیای... دختر فرحناز را شناختم -اینجا کجاست؟ -یه چیزی شبیه بهشت. نویسنده:ز.الف ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌83 در اتاق باز شد و هردو خارج شدند. ظاهر جدیدش حسابی دیدن داشت. کی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌84 دختر فرحناز: -خاله محکم هول بده...هورا.... -پس جات خوبه؟ -آره. نگاهم به دختر بچه ى کوچک تر افتاد: -اون کیه؟؟ زینب نگاهش کرد. -اون ساداته. آنقدر زیبا بود که دهانم باز ماند.مثل یک فرشته لباس پوشیده بود.با هد بندی از گل نرگس دور سرش -اسمش ساداته؟! -نه.سیده.اسمش نرگسه..چطور نمیشناسیش؟! -باید بشناسمش؟! آهسته تابش داد -دخترته! تمام بدنم یخ زد..دختربچه نگاهم کرد و لبخند زد.با هین بلند خودم بیدار شدم.امیراحسان گیج و منگ نشست و با وحشت گفت: -چی شده؟!؟ با گریه گفتم: -دخترم! در آن تاریکی چشمان درشت شده اش را دیدم: -دخترت؟؟! و فوری بغلم کرد: ....- -خواب دیدی.صبح صدقه میدم عزیزم...چقدر لوسی تو... شوخی و خنده اش آرامم نکرد.امکان نداشت من بچه ى خودم را بکشم.وقتی پیش زینب بود یعنی میمیرد!! نرگس سادات!! امیراحسان به خیال آنکه آرام شده ام خوابید اما من تا ظهر نخوابیدم.تا وقت ملاقاتم امیراحسان که رفت؛من هم از نقش خواب دروغین بیرون آمدم و بی صبرانه منتظر ملاقات شدم.تمام حرف هایى که قرار بود بزنم را ردیف کردم. حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است. ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود.اگر قرار بود برسیم؛باید یکی امان میشکست.یکی باید منحرف میشد از مسیرش. عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود با فرحناز و حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.یونس میگفت هیچکس به ما شک نمیکند.با آن مانتو و مقنعه,صورت های اصلاح نشده,کوله و کتانی...بیشتر شبیه دخترهای سرتق دبیرستانی بودیم تا ساقی.از دور دیدمش.تیپش شبیه امیراحسان بود.کت و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت و جدیتش مثل احسان بود.با ترس ایستادم. عینک آفتابیش را برداشت و گفت: -بشین. تقریبا روی نیمکت ولو شدم هر دو به روبه رو نگاه میکردیم. -خب...بگو...میخواستی منو ببینی. -تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟!وباخنده ای که از سر درماندگی بود نگاهش کردم -من سرگرد علی نادرلو از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آوردهستم. -هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره! -برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 82سالگی سرگرد کردن ؟! با تعجب گفتم: -خب؟!ترفیع رتبست.بخاطر مأموریت خطرناکی که قبول کردم.اون موقع من فقط یه افسر ساده بودم. -شاهین...وای خدا... گیج و شوکه صورتم را با دودستم پوشاندم.تمام صحنه های این مدت مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شد..نمیتوانستم باور کنم... -حالا نوبت توعه جواب بدی.اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟ -اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن.بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد بکنه ؟! -خیلی خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی, خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما الان.... جرمتو بزرگ نکن,از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون. -بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم. -اما تو لیاقت اونو نداری! -میدونم. -پس برو. -من درست شدم. -یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟! سرتکان دادم. ...- -خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ کاره ای؛بکش بیرون از ما -برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟! -پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد هیچ به حساب میاین.طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون. متعجب از این کارش گفتم: نویسنده:ز.الف ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌84 دختر فرحناز: -خاله محکم هول بده...هورا.... -پس جات خوبه؟ -آره. ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌85 تصور میکنم تو هم مثل دوتا دوست پت و متت رفتی به ...لا اله الا الله و من غریبانه دلم هوای لا اله گفتن های احسان را کرد -حالامن باید چیکار کنم؟ -به حرمت اینکه مَحرم امیراحسانی بهت مهلت میدم بی سروصدا بری. با درد چشمانم را بستم و درحالی که به عمر کوتاه زندگی مشترکم فکر میکردم گفتم: -ممنونم بخاطر حفظ آبروم. -من تمام تلاشم حفظ آبروی احسانه..واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟! اون مثل یه فرشتس! بی مقدمه گفتم: -عاشق شدنتم جزو برنامه بود؟؟ بخاطر سکوتش مجبور شدم نگاهش کنم: ...- -هان؟ -آره -چرا؟؟ واقعا اون همه تظاهر به عشق ضروری بود؟! -نه..یعنی آره..نمیدونم خواستیم مثلا گولتون بزنیم که بمونین... طفره رفت.مشخص بود..و من حس کردم چیزی را پنهان میکند.واقعاً چرت گفته بود. -برو خانوم غفاری... داداشم خوش نداره ناموسش با نامحرم بیرون باشه و تقریبا رویش را برگرداند قهوه جوش را روشن کردم.برای امیر احسان نوشتم میخواهم بخوابم, نگران نشود.تلفن را کشیدم و گوشی را خاموش کردم.قهوه جوش آمد؛دزدکی به اتاق کار احسان رفتم و از پاکت سیگارهاینمونه اش چند نخ از تازه ترین ها که خشک نشده بود دزدیدم.نمیدانم فقط حس کردم باید مخم باز شود.مثل همان وقت های که مخم را باز میکرد. یکروز همان اوایل ازدواجمان با دیدن سیگار و مشروب های موجود در قفسه ى اتاقش پرسیده بودم آیا تابه حال شده مصرف کند حتی یکبار برای تست؟؟ و او معصومانه و با تعجب گفته بود حتی قلیان هم نکشیده! قلیانی که برای ما سه دوست قوت غالب بود!! به آشپزخانه برگشتم و قهوه ریختم.پشت میزنشستم.میخواستم یک دور هفت سال پیش را مرور کنم.حالا که قراربود بروم؛بگذار ببینم چرا باید بروم؟ من مثل فرحناز و حوریه از حقیقت فرار نمیکردم.ترسو و بزدل و احمق بودم اما هنوز چیزی در وجودم به اسم وجدان حس میکردم که هفت سال تمام نگذاشت آب خوش از گلویم پائین برود....... سیگار اول را آتش زدم جرعه ای از قهوه ام نوشیدم و به هفت سال پیش بازگشتم..... . . . پدر:-همین که گفتم.رشته ى طبیعی یا ریاضیات. با حرص به نسیم که آرام دراز کشیده بود با لحن مسخره ای که مثلا ادای پدر بود گفتم: -طبیعی یا رضیات! بی سواد.. به تجربی میگه طبیعی انگار عهد بوقه خودشه..به ریاضی فیزیکم میگه ریاضیات! نسیم با خشم گفت: -احمق بابا رو مسخره میکنی؟! اون ادبیات خونده بهش میگی بی سواد ؟! -احمق خودتی.کته ماست. جنگیدن را صلاح ندید و با افسوس سرتکان داد: -چه تخم جنی بشی تو... من که تصور کردم فحش داده برای کم نیاوردن فحش زشتی به او دادم که ماتش برد نویسنده: ز.الف ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛