رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم80 -"آره" ؟ نمیدانم جرأتم را از کجا آوردم.احتمالاً تأثیر حرف های ح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم81
-فازت چیه بهار؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ یعنی تو فکر میکردی زن نداره و خودتو صدقلم درست
کردی؟! پس واسه کی خودتو درشت کردی ؟!این هم از آن گند هایی که نمیشد جمعش کنم:
-نه فکر کردم میریم خونه مادریش..چه میدونم گفتم با خواهرش یا با مادرش همنشینم...
انگار
که به یک احمق نگاه میکرد:
-باشه..زودتر آماده شو..
دائم به خودم امیدواری میدادم یا من اشتباه کرده باشم و او شاهین نبوده,یا شاهین بوده و من را
نمیشناسد یا کلا اگر شاهین بود شاهین خلافکار باشد نه شاهینی که شاید واقعا پلیس است! مثل
دیوانه ها پرسیدم:
-میشه مثلا نفوذی بشه یکی؟
متعجب در حال رانندگی نگاهم کرد:میشه واضح تر بپرسی؟
-میگم یعنی میشه یه روزی تو تونقش یه خلافکار وارد یه باند بشی؟
-آهان...آره...من نشدم تاحالا..ولی خب کلاسایی داریم که یه مدت طرف رو تعلیم میدیم بعد
میفرستیمش.
-برعکسشم هست؟ یعنی خلاف کار بیاد تو گروه شما؟
آره ولی خب احتمال این مورد کمتره.خیلیم کمتره...
بی مقدمه گفت:
-اتفاقا چه به موقع پرسیدی! همین علی نادرلو یه بارمأمور مخفی شده.حالم؟؟ هیچ!! موت!
با ناباوری و وحشت گفتم:
-یعنی چی؟؟؟؟
با ترس نگاهم کرد:
-تو چته؟!
خودم را کنترل کردم:
-یعنی از هیجان اینجوری شدم! میگم چی بوده جریان
گویا باورش شد با خنده گفت:
-حالا امشب میگم خودش تعریف کنه.خیلی باحاله..ما دورادور همدیگرو میشناختیم آخه از
زاهدان اومدن تازه.یعنی اسمی همدیگرو میشناختیم...خیلی کارش درسته،با اینکه درجش پائین
تره اما دیدنش یه افتخاره..خیلی موفقیتا به دست اُورده.
سر تکان دادم و در دل فاتحه ای برای خودم دادم.
یک محله ى متوسط,یک خانه ى ساده.امیراحسان شیرینی را به دستم داد و گفت:
-خانومشم بارداره.علی انقدر ذوق داره!
خدایا خواب میدیدم؟! شاهین چه غلطی میکرد؟!
در بدون پرسش با تیکی باز شد و هردو داخل شدیم.دری هم درطبقه همکف آپارتمان باز شد.
بایک دستم بازوی امیراحسان را چسبیدم و از ته دل بسم الله گفت از خدا خواستم آبرویم نرود.اگریک درصد شک داشتم شاهین باشد حالا با شکستگی روی
ابروهای بلندش مطمئن شدم خودش است.
جلل الخالق! انگشتر عقیق جای انگشتر طرح عنکبوتش را گرفته بود.سرم را پائین انداختم که
باخنده گفت:
-به به ببین کی اومده؟!!
قلبم در حلق آمده نگاهش کردم,من را میگفت؟!
اما دیدم آغوش گشود و با احسان رو بوسی کرد.
از پشت شانه ى احسان نگاه کوتاهی به من انداخت اما یک نگاه عادی و کوتاه.
حالا تن صدایش هم تأئید میکرد که همان شاهین خودمان است.همانی که آنقدر خوب نقش
عاشق را بازی میکرد.وارد شدیم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفت:
-خیلی خوشحال شدم از آشناییتون,حالتون بهتره انشاءالله
بخدا قسم که موذی تر از او ندیده
بودم.خودش بود,خودش بود که انقدر خوب میتوانست فیلم بازی کند
آرام گفتم:
-شکر خدا
زن جوانى با چادر سفید از آشپزخانه خارج شد:
-سلام! حال شما؟
نمیشناختمش.ساده و معصوم به نظر می آمد
-سلام.
حتی نتوانستم.احوالی بپرسم.
امیراحسان متوجه شد و دستم را بی هوا گرفت.زن با
مهربانی گفت:
-عزیزم من پریسام راستی.اسم گل شما چیه؟بجای جواب نگاهم چرخید روی شاهین
خواستم ببینم اگر بگویم بهار ؛عکس العملش چیست؟ شاید چهره ی من هم برای او آشنا بود اما
مطمئن نبود خودم باشم.گیج و بی حواس گفتم:
-بهار.
شاهین با لبخند گفت:
نویسنده:ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم81 -فازت چیه بهار؟ چرا اینجوری میکنی؟؟ یعنی تو فکر میکردی زن نداره
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم82
غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم.
خم شد و عسلی های کوچک را جلویمان گذاشت و
پذیرایی را شروع کرد.
وای خدا...جانم را بگیر اما اینطور مجازاتم نکن.وقتی خم میشد و پذیرایی
میکرد؛حسش.حضورش بویش همان بود. آنقدر رنگ و رویم پریده بود که پریسا گفت:
-بهار جون شمام خبریه؟؟
گنگ به امیراحسان نگاه کردم
مهربان نگاهم کرد و بعد روبه آنها گفت:
-نه.
تازه گرفتم منظور چه بوده
شرمنده تر و منزوی تر در مبل فرو رفتم.هم دلم میخواست شاهین
حرف بزند هم نه!
حالم اصلا خوش نبود. کلافه سرم را گرفتم و با بغض گفتم:
-احسان جان میشه زودتر بریم؟
چنگالی که سرش سیب بود رابه سمتم گرفت .آهسته گفت:
-به این زودی؟؟
-سرم داره میترکه.
شاهین به پریسا کمک میکرد تا میز شام را بچیند و در میدان دیدمن بود
-باشه عزیزم پس حداقل بعد شام.الان خیلی زشته.
دیدم!! بخدا دیدم که شاهین زیر چشمی
نگاهم میکرد!! غیرعادی نگاهم میکرد و به محض آنکه مچش را گرفتم نگاه دزدید...نا آرام تر
شدم..انگار وقتی که بی اهمیت بود حالم بهتر بود اما حالا مطمئن شدم من راشناخت
پریسا:-بفرمائید خواهش میکنم .بهار جون بیاید..آقا امیراحسان بیاید خواهش میکنم.
هردوبلند شدیم و سرمیز نشستیم,پریسا روبه روی من و شاهین روبه روی احسان بود.
اصلا دلم نمیخواست سربلند کنم.شاهین:-بهار خانوم؟ بدید براتون از این بیف بکشم.
وای! اسمم را که به زبان آورد من را
کشت.میخواست خاطره ى بیف خوردن را به رویم بیاورد؟!
-نمیخوام ممنونم.
-چرا؟ خوبه ها! امیراحسان به خانومت تعارف کن.
-بهار میخوری برات بیارم؟
ضعیف گفتم:
-نه
اما تمامش,نکرد:
شاهین:-اولش بدش میاد آدم ولی بعدش خوبه..
پس.منظور داشت.روزی که من را با این غذا آشنا
کرد به او گفتم از ظاهرش بدم آمده اما بعدش نظرم عوض شده بود.کنترل از دست دادم و
وحشیانه گفتم:
-نمیخوام.
همه جا ساکت شد.چهره ی امیراحسان مثل پدری شد که بچه اش در جمع حرف بد
میزند! لب هایش را گاز گرفت و نا باور نگاهم کرد
*
احمقانه روسریم را مرتب کردم و با سرفه ى مصلحتی گفتم:
-بخدا حواسم نبود ببخشید.
قیافه ى امیراحسان دیدنى شده بود.هنوز همانطور ابرو بالا و لب
گازگرفته نگاهم میکرد
پریسا زد زیر خنده و گفت:
-حقته علی..حقته! تو همیشه حرص دربیارى
نگاه شاهین دوباره برق داشت.یک برق کوتاه:
-بیخیال امیراحسان چرا اونجوری نگاهشون میکنی؟! شوخی کردیم دور هم!
اما دیگر احسان آن احسان سابق نشد! تا آخر شب اخم کرده بود و میدانستم در فکر یک تنبیه
جانانه است.شاهین :
-امیراحسان داداش میای چندلحظه؟
پریسا با ناراحتی گفت:
-نمیشه حالا بیخیال بشید؟ میخوایم دور هم باشیم؟
شاهین:-زود میایم خانومی,ببخشید.واجبه...
به محض رفتنشان گفتم:
-چندساله ازدواج کردید؟
-دوسال و دو ماه.
سر تکان دادم و گفتم
-خوبه؟ راضی ای ازش؟ با شغلش مشکل نداری؟
مهربان خندید و گفت:
-اوایلش چرا... مخصوصا مأموریت که میدادن به شهرستان.
-مأمور مخفی؟
با تعجب گفت:
-جانم؟؟
دست خودم نبود که انقدر خنگى حرف میزدم:
-منظورم اینه مأمور مخفی هم شده؟
-آهان...از ازدواجمون به بعد که نه.اما قبلا چرا.
-مثلا کی؟ چندسال پیش؟؟
فهمیدم خیلی لحنم وحشتزده و مشکوک است چرا که با نگرانی
گفت:
-نمیدونم گلم.میخوای بپرسم؟
دستم را فوری روی پایش گذاشتم و گفتم:
-نه!! فقط نگران شوهرمم.میگم نکنه اونم پست خطری بهش بخوره!
باور کرد:
-نه بابا...خیالت راحت این جریان شاید واسه شش هفت سال پیش باشه,اینجا ایرانه ها! مگه
چقدر از این باندا هست... تازه داوطلبیه, شوهرت تورو ول نمیکنه...
فقط روی کلمه ى شش هفت
سال فکر میکردم!
نویسنده:ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم82 غریبی نکنید, بفرمائید خواهش میکنم. خم شد و عسلی های کوچک را جلوی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم83
در اتاق باز شد و هردو خارج شدند.
ظاهر جدیدش حسابی دیدن داشت.
کی باورش میشد همان
شاهین مو اسبی با آن سرو وضعش تبدیل شده است به علی و انگشتر عقیق و ته ریش!
پریسا:
-عزیزم من خانوادم همه شهرستان هستن میتونم شماره تورو داشته باشم به عنوان یه
آشنا تو این تهران؟
-باشه, شمارتو بگو میس بندازم.
متوجه نگاه های تند وتیز والبته پنهانی,شاهین بودم.
خداحافظی کردیم و درماشین نشستیم.نه گذاشت نه برداشت فوراً شروع کرد:
-بهار مشکل تو چیه؟
-یعنی چی؟
-چرا اینجوری میکنی؟پرخاش میکنی رنگ به رنگ میشی میلرزی
صدایش کم کم عصبی میشد
و اوج میگرفت
نفست میگیره چرتو پرت میگی أه
و روی فرمان کوبید.خودم را جمع کردم و با
دلخوری گفتم:
-نمیدونم...
آنقدر صدایم اندوه داشت و معصومانه بود که خودم دلم سوخت
کناری پارک کرد و به سمتم برگشت:
-عذر میخوام بهار...
من را به طرف خودش کشید و پیشانیم را بوسید!!
من به معنای واقعی کلام برای او کم بودم.چیزی در وجودم میگفت با شاهین حرف بزنم و برنامه
اش را بدانم.شاید بتوانم کاری برای احسان بکنم.حتی اگر او پلیس واقعی باشد التماسش کنم
آبرویم را نبرد و بگذراد بی سروصدا احسان را ترک کنم.
آفتاب روی صورتم اذیتم میکرد.نشستم و گوشی را از زیر بالش در آوردم.به نسبت قرص های
خواب گاوی ای که دیشب خوردم؛زود بیدار شدم.ساعت دوازده ظهر بود,معمولا پیام های تبلیغاتی زیادی داشتم که از فاصله ى شب تا صبح
رگباری برایم می آمد.به خیال آنکه بازهم تبلیغاتی باشند؛
یک نگاه کلی به مکالمات انداختم ودیدم که حدسم درست بوده,به عادت هرصبح؛همه را مارک
کردم تا یکجا حذف شوند اما تا آمدم کلمه یete Del را لمس کنم؛در محدوده ى بینائیم کلمه
"شاهین" را دیدم.دستم شروع کرد به لرزیدن.شماره ى نا شناسی بود که به جهت رند بودن
ى
؛جزو تبلیغاتی ها پنداشته بودم.مکالمه را گشودم:
"شاهین:سلام خانوم بهار غفاری!! فرزند فرامرز و نغمه!! خواهر مستی و نسیم!! بازم بگم؟؟"
کله پا به سمت در واحد دویدم و از ترس به آن تکیه دادم!! نمیدانم...حس کردم همگى در جای
جای خانه ام مخفی شده اند! با دستی لرزان تایپ کردم:
"بجا نمیارم؟!"
فوراً جواب داد
"عه! پس یه بهار غفاری دیگه بود که جنسارو جابجا میکرد! ببخشید مزاحم شدم."
"شاهین چرا برگشتی؟"
"من جایی برنگشتم. جای اصلی من اینجاست.فقط نمیدونم توبین ما چیکار میکنی!؟ بچه ها
فرستادنت تا مأمور مخفی بشی؟! هه!"
"باید ببینمت.تو رو خدا به امیراحسان چیزی نگو.بخدا من جاسوس نیستم"
پس تو خونه دوست من و مسئول پرونده ى باند چیکار میکنی؟؟"
"
"شاهین تو روخدا بگو چطوری ببینمت"
"فردا ساعت 5 اون پارکی که جنس میبردی"
"OK"یک آن باورم نشد این من باشم که انقدر راحت با او حرف میزند.کم کم داشتم عادت میکردم!
واین یعنی عین بدبختی.اینکه عادت شود پنهان کاری و خیانت و دروغ.هفت سال بود آدم شده
بودم ولی حالا آهسته آهسته برمیگشتم به دوران قبل.وای بر من.فکر کن امیراحسان بشنود زنش
با دوستش قرار گذاشته! حالا هرچند بدون منظور بد یا چیز خاصی که رگ غیرت یک مرد را باد
دهد,همینکه بهار؛زنش ،زن عزیز دردانه و مظلوم نمایش با مرد غریبه قرار گذاشته....! اما من باید
میرفتم.دیگر از فرار و بی خبری خسته شده بودم.
یک آن حس حماقت کردم.نباید کتباً آتو دستش میدادم.باید شفاهی حرف میزدم.شاید بخواهد
دوستش را باخبر کند.آنوقت دیگر جایی برای حاشا نبود.من علناً اعتراف کرده بودم که جنس
پخش میکردم..
اما فکر مسخره ای بود,اگر واقعا پلیس باشد اثبات گناهکار بودن من برایش مثل آب خوردن بود.
تا فردا دل در دلم نمیماند.مثل دیوانه ها قدم میزدم و منتظر82 ساعت آینده!!
*
خوش آب و هوا و رؤیایی بود.این بار گنگ نبودم.فهمیدم زینب است که بلند و خوش آهنگ
قهقهه میزند.از پشت میدیدم که دو تا تاب درختی را به نوبت هول میدهد.صدای خنده های
کودکان لبخند را روی لبهاى من هم آورد.به خودم نگاه کردم انگار روی هوا بودم.بحالت
پالسی
حرکت موجی
ضربه ای
بدون قدم زدن.
بهشان نزدیک شدم.زینب بدون آنکه برگردد
گفت:
-دوباره پیدات شد؟؟
-من نخواستم بیام.
-چرا خواستی! وقتی فکر میکنی یعنی میخوای که بیای...
دختر فرحناز را شناختم
-اینجا کجاست؟
-یه چیزی شبیه بهشت.
نویسنده:ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم83 در اتاق باز شد و هردو خارج شدند. ظاهر جدیدش حسابی دیدن داشت. کی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم84
دختر فرحناز:
-خاله محکم هول بده...هورا....
-پس جات خوبه؟
-آره.
نگاهم به دختر بچه ى کوچک تر افتاد:
-اون کیه؟؟
زینب نگاهش کرد.
-اون ساداته.
آنقدر زیبا بود که دهانم باز ماند.مثل یک فرشته لباس پوشیده بود.با هد بندی از
گل نرگس دور سرش
-اسمش ساداته؟!
-نه.سیده.اسمش نرگسه..چطور نمیشناسیش؟!
-باید بشناسمش؟!
آهسته تابش داد
-دخترته!
تمام بدنم یخ زد..دختربچه نگاهم کرد و لبخند زد.با هین بلند خودم بیدار
شدم.امیراحسان گیج و منگ نشست و با وحشت گفت:
-چی شده؟!؟
با گریه گفتم:
-دخترم!
در آن تاریکی چشمان درشت شده اش را دیدم:
-دخترت؟؟!
و فوری بغلم کرد:
....-
-خواب دیدی.صبح صدقه میدم عزیزم...چقدر لوسی تو...
شوخی و خنده اش آرامم نکرد.امکان نداشت من بچه ى خودم را بکشم.وقتی پیش زینب بود
یعنی میمیرد!! نرگس سادات!!
امیراحسان به خیال آنکه آرام شده ام خوابید اما من تا ظهر نخوابیدم.تا وقت ملاقاتم امیراحسان که رفت؛من هم از نقش خواب دروغین بیرون آمدم و بی صبرانه منتظر ملاقات
شدم.تمام حرف هایى که قرار بود بزنم را ردیف کردم.
حسی به من میگفت سرانجام,من وامیراحسان چه خوب چه بد؛جدایی است.
ما دقیقا دو خط موازی بودیم که تلاقی ای نداشت.راه ما تا ابد جدا بود.اگر قرار بود برسیم؛باید
یکی امان میشکست.یکی باید منحرف میشد از مسیرش.
عینک آفتابی به چشم روی نیمکتی که همیشه ساقی آن بودم نشسته بودم.انگار همین دیروز بود
با فرحناز و حوریه بعد از تعطیل شدن دبیرستان می آمدیم و اینجا مینشستیم.یونس میگفت
هیچکس به ما شک نمیکند.با آن مانتو و مقنعه,صورت های اصلاح نشده,کوله و کتانی...بیشتر
شبیه دخترهای سرتق دبیرستانی بودیم تا ساقی.از دور دیدمش.تیپش شبیه امیراحسان بود.کت
و شلوار و تجهیزات به کمر.نه....پلیس بود واقعا. ابهت و جدیتش مثل احسان بود.با ترس
ایستادم.
عینک آفتابیش را برداشت و گفت:
-بشین.
تقریبا روی نیمکت ولو شدم
هر دو به روبه رو نگاه میکردیم.
-خب...بگو...میخواستی منو ببینی.
-تو.. کی هستی؟! یعنى واقعا کی هستی؟!وباخنده ای که از سر درماندگی بود نگاهش کردم
-من سرگرد علی نادرلو
از جیب داخل کتش کارت شناسایی اش را در آوردهستم.
-هه! نگو که جعل یه مشت مدارک واسه شما کاری داره!
-برام مهم نیست درموردم چه فکری میکنی...فقط...برات عجیب نیست تو سن 82سالگی سرگرد
کردن ؟!
با تعجب گفتم:
-خب؟!ترفیع رتبست.بخاطر مأموریت خطرناکی که قبول کردم.اون موقع من فقط یه افسر ساده بودم.
-شاهین...وای خدا...
گیج و شوکه صورتم را با دودستم پوشاندم.تمام صحنه های این مدت مثل
فیلم از جلوی چشمانم رد شد..نمیتوانستم باور کنم...
-حالا نوبت توعه جواب بدی.اینجا...بین ما چی میخوای؟ از طرف کی اومدی؟ کریم؟
-اونو که گرفتن.تمام روزنامه ها زدن.به من یه دستی نزن.بعدشم اون خورده پا چه نفوذی میخواد
بکنه ؟!
-خیلی خب...جواب بده...تو یه دختر بزدل بودی, خورده پا بودید واسه همین کاریتون نداشتم,اما
الان.... جرمتو بزرگ نکن,از طرف هر کی اومدی بگو و خودت رو بکش بیرون.
-بخدا از طرف هیچکس...اتفاقی با امیر احسان آشنا شدم.
-اما تو لیاقت اونو نداری!
-میدونم.
-پس برو.
-من درست شدم.
-یعنی میخوای باهاش زندگی کنی؟!
سرتکان دادم.
...-
-خیلی پررویی! اونوقت منم وایمیستم و میذارم به دوستم وهمکارم خیانت کنی! اگه واقعا هیچ
کاره ای؛بکش بیرون از ما
-برم؟ فقط رفتنم خیال تو رو راحت میکنه؟!
-پس چی ؟؟ لابد دنبال دردسر میگردی؟! تو و دوتا دوستت درمقابل جرمایى که باند انجام میداد
هیچ به حساب میاین.طوری که میشه چشم پوشی کرد از خطاتون.
متعجب از این کارش گفتم:
نویسنده:ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم84 دختر فرحناز: -خاله محکم هول بده...هورا.... -پس جات خوبه؟ -آره. ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم85
تصور میکنم تو هم مثل دوتا دوست پت و متت رفتی به ...لا اله الا الله
و من غریبانه دلم هوای
لا
اله گفتن های احسان را کرد
-حالامن باید چیکار کنم؟
-به حرمت اینکه مَحرم امیراحسانی بهت مهلت میدم بی سروصدا بری.
با درد چشمانم را بستم و
درحالی که به عمر کوتاه زندگی مشترکم فکر میکردم گفتم:
-ممنونم بخاطر حفظ آبروم.
-من تمام تلاشم حفظ آبروی احسانه..واقعا پیش خودت چی فکر کردی؟! اون مثل یه فرشتس!
بی مقدمه گفتم:
-عاشق شدنتم جزو برنامه بود؟؟
بخاطر سکوتش مجبور شدم نگاهش کنم:
...-
-هان؟
-آره
-چرا؟؟ واقعا اون همه تظاهر به عشق ضروری بود؟!
-نه..یعنی آره..نمیدونم خواستیم مثلا گولتون بزنیم که بمونین...
طفره رفت.مشخص بود..و من
حس کردم چیزی را پنهان میکند.واقعاً چرت گفته بود.
-برو خانوم غفاری... داداشم خوش نداره ناموسش با نامحرم بیرون باشه
و تقریبا رویش را
برگرداند
قهوه جوش را روشن کردم.برای امیر احسان نوشتم میخواهم بخوابم, نگران نشود.تلفن را کشیدم
و گوشی را خاموش کردم.قهوه جوش آمد؛دزدکی به اتاق کار احسان رفتم و از پاکت سیگارهاینمونه اش چند نخ از تازه ترین ها که خشک نشده بود دزدیدم.نمیدانم فقط حس کردم باید مخم
باز شود.مثل همان وقت های که مخم را باز میکرد.
یکروز همان اوایل ازدواجمان با دیدن سیگار و مشروب های موجود در قفسه ى اتاقش پرسیده
بودم آیا تابه حال شده مصرف کند حتی یکبار برای تست؟؟ و او معصومانه و با تعجب گفته بود
حتی قلیان هم نکشیده! قلیانی که برای ما سه دوست قوت غالب بود!!
به آشپزخانه برگشتم و قهوه ریختم.پشت میزنشستم.میخواستم یک دور هفت سال پیش را مرور
کنم.حالا که قراربود بروم؛بگذار ببینم چرا باید بروم؟ من مثل فرحناز و حوریه از حقیقت فرار
نمیکردم.ترسو و بزدل و احمق بودم اما هنوز چیزی در وجودم به اسم وجدان حس میکردم که
هفت سال تمام نگذاشت آب خوش از گلویم پائین برود.......
سیگار اول را آتش زدم جرعه ای از قهوه ام نوشیدم و به هفت سال پیش بازگشتم..... . . .
پدر:-همین که گفتم.رشته ى طبیعی یا ریاضیات.
با حرص به نسیم که آرام دراز کشیده بود با
لحن مسخره ای که مثلا ادای پدر بود گفتم:
-طبیعی یا رضیات! بی سواد.. به تجربی میگه طبیعی انگار عهد بوقه خودشه..به ریاضی فیزیکم
میگه ریاضیات!
نسیم با خشم گفت:
-احمق بابا رو مسخره میکنی؟! اون ادبیات خونده بهش میگی بی سواد ؟!
-احمق خودتی.کته ماست.
جنگیدن را صلاح ندید و با افسوس سرتکان داد:
-چه تخم جنی بشی تو...
من که تصور کردم فحش داده برای کم نیاوردن فحش زشتی به او دادم
که ماتش برد
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم85 تصور میکنم تو هم مثل دوتا دوست پت و متت رفتی به ...لا اله الا ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا تلاقیخطوط موازی
سهم86
مثل بچه های پیش دبستانی باوجود ۲۴سال سن زیر گریه زد.ترسیدم به پدر بگوید ؛دست پیش
گرفته غریدم:
-به مامان و بابا میگم گفتی تخم جن.
با زاری گفت:
-اون فحش نبود احمق.
اما از قدیم گفته اند خواهران دعوا کنند ابلهان باور کنند,با التماس گفتم:
-برو بابارو راضی کن برم
هنرستان.
اشکهایش را پاک کرد وگفت:
-به من ربط نداره.بچه پررو..درضمن منم خوشم نمیاد بری هنرستان.
-هنرستان مگه چشه؟
-چیزیش نیست.دوستات مجبورت کردن بری خوشم نمیاد.ببین علاقه ى خودت چیه؟
-همین گریموری سینما.
-الان جو گرفتت.دوسال دیگه موقع دانشگاه بهت میگم.یه چیزی علمی بخون که بتونی رو
خودت حساب کنی.
-اصلا کی گفته علم دوست دارم؟ گریموری عالیه. هم هنره هم پول توشه.اصلا به خودم باشه اونم
نمیرم. من الان شوهر میخوام.
با ناباوری گفت:
-خیلی بی تربیتی بهار!! بخدا نمیدونم این حوریه چیکارت کرده تو اینجوری شدی.
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:
-بی تربیتیه مگه؟ ۲۴سالمه,بزرگ شدم.
****
پدر:-پس نغمه دیگه سفارش ندما...به حرفای این چموش گوش ندی,فقط رشته طبیعی یا
ریاضیات.
با پررویی گفتم:باشه بابا طبیعی طبیعی,أه
در را باز کردم و به سرعت خارج شدم
حوریه و فرحناز با تیپ های فجیع دخترانه ى مد روز منتظرم بودند.مادرم لخ لخ کنان به ما
رسید:
-یواش تر بهار.
حوریه با چرب زبانی گفت:
-سلام خاله,قربونتون بشم.
مادر:-سلام عزیزم.خدانکنه.شما همراه ندارید؟ مامانا نمیان؟
با کلافگی جواب دادم:
-نخیر مگه همه مثل من بچه ننه هستن؟؟
مادر رنگ به رنگ شد
فرحناز:-خاله هنرستان اینوریه.
مادر:-نه دخترا...باباش نذاشت...فقط میگه طبیعی یا ریاضیات
حوری و فرحناز پقی زدند زیر
خنده و من از خجالت سرخ شدم.
حوریه که خدای کلاس بود با عشوه موهای جلوی صورتش را کنار زد وبا ناز گفت:
-ما که نمیتونیم از هم جدا بشیم,فرحناز میخوای بریم تجربی یا ریاضی؟
متعجب از بی
برنامگیشان به فرحناز چشم دوختم.فرحناز بیخیال تر از او شانه بالا انداخت و گفت:
-نمیدونم....بریم!
و این شد که هرسه به سمت دبیرستان محله حرکت کردیم
خوشحال ازاینکه هنوز باهم هستیم پا به دبیرستان گذاشتیم.همینکه وارد دفتر شدیم؛نگاه
معاون و ناظم به فرحناز و حوریه افتاد.با لحنی که مزاح همراهش بود گفتند:
-به به! چه خانومایی!!
اما از آنجا که خانواده ام در پوشش،روی من حساس بودند به من چیزی
نگفتند
مادر:-سلام خسته نباشید.
با مادر محجبه ام به خوبی رفتار کردند:
-سلام بفرمائید.
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا تلاقیخطوط موازی سهم86 مثل بچه های پیش دبستانی باوجود ۲۴سال سن زیر گریه زد.ترسیدم به
🌸🌸🌸🌸🌸
تا تلاقی خطوط موازی
سهم87
والاه بابای این دختر ما اصرار داره رشته ی امسالش طبیعی...
اما من با عصبانیت زیر گوشش
گفتم
"تجربی"
-هان...آره رشته تجربی یا ریاضیات انتخاب بکنه.به نظر شما کدوم بهتره؟
معاون نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت:
-خودت به چی علاقه داری؟
لاقید گفتم:
-آرایشگری.
فرحناز و حوریه از خنده ترکیدند و حوریه در گوشم با فحش بدی گفت:
-منظورش اینه بین ریاضی و تجربی کدومو دوست داری!
همین باعث شد اعتماد به نفسم پائین
باشد.با خجالت گفتم:.
-آهان...فرق نداره.
ناظم:-برو تجربی.تنوع شاخه ای تو دانشگاه بیشتره.
حوریه آهسته مزه پراند:
-اوه مای گاد!! دانشگاه!
این شد که هرسه بی علاقه و بی هدف تجربی را انتخاب کردیم و بماند که حوریه را بخاطر نمره ی
کمش در درس زیست سال اول کمی اذیت کردند اما درهر صورت ثبت نامش کردند.و نا گفته
نماند که زنگ زدند و یک اولیا از هر کدام را خواستند ومن ازحرفی که به مادرم زده بودم خجالت
کشیدم.
وقتی برگشتیم پدر با خوشحالی من را خانوم دکتر صدا میزد و من بدون هیچ حس علاقه ای به
این صفت در فکر گریموری و آرایشگری بودم.
مدارس باز شده بود و ما هر صبح سر کوچه قرار میگذاشتیم.باهم میرفتیم و باهم برمیگشتیم.در
این راه هر غلطی که بگویی کردیم.و البته با رهبری و اجبار حوریه.مثلا میگفت آن پسری که از
روبرو می آید را ببینید,این بار نوبت بهار است که به او تکه بیندازد و وقتی اوایلش سرپیچی
میکردم با بدترین الفاظ من را بزدل و بچه میخواند.اما کم کم راه افتاده بودم و با دو دشمن دوست
نمایم تهران را آباد میکردیم و برمیگشتیم! درس هایمان به شدت ضعیف شده بود و یک پای
والدین هرروز در مدرسه بود.
خودمان را بسیار بزرگ میدیدیم و درس خواندن بین آن بچه هارا افت میدانستیم! واقعا هم زود
تر به بلوغ جسمانی رسیده بودیم و یک سرو گردن ازهمه اشان بلند تر بودیم.صورت هایمان جا
افتاده تر شده بود و گهگاه با شیطنت هایی درآن؛جا افتاده ترش هم میکردیم.
یک سال تمام به بطالت و مسخره بازی تمام شد و سودای کلاس های تابستانه را حوریه به دل ما
دو دختر انداخت....
**
وقتی حوریه گفت هنرستان گل لاله در
...
از این تابستان مدرک گریموری را به افراد عام هم
میدهد با هیجان و ناباوری گفتیم که باید خانواده ها را راضی کنیم.یک هنرستان دولتی دخترانه
بود که سه ماهه یکی از دیپلم های آرایشگری و گریموری را میداد.برای رفت وآمدش که دو روز
در هفته بود؛سرویس گذاشته بود واکثرا از اطراف تهران و تهران برای ثبت نام میرفتند تا این
فرصت طلایی را از دست ندهند.چرا که مدرک معتبری بود و میشد با آن کار کرد و همه ى این ها
به کنار؛شهریه ى باورنکردنیش هم به کنار.تمام طول راه هم یک ساعت وچهل دقیقه بود که ما در
همین تهران هم بخاطر ترافیک گاهی دو سه ساعت هم معطلى داشتیم برای رفتن به بالای
شهر.پدرم با اقتدار یک "نه"جانانه گفت و تمام.با قهر به اتاق رفتم و در را کوبیدم.شنیدم که
نسیم گفت:
-شهرستان به اون صورت نیست که نذاری بره باباجون.بذار بره یاد بگیره حالا که علاقه داره.مادر:-راست میگه فرامرز بذار بره,نزدیکه.تازه سرویس دارن.راستش شاید درسشم بهتر
بشه.اینجوری لج کرده وقتی به زور گفتیم بره تجربی.
پدر:-چون اون دو تا دوستشم هستن؛اصلا خوشم نمیاد.
نسیم:-مثلا شما نذارید با اونا بره کلا اونا باهاش قطع رابطه میشن؟
-نه اما حداقل خیالم راحته سه ماه تابستون از اونا دوره.
مستی شش ساله به اتاق آمد و گوشی مادر را به دستم داد:
-بیا حوریه .
از لجم که پدر زودتر سواد را به او یاد داده بود گفتم:
-الو؟
-چی شد؟
-بابام نمیذاره.
-وا؟؟واقعا که...اگه تو نیای؛ما هم نمیریم.و البته به بزرگ شدنت شک میکنیم.
-حوری بخدا دوس دارم....
-پس زورش کن.
-باشه فعلا بای...
گوشی را به دست مستی برگرداندم وگفتم:
-فضول.
لب ورچیده و به قهر رفت
با ناراحتی بلند شدم و به پذیرایی رفتم.دوباره پیشنهاد دادم و این بار با زبان خوش :
-بابا بذار برم دیگه....خواهش میکنم.اگه دختر بدی شدم دیگه نذار برم.
-شرط داره.
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا تلاقی خطوط موازی سهم87 والاه بابای این دختر ما اصرار داره رشته ی امسالش طبیعی... اما من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم88
چی؟؟
-حداقل تو مدتی که میری و میای چادر سرت کنی.
باشادی روی هوا پریدم و در دل به سادگی
پدر خندیدم.خب میگفتم او که نیست ببیند,من چادر را در می آورم! اما افسوس که نمیدانستم
پدر میخواست کم کم به من خوب بودن را یادبدهد نه اینکه,ساده باشد,یا اجبار کند.
شرط را که به حوریه گفتم؛غش غش خندید و توهین کوچکی به پدرم کرد که من هم بجای
غیرتی شدن پابه پایش خندیدم!
زمان ثبت نام مادرم پایش را در یک کفش کرده بود که بیاید ومحیط را ببیند,اما من گریه سر
دادم که از فشارهای شما خسته شده ام و شما به من اعتماد. ندارید!غافل از آنکه مادر نگران من
بود نه اینکه اعتماد نداشته باشد.
خلاصه مادر خودش را تحمیل کرد و همراه ماسه نفر آمد.
مادر راضی از محیط گفت:
-خیلی خوبه!چه مدرک معتبری!
حوریه:-آره خاله خیلی خوبه,خیالتون راحت بهار پیش من جاش امنه
وبا آن هیکلش که رو به
چاقی بود دست در گردنم انداخت
-خفه شدم حوری!
برای سرویس جداگانه ثبت نام کردیم. با توجه به اینکه کدام منطقه ساکن هستیم؛ایستگاه ها را
تعیین کردند و ما به تهران برگشتیم.
وقتی رسیدیم ؛هرسه به خانه ى ما رفتیم.نسیم با اینکه از ما بزرگ تر بود اما به قدری نجیب و
خجالتی بود که اکثر اوقات فکر میکردند از ما کوچک تر است.حالا با لبخند و مهربانی برایمان
هندوانه ى خنک گذاشت ونشست.
-خب بچه ها خوبید؟فرحناز:-مرسی.
نسیم با احترام گفت:
-یکی از دوستام گفت که تو همین تهران هم انستیتوها یا مزون یا اصلا آموزشگاهایی هستن که
همین مدرک رو بدن! آره حوریه؟
من و فرحناز با تعجب به حوریه نگاه کردیم
حوری رنگ به رنگ شد وگفت:
-آره خو...! میدونی اینجا هزینش کمتره و....خلاصه بهتره.
نسیم که باورش نشده بود شانه
انداخت و گفت:
-آهان ...من فقط گفتم تو این گرما اسیر نشین راه دور و دراز....
-دور نیست نسیم جون.خواهشا جلو باباتونم نگین که بهارو از ما جدا میکنن!
نسیم با خجالت
گفت:
-نه بابا چیکار دارم.فعلا من برم
همینکه رفت؛فرحناز با حرص وشوخی پس کله ی حوریه زد وگفت:
-عوضی تو یه چیزی رو از ما قایم میکنی.
حوریه که به شدت از شوخی فیزیکی آن هم پس
گردنی بدش میامد جیغ غیر عادی و نامتعارفی کشید که کاملاً از شأن یک دختر دور بود.من و
فرحناز با حیرت و خنده گفتیم:
-هیس!! اون صدا الان از گلوت بود؟
مادر با نگرانی در اتاق را باز کرد:
-چیزی شده دخترا؟
-نه مامان ببخشید
و هرسه از خنده کبود,شده بودیم
همین که مادر رفت؛حوریه قری به بدنش داد و گفت:
-دوست پسر جدیدم راننده سرویسمونه!!
فرحناز گفت:
-هیع!! با سامان بهم زدی؟!
حوری هندوانه خوران گفت:
-آر ه بابا !
فرحناز:-همش دو هفتس دوست شده بودید! کی بهم زدید کی جایگزین کردی؟!
حوریه غش غش خندید و گفت:
-اسمش یونسه.خیلی باحاله بچه ها تو پارک ....
دیدمش,همین که با سامان دعوام شد و اون
رفت؛یونس اومد کنارم نشست.کلى باهم حرف زدیم خیلی باحال بود.
به زبان آمدم:
-چندسالشه؟
-سی و دو..
هندوانه به گلویم پرید و فرحناز در حالی که پشتم میکوبید بجای من با تعجب گفت:
-سی و دو؟؟؟!
حوریه که همیشه همه را به رگبار توهین و انتقاد میبست اما ظرفیت خودش صفر
بود با ناراحتی گفت:
-بله.مشکلش کجاست؟؟
من که حالم بهتر و سرفه هایم مزمن شده بود گفتم:
-بیخیال حوری سن باباته!
با خشم گفت:
-تو زر نزن.پاستوریزه ى بدبخت. باز فرحناز دو سه باری تجربه داشته، حقِ نظر داره تو چی؟؟!
گاگول.
همانطور که او را بت خودم کرده بودم با شرمندگی گفتم:
-اوکی بابا ببخشید.
-واسه تنوع خوبه.مال همون شهره.گفت اومده تهران به دوستش سر بزنه,راننده اتوبوسه...خلاصه
حرف تو حرف شد که گفت سرویس دخترارو میاره تهران و میبره....منم گفتم سرویس چی گفت
-هنرجو های گریموری....
دیگه چی از این بهتر نه؟؟
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم88 چی؟؟ -حداقل تو مدتی که میری و میای چادر سرت کنی. باشادی روی هوا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم89
راستش با وجود آنکه کم عقل تر از بقیه بودم اما این را فهمیدم که کارمان یکجورهایی درست
نیست حوریه ادامه داد:
-تازه ما که واسه بیرون رفتن اینهمه درد سر داریم؛تصور کنید دیگه هفته ای دو بار راحت میریم خارج از تهران.
فرحناز هم که هنوز پاک تر از حوریه بود با نگرانی گفت:
-ولی خطر داره..اون خیلی بزرگ تره من میترسم.
-وا؟ اون همه دختر تو اتوبوس از چی میترسی؟شانه بالا انداخت و به فکر فرو رفت
هرسه خانه ى ما خوابیدیم تا اولین روز را باهم راه بیفتیم.آن دو حسابی خود را آرایش کردند و
من تنها مرتب و تمیز لباس پوشیدم.چادر هم سرم کردم و نشستم تا آن دو خط چشمشان را
درست کنند.با وجود چشم های آبی حوریه همه اعتقاد,داشتند من زیباتر آن دو هستم.هم قدم
بلند تر بود هم خوش هیکل بودم.چشم هایم درشت و کشیده و قهوه ای بود,خودم قبول داشتم
همینجوریش هم از آنها به شدت سر تر هستم.اما چیزی در چهره ام بود که باز هم خودم
میدانستم هم دیگران.یکجور حالت شیطانی داشتم.با اینکه از اولش در دلم چیزی نبود و تازه
احمق و کودن مینمودم اما حالت ابروهای کشیده و چشمانم و بینى قلمیم وبلندم حالت مرموز و
شیطانی به چهره ام میداد که هیچ دوستش نداشتم.چهره ى نسیم همیشه برایم دوست داشتنی
تر بود, صورت گرد و مهربان با گونه هایی سرخ از مهربانی ! هر سه با بدرقه ى خانواده ام راهی
سرنوشت جدیدمان شدیم.
اول صبحی بعد از کلی خرید در سوپرمارکت به ایستگاه که رسیدیم حوریه گفت:
-بردار چادرو.
-نه شاید بابام بیاد ببینه یهو.
-فرحناز:
-نه دیگه بابات در اون حد نیست.
چادر را در اوردم و در کوله چپاندم.اتوبوس زرد
وسفیدی از دور می آمد.حوریه گفت:خودشه.
نگه داشت و هرسه رفتیم بالا.چندتا دختر که مشخص بود از ایستگاه های قبلی سوار
شده اند؛در اتوبوس بودند
حوریه با ناز گفت:
-سلام.
در یک نگاه کاملا مشخص بود چطور آدمی است.با این حساب برای لو نرفتن در جمع
سرسنگین سلام کرد
حوریه دست ما دوتا را گرفت و روی اولین صندلی های اتوبوس نشاند.خودش هم طرف
دیگر؛پشت راننده نشست.
تا آخر مسیر گفت و خندید و خنداند! قهقهه میزد و برای راننده ى مارموذ که خود را سنگین
نشان میداد عشوه و ناز ریخت.انگار آمده بودیم اردو که چیپس و پفک باز میکرد و در حلق
خودش و ما و راننده میریخت.
فرحناز هم کم کم پا به پایش رفت و مسافرهای دیگر را عاصی,کردیم.دختری به شانه ام زد.
برگشتم و دیدم صورت ملیح و آرامی دارد.چادر سیاه سرش بود و در دستش دعایی شبیه به
کتب زیارت عاشورا بود.با متانت گفت:
-میشه خواهش کنم به دوستاتون بگین آروم تر باشن؟
سر تکان دادم و روبه حوریه گفتم:
-بچه ها میگن آروم تر.
حوریه با قلدری گفت:
-کی میگه؟؟ چرا به خودم نمیگه؟
وایستاد! همیشه ى خدا دنبال شر و شور بود
دختری که پشتم بود با جدیت گفت:
-من گفتم خانوم محترم.دائم تمرکز منو بهم میریزید.بقیه هم ناراضی,هستن.
نگاهی به جمع
انداختم که اکثرا اخم آلود بودند یا روی صورتشان را با روسری و چادرهایشان کشیده و خوابیده
بودند
حوریه با پررویی گفت:اینجا نه مسجده نه خوابگاه.
دختر هم با جدیت گفت:
-قطعاً مجلس عروسی و اردو هم نیست.
حوریه با عصبانیت گفت:
-رو اعصاب من نرو ها...
که بلخره صدای راننده در آمد:
-بشینین.
حوریه خوشحال از توجه دوست پسر پیرش نشست
بی جهت صدای آرام و خونسرد دختر در ذهنم مرور شد.چقدر از آرامشش خوشم آمد.
حوریه بازهم شروع کرد به هرّ و کِر، ولی من بی جهت دیگر خودم را درگیر نکردم و یکجورهایی
از آن دختر خجالت کشیدم.
به هنرستان رسیدیم و همه پیاده شدند اما حوریه به ما اشاره کرد بشینیم.
نشستیم و وقتی خلوت شد با پررویی به جلوی اتوبوس رفت و روی داشبرد پهنش نشست:
-یونس اینا دوستامن,بهار خوشگله،فرحناز خره.
یونس برگشت و با دقت نگاهمان کرد
-به به...از آشناییتون خوشحالم دخترا.
سی و دوساله بود اما به او می آمد چیزی حدود بیست وپنج سال داشته باشد
کتانی قرمز شلوار جین و تیشرت آبی.موهایش کم و بیش سفید داشت اما اکثرا سیاه بود و
کوتاهه کوتاه.
با پررویی به حوریه گفت:
-زبون ندارن؟
-چرا یه ذره خجالتین,اوکی میشن.
-دوست پسر دارن؟
من و فرحناز با تعجب بهم نگاه کردیم
نویسنده:
🌼ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم89 راستش با وجود آنکه کم عقل تر از بقیه بودم اما این را فهمیدم که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم90
از رفتار ها مشخص بود کریم من را انتخاب کرده بود و ناصر هم مجبور بود با فرحناز باشد.
وقتی به سفره خانه ی کنار جاده رسیدیم؛کریم گفت:
-خانومی تو صبر کن...
نمیگویم هیچ خطایی نداشتم چرا...شرارت زیاد داشتیم اما این مدلی را تجربه نکرده بودم
-کار داری؟
-آره
ولبخند زد.خیره به دندان های کثیفش گفتم:
-حالا بعدا حرف میزنیم
و خودم را تقریبا از پله ها پرت کردم!
قسم میخورم که نه خوش گذشت؛نه ذوق داشتم.هیچکدام.
فقط استرس و نا امنی.فرحناز طبق
معمول خودش را وفق داد و حالا این من بودم که دوباره تک و تنها ماندم.کریم که جگر لقمه
میگرفت برایم دلم میخواست بالا بیاورم.
بعد از یک ، دور دور با ماشین بزرگ و جمعیت کوچکمان؛مارا به هنرستان رساندند.به محض پیاده
شدن؛برای اولین بار من سر حوریه فریاد زدم:
-احمق! این پیرمردارو دورمون جمع کردی که چی؟
حوریه که سرش درد میکرد برای دعوا
غرید:
-اع؟؟ جَوونشو میخوای؟! گاماس گاماس عزیزدلم! تو از این پیرمرد شروع کن تجربه به دست بیار
تا جَوونش پیدا شد پرش ندی! والله انگار گفتم باهاش ازدواج کن! ابله اونا فقط سرگرمین
فهمیدی؟
-مطمئنی ما سرگرمی اونا نیستیم؟!
-آره فیلسوف..مطمئنم! اگه خبری بود الان مارو برنمیگردوندن.
به قهر جلو جلو وارد کلاس شدم
و بعد از کلی بهانه استاد را پیچاندیم
بعد از پایان کلاسی که ما از نیمه هایش رسیده بودیم،به محوطه رفتیم.مسئول سرویس ها فریاد میزد:
-مسیرای شرق این اتوبوس,مسیرای غرب این اتوبوس.
سوار اتوبوس شرق شدیم.دوباره یونس را
دیدیم ،کریم هم بعنوان کمک راننده جلو نشسته بود؛نگاه معنا دارشان باعث شد تمام تلاشم را
بکنم تا چشمم بهشان نیفتاد.
چادر را از کیفم درآوردم و خواستم آماده باشم تا وقتی پدر من را در ایستگاه دید؛گول بخورد!
بعداز آنکه چادر را روی سرم مرتب کردم؛چشمم به دختری افتاد که صبح با حوری بحثش شده
بود.متعجب نگاهم کرد و بعد بی تفاوت رویش را برگرداند.
از نگاه های زوم کریم و یونس خسته شده بودم با حرص به فرحناز که منطقی تر بود گفتم:
-خیلی چندشن.
فرحناز خندید وگفت:
-عادت میکنیم
متعجب گفتم
-اه اه چی داری میگی؟؟!
اما این لقمه ای بود که حوری برایمان گرفته بود و ما ناچار به پذیرش
بودیم.
متوجه شدم کریم و یونس مشکوک میزنند.طوری بودند که انگار دست و پایشان را گم کرده
اند.این را تقریبا تمام مسافرین فهمیده بودند.کناری پارک کردند و کریم روبه جمع گفت:
-بچه ها ماشین خرابه چند لحظه بشینین.
و هردو پیاده شدند.
بی جهت استرس و دلشوره داشتم اما بقیه آرام شده بودند و بیخیال ؛باهم حرف میزدند.
حوریه بدون حرفی درحالی که کسی متوجهش نبود پایین رفت.تکیه دادم وچشمانم را بستم.
طولی نکشید که با عجله برگشت و گفت:بهار بیا یه لحظه.
بلند شدم و دنبالش رفتم
من را به پشت اتوبوس برد.یونس و کریم؛آشفته,حال بودند
-چی شده؟؟
حوریه:-بهار اینا یه چیزی همراهشونه که پلیس راه امکان داره گیر بده.یعنی امکانش خیلی
خیلی کمه چون سرویس هنرجوهان امکانش تقریبا صفره اما کاراز محکم کاری عیب نمیکنه...
-میشه بگی من باید چیکار کنم؟
-اون چیز شیطون بلارو بزنی زیر چادرت.
متعجب گفتم:
-مواده؟
کریم خندید وگفت
-نه دوتا شیشه آب انگور.
وهرسه هروکر خندیدند
-میترسم من.
یونس:-ترس نداره اصلا مشخص نیست پلیس بگرده نگرده....
حوریه با چشمانش میفهماند که
اطاعت کنم:
-باشه.
هنوز هم که هنوز است نفهمیدم چرا آن کار را کردم.این کار من استارتی شد برای کثافت کاری
های بعدی..
چادر را و قداستش را که به لجن کشیدم هیچ....
دوشیشه در کیفم گذاشتم و خیال همه اشان را راحت کردم.آن روز پلیس ماشین را نگه
نداشت اما سنگینی اولین گناه بزرگم بدجور حالم را بد کرده بود....بدجور....
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛