رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 راهنمای سعادت💖 پارت34 گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم. بعداز چند دقیقه رس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖راهنمای سعادت💖
پارت35
مامان و خانم دکتر رفتن بیرون منو نیلا خانوم تنها شدیم!
کاملا بیهوش بود، اما یکدفعه دیدم که انگشتش تکون خورد!
خواستم برم دکتر رو صدا بزنم که با چشای بسته چیزی رو زمزمه کرد:
- مامان لطفا کمکم کن بیا منم با خودت ببر پیش خدا..!
خواهش میکنم بیا منم با خودت ببر
بابا لطفاً تو کمکم کن.
با تعجب داشتم نگاهش میکردم آخه این دختر چی داشت میگفت؟!
سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون تا دکتر رو خبر کنم فکر کنم داشت هزیون میگفت!
سریع رفتم دکتر رو خبر کردم اونم با عجله به سمت اتاقی که نیلا اونجا بود رفت.
مامان فرشته هم با استرس و نگرانی به نیلا و چیزایی که میگفت نگاه میکرد!
گمونم این دختر خیلی سختی کشیده خیلی دلم براش سوخت!
دکتر گفت:
- من پرستار رو فرستادم دارو های لازم رو که اینجا داریم واسش بیاره اما شما سر فرصت وقتی برگشتید به بهترین داروخانه برید و این دارو رو براش تهیه کنید قیمش کمی زیاده اما خیلی به بهبودش کمک میکنه.
مامان سری تکون داد و گفت:
- چشم حتما، خیلی ممنونم خانم دکتر
دکتر از اتاق رفت بیرون و مامان روی صندلی کنار تخت نیلا نشست.
مامان این چندروزی که با نیلا آشنا شده بود خیلی خوشحال بود چون نیلا اونو یاد خواهرم میندازه که چند سال پیش فوت شد.
اما این چند روزی هم که این دختر مریض شده مامان هم حال خوشی نداره!
میخواستم وقتی از شلمچه برمیگردیم ایندفعه دیگه رضایتش رو برای رفتن به جبهه بگیرم اما با این وضعی که داره نمیشه اگرم نرم جا میمونم فقط امیدوارم این دختر زود خوب بشه که مامان باهاش سرگرم باشه و راحت اجازه بده من به جبهه برم.
البته میدونم به همین راحتی ها هم نبوده و نیست اما من باید راضیش میکردم.
(از زبان نیلا)
با درد چشام رو باز کردم و رو به روم فرشته خانوم رو دیدم.
سرمی که رو دستم بود نشون میداد که بیمارستانیم!
فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره!
الان بهتری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟!
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت35 مامان و خانم دکتر رفتن بیرون منو نیلا خانوم تنها شدیم! کاملا بیهوش ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت36
فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت:
- بالاخره بهوش اومدی!
مگه نگفتم زیاد از محل اقامتمون دور نشو؟ اصلا چرا باید تنها باشی که قلبت درد بگیره!
الان بهتری؟ قلبت هنوز درد میکنه؟!
دستم رو بلند کردم و به سمتش بردم و دستای مهربونش رو در دست گرفتم و بوسه ای روی دستش نشوندم و گفتم:
- شرمنده که نگرانتون کردم، الان خیلی بهترم
با مهربونی دستی به سرم کشید و گفت:
- دشمنت شرمنده دخترم، خداروشکر مطمئن باش بهترم میشی فقط باید رعایت کنی و استرس و نگرانی به خودت وارد نکنی.
الانم بیا بریم که امیرعلی منتظره!
چشمی گفتم و با کمکش از تخت بلند شدم و باهم از بیمارستان صحرایی بیرون رفتیم.
امیرعلی رو توی ماشین دیدم که سرش روی فرمون بود و اون وقتی متوجه حضور ما شد که در ماشین رو باز کردم و خواستیم سوار بشیم.
وقتی منو دید نمیدونم توی نگاهش چی دیدم که احساس کردم خیالش راحت شده!
سری به افکار مسخرم تکون دادم و سوار شدم فرشته خانوم هم سوار شد و امیرعلی حرکت کرد.
توی راه فقط به دردهایی که این چند روز کشیدم فکر میکردم آخه یه دختر مثل من اونم به این سن، چرا باید انقدر توی زندگیش زجر و درد بکشه!
از طرفی دلم به اون شهید خوش بود اما مثل اینکه دیگه اونم ولم کرده و دیگه پیشم نمیاد!
وقتی رسیدیم مثل همیشه با کمک خانم حقی از ماشین پیاده شدم و به طرف محل اقامتمون رفتیم.
امیرعلی هم رفت که ماشین رو تحویل بده.
وارد که شدیم فاطمه رو دیدم که یه گوشه نشسته و خیلی ناراحته!
هنوز ازش ناراحت بود اما من واقعاً دوست نداشتم ناراحتی کسی رو ببینم اونم کسی که خیلی کمکم کرد و بهم محبت کرد.
راستش الان که فکر میکنم میبینم من خیلی اون ماجرا رو بزرگ کردم اگه انقدر بزرگش نمیکردم این بلا هم سر پاهام نمیومد!
فرشته خانم گفت:
- من میرم پیش فاطمه ببینم چشه انقدر ناراحت نشسته، نیلا جان توهم اگه میخوای همینجا بشین اومدم کارت دارم.
خواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- میشه من برم پیشش ببینم چرا انقدر ناراحته؟
یجورایی خودم رو مقصر میدونم!
لبخند دلنشینی بهم زد و گفت:
- برو عزیزم من همینجا منتظرم!
رفتم جلو و آروم آروم به فاطمه نزدیک شدم.
صداش زدم که سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و ...
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت36 فرشته خانوم با غمی که در چهرش معلوم بود گفت: - بالاخره بهوش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت37
سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و خودش رو توی بغلم جا داد!
از این حرکتش تعجب کردم یعنی چش شده؟
از خودم جداش کردم و گفتم:
- چیشده؟ چرا گریه میکنی؟!
فاطمه اشکاش رو پاک کرد و گفت:
- تا حالا عاشق شدی؟
با تعجب گفتم:
- نه عاشق نشدم، چطور؟!
سری تکون داد و گفت:
- وقتی عاشق نشدی و نمیتونی درکم کنی چی بگم؟ خیلی ناراحتم نیلا
بنظرت چکار کنم؟ از درون دارم میشکنم اما هرکسی جز تو بود هرگز چیزی بهش نمیگفتم.
دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم:
- میشه واضح واسم توضیح بدی که چیشده؟ من الان متوجه نمیشم که چی میگی!
فاطمه آهی کشید و گفت:
- اگه بهت بگم به کسی نمیگی؟
نوچ نوچی کردم و گفتم:
- نخیر بنده مثل شما نیستم که راز مردم رو جار بزنم.
فاطمه ناراحت شد و گفت:
- اما من..
خواست چیزی بگه که وسط حرفش پریدم و گفتم:
- ببین اون جریان گذشت و تموم شد منم که خوب فکر کردم دیدم مقصر اصلی تو نیستی من زیادی بزرگش کردم الانم اگر ازت کینهای داشتم نمیومدم پیشت فقط دیدم خیلی حق گردنم داری اومدم اداش کنم بعدشم اصلا دوست ندارم ناراحتی رفیقم رو ببینم!
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- خیلی خوشحالم که دوباره رفیق صدام میزنی
اما نیلا قول بده که ازاین به بعد اصلا راجبم قضاوت نکنی و اول بیای سراغ خودم تا ماجرا رو حل کنیم تا اتفاقی مثل چندروز پیش اصلا پیش نیاد.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه، حالا بگو ببینم ماجرا چیه؟ چرا ناراحتی؟
دوباره فاز ناراحتیش برگشت و گفت:
- میدونم برای دختری مثل من شاید درست نباشه اما منم آدمم دیگه..!
نیلا آدم فقط یکبار عاشق میشه و منم عاشق شدم اما عشقم داره ازدواج میکنه نمیدونم چکار کنم!
همش میخوام که دیگه بهش فکر نکنم چون اون دیگه نامزد داره و فکر کردن بهش گناهه اما نمیتونم نیلا نمیتونم!
هم عذاب وجدان دارم و شرمندهی خدا شدم و هم دارم از درون نابود میشم من خیلی دوستش داشتم نیلا خیلی خیلی زیاد..!
دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت37 سرش رو برگردوند و با دیدن من از جا بلند شد و خودش رو توی بغل
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت38
دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه کردن!
تا حالا عاشق نشده بودم و نمیتونستم درکش کنم اما باید خودم رو جای اون تصور میکردم و آرومش میکردم.
با لحن آرومی گفتم:
- دوست داشتن گناه نیست اما اگه داره ازدواج میکنه و الانم نامزده بهتره که فراموشش کنی!
من تورو خوب میشناسم و میدونم که قطعاً دوست نداری خدا ازت ناراحت باشه پس بهتره با کمک گرفتن از خدا فراموشش کنی خدا بهتر از خودت صلاحت رو میدونه و مطمئن باش حتما شخص بهتری رو برات میفرسته!
فاطمه لبخندی از روی لحن آروم و مهربون من زد و گفت:
- با اینکه میشه گفت تازه نماز خوندن رو شروع کردی و یه شهید دستت رو گرفته و بلندت کرده خیلی به اعطلاعاتت اضافه شده ها مثل روان شناسا داری راهنماییم میکنی!
راستش الان که فکر میکنم حق با توهه اگر اونم منو دوست داشت زودتر پا پیش میگذاشت الانم باید براش آرزوی خوشبختی کنم.
امیدوارم خدا خودش این شخصو از ذهنم بیرون کنه و کاری کنه که بهش فکر نکنم دوست ندارم گناه کنم اونم با فکر کردن به یک نامحرم که دنبال کارای ازدواجشه!
یه حسی بهم گفت که داره به زور اینارو میگه و هنوز داره از درون درد میکشه اما مطمئن بودم به زودی فراموشش میکنه اونم با کمک خودِ خدا
دستای سردش رو توی دستام قرار دادم و گفتم:
- امیدوارم هرچه زودتر فراموشش کنی
فاطمه لبخندی زد و گفت:
- نیلا اگه بدونی چقدر خوشحالم که دوباره داری باهام حرف میزنی که نگو از بس بی محلی میکردی بهم دیگه داشتم افسردگی میگرفتم.
خندیدم و گفتم:
- تا تو باشی قدرم رو بدونی!
میگم از دخترا شنیدم فردا روز اخره که اینجاییم درسته؟!
فاطمه سری تکون داد و گفت:
- اره، فردا ساعت هفت صبح تحویل ساله و اینجا قراره کنار شهدا سفره هفت سین بچینن و خلاصه که جشنه خیلیم شلوغ میشه.
تا بعدازظهر هم برمیگردیم!
راستش ناراحت شدم که فردا برمیگردیم اما از طرفی خوشحال هم بودم که قرار تحویل سال پیش شهدا باشم!
یه لحظه به خودم اومدم و متوجه سنگینی نگاهی شدم!
فرشته خانوم بود که داشت نگاهمون میکرد.
اون بنده خدا هم منتظر گذاشتم حتماً الان داره فکر میکنه چی داشتیم به هم میگفتیم!
تو دلم خندیدم و کنار گوش فاطمه چیزی گفتم و باهم بلند شدیم و به سمت فرشته خانوم رفتیم.
کمی هم با فرشته خانم یا همون خانم حقی بگو بخند کردیم و بعداز گذشت چند دقیقه با گفتن شب بخیر از خستگی خوابم برد.
(فردای آن روز)
سال تحویل شد و منِ جدیدی متولد شد.
سفره ای ساده اما زیبا چیده بودند!
پیش شهدا بودم و حضورشون رو در کنارم احساس میکردم ازشون خواستم که کمکم کنن و توی مسیر جدیدی که انتخاب کردم کمکم کنن و همراهم باشن.
کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت38 دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت39
کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم.
اما حیف که دیگه باید خداحافظی کنیم و برگردیم به شهرمون..!
بعداز اینکه با شهدا خداحافظی کردم و به سختی ازشون دل کندم برگشتیم به محل اقامتمون تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم.
من که یه کیف کوچک بیشتر با خودم نیاورده بودم پس خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و داشتم به فاطمه کمک میکردم که وسایلش رو جمع کنه.
یکدفعه رها سر رسید و گفت:
- اوه میبینم که اشتی کردین؟!
خواستم چیزی بگم که فاطمه مانع شد و گفت:
- بله شما مشکلی داری؟
رها خندید و گفت:
- نه چه مشکلی؟ فقط خواستم بگم که حواست به خودت باشه تا این به ظاهر رفیقت تو رو هم به گند نکشه!
فاطمه عصبی شد و گفت:
- فعلا این تویی که داری اینجا رو به گند میکشی یکبار دیگه از این حرفا بزنی میدونم باهات چه برخوردی کنم!
رها خونسرد گفت:
- هیچ غلطی نمیتونی بکنی
بعدشم از کنارمون رد شد و رفت!
این دختره بخدا یه مشکلی داره ها شیطونم درس میده اما اینکه با این حجاب اینجا چکار میکنه واسم سواله؟!
رو به فاطمه گفتم:
- ببین من خیلی حس بدی نسبت به رها دارم فقط بیا نادیدش بگیریم و هرچی گفت نشنیده!
فاطمه با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت:
- حسمون مشترکه منم حس خوبی بهش ندارم پس بیا همهی حرفاش رو نادیده بگیریم.
لبخندی زدم و با کمک فاطمه از جا بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم.
(یک هفته بعد)
یک هفتهای میشه که از شلمچه برگشتیم و من پاهام رو از توی گچ باز کردم خداروشکر زود گذشت و فاطمه هم تمام این مدت کمکم میکرد و اصلا تنهام نمیگذاشت.
توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد.
با فکر اینکه فاطمه باشه با دو به سمت گوشی رفتم و نگاه کردم و دیدم خانم حقی زنگ زده!
با تعجب جواب دادم و گفتم:
- سلام خانم حقی خوبین؟
گفت:
- سلام عزیزدلم الهی شکر ممنون شما خوبی؟
با سرخوشی گفتم:
- الحمدلله بله منم خوبم، جانم درخدمتم زنگ زدین؟
خانم حقی کمی این دست و اون دست کرد و گفت:
- واسه قرارِ خاستگاری زنگ زدم فردا شب وقت داری؟
دستپاچه شده بودم و هیچی نمیتونستم بگم..!
خانم حقی باز گفت:
- سکوت علامت رضاست پس من و امیرعلی فردا شب مزاحمت میشیم دخترم! فعلاً خدانگهدارت
با صدایی لرزون خداحافظی کوتاهی کردم و گوشی رو قطع کردم!
وای حالا من چکار کنم؟
اصلا سن من بدرد ازدواج نمیخوره بعدشم من که پدر و مادر ندارم اینا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟
با این فکر دوباره زانوی غم بغل گرفتم و یه گوشه غمگین نشستم که دوباره گوشیم زنگ خورد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت39 کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. اما حیف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت40
زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد اینبار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود.
غمگین گفتم:
- سلام خوبی؟
فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت:
- سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟
سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- قراره فردا شب برام خاستگار بیاد!
فاطمه خندید و گفت:
- شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- کاش شوخی بود!
فاطمه با تعجب گفت:
- جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟
من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟!
خندهی مسخره ای کردم و گفتم:
- خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد.
فاطمه خندید و گفت:
- جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا!
آهی کشیدم و گفتم:
- میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟
فاطمه اینبار با جدیت گفت:
- تو بهش چی گفتی؟
گفتم:
- من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری!
فاطمه تک خندهای کرد و گفت:
- بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته!
حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟
با دودلی گفت:
- نمیدونم!
اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر!
بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه!
فاطمه گفت:
- اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن.
ثانیاً مامان و بابای من هستن!
اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن.
ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه!
لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم.
گفتم:
- واقعاً ممنون که هستی!
یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟
فاطمه گفت:
- معلومه که میان عزیزم
فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم.
شبت بخیر و خداحافظ
از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم.
(فردای آن روز)
الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن.
مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم!
داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد.
فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه.
همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد.
همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمیگفت!
منم با اشارهی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم.
چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم90 از رفتار ها مشخص بود کریم من را انتخاب کرده بود و ناصر هم مجبور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم91
با صدای زنگ واحد ؛شوکه سرم را بلند کردم.با ترس از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به سرو
وضعم انداختم.زنگ دوباره زده شد.از چشمی نگاه کردم ودیدم امیراحسان یک دستش را داخل
جیبش گذاشته ودست دیگرش را روی زنگ.از شدت استرس نتوانستم بجنبم و بدتر آهسته شده
بودم! حسی بود که نمیتوانم توصیف کنم.زیر دلم خالی میشد.به سرعت به آشپزخانه رفتم و
نعلبکی پر از ته سیگار را داخل سطل زباله انداختم و اصلا برایم مهم نبود که ست سرامیکی
جهازم است! لای پنجره را باز گذاشتم و با حالت دو اما بی صدا به اتاق خواب رفتم.موهایم را
ژولیده کردم و اسپری وعطر را روی خود خالی.
تخت را شلخته کردم و درحالی که هنوز بوی سیگار ازدهان و بدنم ساطع میشدبه سمت در
رفتم.با استرس در را گشودم و خود را خواب آلود نشان دادم:
-سلام.
نگران نگاهم کرد و داخل شد
-سلام! نگرانت شدم!
فاصله گرفتم تا بورا نفهمد:
-من که پیام دادم میخوابم.
در حالی که سرش پایین بود و کفش هایش را باصندل عوض میکرد
گفت:
-آره اما این همه در زدم
یک آن مو بر اندامم راست شد! چقدر خوب که با کلید باز نکرد!
-م..مگه کیلید نداشتی؟
و به طرز آشکاری ازش فاصله میگرفتم
-نه نبرده بودم.
احمقانه به زبان آوردم:
-خداروشکر.
به سمت اتاق میرفت که برگشت و متعجب گفت:
-خداروشکر؟!
باز مغز دروغ سازم نبوغ به خرج داد:
-آره...داشتم خواب بدی میدیدم ازت الان یهو دیدم سالمی....
مهربان لبخند زد و برگشت تا به
اتاق برود:
خوابای دم غروب شیطانیه.. نترس...
به محض رفتنش؛شیر سینک را باز کردم و دهانم را بارها و بارها آب کشیدم.
صدایش با هیجان که کمی خنده در آن موج میزد گفت:
-چیکار میکنی؟! حالت خوبه
آمد نزدیک شود که جیغ کشیده و گفتم
-نه نه نزدیک نیا.
متوقف شد و با بلاتکلیفی گفت:
-چرا؟ میخوای بریم دکتر؟
-تو چرا میخوای منو ببری دکتر همش؟! هیچی نیست فقط از تو چه پنهون حموم نرفتم کثیفم
روم نشد نزدیکم بشی.
از کنارش که رد میشدم دیدم بینی اش را چند مرتبه به حالت بوئیدن بالا کشید
قلبم نزد.تندی از کنارش گذشتم که گفت:
-کسی اینجا بوده؟
هول شده بودم,دست هایم را درهم پیچاندم:
-نه! کی مثلاً...
به سمتم برگشت.دیگر مهربان و بیخیال نبود.دوباره جدی و اخم آلود شده بود:
-نمیدونم..کسی که سیگاری باشه.
نفس در سینه حبس به تته پته افتادم
-ن..نه.نه..
قدم قدم نزدیکم شد و لحظه لحظه کوبش قلبم شدت گرفت
دستش را که به سمت یقه ى تاپم آورد ناخود آگاه هین کشیدم و دستش را پس زدم.اما لجوجانه
نزدیک شد و سرش را روی سینه ام خم کرد و عمیق بوئید.آخ که چقدر زرنگ بود.دلم برای خودم
به شدت سوخت،چراکه مثل پرنده ای شده بودم که اسیر شکارچی شده.
صاف ایستاد و نگاه تیزو
برنده اش را به چشمانم داد و فقط سرش را محکم به معنای"چه کسی"تکان داد.بغض کرده و
درمانده گفتم:چرا...چرا اینجوری میکنی؟چشمانش اگر میخواستند میتوانستند بی رحم ترین تصویر
شوند..تنگ نگاهم کرد و پر حرص گفت:
-فقط دروغ بگو تا ببین جفتمون رو میکشم یانه.
بازهم برای پس نیفتادن به خودش پناه
بردم.ساعد دستش را که تهدید گر به طرفم دراز شده بود گرفتم
-امیر..حوریه اومد اما...اما واسه همیشه رفت. بخدا رفت مونترال..به جون تو.
و از اینکه انقدر
زیرکانه قسم را در جای راست خوردم بر خود بالیدم!
با معصومیت ادامه دادم: اومد خداحافظی و حلالیت و....
لب هایم میلرزید
نگاهش از چشمانم سر
خورد و به لب هایم افتاد.
آرام تر شده بود:
-پس سیگاریم بود!؟
تندتند سرتکان دادم.دلش سوخت.محکم دستم را کشید و محکم تر به
آغوشم کشید.
-بمیرم..
همین!! گفت بمیرم! آن هم با کلی کم و زیاد شدن صدا! چون مرد من لوس بازی بلد
نبود! چون این واژه ها وجملات برای مرد قدرتمند,من غریب بود....بلد نبود درست بگوید....بگوید
بمیرم که ناراحتت کردم عشقم!".....و من با عذاب وجدانی سنگین تر عطر آغوشش را نفس
"
کشیدم.
خمار پلک زدم و چشم در چشم امیراحسان شدم.سؤالی نگاهش کردم.عکس العملی نشان نداد و
تنها با یک حالت خاصی نگاهم میکرد.حالت غم و حسرت.به زبان آمده و با صدای آرام گفتم:
-چیزی شده؟
با درد چشمانش را بست و گفت:
-نه....تو خوبی؟
-آره..
پشتش را به من کرد:
-شب بخیر.
لب هایم برای گفتن حرفی باز شد اما صدایی در نیامد
نویسنده: ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم91 با صدای زنگ واحد ؛شوکه سرم را بلند کردم.با ترس از روی صندلی بلند
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم92
خودمان راه افتاده بودیم.یونس و ناصر و کریم؛برایمان جا افتادند و ما تقریبا نیم بیشتری از
تابستان را باهم گذرانده بودیم.
از آن جاسازها زیاد انجام دادیم وتقریبا حرفه ای شدیم.کم کم فهمیدیم راننده ی سرویس شدن
بهانه است و برای آنکه کمتر کسی شک کند برای پخش مواد و مشروبات همچین کاری انجام
میدادند.تریاک ابتدایی ترین جنسشان بود.مواد و اجناس را به مقادیر زیاد در کیفمان میچپاندند
بدون آنکه مشکلی بوجود بیاید.دو بار هم که پلیس اتفاقی ایست داد؛بدون هیچ شکی ردمان
کرد.
جنس هارا وقتی که به تهران میرسیدیم تحویل خودشان میدادیم تا ببرند و توزیع کنند.
هیچ هم نمیفهمیدم کار بدی است واز اینکه همچین ریسکی میکردیم سراسر شور و هیجان
بودیم.آنها هم کاملا مشخص بود از ما بهتر را زیرپروبال خود دارند و از این جهت؛برایمان مشکلی
بوجود نمی آوردند وما را بیشتر سرگرمی و بازیچه میدانستند.
همه چیز طبق برنامه ی همیشگی پیش میرفت تا اینکه شاهین به جمعمان پیوست....
**
-بهار؟
-هوم؟
-چرا بیداری؟
-تو چرا بیداری؟
-من اصلا نخوابیدم که بیدار بشم.
-منم همینطور...امیراحسان چیزی شده؟آره..
-خب؟! چی؟
-من زیاد احساساتی نیستم..یعنی کلا حرفای رؤیایی بلد نیستم ولی ...واقعا حس میکنم حال
زندگیمون خوب نیست.
نیم خیز شدم وگفتم
-یعنی چی؟
-نمیدونم.حس میکنم زندگیمون عمری نداره...اه...لا اله الا الله...ولش کن..منو چه به این
حرفا...
قسم میخورم از روح ونفس پاکش بود که اینطور به او الهام میشد
-خب..خب آخه چرا اینجوری فکر میکنی..
با غصه چشم بست
-هیچی عزیزم فقط یه لحظه حالم بهم ریخت..
وقتی او بی جهت همچین حرفی زده بود؛صد برابر
نگران میشدم:
-آخه...خُب...یعنی چی ؟!!!
-من اشتباه کردم.ببخشید عزیزم.اصلا نباید میگفتم...آخه میدونی خیلی خسته ام این
روزا..خیلی...
پشت به من شد
-نه...حرف منفی نزن عشق من...
همانطور که پشت به من بود گفت:
-راستی علی وخانومش رو میخوام دعوت کنم مشکلی نداری؟
سرتاپایش اشکال بود!
-نه...
-چرا یه جوری میگی؟
عاصی میکرد آدم را! نکته سنج و حساس و شاید کمی شکاک
نه نه نه نه!! احسان قفلی.
با اینکه کلی خانه یکی شده بودیم اما هنوز یک حس خاص احترامی
برایش قایل بودم که من را از زیاد شوخی کردن بازمیداشت,بهمین جهت خجالت زده زیر پتو
مخفی شدم که با هیجان و شادابی در آن تاریکی شب قهقهه زد..!!چقدر خوشش آمد!
طبق معمول با ذوق و سروصدا وارد اتوبوس شدیم,اما روی صندلی شاگرد کنار یونس؛کریم یا ناصر
نبود بلکه پسر جذابی بود که اتوبوس قراضه ى یونس تضاد مشخصی با او داشت.کسانی هم که از
قبل نشسته بودند؛با نگاه کنجکاو و عجیبی به او نگاه میکردند.اما پسرک دست به سینه تکیه
داده بود و تنها به رو به رو نگاه میکرد.حوریه هولم داد و گفت:
-برو دیگه! واسه چی خشکت زده؟!
و من فهمیدم میخواهد عرض اندام کند
همان جلو جای
همیشگی نشستم و فرحناز هم که مات پسر بود کنارم نشست.
حوریه با پررویی جلو رفت و گفت:
-سلام.سرویس شرق همینه دیگه؟
هم من و فرحناز,هم بقیه ى خانم ها و هم یونس از تعجب
شاخ در آوردیم!
یعنی بیش تر از دوماه ؛هنوز نمیدانست این اتوبوس شرق است؟!
بدون نگاه کردن به صورت حوریه که حالت ناز به خود گرفته بودگفت:
-از یونس بپرس.
خشک و کوبنده
حوریه که همان را هم غنیمت میدانست با لبخند عریضی گفت:
-آقای تاجیک؟اینجا شرقه؟یونس که خنده اش گرفته بود گفت:
-فکر میکنم همین باشه.
حوری برگشت و سر جایش آرام گرفت.
فرحناز با تمسخر اما آرام گفت:
-گند زد بهت خوشم اومد.
-هه هه! کجا گند زد؟ فقط نمیدونست شرقیم یا غرب.
بعد آهسته تر سرش را جلو آورد و با ایماو
اشاره گفت که چقدر زیباست.
نویسنده:
ز.الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم92 خودمان راه افتاده بودیم.یونس و ناصر و کریم؛برایمان جا افتادند و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم93
موافق بودم.چشم هرسه امان زومش بود.ازپشت فقط سرش را میدیدیم.موهای بلند و مشکیش تا
روی شانه اش مى آمد.آنهارا نبسته و رها کرده بود.
فرحناز:-به نظرت چند سالشه؟
-بیست و شش بیست و هفت.
-به نظرت یونس بازم بعد از پیاده شدن بچه ها میبرمتون دور دور بیشتر یا امروز با اینه؟
-نمیدونم فرحناز! من نمیتونم پاسخگوی عاشق شدن تو باشم!
به بازویم کوبید و گفت
-بی شعور...
انگار اینبار عجیب فرق داشت.بچه ها ساکت بودند و اتوبوس در سکوتی فرو رفته بود که تنها
صدای موتور قارقارکی اش شکننده ى این سکوت بود.من هم تمایل داشتم طبق معمول بمانیم و
بیشتر دور بزنیم.به ایستگاه رسیدیم و بچه ها آرام آرام پیاده شدند.
ماهم که مثل همیشه پررو و راحت باوجود سرنشستن؛پیاده نشدیم.
وقتی خالى شد؛حوریه گفت:
-یونی میریم دور دور یا پیاده شیم؟
یونس نیم نگاهی به شاهین انداخت:
-نه...بشینین.
هر سه خوشحال و کنجکاو نشستیم و یونس راه افتاد
تهران را مثل کف دستش بلد بود.از مسیرهای طی شده متوجه شدم بالای شهر مد نظرش است.
حوریه طاقت نیاورد و گفت:
-یونی معرفی نمیکنی؟
یونس از آئینه نگاهی به ما انداخت و گفت:
-آقا شاهین هستن..کاری داشتن تو شهرما...
هر سه از اسمش راضی بودیم! با شعف و نگاه های
منظور دار دخترانه بهم نگاه کردیم
حوریه:-آقا شاهین من حوریه ام.
اما شاهین حتی سرش را هم تکان نداد
نا خودآگاه من و فرحناز خنده امان گرفت و پقی زدیم زیر خنده.حوریه تا بناگوش سرخ شد و
غرید:
-کوفت!
خیلی از شاهین خوشم آمده بود,اما روی حوریه را نداشتم تا خودی نشان دهم.هرچند
که به حوریه توجهی نداشت.
یونس:-بچه ها رسیدیم به خونه ى آق شاهین گلمون.پیاده شید.
هر سه با چشمان گشاد شده گفتیم:
-خونه ؟؟؟
برای اولین بار گردنش را کمی خم کرد و نیم نگاهی به یونس انداخت.یونس هم نگاهش کرد و پقی
خندید اما شاهین تنها صدای کوتاه "خ" مانند به معنای پوزخند درآورد.یونس با خنده گفت:
-آخه دخترای خوب! چی فکر کردید پیش خودتون؟! پیاده شید بابا.
شاهین ایستاد و تازه دیدم چه قد وهیکلی دارد! حوریه که روبه موت بود و فرحناز درحال غش
کردن.
هرپنج تا پیاده شدیم وشاهین جلو جلو به سمت در ویلایی ای حرکت کرد.
کلید انداخت و ما همچون بره های گوش به فرمان مع مع کنان وارد شدیم.واقعا گوسفند بودیم که
اینطور اعتماد کردیم
دو سگ بزرگ به درخت تنومندی بسته شده بودند و مارا نگاه میکردند.
با ترس گفتم:
-بچه ها بر گردیم؟؟؟
**
-خب بذار کمکت کنم!نه تو بدتر خراب میکنی.
-هه! بذار مُحرّم بشه دست پخت منو تو هیئت ببین!
-میدونم مامانت گفته چه گل پسری داره اما برنج وقیمه فرق داره با ژله تزریقی!!
با خنده
نشست و گفت:
-نه به اینکه صبح میگفتی حال نداری و از بیرون بگیریم نه به اینکه ژله تزریقی میسازی!!
بیخیال بابا...
-عجب رویی داری بخدا! همچین صبح ناراحت شدی و اخم وتخم کردی جرأت دارم تشریفاتیش
نکنم؟
با خوشحالی خندید و چشمانش برق زد.شناخته بودمش هر وقت که زیادی لی لی به لالای
مردانگی و غالبیتش میگذاشتم کیف میکرد!
صبح انقدر استرس آمدن شاهین را داشتم که دست ودلم به کار نمیرفت و وقتی به امیر احسان
گفتم حوصله ی پخت وپز ندارم آنقدر ناراحت شد که بدتر استرس گرفتم.با ناراحتی آستین
هایش را بالا زده بود و گفته بود "خودم از پسش برمیام ولی جایگاهمم تو این خونه پیدا کردم!!"
این شد که برخلاف میلم کلی عذر خواهی و منت کشی کردم و کلی قربان صدقه رفتم تا
راضی,شد,حالاهم تدارک پذیرایی از شاهین جانم را به زور میدیدم!
همه چیزحاضر بود.منتظر بودم.این بار آرام تر بودم اما بازهم میترسیدم.همین که زنگ را زدند
تپش قلبم بالا رفت و چهار چشمی به در زول زدم.با پریسا که هنوز در مغزم جایی نداشت وارد
شدند.باور نمیکردم شاهین تا این حد فیلم بازی میکرد! پسر بیمار روانی ای که سادیسم
داشت.
اوباش و شروشوری که از ازدواج و بچه بیزار بود.حالا داشت پدر میشد و ادعا میکرد
شاهین بودنش دروغ بوده!
امیراحسان:
-عزیزم؟! سلام میدن خانوم حواست کجاست؟!
-ببخشید! حواسم نبود! سلام
شاهین با لبخند معناداری برای من گفت
زکیه اکبری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛