eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت46 (از زبان نیلا) - می‌دونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت47 پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم. چقدر حس خوبی بود که دیگه حرفی توی دلم نداشتم و همه‌ی حرفام رو بهش زدم! باید واسه خودم نهار درست می‌کردم رفتم توی آشپزخونه خونه که دست بکار بشم که گوشیم زنگ خورد! خانم حقی بود که زنگ زده بود! با استرس گوشی رو جواب دادم یعنی چی میخواست بگه؟ گفتم: - سلام خانم حقی با خوشحالی گفت: - سلام دخترم، ببخشید دوباره مزاحمت شدم می‌خواستم ببینم برای امشب برنامه ای نداری؟ با تعجب گفتم: - نه، چطور؟! گفت: - امشب می‌خواستم اگه بشه یه بله‌برون کوچولو بگیریم و به داداشم که حاج آقاست بگم که بیاد یه صیغه محرمیت بخونه بینتون تا عقدکنون همینجور مات و مبهوت وایساده بودم و حرفی واسه گفتن نداشتم! با کمی دست دست کردن گفتم: - حالا چه عجله‌ایه؟ من هیچ کاری انجام ندادم! خانم حقی خندید و گفت: - همه چی تا امشب جور میشه دخترم بعدشم در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. لبخندی زدم و گفتم: - درسته، هرچی خدا بخواد خانم حقی گفت: - خودت دیگه بقیه‌ی هماهنگی هارو انجام بده. راستی ما چند نفر از اقوام نزدیکمون مثل خاله و عمه هم میان دیگه گفتم که اماده باشی. خندیدم و گفتم: - قدمشون سر چشم - خب دیگه من برم به کارام برسم که تا امشب کلی کار دارم خدانگهدارت دخترگلم! خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم. چقدر سریع همه چی داشت پیش می‌رفت! یعنی واقعا من امشب به امیرعلی محرم میشم؟ راستش کلی استرس داشتم اما استرسش هم شیرین بود! انقدر خوشحال بودم که دیگه قید غذا خوردن هم زدم. با سرخوشی گوشی رو برداشتم تا زنگ فاطمه بزنم و همه چی رو براش تعریف کنم. با بوق دوم گوشی رو برداشت که من سریع همه چی رو تعریف کردم و اون با تعجب گفت: - والا چه شانس خوبی داری زود از ترشیدگی نجات پیدا کردی و ما هنوز هیچ! خندیدم و گفتم: - ان‌شاءالله به زودی قسمت خودت خواهری فاطمه با خنده گفت: - ان‌شاءالله ان‌شاءالله سری از روی تأسف تکون دادم و با نگرانی گفتم: - فاطمه امشب احتمالا خیلی شلوغ بشه خانم حقی گفت خاله و عمه‌ی امیرعلی هم هستن! فاطمه گفت: - خب این که مشکلی نداره من با مامان هماهنگ میکنم که مراسم خونه‌ی ما انجام بشه منم بعدازظهر میام تا بریم پاساژ و چند دست لباس خوشگل واسه امشب بگیریم. با ذوق گفتم: - وای ممنون قربونت برم! واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت47 پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم. چقدر حس خوبی بود که دیگه حرفی توی د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت48 واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود. فاطمه با خنده گفت: - خب دیگه نمی‌خواد جَو بدی! راستی واسه ظهر، نهار چی درست کردی؟ گفتم: - هیچی والا گشنم نیست فاطمه با لحن مرموزی گفت: - خب منم جای تو بودم از خوشحالی تا ده سال سیر بودم اما دختر تو الان باید به خودت برسی ناسلامتی امشب بله‌برونته! من الان بیمارستانم محمد داره میاد دنبالم آماده شو تا سر راهمون دنبال توهم بیایم مامانم قورمه‌سبزی درست کرده. گفتم: - اما.. نذاشت حرفم رو بزنم و گفت: - اما و اگر هم نداره فقط آماده شو تا بیایم دنبالت، خداحافظ عجب دختریه ها نزاشت حرفم رو بزنم و قطع کرد، حرف حرف خودشه خدا به داد شوهر آیندش برسه! واقعاً خوشحال ترین دختر جهان الان من بودم خدایا شکرت بابت اینکه فاطمه رو سر راهم قرار دادی و به واسطه اون امیرعلی هم با من اشنا کردی واقعاً شکرت باید آماده می‌شدم الان میومدن دنبالم..! سریع مانتوی فیروزه‌ای خوشگلم رو که اون روز با فاطمه خریدیم تنم کردم و چادرم رو سر کردم و اومدم بیرون تا منتظرشون بشم. یکدفعه ماشینی جلوی پام ترمز کرد که فهمیدم ماشین محمده! سلامی کردم و سوار شدم. همین که نشستم فاطمه پر انرژی گفت: - به به عروس خانوم مارو نمیبینی خوشحالی؟ جلوی خندم رو گرفتم و گفتم: - دختر مگه تو تازه از شیفت نیومدی؟ پس چرا انقدر سرحالی؟! فاطمه با لحن خنده داری گفت: - تا کور شود هر آنکه نتوان دید! خندیدم و گفتم: - بر منکرش لعنت! دیگه همگی ساکت شدیم و چیزی نگفتیم که من سنگینی نگاهی روی خودم متوجه شدم. سرم رو که بالا آوردم محمد رو دیدم که از آینه جلوی ماشین داره نگاهم می‌کنه! اما چرا چشماش غم داشت و قرمز بود؟ یعنی چه اتفاقی افتاده؟ سری تکون دادم افکار رو کنار گذاشتم. به خونه‌ی فاطمه اینا که رسیدیم منو و فاطمه پیاده شدیم و محمد رفت که ماشین رو پارک کنه. نمی‌دونم چرا اما حسم می‌گفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته! اما چرا؟ نمی‌دونستم! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت48 واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود. فاطمه با خنده گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت49 نمی‌دونم چرا اما حسم می‌گفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته! اما چرا؟ نمی‌دونستم! با فاطمه داخل رفتیم که مامانش تا منو دید اومد و منو گرفت توی بغلش گفت: - سلام چطوری دختر قشنگم؟ لبخندی زدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم: - سلام ممنون مامان قشنگم شما خوبی ببخشیدا امروزم زحمتتتون دادم. مامان فاطمه گفت: - نه جانم چه زحمتی شما رحمتی فاطمه سری تکون داد و گفت: - مامان واقعاً مطمئنی من سرراهی نیستم؟ می‌دونی شیفت بودم و خستم اما باز میری سراغ نیلا و اونو بوس می‌کنی اصلا من قهرم! مامانش خندید و گفت: - اع توهم که اینجایی بیا بغلم دورت بگردم خسته نباشی خندیدم و گفتم: - فاطمه خواهشاً خودتو لوس نکن تو الان باید سه تا بچه قد و نیم قد داشته باشی بعد وایسادی جلو من داری خودتو برای مامانت لوس می‌کنی؟ مامان فاطمه گفت: - اره والا حق با نیلاست من الان باید با نوه هام بازی کنم فاطمه پشت چشمی برام نازک کرد که یعنی بازم بهم میرسیم و خواست بیاد نزدیکم که پا به فرار گذاشتم. مامانش گفت: - اع اع نگاه کنا! نیلا خانوم شما که امشب بله‌رونته چرا؟ فاطمه خانوم حساب شماهم جداست دیگه بزرگ شدید حالا هم بازی بسه بیاید بهم کمک کنید سفره رو بچینم. فاطمه خندید و گفت: - باشه مامان جون اما خواهشاً اجازه بده اول برم لباسم رو عوض کنم. - باشه اما نبینم از زیر کار در رفتیا فاطمه خندید و گفت: - نه مامان جان خیالت راحت فاطمه رفت بالا که لباسش رو عوض کنه منم رفتم کمک مادرش تا سفره رو پهن کنه. (از زبان فاطمه) داشتم می‌رفتم توی اتاق که صدایی شنیدم. صدا از توی اتاق محمد میومد در زدم و گفتم: - محمد خوبی؟ میشه بیام داخل؟! محمد با صدایی گرفته از پشت در گفت: - اره خوبم، میشه تنهام بزاری؟ خندیدم و در رو باز کردم و گفتم: - تو که منو می‌شناسی وقتی فضولیم گل می‌کنه هیچکس جلودارم نیست. محمد سری تکون داد و گفت: - اره واقعاً حرفی غیراز این می‌زدی تعجب می‌کردم. چشماش قرمز بود و کاملاً معلوم بود که گریه کرده! رفتم روی تخت کنارش نشستم و گفتم: - داداشی یه چیزی بگم راستش رو میگی؟ محمد لبخند کم رنگی زد و گفت: - اگه بتونم اره دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: - داداشی تو نیلا رو دوست داری؟ نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت49 نمی‌دونم چرا اما حسم می‌گفت محمد از اینکه من اینجام ناراحته! اما چرا؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت50 دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: - داداشی تو نیلا رو دوست داری؟ یه لحظه دیدم محمد بغضش گرفت و به سختی گفت: - نه دوستش ندارم اخمی کردم و گفتم: - مگه قرار نشد راستش رو بگی؟ ببین محمد من از همون دفعه اولی که نیلا رو با اون وضعش به خونه رسوندی می‌فهمیدم که دوستش داری اما یهویی ماجرای امیرعلی پیش اومد و ماجرا کلا بهم ریخت، اما داداشی سعی کن فراموشش کنی اون امشب به رفیقت محرم میشه و تو باید تا امشب هرجوری شده فکرش رو از سرت بیرون کنی باشه داداشی؟ محمد با بغضی که توی گلوش بود به سختی گفت: - فاطمه قلبم واقعاً شکست! از طرفی امیرعلی بهترین دوستمه دلم نمی‌خواد فکر کنه به همسرش چشم داشتم دلم میخواد کاملا فراموشش کنم اما تو بگو چطوری؟ خیلی سخته فاطمه خیلی چنان دلسوزانه کلمات رو بیان می‌کرد که اشکم در اومد گرفتش تو بغلم و گفتم: - از خدا کمک بخواه داداشی مطمئنم به زودی فراموشش می‌کنی. تازه توی بخش ما پرستار و دکتر خوشگل زیاده فقط کافیه امر کنی برات آستین بالا بزنم. محمد با اون همه بعضی که داشت لبخندی زد و گفت: - خیلی خوبی فاطمه خوشحالم که خواهرمی خندیدم و گفتم: - دور داداش قشنگم بگردم همیشه بخند که دنیا با خنده هات قشنگ تره مخصوصاً اون چال ها که وقتی میخندی قشنگ ترت می‌کنن. من برم لباسم رو عوض کنم که الان صدای مامان درمیاد. راستی توهم برو پایین نیلا بنظرم شک کرده آخه از توی ماشین با اون نگاهات قشنگ همه چی رو ضایع کردی. محمد جا خورد و گفت: - جدی؟ یعنی انقدر ضایع بودم؟ خندیدم و گفتم: - داداش بدجور خراب کردیا پاشو برو پایین بچه بازی رو بزار کنار و براش آرزوی خوشبختی کن از اتاق محمد اومدم بیرون سریع رفتم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین تا به نیلا کمک کنم سفره رو بچینه. (از زبان نیلا) فاطمه خیلی دیر اومد و من دیگه سفره رو کامل چیده بودم فقط نمی‌دونم یه لباس عوض کردن چقدر طول میده آخه! با حرص گفتم: - دیرتر تشریف می‌آوردید بانو لبخندی زد و گفت: - حرص نخور عشقم جوش میزنی دیگه امیرعلی نمیخوادت براش زبونی دراز کردم گفتم: - تو برو فکر خودت باش که نترشی خندید و گفت: - خیلی زبون در اوردیا حالا خوبه فعلا خبری نیست اگه عروسی کنی چی میشی دیگه! ذوق زده گفتم: - اخ یعنی میشه زودتر عروسی بگیریم فاطمه اومد جلو و لپم رو کشید و گفت: - خجالت بکش دختر من همسن تو بودم اصلا تو این باغا نبودم که داشتم عروسک بازی می‌کردم. با خنده و خوشحالی رفتیم سر سفره و محمد هم اومد و شروع کردیم به خوردن بابای فاطمه هم که سرکار بود و امشب میومد. (چند ساعت بعد) لباسی که تنم بود خیلی خوشگل بود واقعاً با فاطمه خرید کردن عالیه چون واقعاً میدونه چی بهم میاد چادر سفید و گل گلی‌ای هم که باهم خریدیم خیلی قشنگه و حجابی که فاطمه برام زده انقدر قشنگه که زیبایی هامو چندبرابر کرده و به گفته مامان فاطمه مثل فرشته ها شدم. الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم100 سولماز سینی را روی پایم کوبید.دستم را زیرش انداختم و بر گر داندم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌101 تاهفته ی دیگه تکلیفتو روشن میکنم نگران نباش! بی مقدمه گفتم: -اداره مزخرفشون نمیفهمه قلابی بودین؟! به سولماز نگاه کردم و با شگفتی و نفرت گفتم -حالا چرا حامله؟؟؟؟!!!! نمیشد بچه نداشته باشید؟!!! نگاه مرموزی بهم انداختند و سولماز با پستی گفت: -چون زن علی نادرلوی واقعی حامله بود! متعجب تر نگاهم بینشان رد وبدل شد وکم کم فهمیدم چه جنایتی کرده اند! -شاهین؟! کشتیشون؟! -من نه.. حالم بهم خورد.دلم بهم پیچید از این همه رذالت.با نا باوری گفتم: -چه فرقی داره؟!! تو یا خرچنگ یا یه خر دیگه!! بدون حتی یک ذره ناراحتی از توهینم؛روی مبل داخل اتاق لم داد و روبه سولماز گفت: -آرش کجاست؟ -خوابید... -من تا کی اینجام؟ دیوونه ها! فکر کردید امیراحسان واسه من کاری میکنه؟! نه فکر کردید واسش مهمم؟ آره ناموس پرسته غیرتیه اما هیچوقت بخاطر من از کارش نمیگذره... -ده بار از اول تکرار میکنی ؟ -حالش...خوبه؟ بجای جواب به من ،سولماز را مخاطب قرار داد: -غذای آرشو دادی؟ -آره بابا..اون گربه ی تنبل بدون غذا خوابش میبره؟ از عصبانیت در حال انفجار بودم.غریدم: -به من نگاه کن... چشم به چشمانم دوخت وگفت: حالش خوب نیست. با التماس گفتم: -تو رو خدا از حالش بگو...چیکار میکنه؟ نگرانمه؟ سرتکان داد: -همَرو بسیج کرده پیدات کنن.میدونه دزدیده شدی.حدسش واسه یه پلیس سخت نیست.ولی خیلی کلّه خره. سؤالی نگاهش کردم: -چرا؟ پوزخند زد: -عوض اینکه بیخیال عاملا بشه بدتر گیرداده دنبال ما باشن..میدونه اگر دزدیده شده باشی به دست عاملای پرونده ی جدیدشه،عوض بیخیال شدن،صدبرابر جون گرفته. -هان! انگشتم را در هوا تکان دادم وگفتم: دیدی ؟ دیدی میگم من براش مهم نیستم؟ چرا هستم اما در حد دوبار باد کردن رگ غیرتش نه بیخیال شدن مسئولیتش...شاهین بخدا من براتون هیچ سودی ندارم.بذارید برم..قسم میخورم اصلا خونه بابامم نرم..میرم گم وگور میشم. شاهین من نمیخوام بیفتم زندان.دیوونه دستگیری شما دست گیری منم هست!! شاهین عصبی فریاد کشید: -خوب گوشاتو باز کن..باید با ما همکاری کنی.تا همین جاشم من نذاشتم بلایی سرت بیارن..چون...چون تو یه دوست قدیمی هستی. -چه همکاری ای بکنم؟ وای خدا کلافه صورتم را پوشاندم وبرگشتم سولماز که بوی لاکش مخم را تیلیت کرده بود در حال فوت کردن دستش گفت: -یعنی اینکه وقتی زنگ میزنیم به همسریت تأیید کنی که اینجا بد میگذره.جنبه داشته باش.حتماً نباید ... تا به حرف بیای! بهت زده از بی شرم و حیایی اش نگاهی به او ونگاه آرامی به شاهین که خندید کردم در این سه روز اقامت اجباری همین دو نفر را دیده بودم و از بیرون خبری نداشتم.این اتاق به قدرکافی امکانات داشت که نیازی به خارج از آنجا نداشته باشم.در با شدت باز شد و خرچنگ را بلاخره بعد از هفت سال دیدم.با عصبانیت گفت: -به به خوبید؟ خوش میگذره پرنسس سوفیا؟همگی ایستادیم.همیشه از او میترسیدم.پشت شاهین سنگر گرفتم واز شدت ترس حس دست شویی داشتم! ....- شاهین:-خرچنگ آروم. -بس نیست سه روز فرصت؟ تو سه روز هنوز نتونستن با شرایط کنار بیان؟ -داریم باهاش حرف میزنیم. -بیخود.من دیگه تحمل ندارم.سولماز برو بیار. بخدا دست خودم نبود از ترس آن چیزی که قرار بود آورده شود ساعد شاهین را برخلاف میلم و با تمام تعهداتم چسبیدم سولماز شانه بالا انداخت وگفت: -به پاتریشیا بگو.. خرچنگ فریاد کشید: -پاتی گوشی رو بیار. همین که فهمیدم گوشی اش را میخواسته دست شاهین را رها کردم.از روی شانه اش نگاه خونسردی به همراه یک لبخند مرموز تحویلم داد خرچنگ عصبی گفت: -تو واسه من هیچی دختر جون.چه قبلا واسمون کار میکردی چه نمیکردی الان زن اون بچه آخوندی.حقته که نفلت کنم. دختری با جثه ی نحیف وقدی متوسط داخل شد.موهایش پسرانه اما مرتب وخوشرنگ بود.رنگ صورت وپوستش من را یاد آنشرلی انداخت. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌101 تاهفته ی دیگه تکلیفتو روشن میکنم نگران نباش! بی مقدمه گفتم: -اد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم102 مسخره بود که در این شرایط به همچین چیزی فکر میکردم.گوشی عجیب غریبی که بیشتر شبیه بیسیم بود به دست خرچنگ داد و آرام آرام خارج شد.خرچنگ عصبی گفت: -الو؟ ...- -جناب سرگرد سید امیراحسان حسینی؟! و قهقهه ی عصبی زد! دل دیوانه پر کشید.از تصور آنکه امیراحسان پشت خط است دلم لرزید.با یک حس تمایل ناشناخته کمی نزدیک تر به خرچنگ ایستادم. -من؟! حالا میشناسیم همو...من که زنت رو خوب میشناسم! لب هایم را باشدت گاز گرفتم و قبل از آنکه صدایی از حنجره ام دربیاید خرچنگ انگشتش را روی بینی گذاشت نمیدانم امیراحسان چه گفت خرچنگ ابرو بالا داد و خندان گفت: -وقتی جنسارو لب مرز گرفتی؛آتیشم زدی حالا آتیشت میزنم.زنت اسمش بهاره؟ مثل بهار ترو تازه و دوست داشتنیه. نتوانستم سکوت کنم و با هین وحشتزده ای دستانم را روی دهانم گذاشتم.به والله که احسان سکته میکرد...میدانم. دوام نمیاورد قبل از آنکه کاری کنم شاهین آهسته گفت: -بخوای سرپیچی کنی بهار؛قسم میخورم این دفعه پادرمیونی نکنم با چشمان گشاد شده نگاهم را از او گرفتم و به خرچنگ دادم: -جان...همینو میخواستم.همین عربده هارو... بی صدا بغضم ترکید و با عجز ولابه رو در روی خرچنگ ایستادم و با التماس اشاره میکردم بگذارد حرف بزنیم. -ببین داد زدن ؛نه زن میشه واسه تو؛نه پیروزی میشه واسه ما..مثل بچه ى آدم جنسارو از توقیف خارج کن ،پاتم از این ماجرا بکش بیرون....چرا نشه؟ کار واسه تو نشد نداره پسر سرهنگ- -هاها...نمیدونم الان حال حرف زدن داشته باشه یا نه! وبرای لجش گفت: بهار خانوم باشما کاردارن! گویا هنوز باور نکردن پیش مایی تقریبا گوشی را روی هوا زدم و با صدای وحشتناک اشک آلودی جیغ کشیدم: -امیر.... مطمئن شدم حنجره اش پاره شد.مطمئن شدم...: -بهار...یا امام حسین.... بخدا که این داد را هیچوقت از هیچ مردی نشنیده بودم.خدا خدا میکردم یکجوری بفهمد طوریم نیست...یکجوری بپرسد یکجوری جواب دهم! ....- -حرف بزن ن ن حرف بزن که دارم میمیرم...بدبخت شدم آره ؟ بدبخت شدم؟؟ خدایا شکرت که انقدر خوب به دهانش انداختی! با گریه نالیدم: -نه... ساکت شد و نفس نفس زد ....- -..فین...ف.. با درماندگی و آرام تر گفت: -نه؟؟! -نه. -واسه دل خوشی من؟ الهی بمیرم برای بغض مردانه ى عجیبش -نه...فین... دیدم که سولماز با موزی گری گفت: -خرچنگ اینا دارن رمزی حرف میزنن بزن رو اسپیکر. خرچنگ دود از سرش بلند شد و گوشی را از دستم قاپید و قطع کرد -لیاقت اعتماد نداری؟ شاهین بیخیال تمام ماجرا روی تخت نشست و گفت: خرچنگ من که بهت گفته بودم هوشت پائینه...آخه بی شعور آدم گوشی رو اینجوری در اختیارگروگانش میذاره؟ همیشه یادم میاید خرچنگ مظلوم ترین رئیس بود چرا که تمام زیر دستانش با وجود حسابی که از او میبردند؛گاهی میتوانستند به او بدوبیراه بگویند.اما عجیب اتحادداشتند خشمگین نگاهم کرد و گفت: -چی میگفت هی نه نه نه نه نه جواب میدادی؟؟ از حرص خوردنش سولماز و شاهین به خنده افتادند ولی من ترسیدم.اگر میخواست میتوانست هیولا شود -فقط... فقط گفت حالت خوبه؟ میدونی کجایی؟ از این سوالا... با عصبانیت خارج شد و دوباره برگشت: -این دفعه اینجوری نخواهد بود.شاهین بهش بگو میتونم چقدر عوضی باشم. و در را کوبید ** -آقای فرهادی میگه شما نخبه بودی خیره به محلول های رنگی در حال حرارتش گفت: -تو از دوتا دوست دیگت مؤدب تری. گونه هایم گرم شد.شنیدن این جملات از زبان او مثل یک معجزه بود -مرسی -واسه من که فرقی نداره ساقی کی باشه.اما واسه خودت میگم؛بهتر نیست بچسبی به درست؟ -نمیدونم...هر چی فکر میکنم کار بدی میکنیم نمیفهمم.بالاخره بچه ى بچه که نیستم...پدر مادر یه چیزی یاد آدم میدن. -الان مثلا یادت دادن؟! با خجالت از این ترور شخصیتیش سرم را پائین انداخت: -به شما چی ؟ یاد ندادن؟ پدر مادرتون؟ بالاخره شما که بدتری! پوزخندی زد و گفت: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم102 مسخره بود که در این شرایط به همچین چیزی فکر میکردم.گوشی عجیب غری
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌103 به من انقدر یاد دادن که اینجوری شدم. متعجب گفتم: -آهان از اون لحاظ...یعنی پدر مادرتون خودشونم اینکاره هستن و به شما. یاد دادن.... تنها ,سرد و سنگین گفت -نه. -پس چی؟؟ -انقدر نصیحت کردن که بدتر دلم خواست تجربه کنم. با شگفتی گفتم: -وای....الان کجان؟ میدونن ؟ -نه... -جسارتا چه کاره هستن؟ با بیحالی نگاهش را به شعله ى چراغ الکی داد و مرموز گفت؛ -بابام سرهنگه....مادرم پزشک.. بازهم سینی دست نخورده ی غذا و غر زدن سولماز: -میخوای بمیری جوابش را ندادم.دراین چهار روز فهمیده بودم نباید با او که بسیار بد دهان بود سربه سر گذاشت ...- -خرچنگ گفت حاضرشو بریم پائین. -واسه چی؟ -چه بدونم. همین که رفت،از تخت پائین آمدم.یک نگاه گذرا به آینه ی میز آرایش انداختم.به وضوح زیرچشمانم گود شده بود بی اهمیت خارج شدم وتازه فضای بیرون از اتاق را دیدم راهرویی دیدم که بیشتر شبیه راهروی یک تالار بود؛مجلل و با دیوارکوب هایی که فضای تاریک بیرون را روشن کرده بود.گیج شدم که از کجا بروم.دختر مو قرمز که میدانستم نامش پاتریشیاست از اتاقی خارج شد و بی روح نگاهم کرد.قد آنچنان بلندی نداشتم.متوسط رو به بالا.حالا درمقابل او یک سروگردن بلند تر بوم،تقریباً سرش را بالایی نگه داشت وبا لهجه ی خاصی گفت: -کجا بری؟ -پیش خرچنگ..اون خواسته برم وعصبانی ادامه دادم وگرنه به من باشه قبرستون رو ترجیح میدم. گنگ نگاهم کرد.انگار نفهمید چه میگویم. -هیچی..فقط بریم پیش خرچنگ. بی حوصلگی خاصی داشت.نمیتوانم توصیف کنم تا چه حد آرام و بیحال بود -دنبال من بیا. آهسته آهسته جلوتر از من حرکت کرد. -تو تازه اومدی تو گروهشون؟ نرده ها را گرفت ومثل یک بچه که تاتی تاتی کند پله هارا پائین رفت -دوسال. -خودت چندسالته ایستاد ونفس گرفت: -نمیدونم. یکّه خوردم وایستادم: -یعنی چی نمیدونی؟ -دلم نمیخواد بدونی. دوباره راه افتادم و این بار پرسیدم: -بهت بیشتر از شونزده نمیخوره.. -بهتره تموم کن. با تمام مشکلات فکریم از نوع حرف زدنش خوشم امد! -تو آدم بدی نیستی نه؟ من هم سن تو بودم که حالا بدبخت شدم.. دیگر جوابم را نداد وپشت در اتاقی ایستادخرچنگ: -بیا تو... پاتریشیا کنار ایستاد تا داخل شوم.نمیدانم چرا دلم خواست او هم همراهم باشد با ترس نگاهش کردم: -تو هم بیا. بی حس نگاهم کرد: -من کاری ندارم. شاهین:-چرا نمیای بهار؟ با ترس سرکی کشیدم ودیدم هر دو پشت میز بزرگی نشسته اند.آسوده خاطر داخل شدم وپاتریشیا بدون آنکه همراهم بیاید در را بست بلاتکلیف ایستادم وسربه زیر انگشت هایم را در هم پیچاندم. خرچنگ:-بشین. اطاعت فرمان کرده و روبه رویشان نشستم -شوهرت گورتو کنده که. چهار چشمی به لب هایش نگاه کردم شاهین:-تو راست میگفتی! امروز سرت باهاش معامله کردیم فروختت! دستم را روی میز کوبیدم وگفتم: -مثل آدم حرف بزن شاهین. ضعیف تر و بدبخت تر نگاهش کردم: -چی گفت؟ البته من میدونستم واسش ارزشی ندارم... انگار شنیدش سنگین تر بود خرچنگ:-عملاً باید بکشیمت اما شاهین میگه نگهت داریم.هه! اما من فقط دلم میخواست از احسان بدانم. روبه شاهین با چشمانی امیدوار گفتم: -دیگه انقدرام که میگی نامرد نیست نه؟ جالب بود که دراین مدت همه مدل گریه را یاد گرفته بودم.حالا بدون آنکه صورتم جمع شود،با حالتی عادی؛گوله گوله اشک میریختم. زکیه اکبری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌103 به من انقدر یاد دادن که اینجوری شدم. متعجب گفتم: -آهان از اون لح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌104 اینجوریم نیست نه شاهین؟ اصلا بهش زنگ بزنید بشنوم.. شاهین نگاهش ناراحت بود اما تلاشش را میکرد تا بی اهمیت باشد.با بی احساس ترین لحن ممکن گفت: -نه.کاملا اعلام کرد که تا پای جونش با ما میجنگه. دودستی چند بار روی میزکوبیدم وعصبانی تر از هروقت داد کشیدم: -ازمن چی گفت؟ چشمان گشاد شده ودریده ام را درچشمان متعجبش دوختم.انگشتم را تهدیدگر بالا آوردم وگفتم: -در مورد من چی گفت. حتی خرچنگ از این عکس العملم متعجب شد وبه شاهین نگاه کرد خیلی صادقانه جواب داد: -آروم باش...رُک و راست نگفت براش مهم نیستی فقط تو جواب ما که گفتیم یا تو یا ادامه مأموریت؛غیر مستقیم کارش رو انتخاب کرد. مسخره نکنید.خل نبودم.به خدا خلم کرده بودند...اشکم دم مشکم نبود فقط روزگار داغانم کرده بود.با وجود آنکه میدانستم همچین انتخابی میکند؛اما روبه رو شدن علنی با این انتخاب دیوانه ام کرد. دودستم را روی صورتم گذاشتم و نالیدم: -خیلی بی معرفتی. خرچنگ:شاهین میگه زبر و زرنگی.اما من تصویری که هفت سال پیش ازت تو ذهنم دارم یه دختر ترسوی احمق بود..در هرحال میخوام بهت فرصت بدم..میشی یکی از بچه های خودمون.اینم ازشانسته که از بروبچه های خودمون بودی وگرنه زندگی با اون امامزاده واست سود که نداشت ضررم داشت. همانطور که گریه میکردم در دل گفتم باز هم مرام و معرفت مجرما! شاهین آرام گفت:فعلا برو تو اتاقت،از فردا برنامه داریم. اصلا در باغ نبودم.هیچ متوجه حرف هایشان نمیشدم.فقط حس میکردم به شدت قلبم تیر میکشد. حقیقتا اگر شاهین وساطت نمیکرد یا من نا آشنا بودم چه بلایی سرم می آمد؟! امیراحسان که نمیدانست من گناهکار هستم یعنی الان برای منی که بخاطر او دچار دردسر شده بودم ناراحت نبود؟! بی رمق مسیر امده را برگشتم و روی تخت خوابیدم.صدای پاتریشیا آمد: -به نظر من خودت صحبت کن با اون. متعجب برگشتم ودیدم ملحفه به دست از سرویس بهداشتی داخل اتاق خارج شد. اشک هایم را پاک کردم وروی تخت نشستم. -چشم بسته غیب میگی؟ در حالی که ملحفه ی روی تخت را میکشید تا وادار به ایستادنم کند گفت: -نفهمیدم.. -هیچی..منظورم اینه اگه میتونستم حتما باهاش حرف میزدم. دست به کمر ایستاد وهمانطور بی حال گفت: -سنگینی.نمیتونم ملحفرو بردارم. تازه به خود آمدم ونشستم.یک آدم هایی بودند ناخودآگاه به دل مینشستند.از اینکه همزبانم شده بود کمی خوشحال بودم: -فکر میکردم با غیرته. نیم رخ نگاهم کرد ودوباره به کارش رسید: -این هم نفهمیدم. فراموشم شد.فقط یک لحظه فراموش کردم چه شده بود..با لبخند گفتم: -یعنی دوستم داره.یعنی براش مهمم. کمر صاف کرد وخیره در چشمانم گفت: -پس خودت باهاش حرف بزن.اونا درست نمیگن شاید. امیدوار یک قدم نزدیکش شدم وگفتم... 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌104 اینجوریم نیست نه شاهین؟ اصلا بهش زنگ بزنید بشنوم.. شاهین نگاهش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌105 میدونم خودم.اما میگم چطوری باید حرف بزنم؟ نگاهم از چشمان ماتش به بینی اش افتاد.خون غلیظی آرام آرام از آن جاری شد دستم را به سمت بینیم بردم وگفتم: -از بینیت خون میاد. ملحفه را روی زمین گذاشت وسرش را کمی بالا نگه داشت. شاهین در را بازکرد و گفت: -بهارمیشه.... ساکت شد.دستمالی از روی میز برداشتم وبه پاتریشیا دادم درهمان حال عصبی گفتم: -شاهین لطفاً در بزن.خب؟ بی توجه نزدیک ایستاد و گفت: -داروهاتو خوردی پاتی؟ بی جهت گفتم: -لابد داروسازشم توئی؟ چشم غره رفت و بی اهمیت گفت: -پاتی برو استراحت کن. پاتریشیا مطیعانه خارج شد وشاهین با افسوس نشست روی تخت آرام وبا فاصله کنارش نشستم. -مریضه؟ -آره. -چشه؟ -سرطان خون. آه آرامی کشیدم ومشکلم فراموشم شد: -گناه داره.... سرتکان داد -بیخیال..خرچنگ میگه همین حالا بهت بگم... مستقیم نگاهم کرد: ببین تو اول و آخرش زندگیت دیگه اون زندگی عادی نمیشه.حتی طلاق هم بگیری در بهترین حالت هم که بشینی خونه مامان بابات بازم سابقت سیاهه...اینو که نمیتونی فراموش کنی هوم؟- -حالا که امیراحسان کمر به قتلت بسته،بیا و باهاش بجنگ.با بهت گفتم: -چیکار کنم؟ -توکه گند زدی به زندگیت،بیا و از حد میونه در بیا بهار..زندگی اونقدر طولانی نیست که تو سردرگمی بمونی.بیا و واسه یه بارم که شده توزندگیت شجاعت به خرج بده.حالا که توواسش مهم نیستی،بیا و باهاش بجنگ... داشتم میفهمیدم.اما نمیخواستم قبول کنم سرم را پایین انداخته بودم وفقط گوش میکردم: -از وجدان پاک کسی به جایی نرسیده.میبینی که حوریه وفرحناز هیچکدوم از دردسرای تورو ندارن. ....- -پاشو و ثابت کن که تو انقدر دست وپا چلفتی نیستی که همه میگن.تو باهوش بودی.یادته چقدر تو آزمایشگاه زود راه افتادی؟ مطمئنم اگه دست به دست من بدی امیراحسانو که هیچ...کل ادارشونو نابود میکنیم. نگاهش کردم و درخشش چیزی در گردنش توجهم را جلب کرد.متوجه شد وحرفش را قطع کرد.دست پشت گردنش برد و زنجیر را باز کرد. -به اینا نگاه میکنی؟ همان گردنبندهایی بود که شب تولد آورده بود ...- -فکر کردی من نشونه ی دوستیمونه از دست میدم؟ هنگ بودم.با دهان باز نگاه میکردم.شاهین دوباره خل شده بود: -پس اونا چی بودن اون شب؟ -کوپیشو زدم... با ناباوری گفتم: احمق اون همه پول دادی که چی ؟ که من حرص بخورم؟! )خندید وگفت(ندیدی سولماز از سرشب باهام جنگ داشت؟؟! تو همیشه باعث میشدی من احمقانه رفتارکنم.)هردو زنجیر گردن خودش بود. نشان زن را جدا کرد وبه سمتم گرفت.خودم راجمع کردم. -هر وقت دیدی میتونی دوستم باشی بنداز گردنت..)خیلی بی ربط وقتی نگاهم به پلاکش افتادنمیخوامش.)دستش را پس نکشید.لبخند زد وگفت گفتم واقعا نماد شیطان پرستیه؟ -مثلا اگه باشه الان تو نمیندازی؟ حس کردم لحنش غمگین شد.سرش را پائین انداخت ابرو بالا انداخت وگفت..خوش بحال امیراحسان،اینجا هم به فکرشی.. تواین شرایطم بهش وفاداری. -من تا با خودش حرف نزنم نمیتونم باورکنم حرفاتونو.)سرتکان داد وگفت: -شب باهاش تماس میگیرم خودت بشنو...)ایستاد وزنجیر را روی پا تختی گذاشت قبل از خروجش برگشت : -به حرفام فکر کن. ثابت کن میتونی پشتش رو به خاک بمالی انگشت اشاره اش را بالا آورد(...اگر بخوای...! تصمیم خاصی نداشتم.یعنی تا زمانی که با خودش حرف نمیزدم آرام نمیشدم.همینکه در باز شد پاهایم را جمع کردم و به اکیپ سه نفره اشان چشم دوختم.خرچنگ لبخند خبیثی زد و شاهین گفت: -بفرما لیلی خانوم.اینم آخرین مکالمه ضبط شده و همان بیسیم عجیب غریب را پلی کرد: خرچنگ:-چی شد جناب سرگرد؟ فکراتو کردی فکرامو خیلی وقته کردم . با شنیدن صدایش باز قلبم به تپش افتاد.چقدر دلتنگش بودم! -با دهن کثیفت اسم اونو نیار. )هیجانزده و امیدوار به هرسه که با پوزخند نگاهم میکردند؛نگاه کردم. اوکی بگو که بدونیم تکلیفمون با بهار چیه! -اسمش الان خیلی مهمه؟! الان من بگم خانوم حسینی دوست داری؟! -مرتیکه بخدا قسم خوردم تو یکیو تیکه تیکه کنم. - اااا...پس سر حرفتی....با بهار خانوم چه کنیم؟ سکوت کرد! ...- -من از کارم کوتاه نمیام.وق زده نگاهشان کردم. هول و ناباور از تخت پائین پریدم و گوشی را از دست شاهین کشیدم تا مطمئن شوم درست میشنوم -پس اینجوری بهارت خزون میشه که سید؟! -»و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون«۱۶۹ آل عمران هر چهار نفر بهم نگاه کردیم و قبل از آنکه بخواهم چیزی بگویم تا شگفتیم را نشان دهم؛شاهین اشاره کرد ساکت باشم و بقیه را گوش کنم! بعد از خواندن آیه گفت: -خوش به سعادت همسرم که قراره شهید بشه در راه خدا.خرچنگ با خنده ى شگفت زده ای گفت بابا تو خیلی الاغی یارو! و احسان قطع کرد! (.در مخم نمیگنجید! از تعجب و صد حس دیگر زدم زیر خنده! 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛