eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم102 مسخره بود که در این شرایط به همچین چیزی فکر میکردم.گوشی عجیب غری
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌103 به من انقدر یاد دادن که اینجوری شدم. متعجب گفتم: -آهان از اون لحاظ...یعنی پدر مادرتون خودشونم اینکاره هستن و به شما. یاد دادن.... تنها ,سرد و سنگین گفت -نه. -پس چی؟؟ -انقدر نصیحت کردن که بدتر دلم خواست تجربه کنم. با شگفتی گفتم: -وای....الان کجان؟ میدونن ؟ -نه... -جسارتا چه کاره هستن؟ با بیحالی نگاهش را به شعله ى چراغ الکی داد و مرموز گفت؛ -بابام سرهنگه....مادرم پزشک.. بازهم سینی دست نخورده ی غذا و غر زدن سولماز: -میخوای بمیری جوابش را ندادم.دراین چهار روز فهمیده بودم نباید با او که بسیار بد دهان بود سربه سر گذاشت ...- -خرچنگ گفت حاضرشو بریم پائین. -واسه چی؟ -چه بدونم. همین که رفت،از تخت پائین آمدم.یک نگاه گذرا به آینه ی میز آرایش انداختم.به وضوح زیرچشمانم گود شده بود بی اهمیت خارج شدم وتازه فضای بیرون از اتاق را دیدم راهرویی دیدم که بیشتر شبیه راهروی یک تالار بود؛مجلل و با دیوارکوب هایی که فضای تاریک بیرون را روشن کرده بود.گیج شدم که از کجا بروم.دختر مو قرمز که میدانستم نامش پاتریشیاست از اتاقی خارج شد و بی روح نگاهم کرد.قد آنچنان بلندی نداشتم.متوسط رو به بالا.حالا درمقابل او یک سروگردن بلند تر بوم،تقریباً سرش را بالایی نگه داشت وبا لهجه ی خاصی گفت: -کجا بری؟ -پیش خرچنگ..اون خواسته برم وعصبانی ادامه دادم وگرنه به من باشه قبرستون رو ترجیح میدم. گنگ نگاهم کرد.انگار نفهمید چه میگویم. -هیچی..فقط بریم پیش خرچنگ. بی حوصلگی خاصی داشت.نمیتوانم توصیف کنم تا چه حد آرام و بیحال بود -دنبال من بیا. آهسته آهسته جلوتر از من حرکت کرد. -تو تازه اومدی تو گروهشون؟ نرده ها را گرفت ومثل یک بچه که تاتی تاتی کند پله هارا پائین رفت -دوسال. -خودت چندسالته ایستاد ونفس گرفت: -نمیدونم. یکّه خوردم وایستادم: -یعنی چی نمیدونی؟ -دلم نمیخواد بدونی. دوباره راه افتادم و این بار پرسیدم: -بهت بیشتر از شونزده نمیخوره.. -بهتره تموم کن. با تمام مشکلات فکریم از نوع حرف زدنش خوشم امد! -تو آدم بدی نیستی نه؟ من هم سن تو بودم که حالا بدبخت شدم.. دیگر جوابم را نداد وپشت در اتاقی ایستادخرچنگ: -بیا تو... پاتریشیا کنار ایستاد تا داخل شوم.نمیدانم چرا دلم خواست او هم همراهم باشد با ترس نگاهش کردم: -تو هم بیا. بی حس نگاهم کرد: -من کاری ندارم. شاهین:-چرا نمیای بهار؟ با ترس سرکی کشیدم ودیدم هر دو پشت میز بزرگی نشسته اند.آسوده خاطر داخل شدم وپاتریشیا بدون آنکه همراهم بیاید در را بست بلاتکلیف ایستادم وسربه زیر انگشت هایم را در هم پیچاندم. خرچنگ:-بشین. اطاعت فرمان کرده و روبه رویشان نشستم -شوهرت گورتو کنده که. چهار چشمی به لب هایش نگاه کردم شاهین:-تو راست میگفتی! امروز سرت باهاش معامله کردیم فروختت! دستم را روی میز کوبیدم وگفتم: -مثل آدم حرف بزن شاهین. ضعیف تر و بدبخت تر نگاهش کردم: -چی گفت؟ البته من میدونستم واسش ارزشی ندارم... انگار شنیدش سنگین تر بود خرچنگ:-عملاً باید بکشیمت اما شاهین میگه نگهت داریم.هه! اما من فقط دلم میخواست از احسان بدانم. روبه شاهین با چشمانی امیدوار گفتم: -دیگه انقدرام که میگی نامرد نیست نه؟ جالب بود که دراین مدت همه مدل گریه را یاد گرفته بودم.حالا بدون آنکه صورتم جمع شود،با حالتی عادی؛گوله گوله اشک میریختم. زکیه اکبری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌103 به من انقدر یاد دادن که اینجوری شدم. متعجب گفتم: -آهان از اون لح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌104 اینجوریم نیست نه شاهین؟ اصلا بهش زنگ بزنید بشنوم.. شاهین نگاهش ناراحت بود اما تلاشش را میکرد تا بی اهمیت باشد.با بی احساس ترین لحن ممکن گفت: -نه.کاملا اعلام کرد که تا پای جونش با ما میجنگه. دودستی چند بار روی میزکوبیدم وعصبانی تر از هروقت داد کشیدم: -ازمن چی گفت؟ چشمان گشاد شده ودریده ام را درچشمان متعجبش دوختم.انگشتم را تهدیدگر بالا آوردم وگفتم: -در مورد من چی گفت. حتی خرچنگ از این عکس العملم متعجب شد وبه شاهین نگاه کرد خیلی صادقانه جواب داد: -آروم باش...رُک و راست نگفت براش مهم نیستی فقط تو جواب ما که گفتیم یا تو یا ادامه مأموریت؛غیر مستقیم کارش رو انتخاب کرد. مسخره نکنید.خل نبودم.به خدا خلم کرده بودند...اشکم دم مشکم نبود فقط روزگار داغانم کرده بود.با وجود آنکه میدانستم همچین انتخابی میکند؛اما روبه رو شدن علنی با این انتخاب دیوانه ام کرد. دودستم را روی صورتم گذاشتم و نالیدم: -خیلی بی معرفتی. خرچنگ:شاهین میگه زبر و زرنگی.اما من تصویری که هفت سال پیش ازت تو ذهنم دارم یه دختر ترسوی احمق بود..در هرحال میخوام بهت فرصت بدم..میشی یکی از بچه های خودمون.اینم ازشانسته که از بروبچه های خودمون بودی وگرنه زندگی با اون امامزاده واست سود که نداشت ضررم داشت. همانطور که گریه میکردم در دل گفتم باز هم مرام و معرفت مجرما! شاهین آرام گفت:فعلا برو تو اتاقت،از فردا برنامه داریم. اصلا در باغ نبودم.هیچ متوجه حرف هایشان نمیشدم.فقط حس میکردم به شدت قلبم تیر میکشد. حقیقتا اگر شاهین وساطت نمیکرد یا من نا آشنا بودم چه بلایی سرم می آمد؟! امیراحسان که نمیدانست من گناهکار هستم یعنی الان برای منی که بخاطر او دچار دردسر شده بودم ناراحت نبود؟! بی رمق مسیر امده را برگشتم و روی تخت خوابیدم.صدای پاتریشیا آمد: -به نظر من خودت صحبت کن با اون. متعجب برگشتم ودیدم ملحفه به دست از سرویس بهداشتی داخل اتاق خارج شد. اشک هایم را پاک کردم وروی تخت نشستم. -چشم بسته غیب میگی؟ در حالی که ملحفه ی روی تخت را میکشید تا وادار به ایستادنم کند گفت: -نفهمیدم.. -هیچی..منظورم اینه اگه میتونستم حتما باهاش حرف میزدم. دست به کمر ایستاد وهمانطور بی حال گفت: -سنگینی.نمیتونم ملحفرو بردارم. تازه به خود آمدم ونشستم.یک آدم هایی بودند ناخودآگاه به دل مینشستند.از اینکه همزبانم شده بود کمی خوشحال بودم: -فکر میکردم با غیرته. نیم رخ نگاهم کرد ودوباره به کارش رسید: -این هم نفهمیدم. فراموشم شد.فقط یک لحظه فراموش کردم چه شده بود..با لبخند گفتم: -یعنی دوستم داره.یعنی براش مهمم. کمر صاف کرد وخیره در چشمانم گفت: -پس خودت باهاش حرف بزن.اونا درست نمیگن شاید. امیدوار یک قدم نزدیکش شدم وگفتم... 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌104 اینجوریم نیست نه شاهین؟ اصلا بهش زنگ بزنید بشنوم.. شاهین نگاهش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌105 میدونم خودم.اما میگم چطوری باید حرف بزنم؟ نگاهم از چشمان ماتش به بینی اش افتاد.خون غلیظی آرام آرام از آن جاری شد دستم را به سمت بینیم بردم وگفتم: -از بینیت خون میاد. ملحفه را روی زمین گذاشت وسرش را کمی بالا نگه داشت. شاهین در را بازکرد و گفت: -بهارمیشه.... ساکت شد.دستمالی از روی میز برداشتم وبه پاتریشیا دادم درهمان حال عصبی گفتم: -شاهین لطفاً در بزن.خب؟ بی توجه نزدیک ایستاد و گفت: -داروهاتو خوردی پاتی؟ بی جهت گفتم: -لابد داروسازشم توئی؟ چشم غره رفت و بی اهمیت گفت: -پاتی برو استراحت کن. پاتریشیا مطیعانه خارج شد وشاهین با افسوس نشست روی تخت آرام وبا فاصله کنارش نشستم. -مریضه؟ -آره. -چشه؟ -سرطان خون. آه آرامی کشیدم ومشکلم فراموشم شد: -گناه داره.... سرتکان داد -بیخیال..خرچنگ میگه همین حالا بهت بگم... مستقیم نگاهم کرد: ببین تو اول و آخرش زندگیت دیگه اون زندگی عادی نمیشه.حتی طلاق هم بگیری در بهترین حالت هم که بشینی خونه مامان بابات بازم سابقت سیاهه...اینو که نمیتونی فراموش کنی هوم؟- -حالا که امیراحسان کمر به قتلت بسته،بیا و باهاش بجنگ.با بهت گفتم: -چیکار کنم؟ -توکه گند زدی به زندگیت،بیا و از حد میونه در بیا بهار..زندگی اونقدر طولانی نیست که تو سردرگمی بمونی.بیا و واسه یه بارم که شده توزندگیت شجاعت به خرج بده.حالا که توواسش مهم نیستی،بیا و باهاش بجنگ... داشتم میفهمیدم.اما نمیخواستم قبول کنم سرم را پایین انداخته بودم وفقط گوش میکردم: -از وجدان پاک کسی به جایی نرسیده.میبینی که حوریه وفرحناز هیچکدوم از دردسرای تورو ندارن. ....- -پاشو و ثابت کن که تو انقدر دست وپا چلفتی نیستی که همه میگن.تو باهوش بودی.یادته چقدر تو آزمایشگاه زود راه افتادی؟ مطمئنم اگه دست به دست من بدی امیراحسانو که هیچ...کل ادارشونو نابود میکنیم. نگاهش کردم و درخشش چیزی در گردنش توجهم را جلب کرد.متوجه شد وحرفش را قطع کرد.دست پشت گردنش برد و زنجیر را باز کرد. -به اینا نگاه میکنی؟ همان گردنبندهایی بود که شب تولد آورده بود ...- -فکر کردی من نشونه ی دوستیمونه از دست میدم؟ هنگ بودم.با دهان باز نگاه میکردم.شاهین دوباره خل شده بود: -پس اونا چی بودن اون شب؟ -کوپیشو زدم... با ناباوری گفتم: احمق اون همه پول دادی که چی ؟ که من حرص بخورم؟! )خندید وگفت(ندیدی سولماز از سرشب باهام جنگ داشت؟؟! تو همیشه باعث میشدی من احمقانه رفتارکنم.)هردو زنجیر گردن خودش بود. نشان زن را جدا کرد وبه سمتم گرفت.خودم راجمع کردم. -هر وقت دیدی میتونی دوستم باشی بنداز گردنت..)خیلی بی ربط وقتی نگاهم به پلاکش افتادنمیخوامش.)دستش را پس نکشید.لبخند زد وگفت گفتم واقعا نماد شیطان پرستیه؟ -مثلا اگه باشه الان تو نمیندازی؟ حس کردم لحنش غمگین شد.سرش را پائین انداخت ابرو بالا انداخت وگفت..خوش بحال امیراحسان،اینجا هم به فکرشی.. تواین شرایطم بهش وفاداری. -من تا با خودش حرف نزنم نمیتونم باورکنم حرفاتونو.)سرتکان داد وگفت: -شب باهاش تماس میگیرم خودت بشنو...)ایستاد وزنجیر را روی پا تختی گذاشت قبل از خروجش برگشت : -به حرفام فکر کن. ثابت کن میتونی پشتش رو به خاک بمالی انگشت اشاره اش را بالا آورد(...اگر بخوای...! تصمیم خاصی نداشتم.یعنی تا زمانی که با خودش حرف نمیزدم آرام نمیشدم.همینکه در باز شد پاهایم را جمع کردم و به اکیپ سه نفره اشان چشم دوختم.خرچنگ لبخند خبیثی زد و شاهین گفت: -بفرما لیلی خانوم.اینم آخرین مکالمه ضبط شده و همان بیسیم عجیب غریب را پلی کرد: خرچنگ:-چی شد جناب سرگرد؟ فکراتو کردی فکرامو خیلی وقته کردم . با شنیدن صدایش باز قلبم به تپش افتاد.چقدر دلتنگش بودم! -با دهن کثیفت اسم اونو نیار. )هیجانزده و امیدوار به هرسه که با پوزخند نگاهم میکردند؛نگاه کردم. اوکی بگو که بدونیم تکلیفمون با بهار چیه! -اسمش الان خیلی مهمه؟! الان من بگم خانوم حسینی دوست داری؟! -مرتیکه بخدا قسم خوردم تو یکیو تیکه تیکه کنم. - اااا...پس سر حرفتی....با بهار خانوم چه کنیم؟ سکوت کرد! ...- -من از کارم کوتاه نمیام.وق زده نگاهشان کردم. هول و ناباور از تخت پائین پریدم و گوشی را از دست شاهین کشیدم تا مطمئن شوم درست میشنوم -پس اینجوری بهارت خزون میشه که سید؟! -»و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیلالله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون«۱۶۹ آل عمران هر چهار نفر بهم نگاه کردیم و قبل از آنکه بخواهم چیزی بگویم تا شگفتیم را نشان دهم؛شاهین اشاره کرد ساکت باشم و بقیه را گوش کنم! بعد از خواندن آیه گفت: -خوش به سعادت همسرم که قراره شهید بشه در راه خدا.خرچنگ با خنده ى شگفت زده ای گفت بابا تو خیلی الاغی یارو! و احسان قطع کرد! (.در مخم نمیگنجید! از تعجب و صد حس دیگر زدم زیر خنده! 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌105 میدونم خودم.اما میگم چطوری باید حرف بزنم؟ نگاهم از چشمان ماتش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌106 هر سه تا همزمان با من خندیدند و در اوج قهقهه ها به گریه افتادم.فحشی نبود که جلوی هر سه نفرشان به امیراحسان نامرد ندهم. انقدر بی تابی کردم و دیوانه بازی در اوردم که شاهین با نگرانی زیر بازویم را گرفت و سر سولمازفریاد کشید: -یه آب قندی چیزی بیار! سولماز دست پاچه خارج شد و من با صدای وحشتناکی گفتم: خیلی دوستش داشتم..خیلی... چرا اینجوری کرد؟! چرا؟! من بخاطر اون آدم شدم بخاطر اون توبه کردم.. خرچنگ روی مبل نشست و بی تفاوت گفت:بخاطر خودت بوده الکی جو نده..تو توبه کردی واسه خودت بازاری گفتم: نه خیلی براش گذاشتم...بخداجونمو براش میدادم شاهین اشاره کرد خرچنگ سر به سرم نگذارد مثل یک کودک بی پناه شده بودم لم میخواست حرف بزنم حتی اگر علاقه ای به مخاطبانم نداشتم شاهین من بخاطر اینکه تو بهش آسیب نزنی هر کار کردم! شاهین من در حد خودم که یه زن بودم .به سولماز که شربت به دست داخل شد نگاه کردم و ادامه اش را به او گفتم! بخدا اینجوری نبود,بابا باغیرت بود! میدونستم کارش براش مهمه ها! اما مثلا میدونی زمانیکه )سولماز دستش را به معنی برو بابا تکان داد و خارج شد و من روبه خرچنگ ادامه دادم قرار بودواسه یکی از خودی ها که خطایی کردن پارتی بازی کنه نمیکرد.خب؟ خرچنگ به مخش اشاره کرد و روبه شاهین گفت -فاز و نول سوزونده؟ بی اهمیت رو به شاهین گفتم نگاه الان اونکه نمیدونه من مواد پخش کردم،دوست پسر داشتم،به تو کمک کردم موادبسازیم،زینبو کشتم.نمیدونه که نه؟ تو نظر اون من زن پاکیم!چرا دوستم نداشت خرچنگ بلند شد و گفت: شاهین ،فرهادی رسیده مرز گفت همه چى روبراهه من رفتم. سر تکان,داد و گفت: -باشه.منم دیگه زودتر میرم.)ایستاد و رو به من گفت(: -استراحت کن خیلی کار داریم. هیچکس با من همدردی نکرد! هیچکس نگفت من زن هستم.تنها که باشم میشکنم! کارم از گریه گذشته بود.فقط مانده بودم من و یک علامت سؤال بزرگ در ذهنم. درست بود تا قبل از وارد شدن امیراحسان به زندگیم؛خودم را لایق بدترین مجازات ها میدیدم وهمیشه حس ندامت داشتم اما وقتی که زن بشوی همه چیز فرق میکند.وقتی تمام دنیایت بشودیک مرد فرق میکند.بله! من در نقش یک دختر مجرد بسیار تصمیم ها گرفتم, در عوض کلی امیدو آرزو را هم در دلم کشتم.اما امیر احسان که آمد؛ به من حس زندگی داد.بازهم احساسات من راکه فکر میکردم خاموش شده اند مثل آتش زیر خاکستر تازه کرد. دیدم را عوض کرد.من را عاشق کرد امیدوار کرد .این اواخر به مادر شدن فکر میکردم! منی که خود را لایق یک زندگی بد میدیدم.سرم را روی زانوانم گذاشتم و یک لحظه حس کردم چه بوی بدی میدهم.شاید چهار یا پنج روزی میشد باهمان لباس ها مانده بودم. در باز شد و پاتریشیا آرام آرام نزدیک آمد: -شاهین گفت شام. -میل ندارم. -چرا؟ با تعجب گفتم باید داشته باشم؟ شانه بالا داد وگفت: -نمیدونم.برگشت برود که نا امید صدایش زدم: پاتی؟ کمی مکث کرد و بعد بیحال نگاهم کرد آرام گفتم:چیکار کنم؟ مسخره بود که با این سن از او کمک میخواستم.حسی در وجودش بود که اورافهیم جلوه میداد: به اینجا گوش کن.خیلی سادست.به قلبش اشاره میکرداینجا خیلی حرفا میزنه! به کدومش گوش بدم؟ )چرا انقدر بی روح نگاه میکرد؟ حس میکردم ک مترسک حرف میزنم به اونی که بیشتر فریاد میزنه.خودم را با پاهایم جلوتر کشیدم وکامل پایین آمدم پاتریشیا تو میتونی یه جوری اون گوشی رو بیاری؟ گردنش را بالا گرفت تا بهترببینم لبخندزدم و او خیره به چشم هایم گفت: -نه.انقدر بی حس بود که هیچ کدام از حرف هایش قابل پیش بینی نبود! فکر نمیکردم جواب ردبدهد -چرا؟ من باید با خودش حرف بزنم.شاهین کثافت خیلی باهوشه,هیچ بعید نیست اون صدا ساختگی باشه.)از من جدا شد و به سمت در رفت ساختگی نیست. سد راهش شدم و پرسیدم: ازکجا میدونی؟ چرا بامن همکاری نمیکنی؟ بخدا تو چشمات بدی نمیبینم.)برای اولین بار اخم بین ابروانش دیدم! بسیار نامحسوس و ظریف ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌106 هر سه تا همزمان با من خندیدند و در اوج قهقهه ها به گریه افتادم
🌸🌸🌸🌸🌸 من به اونا خیانت نمیکنم. اونا هر کس باشند به من عشق دادند.مراقبم هستند حتی اگه خودم نفهمم...)حس میکردم منظور دارد.نمیدانم یکجور هایی پر از رمز وراز بود،ادامه داد: خودی هستند چه خوب چه بد من دوستشون دارم. لب هایم را گاز گرفتم و عمیق و پر اخم غرق چشمانش شدم من را آهسته کنار زد و خارج شد. منظورش را گرفتم! او به من فهماند به امیراحسان خیانت نکنم!!! نمیدانم شاید هم من توهم زده بودم و اورا زیادی بت کرده بودم.اما در شگفتی وفاداری خودش بودم! حتی نظرش,را رک نگفت تا به گروهش خیانت نکند.در لفافه خودش را مثال زد.. خوشحال ازاینکه با چمدانم ربوده شدم به حمام رفتم.لباس تمیز و پوشیده ای تنم کردم و شال را روی سرم گذاشتم. روی تخت دراز کشیدم و آرزو کردم بازهم پاتریشیا بیاید اما دعایم مستجاب نشد و خوابم گرفت. باز هم شناختمش, زینب بود. روی یک سنگ بزرگ کنار یک دریای خروشان نشسته بود و دستش را پشت دخترک کوچکی گذاشته بود. نزدیک شدم و گوش دادم: -گریه نکن. اما دخترک فقط با هق هق بینی اش را بالا میکشید زینب روی سرش را بوسید و هر دو به دریا نگاه کردند.نزدیک تر شدم و چهره ی دختربچه را دیدم.نرگس بود! با ناراحتی به حرف آمدم: -نرگسه! زینب نگاهم کرد.حس کردم اینبار آنقدرها از من بدش نمیاید: -آره نرگس ساداته. و دوباره به دخترم نگاه کرد. -چرا گریه میکنه؟خودم هم بغض کردم -ناراحته. دست روی دهان گذاشتم و گفتم:از من؟؟ جوابم را نداد و سنگ کوچکی را به دریا پرتاب کرد با کلافگی بیدار شدم و وقتی اتاق تاریک را دیدم صدبرابر ترسیدم و تقریبا کله پا از اتاق خارج شدم. تنها نور دیوارکوبها روشنایی این تاریکی مرموز و وهمناک بود. پاهایم بی اراده به سمت اتاق پاتریشیا کشیده میشد.در زدم و صدایش فوری آمد: -بیا تو آهسته داخل شدم و در را بستم -خواب بودی؟ یک لحظه حس کردم او ترسناک تر است! کاش نیامده بودم.چراکه مهتاب روی تختش افتاده بود و صورت سفیدش سفیدتر شده بود. با وحشت دستم روی دستگیره برگشت که بیحال گفت: -اگه میترسی میتونی چراغ رو بزنی.. از خدا خواسته گفتم: -کیلیدش کجاست؟ -پشت سرت. شاید احمقانه به نظر بیاید اما ترسیدم سر برگردانم و همانطور که به اونگاه میکردم؛دستم را عقب بردم و کورمال کورمال دنبال کلیدگشتم -بجای اون کار سخت، برگرد و پیداش کن. هه! بیشتر شک کردم! بخدا که دست خودم نبود ازبچگی ترسو و دیوانه بودم. -نه الان پیدا میشه! به هر صورت موفق شدم. هر دو چشم هایمان را جمع کردیم و من تازه دیدم نه...او همان دخترنوجوان و نحیف و بیحال است. لبه ى تخت نشستم و گفتم: ‌ 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 من به اونا خیانت نمیکنم. اونا هر کس باشند به من عشق دادند.مراقبم هستند حتی اگه خودم نفهمم...)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌107 کارتون آنشرلی با موهای قرمز رو دیدی؟ سر تکان داد -تو بیست و پنجمین نفری هستی که این سؤال رو از من پرسید. ابرو بالا انداختم و گفتم -چقدر دقیق! اما در لبخندم همراهیم نکرد وهمانطور مات نگاهم کرد: -من شبیهشم. -آره - اما اون موهاشو میبافت من موی بلندی ندارم. به قدری حرف زدنش را دوست داشتم که همیشه حالم را خوب میکرد -توهم موهات بلند میشه. -نه.شاهین هر چند وقت موهام رو با ماشین میزنه. اخم کردم -چرا؟ -خودم میخوام.یکبار که شیمی درمانی بشم دیگه شوکه نمیشم. ییخیال سؤال های ناراحت کننده پرسیدم: -اهل کجایی؟ -پدر مادرم فرانسوی بودند.اما من ایران دنیا اومدم. -الان نیستن؟کجان؟ -نمیدونم.از هشت سالگی به بعد دیگه ندیدمشون. -اینم مثل جریان سنته؟ مگه چی میشه بدونم؟ -نه واقعا نمیدونم.من مثل آنه در یتیم خونه بزرگ شدم لب هایم را گاز گرفتم. کاش انقدر فضول نبودم. بیخیال باقی سؤال ها شدم و کلافه به در و دیوار نگاه کردم و گفتم: هوم پس اونجا فارسی یادگرفتی. مثل یک ربات انگار که حرف من را نشنیده باشد گفت -من شانزده سالمه. -تو منو یاد بچگیام میندازی..من هم سن تو بودم که... -اما من جنس پخش نمیکنم. انگار که من را ادب کرد. مغلوب و با التماس گفتم: -من چی کارکنم؟ -قبلا جواب دادم. بازهم ادبم کرد.شاید بعد از احسان دومین نفری بود که یکجور هایی تحت سلطه اش بودم البته اگر حوریه را فاکتور بگیریم, چراکه سلطه ى احسان و پاتریشیا را دوست داشتم , جنسش خاص بود.خودم هم راغبش بودم -میدونم...میگردم و بهترین راه رو پیدا میکنم. -خوبه. بازهم با کلافگی به در و دیوارنگاه کردم ...- -من باید بخوابم. -فقط یه چیزی... بی تفاوت گفت: -بگو -تو میدونی خواب میتونه حقیقت داشته باشه یا نه؟ بازهم برای دومین بار دیدم که حسی به چهره اش داد.به فکر فرو رفت -گاهی میتونن واقعی باشن. ترسیدم و دست لاغرش را گرفتم.سرده سرد بود -از کجا بفهمیم؟ ‌ 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌107 کارتون آنشرلی با موهای قرمز رو دیدی؟ سر تکان داد -تو بیست و پنج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌108 نمیدونم.من گاهی خودم رو توی یک دنیای دیگه میبینم که حس میکنم حقیقت بشه.این رو هم قلبم میگه. -چه دنیایی؟ -نمیتونم بیشتر بگم متأسفم.خواب آلود به نظر آمد بدون اراده با بغض گفتم: -دوستت دارم. جواب این همه احساسم تنها تکان دادن سرش به نشانه ى احترام بود بلندشدم و گفتم: -ممنونم.شب بخیر. همینکه در را باز کردم صدایم زد: -زودتر تصمیم بگیر.وقتی نداری. آرام تر شدم.اگر به من بود تاصبح با او حرف میزدم.دیگر خوابم نبرد و باز به گذشته بازگشتم. *** مدتی از همکاری ما با گروه شاهین که بعدها فهمیدیم گروه برای شخصی به نام خرچنگ است میگذشت. وقتی حقوقمان را میگرفتیم هار تر میشدیم چرا که شیرینی مستقل شدن و به دنبالش خریدهای جوروواجور به کاممان مینشست. آنقدر پررو شده بودم که با مردهای قلچماق دهان به دهان میگذاشتم و چانه میزدم.رابطه ام باشاهین روز به روز پررنگ تر میشد و او روی من یک حسابی سوای بقیه باز کرده بود.کم کم پایم به آزمایشگاهش بازشد و او خیلی کارها یادم داد.ساده ترین فرمول مخدر را که یادم داد؛حس خدا شدن به من دست داده بود.به گفته ى خودش من هم او را از افسردگی در اورده بودم و گاهی با کارهای مسخره و از روی بی عقلی او را به خنده می انداختم.خنده ای که قسم خورده بود هیچوقت در آن بیست و یک سال تجربه نکرده بود.با من درددل میکرد و کم کم حسی در دل جفتمان بوجود آمد. چیزی که بیشتر اورا برایم شیرین میکرد ؛ اوباش نبودنش بود.هرگز نگاهش برخلاف همکارانش و سایر اعضای باند؛چندش نبود. از پدر و مادرش متنفر بود و ادعا داشت ازدواج مسخره ترین کار روی کره ى خاکی است. برای همین هیچگاه دلش نمیخواست من را در چهارچوب همسر قبول کند.همان وقت ها بود که گردنبند هارا خرید بجای حلقه ى ازدواج و نام آنها را گردنبند دوستی گذاشت! و آرش را هم فرزند من و خودش اعلام کرد! صبح شده بود.مثل امیراحسان چهارطاق روی تخت خوابیده بودم و خیره به سقف بار دیگر افکارم را مرور کردم.چشمانم رابستم ,سوزشش کمتر شد. دوباره به سقف خیره شدم.مطمئن بودم.بیشتر از هروقت دیگری مطمئن بودم. امیراحسان بدتنهایم گذاشت. این زخم هیچگاه درمان نمیشد. دستم روی گردنبند اهدایی احسان لغزید.همان فرشته ی پرنگین و کوچک . عزمم را جزم کرده بودم.حتی به پدر و مادرم و نگرانیشان اهمیت ندادم. تمام وابستگی هایم را آتش زدم و خودم را تنها تصور کردم. برایم مهم نبود تهش چه میشود. به قول شاهین من که گند زده بودم؛ این هم رویش... گردنبند را بازکردم و روی پاتختی گذاشتم. جایش؛ زنجیر بلند شاهین را برداشتم و بستم .من ثابت میکردم که میتوانم . این را به احسان ثابت میکردم. مقابل آئینه ایستادم و به زنجیر بلندی که تا زیر سینه کشیده شده بود خیره شدم.نگاهم را به چهره ى رنگ پریده و ناتوانم دادم. دستم را محکم روی صورتم کشیدم و دوباره به آئینه نگاه کردم.سعی کردم چهره ام را شیطانی کنم! مسخره بود اما کردم. و چقدر عجیب که خوراک صورتم بود. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌108 نمیدونم.من گاهی خودم رو توی یک دنیای دیگه میبینم که حس میکنم ح
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌109 مثل اعتقادی که خودم به شیطانی بودن ته چهره ام داشتم. مرموز لبخند زدم و حقیقتا از بهارداخل آئینه وحشت کردم.به قدری ترسناک شدم که لرزیدم و عقب عقب رفتم. در اتاق زده شد وبا وحشت پریدم: -کیه؟ شاهین در را باز کرد و گفت -صبح بخیر. هنوز نمیتوانستم با شرایط و تصمیمم کنار بیایم ،شال دور گردنم را روی سرم انداختم و گفتم: -سلام. داخل شد و در رابست -اومدم که بگم.. . . و چشمش به زنجیر بلند و درخشان افتاد.با تعجب و چاشنی رضایت گفت: -دوست؟؟ سر پائین افتاده ام را باهمان چهره ى مرموز و ترسناک بلند کردم: -دوست. حس کردم او هم از من ترسید.مات و محو صورتم گفت: -مطمئنی؟ -آره... -پس زودتر حاضرباش که بریم...در واقع کارمون رو شروع کنیم. -کجا؟ من هنوز آماده نیستم..نمیدونم چیکار.. -حاضر شو... اونقدر تو چشمات اعتماد و قاطعیت دیدم که میدونم به بهترین شکل انجامش میدی..راستی با چمدونت بیا! داریم میریم جنوب. ** میگفت امیراحسان نام و نشان و هستی و نیستی من را اعلام کرده تا پیدایم کنند. بنابراین نمیتوانستیم سفر هوایی داشته باشیم وقتی که با چمدان از اتاق خارج شدم؛ دیدم که پاتریشیا تکیه بر دیوار روبه روی در اتاقم نگاهم میکند. حتی نمیدانستم لبخند بزنم یا نزنم. -تصمیمت رو گرفتی؟ سرتکان دادم -... میتوانم قسم بخورم دو دقیقه ى تمام به چشم های هم نگاه کردیم -خوبه...برو... برگشت و خلاف جهت من به ته راهرو رفت با چمدانم آهسته آهسته از پله ها پائین آمدم و دیدم که شاهین و خرچنگ و سولماز به من نگاه میکنند. سولماز:-مطمئنه؟ شاهین:-از تو هم بیشتر. شانه بالا انداخت و گفت: -ما که بخیل نیستیم. پیشرفت گروه پیشرفت منه. بهش گفتید به شوهرش چی گفتیم؟ کنجکاونگاه کردم که خرچنگ گفت: -دیشب گفتیم کشتیمت. نمیدانم چرا زیر دلم خالى شد.دلم میخواست بپرسم چه جوابی داده اما جلوی خودم را گرفتم باید عادت میکردم. با شاهین هم قدم شدیم که سولماز صدایم زد: -بهار؟ برگشتم و او رودر رویم ایستاد: -ارزش عشقت رو نداشت. سرتکان دادم و او ادامه داد: ...- -خیلی عوض شدی..بیشتر بهت میاد. با پوزخند گفتم:چی؟ -نقش جدیدت... دست روی شانه ام گذاشت و گفت: -شاهین راست میگفت. تو چشمات خیلی توانایی ها میبینم. دست پیش بردم و گفتم: -خدافظ چمدانم را در صندوق عقب دویست وششsd سیاهرنگی گذاشت و با لبخند گفت: -بشین دیگه! نشستم و عینک آفتابی به چشم زدم. وقتی چادر نداشتم انگار یک چیزی گم کرده بودم. ناراحت و معذب در جایم تکان میخوردم که شاهین پشت فرمان نشست. -اینو دیدی؟ چشمم به رد عمیق زخمی روی بازوی چپش افتاد: -چی چی هست؟ -دوسال بعد تو، تو یه درگیری چاقو خوردم.چاقو که میگم چاقو بودا ! ودرحال رانندگی دستانش را از فرمان بلند کرد و سایز بزرگی را با طنز نشان داد بی حوصله رو برگرداندم و گفتم: -خب خداروشکر زنده ای. -واقعا خداروشکر؟ -معلومه که خداروشکر. من راضی به مرگ هیچکس نیستم -هان از او لحاظ یعنی حتی امیراحسان؟!متعجب برگشتم وگفتم: -معلومه که نه !! اون همه زندگیمه! ابروانش به وضوح درهم رفت 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌109 مثل اعتقادی که خودم به شیطانی بودن ته چهره ام داشتم. مرموز لبخن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌110 یعنی چی؟؟ ماها الان دشمن همیم. -من دشمنش نیستم فقط میخوام شکستش بدم مثل یه بازى دوستانه. -مشکل اینجاست که نه اون دوست ماست نه این ماجرا بازیه! )توجه نکرده و بلاخره جرأت به خرج دادم: -وقتی,گفتید مردم چی گفت؟ -باور نکرد. -بعدش باور کرد؟ -آره خرچنگ گفت تیکه هاشو واست پست میکنیم اونم عربده کشید نه جسدشو بدید. مشمئز لب ورچیدم : -چقدر راحت از این چیزا حرف میزنین...نیم نگاه طنز آلودی به من انداخت و گفت: -خیلی سادست. واسه تو هم ساده میشه. -واسه من ساده نمیشه.بیرحم گفت: -نه که زینب, عادی نشد.قلبم جمع شد رویم را به طرف پنجره بر گرداندم: -میشه یه خواهش کنم؟ -هوم؟ -بری خونمون من از دور ببینم چه خبره.)نمیدیدمش اما لحنش اوج شگفتی بود: -یعنی چی؟! کدوم خونه؟! ابله تموم خونه ها تحت نظره! -خونه پدریم برو.میخوام ببینم فهمیدن مردم؟ یا نه اصلا میخوام هر کدوم رو که شده باشه ببینم.)لحنش حالت شمارشی بود:اونجا تحت نظره ، خونه تو و احسان تحت نظره، خونه خود پدر احسان تحت نظره...او....خواهشا احمقانه حرف نزن که نا امید بشم از اومدنت تو گروه! )بعد طنزآلود ادامه داد(ببین با کی اومدیم سیزده به در...)ومن به این جمله فکر میکردم"خونت آباد امیراحسان! "اگر میفهمید,زنش با یک نامحرم که از قضا دوست پسر سابقش هم بوده در یک ماشین...البته اگر برایش مهم بودم..... -دلم تنگشونه شاهین چرا نمیفهمی؟ فقط ده دقیقه بشینیم حداقل یک نفرشون رو ببینم.بخدا دلم داره میترکه..پدرم مادرم خواهرام.... عصبانی,شده بود اما دیدم که تغییر مسیر داد -تو آخری هممونو به....میدی. با نفرت و انزجار نگاهش کردم: -خیلی بیشعوری خیلی خیلی...تو اینجوری نبودی نبودی برگشتم و آهسته گفت: -خیلی خب..داریم میریم. خوشحال شدم اما به رویم خودم نیاوردم.کم کم شروع کرد: -ببین باید بی رحم بشی ,خیلی بی رحم..البته بهت حق میدم این اول راهته ولی مثل من باش مثل خرچنگ و حتی سولماز...فکر کردی ما خانواده نداریم؟! بی اهمیت پرسیدم: -به احسان گفتی تقلبی بودی؟ -نه امروز خودش میفهمه وقتی نرم اداره و.... ازصبحم تماساشو جواب ندادم. آخ که نگویم از محله و بوی کوچه امان.حسی در دلم میگفت پیاده شوم و زنگ آن خانه ى کوچک با در آبی آسمانی را بزنم و برای همیشه راحت شوم اما مسئله اینجا بود دو روز بعدش در زندان بودم! شاهین با عصبانیت گفت: -اِ ! حداقل سرتو بیار پائین نگاه عین زرافه گردن کشیده!!!! 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت50 دستش رو توی دستم گرفتم و گفتم: - داداشی تو نیلا رو دوست داری؟ یه لحظه
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 راهنمای سعادت💖 پارت51 الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظات حس خوبی دارم البته به همراه استرسی که خیلی برام شیرینه! توی حال و هوای خودم بودم که صدای آیفون بلند شد و استرسم چند برابر شد. فاطمه دستم رو گرفت و برد توی آشپزخانه و گفت: - نیلا خواهشاً ضایع بازی درنیار الانم یه لیوان آب بخور و نفس عمیقی بکش بعد بیا باهم بریم استقبال مهمونا، باشه؟ سری تکون دادم و همه کارایی رو که گفت انجام دادم و باهم به استقبال مهمونا رفتیم. یکی یکی داخل میومدن و من خیلی محترمانه ازشون استقبال می‌کردم خداروشکر مامان فاطمه اجازه داد مراسم اینجا برگزار بشه چون تعدادشون زیاد بود و واقعاً خونه من برای همچین مراسمی کوچیک بود! مامان امیرعلی همین که منو دید منو گرفت توی بغلش و محکم فشار داد و گفت: - سلام قشنگم، چقدر زیبا شدی ماشاالله عمه و خاله‌ی امیرعلی هم تا منو میدیدن شروع می‌کردن به تعریف کردن. دیگه داشتم معذب میشدم و صورتم سرخ شده بود! اصلا مرد همراهشون نبود و فقط دایی امیرعلی تنها مرد جمعشون بود نمیدونم شاید این رسمشون بود! آخرین نفر امیرعلی بود که از در اومد داخل..! صورتم رو از شرم پایین انداختم و زیر لب سلامی کردم که خودمم به زور صدای خودم رو شنیدم اما امیرعلی برعکس روز خاستگاری خیلی محکم سلام کرد و انگاری واقعاً خوشحال بود دسته گل خوشگلی توی دستش بود که به سمت گرفت و من از خوشحالی نزدیک بود غش کنم! دسته گل رو ازش گرفتم و تشکر کردم. بزرگتر ها نشسته بودن و داشتن صحبت می‌کردن. من و فاطمه هم ازشون پذیرایی می‌کردیم. کمی گذشت که دایی امیرعلی گفت: - فکر کنم دیگه وقتشه که صیغه‌ی محرمیت خونده بشه. من یه صیغه‌ی محرمیت سه ماهه می‌خونم که دیگه ان‌شاءالله بعداز این سه ماه و آشنایی بیشتر مراسم عقد برگزار بشه. اگر همه موافقید یه صلوات بفرستید تا مراسم رو شروع کنیم. همه صلواتی فرستادن که نشون می‌داد موافقن! دوتا صندلی کنار هم گذاشته بودن که منو و امیرعلی بشینیم و صیغه محرمیت خونده بشه. من نشستم و امیرعلی هم صندلی کنار من نشست تا حالا انقدر بهش نزدیک نبودم و این یکم خجالتم می‌داد. کلا از خجالت قرمز شده بودم و سرم پایین بود! دایی امیرعلی گفت: - عروس خانم موافقی صیغه خونده بشه؟ نفس عمیقی کشیدم و صلواتی فرستادم تا آروم بشم بعدش زیر لب بله‌ای گفتم و دایی امیرعلی شروع کرد به خوندن ضیغه محرمیت..زَوَّجتُکَ نَفسِی فِی المُدَّۀِ المَعلُومَۀِ، عَلَی المَهرِالمَعلُوم..! بعداز اتمام خوندن صیغه محرمیت من به امیرعلی محرم شدم و اصلا باورم نمیشد اگر میگفتن داری خواب می‌بینی تعجب نمی‌کردم چون من و این همه خوشبختی محال بود! با صدای دست و کل کشیدن خانما به خودم اومدم و لبخندی زدم. مامان امیرعلی به سمتمون اومد و گفت: - الهی خوشبخت بشید عزیزای دلم بعدم دست کرد توی کیفش و یه جعبه خوشگل و ظریف درآورد و داد دست امیرعلی و گفت: - امیرعلی جان حلقه رو دست عروس خانم کن! امیرعلی حلقه رو از توی جعبه در آورد و به سمت من گرفت و منم با شرم دستم رو جلو بردم و توی دست امیرعلی گذاشتم و امیرعلی حلقه رو دستم کرد. اصلا فکر نمی‌کردم یه روزی دستاش رو توی دستم بگیرم و چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 راهنمای سعادت💖 پارت51 الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این
🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت52 چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..! وای که چقدر ذوق کرده بودم. مامان امیرعلی گفت: - امیرعلی جان گفتی امشب نیلا رو میخوای جایی ببری؟ امیرعلی لبخندی زد و دستای منو بیشتر فشرد و گفت: - اره مامان، با اجازه‌ی همه‌ی بزرگای جمع اگه اجازه بدید منو و نیلا بریم تا یه جایی و زود برگردیم. همه تعجب کرده بودن بعدش زدن زیر خنده و دایی امیرعلی گفت: - دایی جان مثل اینکه تو خیلی عجله داشتیا، حالا کجا می‌خواید برید؟ امیرعلی لبخندی زد و گفت: - اجازه بدید فعلا ما بریم بعدش که برگشتیم بهتون میگم بابای فاطمه خندید و گفت: - ایرادی نداره پسرم برید اما زود برگردید تعجب کرده بودم یعنی کجا میخواست منو ببره؟! از همگی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم همه اومده بودن بیرون تا مارو بدرقه کنن از اونورم فاطمه رو دیدم که لبخند گنده‌ای زده و داره به من چشمک میزنه! استغفرالله از دست این دختر با این طرز فکرش! حرکت کردیم و من هنوز به فکر این بودم که فاطمه داره چه فکر هایی با خودش می‌کنه و این باعث خندم شده بود. امیرعلی که دید دارم میخندم گفت: - به چی میخندی؟ خندیدم و گفتم: - هیچی، مهم نیست بگو ببینم داریم کجا میریم؟ لبخندی زد و گفت: - گلزار شهدا خوشحال شدم و ذوق زده گفتم: - پیش آقا ابراهیم؟ سری تکون داد که من لبخندم عمق تر شد. امیرعلی با تردید گفت: - نیلا اگر من برم و شهید بشم تو چکار می‌کنی یه لحظه قلبم وایساد فکر نمی‌کردم بعداز اینکه باهم نامزد کردیم هم حرف رفتن بزنه! با بغض گفتم: - شهادت خیلی قشنگه ها خیلی خوبه اما امیرعلی میشه حداقل الان حرف رفتن نزنی؟ من الان سنی ندارم اما توی همین سن خیلی سختی کشیدم پدر و مادر و همه کسایی که دوستشون داشتم از پیشم رفتن حالا هم نوبت توهه؟ خواهشاً حداقل بزار کمی بگذره بخدا من گناه دارم! یعنی دیگه طاقت از دست دادن عزیزی رو ندارم! امیرعلی گفت: - اگه میدونستم ناراحت میشی چیزی نمی‌گفتم عزیزم ببخشید! اما می‌دونی که شرط ازدواجمون اجازه رفتن من به جبهه بود یادته؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره یادمه خودمم گفتم اما نه اینکه الان بری و شهید شی و رخت سفید منو سیاه کنی! امیرعلی خندید و گفت: - اشک نریز دورت بگردم بادمجون بم آفت نداره، من کجا و شهادت کجا؟ بهت قول میدم اگر رفتم شهید نشم من کجا لیاقت دارم که شهید بشم. لبخندی زدم و گفتم: - پس قول دادیا! اگر رفتی باید زود به زود برگردی، اصلا هم حق نداری بدون من بری و شهید بشی! لبخندی زد و گفت: - چشم حاج خانوم شما فقط امر کن. به مقصد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. دست به دست هم راه می‌رفتیم و چقدر لذت داشت توی این مسیر با عشقت قدم زدن! من با چادر سفید و امیرعلی با اون کت شلوار توی گلزار شهدا واقعاً دیدنی بودیم. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛