eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت74 یه پنجره توی اتاق بود که تنها روشنایی از اونجا بود. رفتم نز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو باز کردم و دختری رو به روم دیدم و چند قدم اون طرف تر هم یه طلبه ایستاده بود و سرش رو زمین انداخته بود! دخترِ با لبخند گفت: - عزیزم پاشو مثل اینکه خوابت برده بود و الان قرار مسجد رو ببندن. یادم اومد جایی رو ندارم که برم اما نمیتونستم همیشه هم اینجا بمونم بخاطر همین گفتم: - شرمنده خستم بود خوابم برد، چشم الان میرم. از مسجد اومدم بیرون و همه رفتن. احساس تنهایی و بدبختی می‌کردم. نه جایی واسه رفتن داشتم و نه پولی که چیزی واسه خودم بگیرم و بخورم! واقعیتش خیلی گشنم بود و خوابم میومد جایی هم نداشتم که برم پس تصمیم گرفتم روی صندلیِ رو به روی مسجد بشینم. ازبس خسته بودم و دیشب راه زیادی رو طی کرده بودم پاهام خیلی درد می‌کرد. خیلی سردم بود و از شدت سرما به خودم جمع شده بودم! بدنم داغ بود اما سردم بود! (چند ساعت بعد) همین که دیدم در مسجد رو باز کردن با خوشحالی رفتم داخل و نمازم رو به جماعت خوندم. بعداز نماز داشتن قرآن می‌خوندن که یکدفعه احساس کردم دارم از حال میرم. خیلی سردم بود و بدنم می‌لرزید دختری که صبح دیده بودمش کنارم نشسته بود حالمو که دید گفت: - خوبی عزیزم؟ سعی کردم لبخندی بزنم، در جوابش گفتم: - اره عزیزم خوبم! گفت: - اما حالت اینو نشون نمیده خیلی قرمز شدی دختر! - نه چیزیم نیست نگران نباش. به حرفم توجهی نکرد و دستی روی پیشانیم گذاشت و با نگرانی گفت: - خیلی داغی دختر، تبت خیلی شدیده! دیگه کم کم همه دارن میرن نمازم که تموم شده آدرس خونتون رو بگو تا با داداشم برسونیمت. با سرگیجه‌ی بدی که داشتم گفتم: - خیلی ممنون عزیزم، اما جایی واسه رفتن ندارم خودم یه فکری به حال خودم میکنم شما برو! با ناراحتی و نگرانی گفت: - یعنی چی جایی واسه رفتن نداری؟ اخه چجوری با این حالت ولت کنم؟ با صدایی که به زور به گوش می‌رسید گفتم: - چرا نتونی ولم کنی؟ همه‌ی کسایی که دوستشون داشتم ولم کردن شما رو که نمی‌شناسم پس انتظاری هم ازتون ندارم. اینو گفتم و از حال رفتم. (از زبان مهدی) یکی یکی خانوما میومدن بیرون اما زهرا هنوز داخل بود! بعداز چند دقیقه معطلی بالاخره اومد بیرون و دیدم با کمک یه خانوم دیگه دارن یه نفرو که انگاری از حال رفته بود بیرون میاوردن! زهرا گفت: - مهدی به چی نگاه می‌کنی زود باش برو در ماشین رو باز کن این بنده خدا حالش خیلی بده! با عجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت75 نمی‌دونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. بالاخره اون خانومو سوار ماشین کردن زهرا سوار شد و منم سوار شدم. ماشینو روشن کردم و گفتم: - برم بیمارستان‌؟ زهرا با نگرانی گفت: - اره بریم بیمارستان فقط عجله کن تا از دست نرفته! با سرعت به سمت بیمارستان رفتم و بعداز رسیدن به بیمارستان بلافاصله بستریش کردن. زهرا توی اتاق پیشش بود و منم بیرون منتظر بودم. بعداز چند دقیقه زهرا اومد بیرون و گفت: - تبش خیلی شدید بوده خداروشکر زود رسوندیمش وگرنه تشنج می‌کرد! الانم بخاطر آمپولایی که توی سرمش زدن خوابه اما نمی‌دونم چرا توی خواب همش داره اشک می‌ریزه! با تعجب گفتم: - اخه چرا باید توی خواب اشک بریزه؟ ازش آدرس خونشون رو پرسیدی؟ زهرا گفت: - وقتی بهش گفتم حالت خیلی بده آدرس خونتون رو بده تا برسونمت گفت جایی واسه رفتن نداره! گفتم: - تلفن همراه چی؟ نداشت؟ زنگ بزنیم خانوادش بیان! زهرا با کلافگی گفت: - انقدر سوال نپرس مهدی، نمی‌دونم تلفن همراهش هست یا نه! گفتم: - الان مسئولیتش رو دوش ماست خب باید برسونیمش دست خانوادش یا نه؟ زهرا گفت: - خب معلومه اما برادرِ من تا وقتی بیدار نشده تو چجوری می‌خوای اطلاعاتی از خانوادش بگیری و برسونیش خونشون؟! گفتم: - باشه درسته حالا برو ببین بیدار نشده؟ زهرا رفت داخل و گفت: - مهدی برو پرستار رو صدا کن بیدار شده! (از زبان نیلا) چشام رو که باز کردم دوباره اون دخترو دیدم. قشنگ میتونستم حس کنم الان بیمارستانم چون دیگه به بستری شدن عادت کرده بودم! دختره که نمیدونستم اسمش چیه گفت: - عزیزم الان بهتری؟ سری تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت: - الان که بهتر شدی می‌خوان مرخصت کنن میشه آدرس خونتون رو بگی که برسونیمت؟ گفتم: - قبلا هم بهت گفتم که خونه ای واسه رفتن ندارم یعنی دارما اما دیگه جای امنی واسم نیست. با گیجی گفت: - یعنی چی؟ نمیتونی واضح تر توضیح بدی؟ گفتم: - یه کلام اینکه من درحال حاضر جایی واسه رفتن ندارم و خانواده ای هم ندارم. با تعجب گفت: - پس تاحالا کجا زندگی می‌کردی؟ با ناراحتی گفتم: - ماجراش طولانیه! در باز شد و یه طلبه با یه پرستار داخل اومدن. پرستار ازم سوالاتی راجب حالم پرسید و بعدش سرم رو از دستم کشید و گفت: - دیگه مرخصی و تبت هم پایین اومده! از روی تخت بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم و از اون دختر تشکر کردم. دخترِ با ناراحی گفت: - الان کجا می‌خوای بری؟ تو که گفتی جایی واسه رفتن نداری! قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید و گفتم: - نمی‌دونم، من اصلا هیچی نمیدونم فقط اینو خوب میفهمم که دیگه واقعاً هیچکس رو ندارم. اون دختر گفت: - اینطوری که نمیتونیم ولت کنیم بری! می‌تونی بیای خونه‌ی ما بمونی تا وقتی که محلی واسه زندگیت پیدا کنی. اون مردی هم که کنارش ایستاده بود فقط سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت. گفتم: - نه عزیزم خیلی ممنون اما نمی‌تونم قبول کنم. گفت: - نه دیگه نشد، تو حتما باید بیای نمیتونم وقتی جایی واسه رفتن نداری بزارم بری! گفتم: - اما.. گفت: - اما و اگر نداره! و دستم رو کشید و برد سمت ماشینشون! اون مرد هم رفت که هزینه‌ی بیمارستان و پرداخت کنه. سوار ماشین شدیم که گفتم: - اون طلبه همسرته؟ زد زیر خنده و گفت: - نه بابا خدانکنه! و بازم خندید و گفت: - داداشمه، چندسالی هست که داره طلبگی می‌خونه و جدیدا توی مسجد محله‌ی خودمون فعالیت داره. لبخندی زدم و گفت: - میشه اسمتو بپرسم؟ گفت: - ای وای فراموش کردم خودمو بهت معرفی کنم! من زهرا سادات هستم. بعدش داداشش که سوار ماشین شد بهش اشاره کرد و گفت: - ایشونم سید مهدی هستن و لبخند دندون نمایی زد و گفت: - شما خودت رو معرفی نمیکنی؟ لبخندی زدم و گفتم: - نیلا هستم! ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت76 باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم. بالاخره اون خانو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت77 لبخندی زدم و گفتم: - نیلا هستم! با ذوق گفت: - چه اسم قشنگی داری خیلی بهت میاد مخصوصا به رنگ اون چشات! لبخندی زدم و دیگه چیزی نگفتیم تا به خونشون رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و زهرا هم همراه من پیاده شد. آقا مهدی به زهرا گفت: - زهرا جان لطفاً برو وسایل منو از توی اتاق بیار چند روزی خونه‌ی دوستم میمونم. زهرا رفت و من هنوز همونجا وایساده بودم و با کمی این دست و اون دست کردن با شرم سرم رو پایین انداختم و گفتم: - اگه بخاطر من میخواید برید من همین الان از اینجا میرم از اولشم قصد نداشتم بمونم زهرا خیلی اصرار کرد. همونطور که سرش پایین بود گفت: - نه این چه حرفیه من فقط چند روزی خونه‌ی دوستم میمونم تا شما اینجا راحت باشید و احساس غریبگی نکنید مهمان هم حبیب خداست! گفتم: - ممنونم و بازم عذرمیخوام که مزاحمتون شدم! در همین حین زهرا اومد و کیفی رو به اقا مهدی داد و اونم خداحافظی کرد و رفت. منو زهرا وارد خونشون شدیم خونشون دکور قشنگی داشت و کلا توی این خونه فضای معنوی و خاصی وجود داشت که باعث آرامش می‌شد‌. به خودم اومدم که دیدم نه مادرش خونه هست و نه پدرش! با تعجب گفتم: - مامان و بابات کجا هستن؟ زهرا لبخند غمگینی زد و گفت: - پدرم چند سالی هست که شهید شده مامانم الان حتما گلزار شهداست! هرروز همین ساعت میره پیش بابام انگاری هنوزم باهم زندگی میکنن. قشنگ نیست؟ باناراحتی گفتم: - چرا خیلی قشنگه اما مطمئنم مامانت خیلی ناراحته نه؟ زهرا گفت: - نه اصلا، راستش از صبر و بردباری مادرم تعجب می‌کنم وقتی خبر شهادت پدرم اومد مامانم نه اینکه ناراحت نباشه ها نه اما بیشتر واسه پدرم خوشحال بود که به آرزوش یعنی شهادت رسیده! یکدفعه دیدم اشک توی چشای زهرا جمع شده، با ناراحتی گفتم: - ببخشید حتما ناراحتت کردم نباید فضولی می‌کردم شرمنده! سعی کرد لبخندی بزنه که اشکش جاری شد و گفت: - دشمنت شرمنده عزیزم، نه چرا ناراحت بشم؟ فقط وقتی داشتم از بابام می‌گفتم دلم واسش تنگ شد. نفس عمیقی کشید و گفت: - دیگه ناراحتی بسه بیا اتاقت رو نشونت بدم. به اتاق اشاره کرد و گفت: - اینجا اتاق منه اما تا وقتی اینجایی میتونی ازش استفاده کنی هرچی هم نیاز داشتی بهم بگو منم این چند روز رو توی اتاق مهدی میمونم. رفت توی کمدش دست کرد و یه دست لباس بهم داد و گفت: - میتونی از اینا استفاده کنی لباسات رو عوض کن و بیرون رفت. مهربونیش منو یاد فاطمه انداخت اخ که چقدر دلم واسش تنگ شده بود اما نباید دیگه اونا رو ببینم که خاطرات گذشته برام زنده بشه! خواستم مانتوم رو عوض کنم که متوجه شدم چیزی توی جیبمه! با تعجب دست توی جیب مانتوم کردم و گوشیم رو درآوردم! فکر می‌کردم اینم توی اون خونه‌ی نحس جا گذاشتم اما خوشحالم که حداقل اینو جا نذاشتم. گوشیمو روشن کردم و دیدم فاطمه و مامان و باباش صد بار تا الان بهم زنگ زدن و چون گوشیم روی سایلنت بوده متوجه نشدم! مونده بودم زنگ فاطمه بزنم یا نه اما بالاخره زنگش زدم که با همون بوق اول گوشی رو جواب داد و با صدای بلندی گفت: - معلومه کجا رفتی؟ نیلا با توهم کجایی؟ بهم بگو تا همین الان بیام دنبالت..! می‌دونی چقدر نگرانت بودم؟ چیشد که با امیرعلی بهم زدین؟ حرف بزن دیگه یه چیزی بگو! اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم: - فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمی‌خوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم! میدونی؟ درکم می‌کنی؟ نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت77 لبخندی زدم و گفتم: - نیلا هستم! با ذوق گفت: - چه اسم قشنگی داری خیلی به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت78 اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم: - فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه نمی‌خوام کسایی که باعث میشن به یاد گذشته بیوفتم رو ببینم! میدونی چی میگم؟ درکم می‌کنی؟ بخدا خسته شدم از این وضع هرروز یه ماجرای جدید برام پیش میاد که تصورش برام سخته و تا بخوام با اون کنار بیام بلافاصله یه اتفاق دیگه میوفتم واقعیتش دیگه خسته شدم نمی‌خوام به گذشتم نگاه کنم. می‌دونم توی گذشته اشتباه هایی مرتکب شدم خیلی خوبم می‌دونم اما تا کی باید تاوان پس بدم؟ واقعاً دیگه بس نیست؟ ماجرای بهم خورد رابطمونم مطمئنم از خودِ امیرعلی پرسیدی پس الکی دوباره از من نپرس! فاطمه باناراحتی گفت: - تو الان کجایی؟ رفتم خونتون اما نبودی خب منم نگرانت شدم نیلا خودت خوب میدونی چقدر دوستت دارم پس خواهشاً برگرد. اره همه‌ی ماجرا رو از زبونش شنیدم یعنی مجبورش کردم همه چی رو بگه چون میدونستم خیلی همو دوست دارین و اونم بهم همه چیو گفت اما نیلا تو خیلی چیزا رو نمیدونی اون فقط بخاطر خودت ولت کرد نمی‌خواست آسیبی ببینی همش تقصیر بهروز بوده زنگ زده تهدید کرده! عصبانی و ناراحت گفتم: - چقدرم با جزئیات برات توضیح داده! واقعاً نفهمید چقدر دوسش دارم که با من مشورت نکرد و خودش تصمیم گرفت؟ بخدا جسمم صدمه‌ای میدید به اندازه‌ی الان که روحم اسیب دیده ضربه نمی‌خوردم. اما خداروشکر خوب موقعی شناختمش اگه واقعا منو میخواست به همین راحتی ولم نمی‌کرد حتی اگه تهدید شده بود. فاطمه گفت: - گوش کن، امیرعلی الان رفته سوریه.. نذاشتم حرفش رو کامل کنه و گفتم: - نه تو گوش کن، دیگه بهم زنگ نزن چون جوابت رو نمیدم! امیرعلی هم می‌خوام فراموش کنم همنطور که اون فراموشم کرد و ولم کرد الانم برام مهم نیست کجاست! هنوز دوستیمون سرجاشه ها اما دوری و دوستی باشه برای من بهتره! خدانگهدار..! گوشی رو قطع کردم و اشک می‌ریختم. دورغ گفتم که می‌تونم فراموشش کنم راستش وقتی گفت رفته سوریه نگرانش شدم که یه وقت بلایی سرش نیاد. اما باید فراموشش می‌کردم چون دیگه قرار نبود ببینمش فقط امیدوارم زودتر بتونم اینکارو کنم. صدای در اومد که یادم اومد من الان خونه‌ی زهرا اینا هستم پس زود اشکم و پاک کردم و با صدایی که گرفته بود گفتم: - بیا تو عزیزم! زهرا اومد داخل و رو به روی من نشست و گفت: - ببخشید اما صدات بلند بود مکالمتون رو شنیدم. ببین من نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده و توی گذشته چه کارایی کردی و اصلا هم برام مهم نیستی چون الان که اینجایی معلومه دوست نداری گذشته رو مرور کنی و اینجایی تا آینده رو بسازی مطمئن باش توی این مسیر کمکت می‌کنم. دیگه اشک نریز عزیزم چشای قشنگت رو اینجوری نابود میکنیا! اشک ریختن برای چیزای بیهوده ارزش نداره خودتم اینو خوب میدونی پس دیگه اشک نریز و لباسات رو بپوش. میون گریه هام لبخندی زدم و گفتم: - تو منو یاد فاطمه میندازی تقریباً همینطوری باهم آشنا شدیم‌. مثل خواهرم دوستش داشتم اما.. پرید وسط حرفم و گفت: - یعنی الان دوستش نداری؟ گفتم: - نه نه هنوزم مثل خواهرم دوستش دارم اما دیگه نمی‌تونم ببینمش چون خیلی از خاطرات گذشته برام زنده میشه و خب از الان دلم براش تنگ شده. زهرا لبخندی زد و دستی روی سرم کشید و گفت: - از کجا معلوم دیگه نبینیش؟ مطمئن باش باز همو می‌بینید چه دیر چه زود! و اینم مطمئنم که به زودی گذشته رو فراموش می‌کنی و هر وقت دلت خواست بدون هیچ واسطه ای میتونی ببینیش. بابت دلگرمی‌ ای که بهم داد تشکر کردم. از اتاق رفت بیرون و گفت: - زود حاضر شو بریم مسجد امروز داداشم سخنرانی داره حاضر شدم و رفتم بیرون و به زهرا گفتم: - زهرا مامانت مشکلی نداره من اینجا بمونم؟ زهرا خندید و گفت: - هنوز مامانم رو نشناختی که این سوالو میپرسی حالا توی مسجد میبینیش و بیشتر باهاش آشنا میشی. آهانی گفتم و زهرا هم رفت که حاضر بشه. چند دقیقه بعد باهم به سمت مسجد حرکت کردیم. از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت78 اشکم باز جاری شد و با بغض گفتم: - فاطمه خواهشاً دیگه بهم زنگ نزن دیگه ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت79 از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم. بعداز چند دقیقه رسیدیم و باهم وارد مسجد شدیم‌. زهرا به سرعت به سمت خانمی دوید که فکر کنم مادرش بود منم پشت سرش بودم! مادرش که منو دید با لبخند رو به زهرا گفت: - دوست جدیدت رو معرفی نمی‌کنی زهرا جان؟ زهرا به من اشاره کرد و گفت: - معرفی میکنم، دوست جدیدم نیلا هستن. فقط مامان نیلا قراره چند روزی پیش ما باشه تا یه خونه‌ی جدید واسه خودش پیدا کنه. مامانش اول تعجب کرد بعد رو به من گفت: - ایرادی نداره دخترم تا هروقت خواستی می‌تونی پیشمون بمونی عزیزم! لبخندی زدم و گفتم: - واقعاً ممنونم حتما یه روزی لطفتون رو جبران میکنم. به لبخندی اکتفا کرد. نماز شروع شد و همگی توی صف نماز ایستادیم. بعداز نماز قرار بود حاج آقا سخنرانی کنه! شروع کرد به صحبت کردن و فقط از خدا می‌گفت! می‌گفت: - رفیق خدا که باشی هیچ وقت، بن بست و ناامیدی برات معنایی نداره کسی که به خدا در زندگی تکیه میکنه و خدا رو سرپرست خودش در زندگی میگیره، هیچ وقت نه بابت گذشته افسوس میخوره و نه بابت آینده نگران میشه چون میدونه خدا جباره و جبار به معنی جبران کننده است. متاسفانه اکثر ما به آدمهایی مثل خودمون تکیه میکنیم و وقتی اونا رو از دست میدیم یا بهمون ضربه می‌زنند از هم میپاشیم و از خدا گله میکنیم که چرا؟؟ در صورتی که خدا خودش بارها به ما تذکر میده که فقط به من تکیه کنید و از من کمک بخواید. مسلما توکل کردن یک شبه اتفاق نمی‌افته، یک دانشگاهه که باید هر روز تمرین کرد و درس های کوچیک و بزرگش و پاس کرد تا به موفقیت و آرامش و پیروزی رسید. چقدر قشنگ صحبت می‌کرد! راستش خیلی به این حرفا نیاز داشتم. چقدر مسمم حرف می‌زد که قشنگ وجود خدا رو توی خودت حس می‌کردی! حرفای زیادی زد و منم کلی سوال برام پیش اومد. حتما باید سوالاتم رو ازش می‌پرسیدم! بعداز سخنرانی همه کم کم رفتن. منو و زهرا و مادرش هم رفتیم بیرون که دیدیم چند نفر از آقایون دور آقا مهدی جمع شدن و دارن سوالاتشون رو مطرح می‌کنن. بعداز چند دقیقه که آقایون رفتن و دورش خلوت شد به سمت ما اومد و سلام داد. مادرش گفت: - خسته نباشی پسرم آقا مهدی تشکر کرد که یکی از پشت سر گفت: - سید فردا مراسم داریم یادت نره زودتر بیای با بسیج خواهران هم هماهنگ کردم که بیان. روشو کرد سمت اون مرد و گفت: - چشم یادم نمیره خیلی ممنون لطف کردی. زهرا گفت: - چه مراسمی داداشی؟ - فردا میلاد آقا صاحب الزمانِ قرار شده بسیج خواهران و برادران برای بستن ریسه ها و آماده کردن بعضی از هدایا واسه مراسم فردا بیان. - اها چه خوب پس منو و نیلا هم فردا واسه کمک میایم! زهرا و مادرش خواستن برن که من گفتم: - ببخشید اما من چندتا سوال راجب سخنرانی امروزشون داشتم شما برید من پشت سرتون میام. زهرا لبخندی زد و گفت: - باشه عزیزم! آقا مهدی مثل همیشه سر به زیر گفت: - بفرمایید من درخدمتم با ناراحتی گفتم: - چندتا سوال ازتون دارم! گفتم: - ببینید من توی زندگیم وقتی خدا رو خوب شناختم رفتم سمتش و سعی کردم باهاش رفیق بشم گفتم حتما توی زندگی خیلی کمکم می‌کنه اوایل همه چی خوب پیش می‌رفت اما کم کم اتفاق های بد زیادی هم برام پیش اومد من توی گذشته اشتباهاتی کردم که فکر کنم تاوان همش رو پس دادم پس چرا هنوز همه چی بد پیش میره؟! گفت: - هر وقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی تو راه هستن، انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیت بشه. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت79 از خونشون تا مسجد راهی نبود و پیاده راحت میتونستیم بریم. بعداز چند دقی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت80 گفت: - هروقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی تو راه هستن. انرژی قدیمی داره خودش رو پاک میکنه تا انرژی جدید وارد زندگیت بشه. این حرفش خیلی بهم انگیزه داد. چقدر دقیق صحبت می‌کرد! با بغض گفتم: - همه‌ی کسایی رو که دوسشون داشتم از دست دادم الان فکر میکنم هیچکس دوستم نداره. لبخندی زد و گفت: - خدا گاهی نشون میده به ما که ببین هیچ کس دوست نداره! اما یواشکی میاد تو گوشت میگه جز من! ببینید نمی‌دونم چه اتفاق های براتون افتاده که انقدر ناامید هستید اما بدونید خدا همیشه هست. من همیشه وقتی ناامید میشم و یا حال دلم زیاد خوب نیست این جمله رو تکرار می‌کنم و میگم: - الهی تو نظر کن به دلم، حال دلم خوب شود. این جمله خیلی جاها کمکم کرده و برام مثل مسکن بوده امیدوارم بدرد شماهم بخوره، یاحق! حرفاشو زد و رفت و من به فکر فرو رفتم. و ریز لب گفتم: - الهی تو نظر کن به دلم، حال دلم خوب شود. واقعا این جمله مثل مسکن میموند و ارومت می‌کرد لبخندی زدم و دویدم تا خودمو به زهرا و مادرش برسونم. (فردای آن روز، از زبان مهدی) با امیرحسین وارد مسجد شدیم و به سمت بچه ها رفتیم هرکی قسمتی از کار رو به عهده گرفته بود خداروشکر تا امشب بنظرم همه چی فراهم باشه. از پایگاه خواهران هم همه داخل بودن برای بسته بندی هدایا..! یکدفعه یادم اومد میکروفن مسجد رو زهرا برای پایگاهشون قرض گرفته بود. کنار در درودی خواهران وایسادم و زهرا رو صدا زدم. بعداز چند دقیقه اومد و گفت: - جانم؟ با لبخند گفتم: - جانت سلامت، میدونی میکروفن مسجد کجاست؟ کمی فکر کرد و گفت: - آها اره میدونم اون دفعه که برای پایگاه قرض گرفته بودیم بردمش خونه، الان کنار تختمه! گفتم: - میشه بری خونه و بیاریش؟ زهرا سری تکون داد و گفت: - داداش واقعاً نمیبینی دستم گیره؟ یه دقیقه خودت برو و بیارش. دست کرد توی جیبش و کلید رو درآورد و بعدش گفت: - راستی مامانم خونه نیست اینم کلید خونه! باشه ای گفتم و به سمت خونه راه افتادم. کلید رو توی در انداختم و وارد خونه شدم. به سمت اتاق زهرا رفتم و در اتاقش رو که باز کردم دیدم نیلا خانوم با موهای باز و پریشون روی تخت خوابیده! برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت درو بستم و از خونه زدم بیرون! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت80 گفت: - هروقت دیدی همه چیز داره بد پیش میره، بدون اتفاق های خیلی خوبی ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت81 برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم بیرون که زهرا رو دم در دیدم! گفت: - یادم رفت بگم نیلا توی اتاقم خوابیده! کلید رو دادم دستش و گفتم: - الان میگی؟ حالا خودت برو میکروفن رو بیار! زهرا رفت داخل خونه و من به سمت مسجد حرکت کردم و زیر لب استغفار میدادم. چند دقیقه بعد زهرا برگشت اما ایندفعه نیلا خانومم باهاش بود! وقتی دیدمش دوباره به یادم ماجرای چند دقیقه پیش افتادم! هروقت می‌دیدمش ازش یجورایی فرار می‌کردم. مراسم شروع شد و همه چی به خوبی تموم شد مثل همیشه بعداز مراسم چند نفر از آقایون دورم جمع شدن و سوالاتشون رو می‌پرسیدن. همه که رفتن یادم اومد خونه چندتا لباس لازم دارم با امیرحسین رفتیم در خونه، ایندفعه نرفتم داخل و به زهرا زنگ زدم چندتا از لباسام رو بیاره. در باز شد و زهرا با چند دست لباس بیرون اومد و با خنده گفت: - مهدی مامان گفت فردا می‌خواد قراره خاستگاری رو بزاره پس بهتره دیگه مقاومت نکنی گفتم: - آبجی جونم زهرا خندید و گفت: - ببین ایندفعه سعی نکن منو خر کنی که برم مامانو راضی کنم این دفعه دیگه دختره همه چی تمومه منم چیزی ندارم که بگم والا دختر خوبیم هست. گفتم: - میدونم خودت میتونی مامانو راضی کنی پس برو باهاش صحبتی کن. زهرا نچ نچی کرد و گفت: - نه داداش همینجوری که نمیشه شرط داره! خندیدم و گفتم: - خواهشاً تو شرط نزار اصلا خودم باهاش صحبت می‌کنم! خواستم برم که گفت: - باشه قهر نکن آقا داداش باهاش صحبت می‌کنم اما باید یه فکری به حال خودت بکنی تا قبل از اینکه پیر بشی! خندیدم و گفتم: - من که تکلیفم معلومه بالاخره یکی واسم پیدا میشه تو برو فکر خودت باش که باید به زودی ترشی بندازیمت یادم باشه یه دبه‌ ی بزرگ بگیرم. زهرا خندید و گفت: - هیچی دیگه اگه من با مامان صحبت کردم! گفتم: - نه توروخدا اصلا من اشتباه کردم. خندید و گفت: - حالا خوب شد حالا برو که فکر کنم دوستت اونجا داره از دستت حرص میخوره ازبس طولش دادی. خندیدم و گفتم: - باشه خداحافظ! (از زبان نیلا) زهرا اومد و شام خوردیم. بعداز شام رفتم که بخوابم اما یکدفعه دلم گرفت و میخواستم گریه کنم. از پنجره بیرون رو نگاه کردم و ماه رو که دیدم احساس کردم توی ماه تصویر آقا ابراهیم نقش بسته! راستش شرمنده شدم، شرمنده از اینکه خیلی وقته یادش نکردم اما اون خیلی جاها دستم رو گرفته. چشام رو روی هم گذاشتم و به خوابم رفتم. نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت81 برای یک دقیقه احساس کردم نفسم رفت و با شدت در رو بستم و از خونه زدم ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت چشام رو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم. احساس می‌کردم توی عالم خواب و بیداری گیر افتادم نگاهی به اطراف انداختم که اقا ابراهیم رو دیدم. گفت: - دخترم ناراحت نباش و از خدا کمک بخواه! تا چند سال دیگه ممکنه اتفاقی کسی رو ببینی درحالی که شاید باورش برات سخت باشه اما بدون هرچی خدا بخواد همون میشه امیدت به خدا باشه. گفتم: - منظورتون چیه؟ لبخندی زد و گفت: - چه دیر و چه زود متوجه میشی عجله نکن. باناراحتی گفتم: - آقا ابراهیم واقعاً زندگی من آخرش چی میشه؟ واقعاً خداروشکر که همیشه خوانواده های خوبی هستن که منو ببرن پیش خودشون اونم بدون اینکه منو بشناسن و فکر می‌کنم اینا همش به لطف خداست اتفاقایی که برام میوفته اتفاقی نیست اینو خوب می‌دونم اما واقعا از آینده میترسم! اینده ای که توش هیچکس رو ندارم. من حتی الان پولی ندارم و نمیدونم تا کی قراره مزاحم این بنده خدا ها بشم. واقعا دلم از تموم دنیا گرفته قلبم درد می‌کنه از این همه مصیبت کی قراره تموم بشن؟ با آرامشی که همیشه توی صداش بود گفت: - امیدوار‌ باش به‌ آینده‌ ای‌ که‌ خدا‌ زودتر از‌ تو‌ اونجاست، ایمان‌ داشته‌ باش به‌ خدایی‌ که‌ رحمتش‌ بی‌ پایانه! و‌ اعتماد‌ داشته‌ باش به‌ بخت‌ نیکی‌ که‌ پس‌ از‌ صبرت‌ سر خواهد زد. حرفاش برام مبهم بود خواستم از سوالی بپرسم که دیدم دوباره غیب شد! همونجا سرم رو به آسمون بلند کرد و گفتم: - خدایا شکرت بابت نگاه های بی وقفت ممنونم که همیشه مراقبمی! یهویی از خواب پریدم و درست موقعی بود که داشتن اذان میگفتن! اشک توی چشام جمع شد از اینکه خدا چه قشنگ همه چی رو میچینه! از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و با زهرا و مادرش به مسجد رفتیم. (پنج سال بعد) با زهرا اومده بودیم مسجد قرار بود امروز نذری بدن ماهم اومده بودیم کمک کنیم. یه فرش بیرون پهن کرده بودن منو زهرا هم نشسته بودیم برنج پاک می‌کردیم. یکدفعه یه دختر کوچولوی خوشگل که داشت چهار دست و پا راه می‌رفت از زیر سینی رد شد! خندیدم و سینی برنجا رو گذاشتم زمین و بغلش کردم و بوسش کردم. زهرا خندید گفت: - مادر شدن خیلی بهت میادا! یکدفعه صدایی اومد که فکر کنم باباش بود و داشت دنبال دخترش می‌گشت! دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم سرم رو که بلند کردم با تعجب به مردی که رو به روم ایستاده بود نگاه کردم! واقعا امیرعلی بود؟! نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت #پارت82 چشام رو روی هم گذاشتم و به خواب رفتم. احساس می‌کردم توی عالم خواب و بی
🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت دختر کوچولو رو توی بغلم گرفتم و بلندش کردم. سرم رو که بالا آوردم با تعجب به مردی که رو به روم بود نگاه کردم! واقعا امیرعلی بود؟ با شک بچه رو بهش دادم. بلافاصله دوتا خانوم که داشتن به ما نزدیک می‌شدن اومدن نزدیک و گفتن: - خداروشکر پیداش کردی! یکیشون فاطمه اون یکی رو هم نمی‌شناختم. از اینکه باهم میدیدمشون تعجب کردم و سرم درد گرفته بود! فاطمه که منو دید جا خورد و باتعجب گفت: - نیلا خودتی؟! اومد سمتم که بغلم کنه که من کنار رفتم و با سرعت از اونجا بیرون زدم و متوجه شدم که اونم داره پشت سرم میاد. با فریاد گفتم: - دنبالم نیا فاطمه با ناراحتی گفت: - بی معرفت بعداز چند سال دلتنگی بالاخره دیدمت اونوقت تو اینطوری جوابم میدی؟ خنده ای کردم و سر جام ایستادم و گفتم‌: - خوبه دیگه، حالا من بی معرفت شدم؟ هان؟! واقعاً من بی معرفتم یا تو؟ فاطمه گفت: - چرا من؟ من که توی این چندسال فقط نگرانت بودم میشم بی معرفت اونوقت تو که هیچ خبری از حال خودت بهمون نمی‌دادی با معرفتی حتما درسته؟ رفتم نزدیکش و گفتم: - مگه حالِ من براتون مهم بود؟ اگه براتون مهم بود که باهم ازدواج نمی‌کردین. خندیدم و ادامه دادم: - راستی تبریک میگم بچه هم که دارید. فاطمه گفت: - واقعاً برای خودم و خودت متأسفم! واقعا چی باعث شد اعتمادمون به هم ازبین بره؟ من برم با نامزد سابقِ بهترین و صمیمی ترین دوستم ازدواج کنم؟ واقعا اینطور منو فرض کردی؟ بخدا اینطور که فکر می‌کنی نیست! با تعجب و حیرت گفتم: - پس امیرعلی ازدواج نکرده؟ سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت! گفتم: - دیدی؟ دیدی دروغ می‌گفتی؟ فاطمه با ناراحتی گفت: - میشه یه جا بشینیم همه چیو برات توضیح بدم؟ یه صندلی اون اطراف بود دستش رو کشیدم و بردمش اونجا وقتی نشست گفتم: - بفرما، حالا توضیح بده. شروع کرد به توضیح دادن و گفت: - ببین الان پنج سال از وقتی همو ندیدیم میگذره و خب ما هرچی صبر کردیم خبری ازت نشد من حتی بعداز اون تماسی که داشتیم بازم بهت زنگ زدم ما مثل اینکه سیم‌کارتت رو عوض کرده بودی! امیرعلی بعداز اینکه از سوریه برمیگشت که بیاد مادرش رو ببینه روزا و شب ها جاش پیش مزار اقا ابراهیم بود که شاید تورو اونجا ببینه اما بگفته خودش هروقت می‌رفت اونجا تورو نمی‌دیده و ما فکر کردیم شاید تورو ازدست داده باشیم. همه ناراحت بودیم اما یروز خبر اوردن امیرعلی ازدواج کرده حتی منم باورم نمیشد امیرعلی بعداز تو ازدواج کنه اما خب همه چی خیلی سریع پیش رفت و عقد و عروسی رو باهم گرفتن و الان چندسالی هست ازدواج کرده. اوایل همه فکر می‌کردیم برای فرار از عشقِ تو ازدواج کرده اما بعداز مدتی خبر باردار شدن زنش اومد و امیرعلی بعداز اومدن اون بچه دیگه عاشق زن و زندگیش شد. واقعاً متأسفم که ناراحتت کردم. سری تکون دادم و گفتم: - نه تقصیر تو نبود که..! شرمنده که اینطور راجبت فکر کردم وقتی باهم دیدمتون تعجب کردم و خب حالم بد شد. فاطمه گفت: - همین؟ واقعاً ناراحت نشدی؟ با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم: - راستشو بخوای ناراحت شدم! اما فاطمه این چندسال خیلی روی خودم کار کردم و خیلی خودمو دلداری می‌دادم. الان دیگه کمتر ناراحتی هامو بیرون می‌ریزم و اکثرا همه رو توی دلم دفن می‌کنم. دوست ندارم کسی ضعف منو ببینه! بعداز امیرعلی در قلبم رو بستم و کلیدش رو قورت دادم. امروز وقتی یهویی با زن و بچش رو به رو شدم براش خوشحال شدم که اون حداقل زندگیشو تباع نکرده. اما میدونی چیه؟ بیشتر دلم واسه خودمو و قلبی که خیلی وقته درش رو بستم سوخت از درون واقعا دارم میشکنم. میدونی چی میگم؟ فاطمه داشت اشک می‌ریخت. با بغض گفتم: - تو چرا اشک میریزی؟ فاطمه اشکاش رو پاک کردم و منو توی بغلش گرفت و گفت: - واقعاً باورم نمیشه تو نیلای پنج سال پیش باشی! تفکراتت خیلی تغییر کرده. لبخندی زدم و با غم گفتم: - همش از تجربه های دردناکیه که برام رخ داده. توی این سالها خیلی تلاش کردم، خیلی زحمت کشیدم واسه اجاره کردن یه خونه ی کوچیک و چند متری خودمو به آب و آتیش زدم و صبح تا شب کار کردم. اشکام داشت جاری می‌شد و فاطمه با ناراحتی بهم زل زده بود! اشکام رو پاک کردم و سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم و گفت: - بیخیالِ این حرفا! تو چی؟ از خودت بگو، توهم ازدواج کردی؟ فاطمه لبخندی زد و سری تکون داد که من با تعجب گفتم: - جدی؟ ازدواج کردی؟ به همون که دوستش داشتی رسیدی یا این یکی دیگست؟ نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛