رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم150 - سلام بفرمائید...درواحدرا زودتربازگذاشت و خودش به آشپزخانه رف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
#سهم151
چشم باز کردم ودیدم هوا تاریک است.سنگینی خاصی روی دلم حس کردم.چانه ام را پائین دادم
و سرم را بالا بردم.دست امیراحسان روی شکمم بود.
با حرص سرم را روی بالش کوبیدم و نوچی گفتم. واقعا که رو داشت.
سرچرخاندم و دیدم ازخستگی لب هایش نیمه باز مانده.
صدای تق و توق از آشپزخانه میامد.یاد نسیم افتادم.دوباره به احسان نگاه کردم.
با حرص در دلم گفتم"از من که زنم بیشتر مژه داره!"
خواستم دستش را بلندکنم و بروم اما یک حس مرموز لعنتی نمیگذاشت. با دقت نگاهش کردم...هنوز فرصت اصلاح پیدانکرده بود.
نمیدانم....لعنت به دل بیچاره ام.پنجه ام را لای موهای پرش کردم و زیر لب گفتم
"کثافت"...
آهسته وکوتاه خندیدم. دستم را پس کشیدم.صدایش من را شوکه کرد:
-خوب بود .بکن.
و چشمهایش را باز کرد.
با ناز و قهر چشم هایم را چرخاندم و گفتم:
-دستت رو بکش دلم درد گرفت.
فوری دستش را کشید و گفت:
-ببخشید حواسم نبود.خوبی؟؟
لبه ى تخت نشستم و گفتم:
-خوب....خیلی..!
از اتاق خارج شدم و دیدم نسیم مشغول است.برگشت و گفت:
-سلام عزیزم.ببخشید بیدارتون نکردم دیدم خسته اید دیگه ناهارو تبدیل کردم به شام.
-سلام.دستت درد نکنه.زنگ بزن فرید بیاد.
وداخل شدم
آرام گفت:
-نه نمیخوام ببینه دست و بالت رو....
خیارشورى که برداشته بود ازدستش گرفتم؛گاز زدم و گفتم:
چرا؟ میترسی یاد بگیره بزنت اونم؟
لبش را گاز گرفت و گفت:
-هیس میشنوه احسان...نخیر لزومی نداره فرید بفهمه
یک آن به اینکه نسیم روی فرید سلطه
داشت حسرت خوردم
-اوکی... خیلی گشنمه نسیم.
-صداش کن امیراحسانو من روم نمیشه.
-من باهاش قهرم.
-آره قهری اونجوری بغلش کرده بودی!
-چرت نگو اون اومده کنارم خوابیده.
-ببخشید مجبور شدم بیام لباس راحتی بردارم از اتاق دیدم که خانوم دست وپاشو انداخته روش!
با ناباوری گفتم:
-چرت و پرت نگو!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی #سهم151 چشم باز کردم ودیدم هوا تاریک است.سنگینی خاصی روی دلم حس کردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم152
به جون مامان.تازه احسان بیدار بود! منو دید نیمخیز شد از خجالت رنگ لبو شده بود.
سرم را روی میز گذاشتم و نتوانستم نخندم. بالاخره این طلسم هم شکسته شد و من قهقهه زدم.
الهی بمیرم امیراحسان انقدر ذوق کرد که با هیجان به آشپزخانه آمد و گفت:
-چی شده نسیم خانوم؟
نسیم هم خوشحال از یک آشتی کنان شیرین گفت:
-هیچی فقط بهش گفتم شمارو با بالش اشتباه گرفته بود.
یک صندلی عقب کشید و روی صورتم
که پنهانش کرده بودم و میخندیدم ؛خم شد و جدی گفت:
بهار؟به من نگاه کن.
نه رویش را داشتم نه دلش.نسیم که قبلا از من شنیده بود امیراحسان روی روابط زن و شوهر حساس است؛با یک ببخشید ویک بهانه ى الکی خارج شد.امیراحسان با ندامت گفت:
-بهار بخدا پشیمونم... چرا انقدر سنگی؟
با تعجب و صورتی که هنوز خندان بود نگاهش کردم وگفتم
-من سنگم یا تو؟
چشمان آرام و نجیبش تند تند روی صورتم میچرخید:
-منم سنگم..حلالم کن.توروخدا...جون...جون اون.
رد انگشت اشاره اش را گرفتم و دیدم که به
شکمم رسید
با حسی سرشار گردنش را کشیدم وزیر گلویش را بوسیدم:
-حلالت عوضی.
شلیک خنده اش به قدری شیرین بود که دلم لرزید..لعنت به من که فراموش کردم یک عاشق
هستم.امیراحسان باهمه خوبی ها و بدی هایش تمام روح و هستیم بود
نسیم با سرفه ى مصلحتی داخل شد و گفت:
-زنگ زدم فرید نگران نشه.
-شب میرسونمتون.ممنونم از همه چی...
-نه بابا این چه حرفیه وظیفمه.
میز را چید و خودش هم نشست
برای اولین بار در این مدت با اشتها غذا خوردم و ته ترشی و خیارشور را در آوردم! احسان نامردی نکرد و بلند شد شیشه ى ترشی را با جا روی میز گذاشت.نسیم متعجب نگاهمان کرد
وگفت فشارت میفته چرا همچین میکنی؟!
خجالت میکشیدم به او بگویم.درست بود خواهر و نفس بود اما بزرگ تر بودنش نمیگذاشت این مسئله را با او در میان بگذارم.
مخصوصا آنکه خودش هنوز عقد مانده بود
امیراحسان با افتخار گفت:
-از سرش میفته حالا اولاشه بذار راحت باشه
و خیلی ریلکس و جدی با غذایش در گیر شد
-اولای چیشه؟!
امیراحسان با تعجب نگاهش کرد وگفت:
-بهتون نگفته مگه؟
-چیرو؟
-که دارم پدر میشم!
نسیم بوضوح رنگش پرید.آخ که دلم کباب شد.هم خوشحال شد هم ناراحت.بی جهت روسری اش را مرتب کرد و با منِ منِ گفت:
-نه!!! مبارکه!! خدای من!
بلند شد و به طرفم آمد.من هم ایستادم و شرمزده سر پایین انداختم.محکم بغلم کرد و من دوباره از اینکه از او بلندتر بودم خجالت کشیدم!! آخر همیشه غرمیزد چرا ژن من اینطور بوده؟!
وقتی جدا شد دیدم چشم هایش نم دار است.
بعد از شام ؛ امیراحسان گفت که حاضر شوم نسیم رابرسانیم.
وقتی نسیم پیاده شد و دید که ما عکس العملی نشان نمیدهیم؛
با تعجب خم شد وگفت:
-وا؟! نمیاید؟
امیراحسان:
-دیر وقته مزاحم نمیشم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم152 به جون مامان.تازه احسان بیدار بود! منو دید نیمخیز شد از خجالت رن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم153
_مگه غریبه اید؟! این چه حرفیه؟! بهار خانوم مامان وبابا منتظرنا؟؟
نگاهم غیرارادی به امیراحسان افتاد! انگار که خودم هم به این سیستم اجازه از شوهر عادت کرده بودم! کاملاناخودآگاه زیر سلطه اش بودم.با مهربانی نگاهم کرد و آهسته پلک زد
"اگه دوست داری من حرفی ندارم "
با ذوق پیاده شدم و دست به دست نسیم به سمت خانه رفتیم.امیراحسان با یک لحن خاص که بویی از شرمندگی داشت صدایمان زد و با من من گفت:
-من شرمنده ام...دستش...
وسرش را پائین انداخت
نسیم گفت:
-میگیم با آینه بریده.دروغ هم نمیگیم.فقط لزومی نداره از جروبحث خبردار بشن.
پرسپاس نگاهش کرد و گفت
-لبش چی؟ من روم نمیشه تو چشمای پدر نگاه کنم.
با بیخیالی گفتم:
-وللش بابا میگم از دیشب بوده واسه همون قضیه شما ندیدید.
اخمی کرد.باز از دروغم بدش آمد:
-نخیر..پرسیدن من راستش رو میگم.
باخنده شانه بالا انداختم وگفتم:
-بگو بذار بابام ازت بدش بیاد.
در همین گیرو دار نسیم با موبایلش به فرید گفت پشت در هستیم و آیفون خراب است
فرید با ذوق در را باز کرد و گفت:
-وای خدایا شکرت! خوبی بهار؟؟
انقدر خوشحال بود که کم مانده بود بغلم کند!! دیشب برای کار به شهرستان رفته بود و به همین خاطر در مراسم نبود
انقدر صمیمی رفتار کرد که هم خنده ام گرفت هم رنگم را باختم چراکه امیراحسان یک اخم کوچک کرد و خودش را با پدرم در احوال پرسی نشان داد.همگی دور هم نشستیم و مادرم و مستی با دیدن دستم همزمان هین کشیدند.نسیم فوری گفت:
-دیوونه آینهرو شکست خودشم داغون شد.
مادر:
-کول باشوما ! ندن؟!خاک برسرم واسه چی؟!
خدانکنه مامان اتفاقه دیگه...
وسرم را پایین می انداختم تا لبم را نبینند.هیچ خوش نداشتم تصویر سید عزیزشان در ذهن سیاه شود
فرید با خنده گفت:
-خیلی خوبه زنده ای.
همه معترض شدند و دعوایش کردند
اما من خندیدم و کاملا بی منظور گفتم:
-اینو بیخیال کارت چی شد؟
همه ناراحت شدند و الکی خود را مشغول نشان دادند! رنگم پرید و دیدم نسیم غصه دار به آشپزخانه رفت
-نشد بهار.
-اهان...درست میشه فرید...
و در دل فحشی آبدار به خودم دادم.امیراحسان هم فارق از هرجایی نه گذاشت نه برداشت درست تو بدترین شرایط روحی نسیم و فرید گفت:
-راستی بهار بارداره.
در دل قربان صدقه ى این خنگی اش رفتم.واز اینکه انقدر ساده خبرداد خنده ام گرفت چراکه میدانستم اگر فرید جای او بود کلی آب و تاب به جریان میداد
همگی ذوق کردند و دوباره روی سروکله ام ریختند و معترض شدند که چرا زودتر خبر نداده
ایم.آخ که جلوی پدرم از خجالت مردم.امیراحسان اما نه خجالت میکشید نه چیزی.تازه با افتخار
و سربلند روی خیارش نمک میپاشید!! حتماً از افتخارات خانوادگیشان بود ! هیچ بعید نبود این
طرزفکر...
پدرم متوجه شد تا چه اندازه شرمزده ام بنابراین بلند شد و کنارم نشست و دستم را گرفت.
مستی هم حرفی زد که همه با کله در دیوار رفتند!
چرا که سرخوشانه و با هیجان گفت:
-خیلی خوب کاری کردید زود اوردید.جدیداً مد شده ده سال....
و ساکت شد.تازه فهمید چه سوتی عظیمی جلوی کسانی داده که او را به شدت بچه میدانستند! با این حرف نشان داد قضیهى آوردن بچه توسط لک لک ها منتفی است! مادرم که مستی را با این سن هنوز ته تغاری کوچک میدانست سرخ شد و فرید که تازه فهمیده بودم به شدت بامزه است قضیه را با چرت وپرت ماست مالی کرد
واین چنین بود که من از ته دل برای مستی عزیزم آرزوی خوشبختی کردم و دیدم که خواهر
کوچکم بزرگ شده است.
آرزو کردم مردی متعادل و نرمال نصیبش شود یک چیزی بین امیراحسان و فرید!!
نویسنده :
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم153 _مگه غریبه اید؟! این چه حرفیه؟! بهار خانوم مامان وبابا منتظرنا؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم154
آخرشب هردو عزم رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم.
در طول راه لحظه ای چشمان غمگین نسیم
از ذهنم دور نمیشد.امیراحسان با مهربان ترین لحن ممکن گفت:
-ناراحتی هنوز؟
-نه عزیزم.
-میخوام ماشینو عوض کنم دوستش نداری.
به سمتش برگشتم وگفتم:
-دیگه دوستش دارم.چون مال توعه.
حس کردم خیلی میخواهمش
آرام گفت:
-پس چرا دیگه ناراحتی؟
-تو فکر نسیمم...طفلک...دوسالی میشه که نامزدن.
و با تمام وجود این اخلاق خوبش را تحسین
کردم چراکه دیدم خاله زنک نیست و در زندگی باجناقش سرک نمیکشد و چشم و هم چشمی
ندارد.
با لحنی بیخبر و متعجب گفت:
-راستی چرا؟ من اصلا انقدر حواسم پرته هیچوقت نپرسیدم چرا نسیم (ازاینکه بین خودمان نسیم را نسیم خانوم صدا نزد ضعف رفتم !دیوانه بودم!)
..نمیره سرزندگیش؟؟
-از تو چه پنهون...
با ناراحتی به روبه رو نگاه کردم وگفتم..
فرید توانایی جمع کردن زندگی و عروسی گرفتن نداره.
شنیدم که آهسته و با اندوه آه کشید:
-وای...چرا زودتر نگفتی؟؟گفتنی نیست..چه کاری بر میاد از ما؟
-خیلی کارا! من میدم.
با خنده و حالت نهی گفتم:
-نه بابا!! میخوای دق کنن؟!نیم نگاهی به سمتم انداخت و با پشت دست گونه ام را نوازش کرد:
-بمیرم چه باد کرده....نه که برم پولو دو دستی بذارم جلوش بگم بیا! بهشون بگو از اداره وام
گرفتم.دروغم نگفتی چون من خودم به پرسنل وام میدم منتها این بار رقمش یه خرده بیشتره.
ولی از حساب خودم نه اداره.کلّاً خودم اینجوری میخوام متوجهی؟نمیخواست رُک بگوید برای
کارخیر!! خجالت یا شکسته نفسی بود نمیدانم.هرچه که بود با هیجان گفتم:
-جون بهار؟! خودت نمیخوای پولت رو؟؟
-نه.. میخواستم بذارمش رو ماشین و یکی بهتر بخرم؛حالاکه تو راضی ای به همین دیگه
نمیخریم.چطوره؟لبم را گزیدم و بی جهت یه این فکر کردم که من باید جای کتک او را ببوسم!
باید دست هایش را ببوسم.بخدا دیوانه بودم حس میکردم کتک خوردن از او لذت دارد! به خودم فحش دادم که چرا آنطور شدید واکنش نشان دادم.شاید بخاطر بارداری بود وگرنه منکه الان از عشق به او چرت وپرت میگفتم و لبریز بودم!
دستش را از روی دنده بلند کردم و تندتند بوسیدم وگفتم:
-فدای اینا بشم منو زدن.
فکرکرد متلک می اندازم به زور دستش را میکشید و با خجالت میگفت:
-بهار توروخدا...نکن.. تو نمیخوای منو ببخشی؟!
-نه نه نه دیوونه من جونم برات در بره انشالله!ابروهایش بالا رفت و گفت
-خدانکنه!! الان واسه نسیم خوشحالی؟!
-نخیر! واسه داشتن تو خوشحالم...انشالاه دخترم به تو بره ماه من.
زیر خنده زد وگفت:
-حالامیدونی دختره؟اوهوم...توخواب دیدم.قیافش زیاد یادم نیست اما دختره...انشالله ظاهر و باطنش مثل تو میشه...انشالله... مخصوصا مژه هاش.
لبخند شیرینی زد و آهسته گفت:
-نرگس سادات...
با لذت نفس کشید! غرق در رؤیا !
آنقدر خوشحال بودم که دلم نیامد ثبت نشود.گوشی را در اوردم و گفتم :
-بیا سلفی
وخودم را کامل به طرفش کشیدم
در همان حال رانندگی نگاه پر جذبه پراخمی به دوربین کرد مثلا ژست گرفت.من هم با لبخندی
گشاد خیره شدم.
بعد درحالی که با خوشحالی عکس فوق العاده امان را نگاه میکردم گفتم:
-قربون جذبت برم بداخلاق من !!! ..
"پلیس! " به ندرت قهقهه میزد.حالا بلند خندید وگفت:
-از کجا میاری این حرفارو ؟! پلیس!! عاشق فن بیانتم!
-پس چی من نبوغم بالاست....
نویسنده :
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم154 آخرشب هردو عزم رفتن کردیم و سوار ماشین شدیم. در طول راه لحظه ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم155
برای اولین بار دراین مدت با آرامش کنار هم خوابیده بودیم.
آرام گفتم:
-چه حالی داشتی گفتن کشتن منو؟
با چشمان بسته گفت:
-حرف عاشقانه تر بلد نبودی؟
ازخنده ترکیدم وگفتم:
-ا...بگو دیگه...
-حس بد.
-زحمت کشیدی! توضیح بده دقیق.چطوری شدی.
-بعداً میگم الان مست خوابم.
به مسخره گفتم:هیع!! استغفرالله!! "مست"!! نگوئید زشت است.
چشمانش را باز کرد توقع داشتم دعواکند اما
اول پقی کرد و سپس ترکید ازخنده:
-خیلی دیوونه ای...
-تو اسم خواهر منو چطوری صدا میکنی راستی؟ حرام نیست؟! مستی...
بازهردو ترکیدیم و او با
خنده گفت:
-باشه مسخره کن.عوضی باشم خوبه؟
-شوخی میکنم عزیزم..حالا بگو دیگه....
با ناراحتی صاف خوابید و خیره به سقف شروع کرد:
-صبحش که دیدم رفتی و نامه گذاشتی عصبانی شدم گفتم آبرومون رو جلو پدرت بردی. از لجم
اصلا زنگ هم نزدم تا ظهر.تو اداره بودم که نسیم زنگ زد به گوشیم. با نگرانی گفت صبح پیام
دادی میری اما هنوز نرسیدی و گوشیتو جواب نمیدی...دیگه حالم رو نفهمیدم..اون عوضیم
نمیومد سرکارش.
کم کم دیدیم قضیه جدیه و تا غروب خبری نشد. فرضیش رو چیدیم.هر جور فکر کردیم ربط
داده میشدید بهم.رفتیم اون خونه ای که مثلا با زنش زندگی میکردن؛خبری نبود...خلاصه که
بهمون زنگ زدن و فهمیدیم چه خاکی به سرمون شده.میگفتن یا تو یا ادامه ى کارم.سخت
بود.دوستت دارم اما اگه عقب نشینی میکردم فکر میکردن ما ترسیدیم و اگه ضعیف جلوه
میکردیم بازهم تجربه ثابت کرده بلایی که میخواستن سرت میوردن و الکی مارو بدنام میکردن
اما من گفتم تو حتى کشته هم بشی شهید در راه خدایی ولی بیخیالتم نبودیم.محمد و حسام رد
یکی از گروهک های مرتبط با اونا رو زده بودن دستگیرشون کردیم و مجبور به اعتراف.اونام
نقشرو لو دادن و بقیشم که میدونی...
-از حست بگو...جون من...
به سمتم برگشت وگفت:
-راستش رو بخوای تو این مدت بود که فهمیدم که چقدر دوستت دارم.با خوشحالی گفتم
-گریه کردی؟
چشمانش را بست و مثل بچه های سرتق ابرو انداخت که یعنی "نه"
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم155 برای اولین بار دراین مدت با آرامش کنار هم خوابیده بودیم. آرام گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم156
_خیلی نامردی.
پشتم را به او کردم که ازپشت من را به سمت خودش کشید و گفت:
-چرا کردم.
دوباره با ذوق نگاهش کردم و گفتم
-بگو بخدا؟
-بخدا
خجالت میکشید! دوست نداشت بفهمم گریه میکرده
-چقدر مثلا؟
-باز قفلی شد..یا حسین.
وسرش را گرفت! زیر خنده زدم وگفتم
-بگو آخرین سؤالمه..چقدر گریه کردی؟
-یعنی چی چقدر؟!!؟ با چه واحدی اندازه گیری کنم؟ لیتری؟!
-نه مثلا بگو زیاد/کم/متوسط
-متوسط.
دلم ضعف رفت و خندان و پرشور نشستم
-وای خیلی باکلاسه! اگه میگفتی زیاد فکرنکن خوشحال میشدم! بدمم میومد ,ابهتت زیر سوال
میرفت.کمم که جای خود داره! کی ها گریه میکردی؟
درمانده لحاف را روی سرش کشید وگفت:
-وای خدا....
-همینه آخریشه...کتکم زدی...!
خواستم دلش بسوزد!
-کی ها یعنی چی؟! خب. تو خلوت...تو خونه...جای خالیتو میدیدم.
وای که مردم از ذوق!دست برهم کوبیدم و گفتم:
-چمدونم رو دیدی چی شد؟ خوشحال شدی؟ چه حالی داشتی؟!
نشست و با بدبختی نگاهم کرد:
قربون اون شکل ماهت بشم,میذاری بخوابم؟ صبح ساعت شیش باید برم.
-فقط اینم بگو.
-هیچی دیگه خیلی خوشحال شدم.امیدم بیشتر شد زنده ای ولی بازم گفتم شاید رد گم
کنیشونه.یه فرضیه مسخره هم به ذهنم زد ! ! والله همچین از اون بی صفت رودست خوردیم گفتم نکنه تو هم همدستشونی !
قلبم نزد.بوضوح مبهوت نگاهش کردم
....-
-که دیدم نه بابا تو این کاره نیستی...
دیگر نتوانستم طاقت بیاورم آرام گفتم:
-باشه..مرسی از جوابات عزیزم.شب بخیر.
خوابیدم که از پشت رویم خیمه زد:
-ببخشید بهار بخدا خسته ام اخه، اونجوری کلافه حرف زدم...اصلا تاصبح بپرس!
دست روی بازویش گذاشتم و گفتم:
-نه قربونت بشم ناراحت نشدم! شب بخیر.
روی بازویم را نرم وکوتاه بوسید:
-بهار بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم.
-احسان جان من خوبم!
با همان ندامت و آرامی گفت:
-امیراحسان.
برگشتم و چهارچشمی گفتم:
-یعنی حالا هم ول نمیکنی؟ خب اسمت بلنده سخته!لبخند زد
ودوباره خوابید
-حالا تلاشتو بکن...کامل بگو...
-چشم! دیوونه...
با خنده پشتم را به او کردم و صدای شب بخیرش آمد
با کوفتگی کش و قوصی به بدنم دادم و دیدم جای امیراحسان خالی است.از آشپزخانه سروصدا
میامد و من به خیال آنکه امیراحسان باشد خارج شدم.اما دیدم که حاج خانم و فائزه مشغول هستند. با روی خوش گفتم:
-خیلی خوش اومدید!! سلام!!
فائزه که طاهارا به بغل گرفته بود با هیجان به سمتم آمد روبوسی کردیم
-سلام عشق عمه!
با شرم خندیدم و با حاج خانم روبوسی کردم
اشک شوق چشمانش پیدا بود.با مهربانی گفت:
-انشالله هر چی میخوای خدا بهت بده...مرسی که گذاشتی بچه ى احسان رو ببینم.
با خجالت نگاه میدزدیدم:
-نه وای...این چه حرفیه مامان؟!
-چرا حرف حقه...از خوشی تازه عروسیت زدی... اخه احسان سنش داره میره بالا نگرانش بودم
میتونستی مثل عروس نصرت خانوم ناسازگاری کنی زبونم لال بچهتو نخوای!
گنگ به فائزه نگاه کردم و گفت
-همسایمونو میگه.. عروسش مثل تو شاید چهارماه باشه ازدواج کرده ؛الان بارداره بچش رو
نمیخواد میگه زود بود شوهرم سنش بالاست به من ربطی نداره.
سرتکان دادم و گفتم:
-بچه رحمته مخصوصا که بچه سیده! از خدامم باشه!
هردو با خالص ترین محبت بغلم کردند و
حسابی از این حرفم خوششان آمد
فائزه با اندوه گفت:
-کاش طاها هم سید بود...اه...محمد بی بخار.
با خنده پشتش زدم و گفتم:
-دیوونه این چه حرفیه تو ساداتی بسه دیگه حاج خانم:
-فدات بشم راستی ببخشید اومدیم سرخود.امیراحسان که خبرشو داد نفهمیدیم
چطور اومدیم! گفت خوابی بیدارت نکنیم دیگه کلیدو داد محمد بیاره.
-وا؟! خونه خودتونه مامان این چه حرفیه! ببخشید من برم صورتم رو بشورم.
دست و رویم را شستم و باز در آئینه خودم را نگاه کردم.در عرض همین یک روزو نیم آرامش و
خوشی؛آب زیر پوستم رفته بود و دیدم که چقدر بشاش و خوشرنگ شده ام!!
خوشحال تر از هروقت دیگری طاهارا از فائزه گرفتم و با لذت بوسیدم.
نویسنده: زکیه اکبری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم156 _خیلی نامردی. پشتم را به او کردم که ازپشت من را به سمت خودش کش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم157
او هم من را دوست داشت
چراکه با دودست کوچک و چاقش دو طرف صورتم را گرفت و لبخند زد. بینىام را به بینیاش چسباندم و گفتم:
-خوشگل من!
با ذوق جیغ کشید
...-
-عسل من!
خندان دستهایش را به دوطرف گونه ام کوبید
-ای بیشرف میخواستم دامادم بشی دیگه دوستت ندارم.
حاج خانم از خنده غش کرد وگفت:
-الهی عزیزم !
فائزه هم با خنده گفت:
-وای آره تو رو خدا تو دیگه دختر بیار خسته شدیم از پسر.
حاج خانم که شوخی و جدی سرش نمیشد روی دستش کوبید وگفت:
-استغفرالله! این چه حرفیه؟! سلامت باشه انشالله.جفتشم نعمته و رحمت.
-میدونم! میگم حالا بهتره که دختر باشه.نیست؟
دل حاج خانم رفت! مشخص بود خودش هم هوس دختر دارد.با این حساب گفت:
-انشالله سالم باشه.
با لبخند روی مبل نشستم و همانطور که طاهارا نوازش میکردم گفتم:
-دختره..
-ای جانم! حس میکنی؟
-اوهوم...
زنگ آیفون زده شد و فائزه گفت
-من جواب میدم.
حاج خانم بلند شد و با یک سینی آلبالو یخی برگشت
-وای مامان! دستت درد نکنه!
نگاهش روی دست پانسمان شده ام افتاد
-نوش جونت عزیزم دارم شله زردم درست میکنم یه چندتا کاسه بدیم همسایه ها نذر بچه
احسانه. . . بمیرم دستت رو امیراحسان گفت بهمون...
با لذت چشم بستم و بو کشیدم
-خدا نکنه ...هوم بوی زعفرونه!
-آره دخترم.میخواستم ویارونه جمع کنم بیارم گفتم اول خودت بگی چیا هوس داری...ولی
آلبالورو میدونستم دوست داری. بو هم نداره...
-قربونتون بشم من.خوب کردید آره...
فائزه در واحد را باز گذاشت و من اصلا یادم نبود توجه کنم که چه کسی زنگ زد
-کیه فائزه جان؟
-خانوادت.
صاف نشستم و با خوشحالی گفتم:
-جداً ؟!
همان موقع مستی و نسیم و مادرم وارد شدند
خدایا همه چیز همین طور بماند.مگر خوشبختی چه بود؟ نه ماشین چند ملیاردی میخواستم نه
خانه ای که اتاق خوابش سه تا باشد.من همین خانه ى متوسط را با احسان و خانواده هایمان
میخواستم...
مادرم کلی غذا برایم پخته و آورده بود.سرنام بچه آنقدر مسخره بازی درآوردند و من را خنداندند که دل دردگرفتم.اما درنهایت گفتم که نامش نرگس است.مستی با حرص گفت:
-نخیر...نرگس خیلی قشنگه اسم گله اما من میگم پارمیدا.امیراحسان خوشش نمیاد.
نسیم با لبخند گفت:
-نرگس خیلی قشنگه! هم مذهبیه هم شیک و سادست هم پسوند سادات باهاش جوره هم اینکه
اسم گله و به تو میاد...گل و بهار...
باز همهمه افتاد و فائزه با خنده گفت:
-منتها فصل نرگس زمستونه...
خدایا....من زمستان نشوم؟!!
حاج خانم گفت:
-یا فاطمه یا نرگس یا نازنین زهرا..
مستی کاغذ قلم آورد و هر سه را نوشت و لای قرآن گذاشت تا قرعه کشی کنند
در دل گفتم این چه تلاشیست؟؟ اسمش نرگس است !
اول وآخرش نرگس است.کاغذ هارا جلوی طاها گذاشتند تا یکیش را بردارد.دست انداخت و یکی را برداشت و مچاله کرده به دهانش برد که
فائزه از چنگش گرفت.
بازش کرد....
"نرگس"...
مستی گفت:
-آجی صدای تلفن میاد.تو اتاق...
بلند شدم و با دلی شاد به سمت اتاق رفتم
صدای خنده هاشان هنوز میامد.ازاینکه اینقدر باهم صمیمی شده بودند خوشحال بودم.
بیسیم را برداشتم و به شماره ى ناشناس نگاه کردم.بیجهت دلم ریخت..
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم157 او هم من را دوست داشت چراکه با دودست کوچک و چاقش دو طرف صورتم را
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم158
باترس گفتم:
-بله؟
...-
-الو؟!....
من این نفس هارا میشناختم!میشناختم خدا...میشناختم
حالم خوب نبود.دلم بهم پیچید با عجز اما آهسته گفتم:
-شاهین...
-جانم...بهار بخدا...بجون خودت نمیخوام مزاحم زندگیت باشم.
-اما هستی! هستی شاهین! توروخدا ولم کن.
-بهار فقط گوش بده.. من نمیخوام اذیتت کنم ..بخاطر خودت زنگ زدم بهار..اگه اون پرونده ى کریم به دستم نرسه کریم تو بازجویی بعید نیست اعتراف کنه.بهار ممکنه این کارو بکنه..
بابدبختی در رابستم و پشتش نشستم
-حالا چیکارکنم؟
-اونو باید بدی به من.
-بدم بهت تهش چی میشه؟! کریم,آزاد میشه؟
-نه.
-پس چی؟!
-توی اون چندنفر رو معرفی کرده با خط خودش اعتراف نوشته،اگه برن سراغ اونا واسه گروه
خوب نیست بهار بفهم..
-اونو برسونم دستت؛اوکی...اگه دوباره اعتراف بگیرن..
-دیگه نمیتونن.
سکوت کردم
...-
...یعنی چی؟؟
-یکی در ازای گرفتن اون پرونده که چیزای دیگه ای هم توشه؛کریمو تو زندان میکشه...این یعنی
حکم نجاتت.
بغض کردم و با عجز گفتم:
-شاهین...
باصدای بغض آلودتر از من گفت:
-جانم؟
-تو رو خدا اذیتم نکن.
-من غلط بکنم عزیزدلم...زندگی خوبه ؟
-خوبه..اگه شماها بذارید.
-بهت قول میدم دیگه نذارم هیچکس مزاحم زندگیت بشه...
-خوبه..
-نمیپرسی دستم چطوره؟ برادرشوهرت تو بَرّ بیابون دنبالم گذاشته بود نامرد...
-...
در دل خدارا شکر کردم نمرده اما به زبان نیاوردم رویش باز نشود...شکری هم که کردم
بخاطر جوانمردی آخرش بود,نه عشق
-الو؟؟
-شنیدم.
غمگین گفت
-مهم نبود تیر خوردم؟
...-
-الو؟باید برم.اگه تونستم خبر میدم واسه پرونده.خداحافظ
تماس را قطع کردم و دیدم که فائزه در
میزند
-میشه بیام تو؟
-آره عزیزم....
با لبخند عریض و دلی بی غصه گفت:
-بگم شب مردا هم بیان؟ الان یکهویی تصمیم گرفتیم.
-بگو عزیزم اجازه نمیخواد طاها رو بده من.
زیر خنده زد و گفت
-بگیرش بابا..قول بدم از بچه متنفر بشی!
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم158 باترس گفتم: -بله؟ ...- -الو؟!.... من این نفس هارا میشناختم!میشنا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم159
خب سخت بود با مردها روبه روبشوم.مخصوصا حسام و محمد و حاج آقا...همگی با امیراحسان
رسیدند.از خجالت از آشپزخانه درنمیامدم.نمیدانم یک حس خاصی بود که به من دست داده
بود.نسرین هم همراهشان بود با امیرحسین و علیرضای نامرد!
نسیم با اخم وارد شد وگفت:
-دیوونه! بیا تا جلو درن هنوز سلام بده.
-روم نمیشه بخدا نسیم .
دستم را کشید و من در حالی که گوش هایم داغ شده بود شرمزده گفتم:
-سلام.
نگاهم به امیراحسان افتاد که بالذت به شرمم نگاه میکرد.
امیرحسام و محمد با روی باز سلام دادند و تبریک گفتند و پدر شوهر مهربانم؛بازهم من را
غافلگیر کرد و بعد از بوسیدنم یک پاکت کوچک به دستم داد فکر کردم کارت هدیه باشد اما
سکه بود.همگی نشستند و من به بهانه پذیرایی به آشپزخانه پناه آوردم.امیراحسان وارد شد و
طبق معمول احاطه وار بالای سرم ایستاد:سلام,خوبی؟
-سلام ممنون.خسته نباشی..
-ممنون,چیزی نمیخوای؟
فائزه و نسیم و نسرین وارد شدند
-نه فدات شم..
روبه خانم ها گفت:
-کمکش کنید لطفاً...
و خارج شد
فائزه گفت :
-واه واه! کمکش کنید لطفاً !
-حسود...
حوصله نداشتم.شاهین گند زده بود به اعصابم
کم کم مردها بلند شدند و به اتاق کار احسان رفتند.بچه ها هم بازی میکردند. دو پدر هم باهم
مشغول بودند و مادر هاهم باهم.
مستی طاهارا بغل گرفته بود و با اوبازی میکرد.بحث های زنانه هم که در آشپزخانه شروع شده بود.من اما در فکر پرونده ى نحس کریم بودم.نسرین یک سینی با سه فنجان داخلش از کنارم گذشت:
-ببخشید فضولی کردم گلم.گفتم بریزم ببرم واسه آقایون تو اتاق.
جرقه ای در ذهنم زده شد و فوری ایستادم.
-نه عزیزم این چه حرفیه تازه زحمتم کشیدی دیگه بردنش بامن.
-نه خب میبرم! آخه خودمم کار دارم گلم.میخوام یکم بشینم پیششون بحث کاریه.
ورفت
از خشم داغ کردم.او بی منظور گفت اما من به شدت عصبی شدم.از اینکه او پلیس بود و من مجرم حالم بد بود.نشستم و هیچ حواسم به موضوع مورد بحث نسیم و فائزه نبود.یادم آمد سه فنجان برد.پس یکی هم برای خودش ریختم و بردم تا بلکه اینطور بشود راهی به جمعشان پیدا کنم.در زدم و دیدم که امیر احسان با خشم روی میز خم شده و نفس نفس میزند. اخم های نسرین هم در هم بود و امیرحسام از همه زهرمارتر سرش را گرفته بود و با اخم
غلیظی به نقطه ای نگاه میکرد.نمیدانستم چه شده بود.آنقدر ترسیده بودم که زبانم نمیچرخید
چیزی بگویم.محمد که با اخلاق تر از همه بود سرفه ای کرد و گفت:
-جانم زنداداش؟؟
همه ى این اتفاق ها سه ثانیه طول کشیده بود.به خودشان آمدند و به من نگاه کردند
امیراحسان با نگرانی به سمتم آمد و گفت:
-جانم؟
فنجان را به دستش دادم و گفتم:
-واسه نسرین.
همین...اصلا نتوانستم جو خشن و ترسناکشان را که از قضا روی مسئله ای که به خودم ربط داشت کار میکردند را تحمل کنم برگشتم و توجهی به تشکرشان نکردم.میترسیدم زیاد بدانم...میترسیدم نتوانم جلوی زبانم را بگیرم و از ترسم به شاهین لو بدهم...اما بدجور نگران بودم.
دلم میخواست جرأت داشتم و با پررویی میماندم و میشنیدم...
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم159 خب سخت بود با مردها روبه روبشوم.مخصوصا حسام و محمد و حاج آقا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم160
بقیه ی مهمانی برایم زهر شده بود.
هیچ حس وحال قبل را نداشتم.وقتی بعد ازشام همه دورهم جمع شدیم امیراحسان با یک عذرخواهی بلند شد و به اتاق رفت.در همان وقت فرید هم زنگ را زد وبه جمعمان پیوست.وقتی امیراحسان برگشت؛دوتا ساک هدیه ی کوچک دستش بود.چشمانم برق زد.بدجنس ...حتماً آن موقع که از خجالت در آشپزخانه چپیده بودم از فرصت استفاده کرده وآن دو بسته ی دوست داشتنی را از چشم منه فضول پنهان کرده است.کنارم نشست و آنکه بزرگ تر بود را اول به دستم داد وگفت:
-این واسه ی مادر شدنش...
سپس دومی را که اندازه ی یک نصف کف دست بود به دستم داد
این یکی خودش میدونه واسه ی چی...ونامحسوس به گوشه ی لبم نگاه کردهمه دست زدند وفائزه با جیغ وداد گیر داد که آن یکی برای چه بود!! نسیم حرف انداخت و بلند
گفت:
-اه بهار بازشون کن دیگه!
آرام جعبه ی اول را باز کردم ودیدم یک گوشی عالی با بهترین مارک
بجای این گوشی دم دستی ای که بعداز آن ماجرا دست میگرفتم برایم خریده
خودش توضیحات را اضافه کرد:
-آخه گوشی نداشت..اون قبلیِ منو استفاده میکرد..خطّشم توشه بهار.جدید گرفتم خطت رو.
باحرص از اینکه نمیتوانم در جمع راحت ابراز احساسات کنم،آهسته گفتم:
-ممنونم امیراحسان جان.
و او رضایتمند از اینکه سبک بازی درنیاوردم لبخند زد.خودآزاری داشت! خودش دوست داشت درجمع حیا کنم
محمد:
-بهار دومیش...
خوشَم باشَد ! محمد خودمانی شده !
-چشم.
دومی را باز کردم.
مطمئن بودم جواهرات است.یک انگشتر ظریف تک نگینه ی طلاسفید را در اوج مهربانی روی
یک برگ گل رز گذاشته بود! چشمانم را بستم و آهسته گفتم:
-خدایا این خیلی خوبه!
چشم گشودم ونگاهش کردم.عاشق وشرمنده نگاهم میکرد.میگویم عوضی است قبول ندارد! طوری با احساساتم بازی کرد که تمام درگیری های ذهنیم را فراموش کردم.از مردی که زنش را بزند؛ حالم بهم میخورد اما او عجیب من را عوض کرده بود.
همه دست زدند ومحمد وفرید ترکاندند بس که مزه ریختند.در چشم های پدر و مادرم یک آرامش وحس شکرگزاری موج میزد.انگار خیالشان بدجور راحت بود.فائزه گفت:
-بده خودش دستت کنه..
انگشتر را برداشت ودردست راستم قرینه ی حلقه ام انداخت.فیت فیت بود
فائزه دوباره گفت:
-اون گردنبند فرشته ایه کو؟
آه از نهادم برآمد وپرغصه گفتم:اون مدت که منو ...
نمیدانم به زبانم نمیامد..شاید مسخره کنی یا برایت غیرقابل درک باشد اما نمیتوانستم بگویم دزدیده شدم..اه
نسیم:-باشه خودمون فهمیدیم.
امیراحسان دوباره گفت:
-ببخشید.
وبلند شدو این بار زود تر برگشت:
-ایناهاش...اونجا که دیدمش گذاشتم جیبم یادم رفت بهت بدم.
باز فائزه گیر داد خود احسان به گردنم بیندازد اما امیراحسان اگر این واکنش را نشان نمیداد در امیراحسان بودنش شک میکردم!
با حالتی میان اخم و شوخی گفت:
-نخیر دیگه زشته.
همه ترکیدند و او واقعاً در برابر اصرار ها مقاومت کرد و گردنبند را به دست خودم داد
حالا همه فکر میکردند ناراحت شده ام دیگر نمیدانستند در دلم چه قربان صدقه هایی برای این اخلاق های خاصّش میرفتم.نسیم گفت:
-بده خواهری ببندم واست.
نسیم برایم بست و فائزه ی بیش فعال دوباره گفت:
-داداش دخترتو میدی طاها؟
ترکیدن کم بود.جمع همه نابود شدند از خنده .امیراحسان اما کمی خندید وبا جدیت گفت:
-محمد بیا پیشم یکم رفتار مردونه یادت بدم.
محمد:
-داداش فایده نداره.
-چرا داره.
فائزه عصبانی گفت:
-برید بابا نخواستیم! از خداتون باشه طاها دامادتون بشه!
امیرحسین که همیشه عاقل تر و بزرگ
تر رفتار میکرد؛حرفی زد که چشم های همه چهارتا شد
کنار امیراحسان نشست وبا جدیت گفت:دخترعمو احسان رو کسی بهش چپ نگاه کنه با من طرفه.از این شوخی ها نباشه لطفاً.
من و امیراحسان ناباور بهم نگاه کردیم.
مگر چندسالش بود؟!
کم کم متوجه شباهت هایی بین او و امیراحسان میشدم.همه این نکته را از اول گوشزد میکردند و حالا میدیدم که حق دارند.حتی ظاهری هم ته چهره ی احسان را داشت
وسمت چپ سرش یک دسته موی طلایی رنگ بین موهای سیاهش داشت.اما موهای سفید
امیراحسان یک دسته از جلو ومایل به راست درآمده بود وحاج خانم اعتقاد داشت موهای احسان هم اوایل طلایی بوده است.
امیراحسان دستش را روی سر امیرحسین گذاشت وگفت:
-جون عمو...
و روی سرش را بوسید
خانم های مهربان اطرافم که تمامشان واقعاً دوستم داشتند؛
قبل از رفتنشان تمام خانه را دسته ی
گُل تحویل دادند ورفتند.
امیراحسان در را بست وگفت:
-خسته شدی عزیزم.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛