eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم172 -ازت سؤال پرسیدیم .. بردمت کلانتری...با این اوضاعت... وبا مهربان
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم173 انگار که یک حیوان درنده باشد.سرم را جلو بردم وشماره ها و ارقام ناشناس لرزه به اندامم انداخت. مطمئن بودم شاهین است.مطمئن بودم.همان موقع گوشی خودم زنگ خورد و من با دیدن شماره‌ی محل کار احسان حدس زدم میخواهند من را خبر دار کنند تا تلفن خانه را جواب بدهم! با وحشت نگاهی به تلفن خانه و نگاهی به موبایل انداختم. اگر جواب شاهین را میدادم؟! دلم را به دریا زدم.اگر الان جواب نمیدادم؛یکروز که امیراحسان کنارم بود زنگ میزد وشاید آن موقع وقتی چشم در چشم باشیم نتوانم کاری کنم،دروغی بسازم... . . . ! ** طی یک تصمیم آنی تلفن را جواب دادم و به حالت نمایشی فریاد زدم: -عوضی دیگه زنگ نزن تلفنم داره کنترل میشه پدرت رو در میارن! "تق" گوشی را کوبیدم! .حس حماقت به من دست داد..چه کنم که تنها راهش بود.مجبور بودم خود را هول شده و احمق نشان دهم.به ثانیه نکشید دوباره تلفن زنگ خورد و این بار شماره ی اداره بود. نفس حبس کرده و گوشی را برداشتم.امیرحسام بود.در اوج ناباوریم آنچنان فریادی سرم کشید که بنددلم پاره شد. -"بهار"! باورم نمیشد امیرحسام سر من داد بکشد! از اینکه برادر شوهرم من را به گریه انداخت حس خاصی داشتم که نمیتوانم توصیفش کنم با بغضی که واقعی بود و رنگ نیرنگ نداشت؛گفتم: -من ترسیدم. اما به قدری عصبی بود که فریاد کشید: -بخدا خیلی...خیلی... و گوشی را رویم کوبید. سرم را گرفتم و هنوز در بهت فریاد حسام بودم.انقدر برایم عجیب بود که مسئله ى مهم رخ داده را فراموش کردم.این جدی بودنشان این تعارف نداشتنشان در شرایط خاص حسابی دلم را میشکست.اینها تصور میکردند من بی گناه هستم و اینطور سرم داد میکشیدند و بازجویی میکردند! چه برسد به آنکه دستم را بخوانند.دیگر نتوانستم کاری کنم.از ترس آنکه احسان نیاید سراغم به نسیم زنگ زدم و گفتم زودتر از فرید بیاید و کمک حالم باشد.دلم از حسام بدجوری پر بود,طوری دادکشیده بود که تا چندساعت بعد هنوز تپش قلب داشتم.سرم را روی میز آشپزخانه گذاشته بودم و خداخدا میکردم نسیم زودتر از امیراحسان برسد.اما بدشانسی در خون من بود! امیراحسان کلید انداخت و از فرم تق و توق کلید متوجه شدم توپش حسابی پر است! بخدا قسم که قابل ترحم تر از خودم سراغ نداشتم.چرا باید انقدر شوک آنهم در این شرایط به من وارد شود؟! سرم را بلند کردم و دیدم که پرخشم داخل شد و سرچرخاندو پیدایم کرد.در را باشدت کوبید و فقط خیره خیره نگاهم کرد.تمام حالاتم واقعی بود درست بود که از قصد آنطور رفتار کرده بودم اما حالا واقعا بید گونه میلرزیدم.بلند شدم و با اخم ظریفی که حاصل تیر کشیدن زیر دلم بود گفتم: -امیراح.. انگشت اشاره اش را با یک "هیس"محکم روی بینیش گذاشت. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم173 انگار که یک حیوان درنده باشد.سرم را جلو بردم وشماره ها و ارقام نا
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم174 _حرف نزن.. دلم شکسته بود.سرد بودم از زندگی.چه امیدی به حمایت شوهر؟؟ وقتی که سر یک مسئله‌ى ساده تر من را به صلابه میکشید؟! آیا منطقی بود بنشینم و با زبان خودم برایش اعتراف کنم؟! آهسته دستم را روی دلم گذاشتم و ماساژ دادم.چشمان ناباور و عصبی و دلخورش را که در چشمانم دوخته بود؛ سر داد و پایین را نگاه کرد. دو دستش را بین موهایش کرد و از پشت کشید تا سرش عقبِ عقب رفت و سیب گلویش را در معرض دید گذاشت شنیدم که چند مرتبه آهسته گفت "استغفرالله ربی....." وقتی دیدم کظم غیظ میکند طبق معمول جرأتم بیشتر شد و آهسته گفتم: ترسیدم..من که تجربه ندارم. خواستم بترسن...اینجوری میدیدن شما چقدر...چقدر کارتون درسته! آرام تر نگاهم کرد و.با دست راستش از بالا تا پایین صورتش کشید در کمال ناباوری دیدم که دو دستش را باز کرد و اشاره کرد نزدیک شوم !!!!! آنقدر خارج از حد تصور بود که ترسیدم باز کتک بزند! وحشتزده سرجایم میخکوب شدم. وقتی دید به آغوش باز شده اش نمیروم؛ خودش تندی قدم برداشت که با وحشت جیغ کشیدم وغیرارادی دست هایم را روی شکمم گذاشتم. خدایا قربان حکمتت بروم این چه حسی است که به‌مادر دادی؟! منی که تاپای سقط بچه ام فکر کرده بودم؛به عمل که میرسید جا میزدم. متعجب شد و ایستاد. نگاهش از چشمان متوحشم به شکمم افتاد.لبخند فوق مهربانی زد و دوباره نگاهم کرد: -یعنی تا این حد؟! همانطور ترسان و سوالی نگاهش کردم ...- -انقدر منو وحشی میدونی؟! فوق العاده عاشق نگاهم کرد و ادامه داد که به عمر و زندگیای خودم حمله کنم؟! آخ که با اضافه کردن پسوند جمع ؛تمام آرامش را به من هدیه داد! اگر فقط میگفت زندگی.....ولی حالا من را با دخترش باهم میخواست! عوضی شده بود! گاهی عوضی میشد و متفاوت... آنقدر متفاوت که باورم نمیشد همان امیراحسان خشک و خشن است.با حس سرشاری به او که فاتح و پیروز روی مبل افتاده بود نگاه کردم. خندان و پر اشتیاق گفت: -وقتی داشتم میومدم ؛نسرین به سر بچه هاش قسمم داد کاری باهات نداشته باشم! محمدم تاخود خونه هی زنگ میزد التماس میکرد ! میگفت چهارشنبه هم هست سیدی....خون به پا میشه!! نمیخواستم زیاد بخندم که فکر کند رویم باز شده..محجوب خندیدم و گفتم: -چه خانواده شوهر خوبی دارم...خانواده ی شوهر خوب حسینی و حاج خانم به غیراز برادر بزرگه! هر دو از خنده ترکیدیم و او بعد از آرام گرفتنش گفت: امیرحسام خیلی پشیمونه. نمیدونه چرا اونجوری رفتار کرد....اونم بهم گفت اگه دعوات کنم داداشش نیستم!! نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم174 _حرف نزن.. دلم شکسته بود.سرد بودم از زندگی.چه امیدی به حمایت شوهر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم175 فکر میکردم همه چیز تمام شده است. فکر میکردم تاوان را به اندازه ى کافی داده ام! مثل اینکه آرامش قبل طوفان را فراموش کرده بودم. وقتی که نسیم و فرید در اوج شرمندگی پول را گرفتند و چندکاغذ الکی را امضا کردند از همان وقت دنبال کار های عروسیشان افتاده بودند. شاید کمتر ازپانزده روز طول کشید تا همه چیزآماده شد. امیراحسان درحدی که بتوانند یک خانه در یک جای متوسط رهن کنند و یک عروسی به نسبت خوب بگیرند بهشان کمک کرده بود. اگر فرید میفهمید مطمئن بودم سکته میکرد! بنابراین من که خوشحال بودم برای نسیم و هرروز با او این بازار و آن بازار بودم؛ تصور کردم بالاخره من هم رنگ آرامش به خود دیدم و نمیدانم توهم بود یا واقعا انقدر آب زیر پوستم رفته و خوش گذشته بود که حس میکردم کمی چاق تر و شکمم در آن ماه های اول هم روبه بزرگی است.هر لباسی که باسایز گذشته پرو میکردم کمی تنگ بود و حس میکردم شکمم مشخص است! نسیم قربان صدقه ى خواهر زاده اش میرفت و او را فندق خاله صدا میزد.امیراحسان هم هری نیم ساعت زنگ میزد و بازجویی میکرد. با نسیم به کافه ى پاساژ رفتیم و او آنجاهم از منو و احسان تعریف و تشکر کرد. حرف انداختم و دلم نخواست بیشتر از این شرمنده باشد: -نسیم به نظرت احسان و خانوادش میان؟؟ -وا مگه میشه نیان؟! -چرا نشه؟! با اون گروه و دی جی که فرید دعوت کرده! -مختلط که نیستیم...یعنی امکان داره نیان؟! اگه اینجوریه من کنسلش کنم چون وجود امیراحسان خیلی واسم مهمه. -نمیدونم من که کارت دادم دیگه نمیدونم.... شب قبل از جشن بود و فائزه و نسرین و حاج خانم و مادرم و مستی به خانه ى من آمده بودند. همه اشان اعتقاد داشتند من کارم خوب است وحتی نسیم را خودم درست کنم! همگی در اتاق من و امیراحسان بودیم و قرار بود برایشان رنگ بذارم و اصلاح کنم. امیراحسان توی پذیرایی نشسته بود و چند پرونده ى جلویش را مطالعه میکرد. به آشپزخانه رفتم تا پلاستیک بردارم که مخاطبم قرار داد: -زیاد خودتو خسته نکن -نه خودمم دوست دارم واسشون کار کنم. -دستت درد نکنه -قربونت بشم. دوباره برگشتم و در را بستم..اول اصلاح همه را جز مستی انجام دادم.آنها هم یک بند حرف میزدند و حوصله ام سر نمیرفت. برای رنگ موی نسرین مواد آماده میکردم که مادرم و حاج خانم همزمان سرم داد کشیدند: -بهار ماسک بزن!! با ترس گفتم: -هیس! خیلی خب الان احسان میکُشم .اطاعت امر کردم و موهایشان را با احتیاط رنگ زدم. فائزه اصراری داشت آخر سر به او برسم چرا که کار زیاد دارد! وقتی نوبتش شد کلی توصیه کرد که چطور رنگ کنم و چطور نکنم. کارش سخت تر از بقیه بود. دکلره میخواست.مواد را آماده کردم و حس کردم حالم دیگر خوب نیست. ماسک نمیتوانست آن همه مدت من را نجات دهد یا در برابر سوزش دکلره مقاومت کند. اما به زورمقاومت کردم و اهمیت چندانی ندادم. نسرین با شوخی گفت: -آقایون به یه دردی خوردن! نه فائزه ؟! بچه هارو نگه داشتن راحت شدیم! همه خندیدند اما حال من خوب نبود کار فائزه را به زور انجام دادم و درست تمام توانم را بعد از اتمام کارش از دست دادم. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم175 فکر میکردم همه چیز تمام شده است. فکر میکردم تاوان را به اندازه ى
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم176 دسته صندلی را گرفتم و بیحال شدم.امان از جیغ و دادهای خانم ها بخصوص مادران. روی تخت نشاندنم و آنقدر سر و صدا کردند که امیراحسان با نگرانی به در زد: -اجازه هست؟! مستی ونسرین روسری سرشان کردند و اجازه صادر شد با استرس داخل شد و با دیدن من وحشتزده مقابلم زانو زد: -چی چی شد؟! -فشارم افتاد خوبم. با حرص نگاهی به جمع انداخت ولی تمام تلاشش را کرد مؤدب باشد: -آرایشگاهه؟! حالش بد میشه خب...وبرای آنکه مادرم و بقیه ناراحت نشوند مستقیم به فائزه نگاه کرد ..فائزه جان نمیبینی بارداره؟! نمیدونی بوی رنگ واسش بده؟ دستش را گرفتم وآهسته گفتم: -خوبم ربطی به فائزه نداره چیکارش داری؟! اشک فائزه در آمده بود.کنارم نشست و گفت: -بمیرم خوبی آجی؟؟ با مهربانی همدیگر را بغل کردیم و گفتم: -خوبم دیوونه جمع کن خودتو! *** -چه ربطی داره بهار؟! عروسی جدا باشه! واسه تعصب نمیگم فقط! اون همه آرایش با این شرایطت... و سرتکان داد داشت من را به خانه ى مادرم میبرد و در راه گیرداده بود به تیپ و ظاهر من! خودش هم کراوات نزد اما به شدت خوش تیپ و خواستنی شده بود. -حالا یه شبه دیگه گیر نده... نیم نگاهی انداخت و حس کردم خندید.حتماً از لحنم خنده اش گرفت من را گذاشت و خودش به دنبال خانواده اش رفت.نسیم آرایشگاه بود و به شدت دلم پیشش گیر بود.دوست داشتم از صبح همراهش باشم ،آقای زورگو فرموده بودند باید تا ساعت یازده بخوابم! موهای مستی را برایش درست کردم و دیدم که پدرم میخواهد به آرایشگاه برود..نگذاشتم و عزیزدلم را خودم اصلاح کردم.هنوز از او شرم میکردم و او هم رعایت کرده و هیچ از بچه ام نمیپرسید فقط غیرمستقیم احوالم را جویا میشد... فقط نیم ساعت با نسیم همدیگر را بغل کردیم.مثل یک فرشته شده بود و حاضر هستم بگویم ازشب عروسی من هم خوشگل تر شده بود در کل سبکش فرق داشت. یک جوری بود..یک حس آرام. مثل یک گلبرگ اما من نه.با تمام آنکه در دلم کینه و نفرت نبود چهره ى مرموزی داشتم واین را بارها گفته ام.زیر گوشش زمزمه کردم: -حالا که دیگه قبول داری خوشگل تر شدی؟ -چرت و پرت نگو.. آره با صد من آرایش قبول دارم.برو کنار ببینم. با خنده از او فاصله گرفتم ونشستم پشت میزی که خانواده ى مؤمن و محجوب و صد البته مؤدب امیراحسان نشسته بودند. چرا که مشخص بود از آهنگ و موزیک های اینچنین قردار خوششان نمی آید؛اما باظواهری فوق العاده شیک و اعیانی در گوشه ای دنج نشسته بودند و آرام و با لبخند دست میزدند. حتی میتوانم بگویم نه تنها عقب افتاده دیده نمیشدند؛بلکه بی نهایت با کلاس تر و شیک تر از مهمان های فرید بودند. من هم که شوهر ذلیل بودم پیش آنها نشستم و تنها با مهمانها یک سلام و احوال پرسی کردم. بماند که خانواده ى عمه ام چشم و ابرو می‌آمدند اما مهم نبود. آنهاحرص پسرعمه ام دانیال را هم میخوردند که بنده سکه ى یه پولش کرده بودم! از بچگی من رابرای دانیال میخواستند و من حتی اگر آن سرگذشت شوم را هم نداشتم؛به او جواب مثبت نمیدادم. فائزه: -بهار جونم تو برو مجلسو گرم کن! چرا پیش مایی؟! برو ببینم ! طاها و علیرضا که از مادرهایشان جدا نمیشدند هم در زنانه بودند اما امیرحسین،مرد کوچک من دست در دست عمویش به مردانه رفت. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم176 دسته صندلی را گرفتم و بیحال شدم.امان از جیغ و دادهای خانم ها بخص
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم177 علیرضا به پایم چسبید و گفت: -نه..زن عمو نره..دستی بر سرش کشیدم و گفتم -نمیرم خوشگل من. نسرین:-چی چی رو نمیرم؟! بلندشو برو خواهرت تو رو داره فقط...برو اصلا برقص ببینم!فقط مواظب نی‌نی باش چون امیراحسان به من سپرده ! )خندیدم و گفتم: -آخه شماها زشته اینجا تنها بشینین. حاج خانم: -برو فدات بشم.این چه حرفیه؟ برو دوباره میای.بلند شدم و لحظاتی را بین خانواده و فامیل خودم سپری کردم اندک رقصی هم برای نشان دادن رضایت از این ازدواج انجام دادم تا بعدها چرت پشتمان نگویند. علیرضا با گریه پایم را چسبیده بود و من به این فکر میکردم که چه غلطی کردم روی خوش به این بچه نشان دادم!! مثل آنکه مادرش باشم.گیر داده بود آب میخواهد..او را به آشپزخانه‌ى تالار بردم و برایش آب ریختم.زن زیبا و خوش پوشی داخل شد و گفت: -آخ...به منم میدین؟! با لبخند آب ریختم و به دستش دادم -شما از فامیلای آقا فریدید دیگه؟ درحالی که لیوان را سر میکشید ؛پلک زد ....- -خوش اومدید...رویم نشد مثل این صاحب مجلس های فیسی نسبت دقیقش را بپرسم دستی بر سر علیرضا کشید و گفت: -پسرتونه؟؟! شنیده بودم خواهر کوچیک نسیم شوهر کرده اما فکر نمیکردم یه پسر انقدری هم داشته باشه ! -نه! پسر جاریمه اما با من خیلی عیاقه نه علیرضا؟ علیرضا با کنجکاوی گفت: -عیاگ؟ -عیاق، یعنی دوست! دستش را بالا آورد و اشاره کرد به دستش بکوبم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم177 علیرضا به پایم چسبید و گفت: -نه..زن عمو نره..دستی بر سرش کشیدم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم178 دست هایمان را از کف دست بهم زدیم و بعد مشت هارا گره کرده بهم زدیم. زن خندید و موهای علیرضا را بهم ریخت. مشخص بود علی ناراحت شد اما طوری تربیتش کرده بودند که بی ادبی نمیکرد.فقط اخم کرد و سرش را پائین انداخت -با من عیاق نمیشی امیرحسین؟ با خنده به زن جذاب نگاه کردم و گفتم: -علیرضاست اسمش..امیرحسین داداششه. ابرو انداخت و گفت: -آهان! سر تکان دادم و دست علیرضا را گرفتم. درحال خروج گفت: -علیرضا؟ هردو برگشتیم ...- -تو شکل بن تن هستی! چشم های علی درخشید و با خوشحال بای بای کرد باز هم مجلس را چرخاندم و حسابی سرگرم بودم که پیام امیراحسان کاری کرد که از خنده مردم. خیلی کوتاه وبدون هیچ علامت و شکلکی نوشته بود: "قر ندی" پیام را با خنده به نسیم که مثل یک ملکه بالای مجلس نشسته بود نشان دادم و او هم ریسه رفت. متعجب از این لحن و حرکت خاص و دور ازانتظار احسان؛کنار نسیم نشستم و با خنده و شادی از احوالش پرسیدم. حسابی خوشحال بود و این از چشم های براقش پیدا بود.نگاهم روی آن زن چرخید که ته سالن نشسته بود و با علیرضا حرف میزد و به کارهایش میخندید. -راستی نسیم اون کیه؟ -کدوم ؟؟اون که اون تهه. -آهان...دختر خاله ى مادر فرید. -به این جوونی ؟! -کجاش جوونه ؟! -اون جوون نیست؟! اوناها.. هر دو جای خالی علیرضا و زن را دیدیم.پشتم لرزید.نمیدانم چرا دلم شور زد با عجله بلند شدم.دلم گواه بد داد.نمیدانم چطور توصیف کنم. گاهی زن ها حس های قوی ای دارند که نمیدانم حکمتش چیست. دلم بهم میپیچید. میدانستم اتفاق بدی در راه است. نزدیک بود با آن کفش ها زمین بخورم.تلوتلو خوران به سمت خروجی دویدم. اما نبودند. باسرگیجه و اوضاع داغان به سمت میز خانواده ى احسان رفتم و گفتم: -بچه ها علیرضا کو؟! نسرین با نگرانی گفت: -پیش تو بود! با تو اومد!.به قرآن کسی بدشانس تر از من نبود ! با هیجان و صدای جیغ گفتم: -من غلط بکنم با من باشه!من بهش آب دادم فرستادمش اینجا ! نسرین روی سرش زد و گفت: -یا فاطمه‌ى زهرا... میز فرو پاشید. مستی که سینی شربت را به سمتمان میاورد با دیدن رنگ و حالم سینی را رها کرد و جیغ کشید دیگر چیزی نفهمیدم و بیحال به زمین خوردم نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم178 دست هایمان را از کف دست بهم زدیم و بعد مشت هارا گره کرده بهم زدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم179 متوجه شدم نسیم صدایم میزند. چشم باز کردم و دیدم با فرید بالای سرم هستند. گیج نشستم که گفت:بخواب... فهمیدم در تالار هستیم. اتاق عقد بود.با زاری پرسیدم: -کوشن؟ -عزیزم به چیزی فکر نکن. وحشیانه جیغ زدم: -نسیم کجان؟ با فرید بهم نگاه کردند و گفت: -همه رفتن.تو رو هم ما میبریم خونمون تا مراقبت باشیم. تندی کنارش زدم و با سرگیجه شال کج و کوله ام را مرتب کردم. -من باید برم...بدبخت شدم نسیم... و زدم زیر گریه. فرید دلجویانه گفت: -تو چرا بهار جان؟تو چه تقصیری داشتی بچه جن رو بهت سپردن؟ نسیم اعتراض کرد اما فریدعصبی بود: -مگه دروغ میگم نسیم؟! بهار خودش بچس هنوز بچش دنیا نیومده که بلد باشه چیکار کنه چیکار نکنه. مادرش همچین طلبکار بود! با ترس به فرید نگاه کردم: -نسرین چی گفت مگه؟ -گریه نکن عزیزم. -فرید جان؛نسرین چی گفت؟ -هیچی گریه و زاری... تو رو هم مقصر میدونست. نسیم: -فرید نمیشه ساکت بشی نه ؟! -بچه ها مهمونی شماهم خراب شد... تلوتلو و گیج به سالن رفتم. خدمه در حال تمیز کردن بودند.اصلا نمیدانستم چه غلطی بکنم. بلند گفتم: -نسیم من که نمیتونم با شما بیام! منو بذارید خونم. تا آمد نه بیاورد گفتم:تو رو خدا نسیم اذیتم نکن. اشک هایم را لمس کرد و پر غصه گفت: -باشه قربونت بشم.. فرید بدو خواهرم خستست. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم179 متوجه شدم نسیم صدایم میزند. چشم باز کردم و دیدم با فرید بالای س
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم180 پشت ماشین عروسشان نشسته بودم. درحالی که به شدت از خودم و زندگی نا امید بودم به بیرون نگاه میکردم: -مامانینا کجان؟ -همه‌رو فرستادیم برن.مستیم حالش بد شد مجبور شدن برن. -چرا مستی حالش بد شد؟ -تو رو دید.. خبرو شنید..کوچیکه دیگه... جرأت نداشتم از امیراحسان بپرسم -بقیه...چی؟ اون زن عوضی چیجوری اومد تو مهمونی؟ فرید از آئینه نگاهم کرد و گفت: -به نظرت واسه اون جور آدما کاری داره؟!راست میگفت.. دلم به شدت برای نسرین و علیرضا میسوخت.مخصوصا از وقتی مادر شدن را لمس میکردم.دوباره پر بغض پرسیدم: -نسرین خیلی بی تابی کرد؟ نسیم که متمایل به من نشسته بود سرش را به طرفم برگرداند وگفت: -بخدا من دلم واسه فندق میسوزه.چرا بهش توجه نمیکنی؟ فکر کردی شوخیه؟ یهو زبونم لال تو یه چشم بهم زدن میبینی ای داد بیداد از بین رفت. در اوج اندوه خنده ام گرفت: -چندبار باردار شدی با تجربه ای؟! رنگ به رنگ برگشت و آهسته گفت: -بی ادب! من را رساندند و فرید میخواست داخل هم بیاید که نگذاشتم و گفتم که به اندازه ى کافی دردسرشان داده ام. با بیچارگی روى تخت نشستم و به شاهین و حماقتش فکر کردم.من نمیگذاشتم علیرضا را اذیت کنند. من مطمئن بودم برش میگردانم پیش مادرش. امیراحسان چرا سراغی نگرفت؟ یعنی او هم من را مقصر میدانست؟؟ خاک بر سرم که هیچوقت نصیحت مادرم را گوش نکردم.از بچگی با زبان ترکی نصیحتی به ما میکرد...میگفت با بچه ى داداش خودت رفاقت نکن چون جاش که برسه غریبه ای. آخر آن زمان همسایه ای داشتیم که دختر بانمکی داشت و گاهی من و نسیم اورا به خانه میاوردیم و بازی میکردیم.مادرم همیشه اعتراض میکرد و این مَثَل را میگفت. راست هم میگفت... کافی بود دخترک کمی رودل کند؛مادرش با منظور میگفت نمیدانیم چه خورده و چه نخورده که اینطور حالش بد است و من و نسیم که بچه بودیم متوجه منظور بدش نمیشدیم.یعنی آن زن با یک اتفاق ساده گند میزد به تمام مهرومحبتی که در حق بچه اش میکردیم... حالا مثال من بود... همان بهتر که زن عموی اخمویی میشدم تا اینطور اسیر و درمانده نباشم.وقت ناز کردن نبود که بنشینم تا احسان بیاید و سراغ بگیرد.زنگ زدم به همراهش که خاموش بود.با محمد تماس گرفتم که با دوبوق جواب داد: -محمد؟ -جانم زنداداش؟ -جونت بی بلا...بخدا دارم میمیرم... چرا احسان خاموشه؟ -خدانکنه! گریه نکن ما اداره‌ایم میاد. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم180 پشت ماشین عروسشان نشسته بودم. درحالی که به شدت از خودم و زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم181 _میشه باهاش حرف بزنم ؟ نسرین خوبه ؟ امیرحسام چی؟ توقع داشتم حسام بخاطر داد آن روزش عذر بخواهد با این حساب این من بودم که باید عذر میخواستم! از آن موقع به بعد ندیده بودمش حتی دلم را صابون زده بودم آخر شب بعد از جشن او را میبینم و او عذر خواهد خواست! -گوشی چند لحظه. سوال ها را جواب نداد و این یعنی همه چیز بهم ریخته است صدای سرد احسان آمد: -چیه؟ -خوبی امیراحسان؟ -نه -خب.... رو تختی را چنگ زدم ....خب... -کاری نداری؟ -چرا خاموشی؟ نگران... -خاموش کردم که مزاحم نداشته باشم وقتم گرفته نشه.شب بخیر. قطع کرد با یک آه عمیق خودم را روی تخت کشیدم و خوابیدم.انقدر بد حرف زده بود که عوض ناراحتی از او از خودم بدم میامد.به من چه ربطی داشت که علیرضا به من چسبیده بود؟ مغزم تیر کشید...حتما من را با آن زن در آشپزخانه دیده اند و کلی فرضیه به مخ های خرابشان خطور کرده..دو دستی صورتم را پنهان کردم و بلند مثل دیوانه ها گفتم: -زینب دهن منو سرویس کردی ولم کن ! دیگر نترسیدم ظاهر شود.من یک زن بودم. یک زن بزرگ. یک مادر.. یک مجرم و شرکت کننده در آدم ربایی و شاید هم یکجورهایی قتل! پس آنی که ترسناک است من بودم !! دیگر سفت و سخت شده بودم...پلک هایم سنگین شد و روی هم افتاد. لباس خوابم تنش بود.این بار راحت تر به نظر میرسید. من اما...هنوز برهنه بودم.شکمم مثل زنان شش یا هفت ماهه جلو آمده بود.با خجالت گفتم: -زینب من خجالت میکشم! -منم همینطور. -چیکار کنم؟ -آبروتو به دست بیار.. تو با دوستات فرق داری.. -من نمیدونم چیکار کنم.. -فکر کن..خدا تورو بخشیده ! تو فقط انتخاب شدی واسه کمک ! به گریه افتادم ودرحالی که سعی میکردم بدنم را بپوشانم گفتم: -زینب واقعا خدا منو بخشیده؟؟ مقابلش زانو زدم و با التماس ادامه دادم: من چیکار کنم زینب اینو بهم بگو ! -به امیراحسان کمک کن. با گریه ى شدید جیغ کشیدم: -آخه چطوری ؟؟؟؟ با ضربات آرامی که به گونه ام میخورد؛چشم گشودم امیراحسان به اندازه ى چندسال پیرتر به نظر میرسید. نویسنده: 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛