رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم182 ساعدش را با ترس گرفتم و تنها چیزی که از دهانم در آمد؛همین بود: -ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم183
اخم کردم و گفتم:
-منم به اندازه تو ناراحتم.
واسه چی نسرین از چشم من دیده ؟! مگه من مسئول اون بچه بودم ؟!
بلند شد و روبرویم ایستاد و فریاد کشید:
-من نسرین نیستم !
برو به خودش بگو..به من ربطی نداره مشکلات زنونتون..حرف من چیزه دیگهایه. من نه به تو کار دارم نه نسرین.
بعد با انگشت اشاره اش محکم و پی در پی به شقیقه اش کوبید:
مخم رو نبر..نبر..منه خاک بر سر میدونم تو تقصیر نداشتی برو اعصاب منو داغون نکن.
عقب عقب رفتم و با ناراحتی در را بستم.
دلم شور نسرین را میزد.
کاری نداشتم از من دلگیر است یا نه ؛ وارد اتاقمان شدم و جلوی چشمان مات زده به سقفش لباس پوشیدم.آرایش دیشب را پاک کردم و به این فکر کردم که یک شب خانه نبود نماز من قضا شد.
-کجا؟
مث خودش جواب ندادم
...
-باتوام ،میگم کجا ؟
نمیشد سر به سرش گذاشت:
-خونه ى نسرین
-واستا باهم بریم
چادر و کیف را برداشتم و همراه هم خارج شدیم
**
امیر حسین با غصه به مادرش نگاه میکرد.
نسرین گوله گوله اشک میریخت و تمام معصومین راصدا میزد.
فائزه و حاج خانم زودتر از ما آنجا بودند.
آنقدر جو بد بود که نمیتوانستم کلامی حرف بزنم.حتی نمیتوانستم گریه کنم و این از اخلاق های بدم بود که در مواقع حساس چهارچشمی بغ میکردم و تنها شاهد اتفاقات اطراف بودم.
مادرم ونسیم آدرس گرفتند تا با پدرم بیایند.امیرحسام اداره بود و زنگ زد و گفت که در راه است امیراحسان:
-گریه نکن نسرین.پیدا میشه.
صدایش بی نهایت تغییر کرده بود:
-نمیتونم..نمیشه خدا..دارم میمیرم..خدا جونمو بگیر..
نمیدانم منظور دار بود یا بی منظور..ادامه
داد
..طفلکم پر محبت بود..خدا..وابسته میشد به همه..مهربون بود..
به زور گلویم راصاف کردم وگفتم:
-نسرین جون بجون احسان من بهش آب دادم دستشو گرفتم تا نزدیک میز اوردم خودش
دستشو کشید رفت.
من از کجا...
امیراحسان تشر گونه گفت:
-خودمون میدونیم چرا توضیح میدی ؟ چرا به خودت میگیری ؟
از شدت هیجان و بغض و فشار؛خنده ى پرحرصی کردم گفتم:
-آخه میگه وابسته میشد..
امیرحسام و محمد باهم داخل شدند
نسرین با گریه گفت:
-من با تو نبودم.دارم معصومیت بچمو میگم..طفلک من آب میخواست خدا...
های های زار زد وادامه داد
کاش به خودم میگفت.
این حرف ها بو نداشت ؟؟ قبول شرایطش خوب نبود قبول ! من بدهکار بودم ؟! چرا چیزی میگفت که تا هم فیها خالدون آدم را میسوزاند ؟!
بخدا قسم که پر رو نبودم.
فقط دلم نمیخواست در این جمع همه چیز علیه من باشد.
درست بودکسی مستقیم چیزی نمیگفت اما من حس بدی داشتم.
هیچکس جای من نیست.درحالی که درآستانه ى گریه بودم گفتم:
-من بد کردم یعنی آبش دادم نسرین جون ؟
و تشرهای احسان بیشتر ناراحتم میکرد.شاید اگر
زنانه حرف میزدیم حل میشد.امیراحسان عصبی گفت:
-بهار میشه ساکت باشی عزیزم ؟
مثلا یک عزیزم اضافه کرد تا احترامم در جمع حفظ شود.
اما من با صدای لرزان گفتم:
-مادر شما بگید من تقصیر داشتم ؟
حاج خانم با مهربانی ابرو بالا داد یعنی نه و آهسته اشاره کرد زبان به دهان بگیرم
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم183 اخم کردم و گفتم: -منم به اندازه تو ناراحتم. واسه چی نسرین از چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم184
نسرین:
-خدایا..چرا مادر شدم..مادرا میفهمن چی میگم...خدا...
دیگر فوران کردم ! شاید همه باخشم بگویند بهار دیوانه چه کسی با توی احمق کار دارد ؟!
ولی بازهم میگویم که هیچکس جایم
نیست...مخصوصا آنکه فرید هم تأئید کرده بود نسرین ازچشم من میداند. با حرص و بغض گفتم:
-چرا مادر نیستم ؟ منم مادرم...به دنیا نیومده،دیده نمیشه،این یعنی اینکه من نمیفهمم مادری
یعنی چی...
نسرین ترکید و فریاد زد:
-مگه من با توام ؟
عصبی تر جیغ کشیدم:
-آره که بامنی ! خبراش رسیده که پشتم چی چی گفتی نسرین جون. سر منم داد نزن
امیرحسام بیشتر آتشم زد ! چرا که مردسالاری خاندانشان را به رخ کشید. تند و عصبی گفت:
-"امیراحسان" ...
این یعنی چه ؟! یعنی احسان مثل یک پدر، دختر بی ادبش را ادب کند !
باخشم رو به حسام گفتم:
-امیراحسان چی؟!
امیراحسان بلند شد و با پریشانی گفت:
-هیچی بهار بریم.
فائزه و محمد زرد کرده و فقط نگاه میکردند.پدر امیراحسان گفت:
-باباجون چرا خودتو ناراحت میکنی ؟ نسرین جان باشما نیست.
نسرین ادامه اش داد...کشش داد:
-چرا اصلا با خودتم.چرا تو که بلد نیستی بچهداری کنی خیال منو راحت کردی ؟ چرا با اون زنه تو آشپزخونه بودی ؟؟
گریه میکرد و فریاد میکشید
..چرا چرا بعد نُه روز که برگشتی بادم بهت
نخورده بود؟!
اعتراض ها را میشنیدم هرکسی چیزی میگفت اما من بهت زده با دهانی نیمه بازنگاهش میکردم
چرا تلفنو برداشتی گفتی کنترل میشه؟! میخوای باور کنم انقدر ساده ای ؟!
ایستادم و با بغض ترکیده گفتم:هان ؟! بگو؟! تو ناراحت اینی که قربونی نشدم ؟ ناراحت اینی صحیح و سالم برگشتم ؟! چرا ؟
چون شانس علیرضا کمتر شد ؟
فائزه از پشت دستم را گرفته بود و با گریه میخواست که بروم
همه قیام کرده بودند.امیراحسان جلویم ایستاد اما من گردن کشیدم و روبه نسرین گفتم:
-تقصیر خودته بچت رو میاره به اینو اون.اگه مثل آدم
احسان فریاد کشید ساکت اما ادامه دادم
مثل یه زن بهش محبت کنی و مثل مردا تفنگ نگیری دستت اون اینجوری دنبال محبت از من و
اون زن نبود.
همه تشر زدند حتی فائزه با گریه ى شدید گفت -بهار بس کن
اما دلم خنک نشد وادامه دادم:
-بهتره دیگه پستت رو تحویل یه مرد بدی بشینی خونت مثل من حداقل به امیرحسین محبت کن.
امیراحسان کنترلش را از دست داد و برای اولین بار درجمع بی حرمتی کرد:
-"خفه شو"
با هق هق چادر و کیفم را برداشتم که حسام گفت:
-بشینید صلوات بدید این...
برگشتم و حال او را هم گرفتم ! حالاکه گند زده شد به همه چیز بگذار جگرم خنک شود:
-شما ساکت لطفاً من بیکس و کار نیستم اونروز سرم داد زدی.
یه بابا دارم جای صدتا داداش..
امیر احسان بازویم را کشید و محکم فشار داد
در ماشین را باز کرد وتقریبا هولم داد داخل.نشستم و تا خود خانه زار زدم.
با عصبانیت گفت:
-هر کس دیگه جات بود میکشتمش.خیلی بیتربیتی.
احمق روانی.بیشعور نفهم.
با جیغ گفتم:
-دیوونه تویی منم دیوونه کردین.
عادت داشتم وقتی عصبی بودم و کم میاوردم دلم میخواست چیزهایی بگویم که طرف بچزد
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم184 نسرین: -خدایا..چرا مادر شدم..مادرا میفهمن چی میگم...خدا... دیگر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم185
_نگران پولتی ؟!
چرا دادی به فریدونسیم ؟! چرا دعواشو سر من میاری ؟!
من گفتم بدی ؟! الان زنگ میزنم بگم زودتر جور کنن نترس.
دود از سرش بلند شد.اینجا جا داشت بزند اما ده بار روی فرمان کوبید و گفت:
-یا حسین...یا رضا...خدایا...
گوشه ای پارک کرد و سرش را روی فرمان گذاشت
هنوز ماشین حرکت داشت و سرعتش کم بود که برای نشان دادن اوج بیزاری از او در را باز کردم
و یک پایم را روی زمین گذاشتم.فوری ترمز گرفت و من با حرص در را کوبیدم.
کلید انداختم و وارد ساختمان شدم.
نگهبان ایستاد و انقدر شرایط را بد دید که حتی سلام هم نداد.زودتر خود رابه خانه رساندم و به اتاق رفتم.
نه که احساسی که بیان میکنم قطعی و دائمی و صددرصدباشد؛فقط یک آن دلم خنک شد نسرین ناراحت است !
نه که از عذاب طفل معصوم خوشحال باشم.از این زاویه نگاه نمیکردم.فقط آدمیزاد است و با هزار احساس...حتی همین احساس بیشتر
از چهارثانیه هم طول نکشید.
موبایلم را در آوردم و به نسیم زنگ زدم:
-الو نسیم؟
-جانم آجی چرا صدات اینجوریه ؟؟ باز گریه میکنی؟؟؟ بابا تو باردا...
-ساکت فقط بگو کجایید؟..فی..فی...
-تو راه خونه نسرین. قربونت بشم تو اونجایی دیگه؟؟ گریه نکن بمیرم.
-نه برگردید منم بیرون کرد.
-وا ؟!!
صدای پدرم آمد که جویای علت تعجب نسیم بود...میگه نسرین بیرونش کرده ! صدای مادرم آمد
"وای ددم"
-الو؟
جانم بهار؟
شمام برگردید خودتونو کوچیک نکنید
صدای کوبیده شدن در آمد...من بعداً باهات حرف
میزنم. بای.
امیراحسان در آستانه ى در ایستاد و گفت:
-انقدر بیشعوری که دیگه کار از کار گذشته و جای نصیحت نداری..فقط اینو بدون..کاری ندارم که
اون زن داداشمه و حسام ،داداشم.
اینو بدون که دل یه مادر رو تو بدترین شرایط شکستی..البته فهمت به این چیزا نمیرسه.
-چرا طرف من نیستی
دیدی حسام چه بادی به غبغب داد واسه زنش ؟؟
انقدر بدش آمده بودکه دستس را تکان داد که یعنی دیگر خفه شو
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم185 _نگران پولتی ؟! چرا دادی به فریدونسیم ؟! چرا دعواشو سر من میاری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم186
دو روز گذشته بود و امیراحسان بامن قهر بود.
فقط سلام میداد تا عباداتش قبول باشد!
مثلا بارداربودم.هیچکس دیگر توجه نمیکرد.امیراحسان یک حرف ساده هم از بچه نمیزد. تمام خانوادهاش,یکجورهایى طرف نسرین بودند و من هم حالا حق را به او میدادم.بسیار از کارم پشیمان بودم اما چه سود ؟
دربه در دنبال شماره ای از شاهین بودم تا با او حرف بزنم.اما نبود...نسیم و فرید به اصرارهای من توجه نمیکردند و بطور کل ماه عسل را پیچانده بودند.
به احترام امیراحسان؛خوش نمیگذراندند.حتی نسیم با نسرین رابطه داشت ! چندباری تماس گرفته بود و صحبت کرده بودند و من درجهی
"شیرین عسل" را به او دادم ! دلم نمیخواست با مادرشوهر و خواهر شوهرم هم بهم بریزم.به فائزه زنگ زدم :
-سلام فائزه خوبی؟
-ممنون...چه خبر؟
-چرا اینجوری حرف میزنی؟
-چیجوریم ؟ اشتباه میکنی. غصه ى علیرضارو دارم.
-تو عمه ى نرگسم هستی.چرا احوالی نمیپرسی؟
صدایش مهربان تر شد وگفت:
_عزیزم قربون نرگسم بشم...بخدا اوضاعمون خوب نیست آجی.
-احسانم باهام قهره..خیلی دلم گرفته فائزه...میشه بیام خونه مامان؟
به من و من افتاد ومن
شکی نکردم
-باشه...قدمت..روچشم منم اونجام ..بیا دوره همیم.
-تو که همیشه اونجایی
کوتاه خندیدیم.
..پس من الان میام.
آماده شدم و تنها؛ راهی خانه ى حاج خانم شدم.دلم میخواست ببینم امیراحسان بازهم نگران
تنها بیرون رفتنم میشود؟
اما دلگیر بود و دیگر روزها سه مرتبه زنگ نمیزد.
زنگ خانه اشان را زدم و در با تقی باز شد.
داخل شدم و خواستم دو در بزرگ را باز کنم تا ماشین را به حیاط ببرم.
اما دیدم ماشین محمد و حسام پارک است.متعجب از پله ها بالا رفتم.
سابقه نداشت این وقت روز اداره نباشند.
الان باید هرسه سرکارشان میبودند.
به ایوان رسیدم وبا احتیاط گفتم
"یاالله" !!
وقتی رسیدم و جمعشان را جمع دیدم؛قلبم نشکست.
له شد.
پاره پاره شد.
لبم را گزیدم و چشمان عوضیم را فحش دادم که تار شد.
امیراحسان،امیرحسام،محمد،نسرین،همه...
همه اشان باهم...بدون من ... تنها تنها...
خب از الان کم کم جایگاهم مشخص شد.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم186 دو روز گذشته بود و امیراحسان بامن قهر بود. فقط سلام میداد تا عبا
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم187
آنقدر خرد شدم که دلم میخواست بمیرم. حتی نتوانستم سلام بدهم. حتی نتوانستم برگردم. بلاتکلیف ایستاده بودم که پدر امیراحسان گفت:
-سلام دخترم.بشین..
نگاهم روی جمع چرخید..مردها سرشان را گرفته بودند و خانم ها اشک میریختند.آهسته پیش رفتم و در دورترین نقطه دور از جمع نشستم
امیرحسین با نهایت احترام برایم شربت آورد و مؤدبانه گفت:
-بفرمائید زن عمو.
از او هم خجالت میکشیدم و حس میکردم مضحکه اش هستم.یعنی دربرابر یک بچه هم خودم را کوچک میدیدم
-مرسی,عزیزم
بغض داشتم قدر هندوانه.بیچاره خودم بیچاره دخترم.حس میکردم اعضای غریبهی جمع هستیم
امیراحسان در جمع هم رعایت نکرد. همانطورسرگرفته نشسته بود.حاج خانم
گفت:
-بهار جان نگفتیم بیای چون بارداری، گفتیم شاید حالت بد بشه مامان جان.
اشک هایش را پاک کرد و من پرسشگر به فائزه نگاه کردم
-امروز اون آشغالا به امیرحسام زنگ زدن گفتن ساعت شیش غروب امروز میخوان زنگ بزنن
صدای علیرضارو بشنویم..بهت نگفتیم ،تو الان نباید استرس بهت وارد بشه.
نسرین ضجه زد و من مات حرف هایشان...از اینکه بخاطر خودم خبر نداده بودند حس بهتری داشتم ! یعنی که بازهم زود قضاوت کردم.یعنی اینکه این خانواده بدی نداشت !
حاج آقا ادامه داد:
-اما دیگه زنگ زدی نمیشد بگیم نه.در خونهی ما به روی کسی بسته نیست ولی باباجون
خواهشاً زنگ که زدند بلند شو برو.
سرم را پائین انداختم و شقیقه هایم را فشردم.
نسرین جوری گریه میکرد که دل دشمن خونیش هم خون میشد چه رسد به من که چیزی در دلم
نبود.خیلی دوست داشتم بغلش کنم آرامش کنم اما نمیشد.
جای علیرضا بدجور خالی بود.الهی بمیرم....
کاش بود تا برایش صدوهشتاد میزدم و انقدر چشم انتظارش نمیگذاشتم.
اشک کوچکی مثل قلب علی از چشمم چکید.
تنها امیدم ؛دل رحمی ذاتی شاهین بود.
میدانستم زیاد بچه را عذاب نمیدهد اما بازهم مشخص نبود چه میشود...
شاید از حسام بابت تیری که خورده بود کینه داشت...نمیدانم...تلفن که زنگ خورد همه شوکه شدیم.
امیرحسام فریاد زد خانمها به اتاق بروند اما نسرین آنقدر بی تابی کرد و سروصورتش را چنگ زد که فرصتی نشد تاحواس بقیه به من و فائزه باشد.
همگی هجوم بردیم و امیرحسام جواب داد.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم187 آنقدر خرد شدم که دلم میخواست بمیرم. حتی نتوانستم سلام بدهم. حتی ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم188
_الو؟
...-
-میشنوم... خرچنگ...
قلبم ریخت.خرچنگ در بی شرفی همتا نداشت
...-
-بی ناموس تو با مادرش چیکار داری ؟!
نسرین جیغ هایی میکشید که انگار زبانم لال علی راکشته بودند
متوجه شدم خرچنگ اصرار دارد روی اسپیکر حرف بزند.مطمئن بودم با همان گوشی خاصش
صحبت میکند که خیالش از ردیاب راحت است و اینطور مکالمه را طول میدهد.
امیرحسام روی اسپیکر زد و خرچنگ شروع کرد:
-سلام بروبچه های آگاهی ! غروب دلگیرتون بخیر ! علی کوچولو خیلی آرومه..برعکس شما که
تک تکتون هارید ! طفلک وقتی گفتم انگشتات رو ببینم و گفتم اول کدوم رو واسه مامانت بفرستم ؟
گفت همشو چون مامانم دستامو بوس میکرد همیشه ،همشو دوست داره !
وای خدا... دستم را جلوی دهانم گذاشتم و دیدم که نسرین بیهوش شد.
فائزه آنقدر جیغ کشیدکه طاها در بغل محمد بی تابی کرد
دویدم به سمت دستشویی و آنقدر عوق زدم که جانم در آمد.
امیرحسام خرچنگ را به فحش بسته بود.صدای عربده های مردانه تمام فضای خانه را پر کرده بود.
نگاهم به تصویرم در آئینه افتاد.آب دهانم را روی چهره ى کثافت و موذیم انداختم.
من یک عمر با این بی خداها زندگی کردم.کسانی که سر میبریدند،انگشت برایشان هیچ بود.بغضم ترکید و همانجا نشستم.دیگر نمیدانستم چه بگویم تا فقط بفهمانم "چیز"خوردم !
صدای بم امیراحسان آمد که به در میزد:
-بهار؟
با گریه گفتم:
-ها؟
-بیا بیرون.
بلند شدم و هق هق کنان در را گشودم.از پشت شانه اش دیدم که همه عزا گرفته اند.
چشم هر دویمان کاسه ى خون بود. دستم را کشید و بغلم کرد.
محکم. همدیگر را بغل کردیم و من را نَنو وار تکان داد.برای اولین بار اینطور هماهنگ و نزدیک بودیم.من گریه میکردم او گریه میکرد !
بدون ترس بدون خجالت بدون حفظ غرور !!! بلند و مردانه صدایش پیچید.
با اینکه سرم روی سینه اش بود حس کردم همه بهت زده هستند.
با گریه ى بلند و بی پروای احسان؛محمد و امیر حسام هم سنگ دلشان شکست و اینچنین بود که مرد های بدخلق و جدی قانون مثل یک کودک زار زدند.
***
خدا نصیب نکند...عاشورا بود.
غوغا بود. دلم میخواست نسرین را آرام کنم جرأت نداشتم.
میترسیدم عصبی شود. خودش را کشت. حسام را کشت .دیوانه شده بود. خودم حالم خراب تر از
همه بود.ده بار بالا آوردم.
حس میکردم تکان های بچه شروع شده. متأسف بودم که بهترین تجربهى زندگی را در بدترین اوضاع تجربه میکردم! خواهران نسرین هم آمدند .
با شوهر و بچههاشان...
بلکه دورش شلوغ شود. فائزه شیر نداشت به طاها بدهد و پسرک بیچاره هلاک شده بود.
شیرش تلخ بود انگار..
طاها که میخورد بدتر گریه میکرد.
محمد کلافه ده بار به حیاط رفت و من
دیدم که پنهانی سیگار میکشید و برمیگشت !
چرا که خودم روی تاب بزرگ داخل حیاط بودم و تکان های عزیزم را حس میکردم.محمد باکلافگی سیگار را پرت کرد در باغچه که صدایش زدم:
-محمد؟
با وحشت برگشت و من را دید
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم188 _الو؟ ...- -میشنوم... خرچنگ... قلبم ریخت.خرچنگ در بی شرفی همتا ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم189
_زنداداش...
-چرا سیگار میکشیدی ؟ از شما بعیده !
کنارم روی تاب نشست و با درماندگی گفت:
-داغونم..نکشم گریه میکنم.
از اینکه انقدر صادق و ساده بود خوشم آمد
-الکی نگو پس چرا تو جیبت آماده داشتی؟
-خب همیشه دارم تا گریم گرفت بکشم.
شوخیش را ترک نمیکرد...با غصه شوخی میکرد
-دیگه نکن. واسه فائزه و طاها خوب نیست.
با چشمان گشاد شده گفت:
-جلوی هیچکس این کارو نمیکنم ! نگی تو هم به کسی !
از این صمیمیت خوشم آمد.یک حسی داشت غیرقابل وصف !! دقیقاً حس برادر نداشته ام را به من داد
-باشه قول میدم نگم و شرط داره...
-جانم؟
-تو هم دیگه نکشی. هیچوقت...بجاش گریه کن.
چشمانش پر از اشک شد و سرش را پائین
انداخت.ادامه دادم..
مگه چی میشه مرد گریه کنه ؟! خودم میدونم زیادشم خوب نیست امانبودشم خوب نیست.گریه کن محمد چه اشکال داره ؟ واسه همینه مردای سیگاری بیشترن؟! ارزش داره ؟
درضمن حتماً احسان یا حتی فائزه میفهمن اما به روت نمیارن..بوش مشخصه بالاخره
بغض کرده بود !
-علیرضا...به من میگفت دایی ! بهار خیلی دوست داشتنی بود..
دیدم که یک اشک از چشمش افتاد روی خاک
-چرا میگی بود ؟! اون هنوزم هست.بهار... من تقریبا مطمئنم علی برنمیگرده.
قلبم در آن سکوت میکوبید
-ساکت شو دیوونه !
-نمیتونم خودمو گول بزنم. علی برنمیگرده. امیراحسان از روی ایوان نگاهمان کرد
-اینجوری نگو خدا بزرگه...
-تو نمیدونی گیر چه لجنایی افتاده..نمیدونی..
احسان آهسته آهسته پائین آمد و پتوی نازک
مسافرتی را روی شانه هایم انداخت و کنارمان ایستاد.
بدون کوچک ترین اخمی و تعصبی. محمدرا از چشمانش بیشتر قبول داشت
محمد ایستاد و گفت:
-امیراحسان،داداش شرمنده...
-بشین من جام خوبه
-نه میخوام برم پیش فائز.
-نشکن اسمو
-چشم. فائزه...بچه ها فعلاً ..
سر تکان دادیم و امیراحسان کنارم نشست و باپایش یک تاب به هردویمان داد
-چطوری؟
نفس لرزان و عمیقی کشیدم
-بد... . .
-اون چطوره؟
فهمیدم نرگس را میگوید
-تکون خورد امروز.
تندی نگاهم کرد و با وجود اندوه چشمانش؛ لبش خندید
-کی؟! مطمئنی؟! زود نیست؟؟
-نه حس کردم...
غافل گیرم کرد.خم شد و شکمم را بوسید !
پر از حس خوب شدم.پر اززندگی.دستم را در دستش پنجه کردم و گفتم:
-علیرضا پیدا میشه نه ؟
نرگسو میبینه...با امیرحسین و طاها بزرگ میشه..
بغض کردم.به نیمرخ غمگین و افسرده اش خیره شدم
نه احسان؟
تذکر نداد بگویم امیراحسان...این یعنی خیلی خراب است
-بهار برو پیش نسرین..گناه داره...
-خودمم دوست دارم اما میترسم...
-ترس نداره.خانوم بودن ترس نداره.
فشاره خفیفی به دستم داد و پلک زد
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم189 _زنداداش... -چرا سیگار میکشیدی ؟ از شما بعیده ! کنارم روی تاب نش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم190
با حس عجیبی بلند شدم و برای دلجویی نسرین پیشقدم شدم.
آدمی نبودم که به سادگی ازتوهینی بگذرم یا به راحتی فراموش کنم بی حرمتی ها را اما...
روزگار عجیب با آدم بازی میکرد.من را عوض کرده بود.داشت بزرگم میکرد.
در حال حاضر فقط به این فکر میکردم که من دل نسرین را شکسته ام.منی که هنوز بچه ام را ندیده و کامل حس نکرده بودم؛
از تصور آسیب دیدنش میمردم و زنده میشدم.حالا به نسرین گفته بودند انگشت
های کوچک پسرکش را برایش میفرستند ! حس میکردم امیراحسان پشتم است.
آهسته گفت:
-ترس نداره عزیزم.قوی باش.
به نسرین نگاه کردم که مثل مرغ پرکنده بود
تمام سروصورتش را زده بود.خواهرانش و فائزه دورش بودند و به وضوح نبود من مشخص
بود.من که نزدیکش شدم یک آن حس کردم زمزمه ها خوابید.
فقط صدای گریه ى نسرین و نفس زدن من بود.
روی زمین نشسته بودمقابلش دوزانو نشستم
وگفتم:
-گری..گریه نکن.
ماتم زده نگاهم کرد و گفت:دارم میمیرم بهار.
خداراشکر کردم ضایع نشدم..دستم را روی رانش گذاشتم و گفتم:
-خدا بزرگه..برمیگرده.
با زاری بغلم کرد و من هم همراهیش کردم.از ته دل برایش اشک ریختم و دل سوزاندم.
با صدای سوزناکی گفت:
-خدا نرگستو حفظ کنه..چرا مادر شدی؟! چرا؟!
با شیون خدا را صدا میزد.نمیتوانستم تحمل
کنم.نمیدانم چه شد...نمیدانم چرا این را گفتم اما آهسته گفتم و بلند شدم:
-من علیتو برمیگردونم نسرین.
اشکهایم را پاک کردم و به اتاق ته پذیرایی رفتم.باید فکر میکردم.باید یک فکر درست میکردم.من زاده نشدم فقط برای خرابکاری و خفه شدن.من ثابت میکردم بهار اگر واقعا بخواهد میتواند خوب شود.
روی تخت یک نفره ی اتاق خوابیدم. سرم درد میکرد.
من باید علیرضا را برمیگرداندم
این حس را در خودم میدیدم.
فکر میکنم دخترم خوشحال شد چون برای دومین بار تکان ریزی زیر دلم حس کردم.با حسی میان غم و شادی دست هایم را روی دلم گذاشتم.
حس میکردم باید این کار را بکنم چرا که حداقل میتوانستم کمی حس خوب داشته باشم.
بالاخره به یک دردی میخورم و این خوشحالم میکرد.
من دراین مسئله از پلیس هم قویتر بودم.من روزی بین آنها بودم.
نفوذ من کار سختی نبود.خیلی کارها از من برمیامد.
در زده شد و امیراحسان با صدای مهربانی گفت:
-اجازه؟
-بیا تو عزیزم.
نیم خیز شدم و او جدی گفت:
-بلند بشی میرم.
دوباره دراز کشیدم و دیدم یک سینی کنار تخت گذاشت.
-ما نمیخوریم دلیل نمیشه نرگسم نخوره !
دلم برایش میرفت .
کسی که عاشق باشد میفهمد چه میگویم. دوستداشتنی بود همه ی کارهایش حتی فحش هایش..حتی کتک زدنش.
-نمیتونم میل ندارم اصلاً ..
انگار که نشنیده باشد سینی را روی پایش گذاشت و قاشقی پر کرد و به طرفم آورد:
-یه ذره سرتو بلند کن.
آخ که چقدر خوب بود..
حتی اگر برای خودم نباشد و برای نرگسش باشد.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم190 با حس عجیبی بلند شدم و برای دلجویی نسرین پیشقدم شدم. آدمی نبودم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم191
بلند شدم و از دستش غذا خوردم.
آرام و با طمأنینه غذا میداد.
هولم نمیکرد.
میدانست میل ندارم
پس زورم نمیکرد پشت هم بخورم.کاملا صبر میکرد تا راحت باشم.
با شوخی گفتم:
-خوب به دخترت میرسیا!
اخم ظریفی کرد و گفت:
-واسه خاطر خودته.
چشمانم را تنگ کردم و با خنده گفتم:
-تو که راست میگی
خوشش نیامد.حساس شده بود روی این جمله.ادامه اش ندادم و درازکشیدم
-خسته ای...یه یکی دوساعت دیگه میریم.
-نه! نسرین گناه داره دورش خلوت بشه.
-اِ ؟! نه بابا؟! خدارو شکر روابط حسنه شد !
-دلم داره میترکه امیراحسان..خیلی سوختم.خدا صبر بده.
دستم را گرفت و با جدیت گفت:
-استراحت کن...
و من باز هم قربان این سنگینی و خشونتش شدم.بجای بغل کردن های نادرش فقط دستم را فشرد
دیوانه بودم.از عشق زیاد همه چیزش را زیبا میدیدم.پلک هایم سنگین شد و با تمام مقاومتم
نتوانستم نخوابم.
****
زینب خوشحال بود.مثل آن زمان که با بچه ها بازی میکرد.
این بار با یک پیراهن بلند و یاسی بود.موهایش را در باد رها کرده بود و در همان مزرعه ی گندم بود.
من هم لباس داشتم.به خودم که نگاه کردم؛یک لباس گشاد و رنگی و شاد.
شکمم کاملا برجسته بود.
زینب با لبخند گفت:
-به بهشت خوش اومدی!
*
-بهار؟ بـهار؟
چشم هایم را آهسته باز کردم ودیدم امیراحسان مانتویم را در چنگ گرفته وکنارتخت نشسته است
-چیه؟
-بگیر بپوش بریم.
آهسته نشستم ومانتو را از دستش کشیدم .
همانطور نشسته تنم کردم ودرحال بستن دکمه هایش بودم که گفت:
-ببخشید مجبور شدم بیدارت کنم.
همه میمونن دیگه ما بریم، درست نیست.
هنوز گیج خوابم بودم وباچشمان خواب آلود نگاهش کردم:
-هوم...
خنده اش گرفت اما زیاد سرحال نبود.
چادرم را هم به دستم داد وکیفم را خودش برداشت.نسرین دیگر گریه نمیکرد. مات ومبهوت کزکرده بود و امیرحسام کنار گوشش زمزمه میکرد. نزدیکشان شدم و روی پاهایم نشستم:
-نسرین جان ما بریم.
چشمان میخش را بدون تکان دادن سرش به سمتم چرخاند:
-برید..ممنون که اومدی.
پلک زدم وآمدم بلند شوم که دستم را گرفت.
نگاهم روی امیرحسام چرخید.کمی خجالت کشیدم.آخرین بار بد حالش را گرفته بودم.
-بهار من بابت اون حرفا منظوری نداشتم.
نمیخواستم تهمت بزنم...فقط...
امیرحسام رنگش پرید وامیراحسان هم تک سرفهی مصلحتی ای کرد.حس کردم چیزی را پنهان میکنند
-فقط چی نسرین جان؟
-هیچی مهم نیست...
اما قفل من گیر کرده بود.با احترام گفتم:
-نه بگو نسرین. دیگه از فکر خوابم نمیبره..
نگاهش را بی حس و حال به دو مرد زرد کرده داد و روبه من گفت:
-هیچی..فقط منو...یعنی مارو ببخش...
سرتکان دادم ودستی روی شانه اش گذاشتم
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم191 بلند شدم و از دستش غذا خوردم. آرام و با طمأنینه غذا میداد. هولم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم192
امیراحسان خراب احوال گفت:
-میتونی رانندگی کنی؟
نزدیک بود شاخ در بیاورم.چرا که یکی دیگر از مردسالاری های خاندانشان این بود که تا مرد هست ؛ زن پشت فرمان نشیند و نه اینکه این را مستقیم بگویند؛ یکجوری بود که خود آدم متوجهش میشد
-من؟؟
با خستگی گفت:
-آره سرم درد میکنه اعتمادی به رانندگیم نیست.
-ماشین خودم چی؟؟
کلافه نگاهم کرد و گفت:
-میگم محمد بیاره.
سوئیچ را گرفتم وبرای اولین بار پشت فرمانش نشستم
حس میکردم این ماشین، خودِ امیراحسان است ! قسم میخورم که ماشینش هم مثل خودش اخمو
و مردانه بود.حقیقتاً برخلاف ظاهر زده شده اش ؛ فنیِ تند و تیزی داشت که باعث شد چند مرحله
سوتی بدهم وخاموش کنم !
در اوج بزرگواری به روی خودش نمی آورد و سرگرم گوشیش بود.
-امیراحسان در عوض علیرضا چیزی میخوان ؟صندلی اش را خواباند و چشم بست. نگاهم را به
روبه رو دادم:
-اوهوم.
-چی؟؟
-یه سری مدارک.
-خب چرا نمیدید ؟! واقعاً جون علیرضا مهم نیست ؟ طفلک گناه داره ! نسرین چی جوری
امیرحسامو تحمل میکنه ؟!
-امیرحسام حقی نداره سرپیچی کنه.
باز حرص من را دراورد:
-یعنی چی ؟! بچه گناه داره
-به این چیزا بود که امنیت کشور به باد رفته بود.دیروز تو رو دزدیدن امروز علیرضا فردا یکی
دیگمونو...نقطه ضعف بدیم دستشون؟
هیچ درکشان نمیکردم !! مخم سوت کشید.
-واقعا میخواین دست رو دست بذارید بَدَنِ طفل معصوم رو تیکه تیکه وحالم بد شد.یک دستم
را جلوی دهانم گرفتم اما برخودم مسلط شدم
-چی شد ؟ مجبوری فکر بد کنی؟ بزن بغل بشینم خودم.
-نه..خوبم..امیراحسان تو رو خدا یه کاری کن..بخدا جیگرم داره آتیش میگیره.
-نمیشه احساسی برخورد کرد.دیدی که به اندازه کافی ناراحت هستیم ...
تمام این حرف هاوخوابم نشان میداد باید خودم دست به کار شوم !
-امیراحسان تو رو جون عزیزت یعنی بیخیال بچه شدید؟!
تا حدودی تشر زد:
-جلوت رو بپّا..نخیر بیخیال نشدیم. از راه خودمون میریم دنبالش.
با عصبانیت گفتم:
-آره راهه خودتون ! تا شما راه خودتون رو پیدا کنید طفلک...
چشمانم پر شد..با اعصابی خردتر
ادامه دادم: دیگه خیالم راحت نیست بابای نرگسی.
اشتباه کردم. با چه جرأتی دخترم رو بسپرم
دستت ؟!
خونسرد وآرام گفت:
-تو لازم نیست بسپری دختر خودمه. از قبل سندش به ناممه.
-هه! من واقعاً از تو نا اُمیدم. یه روز من نباشم نمیتونی از پس بچه بربیای.. زبونم لال اینجوری
مشکلی پیش بیاد انگار نه انگارت.
-در مورد چیزی که نمیدونی حرف نزن...لااله الّا الله ....
نذار اوقاتمونو تلخ کنم با چرت وپرت و بحثای بچگانه.
دعوا و فریاد نبود.
صدایمان بیشتر شبیه یک مناظره وبحث بود:
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم192 امیراحسان خراب احوال گفت: -میتونی رانندگی کنی؟ نزدیک بود شاخ در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم193
_نه جوابی نداری بدی.
-دارم، اما میترسم مثل بچه ها گریه کنی!
و پر حرص خندید
-نه بگو گریه نمیکنم.
-اونی که صلاحیت نگهداری بچه نداره و منو نگران میکنه، تویی!
با غضب نگاه کوتاهی به اوانداختم وگفتم:
-من صلاحیت ندارم؟! من ؟!
-آره. اگه داشتی حواست به علیرضا بود
قبل از آنکه حرفی بزنم دستش را بالا آورد و ادامه داد
-نه گوش کن. من نمیگم تو مقصر صددرصد ماجرایی اما قبول کن تو انجام کاری که به عهده
گرفتی کوتاهی کردی. نه تو بدهکار نبودی درسته ! اما باید اون موقع که آب میخواست به نسرین میگفتی "نسرین جان من نمیتونم شما خودت بلندشو". پس بچه نشو و خوب گوش کن.حالا هم که کسی پیشمون نیست.بین خودمون گفتم.بهتره بزرگ بشی چون من با این حساب نمیتونم دخترم رو به تو بسپرم.
آتش گرفتم.دود از سرم بلند شد...
-دهن منو باز نکن احسان
-امیراحسان. بگو عادت کنی. در ضمن مراعات حالتو میکنم . فکر نکنی بی حرمتی عادی شده .
-از این تسلطت متنفرم ! خیلی رو داری ! بیا نه ماه خودت بچهرو بزرگ کن ببینم اگه زیرش
نموندی!
-سر من منت نذار این قانون طبیعته! به من ربطی نداره جنس ماده باردار میشه ! متأسفانه از دست من خارجه و گرنه همونم به شما نمیسپردیم!
خیلی زورگوئی اش حرصم میداد و همین هم
شد جرقه ای برای تصمیم بزرگ زندگیم
-اِ ؟ راست میگی؟ یعنی اگه دست تو بود بچهرم خودت پرورش میدادی نه ماهشو؟!
-آره. الان فکر کردی خیلی پرورش میدی؟! نه رعایت میکنی،نه غذا میخوری، همش گریه همش
زاری،فشار روحی.
مطمئن بودم نیمی از حرف هایش برای در آوردن لج من است.میدیدم که چطور به زنان اطراف
احترام میگذاشت و برای مادران ارزش خاصی قایل بود.
-گریه زاری رو کی باعثش میشه ؟
-الان در شرایطی نیستم با تو بحث کنم.
-هان کم اوردی.
-نه کم نیاردم فقط از گریه های بعدش خوشم نمیاد.
-نه حرفت رو بزن. الان به من بگو جنس زن چه جایگاهی واسه تو داره؟
-براشون احترام خاصی قایلم. شوخی کردم. فقط خواستم حرصت دربیاد.
اما من حس بدی داشتم.کلامش زیاد بوی شوخی نداشت.در این مدت زندگی مشترک فهمیده بودم زنان را موجوداتی نرم ونازک ومحتاج مراقبت ومحافظت میداند.
این خوب بود نمیگویم بد بود اما امیراحسان طوری بود که توقع داشت برای بستن یک لامپ هم او را صدا بزنی.
-در کل اینو میدونم تو ایمانی به توانایی های زن نداری.
-دارم. بهار شوخی کردم. واقعاً ازت ممنونم سختی نرگس رو تحمل میکنی.قسم میخورم که
شوخی بود و تو واسم خیلی ارزش داری.
لحنش به دل نشست.از تمام حرف هایش مشخص بود سی درصدش واقعی بوده.
میخواستم کاری کنم اما چه جوریش را نمیدانم.
میخواستم حسابی فکر کنم تا علیرضا را هر طور
که شده باشد به مادرش برگردانم.
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم193 _نه جوابی نداری بدی. -دارم، اما میترسم مثل بچه ها گریه کنی! و پر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم194
هدف های زیادی از کارم داشتم.
بیهوده نبودن،جبران گناه گذشته،ثابت کردن توانایی هایم،خوشحال کردن دل یک مادر،نجات یک کودک بی گناه...خیلی...خیلی هدف ها...مخصوصا حرف های الان احسان من را تحریک کرد.بی مقدمه گفتم:
-نسرین و تو وحسام از من یه چیزی رو قایم کردین فکر نکنید خرم.
-خدانکنه
خنده ام گرفت.دیوانه بودیم.جنگ وصلح..جنگ و صلح
-من که راضی نیستم پشتم حرف باشه.
و یواشکی از گوشه ی چشم دیدش زدم
هنوز غمگین ومتفکر بود.
-راضی باش و حلال کن.چیزایی خوبی نیست.
یک لحظه دلم ریخت.آهسته گفتم:
-بگو احسان خواهش میکنم
کمی مقاومت کرد اما به هرحال به زبان آمد:
-اون حرفا که نسرین بهت زد؛همونا که یه جورایی تهمت بود...راستش...ببخشید بهار ما بخاطر شغلمون مجبوریم خیلی فرضیه ها بسازیم و ...یکی از فرضیه ها این بود که تو شاید همدست اوناباشی!
خندید اما آرام...مسخرمون نکنی! اصلا فرضیه ی مهمی نبود!! فقط مجبور بودیم چند مدل بسازیم که یکیش این بود...نسرینم احساساتی شد وبرداشت گذاشت کف دستت این فکر خیلی وقته که نقض شده بود.یعنی همون لحظه که به ذهنمون زد حذف شد...
سرتکان دادم و در دل گفتم
"چه فرضیه ی درستی!"
نماز صبح را به زور و تو سری خواندم.با غرغر نالیدم:
-امیراحسان بابا رعایت کن من سنگینم..اه.
چادر را بجای تا زدن گوله کردم و داخل کمد پرت
کردم.
هنوز سر سجاده اش بود و به حرف هایم گوش میکرد.
-یه جوری میگی سنگینم انگار نه ماهه شدی!
با حرص از همان داخل اتاق بلند گفتم:
اون سنگینی رو نمیگم...بابا بخدا خوابم خراب بشه حالم بد میشه لطفاً بفهم.
-ببخشید عزیزم .
خجالت کشیدم و ماست مال گونه گفتم:
-نه که حالا خیلی بد باشه...اتفاقا خوبه سحر بلند بشم.
-حالا بخواب بجاش تا ظهر.
اما نمیخواستم بخوابم.باید هر طور شده بود شاهین را پیدا میکردم.
-احسان؟
-جانم؟
نویسنده:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛