eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم242 همچین صحنه ای تو تمام عمرم ندیده بودم. دو مرد باهوش به پست هم خو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم244 و243 اما در روی هم ایستاده و کوتاه نمیامدند. محمد آرام بین جفتشان تردد میکرد و یک ضربه به سینه ی هرکدام میزد و دائم میگفت صلوات بفرستید اما احسان همچنان دستش روی گونه اش بود.با تهدید گفت: -داداش هیچکس اینکارو با من نکرده بود! -آره .چون اون موقع روت حساب میکردیم.چپ بری بازم میخوری. -نه...این کارو زدم پای عصبانیتت. دست آویزان کنار بدنش را گرفتم وگفتم "توروخدا" اما با ضرب پس کشید -نه امیراحسان پر رویی کنی بازم میخوری. حالا بگو بهار بگه چی شده. حسان گفت: -تا من اجازه ندم آبم نمیخوره. قدرتت تو ادارست حسام.اینجا مافوق منی اما تو زندگی خصوصیم حق دخالت نداری. -مافوقت میگه بگو زنت چیکار کرده مجبور شده با این سرو وضع بیاد اینجا . احسان دوباره فریاد کشید: -حسام نرو رو اعصاب من گند نزن به برادریمون. حسام که مشخص بود میخواهد نشان دهد خیلی قدرت دارد یکی دیگر در گوشش زد و گفت: -اینجا صداتو واسه من نبر بالا. امیراحسان سرش را پائین انداخت و دیدم که گفت "استغفرالله...... باگریه گفتم: -حسام واسه چی میزنیش ؟ و وحشیانه مقابلش ایستادم... -اشتباهو من کردم.من کثافتم چرا دست روش بلند میکنی ؟ نمیبینی چقدر آقاست ؟! امیراحسان آهسته گفت: -برو تو ماشین بشین منم میام. اما حسام گفت: -من دیگه نمیذارم بدون حرف بره. _شما حقی نداری داداش. من دلم نمیخواد همسرم اینجا باشه. امیرحسام یقه اش را دودستی گرفت و گفت: -نذار کاری رو که نمیخوام بکنم،بکنم. امیراحسان مچ های او را گرفت وفریاد زد: -دستت رو بکش حسام .. بهار چیز میخوره حرف بزنه! -خفه شو دیگه خودم فهمیدم قضیه تا چه حد مهمه و حالا بیشتر مشتاقم کردی. آنقدر فریاد امیراحسان وحرفش جگرسوز بود که بغض نسرین هم ترکید: -اون حامله اس حسام میفهمی ؟؟ حامله حسام با فریاد بلندتری گفت: -حامله باشه ! مگه من چیکارش دارم که اینجوری میکنی ؟ امیراحسان نزدیک بود گریه کند.دیگر غد نبود. با عجز فریاد میزد -اون نمیتونه حسام بفهم...بچه داره ...خودم میدونم دارم چیکار میکنم جون امیرحسین ولمون کنید. حسام اما خشن بود.خب شغلش بود.دلش را مجبور بود سنگ کند : -باید اعتراف کنه. امیراحسان قدرتش را جمع کرد و دست حسام را جدا کرد و محکم هولش داد.حسام تلو تلو خورد و با چشمان خون آلود فریاد زد: -نَقَوی،اَشتری؟ دو سرباز به سرعت داخل شدند -ایشون رو ببرید بازداشتگاه. بخدا که معنای زرد کردن واقعی را در این دوسرباز دیدم !! -آقا...جناب سرگرد رو ...نه آقا... حسام دیوانه شد: -آره ببرینش. امیراحسان گفت: -بد کردی حسام. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم244 و243 اما در روی هم ایستاده و کوتاه نمیامدند. محمد آرام بین جفتشا
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم245 _ببرینش. دو سرباز نگاه وحشتزده اشان را به احسان دادند و احسان خودش با پای خودش رفتبازداشتگاه!! لحظه ی آخر نگاه حسرت باری به من کرد و سر تکان داد. . . برعکس آن چیزی که نشان میداد؛خیلی هم عاطفی بوده و من هنوز با این همه هم خانگی نفهمیده بودم. وقتی رفت با التماس به حسام گفتم: -حسام تورو خدا بگو نره. با ملایمت مقابلم ایستاد وگفت: -چیزی نمیشه که ! یکم ادب میشه. -شخصیتش اینجا خرد میشه!جلوی بقیه! با محمد بهم نگاه کردند و محمد هم سرتکان داد: -راست میگه داداش البته من کاره ای نیستم الان نه تنها اینجا بلکه تو کل کلانتریا میپیچه. باعصبانیت گفت: -نه باید ادب بشه خیلی سربه هوا شده.اون اینجوری نبود.یه خاندان بیشتر از من روش حساب میکردن. وتازه یادش افتاد من میخواهم چیزی بگویم. نسرین گفت: -من برم یه چیزی واسش بیارم بخوره. -نه نسرین میدونم که نمیتونم بخورم. نگاهم به آیینه ی گلدان بزرگ کنار اتاق افتاد.رنگم مثل گچ شده بود ولب هایم سفیدتراز گچ نشستم وسرم را گرفتم.شروع کردم به تعریف. از اولش تا حالا . مثل زمانی که برای امیراحسان اعتراف کردم.تنها تفاوتش این بود که خیلی از چیزهای غیرضروری را حذف کردم.چیزهایی که فقط حق احسان بود بداند. این اعتراف زمین تا آسمان با آن روز فرق داشت. نگاهم به نسرین افتاد فقط کلمه ی هنگ برایش مناسب بود.با محمد به هم نگاه میکردند! امیرحسام شقیقه هایش را گرفته بود و مثل امیراحسان ذکر میگفت! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم245 _ببرینش. دو سرباز نگاه وحشتزده اشان را به احسان دادند و احسان خود
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم246 کم کم که از بهت در آمدند تبدیل شد به یک بازجویی کامل.دیگر حس نزدیکی نداشتیم.هر سه روی سرم ریخته بودند و سؤال میپرسیدند. سرم گیج میرفت.نسرین مثل افسرهای واقعی خانم که درفیلم ها دیده بودم رفتار میکرد.گاهی که تته پته می افتادم در جوابهایش سرم داد میکشید! و من هم خودم را خیس میکردم! محمد هم دیگر مهربان نبود.نه اینکه از من به سرعت متنفر شده باشند نه. فقط بدجور در نقششان غرق شده بودند.جانم بالا آمد تا جریان زینب را گفتم.انقدر سؤال پیچم کردند که دست روی دهانم گذاشتم و با دست آزادم اشاره کردم کمک کنند. نسرین که از وقتی جریان علیرضا را فهمید عصبی تر شده بود با خشم گفت: -همین روبه روی اتاق.دویدم و خارج شدم به دلم افتاده بود نرگس نمیماند . نمیدانم چرا اما حس میکردم دیگر ندارمش.از صبح هم هیچ تکانی نداشت. دست به دیوار گرفتم و آهسته آهسته خارج شدم . روسریم دورم افتاده بود توان نداشتم تا آن را درست کنم.نسرین پشت دربود. کمی ملایم تر شده بود.دلخور بود اما بازهم شده بود همان زن عاقل سابق...در مورد قدّم نظرم عوض شد گویا خیلی بلند بود.دستش را بلند کرد و روسریم را روی سرم کشید اما نتوانست و جدی اما آرام گفت: -اونو سرت کن. با لرزش گفتم نمیتونم...و هق هق مانده بود برایم... گویا امیراحسان را هم آزاد کردند.با جر وبحث شدیدی تند وتند به طرفمان می آمدند. حسام داد میکشید او داد میکشید...محمد هم دنبالشان.نسرین نگاهم کرد وگفت : -وا؟ یعنی چی نمیتونی ؟ نگران نباش حالا حتماً تخفیفی چیزی میشه ... اما حالم خوب نبود..نگاه هرسه اشان بهم افتاد. فقط حس کردم خیس خیس شدم ..کم کم گرم شدم و با ناباوری نگاه گنگی بهشان کردم و گفتم "یا فاطمه ی زهرا" تمام شد. رفت.پروانه نشده رفت...تمام دلخوشی این روزهایم بود.اما در بدترین شرایط تنهایم گذاشت.دلخوش بودم به تلنگرهایش.اما مادر را تنها گذاشت.مثل آنکه دختر هجده ساله ام را ازدست داده باشم برایش زار زدم.آنقدر بیتابی کردم که متوجه میشدم کم وبیش از اتاق های دیگر سَرَک میکشیدند و جویا میشدند.تخت را چنگ میزدم و تمام عزیزانم را صدا. نسرین با عصبانیت کسانی را که برای فضولی میامدند بیرون میکرد.نرگس جدای از آنکه دخترم بود؛یک دوست دراین شرایط بد بود.برای همین نبودش من را کشت.کاش خودم هم میمردم. کاش.... * نسیم در را باز کرد و با بهت گفت : -نه...بهار ؟ آجی ! بلند شدم وسرم را کندم.خودم را درآغوشش انداختم وهمانجا روی زمین نشستیم. از شدت گریه خودم نمیفهمیدم چه میگویم چه رسد به نسیم!فقط با زاری ناله میکردم.نسیم هم پابه پایم اشک ریخت و آرام میگفت: -درست میشه بخدا...دوباره بچه میارید...میدونم آجی الان تو دلت میگی وِر نزن اما یه ذره هم آروم باش خب. دیدی بهار؟نمیداند چرا انقدر روانی شدی..نرگس فقط نرگس نبود..با نبودش؛محبت های عاریه‌ایه امیراحسان هم نبود.به همان ها دلخوش بودم.. این را نمیتوانستم انکار کنم...آن ته های دلم از محبت هایش به نرگس خوشم میامد این بخشی از دلیلم بود نسرین آرام گفت: -مامانینا خوبن نسیم جان؟ نمیدانم نسیم چه جواب داد فقط دیدم در باز شد و مادرم ناله کنان آمد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم246 کم کم که از بهت در آمدند تبدیل شد به یک بازجویی کامل.دیگر حس نزدی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم247 دراصل مرخص بودم اما نسرین برای آنکه خانواده ام را پی نخود سیاه بفرستد؛ از بیمارستان خواسته بود بستریم کنند.نسیم و مادرم تسلیم اصرار های نسرین شدند و علی رغم میلشان ترکم کردند.به مستی نگفته بودند و نمیدانستم او چه حالی دارد.دلم برای نرگس آتش میگرفت چرا که رفتنش غریبانه بود،فائزه نمیدانست،حاج خانم نمیدانست،حاج آقا نمیدانست.پدرم و مستی هم نمیدانستند. وقتی خبر آمدنش آمد همه تحویلم گرفته بودند، آمدند دورم را گرفتند اما حالا بخاطر ادامه ی بازجویی باید تنها میماندم. شب شده بود و بیمارستان همانطور دلگیر.دست هایم روی سینه وسرم به سمت پنجره ی بزرگ بود.نمی آمدند تکلیفم را روشن کنند. امیراحسان را بگو.نتوانستیم باهم عزاداری دخترکمان را کنیم. اصلا ندیدمش... آسمان شب صاف بود.این بار دنبال ستاره نگشتم. دیگر ستاره نمیخواستم.نرگس میخواستم.کسی نمیفهمد تا چه حد دوستش داشتم.جنین بود که بود.برای من یک دختر با مژگان بلند بود. من او را دیده بودم..باز بغض کردم و اشک هایم آرام آرام چکید.بدجور جایش خالی بود.نسرین داخل شد.تصویرش را در شیشه دیدم. -میدونم حالت خوب نیست اصلا خودمم این بار مخالف بازجویی بودم اما حسام اون پائین... ملحفه را روی سرم کشیدم وبا گریه گفتم: -بپرس... برای اولین بار بعداز اعترافم نسرین مهربان شد.دست روی دستم گذاشت وگفت: -گریه نکن...حتماً حکمتی بوده. -آره حکمتشو میدونم...عذاب دادن من. -درست میشه... نمیشه...من که تکلیفم مشخصه.طلاق و ته تهشم خیلی خوش شانس باشم ده سال حبس...سؤالتو بپرس. -نه ولش کن..حسام زیاد حرف میزنه. نفسم گرفت.ملحفه را کنار زدم ودوباره به پنجره نگاه کردم -اون کجاس؟ فهمید چه کسی را میگویم -پائین.. -چی گفت ؟ -چی میخوای بشنوی... -مطمئنم ناراحت من نبود. -اگه نبود که پابه پات پنهان کاری نمیکرد! اونم اون! توی تاریخ باید ثبت بشه! با اینکه قلبا به این باور رسیده بودم که دارد خطا میکند و یک جور هایی خودش را گول میزند اما دلم نیامد سابقه اش پیش نسرین وبقیه خراب شود: -بهم گفت خودم میخوام تحویلت بدم بعد از به دنیا اومدن بچه. نسرین یک خنده ی کوتاه کرد و آهسته گفت: -من فکر نمیکنم همچین کاری رو میکرد. -چرا میکرد،اگرم اینی که تو میگی باشه،نگران دخترشه. نه من..دیشب بهم گفت ازم متنفره... همه متنفرن،حتی تو هم متنفری. -نیستم. -چرا هستی. درسته علیرضا رو اوردم پیشت اما بازم حرصی که خوردی رو از چشم منو دارودستم میبینی. نمیخواید باور کنید من روحمم از بازیاشون خبر نداره. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم247 دراصل مرخص بودم اما نسرین برای آنکه خانواده ام را پی نخود سیاه ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم248 _نه من قلباً حس میکنم تو همون بهار اوایلی واقعا هنوز توی مخم نمیگنجه. -نسرین یه کاری کن امشب برم خونه .نمیتونم اینجارو تحمل کنم... باز اشک هایم سرازیر شد...من مادر خوبی نبودم نسرین...مواظبش نبودم...ده بار خوردم زمین ده بار حالم بد شد.اصلابرام مهم نبود.فکر نمیکردم طوریش بشه خدا.... -بسه اینجوری خودتم ازبین میبری. با ناباوری نگاهش کردم و گفتم: -الان تو فکرمیکنی خوشحالم که خودم طوریم نشده ؟! من ازخدامه بمیرم! اخم هایش را درهم کشید و گفت: -دور از جون مادرت آدم نیست،پدرت آدم نیست، خواهرات آدم نیستن نه ؟! چرا ما اینجور مواقع انقدر خودخواهیم؟! تو هم که... از حرصش سانسور هم نکرد! بمیری,مادرت همین عزای تو رو صد برابر واسه تو میگیره. چون تو بیست وچهارسالته نه یه جنین چند هفته ای! -مشکل من نرگس نیست فقط...من دیگه هیچوقت نمیتونم زندگی داشته باشم.. با التماس چادرش را چنگ زدم وگفتم:امیراحسان منو نمیخواد.اون یه معجزه تو زندگی من بود.دیگه مثل اون پیدا نمیشه...خدا .... چشمان جدیّش پر از اشک شد: -تو میتونستی با شاهین همکاری نکنی و علیرضا هیچوقت برنگرده! تو زندگی پسرمو نجات دادی بهار ...من یادم نمیره...مگه نمیگی شاهین گفت کاری به کارت نداره مگر اینکه باهاش بری ؟ تو خیلی کارای خوب کردی بهار...من بهت قول میدم تا جایی که بتونم کمکت کنم. باورم نمیشد یک آن انقدر عوض شود.در آگاهی آنقدر تند و خشن شده بود که ... دستش را دو دستی گرفتم و گفتم: -ممنونم اما کاری ازت برنمیاد.نه نرگس برمیگرده نه امیراحسان...تازه دیگه خانوادمم ندارم.میدونی اگه بابام بفهمه زمانی که اون زحمت میکشید من چه کار میکردم؛ چه بلایی سرم میاره ؟! من دیگه خونمونم نمیتونم برم. چند ضربه به در خورد و نسرین گفت"بفرمائید" امیرحسام سرسنگین داخل شد و کنار تخت ایستاد.از خجالت رویم را برگرداندم. -متأسفم بهار. با خجالت ملحفه را روی سرم کشیدم -واقعا فکر نمیکردم اینجوری بشه...امیراحسان آروم نمیشه...اصلا نمیدونم چی بگم... جرأتی دادم و به زبان آمدم: -درحال حاضر حالم مساعد نیست آقاحسام بخدا خودم را لوس نکردم!! حقیقتاً دیگر نمیتوانستم اورا حسام یا داداش یا هرچیز صمیمی دیگری مثل سابق صدا بزنم -خودم امشب که استراحت کنم فردا میام کلانتری. -باشه بهار منم نمیدونستم انقدر حالت بده.الان دکترت بهمون گفت باید استراحت کنی. * شاید پر رویی باشد شاید هم حقم ،نمیدانم..دلم میخواست امیراحسان بامن همدردی میکرد.من هر چه که بودم هنوز زن بودم. با هر خطایی.شاید متوقع بودم؛یکی در دلم میگفت خیلی نامرد است که تنهایت گذاشت اما یکی دیگر میگفت زیادی رویت را زیاد کردی! اما من پررو بودم. صدای اولی دلنشین تر بود! پر بغض گفتم: -آقا حسام؛اون چی گفت؟ کجاست؟! حسام اخمی کرد و گفت: -چی بگه؟؟ بیمارستانو رو سرش گذاشت رو به نسرین با ناباوری گفت: -به من میگه تو کشتی بچمو! میگه من گفتم بهار حاملس، نمیکشه نمی‌فهمیدید! از شنیدن کلمه ى حامله خجالت کشیدم! نمیدانم چرا...باردار قشنگ تر بود مرد مؤمن! نسرین سرش را پائین انداخت و حسام با اخم نگاهم کرد: -منم الان مراعاتت رو میکنم.اصلش اینه امشب بری بازداشتگاه! اما نمیتونم. ..فعلا ناموسمونی! از شنیدن "فعلا" دلم خون تر شد.این نشان میداد که هیچوقت همه چیز خوب نخواهد شد نسرین تشر زد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم248 _نه من قلباً حس میکنم تو همون بهار اوایلی واقعا هنوز توی مخم نمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم249 _اِ؟؟ حسام این چه حرفیه الان" و کلمه ی الان هم به مزاجم خوش نیامد و باز هم ملا لغت شدم.این هم نشان میداد "الان" نگوید...بعدا اما....بگوید ! نمیدانم شاید من زیادی حساس بودم.آرام گفتم: -نه مهم نیست.بخوای بفرستیم بازداشتگاه بفرست. -نمیشه واسه احسان خوب نیست.گرچه همین حالاشم داغونه. بازهم نمیدانم؛خیلی بیشعور بود یا من فکر میکردم خیلی بیشعور است و او کاملا طبیعی و تابع قانون رفتار میکند! آخر این چه رفتاری است با من در این شرایط؟! خوب بود قبول داشت هنوز ناموسش هستم! درست بود وقت بلبلی نبود و از طرفی حسش هم نبود اما به زبان آمد وگفتم: -نه من بازداشتگاهو ترجیح میدم تا خونم فکر نکنید کار خلاف قانون کردید خدایی نکرده عذاب وجدان بگیرید. حرفم آن قدر دو پهلو بود که اگر باهوش بود میفهمید تکه انداختم. ظاهرش شبیه تعارف و تشکر بود.!. انگار متوجه شد چرا که عصبی شد: -خب من پایینم دیگه نسرین جان.. همین! من پایینم نسرین..خیلی زحمت داد همان متأسف هستم را اولش به زبان آورد! -نسرین با من چیکار میکنن؟ -نمیدونم.من قاضی نیستم. -تجربه که داری ! میدونی, کسی که شرایطش مثل منه چی میشه.. -ولش کن بهار بلند شو بریم. -نه بگو میخوام بدونم.. تحمل دارم. این پا و آن پا کرد.خجالت کشید.معذب شد! درنهایت گفت: -اگه خیلی وکیلت خوب باشه خیلی خدا کمک کنه ثابت بشه تو اون قتل که بزرگ ترین جرمتونه نقش مستقیمی نداشتی و با اعتراف الانت؛یه چند سال حبس... و سرش را پایین انداخت تازه این همه شانس خوب داشته باشم؛چندسال حبس... -دوستاتم تحت تعقیبن..گزارش شدن دنبالشونیم اوناهم باشن کارت راحت تره اما خب شما یه جورایی آدم ربایی کردید! اه نمیدونم از من نپرس خواهشا. -دیگه حس میکنم چیزی واسم مهم نیست. نرگس.... باز دلم هوایش را کرده بود... -بسه بهار بلند شو بریم.. ترخیص شدم و آرام در حالی که نسرین حالت مراقب کنارم راه میامد گفتم: -امشب من کجا برم؟ -خونت! -نه از بابام خجالت میکشم با این وضع. -خونه ى خودت و امیراحسان منظورمه. شاید فقط یک ثانیه دلم شاد شد -نه اون دیگه منو راه نمیده! -بسه خواهشا نمیدونم چرا من بیشتر احسانو میشناسم تا تویی که زنشی! بازهم فقط یک ثانیه شاد شدم!من زنش هستم! در محوطه نشسته بود سرش را گرفته بود.ایستادم.نسرین هم ایستاد و آرام گفت: -خارج از اداره فامیلیم نه از من بترس نه از اون سه تا. راه بیفت. این راه بیفتی که تو گفتی از اداره هم بدتر است! سرش را بلند کرد و دیدم که چشم هایش کاسه ى خون است.خوشحال بود در سی وسه سالگی پدر شد با این حساب کی میتوانست به زنی اعتماد کند،با او ازدواج کند و او راضی شود پدرش کند.حقیقتا اگر نرگس میماند بهترین پدر دنیارا داشت. مردی که اینقدر با احساس و عاطفه قدر دختر نیامده اش را میداند؛بی شک بهترین مرد است... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم249 _اِ؟؟ حسام این چه حرفیه الان" و کلمه ی الان هم به مزاجم خوش ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم250 ایستاد وامیرحسام دست روی شانه اش گذاشت: -داداش پس... نگذاشت ادامه دهد؛عصبی اما آرام گفت "خودم میدونم شما نترس"..و راه افتاد -من منظورم این نبود. برگشت وانگشت اشاره اش را روی هوا به سمت حسام کوبید و گفت -چرا دقیقا" منظورت همینه. سرتق شده بود.هیچ این کودکیش را نمیشناختم.شدیدا تنها بود.ماتم زده رفتنش را نگاه میکردم. محمد کنارم ایستاد.او هنوز محمد بود! تنها کسی که هنوز همان رنگی بود.حتی نسرین و حسام با تمام حفظ ظواهرشان؛مشخص بود جبهه گرفته اند.حسام طوری رفتار میکرد که انگار من یک جانی و فراری هستم البته حق میدهم اعتماد نکنند.محمد بوی سیگار میداد! یعنی بازهم ناراحت است. -باز کشیدی محمد؟ -اگه نمیکشیدم، گریه میکردم از اینکه مثل آن شب حرف زده بود خنده ام گرفت -انقدر مهمه واست ؟ -آره...من خواهر ندارم. -منم برادر ندارم. با غصه نگاهش کردم.او هم دردمند بود: -داری برادر.... مشخص بود میترسد امیرحسام و نسرین که کمی دور تر بودند بشنوند! از ابراز محبت به یک مجرم در حضور مافوقش میترسید.آهسته گفت: -من برادرتم.نمیدونم چرا تورو دوست دارم! خیلی خوب بود خیلی! هیچکس درک نخواهد کرد. -تو خیلی با بقیه فرق داری.منم تو رو بیشتراز خیلیا دوست دارم. خودش مطلب را گرفت! آهسته پلک زد و گفت: رو برادرت حساب کن.. برای اولین بار در این مدت لبخندی از ته دل زدم.خوشا به حال فائزه.نمیگویم احسان بد بود اما دیگر مال من نبود.از اینکه فائزه بی دغدغه همچین شوهر خوبی دارد آه کشیدم و تازه فهمیدم آن همه شوخ و شنگی و شیطنت و شادی از کجا نشأت گرفته است! وگرنه در خانه بین دو برادر بزرگتر و بداخلاق کارش به تیمارستان میکشید! این است که همیشه مادرم میگفت مرد خوب زن را جوان میکند.نتوانستم ساکت بمانم: -خوش به حال فائزه... کمی اخم کرد و گفت: -خوش بحال تو! -چرا؟؟ -که داداشت منم! لوده نبود میدانی؟ شوخی هایش در لحظات ماتم، مرهم بود -آه...دارم دق میکنم محمد. گوشیش زنگ خورد و درحالی که به من نگاه میکرد؛جواب داد: -جانم احسان؟ -آره اینجاست الان میایم....بریم بهار... -تو نیا خودم میرم. آرام گفت: -نه بابا یعنی چی.... برگشتم و آرام گفتم: -نسرین...آقا امیرحسام خداحافظ.خودم میدونم باید بیام اداره.شب بخیر. سرتکان دادند و نسرین آرام گفت"کاری داشتی زنگ بزن "..بخدا قسم که با جاری بودنش کاری نداشتم اصلا که گفته جاری بد است؟ نسیم که از جاریش خوب میگفت اما حرف هاى نسرین به دلم نمینشست! انگار بعد از اعترافم یک حس غرور وسلطنت خاصی به او دست داده بود. نه که بد باشد نه. فقط او هم زن بود و آدم بود خطا داشت... مثلا همین حالا لزومی نداشت دستش را دور بازوی حسام حلقه کند. بازهم نمیدانم شاید من زیادی پررو یا حساس بودم.هر چه که بود به شغلش ربطی نداشت.او اول از همه یک زن بود.باید با من بیشتر همدردی میکرد.محمد هم پلیس بود.از قضا مرد هم بود!! اما حرف هایش از ته دل بود و بدجور دوست داشتنی. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم250 ایستاد وامیرحسام دست روی شانه اش گذاشت: -داداش پس... نگذاشت ادام
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم251 با محمد راه افتادم و با بغض گفتم: -نرگسم رفت محمد..نشد دائی جدیدشو ببینه. مثل بچه ها شد و با حرص گفت: -بسه دلمو خون نکنا.والله...تقصیر اون حسامه... لااله الا الله...! راست میگفت درحال بازجویی یادم میامدکه لیوان لیوان آب خنک میریخت وهوایم راداشت وگاهی تشرمیزدرهایم کنند -محمدتوچرابامن خوبی هنوز؟ همه خیلی عوض شدن.. -ازاولش به دلم نشسته بودی نمیدونم چرا.تو هم که نمیخواستی اینجوری بشه.. به ماشین رسیدیم،آهسته گفت: -برو به سلامت. -شب بخیر -بهار؟؟ برگشتم و آهسته گفت: -دلم روشنه. چندبارروی قلبش زدوبرگشت رفت...نفهمیدم چراچشمانش برق زد.چرا انقدر انرژی مثبت داد! به سمت ماشین رفتم و قسم میخورم ماشینش هم ناراحت به نظرمیامد! انگارمیدانست دخترصاحبش پرواز کرده است. اخمووسردتروآهنی‌تر به نظرمیامد.با خجالت دررا بازکردم ونشستم. بسم اللهی گفت واستارت زد.یک دستش راپشت صندلیم گذاشت ودنده عقب گرفت.از صدقه سری عملیاتش دست فرمانش عالی بود. هه! این حرف هاچه فایده داشت وقتی دیگرنرگس را نداشتم.با بغض آرزو کردم زودتر زمستان برسد...اگر زندان نبودم؛میخواستم هرروز نرگس بخرم. من بهاربودم....فصل نرگس،بهارنبود...من لیاقت نداشتم.نتوانستم گلم راپرورش بدهم...شیشه راپائین کشیدم؛ وسرم راتکیه داده برکنج در.آه کشیدم.سرعت به نسبت بالابود.اشکی که تازه جوشیده بود برای داغ نرگسم؛توسط باد شدیدی که برصورتم ضربه میزد؛پرت شد.بینیم رابالاکشیدم وپرسوزبغضم سربازکرد.قسم میخورم نمیخواستم خودم رالوس کنم وجلوی او گریه کنم.نمیخواستم تصورکندمحتاج ترحمش هستم.امانمیشد.گل نشکفته ام پرپرشده بود.تنها هستی و امیدم به زندگی غمبارم بود.همان هم شدکه وقتی گریه‌ام رادید؛فریادزدوبابغضی مردانه گفت: -"دیگه گریه نکن! کشتیش قاتل...کشتیش..." شایدهرکس باشد؛به من واین عکس‌العملم خرده بگیردوبگویدتوبایددرحال حاضرخفه شوی چراکه گندهای زیادی زده‌ای وهمین که مردانگی میکندوپدرت رادرنمیاورد؛خودش ازسرت زیادی است اما...نمیتوانستم اینجا سکوت کنم.او به من گفته بودقاتل دخترم هستم! حتی اگرتاحدودی حق داشت نبایداین حرف رابه من میزد.حق کمی بااو بودچراکه من واقعارعایت نمیکردم امااوهم مقصربود.اگرآرامتربامن رفتارمیکرداینقدرضعیف نمیشدم.باخشم وگریه بالاخره دررویش ایستادم وگفتم: -من کشتمش؟!من پاره‌ى تنموکشتم؟عصبانیتر روی فرمان کوبیدوگفت: -آره آره آره...توکشتیش تو..چه باکارای گذشتت چه بابی‌احتیاطی‌های الان. -گذشتم؟! -آره اگه مثل آدم،دخترآدم،زن آدم،زندگی میکردی وتو کثافت دست وپانمیزدی؛الان این شرایط پیش نمیومدکه دخترمعصوم من بمیره! اوهم باورداشت کودکم دختربوده!جیغ کشیدم: -تمومش کن...!! بخدادیگه نمیکشم داشتم دیوانه میشدم. سرم رامحکم به درکوبیدم وچندباره وچندباره. جیغ کشیدم وخداومادرم راصدازدم.تصورنمیکردم هنوزبه شخصه خودم برایش مهم باشم,یعنی هیچکس این تصور رانمیکرداگرکه جای من بود؛امادراوج ناباوری با آن سرعت بالادر اتوبان دست راستش رابه طرفم درازکرده بودودائم با التماس میگفت"نکن بهار،نکن،باشه حرف میزنیم عزیزم". به حدی روانی شدم که نمیفهمیدم چه کارمیکنم.نرگس رامثل یک روح به دنبال ماشینمان میدیدم.دستم رابه سم تدستگیره بردم ودررابازکردم بافریادگفت"نه!!!!! " وتنها چیزی که به یاددارم این بودکه کنترل ماشین ازدستش خارج شدوهردوروی هوا بودیم... *** حالاچی ؟ -نه -حالا؟ -نه دکترسرتکان دادوگفت: -خیلی خوبه.ورزشکار بودی؟ فقط سر تکان دادم -استخونات عالی جواب داده! ازقابلیت انعطافت موقع جراحی فهمیدم. نگاهم به سمت محمدچرخیدرضایتمندسرتکان داد. -پس میشه امیدواربود؟ دکتربا جدیت گفت: -کاملا روبه من گفت: -برادرت خیلی تواین چندماه زحمتت روکشیدا حواست باشه. بااطمینان لبخندزدم وگفتم: -بله..خیلی -خب دیگه میتونیدبریددفعه‌ى دیگه اون عکساروبیارید. محمدچشمی گفت وآرام ومحتاط بامن همقدم شد. -بهارتورومیذارم خونه بعدمیرم اداره.دیگه چیزی نمونده ها... نگاه پراطمینانی بهم انداختیم وفقط سرتکان دادیم من رابه سوئیت بردوخودش باسرعت نوررفت.بااوتماس گرفتم: -محمدمرگ بهارچی گفتم؟ -خدانکنه باشه کمش کردم به جون بهار -آخه با اون سرعت تاتهران میخوای بری؟! -میگم کمش کردم خانوم قفلی! -نه توبه من بگوالان این کارت یعنی چی؟ -بابا آخه نرسم اداره بدبختم این میشه دهمین تأخیرم!میخوای به گوش فائزه برسه هیچی دیگه! غش غش خندیدم وگفتم: -آخی جانم دلم براش تنگ شدمحمد.... -بهارالان به نظرت اینکه من دارم موقع رانندگی باهات حرف میزنم؛خطر نداره؟! یک آن یادم انداخت تندی گفتم خداحافظ وقطع کردم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم251 با محمد راه افتادم و با بغض گفتم: -نرگسم رفت محمد..نشد دائی جدیدشو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم252 کلیدانداختم وداخل خانه شدم در این چند ماه؛محمد حس زندگی را به من داده بود.یک حس خوب.طوری که کاملا تغییر کرده بودم.قوی و پر انرژی.محمد من را دوباره ساخته بود.با وجود آنکه سفید پوست بودم اما در آن روز های منحوس تیره و پوست استخوان شده بودم. اما حالا واقعا عوض شده بودم.چشمانم از یک هدف برق و نور داشت.رنگ پوستم به روشنایی مهتاب شده بود.هیچوقت اینقدر زیبا و شادنبودم. این شادی یک رؤیا و یک حس کاذب نبود! داستانی داشت که حتی در افسانه هم نشنیده بودم چه رسد به دیدن آن در یک فیلم.دیگر خبری از آن بهار ترسو نبود! محمد آنقدر رویم کارکرده بود که حس میکردم میتوانم هر کاری را که اراده بکنم انجام دهم. باورم نمیشد من و محمد روزی اینطور کنار هم قرار بگیریم.حس بین من و محمد پاک ترین حسی بود که در تمام عمرم دیده بودم. هر دو پایبند و متعهد به همسرانمان و عاشق آنها. او از عشقش به فائزه میگفت و من از دلتنگی برای امیراحسان. در این خانواده آدم های عجیبی میدیدم اخلاق‌هایی خاص با ناب‌ترین و بکرترین رفتارها. امیراحسان جای خودش اسطوره بود،محمد جای خودش،حاج آقا وحاج خانم جای خودشان.حتی امیرحسین عجیب ترین بچه ای بود که دیده بودم. حتی امیرحسام و نسرین جدیتشان در کار تحسین برانگیز بود. برای همین هم شکل گرفتن این رابطه‌بین و من محمد چیزی دور از ذهن نبود. من خاص ترین احساسات را با این خانواده تجربه کرده بودم. بطری آب را از یخچال برداشتم و دلم خواست مثل امیراحسان یک نفس سر بکشم اما نشد و کم آوردم. روزها در این سوئیت از بیکاری کلافه میشدم. حالم خوش نبود اما حس میکردم امیراحسان پرت شد. من اما...میان آهن پاره ها گیر کرده بودم. میشنیدم. کاملا میشنیدم. اما نمیتوانستم حرکتی بکنم.حتی نمیتوانستم دهانم را باز کنم. صدای فریاد های بی‌جان امیراحسان درگوشم میپیچید: "بهار...بهار...یاحسین".. نگرانش بودم نگرانم بود! و من احمقانه به این فکر میکردم که مگر دوستم داشت؟! پس چرا انقدر با التماس صدایم میزند؟! او که دخترش را میخواست ؟! نرگس که نبود ؟! نه...شاید هم بود! آری بود...داشت میامد پاهاى کوچکش را درحالی که به سمتم میامد دیدم. بدن مچاله شده ام را داخل اتاقک ماشین که بوی سوختگی میداد تکان خفیفی دادم اما جانم بالا آمد. لب هایم باز شد‌ صدایش بزنم اما صدایی در نیامد. صدای امیراحسان نمیامد. دیگر فریاد نمیزد. خودش هم حالش خوب نبود حتما،یا نه ،شاید دیگر دوستم نداشت! چه مسخره که انقدر دوست داشتنش مهم شده بود. آرزو کردم بمیرم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم252 کلیدانداختم وداخل خانه شدم در این چند ماه؛محمد حس زندگی را به م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم253 از ته دلخواستم همانجا جان بدهم.نرگس با غمگینی کنارم زانو زد. حس میکردم از طریق چشمهای بیحالم میتوانم با او حرف بزنم: -نرگس؛مامان منو ببر. کمی اخم کرد و دقیقا" مثل امیراحسان شد ...- -به خدا بگو منو ببره نرگس...میخوام بیام پیش خودت.. سرش را به طرفین تکان داد و مثل یک روح با هاله ای به دنبالش به سرعت از جلوی چشمانم محو شد...نمیدانم کجا رفت فقط حس کردم کاسه‌ى چشمانم چرخید و دیگر هیچ چیز را به خاطر نیاوردم. محمد میگفت بیست روز در کما بوده ام اما خودم حس میکردم یک نصفه روز را خوابیده ام. یادم میاید وقتی به هوش آمده بودم؛کسی بالای سرم نبود. من دوساعت تمام به هوش بودم اما مثل کسی که مرگ مغزی شده باشد؛قیدم را زده بودند! محمد نمیتوانست دائم کنارم باشد همینجوریش به او و رفتار های جدیدش شک کرده بودند.گیج و منگ بودم واین بار واقعا درک کردم چرا در فیلم ها بیمار میگفت من که هستم و اینجا چه میکنم! به هر حال پرستار خواب آلودی آمد و چیزی در دستم تزریق کرد با دیدن چشم های بازم متعجب شد و چشمان خمارش گرد شد.جلوی چشمانم بشکن زد و دست تکان داد بعد شنیدم که گفت "یا خدا" و دوید. با یک تیم بازگشت و شنیدم که دکتر میگفت زنگ بزنید برادرش. و من گفتم نکند واقعا مثل فیلم ها حافظه ام را از دست داده ام؟! من برادری نداشتم! اصلا من اینجا چه کار میکنم؟ کم کم آه و واه من هم شروع شد! با بیحالی اما از ته دل زار میزدم. دستم،پایم،سرم،خدا....داغان بود.تازه داشت یادم میامد.دکتر و پرستاران در حالی که با عجله کار انجام میدادند؛دائم با من حرف میزدند .سؤالهای بی ربط و گاها شخصی و من با گریه و جیغ جواب میدادم.هر بار که جواب نمیدادم دکتر داد میکشید و هر بار که جواب خوبی میدادم میگفت"آفرین" چیزی از,پزشکی سر در نمیاوردم فقط تشخیص میدادم مسکن میزنند یا یک چیزی تو این مایه‌ها که دوباره بی درد شدم مثل اولش..! فهمیدم دکتر با دکتری دیگر بحثش شد اما حالم خراب تر از آنی بود که دقیق شوم. فقط میدانستم سر من است و اینکه کجا ببرنم. صدای آشنایی میامد که "یا حسین" میگفت و هرلحظه نزدیک تر میشد. خواست داخل شود؛نمیگذاشتند و فقط میگفتند باید برود بخش باید بستری شود آنوقت...گردنم هم خرد شده بود و نمیتوانستم بچرخم فقط با گریه صدایشان میزدم اما نمیشنیدند. صدایم ضعیف بود: -محمد...محمد بیا تو، توروخدا...محمد امیراحسان کو؟ حالا از ناتوانی خودم گریه میکردم نه درد از لحاظ علایم حیاتی حالم خوب بود. نفس میکشیدم و از این نفس کشیدن خداراشکر نمیکردم.کفر هم نمیگفتم فقط حس میکردم به اندازه‌ى کافی منتش را کشیده بودم! خب ما بنده‌ها پررو بودیم. فقط نداشته ها را میدیدیم و این قانون طبیعت بود! اما نه....میدانستم یکی بین ما زندگی میکند که دائم خداراشکر میکند.امیراحسان حتی سردردمیگرفت خداراشکر میکرد! و من با حرص میگفتم "یعنی که چی"؟؟ و او میگفت تو نمیفهمی حکمتش را ! پاهایم تا ران در گچ بود.گردنم هم،هر دو دست بینوایم هم همینطور. بخشی از جمجمه‌ام مو برداشته بود.روزهایی که محمد میامد فقط گریه بود و بس. هیچ چیز توضیح نمیداد و فقط,قسم میخورد امیراحسان خوب است و زنده مانده.ابداً توضیح دیگری نبود. خدا میداند چه زجری میکشیدم برای دستشویی. خیلی خیلى زشت بود که تنها محرمت یک نامحرم باشد !! هر دو پایبند بودیم هر دو متعهد.همین که حس میکرد خبری است چشمان محجوبش به زیر افتاده و فلنگ را میبست و نیروی کمکی میفرستاد. روزی که حس کردم کمی بهتر هستم و حوصله ى آشوب دارم ؛خیلی چیزها دستگیرم شد.حالا توى بخش بودم و در یک بیمارستان خصوصی.بایک اتاق مجهز و تمیز.همانطور مومیایی و پیچیده شده؛در فکر پختن یک آش برای محمدی که میدانستم خارج از ساعت ملاقات میاید بودم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم253 از ته دلخواستم همانجا جان بدهم.نرگس با غمگینی کنارم زانو زد. حس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت254 با تمام پرسنل علی الخصوص پزشک ارتوپد من رفیق شفیق بود. در را که باز کرد و مثل همیشه یک شاخه رز آورد؛بی مقدمه فریاد زدم: -محمد لطفاً دیگه بگو اینجا چه خبره. رنگش پرید. من را اینطور هار ندیده بود آن هم با خودش -آجی چرا اینجوری میکنی ؟! -من غلط بکنم آبجی تو باشم.تو یه غریبه ای.مثل بقیه.احسان شوهرم بود اما هفت پشت غریبه‌س واسم تو که دیگه... و حس کردم استخوانهایم ترکید -خودت گفتی خواهرمی! -نیستم.این لفظ آبجی و داداشی های الان داره حالمو بهم میزنه فهمیدی؟؟ ما هیچ خواهر برادری‌ای نداریم. یعنی هیچکس نداره.من دو تا خواهر دارم و تمام. تو هم یه برادر داری و تمام. خیلی به او برخورد: -اگه میخوای واست توضیح بدم؛دیگه این کارارو نداره.این حرفارو نداره. خیلى راحت میگفتی آمادگی شنیدنش رو داری. حقیقتا خجالت کشیدم.با بیحالی گفتم: -محمد,بخدا داغونم....جام نیستی که...بابا چه خبره بگو.... کنار تخت نشست و سربه زیر گفت: -شبی که تصادف کردید؛گوشی امیراحسان تو جیبش بوده ، امداد که میرسه؛ آخرین تماس رو با من میبینن.زنگ زدن و گفتن خودمو برسونم. وقتی دیدمتون تو اون اوضاع خیلی خراب بودم.خیلی بهار...از ترس اونکه خانواده هامون سکته نکنن فعلا به کسی نگفتم تا شماهارو رسوندن بیمارستان. پشتش را به من کرد و رز را برداشت و به سمت دستشویی رفت. دیدی اون شب بهت گفتم رو برادرت حساب کن؟ من یه فکرایی واست داشتم که میخواستم با بقیه هم در میون بذارم.اینجوری هم تو به ما کمک میکردی هم مجازاتت فوق تخفیف میخورد. تا حدوداییش رو به حسام گفته بودم اما اون گفت که بهار؟! اون اصلا نمیتونه اون ترسوعه... بهم برخورده بود.فکر من رد خور نداشت اما علاوه بر عدم اعتمادش به تو و یا ترسو بودنت؛غیرتی هم شد. با زاری گفتم: -چه فکری محمد؟ رز را داخل آب گذاشته بود -ببین من همون موقع گفتم وقتی باند خرچنگ این همه به بهار نزدیکه ؛چرا بهار رو که حالا واقعا توی تیم ماست نفوذیش نکنیم؟؟ اما میدونی حسام چی گفت؟ گفت هه جوک نگو محمد.بهار اولا هنوز مشخص نیست جرمش واقعا چقدره، ممکنه اون یه جاسوس باشه و کلا هدفش همین! اینا به کنار،انقدر از ترسو بودنت و بزدل بودنت و اینکه جنست زنه ؛گفت و گفت وگفت تا به "من" برخورد اونوقت به تو نخوره؟! بهار واقعا انقدر بی غیرتی که نمیخوای ثابت کنی اینجوری نیست؟! بهار منم پلیسم شکاکم دیر اعتماد میکنم اما چشمهای تو نمیتونه دروغ باشه نمیدونم چرا اونا نمیفهمن! -ادامشو بگو محمد...ادامه ى جوک بامزت رو! آخه منه ابله و جاسوسی.... ! عصبی بلند شد و گفت: -باشه...واقعا ! من چقدر احمقم ! وقتی تو خودت عزت نفس ندارى و خودت رو احمق میدونى چرا من همچین کاری کردم خدا؟!! انقدر قاطی کرد که ادامه اش را نگفت.دستش را تکان داد که یعنی خداحافظ تا حدودی فهمیدم.خنگ و احمق بودم اما نه در این حد.محمد به من گفته بود نفوذی شوم! من!؟؟ من نتوانستم یک بچه را درست نگهداری کنم! یکهو زدم زیر خنده چرا که تصویر حماقت‌های بی‌حدم از بچگی تا حالا مثل یک فیلم از ذهنم گذشت. خنده ى شلیک گانه و پر معنیم که از گریه غم انگیز تر بود مصادف شد با آمدن دکتر و به دنبالش تیر کشیدن بدنم. باعصبانیت گفت : -واسه چی اینجوری میخندی؟! استخونات داغون شد و حالا از دردنالیدم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت254 با تمام پرسنل علی الخصوص پزشک ارتوپد من رفیق شفیق بود. در را که باز کرد و مثل همیشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم255 _آه...غلط کردم...اهه... دکتر خنده اش گرفت و گفت: -حقته زدم زیر گریه و گفتم: -خیلی درد داره... خدا... بدون توجه به من هر کجا که عشقش میکشید را معاینه میکردو جابجا. و من بدتر جیغ میکشیدم. -آروم باش ببینم مثل بچه ها ! خجالتم نمیکشه اصلا این صدارو از کجا میاری؟! طفلک محمدم دلش ترکید! اون چه دادی بود سرش کشیدی؟!در اوج جیغ و گریه خنده ام گرفت.به شدت بامزه بیان میکرد.: -میومد مگه صدام؟! آی... یک لحظه بی حرکت ماند و بهم زل زدیم.قیافه ى بامزه ای به خودش گرفت و گفت: -اوم...نه...اصلاً..!! پر درد خندیدم و گفتم: -دکتر تورو خدا خیلی درد داره چرا اینجوری میکنید؟! نمیفهمید ؟ -اینجوری نکنم کج و کوله جوش میخوری دوست داری؟ باز هم شادم کرد.چقدر خوب بود که انقدر خوش اخلاق بود و خودش را خدا نمیدانست -کج باشه...آخ...کوله باشه....وای...اصلا بمیرم دکتر.... خندید و گفت: -من مشکلی ندارم اینجا فراوونه داروهای کشنده بیارم؟ در حالی که هم اشک میریختم هم میخندیدم گفتم -دکتر آی تو رو خدا.... پیرو صحبت های قبلش گفت: -منتها جواب محمد رو خودت بده. کارش تمام شد و با لبخند نگاهم کرد: -تموم شد. -ممنونم... پر درد چشمانم را بستم -آخیش چه سکوتی شد ! چه استرسی بودا نه ؟!ببخشید.خیلی حالم بده. -بابت بچت متأسفم. چشم بسته سر تکان دادم و گفتم: -شما بچه دارید؟ -من نوه هم دارم. آهسته چشم باز کردم و خیره به سقف گفتم: -محمد چطوری با شما دوسته؟ -یعنی من انقدر پیرم؟ -نه اتفاقا نوه بهتون نمیاد... -با محمد اتفاقی دوست شدیم...دیگه خراب رفاقت شدیمو تو این عملیات جاسوسی کمکش کردیم. گنگ چشم چرخاندم طرفش -چی؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛