رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم252 کلیدانداختم وداخل خانه شدم در این چند ماه؛محمد حس زندگی را به م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم253
از ته دلخواستم همانجا جان بدهم.نرگس با غمگینی کنارم زانو زد.
حس میکردم از طریق چشمهای بیحالم میتوانم با او حرف بزنم:
-نرگس؛مامان منو ببر.
کمی اخم کرد و دقیقا" مثل امیراحسان شد
...-
-به خدا بگو منو ببره نرگس...میخوام بیام پیش خودت..
سرش را به طرفین تکان داد و مثل یک روح با هاله ای به دنبالش به سرعت از جلوی چشمانم محو شد...نمیدانم کجا رفت فقط حس کردم کاسهى چشمانم چرخید و دیگر هیچ چیز را به خاطر نیاوردم.
محمد میگفت بیست روز در کما بوده ام اما خودم حس میکردم یک نصفه روز را خوابیده ام.
یادم میاید وقتی به هوش آمده بودم؛کسی بالای سرم نبود.
من دوساعت تمام به هوش بودم اما مثل کسی که مرگ مغزی شده باشد؛قیدم را زده بودند! محمد
نمیتوانست دائم کنارم باشد همینجوریش به او و رفتار های جدیدش شک کرده بودند.گیج و منگ بودم واین بار واقعا درک کردم چرا در فیلم ها بیمار میگفت من که هستم و اینجا چه میکنم! به هر حال پرستار خواب آلودی آمد و چیزی در دستم تزریق کرد با دیدن چشم های بازم
متعجب شد و چشمان خمارش گرد شد.جلوی چشمانم بشکن زد و دست تکان داد بعد شنیدم که
گفت "یا خدا" و دوید. با یک تیم بازگشت و شنیدم که دکتر میگفت زنگ بزنید برادرش.
و من گفتم نکند واقعا مثل فیلم ها حافظه ام را از دست داده ام؟! من برادری نداشتم! اصلا من
اینجا چه کار میکنم؟ کم کم آه و واه من هم شروع شد! با بیحالی اما از ته دل زار میزدم. دستم،پایم،سرم،خدا....داغان بود.تازه داشت یادم میامد.دکتر و پرستاران در حالی که با عجله کار انجام میدادند؛دائم با من حرف میزدند .سؤالهای بی ربط و گاها شخصی و من با گریه و جیغ جواب میدادم.هر بار که جواب نمیدادم دکتر داد میکشید و هر بار که جواب خوبی میدادم
میگفت"آفرین"
چیزی از,پزشکی سر در نمیاوردم فقط تشخیص میدادم مسکن میزنند یا یک چیزی تو این مایهها که دوباره بی درد شدم مثل اولش..!
فهمیدم دکتر با دکتری دیگر بحثش شد اما حالم خراب تر از آنی بود که دقیق شوم.
فقط میدانستم سر من است و اینکه کجا ببرنم. صدای آشنایی میامد که "یا حسین" میگفت و
هرلحظه نزدیک تر میشد.
خواست داخل شود؛نمیگذاشتند و فقط میگفتند باید برود بخش باید بستری شود آنوقت...گردنم
هم خرد شده بود و نمیتوانستم بچرخم فقط با گریه صدایشان میزدم اما نمیشنیدند. صدایم
ضعیف بود:
-محمد...محمد بیا تو، توروخدا...محمد امیراحسان کو؟ حالا از ناتوانی خودم گریه میکردم نه درد از لحاظ علایم حیاتی حالم خوب بود.
نفس میکشیدم و از این نفس کشیدن خداراشکر
نمیکردم.کفر هم نمیگفتم فقط حس میکردم به اندازهى کافی منتش را کشیده بودم! خب ما بندهها پررو بودیم. فقط نداشته ها را میدیدیم و این قانون طبیعت بود! اما نه....میدانستم یکی بین ما زندگی میکند که دائم خداراشکر میکند.امیراحسان حتی سردردمیگرفت خداراشکر میکرد! و من با حرص میگفتم "یعنی که چی"؟؟ و او میگفت تو نمیفهمی حکمتش را !
پاهایم تا ران در گچ بود.گردنم هم،هر دو دست بینوایم هم همینطور.
بخشی از جمجمهام مو برداشته بود.روزهایی که محمد میامد فقط گریه بود و بس. هیچ چیز
توضیح نمیداد و فقط,قسم میخورد امیراحسان خوب است و زنده مانده.ابداً توضیح دیگری نبود. خدا میداند چه زجری میکشیدم برای دستشویی. خیلی خیلى زشت بود که تنها محرمت یک نامحرم باشد !!
هر دو پایبند بودیم هر دو متعهد.همین که حس میکرد خبری است چشمان محجوبش به زیر افتاده و فلنگ را میبست و نیروی کمکی میفرستاد.
روزی که حس کردم کمی بهتر هستم و حوصله ى آشوب دارم ؛خیلی چیزها دستگیرم شد.حالا توى بخش بودم و در یک بیمارستان خصوصی.بایک اتاق مجهز و تمیز.همانطور مومیایی و پیچیده
شده؛در فکر پختن یک آش برای محمدی که میدانستم خارج از ساعت ملاقات میاید بودم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم253 از ته دلخواستم همانجا جان بدهم.نرگس با غمگینی کنارم زانو زد. حس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
پارت254
با تمام پرسنل علی الخصوص پزشک ارتوپد من رفیق شفیق بود.
در را که باز کرد و مثل همیشه یک شاخه رز آورد؛بی مقدمه فریاد زدم:
-محمد لطفاً دیگه بگو اینجا چه خبره.
رنگش پرید.
من را اینطور هار ندیده بود آن هم با خودش
-آجی چرا اینجوری میکنی ؟!
-من غلط بکنم آبجی تو باشم.تو یه غریبه ای.مثل بقیه.احسان شوهرم بود اما هفت پشت غریبهس
واسم تو که دیگه...
و حس کردم استخوانهایم ترکید
-خودت گفتی خواهرمی!
-نیستم.این لفظ آبجی و داداشی های الان داره حالمو بهم میزنه فهمیدی؟؟ ما هیچ خواهر برادریای نداریم. یعنی هیچکس نداره.من دو تا خواهر دارم و تمام. تو هم یه برادر داری و تمام.
خیلی به او برخورد:
-اگه میخوای واست توضیح بدم؛دیگه این کارارو نداره.این حرفارو نداره. خیلى راحت میگفتی آمادگی شنیدنش رو داری.
حقیقتا خجالت کشیدم.با بیحالی گفتم:
-محمد,بخدا داغونم....جام نیستی که...بابا چه خبره بگو....
کنار تخت نشست و سربه زیر گفت:
-شبی که تصادف کردید؛گوشی امیراحسان تو جیبش بوده ، امداد که میرسه؛ آخرین تماس رو با
من میبینن.زنگ زدن و گفتن خودمو برسونم.
وقتی دیدمتون تو اون اوضاع خیلی خراب بودم.خیلی بهار...از ترس اونکه خانواده هامون سکته نکنن فعلا به کسی نگفتم تا شماهارو رسوندن بیمارستان.
پشتش را به من کرد و رز را برداشت و
به سمت دستشویی رفت.
دیدی اون شب بهت گفتم رو برادرت حساب کن؟ من یه فکرایی واست داشتم که میخواستم با بقیه هم در میون بذارم.اینجوری هم تو به ما کمک میکردی هم مجازاتت فوق تخفیف میخورد.
تا حدوداییش رو به حسام گفته بودم اما اون گفت که بهار؟! اون اصلا نمیتونه اون ترسوعه...
بهم برخورده بود.فکر من رد خور نداشت اما علاوه بر عدم اعتمادش به تو و یا ترسو بودنت؛غیرتی هم شد.
با زاری گفتم:
-چه فکری محمد؟
رز را داخل آب گذاشته بود
-ببین من همون موقع گفتم وقتی باند خرچنگ این همه به بهار نزدیکه ؛چرا بهار رو که حالا واقعا
توی تیم ماست نفوذیش نکنیم؟؟ اما میدونی حسام چی گفت؟ گفت هه جوک نگو محمد.بهار اولا هنوز مشخص نیست جرمش واقعا چقدره، ممکنه اون یه جاسوس باشه و کلا هدفش همین! اینا به کنار،انقدر از ترسو بودنت و بزدل بودنت و اینکه جنست زنه ؛گفت و گفت وگفت تا به "من" برخورد اونوقت به تو نخوره؟! بهار واقعا انقدر بی غیرتی که نمیخوای ثابت کنی اینجوری نیست؟! بهار منم پلیسم شکاکم دیر اعتماد میکنم اما چشمهای تو نمیتونه دروغ باشه نمیدونم
چرا اونا نمیفهمن!
-ادامشو بگو محمد...ادامه ى جوک بامزت رو! آخه منه ابله و جاسوسی.... !
عصبی بلند شد و گفت:
-باشه...واقعا ! من چقدر احمقم ! وقتی تو خودت عزت نفس ندارى و خودت رو احمق میدونى چرا من همچین کاری کردم خدا؟!!
انقدر قاطی کرد که ادامه اش را نگفت.دستش را تکان داد که یعنی خداحافظ
تا حدودی فهمیدم.خنگ و احمق بودم اما نه در این حد.محمد به من گفته بود نفوذی شوم! من!؟؟ من نتوانستم یک بچه را درست نگهداری کنم!
یکهو زدم زیر خنده چرا که تصویر حماقتهای بیحدم از بچگی تا حالا مثل یک فیلم از ذهنم گذشت.
خنده ى شلیک گانه و پر معنیم که از گریه غم انگیز تر بود مصادف شد با آمدن دکتر و به دنبالش تیر کشیدن بدنم.
باعصبانیت گفت :
-واسه چی اینجوری میخندی؟! استخونات داغون شد
و حالا از دردنالیدم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 پارت254 با تمام پرسنل علی الخصوص پزشک ارتوپد من رفیق شفیق بود. در را که باز کرد و مثل همیشه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم255
_آه...غلط کردم...اهه...
دکتر خنده اش گرفت و گفت:
-حقته
زدم زیر گریه و گفتم:
-خیلی درد داره... خدا...
بدون توجه به من هر کجا که عشقش میکشید را معاینه میکردو جابجا.
و من بدتر جیغ میکشیدم.
-آروم باش ببینم مثل بچه ها ! خجالتم نمیکشه اصلا این صدارو از کجا میاری؟! طفلک محمدم
دلش ترکید! اون چه دادی بود سرش کشیدی؟!در اوج جیغ و گریه خنده ام گرفت.به شدت بامزه بیان میکرد.:
-میومد مگه صدام؟! آی...
یک لحظه بی حرکت ماند و بهم زل زدیم.قیافه ى بامزه ای به خودش گرفت و گفت:
-اوم...نه...اصلاً..!!
پر درد خندیدم و گفتم:
-دکتر تورو خدا خیلی درد داره چرا اینجوری میکنید؟! نمیفهمید ؟
-اینجوری نکنم کج و کوله جوش میخوری دوست داری؟
باز هم شادم کرد.چقدر خوب بود که انقدر خوش اخلاق بود و خودش را خدا نمیدانست
-کج باشه...آخ...کوله باشه....وای...اصلا بمیرم دکتر....
خندید و گفت:
-من مشکلی ندارم اینجا فراوونه داروهای کشنده بیارم؟
در حالی که هم اشک میریختم هم میخندیدم گفتم
-دکتر آی تو رو خدا....
پیرو صحبت های قبلش گفت:
-منتها جواب محمد رو خودت بده.
کارش تمام شد و با لبخند نگاهم کرد:
-تموم شد.
-ممنونم...
پر درد چشمانم را بستم
-آخیش چه سکوتی شد ! چه استرسی بودا نه ؟!ببخشید.خیلی حالم بده.
-بابت بچت متأسفم.
چشم بسته سر تکان دادم و گفتم:
-شما بچه دارید؟
-من نوه هم دارم.
آهسته چشم باز کردم و خیره به سقف گفتم:
-محمد چطوری با شما دوسته؟
-یعنی من انقدر پیرم؟
-نه اتفاقا نوه بهتون نمیاد...
-با محمد اتفاقی دوست شدیم...دیگه خراب رفاقت شدیمو تو این عملیات جاسوسی کمکش
کردیم.
گنگ چشم چرخاندم طرفش
-چی؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم255 _آه...غلط کردم...اهه... دکتر خنده اش گرفت و گفت: -حقته زدم زیر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم256
_هیچى حالا بهت میگه فعلا استراحت کن.فعلا خداحافظ.
و دستش را به حالت روز خوش کنار سرش تکان داد.
شب بود و من همچنان در یک گنگی خاص به سر میبردم و باز هم خدا نصیب نکند این حال را.
هم میدانستم چه شده هم نمیدانستم! صدای محمد از پشت در میامد:
-خیلی خب سعیدجان چرا داد میزنی ؟! ببخشید...فعلا.
چند ضربه به در زد
-بیا تو.
آهسته سلام داد و آهسته تر جواب گرفت
نگاهش نکردم.مات سقف بودم.بی مقدمه گفت:
-با فائزه بحثمون شد.
-چرا مشکوک شده بهم ! میگه چه غلطی داری میکنی؟
بدون رودربایستی گفتم:
-راست میگه.چه غلطی داری میکنی؟
زد زیر خنده و گفت:
-باشه دیگه...باشه..
اما من حوصله نداشتم
-محمد ادامشو بگو..میدونم خودم. به خانوادم دوباره گفتی مردم من نه؟
شاید تصور کنی لوس بودم اما بازهم میگویم کسی جایم نیست.اینکه جانت مثل هویج باشد و دائم از کشتنت یا مردنت حرف بزنند آن هم این همه جدی؛از من بدتر گریه میکنی
-بهار تورو خدا گریه نکن...
-فقط بهم بگو بابام زنده اس یا نه؟
-آره.
اصلا نمیخواستم بدانم اگر زنده است چطور زنده است. آیا سکته کرده و با دهانی کج یا پلکیافتاده؟!
-توضیح بده محمد دارم میمیرم.
-اول بگو شام خوردی؟
جیغ کشیدم:
-"آره"
باز دلخور شد و گفت:
-وقتی رسیدید بیمارستان خدایی بود که بهرام رو دیدم.دوستم همین دکترت.
سرتکان دادم..وقتی اوضاع داغونم رو دیدگفت بذار اول آروم بشی بعد به خانواده ها خبر بده.
منم خبر دادنو به تعویق انداختم.تا صبح تو بیمارستان بودم و الکی به فائزه گفتم کار مهمیه مربوط به اداره.حالا اونم زنگ میزد به گوشی امیراحسان تا. مطمئن بشه !
با بیحالی خندیدم.چی از این بهتر؟! خودم گوشی امیراحسانو جواب دادم و گفتم دیدی من راست گوام ؟! اونم خوشحال دیگه قطع کردو من تا صبح راحت فکر کردم.طرح این نقشهرو ریختم.تو کشته شده اعلام بشی و تمام اتهاماتت زبونم لال با خودت دفن میشه و تمام.اما من تا بهبودیت یادت میدم تا چیکارا بکنی و روشهای نفوذ رو یاد بگیری.
چشمان گرد شدهام روی صورتش میلغزید من نمیتونم !!!!
-چرا میتونی..بعدش با بهرام در میون گذاشتم. اون قبول نمیکرد اما مجبورش کردم.اون خیلی
بهمون کمک کرد! انتقالت دادیم اینجا و اون تو جریان این تصادف ضمیمه کرد که سوختی،جسد
کامل سوخته ی یه خیابونی رو جات زدیم. مهر و تأئید بیمارستان خودش رو هم زد پای گواهی.
با حسی شبیه خشم و حرص اما با دوزی پائین تر گفتم:
-تو یه...یه دیوونه ای..فیلم زیاد دیدی نه ؟! ببخشیدا زندگی این حرفارو نداره روانی! اینجا
هندوستان نیست ما هم بازیگر نیستیم!
او هم عصبی شد:
-آره آره دیوونه و روانی منم.راست میگفت امیرحسام.تو یه بزدلی. تو همون به درد ساقی شدن و نوچه خوبی بودن میخوری.
دلم شکست پر بغض گفتم:
-محمد...؟؟!
-بهار تورو خدا نه نیار! تو تنها راه نجات کشوری! اون کثافتا کرور کرور جنس میارن اونوقت احسان و حسام نشستن میگن با توکل برخدا تا هفت هشت ماه دیگه دستگیرشون میکنیم!!
فریاد کشید:
-"اما نه" ! نمیخوان قبول کنن شاهین باهوش تر از ماست!! به ولله تو کمک نکنی تا صدسال دیگه هم دستمون بهش نخواهد رسید.باند اون چهارتا ناصرو کریم نیست بهار! اونا خیلی بیشترن خیلی.فقط به تو نشون نداده...آهسته ترگفت:
-حالا که خدا زده تو سرش و عاشق شده و کلی کله خریا واست میکنه چرا بهمون به کشورت، اصلا شادی روح زینب کمک نمیکنی؟؟ بابا جان خدا گفته از من برکت و به من اشاره کرد
از شما هم حرکت!
نا امید چشم بستم و گفتم:
-تو چرا انقدر به من اعتماد داری؟ من نمیتونم محمد.من همه عشقم از زندگی اینه بشینم تو
خونه واسه شوهرم قرمه سبزی درست کنم تو از من نفوذ میخوای ؟ نفوذ کردن نمیخواد که....بده
یه زنگ به شاهین بزنم همین الان با کله میاد اینجا اونوقت میتونی دستگیرش کنی.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم256 _هیچى حالا بهت میگه فعلا استراحت کن.فعلا خداحافظ. و دستش را به ح
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم257
محکم بر پیشانیش کوبید و گفت:
-نه...خیلی باید روت کار کرد....
پر حرص گفت:
-دیوونه ما فقط شاهینو نمیخوایم اون خودش
واسه یه گنده تر کار میکنه.دارم بهت میگم اونا زیادن تو کل ایران پخشن خنگ خدا ! شاهین به
درکم که بره اونا کارشونو ادامه میدن! تو باید جاهاشون و خیلی چیزای دیگرو به ما بگی...بهش
فکر کن...وقتی دیدی میتونی بیشتر و با جزئیات بهت میگم.
بلند شد و گفت
-خداحافظ.
نزدیک در بود که صدایش زدم
-محمد؟
آهسته برگشت
-و اگه نتونم ؟؟
غمگین برگشت و گفت:
-متأسفم...اونوقت شرمندت میشم...
وقتی رفت؛تا سحر فکر کردم.نمیگویم صبح چون واقعا بعد سحر با آرامشی خاص خوابیدم! چرا
جو بدهم ؟؟ حالم خیلی هم خوش بود.
احساسات را کنار گذاشتم و حسابی فکر کردم.شاید نیم ساعت اول همانطور ضعیف و پر احساس فکر کردم اما چهارساعت بعدش را خوب فکرکردم.
من برای انتقام هم که شده بود باید این کار را میکردم.انتقام از حیوان های آدم نما که آینده ام را به باد دادند.درست بود من خودم وارد این جریانات شده بودم امامن فقط هفده سالم بود! حتی سنم قانونی نبود! اما با این حساب باز هم عذاب وجدان آتشم میزد.مطمئن بودم جان برکف
خواهم شد اما چیزی برای از دست دادن نداشتم و برعکس؛اگر موفق میشدم کلی چیز بدست میاوردم!
سوالات زیادی در ذهنم مانده بود که باید از محمد میپرسیدم.مثلا خیلی برایم مهم بود که بدانم آبرویم بعد از مرگ دروغینم پیش پدرم و بقیه رفت؟
دلم میخواست بدانم... تا اگر جوابش منفی باشد؛با آرامش بیشتری به مأموریتم برسم.دروغ چرا ؟
توانش را در خودم نمیدیدم.
اما میخواستم ریسک کنم و برای دل خودم،رضای خدا،زینب،رضای امیراحسان و نرگس؛جبران کنم.
نمیگویم قهرمان و شیردل بودم بیشتر رنگ وجدان را پررنگ میدیدم.
من نان حلال پدرم را خورده بودم.در نوجوانی سربه هوا بودم اما بددل نبودم.از ته دل خدارا صدا زدم حالا فهمیدم حکمت "نفس" دادنش را بعد از آن حادثه که هرکس بود جادرجا کشته
میشد.اشک ریختم و باز هم توبه کردم و بازهم شکرش کردم که فرصت جبران داد.دیگر حس
بدی نداشتم.اخم نرگس در ذهنم بود.عزیز دل مادر میخواست زنده بمانم تا جبران کنم !! اذان که داد نگاهم به آسمان سورمه ای افتاد.با تعجب به ستاره ى درخشان که وسط آن همه صافی تک و تنها میدرخشید نگاه کردم.نمیدانم در این وقت دیدن ستاره عادی بود یا نه.اما برای من عادی
نبود.میترسیدم خاموش شود اما پر نور چشمک میزد.چشمانم را درشت کردم و خواستم حسابی
نگاهش کنم. مانند یک دختر بچه زمزمه کردم "خدا اگه خاموش بشه یعنی هنوز قهری" و نشد!!
جوابم را گرفتم. آهسته پلک بستم و با یک لبخند خوابیدم....بس بود مرداب ماندن و گندیدن.بس بود
*
- من دیگه نمیتونم زیاد بیام.هم وقت ندارم هم مشکوک شدن..راستی سلام!
خیره به همان نقطه که ستاره ام را دیده بودم گفتم
-سلام.
خط دیدم را بهم زد و دستش را به حالت "بای بای" تکان داد
چشم چرخاندم و گفتم:
-خب نیا..امیراحسان زرنگه میفهمه ها ؟؟موزیانه خندید و گفت:
-نخیر فکر کردی فقط خودت استخون داری؟!
با تعجب نگاهش کردم
-وا ؟
-والله! اونم داره خب ! استخوناش میشکنه اونم خب!
هنوز نفهمیدم و او بر پیشانی کوبید وگفت:
-نفوذی مارو ! آی کیو میگم دستو پای امیراحسان شکسته تو خونه بستریه از اداره خبر نداره
بادی به غبغب انداخت و گفت..داداش محمدت شده جایگزینش و آقای خودش ! اونجا بعد
حسام من شدم همه کاره کسی کاری به کارم نداره ولی خب...دارن مشکوک میشن نسرین و
امیرحسام.
از این شادی و انرژیش لبخند زدم و گفتم
-خیلی به خودت مطمئنی ! من شاید نخوام قبول کنم!
-باید قبول کنی مجبوری..این تنها راه سود بردنِ دو طرفست...تو اینجوری تقریبا آزادی! شاید
مدت کمی حبس بخوری یا حتی اونم بشه کاریش کرد
و چشمک زد.پر از هیجان گفتم:
-واقعا ؟؟
سر تکان داد.فس شدم و گفتم:
-چه فایده...دیگه امیراحسانو ندارم.
سر تکان داد و کنارم نشست
-نمیخوام امیدواری الکی بدم ولی فکر کنم اون خیلی دوستت داره.
به دلم خوش آمد آرام گفتم:
-چرا ؟
-خیلی واست گریه کرد!
-وا همین... ؟
اما در دلم آشوبی بود! خوب بود خوب بود بگو!!
-کم چیزی نیست ! با اون حالش میگفت باید تشییع جنازت "دور از جون"حضور داشته باشه !
لب گزیدم و گفتم:
-واقعا !؟ اومدش ؟!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم257 محکم بر پیشانیش کوبید و گفت: -نه...خیلی باید روت کار کرد.... پر
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم258
نه دیگه نمیتونه بیاد که یه ذره از تو بهتره حالش. اون موقع هم که اصلا نمیتونست تکون
بخوره.کلی تو بیمارستان واست عزاداری کرد همش میگفت تقصیره من بود
زیر دلم خالی شد.وای که حرف هایش خیلی خیلی دوست داشتنی بود
-خب؟؟
جلب نگاهم کرد و گفت:
-خوشت اومده ها !
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
-خانوادم فهمیدن من ...
و از خجالت لال شدم
-نه !!! امیراحسان قسم امام حسین گذاشته من و امیرحسام و نسرین باید قفل دهنمونو بزنیم !
واسه اینه که میگم دوستت داره !
-چه فایده...وقتی میمیرم قدرمو میفهمه!
-پررو!
خندیدم اما هنوز نگران و غصه دار بودم:
-من فکرامو کردم...
-میدونم !
-وا ؟
-والله !
ای نظامی های زرنگ !
وقتی مرخص شدم؛محمد شوخی ای کرد که حس کردم تمام استخوان های بیچاره ام داغان شد
از شدت خنده.وقتی که داشتند از تخت بلندم میکردند با تعجب گفت:
-بهرام من باید واسه بردن این وانت بگیرم !
بخدا قسم که دراین هفت سال اینگونه نخندیده
بودم.حتی پرستار ها هم نزدیک بود من را رها کنند و دلشان را بچسبند.
حق داشت چون من مثل یک میت صاف بودم و نمیتوانستم خم و راست شوم.
بهرام دستش را روی دهانش گذاشته بود و قهقهه میزد.
محمد عوضی.خدا میداند با فائزه چه کار میکرد که روزبه روز تپل تر و شاد تر میشد ! بهرام با همان خنده گفت:
-خب بیشعور حالا چرا وانت مگه دور از جون گوسفنده؟!
اینجا آمبولانس هست.اون خانومه هم باهاتون میاد راستی..همون که واسه مراقبت و...
محمد سر تکان داد وگفت:
-اوکی مرسی.
بعد با شیطنت به من نگاه کرد و مهربان پلک زد. خیلی خوب بود.چطور میتوانست با این روحیه نظامی باشد؟
پس محمد ثابت کرد آدمها متفاوت هستند.خانوم میانسالی با من در آمبولانس بود و بسیار مهربان و خوش رو با من حرف میزد.قرار بود مدتی با من زندگی کند و مراقبم باشد.
محمد یک سوئیت کوچک در کرج برایم اجاره کرده بود و اینچنین بود که به عنوان یک نفوذی
تعلیمم داد.
گاهی تلفنی صحبت میکردیم و گاهی که وقت داشت میامد پیشم.از او پرسیده بودم اگر حوریه و فرحناز را بگیرند که همه چیز لو میرود؟! اما او این اطمینان را داده بود که به گوش شاهین نمیرسد که بهار اعتراف کرده است.
-محمد با این حساب خانوادمم میفهمن که؟! بالاخره حوری و فرحناز دوستای مشترکی با من
دارن! ممکنه اون دوستام به خانوادم اطلاع بدن؟!
-اولا که اونا خودشون از ترس آبروشونم شده ساکت میمونن بعدشم؛بفهمنم که فهمیدن دیگه
بهار من چیکار کنم ؟!
-خب شاهینو بگو اون چی....
سرش را داخل یخچال برده بود:
-هیچی نداری که ؟! یه چیزی بخوریم بعدش ادامه ى آموزش...
-محمد میشه بیای نگرانی منو برطرف کنی ؟؟خونسرد مقابلم نشست. و گفت:
-جانم؟
میگم من میرم پیش شاهین خب؟ تا اون موقع حوری و فرحناز دستگیر میشن خب؟ بعد چی؟
شاهین این وسط نمیگه چرا پس تو اینجایی؟!
-بهتر!
-حرص منو در نیار.چی بهتر ؟؟
-بهونت واسه نفوذم جور شد.بگو تو خونه بودم با امیراحسان شنیدم که با داداشش و شوهرخواهرش میگفتن کریم به یه قتل هم اعتراف کرده،اونوقت منم ترسیدم و فرار کردم!
آخ که چه باهوش بود....درجا فرضیه میساخت و راه حل..
-عالیه...بعدشم که خبر برسه حوری و فرحناز دستگیر شدن باورش میشه من از ترس فرار
کردم....هوم !!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم258 نه دیگه نمیتونه بیاد که یه ذره از تو بهتره حالش. اون موقع هم که
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم259
-خب دیگه شوخی و بچه بازی بسه.
دوباره جدی شد وکلا یک آدم دیگر
-بهت گفتم وقتی ازت کار بدی خواستن چیکار میکنی؟
-با بی اهمیتی و راحت انجام میدم
عصبانی شد:
-من اینجوری گفتم ؟؟
-وا؟! محمد ؟؟
-ساکت.مثلا گفتن فلانی رو تیر خالی کن تو کلش میکنی؟!
با ترس گفتم:
-نه نه! گفتی,خودم ببینم حدش چقدره بعد انجام بدم.
-آفرین.مثلا گفتن بیا سیگار بکشیم یا خودمونم مواد بزنیم؛اینجا دیگه مجبوری دو تا پوک بزنی... ببخشید در کل خودتو عوضی به تمام معنا نشون بده دیگه خودت بفهم.مثلا دوتا پوک بزن بگو بچهها سرم درد میکنه و کنار بکش اوکی؟
-اوکی
-خب حالا همون که گفتم؛گفتن بیا تیرو خالی کن تو سر فلانی چیکار میکنی؟
فکرش هم مو را بر اندامم راست کرد:
-ن..نمیدونم..
خیلی عصبی شد:
-یعنی من الان این همه وقت؛علاف بودم؟ یعنی من باید,بیام تک تک احتمالات رو بهت بگم؟!
خودت نمیدونی با اون چیزایی که یاد گرفتی جواب اینو بدی؟
اشکم داشت در میامد.روی جدیِ محمد خیلی بدبود:
-خب محمد من خشونت بلد نیستم چه غلطی کنم تو بگو!
سر تکان داد,و گفت:
-خودتو میزنی به بیخیالی و بیحالی چهارتا فحش ناجور به اون طرفی که قراره بمیره میدی،نهایتا دوتا لگدم تو دلش میزنی و میگی من حال ندارم یه سگو بکشم.
اوکی ؟؟ یه چیزی تو این مایه ها.
**
سر تکان دادم و با ناراحتی گفتم:
-باشه محمد دیگه خسته شدم
با ترس گفت
-"هیس هیس"....الو؟؟ جون دلم؟! ها ها فدای تو من بشم...
بلند شد و به تنها بالکن آن سوئیت رفت تا عاشقانههایش با فائزه را نشنوم
خدا حفظش کند. تنها مردی بود که بی جنبه بازی درنمیاورد.
از همان نوجوانی هرجا میرفتم و مردی در اطرافم بود بعد از کمی روی خوش جوری پیشنهاد میداد که پشیمانت میکرد از خوش اخلاق بودن.
خوب به یاد دارم وقتی دوسال بعدازجریان زینب و فروپاشی مثلث دوستی، پدرم که دید افسردگی دارم؛اجبارم کرد تا رانندگی یاد بگیرم.
نسیم که زود تر از من گواهینامه گرفته بود؛به پدرم اصرار کرد مربی آقا به من آموزش دهد وخودش تجربه ى خوبی از خانم بودن مربیش ندارد.
پدرم بسیار حساس بود اما به هرحال راضی شد و همان هم شد که از جلسه ى ششم به بعد به همان خانم تغییرش دادم!
این یک مورد بود...
بعدها که برای آموزش تخصصی و گریموری در آموزشگاهی ثبت نام کردم؛مردان آنجا از مؤدب بودنم پشیمانم کردند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم259 -خب دیگه شوخی و بچه بازی بسه. دوباره جدی شد وکلا یک آدم دیگر -به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم260
نه اینکه من فوق العاده باشم نه.مشخص بود به پشه ى ماده هم گیر میدهند و حالا این محمد بود که خدامیداند کوچکترین نگاه زشتی به من
نداشت و یک لحظه فائزه جان گفتن از دهانش نمی افتاد.وقتی برگشت؛کمی خجالت میکشید.
-محمد دیگه بسه امروز خسته شدم.
-باشه بابا تنبل...خب من برم.
تندی گفتم:
-نه.
نشست و گفت:
-جونم بهار؟
آخر غیرعادی گفتم نه!
-میشه یکم از خونه بگی؟ از همه...
رویم نشد از امیراحسان انقدر مستقیم سؤال کنم
-الان دیگه بیشتراز دوماهه گذشته..میدونی که.. سیاهاشونو دراوردن.دروغ چرا از خانواده ى
خودت زیاد خبر ندارم.گاهی امیراحسان بهشون زنگ میزنه اما شرایطش رو نداره که بهشون سر
بزنه.
-پدر مادرم چطورن؟
خندید و گفت:
-اونارم آخرین بار چهلمت دیدم!
هم خنده ام گرفت هم غصه خوردم
-فائزه چی ؟ اون چیکار میکنه ؟
-هیچی بابا اون تا همین یه ماه پیش گریه میکرد. الانم اسمت میاد گریه میکنه!پدر منو
دراورده.
خندیدیم
-بدجنسی...از اصل کاری نمیگی تا نپرسم !
-اون آخه خوب نیست.. حالا دیگه مطمئنم دوستت داره.
چشم هایم روشن شد:
-چرا ؟؟
-ولش کن ناراحت میشی..بگو تو روخدا ! خود کشى مودکشی کرد؟؟
بلند و کشیده گفت:
-"نه بابا" ! اون دروغم نمیگه ! خودکشی !
-خب پس چی ؟؟
-بابا اینا یه خاله دارن دیدیش؟
-آره! خواهر ناتنی حاج خانم؟
-آره آره خودش....هیچی اون هفته پیش تو جمعمون بود؛ برگشت به احسان گفت خاله جون دیگه چهل زنتم درومده زن بگیر.
قلبم ایستاد
-خب..
-نگاه کن رنگشو ! نمیگم اصلا !
عصبی گفتم:
-آخه به این زودی محمد ؟ این چه حرفیه ؟!
-خب دید امیراحسان کاراش افتاده گردن مادرش و فائزه مثلا نظر داد..
-مگه زن حماله؟!
با خنده گفت:
-بابا من نگفتما الان با من دعوا میکنی! هیچی دیگه اینو که گفت؛دختر خودش صاف نشست
و زد زیر خنده
اما من مردم...هیچ بعید نبود برایش آستین بالا بزنند...
-حالا ناراحت نشو...عکس العمل امیراحسان رو بپرس!
-بگو خودت...محمد بخدا داغونم کردی...مرگ بهار خواست زن بگیره بهم بگو
-برو بابا دیوونه... هیچی خونهرو رو سرش گذاشت. گفت کسی اسم زن بیاره خودمو آتیش میزنم.
با ناامیدی گفتم:
-آره چون از زنها بدش اومده و اعتماد نداره وگرنه ربطی به من نداره.
-برو بهار برو... آدم خر که نیست میفهمه...وقتی مثل افسرده ها صبح تا شب تو اتاقه و اخلاقش
تند شده به نظرت چه منظوری داره؟
****
زمان حال:
حالا تا حد زیادی بهبود پیدا کرده بودم و فقط کمی پای راستم ناسازگار بود که محمد لطف میکرد و من را هر ازگاهی پیش فزیوتراپ میبرد.. ازمرور خاطرات بعد از تصادف؛ خودم هم حس خاصی داشتم.برایم عجیب بود که روزی سرنوشت برایم اینطوربخواهد.
هر روز پر ادعا به محمد میگفتم "کی شروع کنیم؟"
و او میخندید و میگفت "فکر نکن کار ساده ایه !" .من همچین فکری نمیکردم.فقط دلم
میخواست زودتر کارم را انجام دهم تا خیالم راحت شود! از خیلی چیزها...مثلا خودم را با انجام این کار مثبت آرام کنم،مثلا تبرعه شوم،مثلا انتقام خودم و دخترم را بگیرم و یک "مثلاً "
پررنگ در ذهنم بود که سعی میکردم نادیده اش بگیرم! درست بود...بخشیده شدن توسط امیراحسان. این برایم از هرچیزی مهم تر شده بود.
شبها با این فانتزی که حسابی داستان عاشقانه ای خواهیم داشت سربربالین میگذاشتم و روزها
به عشق او بلند میشدم.محمد میدانست.
میدانست هشتاد درصد برای جلب نظر امیراحسان این کار را میکنم و دم نمیزد.یعنی نظرینمیداد.
اما حالا دوهفته بود که حسگرهایم خبرهای خوشی را دریافت نمیکرد.وقتی به محمد میگفتم
میخواهم زود تر استارت بزنم؛سرش را تکان میداد و میگفت تا حدودی از این نقشه پشیمان شده است!
میگفت من آمادگی لازم را پیدا نکرده ام وهنوز احساسی تصمیم میگیرم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم260 نه اینکه من فوق العاده باشم نه.مشخص بود به پشه ى ماده هم گیر م
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم261
به او میگفتم خب تکلیفم چه میشود؟!
سرش را میگرفت و درمانده میگفت نمیدانم فقط حس میکنم تو نمیتوانی!
از او بعید بود من را اینطور نالایق تصور کند.
او کسی بود که به من انگیزه داده بود وحالا داشت ازاحساساتی بودنم ایراد میگرفت.اما من تمام شگرد هارا از برشده بودم.
نمیگویم سنگ دل تمام، اما خوب میدانستم چه کار کنم.به من گفته بود هرکار ناشایستی که تا به
حال از آن فراری بودم؛باید انجام بدهم ودراین موارد خاص اشکالی ندارد.
وقتی با مِن و مِن وخجالت از امیراحسان که هنوز محرمم بود سخن به میان میاوردم به راحتی توجیه میکرد که موردی ندارد.برای همین بود که حالا به این نتیجه رسیده بود من آدم این کار نیستم.خودم که این حدس را میزدم.میگفت درحرف آسان است.به عمل که برسم جا خواهم زد...اما این مدت یکجور خاصی رفتار میکرد.یک نا امیدی یک چیز لعنتی و عوضی ته چشمانش بود که من را نگران میکرد.میترساند و من دل آشوب داشتم.
زنگ هم که میزدم؛ جواب سربالا میداد و بدجور داغان بود! از امیراحسان که حرف میزدم؛ حرف
می انداخت.از آرزوهایم که میگفتم؛ حرف میانداخت. اوضاع خانه را میپرسیدم؛ طفره میرفت.هر چه بود یک درگیری عاطفی بود.حس میکردم گره کار،گره ی عاطفی است.
حتی امروز که آمد داخل تا من آماده شوم برای جلسه ی پنجم فزیوتراپی؛دیدم که داخل بالکن شد و پنج نخ سیگار کشید.هم سیگار کشید هم گریه کرد!! این بار هر دورا باهم داشت واین یعنی فاجعه !
کمی لنگ میزدم.خودم را به سمت بالکن کشیدم وگفتم:
-چته تو محمد.
هنوزم نمیخوای بگی؟ با فائزه مشکل پیدا کردید خدایی نکرده ؟
اما مغرور بود نمیخواست گریه اش را ببینم.پس با پررویی در حالی که پشتش به من بود؛ تند و تند اشک هایش را پاک کرد و با صدای بمی گفت:
-نخیر خدا نکنه.
-خب خداروشکر.پس چی؟
-بهار من اشتباه کردم تو نمیتونی.
همچین واضح و قاطع گفت که فقط نگاهش کردم.
برگشت وادامه داد:
اصلا میخوام یه کاری کنم.تو رو میبرم کلانتری و میگم که غلط کردم همچین کاری کردم.
با ناباوری گفتم:
-آخه چرا ؟ چته ؟!
به سرعت خارج شد و گفت:
-بیا دیر شد.
با این وضعیتم به زور خودم را به ماشینش رساندم و نشستم
کم کم آنقدر احساسات بد به دلم هجوم آورد که حس کردم مثل دورانی که نرگس را داشتم؛حالم
بد است.یک بدی خاص. یک چیز بد مزه زیر دهانم...
-محمد...
فریاد زد:
-محمد و مرض.
با بهت گفتم:
-محمد؟؟
عصبی نگاهم کرد و گفت:
-اگه تو انقدر بچه نبودی؛اگه قوی بودی؛این بهترین نقشه بود. اما تو نا امیدم میکنی.
"اَه" و روی فرمان کوبید
پر بغض گفتم:
-محمد نمیفهمم چرا اینجوری میکنی ؟ تو از کجا میدونی من کم میارم ؟! من این همه وقت گذاشتم !!
-اصلا همَهرو بریز تو سطل آشغال خب؟ من خوردم تو رو وارد این جریان کردم.
-چرا به من نمیگی چی شده ؟!
فریاد زد:
-چیزی نشده خب؟؟ خب؟؟ اصلا دلم نمیخواد خواهرم بره بین اون همه حروم لقمه.من خیلی
کثافت بی غیرتم که جونت واسم مهم نبوده.
نه...این نبود...دراین چند ماه راجع به این موضوع هم حرف زده بودیم.او هم مثل امیراحسان
میگفت این کار جهاد درراه خداست.من باید خوشحال هم باشم که میتوانم اینقدر مفید باشم و تازه توهم خوشحال بود که در این راه زحمت میکشد بحث دین و ایمان اینجا جدا بود. بارها بخاطر بیحیاییهایی که قرار بود بکنم خجالت کشیده بودم و او میگفت مشکلی ندارد و موارد استثنا جایز است
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛