eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم262 -نه محمد بخدا یه چیزی شده. دو هفته دندون رو جیگر گذاشتم گفتم خود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم263 حالم بهم خورد دلم زیرورو شد. در ماشین را باز کردم وپیاده شدم. فزیوتراپی برود به دَرک،برود به قبرستان. کنار جوی آب عوق زدم.همیشه گریه ی زیاد من را به این درجه میرساند.محمد غمخوارم بود. باناراحتی کنارم نشست و گفت: -آجی گریه نکن...میخوای برگردیم استراحت کن امروز رو باشه؟ با ناله درحالی که صدایم چیزی جز اصوات نامفهوم نبود گفتم: -محمد،چطور تونست؟! من زنش بودم! تازه منو از دست داده! منو دخترش رو تو یه روز از دست داد! اینا یعنی چی محمد؟؟ دل نداره مگه؟! عاطفه نداره مگه؟ عابرین نگاهمان میکردند ورد میشدند -بهار جان به جون خودم قسم بجون طاها خیلی خودم درگیرم...این طوری نکن... با جیغ گفتم: -چرا بهش نگفتی ؟ با حیرت گفت: -دیوونه شدی؟! بگم بهار زنده اس زن نگیر؟! یا این هیچی! ببخشیدا تو میدونستی اون بازم تورو... ولب گزید...بلند شد و گفت "متأسفم" اما من سوختم.دلم سوخته بود خدا...این رسمش نبود.محمد راست میگفت.هیچ کدام از انگیزه هایم مهم نبود.حالا فهمیدم فقط برای احسان میخواستم این ریسک را بکنم. فشارم افتاده بود.خودم را روی آسفالت کشیدم و بیحال به لاستیکش تکیه دادم . -بهار جان؟ چشم باز کردم دیدم یک بطری آب معدنی کوچک دستش است...چیز دیگه ای هم میخوری از اینجا بگیرم؟ سرم را به طرفین تکان دادم وگفتم: -ازش متنفرم محمد. -باشه بعدا حالا حرف میزنیم.اون خیلی پَستِ محمد. -باشه آجی ...بلند شو -اون خیلی چیزارو فراموش کرده محمد...اون همه عاشقانه... خجالت نکشیدم.حیا هم نکردم....اون همه شوخی...چسبیده به دوتا تیکه خاطره ی بد آخر... -بهار... کنارم روی پاهایش نشست و بطری را با ناراحتی تکان تکان داد -محمد تو هم پستی؟ نکنی با فائزه ها ؟! من دل گنده شدم محمد..فائزه مثل بچّست..از کِی تصمیم گرفت؟ ...- -دو هفته اس نه ؟سرتکان داد ...- -گفتی عقدش بود صبح ؟ خب تو چرا نموندی؟ -جشن نبود.تو خونه عقد کردن..منم بعدش اومدم اینجا... اصلا داغ کرده بودم.نمیفهمیدم.مثل پسرها نشستم پای آسیب دیده ام را دراز کرده بودم وآن یکی را جمع کردم.آرنجم را روی زانویم گذاشتم وپیشانیم را گرفتم.دیگر گریه ام نمیامد. -دختره کی هست؟ -میشه تمومش کنی؟ -نه نمیشه.کی هست ؟ دخترخالش؟ -نه.همسایه ی نسرین وحسام. 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم263 حالم بهم خورد دلم زیرورو شد. در ماشین را باز کردم وپیاده شدم. فز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم264 -هوم...خوبه...پس نسرین آستین بالا زد. -تقصیری نداشت.سپرده بودن به همه ... -ها سپرده بودن به همه که سریع و فی الفور جایگزین واسه بهار پیدا کنید،کارگاه تولید بچه.. محمد با ملایمت گفت: -باید بشینیم یه فکری کنیم تو رو چی جوری روبه روکنیم.. اصلا سکته نکنم شانس اوردم. -دخترِ خوشگله ؟ -بهار؟؟؟ -جواب بده محمد نگاه، دیگه گریه نمیکنم. مبارکش باشه.فقط میخوام بدونم خوشگله ؟ -من نمیدونم.با حرص گفتم: -نترس به گناه نمیفتی.با من مقایسه کن.من یا اون؟ جون طاها. -تو...به جون طاها تو شاید اگر این مدت با محمد نمیگشتم؛ با وجود آنکه قبلا هم مهربان بود وباهم صمیمی بودیم؛ هرگز رویم نمیشد این سؤال احمقانه وبچگانه را بپرسم. اما دوستی این مدت واز طرفی حال نامساعدم وادارم کرد این سوال را بپرسم. -من میرم بالا محمد.میخوام تنها باشم.بعدش یه فکری کن چطوری پس بفرستیم..."یا علی" ... پشتم را تکاندم و آرام وشکسته راه افتادم. -بهار چطور مطمئن باشم بلایی سر خودت نمیاری؟ ایستادم وبا تلخی لبخند زدم: -من جرأت این کارارو ندارم.وگرنه هشت سال پیش این کارو میکردم.خداحافظ مثل امیراحسان چهارطاق خوابیدم وسط سوئیت و به اولش فکر کردم. وقتی آمد خواستگاری،توصیفات مستی از ظاهرش، دل پرآشوبم،مردانگیش وقتی به دروغ گفتم بیمارهستم،همه و همه مثل یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. فیلم را با دور تند رَد کردم ورسیدم به شب ازدواجمان. دیرآمد.نماز خواند،بحثمان شد، همدیگر را نمیشناختیم. با غیرتش بازی کردم،ظاهر فریبنده‌ام را دید، دست وپایش لرزید خوشم آمد.اینجا را استوپ کردم و از اول پِلِی کردم. خیلی خوب بود. چرا اینجوری شد؟ نمیدانم حقم بود حتماً. توبه که نشد نان و آب !زینب را سر بریدند ! حالا حالاها باید جانم در میامد.ایول خداوندا...ناز شَستت...خوشم آمده ! جالب شده.. همینطور رگباری میبارد و امان نمیدهد. مسخره ندارد،خودم میدانم چه میگویم،دلم برای موهای سفیدش تنگ میشد.این همه سال آرایشگری کردم به زیبایی و نرمی موهای او ندیده بودم.میامدند پول میدادند برایشان مِش کنم...موهای او مش خدایی بود.دلم میخواست ببافمش...چقدر خوشش آمد آن شب..تعجب کرد...وای نرگس... !! دست خودم نبود. خُل که میشدم ، خودم از خودم میترسیدم! محمد گفت من زیباتر هستم.ها ها...چه عالی! امیدوارم زنش زشت باشد! بلند فریاد زدم: - ان شاءالله زشت باشی...ان شاءالله نازا باشی...ان شاءالله بمیری.... و مثل یک جنین مچاله شدم و زار زدم...بلند بلند فریاد میکشیدم: ازت متنفرم عوضی...متنفرم... محمد پشت در بود و محکم در را میکوبید.جیغ کشیدم: -چته تو ؟ برو بذار بمیرم...برو -بهار دیوونه بازی در نیار بخدا دیرم شده بدبخت شدم از ترس تو نمیرم. -نمیکشم خودمو نترس ...برو به کارت برس..برو... -قسم بخور بهار.یه چیزی بگو باور کنم. حوصله اش را نداشتم. داد کشیدم:به چی قسم بخورم ؟ ازهمه متنفرم.عزیزی ندارم قسم بخورم.برو نمیکشم. مشتی به در کوبید و گفت "محمد بمیره اگه کاری کنی" وتند وتند پله هارا پائین رفت. حالا تکلیفم چه بود ؟؟ نمیدانم...محمد راست میگفت که منه احساساتی کلّه پوک هنوز آماده نیستم.با این حرف او از پا درآمده بودم اگر میرفتم بین آن حیوان ها که دیگر هیچ . . . . باز هم بیحال افتادم وفکر کردم... دو راه میدیدم.با محمد برویم و خودمان را معرفی کنیم یا بمانم وبجنگم.انگیزه ؟ هیچ...چه انگیزه ای بالاتر از نرگس؟ بالاتر از به یغما رفتن جوانیَم ؟ بخدا که ثابت میکردم من ضعیف نیستم.کاری میکردم نامم سر زبان ها بیُفتد..به قدرت،شجاعت،دلاوری... امیراحسان قرمه سبزیش به راه بود.من دیگر نمیخواستمش..واقعا قلبا هنوز مهم بود.مگر میشود به این زودی فراموشش کنم؟ اما دیگر رنگ و نقشی در انگیزه هایم نداشت...البته درحال حاضر...!! فعلا فکری در موردش نداشتم. 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم264 -هوم...خوبه...پس نسرین آستین بالا زد. -تقصیری نداشت.سپرده بودن ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم265 _الو محمد ؟ -جانم سعید ؟ واین یعنی کسی پیشش است -من میخوام این کارو انجام بدم. -باشه سعید اتفاقاً الان امیراحسان اینجاست. شنیدم..صدای تازه داماد را شنیدم اما دیگر باید بیخیالش شوم.."بهش بگو زودتر بیاد"...شنیدی خودت ؟ سلامم رسوند البته ! -هه...شنیدم تبریک بگو....ببین محمد پس هر وقت وقت کردی بیا بهم بگو از کِی شروع کنیم. هول شده بود -باشه حالا ! خداحافظ.صدایش که عادی بود.مثل همان موقع ها که حالش خیلی خوب و آرام بود. دلم هوای خانواده ی خودم را کرده بود. پدرم...مستی...مادرم..نسیم. ..حتی فرید.درحال حاضر فقط آنها را میخواستم.اما داشتن آنها؛لازمه‌اش پیروزی دراین بازی بود وتمام. *** اواخر بهمن بود.کرج هم که مشخص بود چه یخبندانی میشد. دراین مدت محمد به من خرجی میداد و من دلم میخواست زمین دهان باز کند و یکجا من را ببلعد.حالا به ناچار از سرما پالتویی با پول او خریده بودم.درست بود با او راحت شده بودم اما از تصور نسبتش با خودم... مخصوصاً حالا که دیگر خودم را فامیل نمیدانستم. درست بود که هنوز محرم احسان بودم اما از تصور اینکه زن گرفته ...پیام داده بود.می آید تا حرف بزنیم.این روزها او را هم نداشتم. چراکه حال آقای داماد خوب شده بود و خودش سرکارش برگشته بود و اینچنین بود که عرصه برمحمد تنگ شده بود. لباس هایم را پوشیدم. درمدت بیکاری وزمانی که هنوز دلم خوش بود به بازگشت برای خودم شال گردن و کلاه بافته بودم.یک تیپ زمستانه زدم و باید آخرین کاری را که در نظر داشتم انجام میدادم. محمد تک زنگ زد یعنی که بروم پائین. درماشین را باز کردم ونشستم. -خب تو خونه حرف میزدیم؟! تو این سرما کجا بریم؟ پاتم که نباید یخ کنه. سرد وساکت درحالی که به روبه رو نگاه میکردم گفتم: -برو بهشت زهرا. با تعجب گفت: -اصلاً اسمشم نیار. نگاهش کردم وگفتم: -خواهش میکنم ازت. با حرص گفت: که بری سرقبر خودت آره ؟ نه...تو هنوزم آماده نشدی..خاک برسرمن! عجب غلطی کردم. -من باید قبرم رو ببینم محمد.باید ببینم که واقعا منو به این راحتی فراموش کردن؟! -خواهشاً فیلم سینمائیش نکن بهار.آره من دارم بهت میگم کلا فراموشت کردن.فهمیدی؟ کلّاً ! ببخشید بی رحمم اما دیگه بسه.. -خواهش میکنم محمد.چرا نمیبیریم خب؟ تو که میگی فراموشم کردن؟ الان میترسی کسی ببینمون؟ نترس کسی سرقبرم نمیره ! زنده که بودم کسی... -بسه.خانوادت که دوستت دارن؟! الان بریم ببینیم پدرت اونجا باشه؟! -امروز سه شنبه اس...نه پنجشنبه نه جمعه. -هرچی بهار! تو داری با این کارات اصول حرفه ای منم زیرسؤال میبری آجی..ببخشید من نمیتونم. -باشه من خودم آژانس میگیرم میرم.به تو گفتم بیای که جاش رو نشونم بدی.خودم میرم پیدا کنم. همین که آمدم در را باز کنم گفت: -قول میدی وقتی دیدی دیگه بازی در نیاری و کارمون رو شروع کنیم ؟؟...خبر نداری آقا شاهینت شنیده مردی! با دهان باز نگاهش کردم: -جدی ؟!؟ سرتکان داد و به روبه رو نگاه کرد: -زنگ زده به امیراحسان..گفته میخواستم به شخصه بیخیال خلاف و جنایت بشم.اما شنیدم عشقمو به کشتن دادی!گفت تو که مؤمنی حتماً قضیه ی شیطان و خدا رو خوب شنیدی...پس قسم میخورم به روح بهار تاجایی که جا دارم و عمر دارم باهات بجنگم..گفت تمام سیستمتون رو میبرم زیرسؤال ! به سمتم برگشت و گفت:میخوام اعتراف کنم ! شاهین یه نابغه‌ست! 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم265 _الو محمد ؟ -جانم سعید ؟ واین یعنی کسی پیشش است -من میخوام این ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم266 -حالا من چطور برم پیشش ؟؟؟ -واسه هرچیزی یه راهی هست.بهش بگو الکی گفتن تو کشته شدی آبروشون نره،چون فراری شده بودی میخواستن آبروی خانوادگیشون نره! -وای وای...نمیدونم داغ کردم.من رو ببر سرخاکم! بی حرف استارت زد و راه بهشت زهرا را پیش گرفت **** از من بیشتر میترسید.در واقع باید بگویم؛من اصلاً نمیترسیدم. هر دو در ماشین نشسته بودیم و او رنگش را باخت داده بود.اما الکی میترسید. محال بود ما را ببیند.درآن شلوغی..داخل ماشین..ازآن فاصله !! فقط نمیتوانستم پوزخندم را جمع کنم. امیراحسان با یک تیپ زمستانه که هیچوقت فرصت نشد اورا به این شکل ببینم؛ بالای قبرم نشسته بود !!!! با مسخرگی گفتم: -این الان یعنی چی؟ محمد زبانش بند آمده بود.رنگش از گچ سفیدتر شده بود.صندلی را خوابانده بود وفقط ذکر میگفت. -بهار بدبخت شدیم.فقط باید گولّه کنم بریم. کمربندت رو ببند. -محمد،من باید قبرم رو ببینم.دوست دارم واسم جالبه.فقط نمیدونم آقای داماد اینجا چیکار میکنن! میخواد ادای آدم خوبارو دربیاره نه محمد ؟ امیراحسان ایستاد و من نمیتوانم انکار کنم که قلبم برای ظاهر زیبایش نتپید. پالتوی بلند مخمل مشکی.با یک عینک آفتابی در آن هوای ابری.واین یعنی گریه هم میکرده ؟! اما خوشم نیامد.چندشم شد.از دور حلقه اش برق میزد. _مبارکش باشه...چقدر خوبه...هه.. -نمیدونم اومده چیکار؟! اصلاً سابقه نداره ! -آره دیگه زنشو پیچونده بیاید بالا سر من یاسین بخونه. -نه بابا امیراحسان رو نمیشناسی؟ به اجازه زن کاری نداره.البته خانومشم آرومه.... و خجالت کشید -یعنی چی آرومه از من آروم تر ؟زیرسلطش بودم این همه ! -ایده ای ندارم.شرمندم. امیراحسان با سرو شانه ای افتاده به سمت ماشین شاسی بلند مشکی رنگی رفت ومن با حیرت گفتم: -ماشین خریده؟ -پس میخواستی با اون لاشه‌ی سوخته رانندگی کنه؟ نه که بگویم دنبال مال دنیا بودم،اصلا جوکی بود برایم آن هم در این شرایط. اما خب زن بودم.دل داشتم !! پر حرص گفتم: -هوم چه عالی! عروس خانوم چه ماشینی سوار میشن! -تازه خبرنداری تیباتو داده به اون ! و فهمید چه حرف ناجوری زده است ! با خجالت سربرگرداند. پر از خشم نگاهش کردم وگفتم: -اون اُمّل اصلاً رانندگی بلده ؟ ابروهایش بالا رفت وگفت: -امُل ؟؟؟ تو دیدیش مگه ؟ -تو میگی زشت و آرومه. با اینکه هر دو حال مساعدی نداشتیم.زیر خنده زد و گفت: -هوم چه دلیل قانع کننده ای ! دختر بدی نیست واقعا ... وقتی که جای خالی احسان را دیدم پیاده شدم. محمد نزدیک بود خودش را خیس کند.پای راستم به شدت درد میکرد.پلاتینی به اندازه ی هفت سانت داخلش بود که نباید سرما میخورد. حالا یخ زده بود و من از ترس محمد جرأت نداشتم بگویم. -بهار توروخدا دیدی زود بریم. بادیدن گل های نرگس چیده شده روی قبر قلبم محکم کوبید...آرام وزیرلب، روی قبرم را خواندم !!: -بهار غفاری...فرزند فرامرز...تولد......( وفات )..... و چشمم روی شعر تراشیده شده مات ماند : ازکجا آمده بودی این چنین آرام آرام ازکنار آخرین پنجره که از آن میگذشتم خسته ی خسته راه رفته بودم تنهائیم در امتداد دست هایت بزرگ تر خواهد شد من اینجا تا تلاقی تمام خطوط موازی تا پر شدن صدای قلبم به انتظارت خواهم ایستاد. 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم266 -حالا من چطور برم پیشش ؟؟؟ -واسه هرچیزی یه راهی هست.بهش بگو الکی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم267 کاش محمد هم مثل حسام واحسان خشک بود. کاش یا کلاً آهنگ گوش نمیداد،یا فقط سامی گوش میداد. پشیمان شدم از این که حالت اعتدال محمد را تحسین میکردم.آخر الان وقتش بود ؟؟ نشستیم درماشینش و او آنقدر حالم را خراب دید که گفت: -بیخیال بابا ... دستش را به سمت ضبط برد و پلِی کرد....که ای کاش نمیکرد...پشت هم آهنگ‌های غمناکی که همه جوره به من ربط داشت!....آمد قطع کند که گفتم "نه محمد" . . . در حالی که خواننده با صدای سوزناکی میخواند آرام گفتم: -چرا این کارو کرد ؟ -بهش حق نمیدی؟ -منظورم ازدواجش نیست.چرا حق دادم.اون که نمیتونست مجرد بمونه.میگم چرا اومده بود سرخاکم؟ دستش را جلو برد و کمش کردنمیدونم.اینو میدونم که دیگه بهتره فراموشش کنی.کار ما انقدر جدی هست که بیخیال این چیزا بشی.. توچشمات جدیت میبینم..هستی؟ سرتکان دادم و مستقیم را نگاه کردم.... "هستم" * جلوی خانه ی شاهین بودم.خانه باغ دنجش... بادلی قرص،دستی محکم وامیدوار ازپیروزی و قطع امید کامل از بازگشت. نه شنود داشتم نه ردیاب.هیچ..من یک مراقب داشتم ! آن هم شاهین !! محمد هم تقریبا مطمئن بود جایم امن است.تمام آنچه که من همراهم داشتم،یک گوشی موبایل و یک خط اعتباری بود.زنگ را زدم،بارها و بارها... -خانوم برگشتم و پرسشگر به زن مسنی که لباس های ورزشی و کتانی داشت نگاه کردم -بله؟؟ -کاری دارید؟ -ببخشید؟! شانه بالا انداخت و از جیب سوئیشرتش دسته کلیدی در آورد و به در خانه ی شاهین انداخت -گفتم جلوی در ماهستین اگر کاری دارید بفرمائید؟ -اینجارو فروختن به شما؟ -بله. شوکه شدم.من هیچ آدرس دیگری نداشتم! -نمیدونین کجا رفتن ؟! -نه والله...یه شماره ازشون دارم که قرار شده زنگ بزنم واسه... نگذاشتم ادامه دهد -توروخدا شمارشو بدید. ابرویش را بالا داد وگفت:من نمیتونم دخترم ! با التماس گفتم -خواهش میکنم.اصلاً خودتون بزنید بگید بهار کارت داره. دلش سوخت...کمی بیشتر وارد خانه‌اش شد موبایلش را در آورد وشماره هارا بالا و پائین کرد... -الو؟ آقای نصر؟ با هیجان اما آرام گفتم "نصر کیه ؟!" ...- -خوبین؟ببخشید گوشی چندلحظه.. با تعجب نگاهم کرد وگفت: -فرشاد نصر! مگه با اون کار نداری؟! نتوانستم به این چیزها تکیه کنم.برای آب زیرکاهی مثل شاهین؛اسم و سند جعلی کاری نداشت -میشه خودم باهاشون حرف بزنم؟گوشی را گرفتم -الو؟ صدای مرد غریبه،پتکی شد در سرم -آقا...من...من با شاهین کار دارم 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم267 کاش محمد هم مثل حسام واحسان خشک بود. کاش یا کلاً آهنگ گوش نمیداد
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم268 _شاهین کیه؟ -من بهارم! بخدا من بهارم بهش بگید.خودش میدونه !! -من نمیدونم خانوم خداحافظ. گوشی را به رویم قطع کرد..میدانستم باهم هستند.من یک زمانی بین این مارمولک ها بودم. -خانوم من شمارمو بهتون میدم.تو رو خدا اگه بهتون زنگ زدن؛شمارمو بدید باشه؟؟ با دلسوزی گفت: -باشه ! بده شمارتو.... شماره ام را در گوشیش با نام "بهار خانوم" ذخیره کرد و من دست از پا درازتر برگشتم قرار براین بود،محمد هیچ تماسی نداشته باشد تا خودم با او تماس بگیرم.حالا که به او زنگ میزدم؛ جواب نمیداد.تصور میکرد کم می آوردم یا نمیدانم هرچه که بود حس میکردم عصبانی باشد.بارها وبارها تماس گرفتم تا آخری برایش نوشتم: "از اینجا رفتن محمد" هنوز این را نفرستاده بودم که شماره ی ناشناسی تماس گرفت..با شک جواب دادم: -بله؟ بازهم نفس های آشنا...چشم بستم وبه دیوار تکیه دادم ...- -شاهین...فقط نفس... -شاهین تو رو خدا... ...- -شاهین من زنده ام. -کجایی همین! نه داد کشید.نه خوشحال شد.نه حتی لحنش سوالی بود .یکجور خاص.صدای بم "کجایی" -جلوی خونه ی سابقت. -با یه مشت مأمور. -نه!! دیوونه شدی؟! شاهین بخدا من خیلی تنهام شاهین دروغ که قسم نخوردم! تنهاتر از من نبود! ...کم کم حس وحالش برگشت: -تو کدوم گوری بودی کثافت ؟ بند دلم پاره شد.اما نباید میترسیدم شاهین باید حضوری ببینمت شاهین... عادتم بود.استرس که داشتم؛اسم طرف مقابل را هزار بار تکرار میکردم -نه دیگه..برگرد همون قبرستونی که بودی. باز فحش داد،باز نشان داد چقدر بی تاب است ....- -من ده بارم سرخاکت رفتم.برگرد همونجا. -شاهین این رسمش نبود.من تنهام...باید باهات حرف بزنم. -همین الان همین جا بنال. -از خونه فرار کردم.کریم اعتراف کرده بوده.دنبال حوری و فرحناز بودن و من !! -... مفت نخور.تو تو اتاق امیراحسان بودی چرا دستگیرت نکردن؟ منو واقعا چی فرض کردی؟ -من از جاریم شنیدم شاهین.خونشون بودم.داشت میگفت حوریه وفرحناز وبهار اما فامیلی هامون رو نمیدونسته کریم.اونا روحشونم خبر نداشت این بهار؛منم !! تو خودت باورت میشه؟! منم نذاشتم به شب بکشه،فلنگو بستم رفتم کرج،خونه گرفتم.شاهین بقرآن راست میگم من کرج بودم این مدت. دورادور شنیدم واسه این بی آبرویی قضیه ی مردن منو راه انداختن! عصبی نفس میکشید -چرا همون موقع نیومدی پیشم؟! حقیقتاً جوابی نداشتم!: -خب..خب من ترسیده بودم ! -الان دیگه نمیترسی !!؟؟ -الان دیگه تعهد ندارم. -یعنی چی؟؟ واقعاً گریه کردم: -زن گرفته کثافت. 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم268 _شاهین کیه؟ -من بهارم! بخدا من بهارم بهش بگید.خودش میدونه !! -من
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم269 _امیراحسان ؟! -آره آره و آهسته با سرم به دیوار پشتم ضربه زدم.کمی سکوت کرد وسپس گفت: -اون زن گرفته تو متعهد نیستی !؟ تو که هنوز زنده ای ؟ خودت که میدونی ؟ والله من از احکام سردرنمیارم اما میدونم تو الان محرمی ! -شاهین من یعنی تا ابد همینجوری بمونم چون اون عوضی محرمه؟ حس کردم خوشش آمد: -نه خُب...آخه خیلی عوض شده بودی این مدت؛گفتم آگاهت کنم از احکام !شاید ندونی !! هه ! صدای کشیده و نکره‌ی مردی آمد: -آقا شاهین چیکارش کنیم؟ حس کردم جلوی دهانی گوشی را گرفت چون صدایش نامفهوم شد. خدا میدانست چه غلطی میکردند! -الو بهار؟ چشمانم را بستم -جانم. حسابی خرکیف شد !! کجا باهوش بود ؟! در مقابل من مثل یک بچه بود! -ام..چیز..یادم رفت..هان..بیا به این آدرس،یادت میمونه یا مینویسی؟ -یادم میمونه ! آدرس را داد و من حفظ کردم.دراین مدت محمد یادم داده بود چطور عدد ها و آدرس ها را حفظ کنم. البته تمام اطلاعات را در اختیارم نمیگذاشت فقط یک فرمول خاص مثل همان موقع ها که درس میخواندم و رمزگذاری میکردم. آدرس را در گوشی تایپ کردم تا برای محمد بفرستم. خودش گفته بود موبه موی اطلاعات را ذخیره کنم و برایش بفرستم. امّا....!! نمیدانم چرا فعلاً دست نگه داشتم !! حس کردم حماقت است که برای محمد انقدر خالصانه کار کنم و درنهایت هیچ چیز گیرم نیاید.نه اینکه از همین اول نامردی کنم! فقط دلم خواست جای خودم را نگه دارم. محمد ته تهش یک افسر بود...من با انجام این کار و ضرباتی که خوردم؛ تاوان داده بودم.این نمیشد که آخرش هم راضی شوم به زندان ... خصوصاً حالا که امیراحسان با همسر عزیزش خوش بود. 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم269 _امیراحسان ؟! -آره آره و آهسته با سرم به دیوار پشتم ضربه زدم.کمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم270 روبه روى ساختمان تجاری بزرگی بودم. از سرما خودم را بغل گرفته بودم و گاهی میان دستانم ها میکردم.دخترک شلخته ای نزدیکم شد و بدون هیچ حرفی یک دسته گل نرگس را بادست راستش به طرفم گرفت،دست چپش را هم جلو آورد و مظلومانه گفت "فال" دست در جیبم کردم.فقط پنج تومان داشتم. -نرگسا چند؟ -دسته ای سه تومن.فال چی ؟ فالا هزارتومنه. -پس من میتونم یه دسته بخرم.فالم مشخصه..فال نمیخوام.. -همین دوتا مونده دوتاشم ببر دیگه. -ببر نه و ببرید. لبخند زدیم و ادامه دادم ..پول ندارم, یه هزاری کم دارم. -اشکالی نداره. و بینی اش را بالا کشید.نرگس هارا بوئیدم و تمام وجودم خنک شد.نه که سردم شود. یک حس تازگی خاص. انگار که هیچ مشکلی نداشته باشم. دو بوق کوتاه و مقطع زده شد.سر برگردادنم و شاهین را در دویست و شش نقره ای رنگ دیدم. به سمتش رفتم و در جلو را خودش خم شد و زودتر بازکرد.با یک نفس عمیق نشستم و نمیدانم چرا نگاهش نکردم. -سلام. هوای ماشین گرم بود.بوی ادکلن شدید مردانه میداد.بد نبود اما من عطر ملایم نرگسم را دوست داشتم -سلام. -گل واسه منه ؟ آهسته گفتم: بخاری رو خاموش کن.پژمرده میشن. غافلگیرم کرد.فقط این را میدانم که قلبم سوخت.انگار سرب داغ رویش ریختند. دستش را دور گردنم انداخت و سرم را محکم در آغوشش گرفت.رویش را چند بار پراحساس و عمیق بوسید.با بغض گفت: -عوضی تو که کشتی منو. مثل یک گنجشک اسیر قلبم میکوبید. نه میشد مقاومت کرد نه میشد پس نکشید دو دستی گونه هایم را گرفت و از نزدیک تمام صورتم را نگاه کرد.باز هم سرم را نزدیک برد وگونه‌هایم را بوسید.گریه کردم.فکر میکرد من هم دلتنگ هستم.اما نه...بوسه هایش درد داشت که گریه میکردم.با مهربانی گفت: -بخدا روزی که شنیدم چه اتفاقی واست افتاده؛اوردوز کردم .از بچه ها بپرس...میخواستم بمیرم اما رسوندنم بیمارستان.ولی بعدش که حالم خوب شد؛گفتم من باید این احسانو به خاک سیاه بشونم. و کوبید روی دنده اشک هایم را پاک کردم و به نرگس های له شده دراین بوسه های اجباری خیره شدم. پلیس راهنمایی رانندگی به شیشه زد. -بله؟ -بدجایی واستادین. راست میگفت...بدجایی بودیم !! بدجایی شاهین کیفش کوک بود.غیر خودی را محل سگ نمیداد. اما الان با خنده و شوخ طبعی گفت: -چشم !! چشم !! میریم خو ! ماشین روشن بود.ترمز دستی را خواباند و دنده زد -کجا بریم؟ با غصه بیرون را نگاه کردم: -فقط یه جای آروم. بغض داشتم اما گریه ام نمیامد.فقط نمیدانم چرا گلویم درد میکرد 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم270 روبه روى ساختمان تجاری بزرگی بودم. از سرما خودم را بغل گرفته بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم271 کافه خوبه. -نمیدونم. -خوبه پس. دستم را گرفت و روی دنده گذاشت.چشم بستم. ندید که بدم آمد. ...- -خوشبخت میشیم باهم.من نمیذارم غصه بخوری. دیگه تنها نیستی.گفتی زن گرفته ؟! هه ! مرتیکه ! تا حواسش پرت بود؛دستم را بدون آنکه دلخور شود کشیدم -آره.نذاشته کفنم خشک بشه. -گور باباش کمی لبخند زدم.شاهین جلوی من رعایت میکرد و مجاز ترین ناسزاهارا میگفت ...- -از کجا فهمیدی حالا؟ -دورادور شنیدم..غیرمستقیم آمار گرفتم.... -پس حوری و فری به فنا رفتن.آفرین فرار کردی ! باورم نمیشه. حس کردم یک آن بد دل شد. لحنش کمی... فقط کمی شکاک شد: ...- -کجا رفتی بعد فرارت؟ -حسابشو خالی کردم رفتم کرج خونه گرفتم. یه تصادف واقعیم داشتم. نیم نگاهی انداخت و گفت: -با چی؟ -همون کرج..ماشین بهم زد.تو پام پلاتینه. اخم هایش درهم شد بچت... -نه قبلش افتاد.اون موقع که باهم بودیم. نپرسید چرا...فقط گفت -متأسفم. روبه روی من نشسته بود مثل جغد نگاهم میکرد.از خجالت سربلند نمیکردم.گرمای شیرکاکائو به صورتم میخورد و حالم را خوب میکرد. -بخاطرت خیلی کله خریا میکنم.هیچکس نمیفهمه چقدر دوستت دارم خودتم نمیدونی.چون راحت بیخیالت میشم همه فکر میکنن مهم نیستی اما تو مهم ترین چیزی هستی که تو قلبمه. -چرا بیخیال خلاف نمیشی؟ میخواستم ببینم اگر فرصت بازگشت دارد او را از راه درستش مجبور به اعتراف کنم! اما جوابش نا امیدم کرد: -من فکر میکردم میتونم بیخیال بشم.اما توبه ى گرگ مرگه!میدونی که... -من میخوام پیشت باشم شاهین...مثل اون اولا. انگار بد گفتم ! یا نه ! او زیرک بود یک تای ابرویش بالا رفت: -جدی؟! سریع درستش کردم.چهره ى ملتمسی به خود گرفتم و گفتم -شاهین من میخوام پیشت باشم.دیگه کسی رو ندارم یادته یه روز از مدرسه بردیم تا سر کوچمون؟ دیدی بابامو ؟ گفتی چقدر مؤمنه؟به نظرت منو راه میده تو خونش؟! من یه مجرمم شاهین! دوباره با تمسخر گفت: -نه خدا وکیلی چه فکری کردی رفتی باهاش؟! عادتهای حرف زدنش را ترک نکرده بود..آخه اونم یه نظامی با اون درجه؟ آخه اونم اون؟؟ یه دو تا تحقیق میکردی درموردش! مسئول مبارزه با مواد مخدر !! با کلی,رشادت ها و دلاوری ها! بهترین افسر و معروف ترین! ناباور خنده ی هیستریکی کرد و گفت 🌼زکیه اکبری 🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم271 کافه خوبه. -نمیدونم. -خوبه پس. دستم را گرفت و روی دنده گذاشت.چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم272 _دنیا خیلی کوچیکه ...خیلی...بهار اون موقع که تو تو بغل من بود؛من امیراحسان رو میشناختم!!! سرخ شده از شرم گفتم: -اولا منو تو اون جمله ای که گفتی رو نداشتیم. والله منکه یادم نمیاد دوما...دنیا کوچیک نیست. خدای زینب بزرگه.خدای این مردم بیگناه که مواد میساختیم میدادیم دستشون. بی اهمیت لم داد و گفت: -نکشن نخورن نکنن.به من چه.حالا مثلا اون خدای بزرگ الان باعث شد عاملان قتل دستگیر بشن ؟؟ یا گروه ما بپاشه ؟! -فعلا که کریمو گرفتن،حوریه و فرحنازم که لو رفتن. خمار نگاهم کرد و با مسخره گفت: -تو و ناصر چی؟ فعلا مجبور بودم خودم را همان دختر ساده نشان دهم.باید,اعتمادش جلب میشد.او به شدت باهوش بود همین حالایش با شک رفتار میکرد: -من...من خب اومدم پیش تو ... -هاها خیلی خوبه آفرین! پس دیدی؟ دنیا کوچیکه.. خدا مدا ربطی نداره.بزن قدش دستش راجلو آورد.آهسته به دستش زدم ....- -اون قدر بهت اعتماد دارم که نمیخوام به حرفای دوستام و اطرافیانم گوش بدم.خرچنگ میگه دربرابر بهار قدر نخود هم نمیفهمی! راست میگه... الان فهمید میام دنبالت همشون بهم خندیدن! آخه واقعا کله خری کردم مثل دیوانه ها قهقهه زد. آخه من خیلی دوستت دارم -منم ...دوستت دارم. عجیب نگاهم کرد -بیا و با من همکاری کن. بذار گند بزنیم به هیکلش و کار و وجودش. -من فقط یه جا میخوام واسه زندگی و یه همزبون. دستش را روی دستم گذاشت من میخوام کار یادت بدم.میشی دست راست خودم.واسه آرشم مادری میکنی. و با پقی‌خندید.او اینگونه نبود.امشب ذوق داشت.وگرنه همیشه افسرده بود و خودش به شوخی هایش نمیخندید... اما امشب چشم هایش ستاره باران بود -باور نمیکنم تو بتونی پست باشی. -باتو پست نیستم. -نه نه کلا چشمات عوضی نیست. خوشش نیامد.دلش نمیخواست دوست داشتنی باشد. -اونکه آره...حداقل انقدر شعور دارم جایگزین واست نیاوردم. بغض کردم.امیر را میگفت.... -آره...دوستم نداشت. سرم را پائین انداختم: -اون اصلا به تو نمیخورد.تو مثل منی .نه اون امل عقب افتاده.رفته یه زن تو سری خور گرفته لابد؟ فقط امشب مأموریت بی مأموریت!! همین یک شب محمد !! بگذار درد دل کنم ...بخدا من هم آدمم -نمیدونم.هر کسی هست ان شاءالله ... نه نتوانستم نفرین کنم.سرم را روی میز گذشتم. -قربونت بشم.بهتر ..بی کلاسای عقب اُفتاده ... بی کلاس!! ...- -گفته النکاح سنتی نه ؟! دیگر ناراحت نشدم از تمسخرش -خیلی شکستم شاهین. شاهین که نمیدانست انها واقعا فکر میکردند من مرده ام پس حرصی تر قضاوت میکرد -واسه خاطر آبروش رفته قبر الکی ساخته! روی دستش کوبید و گفت: -ای تف تو ذاتت ! الکی پس مؤمن بازی در میارن با داداشش . 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم272 _دنیا خیلی کوچیکه ...خیلی...بهار اون موقع که تو تو بغل من بود؛من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم273 _از اون زن متنفرم متنفرم. و چشمهایم را در چشمهایش درشت کردم.با غصه پشت دستش را جلو آورد و روی گونه ام کشید از نگاهش ترسیدم.چیزی قاطی غصه ی چشمانش بود که نمیدانم چرا تنم را میلرزاند! چهارچشمی خیابان ها را به حافظه میسپردم تا یادم بماند خانه ى جدیدش کجاست.اما هر چقدر پیش میرفتیم ؛محله برایم آشنا تر میامد! ! متعجب نگاهش کردم و گفتم: -شاهین تو،تو همین کوچه خونه خریدی؟!گوشه چشمی نگاهم کرد و گفت: -نه. -پس چی ؟؟ -امروز خونه خرچنگ بودم.گفتم بیای همون طرفا ببینمت حالام برگشتیم خونه خودم مشکلیه؟؟ یک نگاه به او و یک نگاه به در خانه ى سابقش که با ریموت بازش کرد انداختم. زن مسنی که صبح دیده بودم و کاملا ظاهر غلط اندازی داشت؛حالا با یک شنل بافت روی صندلی های ایوان شاهین نشسته بود و حلقه حلقه سیگار دود میکرد! نمیدانستم چه عکس العملی نشان دهم!! بخندم و سلام کنم یا چپ چپ نگاه کنم و محل ندهم!!یعنی آنقدر عجیب بود که این دو عکس العمل کاملا متضاد جایز بود.از همان داخل ماشین خیره نگاهش میکردم که شاهین گفت: -بیخیال شهرزاده. متعجب نگاهش کردم و تقریبا باهیجان گفتم: -مامانت؟؟؟ بدون نگاه کردن در حالی که پیاده میشد گفت -آره همیشه میگفت از پدر مادرش خوشش نمیاید. حتی عکس آنهارا نداشت تا نشانم دهد.صبح آنقدر طبیعی رفتار کرده بود که هنوز شوکه بودم. یکی بود مثل خود شاهین!باهوش و خونسرد. هنوز داخل ماشین بودم و دیدم که شاهین روی ایوان ایستاده و مادرش حرف میزند.همیشه میگفت مادرش اصرار داشته شاهین داروسازی یا مث خودش پزشکی بخواند.پدرش اما اصرار بر این که باید مثل خودش نظامی شود.اما او هنر دوست داشته و انقدر تحت فشارش میگذراند تا لج میکند و تصمیم میگیرد حال هر دورا بگیرد! نه اینکه هر کس زیر فشار پدر مادرش باشد بد از آبدرمیاید و لج میکند!شاهین خودش هم خوی لجبازی در وجودش غلیان میکرد.شنیده بودم مادرش سالها پیش از پدرش جدا میشود و به امریکا میرود.شاهین برگشت و با تعجب نگاهم کرد.اشاره کرد که چرا پیاده نمیشوم و من سرتکان دادم.پیاده شدم و آرام به طرفشان رفتم. سرم را بلند کردم و از همان پائین سلام دادم: -سلام خانوم. نگاه آشنایی کرد و با لبخند محترمانه‌ای گفت: -سلام. دیگر حرفی نداشتم.سرم را پایین انداختم شاهین: -همون دوست سابقمه.؛بهار. -خوشگله.صبح خیلی استرس داشتی. دوباره نگاهش کردم.موهایش شرابی و مرتب بود و تاشانه‌هایش میرسید -بله.فکر کردم شاهین رفته..شمام خیلی طبیعی نقش بازی کردین! لبخندی زد و گفت: -چیکار کنم.شاهین یادم داده. کاملا مشخص بود رابطه ى عاطفی خاصی بینشان نیست.مخصوصا شاهین در این رابطه سردتر بود شاهین:-بهار بیاتو یخ زدی مگه تو پلاتین نداره پات؟ راست میگفت انقدر دردش عادی شده بود از یاد برده بودم. از کنار شهرزاد گذشتم و زیر لب گفتم "با اجازه"... شاهین پوزخند صدا داری زد و درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت: -اجازه اونم دست منه. خوشم نیامد.ذات من طالب یک زندگی سنتی بود.بگذار بگویند بی‌کلاس!من دلم صمیمیت خودمان را میخواست.اینکه در عین راحت و دوست بودن با پدر و مادرمان جرأت بی ادبی نداشته باشیم. با خجالت روی کاناپه نشستم و دیدم که شهرزاد هم داخل شد.مشخص بود عصبی است. لبخند مصنوعی و زورکی زد. و از کنارم رد شد. 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖 سهم274 وارد اتاق شاهین شد و در را محکم کوبید.صدای جروبحثشان بلند شد اما نمیفهمیدم چه میگویند.صدای هیس گفتن های شاهین بلند بود. گوشیم را در اوردم و دیدم محمد با شماره ى رند و ایمیلی یک پیام تبلیغاتی داده. این یعنی بگویم چه خبر؟برایش نوشتم همه چیز خوب است و پیام هارا پاک کردم.باز حواسم پی صدایشان رفت.حس کردم شهرزاد گریه میکند.دقیق تر گوش دادم و نا مفهوم شنیدم: -امید من به توعه -بیخود کردی -من مثل اون مرتیکه نیستم من مادرتم هر چی باشم. -اون از تو بهتره هرچیه ولم کرده -تو باید بیای فهمیدی؟من ... اینجایش را نفهمیدم!نامفهوم بود! -لازم نکرده.برو اونور دوستم معطله -من به دوستت... بازهم نفهمیدم.فقط دیدم شاهین فریاد زد: -بیخود.برو خونت. بلیطتم واسه فردا صبحه ایشالاه.در را باز کرد و در حالی که بالاتنه اش برهنه بود و به آشپزخانه میرفت بلند گفت: -تازه یادش افتاده پسر داره! شهرزاد مشخص بود دیوانه شده است.جلوی من هم رعایت نکرد.با حال خرابی وسط پذیرایی ایستاد و گفت: -پس من به پدرت میگم کجایی.شاهین که داشت کابینت هارا میگشت ؛درشان را کوبید و در چشمهای شهرزاد خیره شد. -بگو. شهرزاد بغ کرده و روی کاناپه ى مقابل من نشست. -پس بذار بهار خانومت در جر.... وباعربده ى شاهین صدا در گلویش خفه شد.انقدر دلم سوخت که نتوانستم ساکت باشم: -شاهین این چه رفتاریه با مادرت؟! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم273 _از اون زن متنفرم متنفرم. و چشمهایم را در چشمهایش درشت کردم.با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم275 شاهین دو لیوان پایه بلند که داخلش نکتار میوه بود بدون آنکه در سینی بگذرارد برداشت و به سمتم آمد -ولش کن رو بدی بهش سوارته. بخدا که حرف هایش جگر من را میسوزاند. مادرش که جای خود دارد. اگر نرگس قرار بود اینگونه بار بیاید میخواستم صدسال سیاه دنیا نیاید شهرزاد: -باشه. پس من میرم خونه ى فردوس.خداحافظ. شاهین بدون توجه با لبخند گفت: -بخور بهاری.و من در یاد اینکه بچه های حاج خانم چه احترامی به او میگذاشتند! بعد از آنکه شهرزاد به قهر بلند شد رو به شاهین گفتم: -چرا باهاش اینجوری حرف میزنی؟ -آدم نیس لب گزیدم و بهتر دیدم خفه شوم تا بیشتر اعصابم داغان نشود شهرزاد با یک چمدان به سمت در خروجی رفت.نمیدانم چرا نخود هر آش دلم سوخت! لیوان را روی میز گذاشتم و به حیاط رفتم. شاهین از همانجا بلند گفت: -شهرزاد بهش چیزی بگی دیگه خودت بدون چی میشه. شهرزاد نگاهی به من و نگاهی به در شیشه ای انداخت. -چیه دخترم؟ -میگم...میگم شاهین چیزی تو دلش نیست شما مادرشی بهتر میدونی _خیلی عوضیه. به تو نمیخوره دختر بدی باشی.. دوباره چشمهایش جوشید ...فقط پیشش باش باشه؟ خیلی تنهاست.از من بدش میاد وگرنه من پیشش میموندم. الکی قول دادم.سرتکان دادم و او ادامه داد: -تنهاش نذار،همین. در دل گفتم کجای کار هستی که فرشته ى مرگش هستم! -شما میدونید کارای درستی نمیکنه. با غصه سرتکان داد: -میدونم.باباش دنبالشه تا دستگیرش کنه !! همینکه چهارتا فحشم بهم میده دلم خوشه. با باباش که کلا قطع رابطست. با غصه بازویم را گرفت و با چشم هایش چیزی خواست که نفهمیدم وقتی رفت همانجا ماندم. -بیا تو دیگه ! سرد نیست؟ -رفت! -بهتر! بیا تو آرشم بیدار شد. آهسته از پله ها بالا رفتم روبه رویم نشست و در حالی که آرش را نوازش میکرد گفت: -پایه ى شروع یه کار جدید هستی؟سرتکان دادم ....- -دیگه درسم نخوندی,نه ؟ -نه -اون نفله چی خونده بود؟ دیگر دلم نمیخواست به او فکر کنم.نمیگویم دوستش نداشتم. چرا خب! مگر میشود آن همه خاطره های خوب یادم برود اما واقعا داشت فراموش میشد. -شیمی. -آره میدونستم.بگو آخه خنگ تو مخ تو جا میشه این چیزا ؟! حافظ کل قرآن بوده آره ؟ با حرص نگاهش کردم و گفتم: -شاهین میشه بس کنی؟ حس کردنِ خوشحالی در چشمانش سخت نبود -آفرین! پس واقعا داره بدت میاد.خوبه... وباز آن چیز مرموز در چشمانش رقصید اتاق خودش را به من داد.با مهربانی گفت: -قربونت برم برو تو اتاقم. غمتم نباشه.کاری میکنم به پات بیفته. سرم را گرفتم و گفتم: -کلا میشه دیگه ازش حرف نزنی؟! من واقعا بهش فکر نمیکنم! -حالاهرچی..بلند شو.. به سمت اتاقش رفتم و گفتم: -مادرت چی میخواست بگه ؟ توجه نکرد و روی مبل نشست -برو بخواب. -باشه.من اگه مسائل خصوصیمو میگم این دلیل نمیشه تو هم بگی!راست میگی...حق داری... یعنی خواستم آماده اش کنم تا من بعد مجبور باشد برنامه هایش را به من بگوید! -چیز خاصی نیست.به جون بهار گیر داده بود منو ببره امریکا. -چرا؟ شانه بالا انداخت و گفت: -چه میدونم دیده پیر شده ؛عصای دست میخواد. -خیلی بی انصافی شاهین.نمیتونم عشقتو باور کنم!! کسی که با مادر خودش اینجوری میکنه چطوری عاشق دختر غریبه میشه؟! باز قاطی کرد.با دهان کجی و خشم گفت 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛