رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 20 ☆ایمان: خیلی خوشحال بودم باورم نمیشد تو این یک هفته از چی تبدیل به چی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 21
☆شیدا: تاوقتی رسیدم خونه گریه کردم رفتم تو قرانو بر داشنم و خوندم باید تصمیم میگرفتم، اون منو نمیخواست، باید فراموشش میکردم زنگ زدم به مدیر مزون گفتم که دیگه اونجا نمیام نباید بیینمش دیگه، دوباره اشکم در اومد ههه چرا وقتی پسرا میبینن
یکی دوسشون داره میگن این خرابه، سبکه، یا به قول شادی میگفت یه دختره هست از داداشم خوشش میاد داداشم میگه دختره چراغ سبز و راهنما میزنه، خرابه، در صورتی که دختره اصن دختر بدی نبود
واقعا چی پیش خودشون فکر میکنن، یع طرفی از ته قلبش دوسش داره اون وقط میگن دنبالم راه افتاده، نخ میده واقعا از هرچی پسره بدم میاد...
روز ها و روزها میگذشت و سخت بود فرا موش کردنش دیگه به مزون نرفتم نمیخواستم ببینمش، خود خواه مغرور
اون کاری نکرده بود هیچ توجهی به من یا هیچ نامحرم دیگه ای نشون نداده بود، در جایگاه یه مرد حتی میشد بگی باحجابه به جز دو سه بار ک تیشرت پوشیده بود، دیگه بدون پیراهن استین بلند ندیده بودمش، و ازهمه مهم تر نگاهش بودکه کج نمیرفت، بیراه نمیرفت، این حجاب واقعیه، باید ازش متنفر شم تا بتونم فراموشش کنم، ولی اونقد خوبه که چیزی واسه متنفر شدن ازش وجود نداره، اون برعکس خیلیای دیگه بدون ترس امر به معروف ونهی از منکر میکنه، استادمه منم مثلش میشم، اما خدا سر شاهده از وقتی با حجاب شدم هیچ فکر منحرفی در باره اون ندارم،بعضی از دوستام میگفتن فانتزی عاشقانه و فلان اما گناهه چون افکار ما اعمالمون رو میسازه،
امروز از کتاب خانه یه کتاب گرفتم در باره توحید واقعا عالیه دارم اونو میخونم کتاب پناهگاه توحید(( نوشته عبدالله ابن الرحمن الجبرین، عبدالرحمن بن الناصر السعدی، عبدالعزیز بن عبد الله بن باز، محمد الصالح العثیمین، ناصر بن عبدالکریم عقل
ترجمه اسحاق دبیری)) واقعا از ایمان یادم رفته بود هرچی بیشتر میخوندم فکرم باز تر میشد واقعا من تاحالا چیجوری زندگی میکردم واقعا واسه خودم متاسفم که تو نادانی به سر بردم، خدا ببخشه منو
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 21 ☆شیدا: تاوقتی رسیدم خونه گریه کردم رفتم تو قرانو بر داشنم و خوندم بای
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 22
☆ایمان: سر درگم با موهای به هم ریخته در حال قران خوندن بودم سوره یاسین ک تموم شد چشمامو بستم، یه قطره اشک چکید از چشمم واقعا اروم شدم«« الا بذکرِاللهِ تطمعنُّ القلوب: همانا بایاد خدا دل ها آرام میگیرد»» چند بار این ایه زیبا رو تکرار کردم نفس عمیق کشیدم و رفتم توباغ در حالی که ذکر میکردم شروع کردم به دوییدن اخیش حالم بهتر بود ساعت نه کلاسم شروع میشد رفتم سر درسم ظهری صفی اومد: سلام ایمان باید باهم حرف بزنیم اوکی!!!
هوفففف نمیتونم در برم ظاهرا
+باش بیا بشین
_ایمان فازت چیه داداش، دل دختر مردمو شکستی، دل ادما خونه خداست پسر، اگه میخوایش که مردانه برو خواستگاریش، اگرم نه که کلا از این جا برو خدا رو خوش نمیاد اخه، هروقط تورو میبینه اشک ب چشمش میاری، میدونم مقصر نیستی و کاری واسه جلب توجهش انجام ندادی ولی خب کار خدا بوده اونجوری مهرت ب دلش نشسته
سرم پایین بود، راس میگفت حس میکردم چقد پاک نگام میکنه اما اشتباهه گناهه،
+داداش من یه پسر کارگرم، که نون خودشو به زور در میاره دارم خرج خودمو تحصیلمو میدم، اون بچه تو ناز نعمت خونه باباش بزرگ شده، بعدم تکلیفم باخودم مشخص نیست نمیدونم میخوامش یا نه
گیج شدم، ولی دوست دارم کنار کسی باشم ک دوسش داشته باشم
که خدایی نکرده دلم واسه کس دیگه ای نلرزه،
_خب کله شق اونجوری نمیگفتی بهش خلاصه تصمیمتو بگیر
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 22 ☆ایمان: سر درگم با موهای به هم ریخته در حال قران خوندن بودم سوره یاسی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 23
صفی راست میگفت باید تصمیمم رو میگرفتم باید تکلیفم با احساسم مشخص میشد، بعد ازنهار، رفتم تو باغ همیجور که میوه هارو میچیدم فکر کردم باخودم، این که یه دختر اونقد راحت بیاد به یکی بگه من دوست دارم واسم عجییه اصلا نباید
یه دختر اینو بگه اما باز هم از بچه گیشه من حوصله بچه بزرگ کردن ندارم زندگی بچه بازی نیست سخته بالا پایین داره
و احساس خودم راستش تاحالا به این که ازش خوشم میاد یا نه فکر نکرده بودم ینی خب من به این سادگی از کسی خوشم نمیاد
و معمولا با عقلم تصمیم میگیرم و زندگی میکنم اما ازدواج یه بخش دلی هم داره که نمیشه منکرش شد، باید تکلیفم با خودم مشخص شه، اون اولا ازش بدم میومد اخه خیلی بی منطق و بچه گانه رفتار میکرد ولی وقتی دیدم به حرف خدا انقد سریع پاسخ داد و تغیر کرد واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم، اما دوست داشتن واقعی دلیل نداره ینی به نظر من اگه ادم یه چیزی رو با دلیل دوست داشته باشه اون چون از روی منطق اومده علاقه واقعی نیست اینکه ازش فرار میکردم واسه این بود که ازش خوشم اومده بود اما واسه اینکه به طرف گناه نرم نزاشتم این خوش اومدن خودشو نشون بده نمیخواستم زندگی اون دخترو خراب کنم یا به سمت رابطه گناه برم
من به خواطر خواهش دلم برخلاف معشوق حقیقی یعنی خدا حرکت نمیکنم تصمیمو گرفتم که چیکار کنم
به پسر خالم که نیشابوره زنگ زدم و ازش خواستم یه کار برام پیداکنه، حالا تاپیدا کردن و ردیف کردن کارم در باره شرایط انتقال به دانشگاه نیشابور تحقیق میکنم،
شب شد سرصفره با صفی نشسته بودم یه دفعه گوشیم زنگ خورد ناصر پسر خالم بود: الو سلام داش ناصر انشاالله که خبر خوب داری؟
~سلام برار، ها خبرم خوشه،کار ک گفتی پیدا کردم گفتم دانشجویی و صبحا کلاس داری،باغه مثل همو باغ مشهد که گفتی البته اولش قبول نکرد بعد باپسرش که رفیقم بود اتفاقا تورو هم میشناخت صحبت کردم دیگه قبول کرد حالا شماره شو میدم بهت باهاش حرف بزن
+قوربونت داداش خیره پس بفرست
~کاری نداری؟
+نه سلام به خوانواده برسون خداحافظ
~خداحافظ
قطع کردم،صفی سوالی نگام میکرد: خیره داستان چیه؟؟؟
+تصمموگرفتم صفی، نگا داداش شک دارم که واسه جلب توجه من سمت حجاب و... رفته باشه، اخلاقشم که میدونی بچه گانه ست
انشاالله میرم از مشهد که کلا دیگه نبینه منو ، از احساس خودم مطمعن بشم اونم از احساسش مطمئن بشه
_ولی داداش واقعا دوست داره
+درسته اما فقط دوست داشتن کافی نیست، میخوام ببینم بعد از چند ماه یا چند سال بازم همین احساسو داره، اخه زندگی یه روز و دوروز نیست من کسی رو میخوام که یه عمر باهاش زندگی کنم مادر بچه هام باشه و درست تربیتش کنه نه کسی که خودش هنوز بچه ست،
_خب من بهش بگم که واسه چی میری؟
+نه نمیخوام صبح به امید اینکه قراره منو یه روزی ببیینه از خواب پاشه یا شب با فکر من بخوابه، صفی این همه علاقه خطر ناکه میترسم استغفرالله شده باشم خدای زمینیش و ناراحتم،باید بفهمه کسی که هیچ وقت تنهاش نمیزاره خداست نه منه بنده پر گناهو اشکال، باید یاد بگیره زندگیشو بسازه بدون من رو پاهاش وایسه ،
اگرم که علاقه اش سطحیه که فراموشم کنه و به زندگیش برسه
🍁درویش سـر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 23 صفی راست میگفت باید تصمیمم رو میگرفتم باید تکلیفم با احساسم مشخص میش
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت24 _باشه، پس بدون اینکه بهش چیزی بگی میخوای بری؟ دانشگاهت چی پس؟؟
+ اره تو هم راپورت منو بهش نمیدی و نمیگی کجا و واسه چی رفتم این جوری کمتر اذیت میشه و دانشگاهم که انتقالی میگیرم واسه دانشگاه اونجا
_هرچی خیره، چی بگم، ولی یکم زند گی رو سخت میگیری ایمان!!
+ببین کلا به مدل هم نیستیم، الان کشور ما شده پر از طلاق، من ادم ضعیفی نیستم حرفمم حرفه تکلیفمم باخودم روشنه ولی اون نه باید بزرگ شه مستقل شه، اگه من الان برم خواستگاریش و ازدواج کنیم همیشه متکی به من زندگی میکنه و امکان داره بعد از چند وقط ازم خسته بشه!!
_خب اگه وقتی برگشتی دیگه قبولت نکرد چی؟؟
+ازدواج یه چیز قسمتیه دیگه اگه قسمتم باشه و واقعا منو دوست داشته باشه قبول میکنه اگرم که نکرد چیزی نمیتونم بگم، چون با احتمال ازدست دادنش میرم البته دورا دور حواسم بهش هست
_باشه منم چیزی نمیگم، خب من چی دلم برات تنگ میشه نامرد میخوای بزاری بری!
خندیدم بغلش کردم رفیق شب تارم بود، دمش گرم
+دل منم به قول مجید برات میتنگه ، رِفِق؟
خندید: دلم واسه مجید تنگ شده کجاست سرش گرمه یه زنگ نمیزنه؟
گوشی رو برداشت زنگ زد به مجید، جواب داد : سلامممم
هَم باغ جان،(هم باغ به گویش تربت جامی یعنی هَوُ )،چیمیگی ک عشقم ازم خبر نمیگیره؟
اینا رو باصدای دخترونه میگفت،هردوموم زدیم زیر خنده، چون رو اسپیکر بود صدای منم شنید:جونننن ایمان جونم بخنده،پسره لات کجایی تو هاااا؟؟
+اولا سلام، دوما سر گرم کار ، درس، زندگی
~اره البته از تو مثبت چیز دیگه ای انتظار نمیرفت، خوبه ب خرخونی ادامه بده
+اصن ها ما اینیم
~بابا اینه تو عشقه، نمیای تربت؟
+انشاالله کارام تو نیشابور ردیف شه یه سر تربت میام
~اااا میری نشابور؟
+اره واسه دانشگاه انتقالی میگیرم
~اوکی،بینم زبون این صفی رو موش خورده هیچی نمیگه
صفی:والا تو معرکه گرفتی، به مانمیرسه حرف بزنیم
~جمع کن بابا، خودشو چی به موش مردگیم زده
،( با صدای دخترونه و حالت گریه) همین جوری ایمانو کشوندی پیش خودت جزجیگر زده
دیگه منو صفی ترکیدیم،همیشه مارو اینجوری میخندوند
یه کم دیگه که حرف زدیم قطع کردیم و صفی رفت نمازشو بخونه منم که قبلا خونده بودم خوابیدم...
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت24 _باشه، پس بدون اینکه بهش چیزی بگی میخوای بری؟ دانشگاهت چی پس؟؟ + اره
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت25
☆شیدا: چند روز گذشت و من همچنان در حال کتاب خوند هستم انگار از یه زاویه دیگه میتونم دنیا رو ببینم، باید یه تصمیمی واسه زندگیم بگیرم، دنبال یه مزون دیگه هستم، تصمیم گرفتم برن دانشگاه اینجوری واسه رد کردن خواستگارام یه دلیل دارم بعدشم از اون مهم تر، باید تو جامعه بگردم و یاد بگیرم ک زندگی کنم، از ضعیف بودن بدم میاد، جز بابام هیچ مردی تو زندگیم نبوده البته تاوقتی ایمانو ببینم، اون تو وجود من انقلاب کرد، یه لبخند تلخ اومد رولبم، اون درد زندگیمه میشه گفت یه جورایی اولین مرد زندگیم اخه منو بابام زیاد باهم راحت نیستیم، خدارو شکر کردم که اولین کسی که وارد قلبم شد اونه، هرچند ازش متنفرم.
واسه ورودی بهمن درخواست دادم البته بدون کنکور همین مشهد حوصله خوابگاه ندارم واسه همین میخوام مشهد باشم،
درحالی که چادرمو درست میکردم به سمت شادی رفتم سلام کردیم به هم و وارد کافی شاپ شدیم، چقد راحت شده بودم هیچ نگاه جستجو گر و کثیفی روم نبود، دیگه من بودم که انتخاب میکردم بقیه چی ببینن، محکم قدم بر میداشتم، احساس غرور میکردم که مورد توجه خدا، قرار گرفته بودم و هدایتم کرده بود روی صندلی نشستم به شادی گفته بودم سنگین تر لباس بپوشه بیاد وگرنه نمیام سر قرار ، اونم با هزارتا فحش به منو، ایمان، قبول کرده بود
بایه دختر خانومی تو مسجد اشنا شدم دوست شدیم باهم همین جوری حرف میزدیم که یه دفعه شادی تماس تصویری گرفت باهم حرف زدیم و با دوستم اشناش کردم گوشیوکه قطع کردم مریم ( دوست جدیدم که تو مسجد بود) گفت: چرا ارتباطاتتو با این دوستت قطع نمیکنی؟ اون به الان تو نمیخوره! ببینم روت تاثیر نمیزاره یا نمیگه چرا اینجوری هستی؟
با خودم فکر کردم، اگه داستان امر به معروف ونهی ازمنکر این بود پس چرا ایمان به من کمک کرد، چرا باهام حرف زد وعقاید دینی و حجاب رو برام توضیح داد؟ خب اینجوری که مریم میگفت اونم باید به من پشت میکرد و میرفت بدون هیچ حرفی، اونوقت من این نبودم و تو جهالت خودم تاخر عمر دست و پا میزدم، یادمه بهم گفت که منم امر به معروف کنم
پس جواب مریم رو دادم: ببین مریم جان، اون دوست دبستانمه و جدای این امر به معروف ونهی ازمنکر مگه بیشتر واسه همینجور ادما نیست؟ من انشاالله میخوام اونقد مسلمان قوی بشم که نه تنها اون روی من تاثیر نزاره بلکه من روش تاثیر بزارم، دوستمو ول نمیکنم در عوض سعی میکنم کم کم باحجاب و دین زیبای خودمون اشناش کنم
مریم تو فکر فرو رفت؛
به شادی نگاه کردم موهاشوبافته بود و فقط کمی فرقش دیده میشد اریشش هم کمتر بود،مانتو جلو بازم نپوشیده بود،تودلم الحمدالله
گفتم بازم خوب بود
_کوفتتت این جوری مثل مونگولا بهم لبخند نزن،ببین به حرفت گوش دادم،دارم از فضولی میمیرم بنال چی گفتی به اون پسره،اون چی گفت؟؟
حیف که تو کافه بودیم وگرنع از خنده غش کرده بودم،این بشرو هیچوقت با هیچ کس عوض نمیکنم
+اروم تر باشه میگم دیگه،دلم تنگ شده بود برات
بانیش شل شده گفت:اخییی عشقم دل منم برات تنگ شده بود!!
همین اخلاقشو دوست داشتم،خودشو نمیگرفت،خاکی بود احساساتشو به راحتی نشون میداد،دورنگیو دورویی هم تو کارش نبود رک پوسکنده حرفشو میزد؛همه چیو براش تعریف کردم
_اِاِ پسره یوبس،ینی دستم بهش برسه میدونم چی بگم،ولی شیدا اون دیگه تو زندگیت نیست درسته؟؟
باخودم فکر کردم، جواب این سوالو نمیخواستم بدم
+نمیدونم فیزیکی ک نیست
_خب شیمیایی چی؟؟
چشمام گرد شد،خندید:نکن اونجوری میخورمتا،منظورم فکرو عقلو ایناست دیگه
+ول این داستان کن،میخوام دانشگاه بنویسم،واسه رشته طراحی و دوخت، میای باهام،هستی؟؟
با یه لبخند گنده گفت:من باتو جهنمم هستم رفیق!!
دستش که رو میز بود گرفتم واقعا جاشو کس دیگه ای تو زندگیم پرنمیکرد
+خب بخوریم کیکمونو که باید بریم دنبال کارای ثبت نام و اینا
_اوکی
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت25 ☆شیدا: چند روز گذشت و من همچنان در حال کتاب خوند هستم انگار از یه زا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 26
☆ایمان: کیف لباسم دستم بود، کارام درست شد الحمدالله الانم میخواستم از صفی خداحافظی کنم موتورم قرار بود یکی از بچه ها با وانتش بیاره، صفی رو بغل کردم: خداحافظ داداش ما دیگه رفتیم
سرشونمو بوسید و جداشدیم: برو خیر جلوت بیاد مارو فراموش نکنی!
+این چه حرفیه رفق؟
خندید، دلم واسه خندهاش تنگ میشد، رفیق خوب نعمت بزرگیه،
خلاصه سوار ماشین شدم و کیف هامو تو صندق عقب گذاشتم؛
واسه اخرین بار یه نگاه به باغ کردم،زندگیم تغیر بزرگی کرد،یه ادمی رو خدا وارد زندگیم کرد،آدما سخت وارد زندگیم میشن ولی کسی که وارد شد دیگه بیرون رفتنش از زندگیم با خدا بود،یه نفس عمیق کشیدم چشمامو بستم تصویرش مبهم اومد جلو چشمام،سریع باز کردم چشمامو،سرمو گرفتم بالا خدایا خودت کمکم کن،دارم میرم که اشتباه وگناه نکنم،بسم الله گفتم و سوار ماشین شدم به مقصد ترمینال مشهد انشاالله از اونجام که نشابور...
........... شش سال بعد:
☆ایمان: از دانشگاه اومدم بیرون، امروز اولین روز تدریسم ب عنوان استاد تو دانشگاه بود البته خیلی سخت به اینجا رسیدم والبته خواست خدا بود واقعا الحمدالله، یکی از استادام خیلی کمکم کرد خدا خیرش بده تاکسی گرفتم رفتم بنگاه معامله ماشین ک استاد رشیدی معرفی کرده بود قرار بود ماشین بگیرم البته همراه باتحصیلم کار هم کردم وتازه قسطی میخوام بگیرم البته روی یک پروژه خوراک دام داریم با چند نفر دیگه کار میکنیم که انشالله اون کامل بشه پول خوبی دستم میاد میتونم قسط ماشینمو کامل بدم؛
با بنگاهی حرف زدیم واسه یه پژو پارس، قرارداد بستیم فردا انشاالله میرم تحویل بگیرم، تاکسی گرفتم و رفتم خونه
کلیدو انداختم و درو باز کردم، بعد از یک دوش شلوارک و تیشرت پوشیدم ، یه قهوه واسه خودم درست کردم و نشستم رو کاناپه چشما موبستم، عمیق بوی قهوه رو استشمام کردم، آرامش عجیبی داره نزدیک نماز مغرب بود ولی هنوز اذان نگفته بودن؛ به این چند سال فکر کردم، چقد زود گذشت، درطول این شش سال مشهد نرفتم
ندیدمش، نمیدونم هنوزم منو یادش میاد یا نه! شیدا، کسی که به قول خودش هنوزم کسی اندازه اون نتونسته بود منو دوست داشته باشه، دورادور ازش خبر دارم صفی هنوزم تو مشهد کار میکنه البته کارشو چند بار عوض کرده ولی هنوز همونجاست، میاد سالی چند بار اینجا ولی من نمیرم، ینی نمیتونم، نمیشه، اگه برم، اگه ببینمش حتما وامیدم کم میارم ، خودمـو خوب میشناسم، حتما ازدستم خیلی عصبانی شده شایدم متنفر، البته خداکنه ک متنفر شده باشه اخه میگن عشق و تنفر مرز نزدیکی به هم دارن،
صدای قشنگ و گوش نواز اذان بلند شد چشمامو بستم و تو دلم تکرار کردم وبرای نام حضرت محمد(ص) صلوات فرستادم جانمازوپهن کردم و به رازو نیاز کردن با الله مهربان پرداختم،
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 26 ☆ایمان: کیف لباسم دستم بود، کارام درست شد الحمدالله الانم میخواستم ا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 27
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ* به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ* ستایش مخصوص خداوندی است که پروردگار جهانیان است.
الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ* (خداوندی که) بخشنده و بخشایشگر است (و رحمت عام و خاصش همگان را فرا گرفته).
مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ* (خداوندی که) مالک روز جزاست.
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وَإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ* (پروردگارا!) تنها تو را میپرستیم؛ و تنها از تو یاری میجوییم.
اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ* ما را به راه راست هدایت کن...
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلَا الضَّالِّينَ* راه کسانی که آنان را مشمول نعمت خود ساختی؛ نه کسانی که بر آنان غضب کردهای؛ و نه گمراهان.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ* بگو: خداوند، یکتا و یگانه است؛
اللَّهُ الصَّمَدُ* خداوندی است که همه نیازمندان قصد او میکنند؛
لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ* : فرزندی ندارد و فرزند کسی نیست
وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ* و برای او هیچگاه شبیه و مانندی نبوده است!
به همین ترتیب نمازمو خوندم، اخیش خستگی امروز ازتنم دررفت
دستامو اوردم بالا سرمو انداختم پایین خدایا شرمنده ام که اونقدری که باید خوب نبودم، اشکی سُر خورد از چشمم استغفرالله، ببخش منو العفو، هرچندم لایق اون نیستم، یاربّی من لی غیرُکْ: ای پروردگارم جز تو من چه کسی را دارم؟؟
خدایا جز تو کسی، کَس محسوب نمیشه، خدایا قدس رو آزاد کن، مردم فلستین رو از ظلم و تجاوز یهودیان که لعنت تو برانها باد نجات بده و کلی ددعای دیگع رسیدن م به دعای شش ساله ام،خدایا خیر و صلاح منو تویی ک میدونی،اون دختری ک دلش شکسته شد رو در پناه خودت حفظ کن،من شرمنده ام خدایا اما واقعا شرایطش رو نداشتم ک ازدواج کنم وبه سخن تو ک گفتی صبر کنید و پاک دامنی پیشه کنید الحمدالله عمل کردم، انشاالله مورد رحمت تو قرار بگیرم،اگر قسمت من اون دختر هست،نزار مهر دیگری بر دلش بشینه
الهی امین یارب العالمین
بعد از کمی دعا کردن و درد و دل کردن با خدا جانمازو جمع کردم و رفتم سراغ شام، به خاطر این چند سال تنهایی یه پا اشپز شدم واسه خودم، اون دفعه ک مجید اومد میگفت کد بانو شدی وقت شوهر کردنت رسیده، این بشر هنوزم به چرت وپرت گفتن و خندوندن ما ادامه میده خدا حفظش کنه، هر دوسه ماه یه بار اونو صفی میان خونه من جمع میشیم وقت میگذرونیم ، البته تربت جام دیدن خوانواده ام هم میرم،
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 27 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ* به نام خداوند بخشنده بخشایش
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 28
☆شیدا:
امروز با شادی و مریم تو مسجد محل قرار داشتیم، پدر مریم مولوی مسجد بود،
به مسجد رسیدم و رفتم قسمت خواهران، شادی برام دست تکون داد رفتم پیششون: سلام،
هردوجواب سلامم رو دادن، نشستم، شادی گفت: خببب شیدا، گفتی یفکری ب سرت زده بنال... اااا ینی بگو عزیزم
زدم تو سرش: بی ادب چند بار بگم این مدلی حرف نزن
مریم باخنده گفت: ولش کن، خببب فکرتو بگو
+گروهی از کسایی اهل تبلیغ هستن و علم کافی دارن رو جمع کنیم ک برن تو دانشگاه ها و تبلبغ انجام بدن، واسه خواهران ک خودمون هستیم اما برادرا نمیدونم، باید به پدرت بگی مریم چند نفر رو پیدا کنه!!
شادی:_شیدا جان میدونی ک اجازه ورود به دانشگاه رو د ب ما نمیدن
+اره راسمیگی باید یکی ار عوامل اجرایی دانشگاه بهمون کمک کنه، اما خب کی؟؟
_بزار من ب محمد داداشم بگم اون شاید کسی رو بشناسه!
~منم به پدرم میگم شیدا
+افرین حالا شما تلاشتون رو بکنید خدا بزرگه شاید شد
باهم خدا حافظی کردیم و من به سمت خونه حرکت کردم...
لباسمو عوض کردم و رفتم جلو ایینه ب خودم نگاه کردم، هه شش سال گذشت و من ی زندگی جدید رو اغاز کردم الان یه طراح لباس هستم لباسای باحجاب طراحی میکنم واسه یه مجله و مزون لباس
به خودم نگاه کردم، لاغر تر شدم نسبت به اون موقع ها و البته قدم کمی بلند تر شده، یاد اون افتادم، کسی ک زندگیمو خدا با اون تغیر داد، الحمدالله، بغضم گرفت یاد ی شعری افتادم:
بی واسطه روزی هوس دیدن ما کن، که اندر دل ما جز هوست نیست هوایی
اون هنوز هم ی گوشه قلبم مونده، نه میره، نه میاد، منم هروقت به یادش میوفتم سرمو گرم کاری میکنم ک گناه نشه، البته مثل اون وقت دیگه نیستم، خیلی تاحالا دعا کردم ک خدا از قلبم پاکش کنه ولی خب هنوزم هست، نمیدونم، شایدم از ته دل نگفتم ک دعام نگرفته، اما تصمیم دارم ازدواج کنم، یه خواستگار دارم ک پسر خوب و مذهبیه، خوانواده ام خیلی راضین، خدایا کمک کن ب طور کلی اون بنده ات از سرم و قلبم بیرون بره، چون نمی خوام و نمیتونم با وجود اون ازدواج کنم اینو از ته قلبم گفتم، راستش دیگه برام مهم نیست خدا رو شکر از اونموقع دیگه ندیدمش، یه کم فکر کردم، واقعا چرا تاحالا ازدواج نکردم؟ از تاق اومدم بیرون رفتم تو اشپزخونه پیش مامانم: مامان به خوانواده اقای فاضلی بگو میتونن بیان
مامانم خوشحال از تصمیم من بغلم کرد و بوسید منو: افرین دختر گلم
دیگه واقعا وقت ازدواجته.
لبخند زدم، راست میگفت نمیدونم تاحالا چرا نشده، اما خب حتما خدا نخواسته دیگه، منم راضیم به رضای خودش
تا رفتم تو اتاقم شادی زنگ زد، بالبخند وصل کردم صداش تو گوشم پیچید: سلام شیدایی
+علیک سلام لوس خانوم، جانم بگو
_ااا خودمو واسع تو لوس نکنم واسه کی بکنم؟؟ حوصله ام سر رفته یه چیزی بگو ی کم حرف بزنیم
+شادی ی خبر میخوام بهت بدم، اممم، به مامانم گفتم اجازه بده خوانواده اقای فاضلی بیان
جیغغغغغ کشید ک گوشی رو از گوشم دور کردم
_واییییی شیدا میخوای عروس بشی، افرین کار درستی کردی الان میام خونه تون
+باز خودتو دعوت کردی؟ باش بیا
_کوفتتت اصن نمیام
+جمع کن بابا، قهر مهر نداریم برات اسنپ میگیرم سریع بیا
_باش
قطع کرد، منم رفتم کمی قران بخونم تا اروم بشم...
ایمان : تو کلاس مشغول تدریس بودم گوشیم زنگ خورد دیدن صفیه قطعش کردم، بعدا زنگ میزنم بهش.... کلاس تموم شد به صفی زنگ زدم: سلام داداش ببخشید سر کلاس بودم جانم بگو
_سلام، راسش دوتا خبر دارم برات
+اول دومیو بگو
خندید: دوست شیدا خانومو یادته؟
+اره، خبب
_من با داداشش، محمد دوستم،
+خبببب
_ ابجی شیدا و دوستاش یه گروه تبلیغی واسه دانشگاها راه انداختن
ابروهام رفت بالا، نه بابا راه افتادن ایولا شیدا خانوم
+جداااا دَمشون گرم، خببب
_حالا بزار خبر دومیو بگم، چون از ادامه این یکی مهم تره، ابجی شیدا داره ازدواج میکنه!!!
ناخودآگاه اخمام رفت تو هم، ینی چی داره ازدواج میکنه؟؟
ب خودم اومدم، خبب به من چه؟
_الوووو کجایی داداش
+هاااااا هیچی، اااا خب خوش بخت بشه
پاهام از ضرب وایساد من که احساسی نسبت بهش ندارم، استغفرالله
+الان من باید چیکار کنم صفی؟؟
_کوفتتت مغرور احمق، اصن لیاقت شو نداری، میگم تو نمیتونی کمک کنی بزارن اونا واسه تبلیغ وارد دانشگاه بشن
+من سعیمو میکنم اما میدونم نمیزارن اما ی کار دیگه میتونم بکنم من بچه های کلاس خودمو بیارم واسه اوردو مشهد بعد براشون تبلیغ انجام بدیم راستی یکی از دوستام تو مشهده اونم میتونه کمک کنه بچه های خودشو بیاره اما متاسفانه از این بیشتر نمیشه!!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 27 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ* به نام خداوند بخشنده بخشایش
_باش همینم خوبه،بینم تو خودت تبلیغ نمیکنی؟؟
+چرا واسه بچه ها اللخصوص اقایون میگم اما خانوما نه
_چراااا خانوما نه؟؟
+داداش یه بار این کارو کردم،دیدی چی شد ک،واسه خانوما ی خانوم باید تبلیغ مستقیم انجام بده،من حواسم هست جز برای کار مهم و ضروری با هیچکدومشونحرف نزنم،ماشاالله نزده میرقصن
_اهااا اون داستان ابجی شیدا رو میگی؟؟اره خب راس میگی
چی داری توی سیاه همه دنبالتن
+هییی صفی ب مجید میگم حالتو بگیره ها
خندید:والا،خب پس من ب محمد بگم تو هم به دوستت بگو هماهنگ شیم باهم
+باش خداحافظ
_خداحافظ
قطع کرد،البته تو کلاس من دختر نیست چون خب من دکترای گرایش فیزیولوژی هستم و همونو تدریس میکنم، حواسم به حرف زدن، راه رفتن و حتی لباس پوشیدنمم هست، البته اون توجهی ک شیدا بهم داشتو هیچ وقت دیگه تجربه نکردم، ولی یه چیزی رو طی این شش سال فهمیدم، واقعا کسی پیدا نشد که به اندازه اون منو پاک دوست داشته باشه، همون طور ک خودش گفت،
سوار ماشین شدم و راه افتادم ب سمت خونه...
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 28 ☆شیدا: امروز با شادی و مریم تو مسجد محل قرار داشتیم، پدر مریم مولوی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 29
☆شیدا: شادی باهام تماس گرفت و گفت که داداشش گفته اجازه ورود ب دانشگاه نمیدن ولی یک استاد دانشگاه گفته به بهونه اوردو بچه های کلاسشو میتونه بیاره و خب اگه اونا چیزی یاد بگیرن میتونن تو دانشگاه تبلیغ کنن و مشکلی هم پیش نمیاد، خدارو شکر همینم خوب بود، قرار شده هفته دیگه پنج شنبه دوستانمون بیان یه عده از همین مشهد بودن ی عده هم با اون استاده از نیشابور میان
خببب اول باید یه جلسه ای بابچه ها داشته باشیم البته یکی از برادرای مسجد هم واسه تبلیغ میومد و اون استاد هم بود، واسه خانوما هم منو شادیو مریم بودیم
ب مریم و شادی پیام دادم بیان مسجد...
منو مریم تو مسجد بودیم دیدم شادی هم اومد، راستی شادی یک سال وقت برد تا چادر بشه و ب سمت خدا بره الانم تو همه فعالیتامون شرکت میکنه،
باهم سلام و احوال پرسی کردیم و من شروع کردم:خببب بچه ها فکرتون واسه تبلیغ چیه؟؟مسلما اگه بخوایم همین جوری بریم جلو شونو بگیریم و باهاشون حرف بزنیم فایده ای نداره و مسخره مون میکنن باید یه شرایطی رو اماده کنیم ک اتفاقی سر راهشون برسیم
~افرین دقیقا
_میگم جز اون برادرمون ک از مسجد میاد مبلغ دینی دیگه ای واسه اقایون نیست؟؟
+چرا همون استاده ک با دانشجو ها از نیشابور میاد
_اوهوکی از این استادا هم وجود داره مگه
+معلومه ک هست این چ حرفی بود شادی، واقعا ک
_اخه اگه هست پس چرا اوضاع دانشجو ها خرابه؟؟ البته دانشگاه منو تو ک پسر مسر نداشت
چپ چپ بهش نگاه کردم،خندید:شوخی کردم بابا چشماتو اونجوری نکن شب خواب میبینم میترسم
+اوه از خدات باشه منو خواب بیینی،ولش کن حالا
مریم: میگم با اون دعوتگر های برادرمون چ جور هماهنگ کنیم؟
شادی:کار خودته شیدا
ههه یه روزی بود تو خیابون ک راه میرفتم کسی نبود بهم نگاه نکنه،خدا ببخشه منو اما الان جوری راه میرم و حتی حرف میزنم ک کوچیک ترین توجهی بهم جمع نمیشه خدایا شکرت ،البته این از شادی بر نمیاد، مریمم نمیتونه میمونم من
+باشه ی گروه بزنید تو واتس اپ اونارو عضو کنید خودم بهشون توضیح میدم
~باش، ولی این استادای پیرِ دانشگاه بدشون میاد براشون تکلیف مشخص، کنی حتما خیلی با احترام صحبت کن
+باشه مریم جان
خلاصه همه بر گشتیم خونه هامون و لالا....
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 29 ☆شیدا: شادی باهام تماس گرفت و گفت که داداشش گفته اجازه ورود ب دانشگاه
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 30
☆ایمان: محمد زنگ زدوگفت منو تو یک گروه واتس اپ عضو کرده ک با شیدا و دوستاش در باره چگونگی تبلیغ میخوایم حرف بزنیم
هوففف بعد از شش سال منو میبینه، چ عکس العملی نشون میده نمیدونم، امید وارم منو بخشیده باشه حتما فراموشم کرده ک میخـاد ازدواج کنه، نتمو روشن کردم رفتم واتساپ ی گروه جدید بود اسممو گذاشته بودم استاد E، خواسته بودم نگن ک من کیم
اخه قطعا شیدا نمیومد، ی سلام اومد از صادقی، خودش بود شیدا؛ : « سلام خدمت برادران گرامی در باره ی تبلیغ میخواستم ی توضیح بدم بعدم استاد و برادر دیگمون نظراتشونو بگن با اجازه استاد »
اوههههه کی میره این همه راهو، خندیدم حتما فکر میکنه من ی استاد پیر و اخمو بد اخلاقم، ینی اون لحظه ای که میفهمه استاده منم رو دوست دارم ببینم، نوشتم: علیکم السلام بفرمایید شروع کنید
من هیج وقط از خودم عکس نمیزارم، پس خدا رو شکر نمیفهمه من کیم، بعد از چند دقیقه پیامش اومد:(خب مسلماً میدونید ک نمیشه یه هو بریم جلو مردم رو بگیریم ک بیاین ب حرفامون گوش کنید و اینا، به نظر من باید یه جوری صحنه سازی کنیم ک مثلا ما اتفاقی بهشون بر خوردیم)
نه بابا راه راستکی بزرگ شده، ایول، ماشاالله، در پاسخ نوشتم: دقیقا پس من میبرمشون تو یکی از کافه سنتی های طرف طرقبه شاندیز ،بقیه هم بیاین اونجا، راستی یه گروه دانشجو از مشهد هم هستن علاوه بر بچه های نیشابور
نوشت: خوبه،
تایپ کردم: برادر مشکلی نداری شما؟
اون برادر هم نوشت: خیر، خوبه فقط استاد من و شما باید هم ببینیم یکم باهم حرف بزنیم
+اوکی بیا پیویم ادرس بدم ببینیم همو
_باشه
اومد پیویم باهم هماهنگ کردیم، البته چون صفی بنده خدا خودش هم جا نداشت و سر نگهبانی یکی از بچه ها بود من رفته بودم هتل
وگر نه نمیزاشت از کنارش جم بخورم، رفیقم تک بود خدا حفظش کنه، گوشیو خاموش کردم و بعد از خوندن نماز عشا خوابیدم.
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛