eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۲۵ و ۲۶ و دو تایی سوار
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۷ و ۲۸ ظاهرش هم طوری نبود که بخواهد زیر زبان بکشد. شاید هم خیلی حرفه ای بود! راحله سعی کرد ارام باشد: -استاد خوبی هستند.از نظر علمی که واقعا سوادشون بالاست. مرد که به نکته‌ای در حرف دخترک پی برده بود گفت: -و از نظر اخلاقی چی؟ راحله که سعی میکرد پر رو به نظر نرسد گفت: -خب هرکسی اخلاق خودش رو داره. مهم اینه که توانایی تدریسشون خوبه، قضاوت در مورد اخلاقشون هم با من نیست پدر که این گفتگو برایش جالب شده بود و دوست داشت بداند چه چیز پنهانی پشت این نظر وجود دارد گفت: -درسته ولی خب شما فرض کنین بنده بخوام برای ازدواج در مورد ایشون تحقیق کنم!! راحله جا خورد. ازدواج؟ اما یک ماهی بود که حلقه را در دست پارسا دیده بود. شاید مرد الکی میگفت تا زیر زبان بکشد. اما نه، به قیافه‌اش همان پدر عروس بودن بیشتر میخورد تا مامور حراست..مخصوصا با آن صورت سه تیغه و دستمال گردنش!! اما ماجرای بین آنها اصلا چیز مهمی نبود. پس یعنی پارسا الکی چو انداخته بود که ازدواج کرده؟ راحله غرق در افکار خودش شده بود که مرد دوباره پرسید: -نگفتی دخترم - من ایشون رو زیاد نمیشناسم. در حد شاگرد استادی.فکر نمیکنم بتونم قضاوت صحیحی برای موضوعی که شما میخواید داشته باشم در همین حین بود که تک و توک شاگردهای دیگر هم وارد کلاس شدند. ساعت ده شده بود. شاگردها که آمدند پشت سرشان استاد پارسا هم وارد شد. وقتی پدرش را در انتهای کلاس دید خواست حرفی بزند که پدرش اشاره‌ای کرد و سیاوش ساکت ماند.درس شروع شد اما راحله تنها چیزی که برایش مهم نبود درس بود. نگاهی به ته کلاس انداخت تا مطمئن شود که مرد بیرون نرفته است. بعد با خودش فکر کرد: "این دیگر چطور تحقیق کردنی است؟اینقدر علنی? پدر عروس بیاید سر کلاس داماد احتمالی‌اش بنشیند؟ حرفهایی که هر از گاهی به گوش راحله میرسید و آزارش میداد.... حس کرد این معما حل شده است برای همین وقتی خیالش راحت شد دفترش را باز کرد تا توضیحات استاد را یادداشت کند که دید استاد گچ را پای تخته انداخت و دستش را فوت کرد. کلاس تمام شده بود. سیاوش به اشاره پدرش طبق معمول از کلاس خارج شد و بقیه دانشجوها هم یکی یکی بیرون رفتند. چند نفری مانده بودند که دیگر پدر هم بلند شد که بیرون برود. وقتی پدر بیرون رفت راحله حس کرد باید حرفی را به این مرد بزند. -ببخشید آقا؟ دم در خروجی سالن به طرف حیاط بودند. سیاوش دم پله های بخش، در انتهای حیاط پشتی ایستاده بود تا پدرش بیاید که دید پدرش درحال صحبت است. چشم‌هایش را ریز کرد تا بهتر ببیند. اشتباه نکرد. همان بود، شکیبا.. پدر به طرف راحله برگشت: -با من کاری داشتید؟ - بله چند لحظه اگر اشکال نداره -خواهش میکنم بفرمایید راحله کمی چادرش را صاف کرد و گفت: - شما از من راجع به اخلاق استاد پرسیدید و منم گفتم ایشون رو نمیشناسم پدر پرسید: - خب؟ نظرتون عوض شد؟ -نه، ابدا! من واقعا ایشون رو نمیشناسم در مورد اینکه چه اخلاقی دارن یا میتونن دخترتون رو خوشبخت کنن یا نه نمیتونم نظری بدم اما تقریبا مطمئن هستم که ایشون از خانواده اصیلی هستند.. چشمان پدر برقی زد و گفت: -اینو از کجا فهمیدی؟ راحله گفت: _بعضی چیزارو نمیشه توضیح داد. گاهی یه حرکت کوچیک یه راز بزرگ رو لو میده. شاید در ظاهر ربطی به هم نداشته باشن اما وقتی در بطن ماجرا باشی میتونی بر حسب اون قضاوت کنی پدر که انگار از این جواب خوشش آمده باشد سری تکان داد، لبخندی زد و گفت: -بله، میفهمم -امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم پدر با مهربانی گفت: -بله، بله...خیلی زیاد -پس با اجازتون..امیدوارم هرچی خیر هست پیش بیاد..خداحافظ راحله خداحافظی کرد و رفت. اما اگر مانده بود و دیده بود که پدر یکراست به طرف سیاوش یا همان داماد فرضی رفته بود و چطور با هم خوش و بش میکردند از تعجب شاخ درمی‌آورد. اما خداروشکر رفت و ندید.سیاوش به پدر گفت: -امار منو میگرفتی از دانشجوها؟ و خندید.پدر گفت: -بالاخره باید بدونم این دانشجوهای بدبخت از دستت چی میکشن... سیاوش که دوست داشت بداند راحله چی به پدرش گفته و از طرفی نمیخواست بند را اب بدهد با احتیاط پرسید: -حالا چی گفتن؟ پدر با یاداوری جواب راحله لبخند کمرنگی زد و گفت: -خوشحالم که پسری مث تو دارم. همیشه زمان زودتر از اونچه که ما فکر میکنیم میگذره. داستان راحله و نیما هم از همین قسم معادلات زمانی بود. روزی که نیما به خواستگاری آمد، هیچکس فکرش را نمیکرد که اینقدر سریع کارها ردیف شوند و روزی فرا برسد که با جواب نهایی راحله مراسم نامزدی برپا شود.و امروز، آن روز بود. تنها خانواده داماد بودند که با هدایای مرسوم آمده بودند تا عقد موقتی بین عروس و داماد جاری شود... عقدی چند ماهه... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۲۷ و ۲۸ ظاهرش هم طوری ن
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۲۹ و ۳۰ او از نیما خوشش آمده بود. عیب خاصی هم در او نمیدید اما به هرحال این مراسم با مراسم قطعی و نهایی فاصله داشت و تنها خواندن محرمیتی بود صرف حرف زدن برای آشنایی بیشتر. وقتی راحله در لباس با مهره‌های سفید و گلهای شیری رنگش با چادری که مادرش از کربلا آورده بود بالای مجلس نشست،پدر با دیدن دختر دردانه اش در لباس عقد آنقدر ذوق زده شد که نتوانست جلوی اشک گوشه چشمش را بگیرد. طبق معمول، این قطره کوچک از چشم خانم جانش مخفی نماند.مادر هم لبخندی زد و بغض همراه شادی اش را فرو داد. عاقد آمد، اجازه پدر، دیدن شناسنامه ها و خوانده شدن محرمیت و ...چند ساعتی طول کشید تا مراسم و عکس و رو بوسی و ... تمام شود. بالاخره وقتی خانواده داماد رفتند و خانواده عروس هم برای راحتی عروس و داماد آنها را رها کردند و پی کار خودشان رفتند.راحله که هنوز خجالت میکشید دزدانه نگاهی به نیما کرد. نیما سرش توی گوشی بود و لبخند روی لبانش.راحله کمی نگاهش کرد و به شوخی گفت: -حالا همه رو خبر نکن نیما که تازه متوجه راحله شده بود سرش را بلند کرد و گفت: -چیزی گفتی؟ راحله بلند شد، چرخی دور میز که کادوها و قرآن و آینه رویش بود زد و گفت: -نمیخوای چیزی بگی؟ نیما صفحه گوشی اش را قفل کرد، گوشی را در جیبش گذاشت و گفت: -چشم..من از الان در خدمت شما هستم، امر؟ و بعد برای عوض شدن فضا پیشنهاد داد تا بروند و در باغ قدم بزنند.آن شب وقتی راحله روی تخت خودش غلت میزد حس شیرینی که با روح و جانش تجربه کرده بود نمیگذاشت خواب به چشمانش بیاید. البته خودش را به خواب زده بود تا معصومه با سوال هایش کلافه اش نکند. دوست داشت این حس شیرین را به تنهایی تجربه کند اما غافل بود که فردا در دانشکده افرادی مشتاق تر و کنجکاو تر از معصومه را خواهد دید. طبق معمول اولین نفر سپیده بود که سر راهش سبز شد اما قبل از اینکه از مراسم و داماد سوالی بپرسد گله کرد که چرا راحله او را دعوت نکرده است. راحله گفت: -من دوست داشتم اما قرار بود فقط خانواده ها باشن. اگر من دوست خودم رو دعوت میکردم خب بقیه هم دوست داشتن یکی رو دعوت کنن سپیده که ذاتا دختر خوش قلبی بود این دلیل را پذیرفت و نرم شد و خوب میدانست اگر بخواهد قهر بماند از فضولی خواهد ترکید. خب در کلاس و دانشگاه هم که تکلیف معلوم بود. پسرها از نیما و دخترها از راحله، توقع شیرینی داشتند.راحله و نیما قصد داشتند در دوران نامزدی در دانشگاه طوری برخورد کنند که کسی نفهمد اما از آنجا که همیشه یک سری از کلاغها منتظر اخبار دسته اول هستند همه میدانستند چه شده و انکار قضیه راه به جایی نمیبرد. این شد که هر دو را مجبور کردند بروند و دو تا جعبه شیرینی بگیرند.از شما چه پنهان که خب، برای هر دو نفر هم تجربه شیرینی بود این خرید دونفره.. برای همین مخالفتی نکردند. وقتی هر دو جعبه شیرینی در دست وارد حیاط دانشکده شدند اولین کسی که مقابلشان ظاهر شد کسی نبود جز دکتر پارسا..سیاوش که داشت از دانشکده خارج میشد با دیدن خانم شکیبا دوشادوش یک مرد جوان که با هم گفت و خندی هم داشتند تعجب کرد.قبل از اینکه بتواند به چیزی فکر کند به آنها رسیده بود. نیما سلام کرد و درحالیکه در جعبه شیرینی را باز میکرد گفت: -بفرمایید استاد...شیرینی نامزدی.. و بعد شوخی کنان اضافه کرد: -هرچند شما شیرینی ازدواجتون رو به ما ندادید. سیاوش که انگار در دنیای دیگری بود ناباورانه دست کرد و اتوماتیک وار دانه ای از شیرینی ها را برداشت و نگاهی گیج و مبهوت به خانم شکیبا انداخت. نگاهی که رگه هایی از خشم در آن موج میزد.نیما که گویا بیخیال‌تر از این حرفها بود. متوجه این نگاه نشد و با بیخیالی گفت: -خب، با اجازه ما بریم استاد.بچه‌ها منتظرن و رو به راحله گفت: -بریم راحله جان و راه افتاد. وقتی به اندازه کافی دور شدند، راحله نیم‌نگاهی به عقب انداخت و دید پارسا همانطورکه از در دانشگاه بیرون میرفت شیرینی را طوری باعصبانیت در سطل زباله پرتاب کرد که گویا داشت مسبب تمام مشکلات زندگی‌اش را پرتاب میکند.. مغزش هنگ کرده بود. آن نگاه پارسا، این برخورد، آخر چرا؟ اما این تنها سوال ذهنش نبود. چرا نیما اینقدر بیخیال بود؟ چطور متوجه نگاه استاد نشده بود؟ مگر میشود مردی نسبت به همسرش اینقدر بی تفاوت باشد؟ آن هم مردی با اعتقادات مذهبی نیما! اولین روز نامزدی چقدر تلخ شروع شده.. و اما سیاوش...وقتی از در دانشکده بیرون می‌آمد خشمش هر لحظه بیشتر میشد و اخمهایش درهم‌تر! طوریکه وقتی جلوی در بیمارستان نگه داشت تا صادق سوار شود، سید از اخم‌هایش وحشت کرد و پرسید: - یا ابوالفضل...این چه قیافه‌ایه؟؟ و سیاوش که گویا تازه به خودش آمده باشد نطقش باز شد: -وقتی میگم دختر جماعت.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۲۹ و ۳۰ او از نیما خوشش
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۱ و ۳۲ -وقتی میگم دختر جماعت احمقن میگی چرا.. فقط دنبال اینن که شوهر کنن.نگاه نمیکنن به کی بله میگن. فکر میکردم این یکی یکم عاقله اما انگار همشون سرو ته یه کرباسن و صادق در حالیکه کتش را عقب میگذاشت با همان خونسردی اعصاب خرد کنش گفت: -خب لطفا قسمت اول ماجرا رو بگو تا ببینم چی شده -ولش کن.اصلا ارزش نداره.خلایق هرچه لایق. اصلا به من چه..!! و صادق هم چون اخلاق سیاوش را بلد بود گذاشت تا سیاوش آرام شود و خودش حرف بزند.اما گویا این بار آرام شدنی در کار نبود. تا سه روز سیاوش همچنان عنق بود و صادق مات و مبهوت این رفتار. چرا باید ازدواج یک دختر، اینقدر برای سیاوش مهم باشد؟ تنها حدسی که زد این بود که نکند سیاوش.... برای همین تصمیم گرفت از ته و توی ماجرا سر در بیاورد و آنقدر پا پی سیاوش شد تا بالاخره سیاوش دهان باز کرد: -همین دختره..شکیبا... همون که اول ترم با هم دعوا میکردیم -همون چادریه؟ -اره،خودشه..دختره احمق!! صادق قاشقی سالاد خورد و گفت: -خب چرا احمق؟ چکار کرده؟ - نامزد کرده!! -میبینم که پیش بینی من درست از آب در اومد و زد زیر خنده و ادامه داد: -خب تو چته حالا؟ نکنه میخواستی..؟ و ادامه حرفش در میان خنده هایش گم شد.سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه به صادق انداخت و گفت: -برو بابا تو هم...قاطی داریا! من حرفم چیز دیگه س.آخه ادم کم بود زن این پسره عوضی شده؟؟ -کدوم پسره؟ -نیما! صادق برای دومین بار قاشق بالا رفته را پایین اورد و در حالیکه گویا باورش نشده بود پرسید: -نیما؟ نیما محسنی؟ همون ک میگفتی.... و سیاوش با عصبانیت جواب داد: -اره،همون...دختره خنگ صادق سرش را پایین انداخت و مشغول بازی کردن با غذایش شد. سیاوش هم که گویا یاداوری این جریان آتش خشمش را از زیر خاکستر بیرون اورده بود جوری با عصبانیت تیکه کبابش را میجوید که انگار نیما محسنی زیر دندانش بود.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه صادق پرسید: -خب میخای چکار کنی؟ بری بهش بگی؟ سیاوش خیره در چشمان سید گفت: -بچه شدی؟ فکر میکنی قبول میکنه؟ اونم با اون روابط حسنه ما! اصا چه دلیل و مدرکی دارم ک ثابت کنم؟ این آدم اینقد زرنگه تو دانشکده هیچ رد پایی نداره...تنها جایی ک سروکله‌ش پیدا میشه تو بسیج و صف اول نماز جماعت و این حرفهاست.هر کثافت کاری داره مال خارج از دانشکده‌ست.اون دفعه هم که من دیدمش تو باغای نزدیک باشگاه سوارکاری بود.بخاطر خانواده ش و شغل پدرش بی‌گدار ب آب نمیزنه... صادق حرفهای سیاوش را با سر تایید کرد و بعد پرسید: - خب حالا چرا برای تو اینقدر مهمه؟ -از حماقت بدم میاد... و صادق با لبخندی مرموز پرسید: -فقط همین؟ و سیاوش که اصلا حوصله شوخی نداشت گفت: -نه! عاشقش بودم..تو هم مسخره بازیت گرفته؟! صادق پوزخندی زد و دوباره مشغول غذایش شد. سیاوش احساس کرد آرامتر شده.از آنجایی که وقتی تقدیر چیز دیگری باشد، زمین و زمان دست به دست یکدیگر میدهند تا کار خودشان را پیش ببرند سیاوش هم طبق مثل معروف مار از پونه بدش می‌آید، هرجایی که میرفت تازه عروس و داماد را میدید و دوباره ذهنش درگیر ماجرایی میشد که قصد داشت آن را فراموش کند. به محض دیدن این دو نفر در کنار هم، ناخواسته در رفتار و کردارشان دقیق میشد. دختری که نجابت و حیا از تمام رفتارش مشهود بود و پسری که از دین تنها به صورت داشت ولی خب، این چیزی بود که فهمیدنش کار راحتی نبود. سیاوس چون هم جنس نیما بود، تشخیص رفتارهای کاذب یا ریزه‌کاری‌های یک پسر برایش راحت بود . او معنی تک تک حرکات و نگاه های دزدانه نیما را میفهمید.خصوصا با آن سابقه ای که دیده بود... اما سیاوش فراموش میکرد راحله یک دختری چشم و گوش بسته که جز پدر متینش با پسری دیگر دمخور نبوده که بتواند حتی در مخیله اش چنین چیزی راه بدهد. از طرفی حیا و نجابتش مزید بر علت شده بود. وقتی کسی خود در وادی نباشد نمیتواند در مورد بقیه حتی تصور اشتباهی بکند چرا که همه را با نیت و رفتار خود میسنجد... و سیاوش که توجهی به این نکته نداشت تصور میکرد راحله میفهمد و دم بر نمی آورد برای همین عصبانی میشد...اما چرا سیاوش این بار اینقدر حساس شده بود؟هربار که این سوال در ذهنش جاری میشد برای خودش سخنرانی راه می انداخت که: خب هرکی باشه ناراحت میشه! این همه حماقت اعصاب خرد کنه... واقعا این دختر براش مهم نیست کی همسرشه؟ آن روز منتظر رسیدن ساعت سلف بود. همانطور که خیره به فواره کوچک حوض مانده بود کسی را دید که از گوشه حیاط وارد میدان لابی شد و روی یکی از نیمکتها نشست...سیاوش اخمهایش را در هم کشید:اهه! بله، طبق معمول جناب نیما بود. بعد از کلاس از دانشکده آن طرفی آمده بود تا منتظر نامزدشان بمانند. کم‌کم دانشجوها از در کلاس بیرون آمدند.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۳۱ و ۳۲ -وقتی میگم دختر
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۳ و ۳۴ چند دانشجوی دختر خنده‌کنان وارد حیاط شدند و سیاوش ناخودآگاه سرش را بطرف نیما چرخاند تا واکنشش را ببیند.درست همانطور که انتظار داشت. نیما با نگاه‌های معنی‌دار و چشمانی که وقاحت از آنها میریخت تک‌تک قدمهای آنها را دنبال میکرد. سیاوش اخمهایش در هم رفت و مشتش گره شد.زیرلب غر زد: -اقلا اون ریش هارو بتراش..اون تسبیح رو بنداز دور...عوضی سیاوش آدم مذهبی به آن معنا نبود اما به اصول اخلاقی پایبند بود.در همین اثنا، خانم شکیبا را دید که از در سالن بیرون آمد. شاید برای اولین بار بود که اینطور در حرکات این دختر دقیق میشد.نوع راه رفتن، حرف زدن و متانت این دختر ناخواسته احترام برانگیز بود. آن روز معذرتخواهی اگر حیای راحله باعث شده بود که نگاه از استاد برگیرد امروز، احترامی که سیاوش برای حریم چنین دختری قائل بود باعث شد تا نگاهش را خیره نکند تا مبادا حتی در خلوت گستاخی کرده باشد.چراکه شکستن حرمت کسی که تمام تلاشش را برای حفظ حریم خود میکند عین ناجوانمردی‌ست.باید گفت راحله خوب قضاوتی در مورد استادش کرده بود: "با اصالت" راحله از دوستانش خداحافظی کرد و با روی باز سراغ همسرش رفت و در کنارش نشست. بعد از کمی احوالپرسی، تلفن نیما زنگ زد، نیما چیزی به راحله گفت و راحله هم با لبخند پاسخش را داد و بعد نیما از فضای لابی دور شد. سیاوش نگاهش بین این دو نفر در تبادل بود. گاهی نیما، گاهی شکیبا..حرکات نیما برایش تازگی نداشت.میدانست چنین رفتارها و خنده‌هایی چه معنایی دارد برای همین سعی میکرد به او توجهی نکند چون میترسید از فرط عصبانیت یکدفعه بلند شود و برود یقه پسرک را بگیرد و تا جایی که میتوانست کتکش بزند.اما از رفتار آرام شکیبا که مشغول صحبت با دوستش بود هم کلافه میشد. چرا این دختر اینقدر بیخیال بود؟ واقعا برایش مهم نبود که نیما چه میکند؟درست است که نیما حفظ ظاهر کرده است اما چرا شکیبا از رفتارهایش چیزی نمیفهمد؟ نمیتوانست خودش را قانع کند که این دختر خنگ باشد..پس یعنی برایش مهم نبود.؟؟ نتوانست تحمل کند... ساعتش را نگاه کرد. خداروشکر، ساعت یازده بود. بلند شد و از اتاق زد بیرون. در همین حین تلفن نیما هم تمام شده بود و پایین پله‌های نزدیک بخش ایستاده بود تا نامزدش هم بیاید. قبل از اینکه سیاوس از پله‌ها پایین بیاید راحله از جلوی پله‌ها رد شد، او استاد پارسا را ندید چون تمام حواسش پی همسرش بود. ولی سیاوش نگاه پر از اشتیاق دخترک را که به همسر آینده اش دوخته شده بود دید. همسری که هرگز لیاقت این نگاه را نداشت.نگاهی که میشد مهری خالص را در آن دید. وقتی صدای شکیبا را شنید سر جایش خشک ماند: -بابا خوب بودن نیما جان؟ سلام میرسوندی سیاوش سر جایش میخکوب شده بود. نشنید نیما چه جوابی به راحله داد. برای اینکه جلب توجه نکند گوشی‌اش را درآورد و مشغول ور رفتن با آن شد و با ناباوری زیرلب گفت: -بابا!؟ یعنی این پسر گفته بود پدرش پشت خط است و این دختر باور کرده بود؟؟ یعنی اینقد ساده بود؟؟همانطور خیره به صفحه گوشی مانده بود. چند لحظه ای طول کشید تا به خودش بیاید. به طرف صندلی ها رفت و روی یکی‌شان ولو شد.جواب تمام سوالهایش را گرفته بود. دختری صادق که دچار مردی منافق و دروغگو شده بود. باید کاری میکرد. این دختر داشت تمام آینده اش را به پای مردی میریخت که از تنها چیزی که بهره نداشت عاطفه بود.آن نگاه مشتاق و معصوم.. نمیتوانست بی تفاوت باشد... تصمیمش را گرفت. به حکم انسانیت و شرافت باید راهی پیدا میکرد. مادر راحله رسم داشت هرچندماه یکبار، دختر پسرهای بالای بیست سال را جمع میکرد و مهمانی برایشان برگزار میکرد.مهمانی که مخصوص جوانها بود. در این فضا با هم آشنا میشدند، صحبت میکردند و احیانا اگر کسی قصد ازدواج داشت میتوانست فردی را که با روحیاتش مناسب بود پیدا میکرد. در ابتدا بسیاری یا این مهمانی مخالف بودند. معتقد بودند این مهمانی میتواند جوانها را از راه به در کند و اسباب بی‌بند و باری شود. برای همین در سال های اول خیلی از جوانها اجازه آمدن به این مهمانی را نداشتند. بعضی‌ها حرفهایی پشت‌سر مادر راه انداختند. حرفهایی که تنها در ذهن‌های کوته بین و ابله میتواند رشد کند. اینکه مادر میخواهد با این کار برای دختران خودش شوهر دست و پا کند.اما وقتی کسی از درستی راهش اطمینان دارد چرا باید به طعنه‌ها و حرفهای بی ارزش توجه کند؟ این مهمانی خیلی قبل از اینکه دخترها به سن مجاز برسند شروع شده بود و بعد از ازدواج آنها هم ادامه می‌یافت. زمان به آدمهای بی‌فکر نشان میداد که چطور طعمه نفسشان شده‌اند.وقتی دیدند مادر، دخترهای خودش را قبل از بیست سالگی به این مهمانی راه نداد و حتی به خواستگاری‌های... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۳۳ و ۳۴ چند دانشجوی دخت
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۵ و ۳۶ حتی به خواستگاری‌های برخواسته از جمع جواب منفی داده شد فهمیدند ک اشتباه کرده اند. از طرفی وقتی تعریف فضای مهمانی و شرط و شروط اولیه پذیرش در آن جمع و حد و حدود را دیدند... کم‌کم خانواده‌ها مشتاق شدند که فرزندانشان زودتر به سن مطلوب برسند تا آنها را به مهمانی بفرستند. چرا که دیده بودند یک ارتباط سالم فامیلی چقدر از انحراف جلوگیری میکرد. شروط باعث میشد مهمانی به هرج و مرج بدل نشود. مهمانان حق نداشتند شماره ای رد و بدل کنند یا پا را از حیطه ادب و اخلاق فراتر بگذارند. اگر کسی درخواستی داشت میبایست از طریق خانواده پیگیری میشد و حتی اگر در خارج از این جمع کسی قوانین را رعایت نکرده بود از جمع حذف میشد.مهمانی از صبح جمعه شروع میشد.کارهای بیرون از منزل و کارهای سنگین به عهده اقایان جوان بود،تدارک غذا و دسر و شیرینی هم به عهده خانمها. بعد از دعای ندبه صبح جمعه،صبحانه مفصل،بازیهای دسته جمعی، پانتومیم، اجرای نمایشنامه‌های معروف، نماز جماعت، داستان سرایی دسته جمعی، مسابقات ورزشی بین پسرها در حیاط و مسابقات هنرهای خانه‌داری بین دخترها..و غروب، همه روی ایوان جمع میشدند و با هم دعای فرج میخواندند و بعد از آن دیگر تا شب مراسم شستشوی ظروف، تمیز کردن خانه برقرار بود و آخر شب همه با ارامش به خانه برمیگشتند. همه دور هم جمع میشدند، اما هیچگاه خبری از جلف بازی و کارهای خلاف شرع پیدا نمیشد. جوان نیازمند شور و شوق است و باید راه سالمی برای رفع آن پیدا شود و این وظیفه بزرگترهاست...و حالا بپردازیم به مهمانی آن روز که ماجرای مد نظر ما در آن اتفاق افتاد... سر مسابقه پانتومیم قرار شد یارکشی انجام شود و تیم‌های سه نفری تشکیل شود. هرکسی مشغول یارگیری بود که نیما به راحله پیشنهاد کرد که بهاره، نوه عمه‌ی راحله، به عنوان یار سوم انتخاب شود. راحله برای لحظه ای ماتش برد، از بین این همه آدم چرا بهاره؟ نه صرف اینکه چون دختر بود. بهاره دختر چندان موقر و موجهی نبود. راحله قصد قضاوت کردن در مورد بهاره را نداشت اما با تیپ و شخصیتی که بهاره داشت قاعده و منطقی این بود که نیما تمایلی به حضور او در گروه نداشته باشد چرا که هرچه باشد نیما نماینده تیپ خاصی از تفکر بود و این تفکر باید یک جایی نمود پیدا میکرد. این فکرها در ذهن راحله گذشت، جوابی برایشان نداشت ولی از طرفی دوست نداشت قضیه را باز کند و حساسیت به خرج دهد، برای همین لبخندی زد و همانطور که سعی میکرد خونسرد جلوه کند پرسید: -چرا اون؟! نیما همانطور که داشت برای گروه‌های بغلی کری میخواند بدون اینکه توجه چندانی به راحله کند در بین رجزهایش جواب داد: -دفعه قبل خوب حدس میزد... این جواب کمی راحله را آرام کرد. با خودش فکر کرد او زیادی حساس شده. قصد نیما تنها استفاده از نیروی ذهنی بهاره است. بالاخره گروه ها تشکیل شد. بازی خوبی بود ولی حواس راحله بیشتر به نیما بود. رفتارش طوری نبود که بتواند اعتمادش را جلب کند. شوخی های مکرر، خنده های نابجا، اصلا انگار نه انگار راحله کنارش است. بیشتر از اینکه با راحله حرف بزند و مشورت کند مشغول بهاره بود. با هم کری میخواندند،دست میزدند.راحله احساس کرد برایش قابل تحمل نیست.کمی خودش را کنترل کرد اما اخر سر احساس کرد درونش یک دیگ بخار گذاشته اند. گرمش شد، گونه هایش برافروخته بود اما نمیتوانست چیزی بروز دهد. موقعیت حرف زدن نبود. برای همین آرام از میان جمع به بیرون خزید. رفت روی ایوان تا شاید کمی خنک شود. پنج دقیقه، ده دقیقه ...اما خبری از نیما نشد. شاید اصلا نباید بیرون می‌آمد.با آمدنش میدان را به نفع حریف خالی کرده بود. رفتار بهاره برایش قابل‌درک‌تر بود تا نیما.بهاره اینطوری بزرگ شده بود. عادت کرده بود. خوب یا بد، تربیتش این بود و حتی شاید در حال و هوای خودش بود ولی نیما چه؟ او هم تربیتش همینجوری بود؟نکند انتخابش اشتباه بوده؟ وقتی به این حرفها فکر میکرد آن دیگ درونش حالتی شبیه انفحار پیدا میکرد. -نه! من حساس شدم..نیما پسر خوبیه.. شاید جو بازی گرفتتش، متوجه اوضاع نیست هرچند هیچ کدام از این حرفها کاملا آرامش نمیکرد اما مانع از ترکیدن میشد. در همین افکار غوطه‌ور بود که سروکله نیما پیدا شد: -تو اینجایی؟دو ساعته دارم دنبالت میگردم کمی رمق به دست و پای راحله برگشت. پس نیما متوجه نبودش شده بود. اما جمله بعدی نیما تیرخلاص دیگ درحال انفجار بود: -بازی نهایی میخواد شروع بشه، نباشی یه یار کم داریم. راحله، نیما را مرد خود میدانست.مردی که قرار بود پناهگاه او باشد و مرهم دردهایش. توقع نداشت نیما مثل پدرش با یک نگاه حال همسرش را بفهمد.چنین توقعی در ابتدای زندگی زیاده خواهی بود. اما انتظار داشت وقتی نیما... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۳۵ و ۳۶ حتی به خواستگار
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۷ و ۳۸ انتظار داشت نیما وقتی روبروی همسرش با آن چشمهای غمزده و صورت برافروخته ایستاده، همسری که نیمساعتی بود جمع را ترک کرده... حداقل از حالش بپرسد و علت نبودش را جویا شود نه اینکه نگران یارگیری بازی مضحکش باشد. وقتی نیما الان، در نامزدی که اوج‌ عاشقانه‌هاست اینگونه نسبت به وی بیخیال است پس وای به حال آینده..راحله دوست داشت داد بزند، گریه کند. اما در همان لحظه مادرش وارد ایوان شد و راحله دوست نداشت مادرش را نگران کند یا مسائل بین خودشان را بروز دهد. برای همین به سرعت لبخندی رو لبانش نشاند، دست نیما را گرفت وگفت: -باشه عزیزم...بریم بازی رو ببریم مادر چیزی نگفت اما هیچ چیز از نگاه مخفی نمیماند آنهم غم آنچنانی در نگاه فرزند.مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختیهای زندگی مشترک را تجربه میکند، برای همین لبخندی زد و به دنبالشان رفت. او مانند هر زن دیگری میدانست زندگی مشترک، خصوصا در اول راه دارای پیچ و خمهای بسیار است. اما میبایست از دور مراقب اوضاع میماند.دخالت را دوست نداشت اما باید سمت و سوی درستی به جریان میداد. این واقعه را جایی گوشه ذهنش گذاشت تا در موقعیتی با دخترش صحبت کند.و اما راحله، با هر زجر و سختی بود آن مهمانی را تمام کرد. او دخترکی جوان بود. با تمام وجود دل به محبت نیما سپرده بود به همین دلیل کوچکترین ناهنجاری،خصوصا درحیطه اعتقادات‌همسرش، اورا به هم میریخت.و وابستگی که ایجاد میشود آنقدر قویست که فراتر از هر قید و بند حقوقی عمل میکند و حتی فکر جدایی را سخت میکند. راحله هم از این قاعده مستثنی نبود.فکر جدا شدن از نیما هم لرزه به تنش می‌آورد. آن روز تمام شد و راحله با قلبی که احساس میکرد از وسط دو پاره شده با ذهنی کاملا مشوش، به بهانه خستگی مهمانی زودتر از موعد به رختخواب رفت تا شاید در خلوت اتاق تاریک، بهتر بتواند قضایا را در کنار هم بچیند و یا در واقع راحت‌تر گریه کند و سبک شود. سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت.ردیف سوم،گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات. فرو رفتن در خیالات خیلی غیرعادی نیست خصوصا آدمهایی که تازه ازدواج میکنند.گاهی درخیالات شاعرانه خودشان فرو بروند. اما اگر کسی بادقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت.سیاوش ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد،اخمهایش‌درهم‌رفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد. سپیده این نگاه اخم‌آلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانیست. برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد. راحله نگاهی به اخمهای پارسا انداخت.و بعد نگاهش به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده. اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه؟ باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند. نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد.از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را بطور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد. آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت ۱۲ شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت. تمام مدت فکر کرد تا توانست خودش را قانع کند که راه‌حل دیگری ندارد.. همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه.. اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود. روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتی‌اش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد.سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد. سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کله‌شق‌ش تعجب کرده بود.البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسه‌ای‌زیرنیم‌کاسه است.برایش قابل‌قبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آنهم یک دختر... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۳۷ و ۳۸ انتظار داشت نیم
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۳۹ و ۴۰ بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود. صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند: -ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی. سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت. برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت: -حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟ سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند. سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علی‌رغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود. -چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟ -تو حالت خوبه؟؟ سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت: -عالی‌م... صادق با دلخوری گفت: -مسخره سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد: -مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم... سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین الم‌شنگه‌ای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت: -آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم. و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بی‌اعتقادی اش حرمت را داشت. شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود بود... بود... برای همین حفظ کرد... همانند ... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ... برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد: -خوش اومدی... سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت.. سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمه‌ای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد. طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت: - والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه! بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد: -من دارم چکار میکنم؟! شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند. رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟ زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از ، و خودش.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت50 چشمم به گوشی بود و حواسم پیش اذان. یکهو متوجه استاد شدم که نزدیکم ایستاده بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت51 نمازم رو خوندم. با حواس پرت. قامت بستن محمد انگار که زیباترین تصویری بود که تو عمرم دیده باشم ذهنم رو درگیر کرده بود. چقدر دلم میخواست که اون لحظه ها تموم نمیشد و من غرق تماشای نماز خوندن محمد میموندم. نمازم که تموم شد تسبیح به دست گرفتم و شروع کردم به استغفار. بعد بلند شدم. چندتا دختر دیگه هم مشغول نماز بودند. از نمازخونه بیرون اومدم. کفشهای محمد نبود. با خیال راحت کفش پوشیدم. یک قدم برداشتم و سرم رو بلند کردم. محمد روبروم به دیوار تکیه داده بود و منو نگاه میکرد. نگاهش رو پایین انداخت و به سمتم اومد. - شما هم از کلاس بیرون اومدید ازش خجالت میکشیدم و سرم رو پایین انداختم. حتما متوجه شده بود که موقع نماز خوندن نگاهش میکردم. لبم رو به دندون گرفتم و سکوت کردم. - از دستم دلخورید؟ ... استاد به شما هم چیزی گفت؟ - نه ... نه دلخورم نه استاد چیزی گفت. تحمل فضای کلاس رو نداشتم. محمد سکوت کوتاهی کردو گفت - راستش من میخواستم کلاس استادشاکر رو حذف کنم. کاش شما هم حذف کنید سرم رو بلند کردم و با ترس به محمد نگاه کردم. قلبم فشرده شد. یعنی اینقدر به حضور محمد وابسته شدم که حتی نبودش در حد یک کلاس هم من رو به وحشت میندازه. محمد تا نگاهم رو دید انگار متوجه احساسم شد. هول گفت - نگران نباشید. اگه شما حذف نکنید منم حذف نمیکنم از عکس العمل خودم خجالت کشیدم. ولی خودم که میدونستم تنها دلیلی که بعد از مریضی مادربزرگ منو سرپا نگه داشته بود حضور محمد بود. امروز هم با دیدن نماز خوندن محمد قلبم به این احساس مجوز جولان داده بود. - باشه اگه شما اینطور میخواید منم حذف میکنم. محمد لبخند عمیقی زد و گفت - میشه همین الان بریم حذف کنیم؟ دلم نمیخواست خوشحالیش رو ازش بگیرم و موافقت کردم. نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت51 نمازم رو خوندم. با حواس پرت. قامت بستن محمد انگار که زیباترین تصویری بود که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت52 مادربزرگ چاییش رو برداشت و گفت - قربون دستت فرشته جان ... چه خوب میکنی چای نمیخوری. ما دیگه ازمون گذشته ولی شما جوونا میتونید اشتباه های ما رو تکرار نکنید. - نوش جان. مثل اینکه بهتر شدین ... میشه امشب بریم مسجد؟ - آره بریم. بخاطر من این شب ها رو موندی خونه. مادربزرگ با لبخند شرمگینی ادامه داد - پیر شی دخترم که دردسر های منه پیرزن رو تحمل میکنی. - این چه حرفیه. بخاطر عزاداری میگم. دو روز دیگه تاسوعاست ولی یک شب هم نرفتیم مسجد ... تو دانشگاه هم مراسم هست ولی با شما مسجد رفتن یه چیز دیگه است. رفتم کنارش نشستم و دستش رو بوسیدم. مادربزرگ هم با محبت دست روی سرم کشید و گفت - خیلی خوشحالم که ثمره زندگیم تویی. داشتن دختری مثل تو همه تلخی های زندگیم رو شیرین کرد. خیلی غصه میخوردم که دختر حسینم زیر دست سامان تربیت میشه. ولی خدا به موی سفیدم رحم کرد و دعاهام رو مستجاب کرد. لبخندی زدم و نگاهم رو دوختم به تلوزیون که مراسم عزاداری نشون میداد. - راستی امروز نسرین خانم رو دیدم. برای تاسوعا دعوتمون کرد. میخوان آش نذری بپزن. - نمیشه من نیام؟ - اصلا نمیشه. همسایه است. همیشه چشم تو چشمیم. نمیشه که چون خواستگارتن ازشون فرار کنیم. چیزی نگفتم. ولی من ازشون فرار نمیکردم. فقط از اینکه شهاب کمالی امیدوار بهم نگاه میکرد عذاب وجدان میگرفتم. نمیتونستم به کسی فکر کنم. تمام احساسم سمت محمد پر میکشید و این اصلا دست خودم نبود. دو روز گذشت و روز تاسوعا آماده شدم و همراه مادربزرگ به خونه نسرین خانم رفتیم در حیاط باز بود و پر از مرد. به محض ورود شهاب کمالی رو دیدم که با چشمهای مشتاق نگاهم میکنه. غم عجیبی تو دلم نشست. یاد محمد افتادم. کاش اینجا بود. چه آرزوی دوری از ذهنم گذشت. سرم رو پایین انداختم و همراه مادربزرگ به سمت در ساختمون رفتیم تا پیش خانم ها بریم. هنوز به در نرسیده بودیم که با بهت به کسی نگاه کردم که با لبخند بهم سلام کرد. باید به چشمهام شک کنم یا واقعا محمد جلوم ایستاده؟ جوابش رو دادم و نگاهم سمت چشم های سوالی مادربزرگ چرخید. - آقای صولتی هستند. همکلاس دانشگاهم. نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت52 مادربزرگ چاییش رو برداشت و گفت - قربون دستت فرشته جان ... چه خوب میکنی چای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت53 دوباره نگاهم چرخید سمت محمد - شما اینجا چکار میکنید؟ - همراه کمالی اومدم. اینجا خونه عمه شه. اصرار کرد منم بیام برای آش نذری. امتداد نگاهش رو دنبال کردم و یاسین کمالی رو دیدم که کنار شهاب کمالی ایستاده. شهاب کلافه ما رو نگاه میکرد و یاسین در گوشش صحبت میکرد. ازشون نگاه گرفتم و سرم رو پایین انداختم. - ببخشید با اجازه من و مادربزرگم باید بریم زنونه. - بله شما بفرمایید ببخشید مزاحم شدم. محمد به مادربزرگ با اجازه ای گفت و به سمت کمالی رفت. یعنی کمالی ها. نمیدونستم ممکنه شهاب کمالی و یاسین کمالی نسبتی داشته باشن. امیدوارم شهاب حرفی درباره من به محمد نزنه. ** محمد با لبخندی محوی به سمت یاسین رفت. از اینکه یاسین مجبورش کرده بود بیاد خیلی خوشحال بود. وقتی وارد کوچه شدن و محمد متعجب به یاسین گفته بود خونه فرشته هم تو همین کوچه است یاسین جواب داد این یه نشونه است که شما واقعا مال همین. هنوز به یاسین نرسیده شهاب روش رو برگردوند و ازشون دور شد. محمد با اخم کنار یاسین ایستاد و گفت -چرا پسرعموت اینجوری کرد؟ - آخه پسرعموم عاشق یه دختریه ... - خب ... - یکساله مدام ازش جواب منفی میشنوه ولی تا امروز امید داشت راضی اش کنه ... ولی الان فهمید دیگه تلاشش نتیجه نمیده ... واسه همین پکر شده. - خب چرا از من روبرگردوند؟ - راستش ... ناراحت نشو ولی شهاب خواستگار فرشته بود. الان که دید با تو حرف میزنه ازم پرسید چه نسبتی با فرشته داری منم قضیه رو بهش گفتم. خیلی حالش گرفته شد. اخم های محمد بیشتر شد. کلافه دست توی موهاش کشید و با چشم دنبال شهاب گشت - ناراحت نباش. میدونی شهاب چیزی کم نداره. هم ظاهرش خوبه هم تحصیلاتش هم وضع مالیش. آدم معتقدی هم هست. وقتی یک ساله فرشته مدام بهش جواب نه داده یعنی واقعا دلش پیش توئه. وگرنه شهاب پسری نیست که دختری مثل فرشته بهش جواب نه بده. محمد کمی تو فکر رفت ولی اخمش باز نشد - ولی از این به بعد باید حرص بخورم که همچین خواستگاری دو قدمی فرشته زندگی میکنه. - اصلا نگران نباش. شهاب پسر خوبیه. همین که فهمیده فرشته دلش با توئه دیگه دور و برش نمیره. مطمئن باش دیگه نگاهشم نمیکنه. محمد ته دلش خوشحال شد که شهاب پسر معتقد و باخدایی یه. نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت53 دوباره نگاهم چرخید سمت محمد - شما اینجا چکار میکنید؟ - همراه کمالی اومدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم_محبت پارت54 محرم و صفر گذشته بود و توی این مدت دیگه ندیدم که محمد مثل اولین روز دانشگاه بپوشه. حتی همیشه یه ته ریش ملایم هم میذاشت که به صورتش میومد. گاهی فکر میکردم بعد از محرم و صفر هم محمد همین مدلی میمونه یا داره احترام این ماه ها رو نگه میداره. ولی هر روز که میگذشت میدیدم که محمد تغییری نمیکنه و این دلم رو گرم میکرد. - نباید کلاس استاد شاکر رو حذف میکردین. استاد اول که فهمید خیلی عصبانی شد ولی الان دو ماه هم بیشتر گذشته. دیگه حتما آروم شده. بهتره ازش عذرخواهی کنید. - چی میگی زهرا چرا باید عذرخواهی کنیم؟ مگه درس حذف کردن عذرخواهی داره؟ - خودت رو به اون راه نزن. استاد باهاتون لج میوفته ترم های بعدی مشکل پیدا میکنید سکوت کردم و این زهرا رو کلافه کرد - باشه تو که حرف گوش نمیدی حداقل بیا تا یک جایی برسونیمت. الان دیگه داداشم باید جلوی در باشه. - ممنون خودم برم راحت ترم. چرا هر بار تعارف میکنی؟ - من که میدونم به خاطر صولتی نمیای. مثلا میخوای براش سوءتفاهم نشه؟؟ شایدم میترسی خوشش نیاد. - تو اینجوری فکر کن. به در دانشگاه که رسیدیم برادر زهرا جلوی در ایستاده بود. - ااا ... سلام علی چرا اینجا ایستادی؟ - سلام. ماشین رو یکم دورتر پارک کردم گفتم بیام که دنبالم نگردی. نگاهش پایین بود ولی رو کرد به من و گفت - شما هم تشریف بیارید تا یک جایی میرسونیم شما رو. - ممنون مزاحم نمیشم - مراحمید تعارف نکنید. نگران شدم که توی رودربایستی گیر کنم - نه اصلا تعارف نمیکنم. سریع رو به زهرا خداحافظی کردم و رفتم تا فرصت اصرار بیشتر رو ازشون بگیرم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛