eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۹۱ و ۹۲ -تو اسب داری..و
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۳ و ۹۴ مجبور میشدگوشی اش را کنار بگذارد و درسش را بخواند.بالاخره با هر مشقتی بود امتحانات تمام شد.دو هفته ای تا جشن فارغ التحصیلی سیاوش مانده بود. هرکسی مجاز بود یکی دو نفر را به عنوان همراه بیاورد که خب سیاوش پدرش، صادق و راحله را دعوت کرد. البته ناگفته نماند که سودابه هم با تقلای فراوان و واسطه کردن دایی اش(پدر سیاوش) توانسته بود اسم خودش را جزو لیست مهمانان جشن کند.باید یک جوری به راحله میگفت که سودابه هم به جشن خواهد آمد. سعی کرد سر بحث را باز کند: -راستی راحله، برای جشن بابا و سید صادق هم هستن. -چه خوب. بابا کی میان؟ سیاوش حس کرد فرصت خوبیست.شروع کرد به توضیح دادن که سودابه از طریق پدرش توانسته بود برای خودش کارت دعوت بگیرد و چون سیاوش دلش نمیخواسته پدرش از ماجرا بویی ببرد و کدورتی پیش بیاید محبور شده بود قبول کند ولی حالا اگر راحله مخالف است یک جوری عذر سودابه را خواهد خواست. -خب؟نظرت چیه؟ -راجع به چی؟ -اینقد صغری کبری چیدم برات.دو ساعته دارم چی رو توضیح میدم پس! -داشتم به صدات گوش میکردم، حواسم به حرفهات نبود چقدر نگران بود برای گفتن این حرفها و چقدر راحله آرامش میکرد با این رفتارهای خانمانه!محوطه پر شده بود. از همه رشته‌ها بودند.صادق هنوز نیامده بود.پدر که از سرپا ایستادن خسته شده بود گفت: -بریم یه جایی که بشه نشست.شما جوونین به فکر ما پیر پاتالا هم باشین. میخواستند به سمت صندلی‌ها بروند که صادق از راه رسید.البته تنها نبود. دختری که کامل و سخت رویش را پوشانده بود، همراهش بود.سیاوش با ابروهایی که از دیدن صادق و هیات همراهش، متعجبانه  به پیشانی اش چسبیده بود گفت: -به سلام پرفسور فتحی! چه به موقع اومدی. فکر کنم دیگه مراسم شروع بشه صادق سلام علیکی با بقیه کرد با پدر دست داد و رو به سیاوش گفت: - پس فکر کردی بدون من مراسم رو شروع میکنن؟ بعد سرچرخاند به عقب و رو به دختری که همراهش آمده بود گفت: -بفرمایید خانم صبوری!..ایشون خانم صبوری یکی از همکلاسیهای بنده هستن. خانم صبوری با همه سلام و احوالپرسی کرد.مهری در چهره‌اش بود که به دل مینشست. تواضع و شخصیتی که هرکسی را ناخواسته به احترام وامیداشت.چه کسی فکرش را میکرد صادق اینقدر خوش سلیقه باشد؟!سودابه کمی اخمهایش را در هم کشید.با خودش فکر کرد:یکیش کم بود شدن دو تا! لابد باید مجلس روضه بگیریم..و عنق رویش را برگرداند. سیاوش جوری که بقیه نبینند چشمکی به سید زد و اشاره ای به خانم صبوری کرد که یعنی چه خبره؟ و با لبخندی موذیانه زیر گوش سید پچ پچ کرد: -کلک! نکنه شما هم افتادی تو کوزه؟ -حدس میزدم به مغز کپک زده‌ت نرسه که خانمت میون ما تنهایی معذب میشه،گفتم یکی رو بیارم که روحیاتشون به هم بخوره وگرنه با دختر عمه تو که نمیتونه سرش گرم بشه! تو که این چیزا حالیت نمیشه! -خب این که درست ولی اونوقت این خانم محض رضای خدا با شما اومدن دیگه؟!نکنه حالا باید من کت و دامن بپوشم! و خندید.رفیقش را میشناخت. میدانست سید اهل چنین درخواستهایی از کسی که صرفا همکلاسی‌اش باشد نیست.لابد این وسط خبرهایی بود.سید لبخندی زد.سیاوش با خودش فکر کرد:خب پس جناب صادق خان هم بیکار ننشسته و در فکر دست و پا کردن منزلی بوده برای خودش! ای صادق اب‌ زیرکاه! بلند گو اعلام کرد که موقع اغاز مراسم شده و از مهمانها خواست تا با نشستن روی صندلی ها نظم را برقرار کنند. مراسم خوبی بود. نمایش کوتاهی که خود دانشجوها راه انداخته بودند.دربین مراسم زنگ تنفسی زده شد، تا هم از مهمانها پذیرایی شود و هم نماز جماعت برپا شود. صادق،راحله و خانم صبوری که راحله فهمیده بود اسمش زینب است، به سمت نمازخانه رفتند.پدر داشت در گوشه‌ای که گویا از دوستان قدیمی‌اش بود گپ میزدند.سودابه رویش را بطرف سیاوش چرخاند تا سوالی بپرسد که با اخم‌های در هم سیاوش روبرو شد.چیشد؟ سیاوش کمی نزدیکتر آمد جوریکه سودابه از این نزدیک شدن خشمناک ترسید، انگشتش را به نشانه تهدید به سمت سودابه گرفت و بالحنی جدی و خشک گفت: -گوش کن ببین چی میگم سودابه، دفعه آخرت باشه به همسر من بی‌احترامی میکنی و تیکه میندازی! اون هرچی هست زن منه و من خوشم نمیاد کسی راجع بهش حرفی بزنه.فکر نکن من نفهمیدم تو مهمونی چکار کردی،اگه حرفی نزدم بخاطر حرمت فامیلی بود.اما دفعه بعد از این خبرا نیست! این را گفت و بی‌توجه به پدر که داشت بهشان نزدیک میشد با اخمهایی در هم دور شد.پدر تعجب کرد و از سودابه پرسید: -چش شده؟ سودابه با لبخند خودش را به بیخیالی زد و سعی کرد حفظ ظاهر کند اما بیشتر از پیش کینهراحله را به دل گرفت.دختری که باعث شده بود سیاوش اینطور به رویش تندی کند. خودش هم نمیدانست کجا برود.نگاهش کشیده شد سمت... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۹۳ و ۹۴ مجبور میشدگوشی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ نگاهش کشیده شد سمت نمازخانه. راحله آنجا بود. دوست صمیمی‌اش هم.بهترین جا همانجا بود.یعنی برود نماز بخواند؟بعد از چندین سال؟هرازگاهی،یکی‌درمیان نماز میخواند اما حالا، با این تیپ و قیافه، وضو گرفتن سخت بود.موهای تافت خورده، لباس شق و رق و آن سر آستین‌های کذایی، کمی فکر کرد.شانه‌ای بالا انداخت، رفت سمت دستشویی‌ها.همیشه تصمیم هایی که سر گرفته میشوند تاثیر مهمی در سرنوشت ادمی دارند. بعد از وضو، خودش را به نمازخانه رساند. نماز اول تمام شده بود.صادق طبق معمول در اولین صف خودش را جا داده بود.همانجا در اخرین صف ایستاد. نماز که تمام شد نماز دومش را هم خواند و از نمازخانه بیرون زد. به سمت جایی که قبل نماز بودند رفت. نگاه راحله با دیدن بیرون امدن سیاوش از نمازخانه چنان برقی به خود گرفت که از همان فاصله هم پیدا بود. از خوشحالی دیدن سیاوش با آن استین‌های بالا زده برای وضو و کتی که دست گرفته بود کله قندی کامل در دلش اب شد.به جمع که رسید کنار راحله ایستاد.راحله دم گوشش زمزمه کرد: - قبول باشه آقامون.امشب خوب دلبری میکنیا لبخند پر معنایی زد: - شدم یه حاج اقای کامل یا نه؟ -چه جورم! فقط یه ریش میخوای و یه تسبیح! و ریز خندید. سیاوش هم در حالیکه کیف راحله را میگرفت تا راحله چادرش را درست کند گفت: -از تو هرچی بگی برمیاد وروجک و همراه جمع راه افتادند به سمت میز پذیرایی. صادق آهسته گفت: - میبینم که تو زن ذلیلی از استادت هم پیش افتادی! مگه اینکه زنت تورو ادم کنه.من که نتونستم چیزی تو اون کله پوکت کنم! - لابد خودت ادم نبودی که بتونی کسی رو ادم کنی! -بپا به وقت بجای خوراکیا نخورنت اقای بامزه! -تو نمیخواد نگران بلع و هضم من باشی، برو ببین منزل آیندت کم و کسری نداشته باشه!آب زیرکاه!حالا دیگه برا من زیر آبی میری؟یک حالی ازت بگیرم امشب! راحله سیاوش را صدا زد و صادق نتوانست جواب دهد.داشت محوطه و دانشجوها را نگاه میکرد یکدفعه نگاهش گوشه‌ای مات ماند و اخمی بین پیشانی‌اش نشست. سقلمه‌ای به سیاوش زد و با چشم و ابرو آنطرف را نشانش داد. سیاوش هم با دیدن آنچه صادق دیده بود اخمهایش را در هم کشید.کمی جابجا شد و جوری جلوی راحله ایستاد تا آن نقطه خاص در تیررس نگاهش نباشد. اما این اخموتخم‌ها، از نگاه سودابه دور نماند. نگاهی به گوشه مذکور کرد،با دیدن پسری ظاهرا مذهبی که با پورخندی به آنها خیره شده بود تعجب کرد.چرا سیاوش میخواست مانع شود که راحله آن شخص را نبیند؟ یک جای کار میلنگید!باید سر از ماجرا درمی‌آورد. همانطور که درفکر بود متوجه شد که پسر جوان با لبخند نگاهش میکند. چه نگاه وقیحی داشت. ولی فعلا این چیزها مهم نبود. سودابه باید میفهمید این پسر این وسط چه کاره است. لبخندی تحویلش داد در تمام مدت جشن،حواسش به "نیما" بود. صادق و سیاوش و پدر باهم گرم گرفته بودند، راحله هم سرش گرم میهمان ناخوانده صادق بود.فرصت خوبی بود.سودابه به بهانه قدم زدن از جمع فاصله گرفت. خودش را به میز پذیرایی رساند. نیما و چندتایی از دوستهایش هم همانجا بودند.سودابه باخودش فکرکرد این پسر با این تیپ و این دوستهای حزب‌اللهی‌اش هیچ شباهتی به ریشوهایی که نگاه کردن به خانم ها را گناه میدانستند نداشت.آنهم خانمی مثل او که به خودش هم رسیده بود! وقت آن بود که از ترفندهای‌زنانه‌اش کمک بگیرد. کیکی از روی میز برداشت،اما شیر کاکائو از دستش افتاد.نیما هم که گویا دنبال فرصتی بودپاکت را برداشت و به دست سودابه داد: -بفرمایید -خیلی ممنون -خواهش میکنم - فکر نمیکردم بچه مذهبی‌ها هم از این کارا بلد باشن! و همین یک جمله کافی بود تا باب‌صحبت باز شود.البته صحبتی که نمیتوانست طولانی باشد چون سودابه باید به میان جمعشان برمیگشت تا کسی بویی نبرد.و چون‌هردونفرنیات‌مشترکی داشتند،ولو بی‌خبر از یکدیگر،رفتارشان ناخواسته هماهنگ شد.و درنهایت منجر به رد و بدل شدن شماره شد.سودابه مصمم بود از راز آن نگاهها باخبر شود.و نیما نیز آشنایی کسی از نزدیکان سیاوش قطعا موقعیت خوبی را برای عملی کردن نقشه‌اش فراهم‌ میکرد... خریدجهاز و مقدمات عروسی که راحله را درگیر مراسم خواهرش معصومه بود،رابطه 🔥نیما و سودابه🔥 هرروز نزدیکتر میشد.نیما سودابه را متقاعد میکرد که هنوز هم به راحله علاقه دارد.و فهمیده بود سودابه به سیاوش علاقه دارد از همین ترفند برای قانع کردن سودابه استفاده کرد: -ببین سودابه سیاوش الان سر لج و لجبازی دختره رو گرفته اگه بهم کمک کنیم هم من به اونی که دوسش دارم میرسم هم تو. -اخه سیاوش برای چی باید یه همچین کاری کنه؟اون از این اخلاقا نداشت. نیما که از هیچ دروغی ابا نداشت،سعی کرد قیافه حق به جانبی بگیرد: -من دوست نداشتم اینو بگم... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۹۵ و ۹۶ نگاهش کشیده شد
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۷ و ۹۸ - من دوست نداشتم اینو بگم،هرچی باشه تو سیا رو دوس داری و من دوست ندارم اون پیش تو خراب بشه اما واقعیت اینه که سیاوش خیلی کینه ای هست.اگه با کسی دشمن بشه تا زهرش رو نریزه ول کن نیست.سر یه جریانی باهم مشکل پیدا کردیم،اونم فهمید من چقد راحله رو دوست دارم اینجوری تلافی کرد.تو که دختر عمه‌ش هستی باید اخلاقش رو بشناسی وسوسه به دست اوردن سیاوش باعث شد حرف نیما را تصدیق کند: - خب الان باید چکار کنیم؟ - ببین،الان راحله نسبت به من بدبین شده ولی من اصلا فرصت نکردم که براش توضیح بدم. اون عکس و فیلمهایی که سیا نشون راحله داده جزیی از ماموریت من بوده اما چون سیا نمیدونست فکر کرد من خودم اون تیپ ادمم.اگه من از اون تیپ ادما باشم خب برای چی بخوام یه زن محجبه بگیرم؟سمت خونشون که نمیتونم برم، شماره‌ش رو هم عوض کرده. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که یجوری شماره‌ش رو برام پیدا کنی تا بتونم حرف بزنم حرفهای نیما دروغی ساده بود و اگر سودابه کمی فکر میکرد میتوانست به تناقض حرفهایش پی ببرد اما برای سودابه تنها رسیدن به سیاوش مهم بود.برای همین سودابه عقلش را تعطیل کرد و مانند برده‌ای‌ خام حرفها و نقشه‌های نیما شد.. آن روز صبح سیاوش بهتر دید برود نون بگیرد تا هوایی به کله‌اش بخورد.که صدای گوشی‌اش درآمد.خوشحال شیرجه زد روی گوشی.فکر کرد راحله است.اما پیامی از یک شماره ناشناس بود.با خواندن پیامک اخمهایش در هم‌ رفت: - فکر نکن قسر در رفتی.به وقتش حسابت رو میرسم. منتظر باش! سیاوش کمی فکر کرد.تنها کسی که به ذهنش میرسید نیما بود.لابد خواسته از این طریق اذیتش کند.پوزخندی زد،گوشی را کناری انداخت، لباس پوشید و از خانه بیرون زد.هنوز به نانوایی نرسیده بود که تلفنش زنگ زد. با دیدن شماره سودابه ابروهایش ازتعجب بالا رفت و وقتی با سودابه حرف زد تعجبش بیشتر شد.سودابه با آن همه دک و پز و غرور و ادا، زنگ زده بود شماره راحله را بگیرد تا بابت اتفاقات پیش آمده معذرت خواهی کند!! سیاوش هم که حتی در مخیله‌اش نمیگنجید سودابه چه فکری در سر دارد شماره راحله را برایش فرستاد! آن روز عصر قرار بود بروند برای راحله لباس بخرند.راحله لباسهایش را پوشیده بود و منتظر تماس سیا بود تا از خانه خارج شود. گوشی زنگ خورد: -سلام سیاوشم!باشه عزیزم،الان میام دم در کسی جز مادرش در خانه نبود،سریع از مادر خداحافظی کرد،چادرش را سرش کرد و از هال زد بیرون.قبل از اینکه از درکوچه بیرون بزند صدای گوشی را شنید. پیامک بود: -باید باهات حرف بزنم راحله شماره ناشناس بود.تعجب کرد. جواب داد: _شما؟ صدای بوق ماشین سیاوش باعث شد گوشی را توی کیفش بیندازد و از در بیرون برود.راحله وقتی دید سیاوش اینقدر از دیدن آن کت‌ودامن ذوق زده است لبخندی زد و اصلا به روی خودش نیاورد که عین همین لباس را دارد و در مراسم عقد پوشیده است.چه دلیلی دارد من دل همسرم را بشکنم بخاطر حرف مردم؟سیاوش پول را پرداخت و چند دقیقه بعد با لباس کاور پوش شده،از مغازه بیرون زدند.سوار که شدند گوشی سیاوش زنگ زد.سیاوش گفت: -مادرته! و گوشی را جواب داد.بعد اینکه تماس قطع شد گفت: -خانم حواس پرت گوشیت رو چرا جواب نمیدی؟ - تو کیف بود،کیف رو هم ک با خودم برنداشتم...چی گفت مامان؟ -هیچی!گفتن خواهرت اینا شام اونجان، من هم برای شام بیام اونجا...منم که میدونی عادت ندارم دعوت کسی رو رد کنم سیاوش این را گفت و خندید.با تعریفهایی که شنیده بود بدش نمی‌آمد کمی سر به سر این داماد عجول بگذارد برای همین با کمال میل دعوت را قبول کرده بود.راحله هم که در این مدت سیاوش را خوب شناخته بود و معنای آن لبخندکج را میدانست گفت: -البته به شرطی که سربه‌سر حامد نذاری سیاوش که از این رو شدن دستش خنده اش گرفته بود گفت: -سعیم رو میکنم اما قول نمیدم! سر میز شام، سیاوش که شیطنتش گل کرده بود،مرتب با ایما و اشاره حامد را نشان میداد و میخندید.شاید هم بیشتر از اینکه حرص راحله را درمی‌آورد خنده‌اش گرفته بود.سیاوش غذایش که تمام شد رو به مادر گفت: -ممنون مادر،خیلی خوشمزه بود.تقریبا ده سالی میشد که غذای درست و حسابی مادر پز نخورده بودم. صبح که از خواب بیدار شد،نگاهی به گوشی‌اش کرد.چندتایی پیامک داشت و تعدادی تماس از دست رفته از خواهرش و سپیده.پیام ها که چند تاییشان تبلیغات بود.اما این وسط یک شماره ناشناس هم بود. یادش آمد که دیروز، شماره ناشناسی بهش پیام داده بود.پیام را باز کرد.بادیدن آن یک کلمه بدنش لرزید:نیما!نیما شماره اورا از کجا اورده بود؟ جوابش را داد: -لطفا مزاحم نشید! وقتی پیام رسیدن پیامک را دید، هر دو پیام را پاک کرد.گوشی‌اش زنگ خورد: -سلام آقایی...ببخشید 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۹۷ و ۹۸ - من دوست نداشت
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰ -...ببخشید، خیلی خسته بودم،تازه بیدار شدم...باشه،چشم من تا یک ساعت دیگه آماده‌ام.نه میخام خودم هم بیام فرودگاه آن روز،روز قبل از مراسم بود.پدرسیاوش از تهران آمده بود و باید با سیاوش به استقبالش به فرودگاه میرفتند.چندتایی خرید ریز و درشت مانده بود.چنان راحله را سرگرم کرد که اصلا نتوانست به پیامی که دیده بود فکر کند.بعد از ناهار،یادش آمد که گوشی را نگاه کند.دوباره چند تا پیام داشت: -باید باهات حرف بزنم راحله...من هنوزم دوست دارم...سیاوش اونی که تو فکر میکنی نیست این جمله آخر راحله را ترساند.آیا واقعا رازی در این میان بود؟ با خودش فکر کرد که لابد خواسته تلافی دربیاورد.راحله که دید نیما ول کن نیست نوشت: -اگه یکبار دیگه مزاحم بشین به عنوان مزاحم باهاتون برخورد میکنم امیدوار بود با این حرف،نیما ول کن ماجرا شود اما صدای گوشی بلند شد: -بهت ثابت میکنم راحله رفت توی فکر:چیو میخواد ثابت کنه؟ بعد نوشت: -بلاک! و ارسال کرد.شماره را بلاک کرد و دراز کشید.ذهنش درگیر شده بود.تازه داشت همه چیز آرام میشد.تمام خاطرات بدش زنده شد.دلش نمیخواست به این راحتی به سیاوش شک کند اما چشمش ترسیده بود.با خودش فکر کرد این داستان را به سیاوش بگوید؟ چه لزومی داشت؟و با مرور این حرفها،یاد مهربانی‌های سیاوش افتاد. سیاوش از روی صندلی آرایشگاه بلند شد. نگاهی به موهایش در آینه انداخت.راضی بود.حالا باید لباسهایش را عوض میکرد و دنبال راحله میرفت.دم آرایشگاه ایستاد.از پله‌ها بالا رفت.پشت در که رسید به راحله زنگ زد. -سلام لپ گلی..آره پشت درم،بیا بیرون کارت دارم.نه کسی نیست بیا کسی توی راه پله نبود.در باز شد.راحله با کت و دامن،جوراب و کفش‌های پاشنه‌دار در قاب در ظاهر شده بود.صورتش آرایش ملیحی داشت.سیاوش گل داوودی صد پر سفیدی را که گرفته بود جلو برد: -برای یقه لباست گرفتم،فکر کردم گل طبیعی قشنگتره راحله با ذوق گل را گرفت: - الان میدم آرایشگر تا با سنجاق وصلش کنه.خوب شدم؟ -عالی.من از صافکاری زیاد خوشم نمیاد راحله از این تعبیر سیاوش خنده ای کرد: -دیگه باید به شما بیایم نگن پسر به این خوش تیپی چه زنی گرفته! سیاوش زد زیر خنده.راحله با ذوق نگاهی به مردش انداخت.مردی که بخاطر دل خانمش موهایش را ساده‌تر مدل داده بود و از خیر کراوات گذشته بود.با آن شلوار کتان سورمه‌ای و پیراهن سفید آستین کوتاه واقعا خوش تیپ شده بود.راحله چادرش را سر کرد،گوشی‌اش زنگ خورد. مادرش بود.بعد از آنکه تماس را قطع کرد پیام روی گوشی را دید.دوباره یک شماره ناشناس: -حالا که حرفهام رو باور نمیکنی،میتونی ازش بپرسی چطوری اون فیلم‌ها رو گیر آورده.اون همه جا با من بود. بدنش عرق کرد.حس کرد جلوی چشمهایش سیاه شد.کمکش کردند بنشیند: -میخوای بگم همسرت بیاد داخل؟ سرش را بلند کرد و به چهره نگران زن چشم دوخت.زیرلب زمزمه کرد:همسرم؟چه امتحان سختی و هربار امتحانی بر سر دل. یعنی سیاوش هم مثل نیما...یعنی سیاوش من؟نه، نباید قضاوت کنم.باید حرفهای سیاوش رو هم بشنوم.اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد. سیاوش را دوست داشت. دلش نمبخواست خدشه‌ای به این علاقه وارد شود. - بگم بیاد؟ سرش را تکان داد.به زحمت بلند شد."تو هستی و میبینی، کمک کن بهترین تصمیم رو بگیرم." این توکل به خدا لبخند کمرنگی روی لبش نشاند و کمی آرامش کرد:لاحول‌ولاقوه‌الابالله..نفس عمیقی کشید،از آرایشگاه زد بیرون. سیاوش زیرچشمی به راحله انداخت.از وقتی از آرایشگاه بیرون آمده بود، چهره‌اش پژمرده بود.سیاوش دلهره‌ای عجیب داشت: -ساکتی خانم راحله خیره به جلو جواب داد: - نه خوبم سیاوش تعجب کرده بود.این راحله،راحله نیمساعت پیش نبود.سعی کرد جو را عوض کند: -لابد داری فکر میکنی برای خودمون چطوری مراسم بگیریم!امشب باید حسابی حواست رو جمع کن ببین چه خبره.دوست ندارم از اون اقا حامد خان کم بیارم سیاوش این را گفت و خودش هم از این حرف خاله‌زنکی‌اش خنده‌اش گرفت.اما راحله تنها لبخندی بی‌رمق زد.ذهنش آشفته بود.باید میپرسید: -سیاوش؟ -جان دلم؟ - یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ سیاوش کمی اخم کرد.او هرگز جز حقیقت نگفته بود. این جمله برایش گران بود: -مگه تا حالا غیر این بوده؟ راحله دلش گرفت.نمیتوانست یا در واقع نمیخواست که باور کند.چرا باید سیاوش چنین کاری کرده باشد؟ - آخرش نگفتی تو چطوری فهمیدی که نیما همچین آدمیه؟هربار ازت پرسیدم گفتی ولش کن. دلهره‌اش عود کرد.نکند نیما تهدیدش را عملی کرده باشد. اما امشب نه.امشب وقت خوبی برای توضیح دادن نبود.و چه اشتباهی میکنند زن و شوهرها که حل مشکلاتشان را به فردا می‌اندازند. -چیشد حالا به این فکر افتادی؟ -هیچی،همینجوری دوست دارم بدونم - امشب عروسی خواهرته دوست ندارم... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۹۹ و ۱۰۰ -...ببخشید، خی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ - امشب عروسی خواهرته دوست ندارم با شخم زدن گذشته امشب رو خراب کنیم.سر فرصت همه چیز رو برات توضیح میدم او از آشوب درون راحله خبر نداشت.نگاه راحله چنان سنگین بود که سیاوش حسش کرد: -مطمئن باش جایی برای نگرانی وجود نداره.من هیچوقت بهت نمیگم آنشب تا صبح خوابهای اشفته دید و صبح کسل و بی‌حوصله از جا بلند شد.نگاهی به گوشی کرد،خداروشکر خبری نبود.رفت تا صبحانه‌اش را بخورد.تغییر حالت راحله از دید پدر و مادر مخفی نماند.پدر با تعجب نگاهی به همسرش انداخت و اشاره ای به راحله کرد.مادر آرام چشمهایش را بست. وقتی پدر رفت،مادر کنار راحله نشست: - چیزی شده دختر مامان؟ راحله دوست نداشت کسی چیزی بفهمد. هنوز خودش هم نمیدانست چه خبر شده. دوست داشت اول خودش سر از ماجرا در بیاورد و بعد بقیه بدانند: -نه، هنوز که چیزی نشده - خب قبل از اینکه اتفاقی بیفتد باید کاری کرد، وقتی اتفاقی افتاد چه فایده! -آخه هنوز نمیدونم چیشده.دوست ندارم زود قضاوت کنم مادر با رفتار عاقلانه نگذاشت مهر مادری‌اش غلبه کند و با سوالات پی در پی، حوصله دخترش را سر ببرد یا زیر زبانش را بکشد.از یه جایی به بعد باید بگذاریم بچه‌ها حریم خصوصی داشته باشند و اگر دلشان خواست ما را در آن راه بدهند.و چقدر راحله آرام میشد میشد از این فهم مادر. - هر وقت دوست داشتی میتونی روی کمک من حساب کنی.فقط قبل از اینکه دیر بشه راحله با نگاه و لبخندش از مادر قدردانی کرد و به اتاقش رفت.باید برای مراسمهای بعد عروسی خواهر اماده میشد.پا تختی و پاگشا و...چند روزی به همین دید و بازدید ها و مراسمات گذشت.بیشتر مواقع گوشی را خاموش میکرد چون سیاوش در کنارش بود و نیازی به گوشی نبود. خوشبختانه خبری از نیما نشد و راحله کم کم داشت خیالش راحت میشد و فکر میکرد حتما نیما لافی زده بوده که در اثباتش مانده است و برای همین حالا همه چیز تمام شده... آن روز صبح تازه از خواب بیدار شده بود. قرار بود سیاوش دنبالش بیاید تا بروند برای مراسم نامزدی سید کادو بخرند.هر چند حوصله‌اش را نداشت.فکر میکرد بهانه‌ای ندارد برای بهم زدن قرار.دوست نداشت حرفی از پیام ها به سیاوش بزند. که صدای گوشی بلند شد.بله پیام نیما بود.بازش کرد..یک..دو...سه...پنج عکس از سیاوش بود، آن هم کنار دخترهای آنچنانی در حال بگو بخند... خوشبختانه کسی خانه نبود.پدر که سرکار رفته بود.شیما هم هدفون را روی گوشش گذاشته بود و مثلا داشت درس میخواند! مادر هم برای دیدن همسایه بیرون رفته بود.اشکهایش همچون باران سرازیر شدند. نباید میگذاشت کسی چیزی بفهمد. صورتش را شست. حرفهای سیاوش را در ذهنش مرور کرد.باید صبر میکرد. آنقدر سیاوش را دوست داشت که سریع تصمیم نگیرد. برای خراب کردن همیشه وقت هست. شاید اصلا فوتو شاپ بودند!دوباره قضایا را در ذهنش کنارهم چید.هرچه باشد سیاوش برای گرفتن عکس و فیلم از نیما باید خودش هم در این مراسم ها حضور میداشت. پس حرف نیما درست بود؟ سیاوش هم مثل نیما بود؟ نه، سیاوش نمیتوانست..اصلا چرا؟باید سیاوش را میدید. دیگر بیش از این نمیتوانست منتظر بماند. درحالیکه سعی میکرد صدایش چیزی را لو ندهد شماره سیا را گرفت.سیاوش حالش را از نگاهش می فهمید. کلافه دستی در موهایش کشید: -تو این چند روز چت شده راحی؟ راحله نفسی کشید که شبیه آه بود. -اون شب گفتی سر فرصت همه چیز رو برام توضیح میدی.خب فک میکنم الان دیگه وقت مناسبی باشه.میخام بدونم -بازجویی میکنی؟ - نه. اصلا، فقط دوست دارم بدونم چه چیزی وجود داره که از گفتنش طفره میری. سیاوش ساکت شد.یعنی نیما توانسته بود اینقدر راحله را نسبت به او بدبین کند؟راحله اینقدر زود راجع به او قضاوت کرده بود؟ -من نمیدونم چیشده که تو یکدفعه اینقدر مصرّ شدی که این قضیه رو بفهمی،اگه تا حالا نگفتم چون به نظرم ارزش نداشت. لزومی نداشت بخوام تو رو ناراحت کنم اما اینطور که بنظر میاد یکی این وسط داره موش میدوونه سیاوش همانطور که حرف میزد نگاهش به آینه بود.بعد از چندبار تغییر مسیر متوجه شد که ماشینی تعقیبشان میکند. حس کرد ماشین را میشناسد. همان‌پارس سفید رنگ...اخمهایش را در هم کشید. ذهنش روی آن ماشین متمرکز شد و ناخودآگاه سکوت کرد. راحله سکوت و اخم سیاوش را که دید دلش لرزید. سیاوش چیزی را پنهان میکند وگرنه این اخم و سکوت و طفره رفتن ها چه معنی داشت؟دوباره صدای گوشی بلند شد. یک فیلم بود.حس کرد الان است که خفه شود. انگار از سیاوش میترسید. شیشه را پایین داد. باز هم هوا کم بود... - ماشینو نگه دار - الان نمیشه! راحله سعی کرد ارام باشد اما تحمل هم حدی داشت.از صبح تا حالا خودش را نگه داشته بود. دیگر نمیتوانست.نمیدانست چه کسی راست میگوید چه کسی دروغ. -چرا نمیشه؟.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ - امشب عروسی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ -چرا نمیشه؟؟ لابد میخوای لفتش بدی تا یه چیزی سر هم کنی؟؟ - چی میگی راحی الان نمیشه. یه نفر دنبال ماست خطرناکه! - هیچکس دنبال ما نیست.برای چی باید دنبال ما باشه؟؟؟ لابد قراره بازم تو سوپر من قصه باشی؟؟ آره؟؟؟ سیاوش نمیتوانست تمرکز کند.از یک طرف راحله،از یک طرف آن ماشین سفید.راحله با گریه و التماس گفت: -گفتم نگهدار سیاوش.توروخدا نگهدار... سیاوش فرمان را چرخاند و کنار خیابان نگه داشت.چرخید رو به راحله.خواست دستان راحله را بگیرد که راحله دستهایش را عقب کشید. سیاوش تعجب کرد. -چرا سیاوش؟؟چرا؟؟ مگه من چکارت کرده بودم؟؟ - چی چرا خانمی؟ چیشده؟ من نمیدونم از چی حرف میزنی باور کن اینا همش یه نقشه‌ست. من میدونم کی وسط این ماجراست... جریان اونطوری که تو فکر میکنی نیست.من بهت توضیح میدم.فقط بذار از اینجا بریم بعد! راحله همانطور که هق میزد با دستهای لرزان فیلم را پلی کرد و گوشی را طرف  سیاوش گرفت: -چی رو میخوای توضیح بدی؟؟ سیاوش نزدیک بود چشمهایش از حدقه بیرون بزند. خشکش زده بود. آن مهمانی آخر...نیما زهرش را ریخته بودراحله همان طور که در را باز میکرد گفت: -نمیبخشمت سیاوش...هیچوقت...!! تا راحله دستش را به سمت در برد سیاوش نگاهش را در اینه به ماشین دوخت. آن ماشین سفید عقبتر ایستاده بود.باید مانع راحله میشد.پیاده شد و دنبال راحله که کنار خیابان راه میرفت راه افتاد. - راحی... راحی جان داری اشتباه میکنی... بذار برات توضیح بدم...توروخدا بیا سوار شو... اینجا خطرناکه...راحلههههه بدون توجه به سیاوش به راهش ادامه داد. قصد کرد از خیابان رد شود تا شاید سیاوش دست از سرش بردارد.سیاوش نگاهش برگشت روی آن ماشین سفید. ماشین به حرکت درامده بود و داشت سرعت میگرفت: -صبر کن راحلهه... نرو تو خیابون.... راحله گوش نکرد. به وسط خیابان رسیده بود: -راحلههه، ماشییین!!!!! با چند قدم بلند خودش را به وسط خیابان رساند.راحله برگشت تا ماشینی که سیاوش اخطارش را داده بود ببیند اما یکدفعه جلوی چشمش سیاه شد... همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. وقتی چشم هایش را باز کرد در دستش  احساس سوزش میکرد. چادرش دورش پیج خورده بود و روسری اش جلوی چشمش را گرفته بود.روسری‌اش را عقب کشید تا بتواند ببیند. استینش پاره شده بود، پوست دستش کامل کنده شده بود و خون جاری بود.در سرش احساس درد داشت. یکدفعه یاد سیاوش افتاد.چه خبر شده بود؟ فقط فریاد سیاوش در گوشش مانده بود: -راحله، ماشییین!! دورش چند نفری ایستاده بودند: -خانم؟ حالتون خوبه؟ - یکی زنگ بزنه اورژانس نگاهش را به اطراف چرخاند. آنطرف هم شلوغ شده بود. لنگان لنگان جلو رفت: -سیاوش؟ سیاوشم؟ جمعیت راه را برایش باز کرد.از حرکت ایستاد. آن مردی که خونین و مالین وسط خیابان دراز کشیده بود سیاوش او بود؟؟ پیراهنش پاره شده بود،یکی از کفشهایش از پایش درآمده بود،صورتش خاکی شده بود. -بهش دست نزنین.ممکنه نخاعش آسیب ببینه - زنگ زدیم به اورژانس الان میرسه مات ایستاده بود و زمزمه‌های اطرافیان  را میشنید: -من دیدم چیشد.خانم رو نجات داد... خانم؟ نسبتی با شما دارن؟ -اره، من قبلش دیدم با هم بگو مگو داشتن.فک کنم زن و شوهرن.ایشون میخواست از خیابون رد شه متوجه ماشین نبود.اگه بغلش نکرده بود الان خانم این بلا سرش اومده بود سیاوش تنها کاری که توانسته بود بکند این بود که بدنش سپری شود برای راحله. -اره منم دیدم...خیلی کرد راحله نگاهش برگشت روی مرد و زیرلب‌زمزمه کرد: -مردانگی! دوباره چرخید سمت سیاوش. انگار تازه فهمیده باشد چه شده..نگاهی به دست سیاوش انداخت. پشت دستش روی زمین کشیده شده بود و پوستش رفته بود. زیر سرش خون راه افتاده بود. صدای ضعیف ناله‌ای از بین دندان های قفل شده اش بیرون آمد و دیگر هیچ.. احساس ضعف کرد، پاهایش سست شد. زانو زد.سعی کرد سرش را بالا بگیرد.و روی زانو بلند شود. سرش گیج رفت و نقش زمین شد... چشمهایش را باز کرد سفید بود.چند باری پلک زد تا دیدش واضح شود. سقف سفید اتاق بود.سر چرخاند.یک طرف پنجره بود و نور غروب آفتاب. یک طرف هم مادر که آرام نشسته بود و با لبخندی گرم نگاهش میکرد. -بهتری دختر مامان؟ راحله تنها به یک چیز فکر میکرد: -سیاوش! سیاوش کجاست مامان؟ نگاه مادر موقع حرف زدن چنان آرام بود که راحله حرفش را باور کرد: -خوبه.اتاق اون طرفی،دکتر بالا سرشه -مامان، تقصیر من بود..سیاوش بخاطر من اینجوری شد! اشکهایش سرازیر شد: -من حرفش رو گوش نکردم اون گفت خطرناکه..آخخ - آروم باش مادر،دستت زخم شده، پانسمانش کردن.سعی کن زیاد تکونش ندی گریه نکن مادر.اتفاقیه که افتاده.کاریش نمیشه کرد. خیره ان شالله چقدر خوب بود که سرکوفت نمیزد. همین موقع در باز شد.. 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ -چرا نمیشه؟؟
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ و پدر وارد شد: -به‌به!زن و شوهر عاشق!ما همه جوره‌ش رو دیده بودیم الا اینکه زن و شوهر اونقد همو بخوان که موقع تصادف هم باهم باشن! و خندید.راحله لبخند کمرنگی زد.دیدن مهربانی و آرامش پدر و مادر مشکلاتش را نصف میکرد.هرچند هنوز هم نگران سیاوش بود: -بابا میشه منو ببرین پیش سیاوش میخوام ببینمش -باشه! بذار حالت بهتر بشه، میبرمت.الان خودت هم نیاز به استراحت داری.من برم برای شما غذای درست و حسابی بگیرم. غذای بیمارستان فایده نداره مادر تا دم در پدر را بدرقه کرد و جوری که راحله نشنود پرسید: -چیشد؟ پدر سری به نشانه تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید: -زنگ زدم پدرش بیاد. البته همه چیزو بهش نگفتم.ناهار شمارو بیارم،اونم رسیده. باید برم فرودگاه دنبالش.سعی کن فعلا تا بهتر نشده چیزی بهش نگی. یجوری طفره برو مادر سری به نشانه تایید تکان داد و وقتی پدر رفت برگشت توی اتاق. -چند ساعته اینجام مادر؟معصومه کجاست؟ -سه چهار ساعتی میشه.معصومه هم اینجا بود دیگه به زور ردش کردم بره. احتمالا چند ساعت دیگه بیاد دیدنت -کاش میبردیم سیاوش رو ببینم.من حالم خوبه.میتونم راه برم - نه مادر.بلند شی سرت گیج میره اونم مسکن زدن بهش خوابیده، بری فایده نداره فقط بیدارش میکنی -حالش خوبه؟ و مادر فکر کرد چه بگوید که دروغ نباشد: -شکر! چند ساعتی به همین منوال گذشت.صدای تق تق در آمد. -بفرمایید پدر، معصومه و حامد و پدرسیاوش وارد شدند. راحله نیمه بیدار بود. تخت را کمی بالا اورده بودند.با شنیدن صدای پدر سیاوش فکر کرد سیاوش آمده. صدایشان شباهت عجیبی داشت. چشمهایش را باز کرد: -خوبی دخترم؟ با دیدن پدر سیاوش وا رفت. دلش فقط سیاوشش را میخواست.اشک از گوشه چشمش چکید.پدرسیاوش جلو آمد.خم شد تا پیشانی‌اش را ببوسد.دستش را بالا آورد و دور گردن پدرسیاوش حلقه کرد و زد زیر گریه. پدر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. اشکی از چشمش پایین افتاد: -آروم باش دخترم - بابا! اینا منو نمیبرن سیاوش رو ببینم. هیچی به من نمیگن.میترسم.حال سیاوش اصلا خوب نبود.تمام صورتش خونی بود. -گریه نکن دخترم.خودم قول میدم ببرمت ببینیش.بذار حال خودت خوب بشه من خودم میبرمت باشه دختر گلم؟ راحله سعی کرد آرام باشد.با معصومه و حامد حال و احوال کرد. کمی ماندند و سعی کردند حال و هوای راحله را عوض کنند.دوست داشت فقط فردا شود تا بتواند سیاوش را ببیند...راحله وحشت زده نگاهش بین سید و مادر در حرکت بود: -عمل مغزی؟چرا؟ در همین حین پدرش به همراه پدر سیاوس از راه رسیدند، راحله به سمت پدرش رفت: -بابا؟ آقا سید چی میگن؟ سیاوش مشکل مغزی داره؟؟ -آروم باش دخترم، چیزی نیست یه عمل ساده‌ست. خوب میشه راحله در آغوش پدرش گریه کرد با کمک پدر و مادرش به اتاقش برگشت و سعی کرد تا کمی بخوابد. حالا که از زنده بودن سیاوش مطمئن شده بود کمی آرامتر شده بود هرچند دلهره جدیدی پیدا کرده بود. پدر سیاوش پشت پنجره رفت،تنها پسرش، پسری که همیشه به داشتنش افتخار میکرد،حالا مثل یک تکه گوشت بی حرکت، روی تخت افتاده بود.چشمهایش پر از اشک شد. دستی روی شانه اش حس کرد.پدر راحله بود: -قوی باش مرد - من و سیا خیلی به هم وابسته‌ایم. سیاوش تو جوونی مادرشو از دست داد، خواهرهاشم ازدواج کرده بودن، برای‌ همین خیلی بهم وابسته شدیم.دیدنش اینجوری خیلی برام سخته پدر راحله، همانطور خیره به تخت سیاوش گفت: -حالتو درک میکنم. برای همین میگم باید سرپا باشی، چون سیا بهت وابسته ست. اون خوب میشه ولی اگه ببینه اتفاقی برای تو افتاده از پا درمیاد برای اینکه،حلقه‌های اشکش را نبیند، همانطور که میرفت گفت: - میرم کارای عملش رو انجام بدم... چهار ساعتی میشد که پشت در اتاق عمل بودند. -بشین مادر.. تو حالت هنوز خوب نشده دستش همچنان باندپیچی بود،ماهیچه‌هایش کوفته بود و به سختی راه میرفت.به اصرار مادر روی صندلی نشست.مدام صدای سیاوش در ذهنش تکرار میشد:"صبر کن راحله..جریان اونجوری ک تو فکر میکنی نیست..برات توضیح میدم." کاش توانسته بود خودش را کنترل کند.چرا تصمیم گرفته بود؟دیگر زمان به عقب برنمیگشت.فقط باید دعا میکردند.مادر زیرلب ذکر میگفت، پدر عصبی تسبیح می‌انداخت، و پدرسیاوش همچون مرغی سرکنده اینطرف و آنطرف میرفت.معصومه حواسش به راحله بود و حامد با چهره‌ای غمگین ایستاده بود تا اگر کاری باشد سریع انجام دهد. سید با کلی هماهنگی و ریش گروگذاشتن استادش را برای جراحی آورده بود به این بیمارستان.جراحی که به مهارت شهره بود... یکساعت دیگر هم گذشت.همه داشتند نگران میشدند.یکدفعه در اتاق عمل باز شد و سید درحالیکه ماسک را از جلوی دهانش پایین میکشید و کلاهش را برمیداشت از اتاق بیرون آمد.همه به طرفش هجوم بردند: -چیشد آقا سید؟ 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ و پدر وارد شد
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ -چی شد آقا سید؟ عمل خوب بود؟ لبخند کمرنگی زد و گفت: -خطر رفع شد.الان دکتر میان کامل براتون توضیح میدن صدای نفسهای حبس شده بود که رها میشد و شکر گفتنهایی که فضا را پر کرد.با اجازه ای گفت و راهش را از میان جمعیت باز کرد و رفت..دو هفته‌ای از عمل سیاوش گذشت. همه آمده بودند ملاقات. حتی سودابه! سودابه‌ای که با دیدن سیاوش و فهمیدن اینکه چه اتفاقی افتاده، غش کرده بود و هیچکس نفهمید این بیهوشی بیشتر از اینکه از سر علاقه باشد از ترس بود.ترس از مردن سیاوش و اینکه او نیز شریک جرم باشد! هرچه باشد او شماره راحله را به نیما داده بود. پلیس از طریق دوربین‌های بانک همان خیابان توانسته بود پلاک ماشین ضارب را پیدا کند و حالا جستجو برای پیدادکردن مسبب این واقعه در جریان بود..با صحبت های راحله، از طریق شماره‌هایی که به راحله و سیاوش پیام داده بود، فهمیده بودند شماره ها متعلق به شخصب به اسم جهان فروخته‌اند.و پیدا کردن جهان، معلوم شد جهان شماره ها را برای نیما خریده و حالا نیما بود که قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود. سیاوش بیهوش و بی‌حرکت،روی تخت ای سی یو خوابیده بود.راحله در این مدت از خواب و خوراک افتاده بود.سعی میکرد گریه نکند اما هروقت از ملاقات برمیگشت چشمهایش پف کرده بود.در تمام این دو هفته، خبری از سید نبود.یکشنبه عصر بود و اقای پارسا، مضطرب و مغموم پای میز دکتر نشسته بود.دکتر کمی پرونده را بالا پایین کرد: - سطح هشیاری پسرتون هیچ تغیری  نکرده -یعنی معلوم نیست کی از کما بیرون میاد؟ - اصلا مشخص نیست، شاید یک روز، شاید یک سال! پدر سعی کرد خودش را کنترل کند: -پس باید چکار کنیم؟ -فعلا فقط دعا ازمون برمیاد! هرچی که خدا بخواد.با عملی که انجام شد، تونستیم خونریزی داخلی مغز رو کنترل کنیم و خوشبختانه فعلا مشکلی از اون لحاظ وجود نداره ولی.... -ولی چی؟ - متاسفانه بخاطر ضربه، عصب چشمشون اسیب دیه و خب این مساله روی بیناییشون اثر میذاره - یعنی چشماش ضعیف میشه؟ - تا یک مدت که قطعا بیناییشون رو از دست میدن، اما اینکه این نابینایی دائمی باشه یا موقت فعلا معلوم نمیشه آه از نهاد پدر برآمد..از پشت شیشه داشت پسرش را نگاه میکرد. خواسته بود پسرش را به اتاق خصوصی منتقل کنند تا هر وقت بخواهد بتواند پیشش باشد. پرستارها داشتند کارهای انتقال را انجام میدادند.یعنی سیاوش کور میشد؟چطور این خبر را به خانواده شکیبا و راحله میداد؟راحله باید میدانست. پای آینده‌اش در میان بود.. 💤رفته بود به سیاوش سر بزند. وارد راهرو که شد همه سراسیمه بودند.یک نفر داشت دستگاهی را به سمت اتاق سیاوش میبرد. ترس تمام وجودش را گرفت.نگاهش خیره ماند به گوشه راهرو...سید صادق بود.سر به زیر انداخته بود و شانه هایش میلرزید. پدر و مادرش و بابا ایرج(پدر سیاوش) هم در گوشه‌ای دیگر ایستاده بودند.با خودش فکر کرد اینها کی آمدند؟حتما خبری بوده که صدایشان زده اند.مادرش وقتی راحله را دید،  به سمتش آمد. -مامان اینجا چه خبره؟ چرا اینقد شلوغه؟ مادر با چشمهایی که خیس از اشک بود سعی کرد راحله را ارام کند: - اروم باش مادر...سیاوش ... اما نتوانست حرفش را ادامه دهد.یکدفعه وحشت زده به طرف اتاق دوید اما دم در اتاق.قبل از اینکه وارد شود تخت را از اتاق خارج کردند.رویش ملحفه ای سفید کشیده بودند. چنگ انداخت و لبه تخت را گرفت. یعنی همه چیز تمام شده بود؟یعنی سیاوش...ملحفه را در مشتش گرفت و پایین کشید.با دیدن سیاوش با چشمان بسته که ارام روی تخت خوابیده بود ماتش برد. طوری ارام خوابیده بود که گویی هیچ وقت زنده نبوده است. شانه‌های سیاوش را گرفت و همانطور که اشک هایش مثل سیل جاری بود، شروع کرد به تکان دادن سیاوش: -پاشو سیاوش...پاشو عزیزدلم...نباید بخوابی... بیدار شو ّمادر جلو آمد، بازوهای راحله را گرفت تا راحله را ارام کند: -اروم باش راحله جان، مادر، حالت بد میشه - مامان، سیاوش نباید بمیره،نباید ببرنش...اون فقط خوابیده..پاشو سیاوش، اینا فک میکنن تو مردی پاشو سیاوشم سیاوششش... سرش گیج رفت، سقف و چراغ هایش دور سرش می چرخیدند. ضعف کرد و از هوش رفت....💤 حس کرد کسی تکانش میدهد. -راحله جان؟ مادر؟ بیدار شو دخترم چشم باز کرد...مادر بالای سرش نشسته بود. -بیداری مادر؟ تو خواب داشتی جیغ میزدی یعنی هرچه دیده بود خواب بود؟ انگار باری چند صد کیلویی را از روی دوشش برداشته بودند.مادر با گوشه لباسش عرق هایش را گرفت. - چه خواب بدی بود مامان! خیلی بد بود. خواب دیدم سیاوش...سیاوش... - خواب بعد اذون تعبیر نداره ولی اگرم تعبیر داشته باشه خواب خیلی خوبی بوده -خوب؟برای دلداری من میگین؟ -اصلا!از قدیم گفتن اگه خواب ببینی یکی مرده عمرش طولانی میشه 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ -چی شد آقا سی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ -واقعا مامان؟ مادر همانطور که چراغ را روشن میکرد و از اتاق بیرون میرفت گفت: - اره مادر خیره انشالله پاشو نمازتو بخون بعد بخواب راحله هر روز وقت ملاقات بیمارستان بود طوریکه دیگر همه کارمندان بیمارستان و پرستارها اورا میشناختند.مادر سفره، نذر کرده بود، پدرسیاوش چندتایی گوسفند برای یتیم خانه های شیراز قربانی کرده بود و پدر راحله همان طور که به کارهای آگاهی و پرونده و وکیل میرسید، دورا دور احوال سیاوش را میپرسید یا با تلفن از بیمارستان جویای احوالش میشد و وقت ملاقات را که محدود بود برای راحله میگذاشت و بابا ایرج(پدر سیاوش). راحله،سینی چای را روی میز گذاشت و نشست. حالا همه منتظر بودند تا اقای پارسا،حرف بزند.گفتنش سخت بود اما با خودش فکر کرد این حق راحله و خانواده‌ش است که بدانند. گلویش را صاف کرد: -گفتن چیزی که میخوام بگم خیلی سخته. اونقدر سخت که نمیدونم چطوری بگم. امروز پیش دکتر سیا بودم. خوشبختانه دیگه خونریزی توی مغزش نبوده...اما اینطور که دکتر میگفت عصب بینایی سیاوش بخاطر ضربه آسیب دیده و این اتفاق باعث میشه که سیاوش... پدر دوباره مکث کرد،نفسش را بیرون کشید: -شاید سیاوش کور بشه! البته معلوم نیست این کوری موقتیه یا دائمی این را گفت و ساکت شد. میترسید اگر بیشتر ادامه دهد همانجا وسط جمع اشکهایش سرازیر شود. چنان سکوتی خانه را فرا گرفته بود که گویی هیچکس حتی نفس هم نمیکشید.پدر چند بار نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط شود، بعد رو به راحله ادامه داد: -من میدونم تو سیاوش رو دوست داری. میدونم اگه قرار باشه بمونی بخاطر ترحم یا عذاب وجدان نیست و بخاطر علاقه‌ست. اما بهرحال حق داری همه چیز رو بدونی.پای آینده‌ت درمیونه. من خواستم که هر تصمیمی میگیری از سر آگاهی باشه لبخندی معنادار روی لب پدرش نقش بست.حاج یوسف با خودش فکر کرد مردی اینچنین عاقل و منصف میتواند تکیه گاه خوبی برای راحله در زندگی متاهلی اش باشد. دلخوش شد به این منطق و عقل و درایت... راحله نگاهش را به نوک رو فرشی هایش دوخت. چه تصمیمی باید میگرفت؟سیاوشی که همه زندگی اش بود و همه زندگی‌اش را بخاطر راحله به خطر انداخته بود رها کند؟میتوانست؟بدون اینکه حرفی بزند بلند شد و به اتاقش رفت.چند لحظه بعد، راحله لباس پوشیده در میان جمع ظاهر شد.خداحافظی آرامی کرد و بطرف در رفت: -کجا میری مادر؟ - میرم سیاوش رو ببینم! شب پیشش میمونم پدر سیاوش پرسید: - راجع به حرفهام فکر کن راحله همانطور که دستش به دستگیره در بود و پشت به بقیه گفت: -تا وقتی سیاوش نفس میکشه،هر اتفاقی هم که بیفته،من کنارش میمونم. در را باز کرد و رفت و ندید لبخند رضایتمندانه نقش بسته بر لبان پدر سیاوش را!!تا به بیمارستان برسد شب شده بود. پایین تخت سیاوش ایستاده بود و نگاهش میکرد.خم شد و دست سیاوش را در بغل گرفت.سرش را روی آن گذاشت.کم کم پلک هایش سنگین شد.. سراغ زن رفت: - جورابا چنده خانوم؟ -پنج تومن دخترم شمردشان، ده تا بودند -یدونه هزاری دارین؟ ّزن هزاری را از جیبش دراورد: - حاج خانوم امروز چهارشنبه ست، من به نیابت امام زمان، این ده تا جوراب رو از شما میخرم پنجاه تومن، به خودتون میفروشم هزار تومن تراول را داد، هزار تومنی را گرفت، لبخندی به زن که داشت برای خودش و امامش دعا میکرد زد و راه افتاد.این عادت همیشگی راحله بود.اسمش را گذاشته بود روزهای امام زمانی...روزها پشت سر هم میگذشت و تغییر خاصی درحال سیاوش دیده نمیشد.راحله و بابا ایرج یک در میان پیش سیاوش میماندند. عصر جمعه بود.راحله ترجیح داد زودتر پیش سیاوش برود. کتابی را برداشت و اماده رفتن شد.وارد راهروی بیمارستان که شد، احساس کرد پرستارها در هول و ولا هستند. دکتر را پیج میکردند و مرتب بین ایستگاه پرستاری و اتاق سیاوش در رفت و آمد بودند. خودش را به اتاق رساند. چندتایی پرستار با دستگاهی تازه دور تا دور تخت سیاوش را گرفته بودند.دستگاه شوک الکتریکی بود. -چیشده خانم پرستار؟؟ -لطفا بیرون باشید. - یعنی چی بیرون باشم، اینجا چه خبره؟ یکی از پرستارها بطرف راحله آمد: -عزیزم بیرون باش بذار کارشون رو بکنن -چی شده خانم پرستار؟؟ توروخدا بهم بگین -چیزی نیست انشالله.براش دعا کن راحله را بیرون در گذاشت، به داخل اتاق برگشت و در را بست.راحله به طرف پنجره اتاق دوید.دورتا دور تخت سیاوش ایستاده بوند.یک نفر با دست،قفسه سینه سیاوش را فشار میداد و همزمان عددی را به پرستاری که داشت دسته‌های دستگاه شوک را به هم میسایید گفت: -صد ژول پرستار دسته‌ها را روی قفسه‌سینه‌سیاوش گذاشت و سیاوش روی تخت تکان خورد... ناگهان یکی از پرستارها راحله را دید، به طرف پنجره آمد تا پرده را بکشد و راحله صدای مرد را دوباره شنید..... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ -واقعا مامان؟
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ -صد و پنجاه ژول سیاوش دوباره زیر شوک، تکانی خورد و پرده کشیده شد.صدای یکی از پرستارها را شنید: -دکتر کاظمی داره میاد،مریض ارست(ایست) داده تمام بدنش میلرزید، چرخید و پشت به پنجره شیشه ای ایستاد،با دستهای لرزانش گوشی را درآورد و شماره گرفت: -بابا!سیاوش حالش خوب نیست!توروخدا بیاین. و صدایش بین هق‌هق گریه گم شد.یکساعت بعد، خطر برطرف شده بود و دکتر داشت برای پدرها توضیح میداد: -یک سکته قلبی بود، خداروشکر برطرف شد. حال همه خراب بود.حاج یوسف، به دیوار تکیه داده بود،پدر سیاوش روی صندلی نشست و سرش را در میان دستهایش گرفت.راحله نگاهش را روی جمع چرخاند. احساس کرد تحمل این حجم از غم و غصه را ندارد.از جایش بلند شد. -کجا میری مادر؟ - باید برم جایی مامان - با این حالت؟ - خوبم مامان.باید برم.نمیتونم اینجا بمونم مادر که برافروختگی راحله را دید ترجیح داد مخالفت نکند: -پس بگو بابا برسونتت - میخوام تنها باشم.نگران نباشین.جای دوری نمیرم اشکهایش عین باران جاری بود.دیگر جلویش را نمیدید. ماشین را کنار کشید و ایستاد. خاطرات از جلوی چشمش رژه میرفت. سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت. صدای گریه و اهنگ مخلوط شده بود.نگاهی به اطراف انداخت تا ببیند کجاست. کنار پل علی بن حمزه.نگاهش ماند روی سر در امامزاده. باورش نمیشد. این امامزاده... یادش آمد به آن روز داشتند قدم میزدند و راحله پیشنهاد داده بود که نمازشان را همینجا بخوانند.و سیاوش نگاهی به در و دیوار امامزاده انداخته بود: -چه جای با حالیه!چندباری سید رو که با رفیقاش اینجا کلاس داشت رسونده بودم اما هیچ وقت داخل نیومده بودم. راحله متعجب پرسیده بود چه کلاسی? - نمیدونم! اخلاق و تفسیر و ... با رفقای هم تیپش.. این سید هم چه جاهایی رو بلده! خیلی اب زیرکاهه! و خندیده بود. نمازشان را خوانده بودند و نشسته بودند به گپ زدن. خادم امامزاده، وقتی فهمیده بود تازه عروس و داماد هستند، برایشان چای آورده بود و چقدر چسبیده بود.. راحله حالا امشب،وسط دلتنگیها،نگرانی ها و غصه‌ها،آمده بود اینجا!یا شاید آورده بودندش!جایی که اولین نمازشان را با هم خوانده بودند!زیارتش را کرد. گوشه ضریح نشست.نگاهش ماند روی تابلوی عکس آویزان به دیوار. به آن مرد خوش قامت سوار بر اسب سفید و کنار نهر آب! به آن اسوه ایثار و مردانگی! تیر بر چشمهایش نشسته بود و دستهایش...حالا که سیاوشش چشمهایش را از دست میداد شاید روضه‌ی عباس را بهتر میفهمید! اشکهایش می‌غلطید.اشک همان اشک، دل همان دل، اما گریه بر حسین عجیب ارامش میبخشدت!راست گفته‌اند:"اصلا ، جنس غمش فرق میکند" آنقدر با نوای زیارت عاشورای مرد غریبه، اشک ریخت تا آرام شد.چشمانش هنوز به آن مرد و اسبش بود! چیزی در ذهنش گذشت...سر بلند کرد به آسمان: - نذر عباس‌ت کردم! قبول کن زیارت دوباره‌ای کرد.میخواست از در بیرون برود که مرد غریبه به حرف آمد: ✨- خوب میشه ان شالله. قبوله ان شالله... راحله تشکری کرد و بیرون آمد. میخواست کفش‌هایش را بپوشد که یکدفعه با خودش فکر کرد از کجا فهمید من مریض دارم؟ نذرمو....اما جمله‌اش را کامل نکرد، برگشت داخل امامزاده ولی کسی نبود...خواب دیده بود؟نه!بیدار بیدار بود.. اما آن مرد که بود؟قطره‌ای باران روی چادرش چکید. چه نشانه خوبی! باران! نوری در دلش روشن شد.. حالا که سیاوش گردنبند طلایش را بخاطر راحله برداشته بود،دوست داشت‌ جایگزینی برایش بگذارد.نگاهش را چرخاند روی گردنبندهای چوبی.پلاکش را عقیق سرخ مستطیل شکل و مسطحی را انتخاب کرد و داد تا چیزی را که دوست داشت رویش بنویسند.آیه‌ای که آن مرد غریبه برایش زمزمه کرده بود:✨"قل لن تصیبنا الا ما کتب الله لنا"✨ همانجا نشست تا آماده شد. پلاک را به گردنبند چوبی وصل کرد. واقعا قشنگ شده بود. جلوی در هال که رسید دو جفت کفش زنانه و مردانه پشت در دید.وارد شد. کیفش از دستش سر خورد. اینها اینجا چه میکردند؟ با دیدن راحله بلند شدند. زنی که چشمهایش از گریه سرخ شده و مردی میانسال و سرافکنده. سلام آرامی کردند. میخواست بی توجه به آنها به سمت اتاق برود که مادرش نهی‌اش کرد: -راحله جان، بیا اینجا مادر این یعنی مهمان هرکه باشد حرمت دارد. بی‌میل برگشت به طرف جمع و کنار مادرش نشست. آنها هم نشستند. همه ساکت بودند.حاج رسول محسنی،به پسر ناخلفی که چطور آبروی چندین و چند ساله‌اش را به باد داده بود و حالا جلوی دخترک چنین سرافکنده شده بود، فکر میکرد.صدایش سکوت را شکست: -میدونم که تو این وضعیت تحمل ما براتون سخته. هرچی بگین حق دارین ولی... ولی چه باید میگفت؟ میگفت پسرم که مسبب همه بدبختی‌هایت شده را ببخش؟ پسری منافقانه جلو آمده بود،حالا شوهرت را.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ -صد و پنجاه ژ
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ حالا شوهرت را روی تخت بیمارستان انداخته؟سکوت کرد.حرفی نداشت...حاج یوسف که دید حرف زدن برای پدر نیما سخت شده خودش ماجرا را که قبل از آمده راحله شنیده بود شرح داد: -بابا جان، گویا پلیس نیمارو پیدا کرده راحله سر بلند کرد.پدر ادامه داد: -حالا پدر و مادرش اومدن اینجا که ... راحله آشفته شد.چشم چرخاند سمت والدین نیما.عصبانی بود.دوست داشت دهان باز کند و هرچه به دهانش میرسد بارشان کند.از وقتی پای این پسر به زندگی‌اش باز شده بود جز مصیبت چیزی به ارمغان نیاورده بود.لحظه‌ای مکث کرد. اگر الان سیاوش روی تخت است تنها بخاطر نیماست؟ با خودش روراست بود. نباید اشتباهش را تکرار میکرد.نباید دق‌دلی‌اش را سرشان خالی میکرد.نفس عمیقی کشید و سعی کرد سنجیده حرف بزند: -بابت کارهایی که پسرتون با من کرد، میتونم از حق خودم بگذرم. اگه فقط جریان ازدواج بود برام اهمیتی نداشت اما حالا،بخاطر پسر شما...هرچند شما از کارهاش خبر نداشتین ولی رفتارتون بعد از بهم خوردن مراسم واقعا آزار دهنده بود. هرچند شاید طبیعی بود. اگه بخاطر اون اتفاقات اینجایین، من بخشیدم اما بخاطر کاری که با سیاوش کرد هرگز کوتاه نمیام. اگر پسر شما آزاد بشه هیچ معلوم نیست که دوباره سر یکی دیگه.... پدر نیما وسط حرفش پرید: -نمیذارم دخترم...خودم حواسم بهش هست... -صبر کنین اقای محسنی، شما همه عمر کنارش بودین،اگر میتونستین مراقبش باشین الان وضع ما این نبود.چطوری میخواین مراقبش باشین؟ حبسش کنین؟ مگه بچه۲ساله‌ست؟هرچند الان پسر شما متهم ردیف دومه و اون بدبختی که پشت فرمون بوده بیشتر پاش گیره، اما فکر میکنم چند سال زندان برای پسرتون واقعا لازمه! نه آقای محسنی ، امکان نداره من رضایت بدم.این حرف اول و آخرمه.مطمئنم اگه پدر سیاوش هم اینجا بود نظرش همین بود. بلند شد،بااجازه‌ای گفت و رفت توی اتاقش.پدر و مادر راحله لبخندی زدند به این جواب عاقلانه و پدر و مادر نیما فکر کردند چه گوهری را از دست داده‌اند...راحله داشت آماده میشد تا برود پیش سیاوش.صورت مادرش را که داشت سفارشات لازم را میکرد بوسید و از خانه بیرون زد.بالاخره رسید. وارد راهرو که شد هیجانی را در بخش دید. دقیق شد. یکی دو تا از پرستارها به سمت اتاق سیا ش در رفت و آمد بودند. چقدر این صحنه برایش آشنا بود.به دیوار دست گرفت.با خودش گفت:مادر که گفته بود خوابش خواب خوبیست! پس چرا...کنار دیوار سر خورد روی زمین.چشمش به اتاق بود.فکر کرد الان است که تخت ملحفه پوش را بیرون بیاورند.یکی از پرستارها دیدش. رو کرد به سمت همکارش که پای تلفن بود: -خانم میرزایی! بیا، خانمش اینجاست به طرفش آمدند و کمکش کردند روی صندلی بخش بنشیند.نگاهش خیره مانده بود به دیوار روبرویش.لبهایش لرزید: -اتفاقی ...افتاده؟ پرستار گفت: -آره عزیزم، یه اتفاق خوب!!حال مریضتون بهتر شده.سطح هشیاریش بیشتر شده.البته هنوز پایدار نیست ولی خب امیدوارکننده هست. حالا دکتر میاد باهات حرف میزنه راحله باورش نمیشد، نمیدانست بخندد یا گریه کند.لبهایش خندان بود و چشمهایش گریان! -یعنی به هوش اومده؟ پرستار خندید: -نه عزیزم! هنوز تا بهوش اومدن خیلی مونده. انشالله به هوش هم میاد.دعا کن.دکتر اومد، برو باهاش صحبت کن راحله خودش را به دکتر رساند و وقتی دکتر حرفهای پرستار را تایید کرد انگار بال درآورده باشد.خودش را به اتاق رساند.کنار تخت ایستاده بود. باید به خانواده اش خبر میداد. تلفن را از کیفش درآورد،اما نه،باید حضوری‌میرفت. میخواست از در خارج شود که دید هیکلی مردانه قاب در را پر کرده است.سید صادق بود.تعجب کرد.یادش آمد به سیاوش،اما قبل از اینکه حرفی بزند،سید نگاهش را چرخاند روی سیاوش: -میدونم! برای همین اومدم و رفت طرف چارت(خلاصه پرونده بیمار) آویزان از تخت سیاوش. برش داشت و مشغول برگ زدن شد. راحله از اتاق بیرون زد. قبل از اینکه از بخش بیرون برود، یادش آمد از پرستار تشکر نکرده است. برگشت سمت ایستگاه پرستاری.از همه تشکر کرد.یکی از پرستارها پرسید: - این آقا از آشناهاتون هستن؟ دکتر تدین رو میگم - بله، دوست شوهرمه - واقعا؟ نمیدونستم -شما بهشون گفتین که حال همسرم بهتر شده؟ - نه! ما هنوز به کسی خبر ندادیم. خانم میرزایی میخواستن بهتون زنگ بزنن که دیدیم اینجایین حال سیاوش رو به بهبودی میرفت.برخلاف آن دوماه، این یک هفته سید تمام وقت در کنار سیاوش بود و فقط وقتهایی که راحله یا خانواده‌اش می‌آمدند تنهایش میگذاشت.سیاوش گیج و منگ بود.در سکوت،به نقطه‌ای زل میزد و سعی میکرد تا چیزی ببیند ولی تلاشش بی‌فایده بود.هنوز حافظه‌اش بطور کامل برنگشته بود و بعضی از افراد را به یاد نداشت.روز اولی که چشم باز کرد و حرف زد سید کنارش بود: -اینجا کجاست؟ 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ #باد_برمیخیزد 🍂قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ حالا شوهرت را
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ - منم سیاوش جان -شما؟ -خسته نباشی پسر! حالا دیگه پرفسور رو یادت نمیاد سیاوش ساکت شد و در ذهنش به دنبال نشانه‌ای از این پروفسور گشت: -چیزی یادم نمیاد! سرم درد میکنه -کم‌کم یادت میاد.سر دردت هم بخاطر داروهاست. خوب میشه سیاوش که فکر میکرد پروفسور اسم واقعی همراهش باشد گفت: -حالا چرا توی تاریکی نشستیم پروفسور؟ چراغو روشن کن سید که هم خنده اش گرفته بود و هم این گیجی و کوری ناراحتش میکرد، لبخند تلخی زد، دستش را روی دست سیاوش گذاشت و گفت: -تو تصادف کردی سیا.تقریبا دو ماهی  بیهوش بودی! بخاطر تصادف ممکنه یه مدت بیناییت مشکل داشته باشه -یعنی کور شدم؟ -هنوز معلوم نیست.شاید اره،شاید نه -تو باید دوست من باشی که اینجوری صدام میزنی یا شاید برادرم -من دوستتم.۱۵ ساله که رفیقتم سیاوش با اینکه نمیدید سر چرخاند سمت سید: - پس چرا چیزی یادم نمیاد! اسمت چیه؟ -صادق!الان چیا یادته؟ - تقریبا هیچی! فقط یادمه خوردم به یه چیزی و بعد توی سرم احساس درد داشتم. فقط همین سید فکر کرد برای امروز کافیست: -خب، فعلا استراحت کن چند روزی به همین منوال گذشت.سیاوش کم حرف شده بود و بیشتر در خودش بود. همه می‌آمدند و میرفتند اما سیاوش واکنش چندانی نداشت.کم‌کم حافظه اش بهتر شد اما شوک حاصل از نابینایی برایش سنگین بود.دوشنبه عصر بود که راحله وارد اتاق شد.یاد شعری افتاد که روز اول نامزدیشان سیاوش برایش خوانده بود.زمزمه کرد: -باد بر میخیزد..باد وزیدن آغاز کرد... داشت شعر را میخواند که یکدفعه صدای سیاوش را شنید که همراهش داشت شعر را میخواند.بعد ساکت شد و گفت: -این شعرو یادمه! راحله خندان کنار تخت امد، روی لبه تخت نشست: -حالا که یادته برام میخونی؟ سیاوش شروع کرد به خواندن و راحله چقدر خوشحال بود که سیاوش دوباره حرف میزد.وقتی شعر تمام شد، سیاوش گفت: -هنوز اینجایی؟ راحله دستان سیاوش را در دست گرفت اما چیزی نگفت. - چرا چیزی نمیگی؟ - چی دوست داری بشنوی؟ -من بعضی چیزارو یادم نمیاد.چرا اینجام؟ راحله لبخندی زد: -از اول اولش بگم - اگه جالبه آره! و راحله شروع کرد به گفتن داستان برای سیاوش.از اول اولش!!وقتی قصه کوتاه آشنایی و زندگیشان تمام شد سیاوش گفت: - و حالا تو میخوای با یه مرد کور زندگی کنی؟ - اگه بگم بله، فکر میکنی از روی ترحمه؟ -اینطورکه تو میگی من تو رو خیلی دوست داشتم،تو چی؟منو همونقدر دوست داشتی؟ اشکی از چشمان راحله افتاد.دست سیاوش را گرفت: -دوست داشتم؟تو همه دنیای منی سیاوش و برای اولین بار سیاوش لبخندی زد. -یه مرد کور، که جلوی پای خودش رو هم نمیتونه ببینه چطوری میتونه دنیای کسی باشه؟! با این حرف هق‌هق راحله بیشتر شد.چه بلایی سر سیاوش آمده بود؟مردی که روزی کوهی از غرور و اعتماد به نفس بود حالا، خودش را حتی لایق مهر همسرش هم نمیدید!سیاوش باخودش فکر کرد این دوماه چقدر این دختر اذیت شده است. گوشی راحله زنگ خورد، وقتی حواب تلفن را داد از ایستگاه پرستاری صدایش کردند. راحله، همانطور که از در بیرون میرفت گفت: -پرسیدی تو با این وضعیت چطوری میتونی دنیای من باشی؟بهتره بذاریم زمان جواب این سوال رو برای هردومون روشن کنه..من میرم کارای ترخیصت رو انجام بدم بالاخره سیاوش مرخص شد و بعد از تقریبا دوماه به خانه برگشت.هنوز نمیتوانست درست راه برود و به عصا نیاز داشت. وقتی به خانه رسید مادر اسفند برایش دود کرده بود و پدرش گوسفندی را از خوشحالی سلامتی‌اش، جلویش سر برید. سیاوش با کمک عصاهای زیربغلش و سید وارد خانه شد.با هزار سلام و صلوات، به اتاق راحله رسید و روی تخت نشست. سیاوش چوبهای زیر بغلش را کناری گذاشت و کش و قوسی آمد: -آخخ، بدنم خشک شده راحله چادرش را به جوب لباسی آویزان کرد و سر به سر سیاوش گذاشت: - منم اگه دو ماه تمام میخوابیدم بدنم خشک میشد سیاوش خندید و راحله با کیف نگاهش کرد. -نمیدونی چقد از اینکه اینجایی خوشحالم! تمام این مدت به این فکر میکردم که یعنی میشه یه بار دیگه من و سیاوش اینجوری کنار هم بشینیم و حرف بزنیم؟ سیاوش با چشم هایی که نمیدید به صورت راحله زل زد: -بخاطر من خیلی اذیت شدی! جبران میکنم -این چه حرفیه سیاوش، تو بخاطر من اینجوری شدی،من باید جبران کنم -اصن چطوره دو تامون برای هم جبران کنیم...خب حالا برای اولین جبران، برو ماشین بیار که این زلفهای تابه‌تا رو بتراشیم. یه ساعت دیگه آبجی‌ها زنگ میزنن، منو اینجوری ببینن فک میکنن تو موهامو کندی سوده و سارا، خواهرهای سیاوش که ایران نبودند،هرازگاهی تماس تصویری داشتند و با راحله و سیاوش حرف میزدند.وقتی سیاوش به هوش آمده بود جریان را گفته بودند....چند دقیقه بعد،بابا ایرج،در حمام نشسته بود و داشت موهای پسرش را ماشین میکرد.راحله هم.... 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛