رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت1 الهه رحیم پور {غَم پروریم حوصله ی شرح قصه نیست} - گوش میدی بهم ثمر ؟
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت2
الهه رحیم پور
مدرسه ی خالی از دانش آموز را هیچ وقت دوست نداشتم .گرچه شلوغ کاری ها و شیطنت های بچه ها گاه طاقتم را طاق میکرد اما بودنشان کجا و نبودنشان کجا !
مستقیم به سمت اتاق معاون آموزشی رفتم ،
ریحانه رنجبر ، تنها رفیقِ بی دوز و کلکِ آن روزهایم ... چند تقه به در زدم تا ریحانه سر بلند کرد ، با دیدنم ذوق زده شد و با رویی گشاده گفت :
- سلااام خانم ... حتما باید پیام بدیم بهمون سر بزنی ؟ یک ماهه رفتی که رفتیا
نخواستم نشاط اول صبحش را به تلخ کامی بدل کنم برای همین سعی کردم مثل خودش جواب مهربانی اش رابدهم .
- سلام علکم رنجبرِ مدرسه ی ما ... الحق که در رنج و عذابی رفیق از دست ما معلما ... خودت که میدونی حال و اوضاعو خودمم خودمو نمیبینم ...باور کن
ریحانه لبخند کم جانی زد و تعارف کرد تا روی صندلی بنشینم .خودش هم از پشت میزش بلند شد و آمد نشست روبه رویم .
- میدونم .. همه سراغتو میگرفتن ازم آخر گفتم بابا بخدا منم ازش خبر چندانی ندارم . یعنی به جان تو اگه داشتمم نمیگفتم .. بگم که زندگی رفیقم بشه نقلِ مجالسشون؟؟
- تو که لطف داری ولی با اون آبروریزی که اون از خدا بیخبر راه انداخت دیگه کیه که قصه ی ثمر و ندونه
- خب حالا این حرفا رو ولش کن ، اصل مطلب اینکه خانم صدیقی مُصِر بود که حتما کلاس تابستونی رو بدم خودت ، میگه نمیخوام دو معلمه بشن بچه ها ... میتونی بیای؟
مردد بودم ، کلاس کنکور؟؟ آن هم منِ آشفته ی بدحال؟ ظلم است به حال جان و مال و ذهن آن بچه ها.
- راستش ریحان جون تو که غریبه نیسی، من هنو ذهنم جمع و جور نیست بخدا ... فقط به احترام پیامت اومدم، باور کن خرداد ماه هر برگه ای رو سه دور میخوندم تا تصحیح کنم . نه ... بسپر به یه دانشجویی... رتبه برتری ..کسی ... میترسم بچه های مردم هزینشون و وقتشون هدرشه
- باش ، البته من که میدونستم جوابتو... میگم به صدیقی .
این را گفت و با صدایی نسبتا بلند خانم غلامی ( مستخدم مدرسه)را صدا کرد وگفت :
-خانم غلامی برا من و خانم شکیب دوتا چایی و شیرینی بیار .
لحظه ای بعد صدای "چشم" گفتن خانم غلامی به گوشم رسید ، ریحانه رو برگرداند به سمتم و گفت :
- پسر بزرگه ی صدیقی دیشب عقد کرده ، واسه همین امرو شیرینی آورده . فک کنم عسگری بشنوه حسابی بخوره تو پرش...
-ریحانه! تو دس برنمیداری از دشمنی با عسگری؟ چه هیزم تری بهت فروخته آخه؟
- ثمر! تو دس برنمیداری از منبر رفتنات ... گفتم شاید افسردگیت یکم حس حاج خانمیتو تحت تاثیر قرار بده ... نه ! تو درس بشو نیسی
این را گفت و با خنده چشم غره ای هم به من رفت .
ریحانه رنجبر را با همین دشمنیِ بی دلیلش با عسگری ، غرغرهایش و همه ی ویژگی های خوب و بدش دوست داشتم . برای منی که سخت با کسی رفیق میشوم رفیقِ خوبی بود . اما حتی او هم نمی توانست آتشِ روشن در دلم را با رفاقتِ بی منتش خاموش کند ... آتشی که تو روشن کرده بودی به عمق جانم ریشه زده بود و مرهمی نداشت جز خودِ خودت...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت2 الهه رحیم پور مدرسه ی خالی از دانش آموز را هیچ وقت دوست نداشتم .گرچه شل
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت3
الهه رحیم پور
{ جا به اندازه ی تنهاییِ من ...درمن نیست}
تابستان ، تا چند سال پیش برایم بهترین ماه سال بود .چراکه در چهارمین روز از دومین ماهش تقریبا تمام فامیل یا زنگ میزدند یا به دیدنم می آمدند یا پیام تبریک میفرستادند به مناسبت تولدم!.
شاید سالهای قبل ، تولد برایم معنای زیباتری داشت ... هرجا که امید قطع شود ، زیباترین روزها و لحظه ها به بی معنا ترین شکل ممکن میگذرد .
سالهای پیش امید بود،حس و حال بود، حوصله بود ... همه چیز انقدر تلخ و تکراری نبود .
شب تولدم سیل تبریک ها در فضای مجازی برایم روان شد و تلفنم هم پشت هم زنگ میخورد . کسانی که در طول سال یک بار هم سراغم را نمگیرفتند در این شب به یادم می افتادند و پیغام میفرستادند .
ریحانه هم از صبح چندبار زنگ زد که اِلاو لله باید فردا بیایی مدرسه خانم صدیقی با گروه ادبیات جلسه گذاشته یعنی من و معلمِ کلاس تابستانی بچه ها
،حدس زدم میخواهد غافلگیرم کند چراکه سابقه نداشته ریحانه روز تولدم به دیدنم نیاید و کادویش را با پیک بفرستد . اما نخواستم تو ذوقش بزنم و فقط گفتم : باشه ، میام حتما
سردی این روزهایم هرکسی را آذار بدهد ، ریحانه را اذیت نمیکند ،چراکه فقط او در جریانِ کامل همه اتفاقات است و بی هیچ قضاوتی به درد و دلم گوش میدهد و صبوری میکند.
................................................
ساعت موبایلمرا نگاه کردم ، ۱۰:۳۰ دقیقه را نشان داد ، ریحانه گفته بود ۱۱ مدرسه باشم .
راننده ی اسنپ کولر را روشن کرده بود و موزیک ملایمی گذاشته بود... انقدر خنکی مطبوعی بود که بعید میدانستم رغبت کنم از ماشین پیاده شوم .
به خیابان ها نگاه میکردم ، ۵ سال پیش یعنی درست از شروع آن اتفاقات ، ۲۲ سال داشتم و تازه تدریسم شروع شده بود اما اصلا آغاز خوبی نبود برای منی که خیال ها در سر داشتم تا برای بچه ها چه ها بکنم ...
اما نشد ، دائم مجبور به مرخصی گرفتن و کلاس جبرانی گذاشتن بودم ... از سال اول و دوم تدریسم هیچ خاطره ی خوشی برایم وجود ندارد ..اما طی این ۵ سال سعی کردم مشکلات را بیرون در کلاس بگذارم و با روی خوش و خندان ادبیات فارسی تدریس کنم .
در این افکار غرق بودم که با توقف ماشین به خودم آمدم و چشمم به در مدرسه خورد ... پول کرایه را اینترنتی پرداخت کردم و پیاده شدم .
ساعت ۱۰:۵۰ دقیقه بود ... از داخل حیاط به ریحانه زنگ زدم :
- الو سلام ریحان خوبی؟ اومده اون خانمه؟ جلسه شروع شده؟
- سلام ثمرر جونمخوبی ؟ آره همه هستن تو کجایی ؟
- همه ؟؟
- اِ ... منظورم همون خانم سلطانیه و خانم صدیقی ..
- باشه ...من تو حیاطم ، اومدم
-باشه ...باشه
حیاط را پشت سر گذاشتم و از پله ها بالا رفتم تا به در اصلی رسیدم ، وارد راهرو اداری که شدم با صدای جیغ و دست و تولدت مبارک گفتنِ تعداد زیادی ،حساابی غافلگیر شدم ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت3 الهه رحیم پور { جا به اندازه ی تنهاییِ من ...درمن نیست} تابستان ، تا چ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت4
الهه رحیم پور
تقریبا همه دبیرها و معاونین حضور داشتند...
یکی یکی معلم ها و معاونین را به آغوش کشیدم و آنها هم تولدم را تبریک گفتند .
ریحانه که در دستش کیکی بزرگ با خامه سفید و فوندانت هایی مشکی و به شکل کتاب بود به سمتم آمد و در آغوشم گرفت و تولدم را با همان شور و نشاط همیشگی اش تبریک گفت و در گوشم آرام زمزه کرد:
-ایشالا از همین فردا گره کارات بازبشه ... ببخش بابت اینکه به دروغ گفتم جلسه داریم .
حسابی بغض کرده بودم که با جملات ریحانه تبدیل به اشک شد....از عمق جانم بوسه بارانش کردم و تشکر کردم بابت این همه محبتش .
خانم صدیقی همه را به دفترش یعنی دفتر مدیریت دعوت کرد و همگی دور میز کنفرانس نشستند و مشغول صحبت شدند .
بااینکه حدس میزدم اما فکر نمیکردم ریحانه همه را دعوت کند و انقدر برای تولد رفیقی که ازدرفاقت فقط درد دلش سهمِ او بود ، ارزش قائل شود .
ریحانه کیک را مقابلم گذاشت و گفت :
- خب ...خب ... ثمرخانم بفررما اول شمع هاتو فوت کن بعدم کیکتو ببرر
تا سر خم کردم که شمع ۲۷ سالگی را فوت کنم یکدفعه خانم سلیمی (دبیرتاریخ) گفت :
- عه ... ثمررجون ..آرزو ...اول آرزو کن
که پشت بندش همه گفتند:راس میگه آرزو کن
لحظه ای به فکر فرو رفتم ... آرزو؟؟ چه آرزویی کنم برای ۲۷ سالگیِ کسل کننده ام؟ آرزو کنم برگردی؟ خلاص شوی ؟ اصلا گیرم از بند آدمهای زمین خلاص شوی شرِ شیطان را چه میکنی ؟ نه ... میثاق دیگر آرزوی من نیست ... ۵ سال است که نامِ میثاق هم قلبم را میلرزاند و راه نفسم را میگیرد ... میثاق حالا شده است بزرگترین تناقض زندگیِ ثمر ... سعی کردم بغضمرا قورت دهم و صدای لرزانم را کنترل کنم ... رو کردم به جمع و گفتم:
- باشه ... یه آرزوی جمعی میکنم ... انشاءالله همه ی این جمع سالهای سال سلامت و تندرست کنارهم تو همین مدرسه تدریس کنن .
این را که گفتم خانم عسگری که معاون پرورشی مدرسه بود و ریحانه چشم دیدنش را نداشت بلند گفت :
- اوا خانم شکیب .. حداقل یه آرزوی دیگم بکن تدریس و که میکنیم دیگه تا ۳۰ سال
حرفش که تمام شد فورا ریحانه جوابش را با کنایه داد که :
-عزیزم اول اینکه شما تدریس نمیکنی مربی پرورشی هستی ثانیا اگه منظورت شوهره اون به آرزوی خانم شکیب ربط نداره گلم ... خدا باید بخواد واست
از کنایه ی ریحانه ...عسگری ساکت شد و جمع همه با تعجب همدیگر را نگاه کردند و چند نفر هم پچ پچ کنان خندیدند ... چشم غره ای به ریحان رفتم و گفتم :
-ریحانه خانم ... اصلا اگرم منظور خانم عسگری این باشه دعای بدی که نیست .... انشاءالله مجردامون هم متاهل شن ...
همه الهی آمینی گفتند و من هم شمع را فوت کردم مجدد همگی دست زدند و تبریک گفتند . بعد ۵_۶ ماه تازه داشتم کمی حال خوب را تجربه میکردم... که مهمانی ناخوانده دوباره همه چیز را به هم ریخت...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت4 الهه رحیم پور تقریبا همه دبیرها و معاونین حضور داشتند... یکی یکی معلم
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی🍁
قسمت5
الهه رحیم پور
{ شاخ خشکیم، به ما سردی عالم چه کند..پیش ما برگو بری نیست که سرما ببرد ...}
به پیشنهاد ریحانه همگی بلند شدیم و و در کنارهم پشت میز مدیر ایستادیم و عسگری با دوربین مدرسه مشغول عکس گرفتن شد. ۲_۳ تا عکس که برداشت خانم سلیمی گفت :
- عسگری جان بیا... من ی چن تا میگیرم که تو هم توش باشی .
عسگری قبول کرد و دوربین را به دست خانم سلیمی داد ، مجدد همه آماده ی عکس برداری شدند که خانم غلامی سراسیمه و با عجله و بدون در زدن وارد اتاق مدیر شد .
توجه همه جلب او شد و چند نفری پرسیدند که :
-چیشده خانم غلامی؟
- هی..هیچی ... از پله ها دوییدم نفسم گرفته .. .خانم شکیب یه آقایی اومده تو حیاط بست نشسته میگه با خانم شکیب کار دارم هرچی میگم کی ای ؟ چی ای جواب نمیده .
این را که گفت بقیه ساکت شدند و نگاه ها به سمتم روانه شد ، تپش قلبم را حس میکردم ... یعنی چه؟؟ آقایی آمده و بست نشسته و میخواهد مرا ببیند ؟؟
سعی کردم اضطرابم را کنترل کنم و طوری رفتار کنم که گویی منتظر کسی هستم ، رو کردم به خانم غلامی و گفتم.
-باشه خانم غلامی جان .. معذرت میخوام من هماهنگ نکردم با شما ... موردی نیست من الان میرم تو حیاط ... ممنون !
این را گفتم و با معذرت خواهی از جمع به سمت حیاط رفتم ...چند پله که پایین رفتم ،نیمرخش را دیدم... روی یکی از نیمکت ها ته حیاط نشسته بود ولی سرش توی گوشی اش بود و خوب چشمانش را نمیدیدم .
پله هارا با استرسی که چنگ در گلو و قفسه ی سینه ام انداخته بود طی کردم .
جلوتر که رفتم ... شناختمش ... اما او مرا ندید ...
رفتم و کنارش ایستادم ... گلویی صاف کردم و گفتم :
- شما نمیدونی اینجا محل کار منه؟
- اِ ... س...سلام ثمرخانم
- علیک سلام ، چیشده باز ؟ میثاق پیغام و پسغام فرستاده؟
- نه ... ایندفعه باور کنین هیچکس ازم نخواسته بیام . خودم اومدم ...کارتون دارم
- من قبلا هم گفتم بهت آقا عماد .... شنیدنِ هزارباره ی اون اتفاقا چیزی رو عوض نمیکنه ... نه هادی برمیگرده نه میثاق
- شما هنوزم یه چیزایی رو نمیدونین ... یعنی سوگند نگفته بهتون ... ولی من نمیخوام شما تاآخرعمر با این فکرِ اشتباه زندگی کنین.
- اگر سوگند چیزی و نگفته حتما صلاح دیده که نگه تا وضع بدتر نشه ... شما کاسه ی داغتر از آش نشو خب؟؟؟
- ثمررخانم، میثاق به گردن من حق داره ... میخوام ادای دین کنم.
- هه ... ادای دین ؟؟؟ حتما ادای دین شماهم به دوستتون مثل ادای دین میثاق به هادیه ؟
- نه به خدا ... به جان مادرم یه حقیقت بزرگ هست که شما نمیدونین .
- حقیقت حقیقت ... حقیقت ۶ ماهه روشن شده آقاااا شما خواب تشریف داشتی.
- بله .. راجع به هادی روشن شده ولی راجع به اقا میثاق نه ...
- باز نکنه نشسته داستان سَر هم کرده تورم مامور کرده به گفتن دروغاش؟؟؟
- نه ثمررخانم باور کنین این قضیه ای که میخوام بگم عینِ حقیقته ...۶ ماهه این پنهون کاری داره مثل خوره میخورتم.. باور کنین گفتنش به نفع خودتونم هست.
-مگه نمیگی سوگند خبرداره؟ من اول از سوگند میپرسم اگر گفت که هیچ اگر نگفت میام سراغ تو ... دیگه هم مدرسه نیا به قدر کافی رئیست آبرومو برد ۵_۶ ماه پیش.
- به خدا نمیخواستم بیام ، شما از همه جا بلاکم کرده بودین ،منم ... مجبور شدم تعقیبتون کنم ...
- به به ..چشمم روشن، خیلی خب برو تا بهت خبر بدم
- باشه چشم ، فقط تروخدا سنگ قلابم نکنین
با اکراه "باشه ای "گفتم و عماد را راهی کردم ....
اضطرابم با حرفهای عماد ده برابر شد ... چه حقیقتِ ناگفته ای مانده؟ چرا پس سوگند مخفی کار کرده؟
هزار سوال در ذهنم ایجاد شده بود ... باخودم گفتم اول باید زیر زبان سوگند را بکشم ... اگر نشد عماد که از خدا خواسته است .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت5 الهه رحیم پور { شاخ خشکیم، به ما سردی عالم چه کند..پیش ما برگو بری نی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت6
الهه رحیم پور
خسته و با دستی پر از پاکت های کادو در خانه را باز کردم ... به اتاق رفتم و لباس عوض کردم و کادو ها را کنار تخت جا دادم .
میدانستم مامان میخواهد به دیدن خاله برود ... البته چند ماهی بود که خاله علاقه ای به دیدن خانواده ما نداشت اما مامان باز هم او را به حال خود نمیگذاشت ... من هم نمیرفتم تا آینه دقش نباشم و از طرفی شرم داشتم در چشمانش نگاه کنم...
از اتاق بیرون آمدم و سوگند را صدا کردم ... ساعت ۱ ظهر بود و سوگند همچنان خواب...
- سوگند ...پاشو ۱ ظهره .... پاشو یه ناهاری دست و پاکنیم .
از اتاقش با صدایی خواب آلود غرغری کرد که نفهمیدم چه گفت .
چند دقیقه بعد از اتاقش بیرون آمد ... صورتش را شست و روی مبلِ کناری ام نشست . آنقدر ذهنم درگیر بود که نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گفتم :
- امرو عماد اومده بود مدرسه ...
-چیی؟؟
- آره .. وسط تولد بودم غلامی گفت ی آقایی باهات کار داره رفتم دیدم عماده .
- واااا؟ مدرسه تو رو از کجا پیدا کرده؟ چیگفتت؟
- گفت خواهر عزیزت یه حقیقتیو ازت پنهون کرده.. داشت خودشو به در و دیوار میزد که بگه من نذاشتم ...
- یعنی چی؟ من چی پنهون میکنم ؟
- راجع به میثاق ... تو چی میدونی که بهم نگفتی؟
- دیگه گندی که زد و عالم و آدم میدونن من چیو پنهون کنم ؟
- سوگند انقدر همیشه طلبکارانه و حق به جانب حرف نزن ... ... سر من سیاست بازی نکن عماد ی چیزایی گفته ...بدو اصل مطلبو بگو
- داری زیر زبون میکشییی؟ هه ... زرنگی مثلا
- سوگند ...نگی میرم پیش عماد تا کل قضیه رو بگه ها اونوقت برات گرون تموم میشه
- تهدید نکن بابا.... راجع به شوهرته و مهرناز
خون در تنم خشکید ... باز هم اسم میثاق و مهرناز را کنار هم شنیدم... از شنیدن این دونام در کنار هم هنوز هم قلبم فشرده میشد ،
فکر میکردم که میثاق را در دلم کشتم ...ولی بعد از اینهمه مصیبت بازهم طاقت نداشتم اسمِ کسی جز من پشتِ اسمش بیاید .
خودم را جمع و جور کردم و با صدایی لرزان پرسیدم:
- خ... خب ... میثاق و مهرناز ..چ..چی ؟
- دیگه من نمیدونم ... فقط میدونم حرف عماد راجع به این دوتاس همین.
- سوگند یعنی نمیگی؟ باشه ... همین الان زنگ میزنم عماد بیاد همین جاا همه چیزو بگه.
- بزن بابا ... به من چه اصلا
انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم با آن دستهایی که از شدت اضطراب و خشم میلرزید کِی شماره عماد را گرفتم ... دو سه تا بوق که خورد جواب داد:
- سلام ثمرخانم .. فکراتونو کردین ؟ میخواین بدونین ماجرا رو یانه؟
- سلام ... آره ... بیا خونه ی ما هم برا ناهار هم برا گفتنِ چیزی که تو مدرسه میخواسی بگی ... جلوی من و سوگند همه چیز و تعریف میکنی. مگه نمیگی سوگندم میدونه ... مشخص میشه دیگه .
- باشه باشه اومدم .
یک ساعت و نیمِ بعد صدای زنگ در بلند شد ...
عماد بود ...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت6 الهه رحیم پور خسته و با دستی پر از پاکت های کادو در خانه را باز کردم .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت7
الهه رحیم پور
{ما نباشم... که باشد که جفای تو کِشد؟}
غذا که تمام شد ... بی مقدمه رو به عماد کردم و گفتم :
- با اینکه درست نبود امروز شما اینجا باشی ولی خواستم زیر سقفی حرفاتو بزنی که نون و نمکش و خوردی ... راست و حسینی بگو چیشده.
عماد لیوان آب را روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت:
- بخدا ثمر خانم من یه کلمه ام دروغ نمیگم .. سوگند هم درجریانه .. ولی نمیدونم چرا دهن وا نکرده.
این را که گفت سوگند با عصبانیت جواب داد که :
- من ۶ ماه پیش قوول دادم به مهرناز توعم قول دادی ... میدونی ام که چرا اون بازیا رو دراورد ؛ بابا این نمیدونه... تو که میدونی لعنتی....
با تعجب و هاج وواج نگاهم میان سوگند وعماد میچرخید .. اینها چه میدانستند از مهرناز ؟ چرا ۶ ماه سکوت کردند؟
عماد بی هول و واهمه روبه من کرد و گفت:
- ثمرخانم ...شما برام مثل خواهربزرگتری و میثاق مثل برادرمه ... فارغ از ماجرای من و سوگند ، امروز فقط اومدم که این شکِ بزرگ شما رو برطرف کنم حتی اگه برا اون مهرنازه بد بشه .
آب دهانم را قورت دادم ... یک دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و با تشر به عماد گفتم:
- عماد ! میشه حرف بززنی؟؟تو چی میدونی از مهرناز و ...میثاق؟
-بخدا تا ۶ ماه پیش هیچی ... نه من نه سوگند نمیدونسیم مهرناز کیه ... حتی هادی که رفیق صمیمی میثاق بود هم نمیدونس چرا میثاق انقدر حواسش به مهرنازه . تااینکه ۵ سال بعدِ رفتنِ هادی و غیب شدن این دختره مهرناز .. یهو سر و کلش پیدا شد ... یه روز با من و سوگند تو یه کافه قرار گذاشت و چیزایی گفت که ما اولش باورمون نمیشد ... چیزایی که الان میخوام به شما بگم..
-چیگف؟ بگو دیگههه....
-اولش که قول ازمون گرفت که به هیچکس نگیم خصوصا شما . بعدش هم که راجع به زندگی خصوصیش گفت و خونوادش... بعد هم قضیه ی هادی رو .... اون درواقع لو داد...
از فرط تعجب و عصبانیت داد زدم :
-مگه شما نگفتین میثاق خودش رفته اعتراف کرده؟
- چرا ... مجبور شدیم بگیم تا شما از وجود مهرناز پشت این ماجراها بویی نبری.
-عماااد ... سوگند ... چقدددر شما دروغ گفتین چقدرر شماا پنهون کاری کردین... یک بار برای همیشه بعد این ۵ سال ترووخدا راستشو بگین .
- ثمرخانم باور کنین من اینجام که همینکارو کنم .... لُب مطلب اینکه... مهرناز زرین ، اونی نیست که شما فکر میکنید .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت7 الهه رحیم پور {ما نباشم... که باشد که جفای تو کِشد؟} غذا که تمام شد .
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت8(اول)
الهه رحیم پور
{ تاجُنون فاصله ای نیست از اینجا که مَنم}
زمستانِ 5 سال قبل
نگاهم را میان میز چرخاندم ... همه چیز در زیباترین شکل ممکن روی میز چیده شده بود .
شب تولد میثاق بود ... دردومین روز از اولین ماه زمستان ..خاله مهین ،مامان مَرضی ، عمو حمید ،هادی ،سوگند و عماد رو دعوت کرده بودم یه کافه ی دنج و شیک ... از قبل سپرده بودم میز ۷ نفره با دیزاین و کیک و انواع خوراکی ها رو آماده کنن برای ساعت ۶ تا ۷ونیم ... همه چیز عالی بود و همه خوشحال و ذوق زده بودن .
میثاق حسابی غافلگیر شده بود ، میدونست قراره براش تولد بگیرم اما فکر میکرد همه شام خونمون دعوتن نه تو این کافه ی شیک تو شهرک غرب ...
از ذوق و خوشحالی میثاق من هم دل توی دلم نبود ... حسابی همه چیز به مذاقش خوش آمده بود خصوصا ترکیب رنگ بادکنک آراییها ... مشکی_طلایی بقول خودش ابهت خاصی داشت ...
خاله مهین با همان لبخند مهربانش رو کرد به من و گفت:
- خاله جان خیلی زحمت کشیدی ...افتادی تو خرج ...
تا آمدمبا همان گرمی و لبخند جوابش را بدهم سوگند پیش دستی کرد و گفت:
-خاله جون قربونتون برم واسه ما خرج نکنه واسه کی بکنه ؟ بالاخرره خاانمِ آقای نعیمی هستن دیگه ...آقای رئیس ...
با خنده رو به سوگند و خاله کردم وگفتم:
- خاله شما که خوش اومدین ...قدمتون به چشم ...اما این سوگندخانم باید جوابگو باشن که این کافه هارو از کجا پیدا میکنن ؟؟ خونه مامانینا که اونور شهره ، تو کجا شهرک غرب کجا که پیشنهاد دادی خانم ویراستار؟
همگی خندیدند و سوگند هم که در حاضر جوابی درنمیماند گفت:
- بالاخره ماهم داریم با اینجور جاها اومدن تمرین میکنیم بلکه مث شما ی روزی پولدار شدیم ...
مامان مرضی بی توجه به شیطنت های سوگند و کل کل هایش با من و میثاق ، همیشه برای میثاق احترام خاصی قائل بود . با لحنی دلسوزانه رو کرد به میثاق و گفت:
-مامان جان ، خدا فهیمه خانم و بیامرزه ...جاشون خیلی خالیه ایشالا تولدتم مبارک باشه و کنار ثمرجانم همیشه خوشبخت باشید.
میثاق ؛ همیشه در جمع ها کم حرف میزد و بیشتر گوش میداد ... وقتی هم میخواست صحبت کند خیلی شمرده و متین صحبت میکرد برای همین خیلی ها از جدیت و ابهتش خوششان می آمد و خیلی ها هم با او گرم نمیگرفتند ... اینبار هم با همان ادبیات جدی اش و بدون تعارفاتِ مرسوم ، رو کرد به مامان مرضی و گفت:
- لطف دارین مرضیه خانم ، ممنون از حضورتون.
بعد از اتمام جمله اش ، دست من را که کنارش نشسته بودم در دستانش گرفت ... با همان نگاه های پر از عشقش روبه من گفت :
ثمر عزیزم تو پیش روی همه منو سربلند کردی منمپیش روی همه از ته قلبم ازت تشکر میکنم که این مراسم و ترتیب دادی و منو انقدر خوشحال کردی ... خستگی از تنم در رفت .....
از عمقِ جان لبخند زدم .... تپش قلبمرا حس میکردم ... خوشحال کردن کسی که از جان دوست تَرَش داری لذتی غیر قابل وصف دارد . دستانش را فشردم و گفتم:
- وظیفم بود عزیزم ...تولدت مبارک.... ۲۸ سالگی ِ خوبی داشته باشی .
-درکنار هم ؛ حتما ....
همه لبخند مهربانانه ای تحویلمان دادند و عموحمید از هادی خواست تا هدیه ی میثاق را که از طرف خانواده ی خاله بود بدهد ...
هادی مثل همیشه مودبانه از پشت صندلی اش بلند شد و یک جعبه ی قرمز _مشکی رنگ را رو به روی میثاق گرفت و گفت :
-ناقابله آقا میثاق ... تولدتون مبارک ...انشاءالله تنتون همیشه سلامت ...
-ممنون هادی جان ... ممنون از خانواده ی محترمت ...
بعد از هادی ، یکی یک همه کادوهایشان را دادند و میثاق پس از تشکر کردن از همگی رو به جمع گفت:
- من نیم ساعت پیش به یکی از دوستاان زنگ زدم سانس سینما رو پرسیدمم ، فیلم خوبی ام هست علی الظاهر .... گفتن ساعت ۹ فیلم شروع میشه ، اگر مایلید همگی مستقیم از اینجا بریم سینما؟
سوگند حسابی ذوق زده شد ، با صدای بلند گفت:
-بلللله آقای رئییس چی از این بهتر؟؟ فردا به همه کارمندای انتشاراتی پز میدم که با رئییس رفتیم سینما...
عماد هم لبخندی زد و رو به میثاق کرد وگفت:
-آقا میثاق امر کنن کیه که اجرا نکنه ...
هادی هم مثل همیشه سر به زیر وساکت کنار خاله مهین ایستاده بود و چیزی نمیگف... گویی در دنیای خودش غرق بود .
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت8(اول) الهه رحیم پور { تاجُنون فاصله ای نیست از اینجا که مَنم} زمستانِ
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت هشتم(دوم)
الهه رحیم پور
مامان مرضی که گویا خیلی خسته بود و حوصله ی سینما رفتن نداشت روبه میثاق گفت:
- مامان جان من که بعیده بیام ... شما جَوونها برید بهتره ... نه ثمر؟
- نمیدونم والا ... خاله جون ؟ عمو ؟ شما نمیاید ؟؟
خاله نیم نگاهی به عموحمید انداخت ، چهره ی عمو در هم رفته بود و کلافه ... از اول مهمانی در خودش بود ... نمیدانستم چه شده بود اما حس حال پدر وپسر مثل هم بود ... برای همین خاله هم گفت:
- راس میگه مامانت ثمرجان ، شما و هادی و آقا عماد و سوگند برید ... ماها پیرشدیم دیگه خاله...
میثاق فورا پاسخ خاله را داد که:
-نفرمایید....خیلی خوش اومدین خوشحالمون کردین... جَوون ترهای مجلس هم بجنبید تا دیر نشده.
این را که گفت همگی از روی صندلی هایشان بلند شدند ، سوگند قرار بود با ماشینِ ما بیاید برای همین چند تا از جعبه های کادو را برداشت تا بیاورد که یکدفعه عماد با صدای بلندی گفت:
-سوگندخانم ..سوگندخانم ...بدین من میارم ، شما زحمت نکشین ...
سوگند پشت چشمی نازک کرد و بدون گفتن کلمه ای جعبه هارا به دست عماد داد.
متعجب نگاهم را میان عماد و سوگند چرخاندم که متوجه ِ نگاه متعجبانه مامان شدم .
احتمالا حدسم درست بود ،عماد از این دست رفتارها را جدیدا زیاد انجام میداد.
به سمت ماشین ها رفتیم و قرار شد مامان و خاله با ماشین عموحمید به خانه ی خاله بروندو هادی و عماد هم با ماشین عماد به سینما بیایند،سوگند هم که با ما بود .
سوار ماشین ها شدیم وراه افتادیم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت هشتم(دوم) الهه رحیم پور مامان مرضی که گویا خیلی خسته بود و حوصله ی سینما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت9
الهه رحیم پور
سرم را به شیشه ماشین چسبانده بودم ... از پشت روسری هم سرمای شیشه به گوشم میخورد ... دی بود و سرد ... اما آدم باید دلش گرم کسی باشد تا سرد ترین هوای سال را هم در کنار او بهار ببیند .. و من دلم گرمِ تو بود ... تو ....
میثاق تصنیفی آرام و روح نواز را گوش می داد و در عالم خودش کیف میکرد با واژه واژه ی شعر حافظ :
[مَرا چشمیست خون افشاان ... ز دستِ آن کمان ابرو ... جهان بس ،فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو ...]
سر از روی شیشه برداشتم و نیم نگاهی به صندلی عقب انداختم ... سوگند سرش توی گوشی اش بود و حواسش به ما نبود . بعد از سوگند سر برگرداندم و به نیمرخِ چهره ی میثاق چشم دوختم ...
چشم های مشکیِ نسبتا ریز و ابرو های خوش حالت و پرپشتش برایم خودنمایی میکرد ... با خودم زمزمه کردم... جهان بس فتنه خواهد دید ازآن چشم و از آن ابرو ...
..........................................................
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم ۱۲:۱۵ را نشان میداد . روی صندلی نشستم و کتابم را بستم ... بچه ها از پنج دقیقه پیش خسته نباشید گفتن هایشان را شروع کرده بودند . آخرین جلسه ی این ترم بود .
خودم هم حسابی خسته بودم ... دستی به مقنعه ام کشیدم و روبه بچه ها گفتم:
- خیلی خب شماهم خسته نباشید ...فقط حتما واسه امتحان "استعاره " رو خوب بخونید چون واسه کنکورم آرایه مهمیه ...
جمله ام که تمام شد زنگِ مدرسه به صدا درآمد و بچه ها با هول و ولا وسایلشان را جمع کردند و یکی یکی از کلاس خارج شدند .
کیف و کتابم را برداشتم و از کلاس که بیرون رفتم موبایلم زنگ خورد ... مطمئن بودم میثاق است که به سیاق همیشه راس ۱۲ ونیم زنگ زده است .
گوشی را از کیف دراوردم و جواب دادم؛ صدای مهربان و پرشورش در گوشم پیچید :
-سلام ....خاانم معلمِ ما ...خسته نباشید .
از عمق جاانم لبخند زدم و جواب دادم:
-سلام عزیزدلم ... مونده نباشی ... چه خبر؟سوگند اومد؟
- سوگند که نه .. گفت کلاسش ۱ تموم میشه تا بیاد ۲ _۲ ونیمه ... منم با عماد اومدیم یه چن تا دستگاه جدید ببینیم ... انشاءالله اگه جور بشه واسه انتشاراتی بخریم با وامیکه جدیدا گرفتم
- آها ...ایششاالا ... منم دارم میرم خونه دیگه ... کاری نداری ؟
-نه قربونت ... ماشین بردی؟
-آرره نگران نباش ... به آقا عمادهم سلام برسون خداحافظت
- خداحافظ.
گوشی را داخل کیف گذاشتم ... همیشه صدای پر انرژی اش خستگی را از تنم به در میکرد و با حال خوب راهی خانه ام میکرد .
سوییچ را از کیف دراوردم و به سمت ماشین رفتم .
از حیاط مدرسه که خارج شدم مجدد موبایلم زنگ خورد . سریع کنار خیابان توقف کردم و گوشی را برداشتم ... عماد بود ... تعجب کردم ،جواب دادم :
-سلام آقا عماد خوبین؟
-سلام ثمر خانم شما خوب هستین؟
-ممنون . چیزی شده ؟ مگه شما با میثاق نیستین ؟
-چرا خانم ... آقا میثاق رفتن پیش مسئول اینجا، من تو ماشینشونم گفتم به شما در مورد یه مسئله ای زنگبزنم ...
- خیره ... بفرما
- خیر که هست اگر ...
-اگر چی ؟
-اگر سوگند خانم سنگ اندازی نکنن
دوزاری ام افتاد که برای سوگند زنگ زده ... خودم از رفتارهایش فهمیده بودم که سوگند چشمش را گرفته اما از میثاق و منشرم میکند و حرفی نمیزند . نمیخواستم فعلا و در این شرایط در مورد این موضوع مهم صحبت کنم برای همین گفتم:
- آقا عماد ...من متوجه شدم چرا تماس گرفتی ...اجازه بده سر فرصت صحبت کنیم .
- خدا پدرتونو بیامرزه ثمرخانم ... تروخدا پس با سوگند حرف بزنین ، ببینید چرا جوابش منفیه.
- عجله ای نمیشه این کارا رو پیش برد آقا عماد...صبر داشته باش.
- آخه خانم ...
- آخه نداره برادر من ... به کارت برس فعلا ...خداحافظ
با صدایی گرفته و محزون "خداحافظی" گفت و قطع کرد. و من بی خبر از اینکه این تماس نقطه ی آغازِ زمستانی بود که ۵ سال است تمام نشده ....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت9 الهه رحیم پور سرم را به شیشه ماشین چسبانده بودم ... از پشت روسری هم سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁باغ بی برگی 🍁
قسمت10
الهه رحیم پور
{ کُنَد معشوق را بی دست و پا ...بی تابیِ عاشق}
عطرِ برنجِ شمال همراه بوی خوشِ قرمه سبزی در فضای خانه پیچیده بود ... ساعت ۷ ونیمِ شب بود و نزدیکِ آمدنِ میثاق ... وضو داشتم برای همین از آشپزخانه رفتم و مشغول نمازخواندن شدم .
سلامِ نماز را که دادم زنگ در به صدا درآمد . صلواتی فرستادم و بلند شدم ، چادرم را از زیر پا جمع کردم و به سمت در رفتم .
در را که باز کردم، میثاق با روی خوش سلام و علیکی کرد و وارد شد؛ همین که واردِخانه شد نفس عمیقی کشید و گفت:
- اول اینکه قبوول باشه خانم ... دوم اینکه بهه به چههه بویی ...
به رویش خنده ای عمیق پاشیدم و گفتم:
-اول اینکه قبول حق باشه ... دوم اینکه این فقط بوشه ، خودشو ندیدی ... تا لباس عوض کنی از چهرشم پرده برداری میشه .
میثاق با خنده "چَشمی" گفت و به اتاق رفت تا لباس هایش را عوض کند.
من هم جانمازم را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم تا میز را بچینم.
۱۰ دقیقه ای گذشت و میثاق به آشپزخانه آمد و پشت میز نشست ،من هم ظرف سالاد را به عنوان آخرین ظرف روی میز گذاشتم و نشستمروبه روی میثاق.
چند لقمه ای که از غذا خوردنمان گذشت ،مردد و آرام گفتم:
-میثاق ...
میثاق سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد ،
-جانم ؟
- میخواستم یه چیزی بگم ... نمیدونم بگم یا نه!
-بگو عزیزم ... چرا نگی ؟
- آخه میترسم اون شخص راضی نباشه راجع بهش بگم بهت ...
-شخص؟ کدوم شخص؟ من میشناسم؟
-آره بابا ...
- خب بگو دیگه عزیزم ، اشکالش چیه؟
-اشکالی که نداره ... خب میگم ... راجع به عماده
امروز یه ربع بعدِ زنگ تو بهم زنگ زد ...
- زنگ زد به تو؟ که چی بگه؟
- راجع به سوگند حرف داشت ... فک کنم خواستگار سوگنده
میثاق سری به نشانه تایید تکان داد و کمی از سالادش را خورد وگفت:
- آره ...فهمیده بودم خودم ...
-خب ..
- خب چی ؟
-نظرت چیه میثاق؟
- عزیزم مگه من قراره باهاش ازدواج کنم؟ با سوگند باید حرف بزنی و نظر بپرسی من فقط میتونم بگم عماد پسر سالمیه ، خونواده داره خیلیم خودساخته است ...
- یعنی موافقی که حرفشو پیش بکشم؟
-چرا که نه؟ پسر سالم و دختر خوب... چرا نباید ازدواج کنن؟ مگر اینکه خود سوگند نخواد.
- باشه پس من فردا میام دفترِ انتشارات؛ سوگند و میبرم کافه ای جایی باهاش حرف بزنم.
- باشه فکرخوبیه .
این را گفت و در سکوت مشغول خوردن غذایش شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛