eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ حاج کاظم گفت: _موافقم و فکر خوبیه، اما چطوری؟؟ اونا خیلی وحشی و بی طاقتن. هیچ اخلاق انسانی درون اونا نیست.. نمیشه سر به سرشون بزاریم و تحریکشون کنیم الکی.. اگر بحث جون زن عاکف در میون نبود ما بازیشون میدادیم و خیلی قشنگ اذیتشون میکردیم.. اما الان نمیشه و بحث فرق داره.. ضمنا، فکر نمیکنم اون تایمر برقی که‌ روی سر و تنِ زن عاکف نصب کردن برای شوخی و تفریح باشه.. اون تایمر فعال بشه اون زن بیچاره میشه و جون میده همونجا. مرتضی اومد وسط بحث و گفت: _ما اگر بدونیم اون پی ان دی به درد کدوم کشور میخوره، میتونیم از طریق وزارت امورخارجه خودمون به سفارت اون کشور فشار وارد کنیم.. خانم ارجمند به مرتضی گفت: _هیچ جاسوسی به اسم یک کشور نمیاد توی کشوری دیگه جاسوسی بخواد کنه. معمولا از طریق یه شرکتی، این کارو میکنن، که بعدا مشخص میشه اینا برای کدوم کشورن. ضمنا اینجوری فکر میکنم هم وقتمون تلف میشه و هم جون زن عاکف و در خطر مینداریم.. چون زیاد نمیشه روی وزارت خارجه حساب باز کرد که توی این تایم کمی که داریم کمکمون کنه. ضمنا اآلن دولت و وزارت خارجه درگیر مذاکرات هسته ای هستند. حاج کاظم گفت: _با تحلیل خانم ارجمند موافقم. ایشون کامال درست میگه.. ما نمیتونیم دولت و وزارت خارجه رو در این بُرهه حساس درگیر این مسائل اطلاعاتی-امنیتی و بین‌المللی کنیم.. چون امکان داره این موضوع یک حَربه توسط یکی از همون کشورهای اروپایی و یا آمریکایی باشه که میخوان از ما امتیاز بگیرن و دستگاه اطلاعاتی-امنیتی ایران و برسونن به جایی که از وزارت خارجه کمک بگیره و وزارت خارجه هم این و با آمریکا و یا یکی از کشورهای مذاکره کننده مطرح کنه.اونوقت اون کشور هم به همین ها از ایران در امتیازات الکی میگیرن.. ما باید الان خوب ببینیم و دقیق بررسی کنیم و درست تحلیل کنیم و بعدش ضربتی عمل کنیم، که چطور میتونیم از تیم جاسوسی_تروریستی دشمن زمان بگیریم. به نظرم پای وزارت خارجه رو باز نکنیم بهتره. مرتضی به حاجی گفت: _حاج آقا اگر وزارت خارجه رو نباید درگیر کنیم ، پس به نظرم ما باید پی ان دی رو به دشمن بدیم. چون اونا میدونن زمان به نفعشون نیست و باید فرار کنند، برای همین هم، به ما زمان نمیدن وقتی که خودشون زمان ندارن.. زمان هم ندن حتما جان همسر عاکف به خطر می اوفته. از طرفی بچه های سکوی پرتاب تونستند فعال جلوی پرتاب و بگیرن و کنترل کنن. البته در صورت پرتاب نکردن ماهواره چون سوختش فعال بود، امکان منفجر شدنش هست و اگر منفجر هم نشه ، با صحبت‌ها و رایزنی هایی که من باسکوی پرتاب داشتم متخصصین این پروژه گفتن آسیب جدی به ماهواره وارد میشه که باید تا حدودی دوباره کار و از نو شرع کنن.. البته گفتند اینها جزء احتماالته... به نظرم الان که جلوی پرتاب ماهواره گرفته شد دستمون باز هست اینطوری. من میگم پی ان دی رو بهشون بدیم و بعدش یه تیم رهگیری بزاریم و دوباره بهشون برسیم.اینطوری، هم دستگیرشون میکنیم و هم اینکه قطعه رو میتونیم دوباره بگیریم ازشون، و بعد با این حرکت، میتونیم خانم آقا عاکف و نجات بدیم. حاج کاظم گفت: _اگر نتونستیم رهگیری و درست انجام بدیم و گمشون کردیم چی؟ همه این مسائل مطرحه. هر اتفاقی ممکن هست بیفته. اونا هم مثل ما ؛ یک مجموعه فکری دارن و میتونن برنامه ریزی کنن.. ما نباید ازشون عقب تر باشیم و باید پیش بینی کنیم حرکات بعدی دشمن و. عاصف اومد وسط بحث و به حاجی گفت: _میتونیم یه ردیاب توی قطعه جاسازی کنیم. حاجی گفت: _عاصف این کار خوبه ولی خیلی ریسکش بالا هست و باید دقت کنیم. عاصف گفت: _به نظرم آخرین کاری که میتونیم بکنیم همینه.. حاج کاظم یه کم فکر کرد و گفت: _اگه تو نظرت اینه و نظر جمع هم اینه باشه قبوله. بچه ها هم نظر عاصف و پسندیدن، و حاجی به عاصف گفت: _یه زحمت بکش و بگو اون پی ان دی قبلی رو، توش یه ردیاب بزارن، و اینکه دوتا تیم مسلح با تمام امکانات، آماده استارت رهگیری باشن. از بچه‌های خودمون توی این خونه هم، همه در آماده باشِ کامل و عملیاتی باشن حتما، تا ماموریت و شروع کنیم. به محض اینکه آدرس به دستمون رسید برن توی همون محل مستقر بشن.. ضمنا عاصف یادت نره ردیاب پی ان دی رو هم بهشون وصل کن. عاصف گفت: _حاجی پی ان دی قدیمی رو بدیم اونا میفهمن.. ریسکش بالاست.. حاجی گفت: _چاره ای نداریم.. باید همین کارو کنیم فعلا... فقط .... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ حاجی گفت: _چاره ای نداریم.. باید همین کارو کنیم فعلا... فقط خدا کنه بخیر بگذره.. حواست باشه عاصف که پی ان‌دی جدید و اصلی رو که تو و عاکف تونستید اونور بدست بیارید، اشتباها ندیم به دشمن. بعد حاجی خطاب به مرتضی گفت: _فوری به نیروهای مخصوص بگو به طور پراکنده و نامحسوس در منطقه شمرون که خودت احتمال میدی توی اون شعاع باشن تیم دشمن، پراکنده بشن. تاکید میکنم به طور نامحسوس. در ضمن مرتضی، همین الآن بعد از این جلسه برو با فرمانداری چالوس تماس بگیر و بگو بهشون، به عاکف که اونجا مستقر هست اختیار کامل و تام بدن و مزاحمش نشن و عصبیش نکنند با مجوزات اداری. تموم نیروهای اطلاعاتی که زیر مجموعه ما در مازندران هستند، به دستور تهران در آماده باش کامل باشن. با یگان ویژه مرکز مازندران هم تماس بگیر و بگو یه گروه مخصوص ضد گروگانگیری بفرستند چالوس، تا اینکه ۲۴ ساعته تحت امر، و دراختیار عاکف و به حالت اِستَند بای بمونن.. ممنونم از همتون و حاال برید سرکارتون. بچه ها که از دفتر حاجی رفتن بیرون، حاجی ارتباط ویدیویی امن و که برقرار شده بود، قطع کرد... و تماس تلفنی گرفت با من و گفت: _خب عاکف جان، نظرت درمورد این جلسه و تحلیل و کارهایی که تا حالا بچه‌ها کردن و همچنین اقدامات بعدیمون چیه؟؟ اصال بگو ارتباط تصویریت با ما قطع نشده بود که؟ +نه حاجی. قطع نشد. _خب بگو نظرت و ! +خوبه ممنونم. حرف خاصی فعلا ندارم.. منتظر ساعت عملیات می مونم. خداحافظی کردیم و ارتباط ما قطع شد و من اومدم بیرون از اون نهاد امنیتی در چالوس... با ماشین رفتم یه گوشه ای پارک کردم و مشغول فکر کردن شدم. حدود چهل دقیقه فقط فکر کردم و آنالیز کردم همه کارارو، دیدم حاج کاظم زنگ زد به موبایلم: _ سلام عاکف. +وعلیکم السالم _تونستی کاری بکنی و کوروش خزلی رو پیدا کنی؟ +نه حاجی. فعلا نتونستم ردی ازش پیدا کنم. _عاکف یه تیم حدودا 10 نفره از تیم واکنش سریع و ضدگروگان گیری؛ تا نیم ساعت_چهل دقیقه ی دیگه از مرکز استان مازندران با هلیکوپتر میرسن اداره اونجا. ظاهرا جای نشستن هم داره برای هلیکوپتر. به محض رسیدن بهشون دست بده. +به محض فرود بهتون اعلام وضعیت میکنم. _ از فیروزفر و دوستت مهدی کمک گرفتی برای پیدا کردن فاطمه؟ + با هم هماهنگیم. ولی من میخوام کوروش و زنده بگیرمش. چون بو ببرن من هنوز دنبالشم، میکشنش و خیلی چیزارو ازدست میدیم. از طرفی بفهمن دارم انقدر نزدیک میشم بهشون ، فاطمه رو میکشن. به هر حال اونا آدمای خودشون و حذف میکنند تا ما بهشون نرسیم و توی بازجویی ها نتونیم سرتیم ها و حلقه های بالاتر و پیدا کنیم. _باشه. پس من و بی خبر نزار ازجدیدترین اتفاقات اونجا. در جریان باش ما هم تا ده دیقه دیگه پی ان دی بدل و آماده میکنیم و میفرستیم براشون. فعلا یاعلی. برگشتم رفتم دوباره سمت اداره ای که توی چالوس بود و محل ارتباطات امنیتی ما با تهران بود.. تیم رهایی گروگان هم یه خرده با تاخیر رسیدند. منتظر موندن تا دستورو اعالم کنم. یه نیم ساعتی رو اونجا موندم و دیدم مهدی زنگ زد بهم. جواب دادم: +جانم مهدی. بگو میشنوم داداش. _معلومه توی این چندساعت کجایی؟ +چطور؟ _تو مگه قرار نبود بیای پیش من و برای چهره نگاری باهم شروع کنیم. +از اداره چالوس که زیرمجموعه تشکیلات خودمون هستند دارم پیگیری میکنم. _یعنی ما عرضه نداریم دیگه؟ + من این و گفتم؟!؟!؟ الان بچه‌های یگان ویژه شماهم سر رسیدن. میخوام بیای اینجا باهاشون هماهنگ باشی چون منطقه رو خوب میشناسی. _باشه میام . اما اول تو باید بیای؟ +من کجا بیام؟ اونم توی این وضعیت؟ _چند دقیقه قبل به بچه های ما خبر دادن جسد یه جوون حدود بیست و چهار_پنج ساله رو کنار یه بلوار دیدند.گفتم بهت یه خبر بدم بیای ببینی شاید یه وقت بدردت بخوره. +باشه آدرس و برام بفرست. خط و داری که؟ _آره. میفرستم. حدود سی ثانیه بعد ... آدرس اومد و بعدش منم حرکت کردم به سمت همون آدرسی که مهدی فرستاد واسم. وقتی رسیدم ، دیدم بچه های آگاهی و مهدی و یکی دوتا تیم گشتی که از نیروی انتظامی بودند، یه جایی کنار بلوار جمع هستند. ماشینم و حدود پنجاه متر عقب تر پارک کردم و پیاده شدم رفتم سمتشون. مهدی تا من و دید اومد سمتم و به محض رسیدن بهش گفتم: +سلام.. کی هست حالا یارو؟ چیشده اصلا؟ _سلام.. نمیدونم.. فعلا که شناسایی نشده.. چون تو گفتی سارق موبایلت یه جوون بوده، منم..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ _سلام.. نمیدونم.. فعلا که شناسایی نشده.. چون تو گفتی سارق موبایلت یه جوون بوده، منم به دلم افتاد شاید به کارت بیاد. +چنددیقه هست پیداش کردید؟ _از وقتی که تماس مردمی صورت گرفت و بهمون خبر دادن و بچه های ما رسیدن بالا سرش حدودا یک ربعی طول کشید. پنج دیقه بعد رسیدن به اینجا بهت خبر دادم. رفتم بالای جنازه ... و خم شدم پارچه ی سفید و از روی صورتش کنار زدم و صحنه ای رو که نباید میدیدم، دیدم از بد روزگار دیدم خود کوروش خزلی هست!!! همونی که موبایل من و دزدید و رم و سیم کارتم و گرفت وبعدش زد گوشیم و شکست و در رفت. دست کردم جیباش و گشتم. توی جیب پیرهنش چیزی نبود. توی جیب شلوارش و گشتم دیدم یه موبایل توی جیبش هست. موبایل و گرفتم و یه نگاهی کردم ، به چهره این و آهی کشیدم و دلم به حال این جوون سوخت که خودش و بخاطر اینکه موبایل من و بزنه به خطر انداخت... و پذیرفت تا با جاسوس ها و تروریست ها همکاری کنه و من و سرگرم کنه...تا خانم من و بدزدن و بعدش بتونن اینطوری و از این طریق با گروگان گرفتن خانومم پی ان دی رو از چنگ ما در بیارن. چون دیگه برامون قطع و یقین شده بود که با تیم مورد حمایت cia آمریکا و موساد اسراییل در ایران ، طرف هستیم. چقدر احمق بودن که بخاطر اینکه ایران جووناش پیشرفت علمی نکنن، آمریکایی ها و اسراییلی ها حتی حاضر بودند عملیات تروریستی انجام بدن.. انگار ما این قطعه رو ازدست میدادیم نمیتونستیم بسازیم. بعضی در داخل ، حالا از مسئولین یا مردم، خیال میکنند حکومت جمهوری اسلامی بره و سرنگون بشه، و ایران با آمریکا و اسراییل رابطه داشته باشه، وضع بهتر میشه و مردم آرامش دارن. نه جانم، زهی خیال خام و باطل.... بدتر میشه و بهتر نمیشه. آمریکا خیلی عرضه داشته باشه،تیریلیون_ تریلیون، بدهکاری ها و ورشکستگی های اقتصادی خودش و جبران میکنه.. بگذریم.... از کنار جنازه بلند شدم ، و نگاه به موبایل کردم و یه کم با موبایلش ور رفتم دیدم نمیشه باهاش کار کرد.چون موبایل کوروش شکسته بود.. به مهدی گفتم: +ماشینی که این و فراریش داد و نزاشتن من بهش برسم و پیداش کردین؟ _نه ولی هنوز دنبالشیم. ضمنا عاکف جان، آقای فرماندار دنبالتون هستن و با شما کار دارند. میخوان حتما شمارو ببینند. +فرماندار چالوس الآن میخواد من و ببینه؟ _بله ظاهرا همین الآن. +باشه.. فقط شما سریعتر ماشینی که این و فراری داد پیداش کنید. _چشم .. چشم رفتم سمت ماشینم و استارت زدم و از منطقه دور شدم. دو سه تا کارو هماهنگی بود انجام دادم و بعدش رفتم سمت فرمانداری چالوس. دیگه ساعت حدودا ۱۰ شب بود. نمیدونستم فرماندار باهام چیکار داره. اما خلاصه هرچی بود درمورد همین قضیه ها بود که این وقت شب خونه نبود و توی دفترش منتظرم بود و میخواست من و ببینه. وارد محوطه فرمانداری شدم و ماشینم و پارک کردم. پیاده شدم و قبل اینکه برم بالا، زنگ زدم تهران به حاج کاظم: +سلام حاجی، عاکفم. _سلام پسرم. خوبی دورت بگردم. اوضاع روحیت چطوره. +بیخیال مهم نیست.. زنگ زدم تا یه خبر بد بهتون بدم. _چیه خبر بدت؟ +کوروش خزلی کشته شد. _!!!!!! چی گفتی؟؟ +کوروش خزلی تنها سرنخمون کشته شد. _ چطوری؟ +با گلوله کشتنش.جنازشم کنار یه بلوار انداختن و در رفتن. _عاکف، یه چیزی ازت میپرسم.. نظرت برای من در این یه مورد خیلی مهمه.. به نظر تو ممکنه جاسوس از نیروهای اداره دوستت مهدی باشه؟ +بعید میدونم حاجی.. اونا اطلاع خاصی از این که قضیه جاسوسی و تروریستی هست ندارن.. چون من زیاد اینارو درگیر نکردم توی این ماجرا.. مهدی اصرار داشت وارد پرونده بشه ولی دورش زدم و نزاشتم بازی کنه زیاد.سرگردون گذاشتمش تا برای خودش بچرخه. سعی کردم ارتباطمون و این روزا یک طرفه باهاش حفظ کنم جز در موارد خاص.. مهدی و نیروهاش توی مشتم هستن..هم از خودش و هم از نیروهاش، فقط در حد نیاز ازشون استفاده میکنم.. ضمنا تا الآن کمک خاصی هم من ازشون نگرفتم.الان تنها سرنخی که من دارم اینه که شماره ی پلاک اون ماشینی که کوروش خزلی، موقعی که داشت از خونه طوفان موشه فرار میکرد ، تونستم بگیرم. تنها اطلاعاتم همینه.. ضمنا در جریان این مورد هم باشید که الان اومدم فرمانداری تا ببینم فرماندار اینجا باهام چیکار داره. مورد بعدی هم اینکه، یه موبایل آسیب دیده از توی جیب شلوار کوروش خزلی پیدا کردم. _چرا داری نفس نفس میزنی.؟ +هوا گرمه اینجا. کلافه‌ام..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ _هوا گرمه اینجا. کلافه‌ام. حوصله هم ندارم اصلا. الانم دارم میرم پیش فرماندار. توی محوطه فرمانداریشون هستم. _ببینم عاکف، از موبایل کوروش چه استفاده ای میتونی کنی. به دردمون میخوره اصلا؟ +نمیدونم.. چون شکسته هست..بعد جلسه با فرمانداری میبرم میدم مخابرات تا بچه های اونجا اطلاعاتش و بازیابی کنند ببینم چی میشه.. _عوامل تشکیلات توی مخابرات چالوس هستند. کارمندن اونجا. عاصف با چند تاشون قبلا کار کرده. بهش میگم تورو بهشون وصل کنه. +عالیه. منتظرم. _ضمنا در جریان باش که ما هم اینجا داریم اتاق هدایت عملیات حریف و شناسایی میکنیم. پی ان دی رو هم آوردند، البته قالبیش و. قراره ردیاب بزاریم توش و بدیم بهشون و بعدش بچه های رهگیری برن دنبالشون. الانم دوتا تیم رهگیری با ماشین آماده هستند. فقط موندیم کی و بفرستیم ببره قطعه رو تحویل بده بهشون. +میخوای من خودم بیام تهران حاجی؟ _نه. چون ما وقتی پی ان دی رو تحویل بدیم اینا تا یکی دوساعت بعدش میفهمن که مدل اصلی نیست و ما گولشون زدیم. اونوقت چون قطعه رو تحویل میدیم و اونا میبرن پیش مسئول عملیاتشون احتمالا، زمان میبره تا ما شناسایی کنیم و به مرکز اصلیشون برسیم...توی این یکی دوساعت یا تو باید به نتیجه برسی و فاطمه زهرا رو پیدا کنی، یا ما اینجا هدایت کننده های اتاق عملیاتشون و پیدا کنیم و دستگیر کنیم. کار سخته. تو بمون اونجا دنبال پیدا کردن محل نگهداری همسرت باش. ما هم داریم ازشون وقت میگیریم که در روز عملیات انجام بشه. الان ساعت ده یازده شبه. + حاج کاظم لطفا موقع شروع عملیات توی تهران و تحویل پی ان دی به من خبر بدید در جریان امور باشم. ضمنا یه چیزی... حاجی من فکر میکنم توی تهران باید دنبال یه و بگردیم که خبرای مارو بیرون درز میده. بهت توی این یکی دو روز هم گفتم این قضیه رو همون موقعی که توی ۰۳۴ باهم بودیم.. یا توی سیستم امنیتی خودمون هست و یا توی سکوی پرتاب. یا.... نمیدونم کجا. _آره. آفرین. خودمم دیگه به این نتیجه رسیدم اتفاقا. ولی باهات مطرح نکردم. حالا که خودت گفتی و نظر تو هم همینه با حساسیت بیشتری پیگیری میکنم این موضوع و. اگر اینجا سرنخی از حفره های امنیتی پیدا کردیم بهت میگم. تو هم اونجا هر خبری شد و اتفاق تازه ای افتاد من و درجریان بزار. +حاج آقا فکر خونه امن جدید باشید کم کم. توصیه میکنم فقط همون و چندنفری که توی خونه هستید و شخص حاج‌ آقای(.....) از این موضوع خبر داشته باشن فقط. _پیشنهادت و جدی میگیرم. مکثی کردم و با ناراحتی و سردرگُمی گفتم: +حاجی؟ _جان دلم +برا فاطمه دعا کن. _عاکف قوی باش..چشم.. دعا هم میکنم.. تلاشمم میکنم. +حاجی از خانومم چیز تازه ای نفرستادند برام بفرستی؟ حاجی هم معلوم بود از مظلومیت من و فاطمه بغض کرده و داره خودش و کنترل میکنه فوری گفت: _نه. فعلا خداحافظ آهی کشیدم و گفتم... "یازهرا.. بی بی جان، خودت کمک کن." بعد از این تماس رفتم پیش فرماندارو یکسری توضیحاتی بهم داد و گفت : _همه امکاناتمون در اختیار شماست. الان چیزی اگه میخواید بگید تا من دستور بدم..از کارای سختی که کردید برای و در کشورهای دیگه هم مطلع شدم. فیروزفر خیلی چیزا گفت درمورد شما.. ما وظیفمونه که حالا جبران کنیم.. گفتم: +خواهش میکنم.. من دنبال جبران کسی نیستم..وظیفه ذاتی و کاری و شرعی و اخلاقیم و انجام دادم تا حالا..کارم اینه. پس لطفا به چیزی که وظیفمه زیاد بها ندید.. بعد از این حرفا،یکسری توضیحاتی رو بهش دادم و بعضی چیزارو اعلام نیاز کردم.. و گفتم: +میخوام وقتی باهاتون درمورد موضوعی که مربوط به این پرونده میشه، و تازمانی که من اینجا هستم، هرساعتی از شبانه روز تماس گرفتم و صحبت کردم، راه رو برام صاف کنید تا برم جلو.. من و درگیر پروسه های اداری مربوط به بعضی جاها نکنید.. فرماندار هم قبول کرد. خداحافظی کردم و از فرمانداری اومدم بیرون..رفتم از یه مغازه آب معدنی گرفتم و خوردم. یکی دو روز بود درست و درمون نتونستم چیزی بخورم..بدنم ضعف داشت میرفت. زنگ زدم به مادرم. باهاش یه کم حرف زدم.. جواب داد و گفتم: +سلام مادر.خوبی ؟ _سلام عمر من..خوبی؟ پسرم خونه نمیای؟ +نه مادرم الان وقتش نیست. _ببخشید توروخدا. من باعث شدم توی دردسر بیفتی. +عه این چه حرفیه حاج خانم.نگران نباش.متوسل شو خدا کمکون میکنه. بنده خدا نیمدونست که اگه تهران هم بودم بهم این ضربه رو میزدن. زنگ زدم به حاج کاظم.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ زنگ زدم به حاج کاظم توی تهران و بهش جلسه با فرمانداری چالوس و گزارش دادم. بین صحبتامون گفت: _عاکف بعد از آخرین تماسی که من و تو باهم داشتیم، و بعدش تو رفتی فرمانداری.. +خب... _عطا زنگ زده به عاصف، میگه من یه نیم ساعت میرم تا جایی بر میگردم و نمیتونم فعلا سکوی پرتاب باشم....عاصف بهش گفت کجا؟ اونم گفته خانومم مریض هست و میرم فوری میام... +خب دیگه چی گفت؟ _اینا دارن شبانه روزی این یک هفته آخرو کار میکنن و خروج از محوطه سکوی پرتاب نمیتونن داشته باشن. جز با هماهنگی ما که برقرار کننده امنیت هستیم و نباید اجازه بدیم این رفت و آمدها منجر به اتفاقات جاسوسی امنیتی بشه.. عاصف که بهم گفته عطا میگه میره و نیم ساعته برمیگرده من یه خرده حساس شدم. آدمی که خانومش مریض بشه و حال و روزش بد باشه، نیم ساعته نمیره و نمیاد. راستش دستور دادم دوتا از بچه ها برن عطا رو رهگیری کنند و زیرنظر بگیرنش. به تیم رهگیری گفتم تموم بچه هایی که با عطا کار میکنند و متخصص امر هوافضا هستند و توی مسائل مربوط به پرتاب ماهواره دارن این روزا روی این پروژه کار میکنند، با مجوز قضایی مکالمات و ارتباطاتشون و که توی این چندروز اخیر بوده، پیگیری و سیو کنن و بفرستن برام تا بررسی کنم.. به ارجمند و موسوی هم گفتم اگر خودشونم چیزی مشکوک دیدن بررسی کنن و گزارش نهایی رو بهم بدن. +حاجی خودت میدونی.. من نظری نمیدم فعلا. هرکاری میتونی بکن. هر چیزی چون ممکنه. قطع کردیم و تموم شد حرفامون... اون شب خلاصه گذشت و من نفهمیدم چطور گذشت. یه کم اداره پیش فیروزفر بودم و بررسی کردیم موضوع و‌جلسه گذاشتیم با چندنفر و... حوالی اذان صبح رسیدم خونه مادرم.. نمازم و خوندم و نیم ساعتی فقط نشسته چرت زدم. حدود سه چهار روز میشد ، از قضیه مرخصیم تا رفتن به ترکیه و بعدشم تا اینجایی که گفتم میگذشت.سرو ته این استراحتارو بزنی، سه-چهارساعت هم نمیشد در این چندروز... نیم ساعتی چرت و زدم و بیدار شدم. یه فرنی خوردم و ، بلند شدم زدم بیرون از خونه عین این روانی ها. ماشین و گرفتم و رفتم یه جایی پارک کردم. زنگ زدم تهران به عاصف گفتم +سلام عاصف.. دیشب تا حالا اونا زنگ نزدن؟ _سلام.. متاسفانه هنوز نه. +آخه زمان داره میگذره. هرچی میره بر ضرر اوناست. ما اینطوری میتونیم بهشون نزدیکتر بشیم. قضیه مشکوکه..پس چرا زنگ نمیزنن.؟ _یه خبر دارم برات. خانم ارجمند خط عطا رو کنترل کرده و عطا چندتا تماس با خارج از کشور داشته. حاجی هم چند دیقه قبل به ارجمند گفته بفرسته براش روی سیستمش و ببینه... حاجی هم که رفته دیده به من زنگ زده طبقه پایین. +خب چی گفت بهت؟ _حاجی بهم گفت عطا به تو گفته بود خانومش مریضه دیگه.. درسته؟؟ منم به حاجی گفتم آره. حاجی گفت الان عطا کجا هست؟ گفتم که بچه های رهگیری و تعقیب و مراقبت گفتند یکساعتی میشه توی خیابون ایستاده از ساعت ۶ونیم صبح تا حالا.. الانم که هفت و نیم هست... حاجی هم بهم گفت به بچه های رهگیری بگو دستگیرش کنند. +عاصف، شما واقعا انقدر به عطا مشکوک شدید که میخواید دستگیرش کنید؟؟!!!! _همین تازه قبل از تو تماس گرفتم و دستور دستگیری دادم.. ولی بهشون گفتم عطا حتما منتظره یکی هست که این وقت صبح یه جا ایستاده.. به تیم دستگیری عطا گفتم منتظر بمونید کسی که عطا باهاش مالقات میکنه رو هم دستگیر کنید. حاجی هم گفته بود مواظب باشید بچه هایی که با عطا کار میکنن چیزی نفهمن. چون زحماتشون هدر میره. خلاصه جوون هستن و دارن برای این کشور کار علمی میکنن. روحیه شون میریزه به هم. +خب هنوز اتفاقی نیفتاده.. _نمیدونم چی بگم..راستی عاکف، گفته بودی عطا رفیقته دیگه.. آره؟ +آره.. عاصف جان وقتی دستگیر شدن خبرش و بهم بده. فعلا کار دارم..خداحافظ قطع کردم و رفتم سمت فرمانداری و بعدشم مخابرات.به فرمانداری گفتم: +دستور بدید به مخابرات که این گوشی کوروش و میبرم اونجا اطلاعاتش و برام بازیابی کنند و اینکه با چه کسانی تماس داشته رو برام مشخص کنند. ✍مخاطبان عزیز یه نکته رو بگم.. اونایی که خانوم من و دزدیده بودند، توی مازندران بودند و نمیدونستیم کجا هستد. اونا فیلم و میگرفتند وبعدش میفرستادند تهران و تیم اتاق عملیات تهران برای بچه های ما میفرستادن. یا اینکه خبرش و از مازندران میدادن توی تهران و از تهران هم زنگ میزدند برای بچه های ما خط و نشون میکشیدند. برای این بود من و توی مازندران درگیر کردند. از فرمانداری اومدم بیرون و بعدش.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت20 الهه رحیم پور {تاوانِ عشق را دلِ ما هرچه بود داد ...} قطرات باران مح
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت21 الهه_رحیم_پور از دیماه اگر برگه تصحیح کردن را قلم‌بگیری ،زمان خوبی برای استراحت معلم هاست. بعد از ۳ ماهِ نفسگیر و بی وقفه .... صبح به مامان مرضی زنگ زدم و برای شام دعوتشان کردم ، سوگند قرار بود از انتشاراتی همراه میثاق به خانه ما بیاید تا برای اتمام حجت با هم صحبت کنیم . از میثاق خواستم تا کمی دیرتر به محل کارش برود و قبل از رفتن خرید های لازم برای شام‌را بکند تا من هم خانه را تمیز کنم و با عماد تماس بگیرم . میثاق که خرید هارا آورد بی درنگ به انتشاراتی رفت ... من هم یک ساعتی مشغول تمیز کردن خانه و آماده سازی مقدمات شام بودم . برای ناهار چند لقمه ای کتلت خوردم بعد هم حرفهایم را مرور کردم و شماره ی عماد را گرفتم ... - الو ...سلام ثمرخانم خوبیددد؟ میثاق گفته بود که عماد قرار است برای تحویل دستگاه ها برود و چون در دفتر نیست ،من میتوانم‌راحت با او صحبت کنم ...اما تا تلفن را برداشت همهمه ای به گوشم خورد و به سختی صدای عماد را میشنیدم ... برای همین فورا پرسیدم: -سلام اقا عماد ... چه خبره اونجا ؟ شما کجایین؟ - ثمرخانم ...الو ... - الوو.. آقا عماد میگم میشه برید یه جای خلوت؟ -بله ...بله ..‌چشم. چند لحظه ای که گذشت و ظاهرا عماد خود را به جای آرامی رساند ... -الو ...ببخشید ثمرخانم ... من قرار بود برم بیرون منتهی تو انتشاراتی دعوا شد من نتونسم برم . -دعوا شد ؟؟ کی با کی ؟ - چیز مهمی نیست ... هادی با یه نویسنده ای بحثش شد ... بالا گرفتن ... شما با من امری داشتین ؟ مامان گفتن که قراره بهم زنگ بزنین. - آره ... میخواستم‌راجع به سوگند باهات حرف بزنم ... گویا الان شرایط نداری ... باشه سر فرصت حرف میزنیم. -نه ..تروخدا همین الان بگین حرفتونو ... من از زندگی میوفتم بخدا ... گرچه همین الانم افتادم ... - ببین اقا عماد رک و راست من حرفامو به مادرتون گفتم . سوگند میگه دلش با شما نیست ... میگه به عنوان یه همکار ..یه برادر.. عماد با صدایی بلند میان حرفم پرید و گفت: -چییی ؟ برادرر؟ - گوش کن به حرفم آقا عماد ... شما که نمیتونی به زور دل کسیو تسخیر کنی ؟ میتونی ؟ - آخه ثمررخانم ...برادرِ چی کشک چی ؟؟؟ من ...من‌دارم از عشق این دختر دیوونه میشم اونوقت اون به من میگه برااادر؟؟؟ - اقا عماد داد نزن آروم باش...به خدا قسم عشق یه طرفه نابودت میکنه پسسرجان ...من ازت ۲ سال بزرگترم ولی خودمم عشق و تجربه کردم . خب قسمته هرکس یه چیزه دیگه ..‌ شما افتادی تو باتلاقِ عشق یه طرفه ... به ولله اگر جلوی دلتو نگیری تو این باتلاق غرق میشی و تهش به خودت میای میبینی هیچی ازت نمونده... - ثمرخانم ... الانشم هیچی ازم نمونده . شما یه هفتس خبر دار شدی ... من یه ساله دارم التماس سوگند و میکنم . بخدا از غرورم هیچی نمونده ... خودمو له کردم ... سوگند خانم اینا رو نگفته بهتون نه ؟ ...آخه بگین این دختر دیگه چی میخواد جز یه مرد عاشق ؟ - عمادجان ... باور کن عشقی که تو به سوگند داری لازم هست ولی کافی نیست ... از طرف اونم باید کششی باشه یا نه؟ خودتو کوچیکتر نکن .‌‌ عشق و گدایی نکن ..از هیچکس ... برو بچسب به کارت به زندگیت... میدونی که میثاق رو این چیزا حساسه ؛ بفهمه داری بخاطر عشق و عاشقی اول به سوگند دوم به خودت و کارت لطمه میزنی عذرت و میخواد اونوقت دیگه حتی کار هم نداری . -ثمرخانم ، زندگی ای که توش قراره بدون سوگند سر کنم ..دیگه هیچیش برام فرقی نداره ...باتلاقه .‌‌..مرگه ...زلزلس ...هرچی که شما میگین هست ...ولی من تا خرخره غرقم توش ...راه نجاتیم ندارم ... -چی بگم ! من جای تو نیستم ... فقط میتونم بگم امیدوارم ستارتون جفت هم دربیاد ... برو به کارت برس .. فعلا خداحافظ - خداحافظ ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت21 الهه_رحیم_پور از دیماه اگر برگه تصحیح کردن را قلم‌بگیری ،زمان خوبی برا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت22 الهه رحیم پور {هَرکه در عشق سر از قله برارد هُنر است...همه تا دامنه‌کوه‌تحمل دارند‌...} حدود ساعت ۷_۷ ونیم شب بود که مامان با آژانس به خانه مان رسید... در را باز کردم و وقتی وارد خانه شد محکم در آغوش کشیدمش ... مثل همیشه همراهمش دست پر آمده بود؛ برایم کیک خانگی پخته بود...ظرفِ کیک را از دستش گرفتم و روی اپن آشپزخانه گذاشتم ... مجدد از عمق جان گونه اش را بوسیدم و تشکر کردم و تعارف کردم تا روی مبل بنشیند ..... برایش چای و کیک بردم و خواستم تا از خودش پذیرایی کند. فنجان چایش را که برداشت رو به سمتم برگرداند و گفت: -دستت درد نکنه مامان جان...زحمت کشیدی ...همینجوریش گاهی سوگند مزاحمتون میشه .. حسابی زحمات ما گردن تو و اقامیثاق افتاده. یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم: -عه ...مامان دیگه این حرفو نزنیا ... من و میثاق هررکاری میکنیم وظیفمونه . بخداوندی خدا اگر مادر پدر میثاق هم زنده بودن یا خواهر و برادری داشت برای اونام از جون و دل مایه میذاشتیم. مامان ،چند جرعه ای از چایش نوشید و با تعلل گفت: - راستش مادر ؛من میدونم امشب میخوای راجع به چی با سوگند حرف بزنی ،ترو خدا یه طوری حرف نزنی فک کنه میخوایم زوری شوهرش بدیم . من نمیخوام اون دنیا پیش روی جابر سرافکنده بشم . اگرهم عماد بخاطر سوگند داره تو کارش کم میذاره من بخدا راضی نیستم مدیون میثاق بشیم . این بچه سرش شلوغه نباید بخاطر ما نظم کارش بهم بریزه. - مادرِ من .. چرا انقد تعارف میکنی ؟ فک میکنی مثلا میثاق رو دروایسی داره؟؟ اگر اذیت باشه خودش به سوگند و عماد تذکر جدی میده...بعدم اینکه من نمیخوام زوری سوگند و شوهربدم که ...سوگند سربه هوا هست ... کله شق و یه دنده هست ولی خواهررمه پاره تنمه ... من فقط بخاطر دل اون پسر ،میخوام با سوگند اتمام حجت کنم ... تو چهرش یکم ترید میبینم ...میخوام بفهمم چشه ..همین! - چی بگم؟ هرجور صلاح میدونی . فقط حرف و حدیثی پشتش درنیاد.. -مگه من مُردم؟ بعدشم میثاق یه تشر بزنه ،عماد حساب کار دسش میاد و قضیه فیصله پیدا میکنه . شما چای و کیکتو بخور به هیچی ام فکررر نکن . ........................................................... حدود نیم ساعت بعد میثاق و سوگند هم رسیدند؛ ساعت ۹ همگی شام را خوردیم و من ظرفهارا داخل ماشین ظرفشویی گذاشتم و با اجازه از مامان ، سوگند را به اتاق خواب بردم تا در خلوت هرچه باید بگوید را بگوید و تکلیف خودش و عماد را روشن کند . ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت22 الهه رحیم پور {هَرکه در عشق سر از قله برارد هُنر است...همه تا دامنه‌
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت23 الهه رحیم پور سوگند برعکس همیشه آرام و سربه زیر گوشه ی تخت نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود . من هم با فاصله کمی کنارش نشسته بودم ... دستهایش را از روی زانویش بلند کردم و در دست گرفتم ... فهمیده بودم که حال خوشی ندارد ...دستهایش هم مثل یک تکه یخ شده بود ،همانطور که سر انگشتانش را نوازش میکردم گفتم : - عزیزم ... خواهر نازنین و کوچولوی خودم .‌‌.. من باید خیلی نادون باشم که حال بد تورو نفهمم ... کجا رفته سوگندِ خوش مشرب و شرو شیطون من؟ آخه خواستگاری عماد چرا باید انقدر تورو به هم بریزه عزیزدلم؟ فوقش میگی نه !من و میثاقم مثل کوه پشتِ "نه" تو وایمیستیم . باورررکن ... سوگند سرش را کمی بالاتر گرفت و با صدایی خفه گفت : - آبجی ...من دارم خفه میشم ... دیگه نمیتونم ...نمیتونم این رازو به دوش بکشم ... نمیتونم حسمو سرکوب کنم ... بسمه ... حداقل ۱۰ ساله که دارم خودمو میخورم ... حالِ بدِ من بخاطر این نیست که میخوام به عماد یه نه قاطع بگم ... حال بدم بخاطر سرکوب دل خودمه ... گُنگ نگاهش کردم و پرسیدم : -سرکوبِ دلت؟ ببینم سوگند ؛ مگه پای کس دیگه ای دررمیونه؟ آره؟؟ سوگند مکثی کرد ؛ لبش را گزید و آرام گفت : - سالهاست .... - چی میگیی ؟ یعنی تو چون دلت با کس دیگه اس میخوای به عمادبگی نهه ؟ -ثمر .. بحثِ یه سال دوسال که نیست ... از وقتی چشم‌باز کردم و دور و برمو فهمیدم؛ عاشق بودم ... - وااای .باورم نمیشه....‌دختر پس چرا اینهمه سال به من‌نگفتی ؟؟ طرف کیه؟؟ - ثمر .. میخوام بگماا ؛ ولی میترسم ...از طرفی هم دارم زیر بار نگفتنِ این راز له میشم . - چه تررسی آخه؟ عزیزِ من ... بگو و خودتو خلاص کن ..بگو .. سوگند ...سرش را پایین انداخت ...بغضش را قورت داد و لکنت وار گفت: - ثمر... من ...من ... هادی و دوس دارم ... ..................................‌..‌‌................ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت23 الهه رحیم پور سوگند برعکس همیشه آرام و سربه زیر گوشه ی تخت نشسته بود و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت24 الهه رحیم پور { نفَسم بندِ نفسهای کسی هست که نیست... بی گُمان در دلِ من جای کسی هست که نیست ...} گیج و سردرگم به چشمهای سوگند چشم دوختم ... باورم نمیشد ... سوگند سالها عاشقِ کسی بود که بیخ گوشمان زندگی میکرد ... باورم نمیشد که سوگندی که من میشناختم اینهمه سال عشقی پنهان را در سینه پرورده باشد و لب پیش هیچ کس باز نکرده باشد ... آب دهانم را باشدت قورت دادم و با مکث های پیاپی پرسیدم: - چی ..چی میگی سوگند ؟ ها؟؟...هاادی ؟ هادیِ خاله مهین؟؟؟ اشک در چشمانش حلقه زد ...با صدایی بغض آلود و حالی خراب گفت: - آره ... هادی خاله مهین... پسرخاله‌مون ... از وقتی یادم میاد با دیدنش قلبم تو سینم میکوبید .ثمر.. انگار ...انگار عشق هادی با من بزرگ شده ... من نمیتونم به کسی جز اون فکر کنم...میفهمی؟ - سوگندد... سوگندجانم ، هادی ۱۰ سال از تووبزرگتره ... هادی طرز فکرش... رفتارش .‌. اخلاقش ..همه چیش با تو از زمین تا آسمون فرق میکنه ... تو میفهمی اینارو؟؟ - آره ،میفهمم ... من.. عاشق همین تفاوت هاش شدم ...چون به چشم میدیدم که وقتی همه پسرا پی سرگرم‌شدن با دخترهای مردم بودن...هادی پی درس و دانشگاه و کتابخونه بود ... شبای محرمی که اکثر پسرا برا خودنمایی میرفتن هیئت ؛هادی بی سروصدا تو آشپزخونه ی هیئت استکان های چایی رو میشست ... تو دوره زمونه ای که یه دختر از ترس نگاه ها و رفتارای مریض نمیتونه ۶ غروب به بعد تو خیابون راه بره؛ هادی تو چشم هیچ دختری حتی نگاه نمیکنه ... به جان ثمر اگر ازش بپرسم امروز چه رنگ روسری سرم بود نمیدونه ... درسته من حجابی که اون میخواد و ندارم ... عقایدم مث اون محکم نیست ؛ولی ...ولی به خدا مریدش شدم .حاضرم بخاطرش هر تغییری بکنم .. من محوِ خودش و خداش شدم.... همین. -سوگند ؛ خیلی خوبه که یه آدم بتونه با رفتاراش یکی و عاشق خدا کنه ... ولی تو نباید به خاطر اون حاضر به تغییرباشی... میگن آدما شبیه چیزی میشن که دوسش دارن ... شبیه هادی شو ... من ...قول میدم که تلاش کنم تا تو به هادی برسی ولی ... تو باید خودتو آماده ‌ی یه اتفاق بزرگ کنی ... اینبار تو باید منتظر جواب آره یا نه باشی و این بدعت شکنیِ بزرگیه ... قطره های اشک ،روی گونه های سرخش جاری شد ؛ سرش را میان زانوهایش گذاشت و به هق هق افتاد.‌‌.. در آغوش کشیدمش ...میلرزید ... حالش شده بود شبیه ِ پاییز ... شبیه دخترک های عاشـــق.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت24 الهه رحیم پور { نفَسم بندِ نفسهای کسی هست که نیست... بی گُمان در دلِ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت25 الهه رحیم پور یک هفته ای از اقرارِ عشقِ سوگند به هادی گذشته بود . سوگند قسم داد که از این موضوع فعلا پیش کسی حرفی نزنم و قرار شد که میثاق خیلی جدی با عماد صحبت کند و قال قضیه را بکند. داستان هادی و عماد و سوگند آنقدر ذهنم‌را درگیر کرده بود که نسبت به ورود آن خانم در انتشاراتی پیگیر نباشم اما چند روزی بود که حس میکردم میثاق مضطرب و پریشان است ... هرچه پرس و جو میکردم جوابِ درستی نمیگرفتم و این مسئله داشت کم کم نگرانم میکرد ... حسی زنانه و قوی دلیل پریشانی میثاق را خانم زرین میدانست ولی هیچ مدرکی برای تقویت این شک وجود نداشت... ساعت ؛ ۱ ظهر را نشان میداد، بعد از اینکه جلسه ی امتحان تمام شد تصمیم گرفتم سری به انتشاراتی بزنم ... هم احوال سوگند را بپرسم و هم با این خانم زرین آشنا شوم . ماشین را جلوی در پارک کردم و از ماشین پیاده شدم ... نگاهی به ساختمان انداختم که سر در آن تابلوی آبی رنگ بزرگی نصب شده بود وروی آن نوشته شده بود: "انتشاراتی حافظ" داخل ساختمان شدم ... دفتر میثاق طبقه ی دوم بود ...از پله ها بالا رفتم ... در ورودی دفتر باز بود و خانم سالاری ،منشی میثاق، روی میزش مشغول نوشتن چیزهایی بود ... با صدایی بلند سلام کردم و واردشدم ... خانم سالاری سر بلند کرد و با دیدنم لبخندی با نشاط زد و گفت: -سلام خاانم ... خوبید ؟ بفرمایید . -سلام عزیزم ... آقای نعیمی هستن؟ - بله بله .. هستن ... اطلاع بدم خدمتشون؟ -نه ..‌ نیازی نیست اگر کسی پششون نیست میرم خودم . - نه کسی نیست .. بفرمایید ... از خانم سالاری تشکر کردم و به سمت راهروی اتاق ها رفتم . در راهرو ۳ اتاق بود که سمت راستی مخصوص ویراستاری بود که سوگند و خانم زرین آنجا مشغول بودند و دو اتاق سمت چپ مخصوص هادی و عماد و نهایتا میثاق بود . اول به سمت اتاق میثاق رفتم ... چند تقه به در زدم که صدایش را شنیدم: - بفرمایید ... - منم آقاای نعیمی ...همسرگرامیتون ... چند لحظه بعد میثاق در را باز کرد... متعجب نگاهم کرد و گفت: - عه ...ثمرجان تویی؟ مگه مدرسه نبودی؟ - علیک سلام ...چرا ولی امتحان زود تموم شد گفتم یه سر بیام پیش شما ... اشکالی داره جناب رییس؟ میثاق چند قدم عقب تر رفت و با لبخند گفت: -سلام به روی ماهتون خانم ...خواهش میکنم ...چه اشکالی ؟بفرما داخل. داخل اتاق شدم و به سمت یکی از چهار صندلیِ روبه روی میزمیثاق رفتم ... روی نزدکترین صندلی به میز نشستم و با فاصله کمی ؛ میثاق هم پشت میزش نشست ... کمی عصبی و اشفته بود ،چهره اش هم حسابی در هم رفته بود ... با کمی تعلل پرسیدم : - چیزی شده؟ میثاق چشمهایش را ریز کرد و متعجبانه پرسید: - نه ..چی بشه مثلا؟ - هیچی... فقط حس کردم چند روزه پریشونی .. - نه عزیزم خوبم .. نگران نباش. - بقیه هستن ؟ - آره ... همه هستن .. - اممم ...اون ... اون خانمه هم هست؟ میثاق با پوزخند سری تکان داد و گفت : - آهااا... پس ثمرخانم برای دیدنِ بنده نیومدن ...برا چک کردنِ بنده تشریف آوردن ... بله خانم زرین هم هست ، تو اتاق ویراستاری همراهِ سوگند مشغول ویرایش یکی از کتابای جدیدن ... بی توجه به کنایه ی میثاق خودم را به آن راه زدم و در جواب حرفش "آهانی"گفتم وسکوت کردم . میثاق از سوالم حسابی دلخور شده بود ... از پشت میزش بلند شد و دستهایش را در جیب هایش کرد و زیر لب گفت: _ هه ...خوبه هادی و سوگند اینجا هستن ... وگرنه فک کنم هرروز میومدی بازرسی ... - چرا انقدر ناراحت شدی؟ من فقط پرسیدم اون خانمم هنوز اینجا کار میکنه یا نه ! مگه چیزی غیر این گفتم که انقدر بهت برخورد؟ - نه ... ولی منم بچه نیستم ثمر... در جواب حرفش چیزی نگفتم و مشغول چک کردن موبایلم شدم ... میثاق به ساعت نگاهی کردو به سمت میزش آمد ... با گرفتن شماره ای به خانم سالاری وصل شد و گفت: -خانم سالاری ... بی زحمت به همون رستورانی که همیشه زنگ‌میزنیم‌ زنگ بزن به تعداد همه چلوکباب سفارش بده ... به احمدآقا هم بگو دوتا چایی بیاره اتاق من. خانم سالاری "چشمی"گفت و میثاق تلفن را قطع کرد. لحظه ای بعد احمد آقا ،آبدارچی دفتر، با سینی چای وارد اتاق شد ... سینی را روی میز گذاشت و با اجازه گرفتن از میثاق از اتاق بیرون رفت. ... دست دراز کردم تا لیوان را بردارم که صدای داد و بیداد عماد از سمت راهرو به گوش رسید ... میثاق فورا از پشت میزش بلند شد و به سمت در رفت ... من هم گیج و مبهم و با قدمهایی تند به سمت راهرو دویدم ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت25 الهه رحیم پور یک هفته ای از اقرارِ عشقِ سوگند به هادی گذشته بود . سو
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت26 الهه رحیم پور {با آنکه مَرا از دلِ خود رانده بگویید...مُلکی‌که درآن ظلم شوَد،دیرنپاید..} از درِ اتاق که بیرون دویدم ...با صحنه ای مواجه شدم که دهانم از فرط تعجب باز ماند .... عماد یقه ی هادی را چسبیده بود و بی امان داد میکشید ... رگهای گردنش ورم کرده بود و صورتش سرخِ سرخ بود... سوگند آستین عماد را گرفته بودو سعی داشت تا دستانش را از دور گلوی هادی آزاد کند ... هادی با صدایی گرفته و خفه میگفت: -عماد... عماد... ولم کن ...ولم کن ببینم چی میگی آخه؟ عماد با خشم فریاد میزد : -خفه شووو ...خفه شوووو خانم سالاری و احمد آقا به همراه زنی که اولین بار چهره اش را میدیدم و یقینا خانم زرین بود ، وسط راهرو هاج واج به عماد و هادی نگاه میکردند . میثاق از عصبانیت نفس نفس میزد ... بی مقدمه به سمت عماد دوید و محکم دستهایش را کشیدو فریاد زد: - چه خبرررره اینجااا؟؟؟ داری چیکار میکنییی عماد؟؟؟ عماد نفس نفس زنان ... با صدایی خش دار و چشمانی اشک آلود فریاد زد: - بسمه ... بسمممه... یه ساله دارین منو بازی میدین ... هادی با دستانش گلویش را گرفت و شروع به سرفه کردن کرد ... نگاهم به سوگند افتاد که دستانش را روی سرش گرفته بود و باهق هق میگفت: - غلط کردم عماد ...غلط کردم ... بس کن تروخدا آبروریزی نکن .... تروخدااا عماد بی توجه به التماس های سوگند صورتش را به سمت دیوار برگرداندو با مشت به دیوار کوبید ... میثاق به سمت هادی رفت ... زیرچانه اش را گرفت و به سمت بالا آورد ... هادی گیج و مبهم به سوگند و عماد نگاه میکرد.. میثاق با صدایی بلند روبه عماد کرد و گفت: - عماااد ...میگی چیشده یا نه؟؟؟ این معرکه چیه راه انداختی؟؟ عماد به سمت من و میثاق برگشت و گفت: - بس کنین ‌... انقدر واسه من نقش بازی نکنین ... فک کردین من بی سوادم ..خرم ... نفهمم... همتووون میدونسین این دوتا باهمن ... فقط خواستین منو بازی بدین. من ، پیش دستی کردم و قبل از اینکه میثاق جوابی بدهد گفتم: - کیا باهمن ؟ چی میگییی عماد ؟هادی و سوگند و میگی؟ - بللله ...هادی وسوگند .‌‌... هادی نااامرد ...هادی بی مروت ... یه ساله داری میبینی چجوری به دست و پای دخترخالت افتادم ... یه ساله داری میبینی غرورمو بخاطرش به لجن کشیییدم ... میدیدی و حرف نمیزدیی‌‌‌‌‌.... هادی بی مقدمه روکرد به عماد و گفت: -میفهمی چی میگی؟؟ چراا حرف درمیاری از خودت؟ تووغیرت ندارری؟ من کِی رفتاری کردم که تو به این نتیجه ی احمقانه رسیدی؟ - نیازی به رفتااار نیست آقا هادی ... ماه پشت ابر نمیمونه ... سوگند همه چیو گفته همه چیوووو. هادی رو کرد به سوگند و گفت: - سوگند خانم ... این چی میگه؟ شما چنین دروغ بزرگی گفتیی؟ سوگند اشکهایش را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت: - ن...نه بخدا... من ..من ...فقط ...گفتم ..هادی و ...هادی و دوست دارم ... این را گفت و با قدمهایی تند از راهرو به سمت در خروجی رفت ... صدای هق هق اش در کل ساختمان پیچید ... هادی با چشمانی که از فرط تعجب ده برابر باز شده بود به من و میثاق و عماد نگاه کرد... میثاق از عصبانیت به اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید ... با صدایی خفه رو کردم به خانم سالاری و گفتم: - لطفا تشریف ببرید سر کارتون ... انشاءالله حل میشه ... احمد آقا چن تا لیوان آب بیار بی زحمت. سالاری و زرین راهرو را ترک کردند.ومن ماندم با عماد و هادی ................ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛