رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت302
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت303
ز سعدی
روز دهم زایمانم از راه رسید و باید به حمام می رفتم.
حمام روستا وقت سحر مردانه بود و قرار شده بود در مستراح حمام کنم.
از سر شب ننه فهیمه کمرم سرم را با انواع دوا ها و نخود کوبیده شده بسته بود و کمی قبل از اذان صبح به مستراح رفتم.
با کمک ننه فهیمه دوا ها و نخود ها را از سر و بدنم شستم و خودم را آب کشیدم و بعد از غسل نفاس سریع فرق سرم را خشک کردم و وضو گرفتم و برای نماز به اتاق برگشتم.
سریع نمازم را خواندم و برای اولین بار با وضو و طهارت به علیرضا شیر دادم.
تا طلوع آفتاب در اتاق ماندم تا هم بدنم خشک شود و سرما نخورم و هم بعد از ده روز دوباره توانستم قرآن و کتاب دعا به دست بگیرم و بخوانم.
علیرضا را دوباره شیر دادم و در گهواره ای که ننه فهیمه داده بود خواباندم و از اتاق بیرون آمدم.
هوای مهرماه کمی سرد بود و سوز سرما در جانم پیچید.
به مطبخ رفتم و به ننه فهیمه که مشغول آماده کردن خمیر بود گفتم:
مادر جان کمک نمیخوای؟
به سمتم چرخید و با تعجب گفت:
دختر تو این جا چه کار می کنی؟
_اومدم ببینم کمک میخواین؟
از جا برخاست و به سختی کمر راست کرد و گفت:
نه عزیزم کمک نمیخوام برگرد اتاق باید استراحت کنی
_ده روزه استراحت کردم خوردم خوابیدم همه کارا با شما بود بسه دیگه
ننه فهیمه در حالی که دست هایش را تمیز می کرد گفت:
ننه قربونت برم تو حداقل تا چهل روز بدنت خونریزی داره
هر چی بیشتر استراحت کنی بهتره
_آخه نمیشه که شما دست تنها همه کارا رو بکنید
ننه فهیمه با لبخند کنارم آمد و گفت:
ننه من از بعد شیخ نصرالله خدا بیامرز همه کارامو خودم تنهایی کردم عادت دارم اذیت نمیشم که تو غصه منو بخوری
_آخه نمیشه که ...
کارای خودتون کم بود کارای منو و علیرضا رو هم می کنید من خجالت می کشم
_خجالت نکش عزیزم
تو مهمان منی از اون مهم تر پیش من امانتی
_مهمون یک روز دو روز مهمونه
من ده روزه مزاحم شما شدم همه کارامم روی دوش شما بوده
_قربونت برم نگو این طوری
تو مراحمی مایه خیر و رحمتی
اومدی منو از تنهایی در آوردی به هوای تو دخترا و عروسا هم هر روز میان سر می زنن تو نبودی کمتر میومدن من تنها همه اش چشمم به در بود یکی ازش بیاد تو
_شما لطف دارید ولی ازتون خواهش می کنم بذارید تو کارها کمک تون کنیم
_دستت درد نکنه ولی گفتم تو استراحت کنی برات بهتره
منم این طوری راضی ترم
می دانستم اصرار دیگر فایده ای ندارد. ننه فهیمه هم بیش از اندازه مهربان بود و هم بسیار زبر و زرنگ بود و خودش سریع همه کارهایش را انجام می داد و نیاز به کسی نداشت. برای همین گفتم:
پس حداقل اجازه بدید کارهای مربوط به بچه رو خودم انجام بدم.
خودم قنداق و رخت و لباس و کهنه اش رو بشوورم
باور کنید من از بیکاری حوصله ام سر میره حداقل یه کاری باشه باهاش سرم رو بند کنم
صدای در باعث شد ننه فهیمه بدون آن که جواب درستی به من بدهد به سمت در حیاط برود.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بسکابادی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت303
🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت304
ز_سعدی
ننه فهیمه در را باز کرد و شیخ حسین یا الله گویان وارد حیاط شد.
چادرم را سریع از دور کمرم باز کردم و روی سرم انداختم و به شیخ حسین که مستقیم سراغ مرا گرفت و به سمتم می آمد سلام کردم.
با هر قدمی که نزدیک می شد تپش قلبم بیشتر و بیشتر می شد.
چند قدمی ام ایستاد که ننه فهیمه پرسید:
خیر باشه ننه
امروز که جمعه نیست سر صبحی چی شده اومدی این جا
شیخ حسین به سمت ننه فهیمه برگشت و من هر لحظه احتمال می دادم خبر بدی آورده باشد و از ترس داشتم جان می دادم.
شیخ حسین رو به ننه فهیمه گفت:
یک خبر برای احمد آقا آوردم.
ننه فهیمه گفت:
احمد آقا که هنوز برنگشته ننه
شیخ حسین به سمت من چرخید و گفت:
می دونم.
برای همین میخوام به خانم شون زحمت بدم
با این حرفش حداقل دلم آرام گرفت که خبر بدی از طرف احمد برایم نیاورده است.
شیخ حسین کاغذ تا خورده ای را به سمتم گرفت و گفت:
این رو دیشب برادر معلم روستا آورد.
گویا با محمد برادر احمد رفاقت و آشنایی دارن.
گفت محمد گفته اینو برسونم دست احمد.
کاغذ را از دست او گرفتم که گفت:
من به رسم امانت داری نخوندمش ولی حتما چیز مهمیه.
احمد که اومد به دستش برسونید.
اگرم تا جمعه نیومد .....
نا خودآگاه وسط حرفش پریدم و گفتم:
میاد ان شاء الله
شیخ حسین هم زیر لب ان شاء الله گفت و به سمت ننه فهیمه چرخید و گفت:
مادر اگه صبحانه ات حاضره کنارت چند لقمه ای بخورم و برم برای نماز ظهر برسم
دیگر متوجه جواب ننه فهیمه نشدم و کاغذ به دست به اتاق برگشتم.
تای کاغذ را باز کردم تا آن را بخوانم اما پشیمان شدم و دوباره آن را تا زدم.
شاید مطلبی در آن بود که اگر من می خواندم احمد ناراحت می شد.
علیرضا را که نق و نوق می کرد بغل گرفتم شیرش دادم و زیر لب صلوات فرستادم.
آروغ علیرضا را که گرفتم صدای خداحافظی شیخ حسین با ننه فهیمه را شنیدم.
ننه فهیمه بعد از بدرقه شیخ حسین دوباره به کنار تنور رفت و مشغول پخت نان شد.
علیرضا را خواباندم و دور اتاق را جمع و مرتب کردم.
لباس هایم را ننه فهیمه شسته بود و هیچ کاری نبود انجام دهم.
تسبیح به دست گرفتم و مشغول صلوات و ذکر بودم که ننه فهیمه با سینی چای و بساط صبحانه به اتاق آمد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید زینب کمایی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت304
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت305
ز_سعدی
به احترامش از جا برخاستم و گفتم:
شرمنده این همه به زحمت انداختم تون
در حالی که می نشست گفت:
دشمنت شرمنده ننه.
بیا بشین با هم صبحانه بخوریم.
کنار سفره نشستم که صدای یا الله گفتن از حیاط به گوش رسید.
ننه فهیمه از جا برخاست و گفت:
هر کی هست مادر زنش مهربانه سر سفره رسیده.
چادرم را روی سرم انداختم و جلوتر از ننه فهیمه از اتاق بیرون رفتم.
احمد بود.
سالم و سلامت برگشته بود.
با دیدنش همه وجودم پر از شوق شد و سریع از ایوان پایین رفتم و خودم را به احمد رساندم.
او هم با لبخند مرا نگاه می کرد.
دو قدمی اش رسیدم گفتم:
سلام قربونت برم ... بالاخره اومدی؟
دستش را محکم در دست گرفتم و فشردم که گفت:
سلام عزیزم ... ببخش اگه دیر اومدم
به جاش کلی خبر خوب برات دارم
با ذوق پرسیدم:
چه خبر خوبی؟
صدای ننه فهیمه مانع از جواب احمد شد:
چرا تو حیاط ایستادین سرده ...
احمد سر به زیر به ننه فهیمه سلام کرد که ننه فهیمه گفت:
خیلی خوش آمدی احمد آقا ...
بفرما بالا از راه رسیدی خسته ای
احمد دستش را پشتم گذاشت و گفت:
بیا بریم بالا
از پله های ایوان بالا رفتیم و در حالی که جلوی در اتاق کفش هایش را در می آورد از ننه فهیمه عذر خواهی کرد و گفت:
ببخشید این همه مدت باعث زحمت تون شدم و اذیت شدین
خدا خیرتون بده ان شاء الله
ننه فهیمه با لبخند گفت:
خواهش می کنم پسرم این حرفا چیه زحمت نبوده و نیست. وجود شما و رقیه خانم این جا رحمته
بفرمایید داخل سفره پهن کردیم صبحانه بخوریم.
بشینید تا من برم براتون چای بیارم
احمد تشکر کرد و من سریع به سمت پله ها رفتم و گفتم:
ننه فهیمه شما بشینید من خودم چای میارم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید همدانی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت305
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت306
ز_سعدی
ننه فهیمه که صدایم زد راه رفته را برگشتم و پرسیدم:
بله؟ کاری داشتین؟
ننه فهیمه نزدیکم شد و آهسته گفت:
حواست کجاست؟ چایی که تو اتاقه
گیج نگاهش کرد و گفتم:
خودتون گفتید چای میخواین بیارین
ننه فهیمه آهسته گفت:
من دیدم دو تا تون از دلتنگی بی طاقت شدین این طوری گفتم به هوای چایی برم از اتاق بیرون سرم رو بند کنم شما چند دقیقه ای با هم خلوت کنین رفع دلتنگی کنید تو کجا دویدی داری میری؟ مثلا زاچی هنوز نباید بدوئی
از حرف های ننه فهیمه خجالت کشیدم. همه وجودم داغ شد و با خجالت سر به زیر انداختم که گفت:
بیا برو تو اتاق پیش شوهرت
منم میرم کارامو بکنم شما با هم راحت باشین
با خجالت گفتم:
مگه نمیخواستین صبحانه بخورین؟
سر بالا انداخت و گفت:
من با شیخ حسین چند لقمه ای خوردم سیر شدم
برو پیش شوهرت با هم راحت باشین
ننه فهیمه این را گفت و از پله های ایوان پایین رفت.
از خجالت سر جایم ایستاده بودم و او را نگاه می کردم که آهسته گفت:
چرا ایستادی؟ برو دیگه
نگاه از ننه فهیمه گرفتم و به اتاق رفتم.
احمد کنار علیرضا نشسته بود و صورت او را می بوسید.
در را که بستم با صدای در از جا برخاست و ایستاد.
چادرم را از سر در آوردم و با لبخند و ذوق به طرفش رفتم.
یک قدمی اش ایستادم که مرا به سمت خود کشید و محکم مرا در بغل گرفت و گفت:
خیلی دلم برات تنگ شده بود
_دل منم برات تنگ شده بود.
_این جا بهت سخت گذشت؟
_تنها چیزی که سخت بود دوری تو بود.
وگرنه ننه فهیمه و خانواده اش خیلی هوام رو داشتن و نذاشتن آب تو دلم تکون بخوره
احمد مرا رها کرد و گفت:
خدا رو شکر ... این مدت همه اش نگران بودم نکنه اذیت بشی
با ذوق گفت:
یه خبر خوب بهت بدم؟
_چه خبری؟
_این در به دری ها و آوارگی هامون تموم شد
با شوق گفتم:
راست میگی؟
چه جوری؟
یعنی دیگه ساواک دنبالت نیست؟ دیگه تو خطر نیستی؟
می تونیم برگردیم خونه مون پیش خانواده هامون؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رضا پناهی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت306
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت307
ز_سعدی
احمد دستم را گرفت و با هم کنار سفره نشستیم و گفت:
خطر که رفع نشده دنبالم هستن و اگه پیدام کنن از خجالتم در میان حتما
وا رفته پرسیدم:
پس چی میگی؟
_یه اتاق کرایه کردم تو خود شهر
به حرمم نزدیکه خیلی دور نیست. میریم اونجا
یه کارگاه نجاری هم هست میرم اونجا کار می کنم
_وقتی تو خطری چه جوری میخوای برگردی تو شهر زندگی کنی؟
احمد لقمه ای نان در دهانش گذاشت. سریع آن را جوید و بعد از فرو دادنش گفت:
نمی دونی تو شهر چه خبره
هر روز یه چیزی میشه که خشم مردم از حکومت بیشتر و بیشتر میشه
تو مشهد حداقل هفته ای یک بار تظاهراته
مردم حکومت رو کلافه کردن
ساواک و نیروهاش دیگه از پس مردم بر نمیان
تازه تو تهران اوضاع خیلی بدتره
جنایتی که تو هفده شهریور کردن باعث خشم همه مردم شده
تو این اوضاع دیگه خیلی پی مبارزا و فراریای قدیمی نمی گردن
حتی برای این که مردم رو آروم کنن خیلی از مبارزین بزرگ و علما رو هم دارن آزاد می کنن
دیگه لازم نیست از دست شون آواره این ور و اون ور باشیم
تو خود مشهد مخفیانه زندگی می کنیم
برای احمد چای ریختم و پرسیدم:
میشه با خانواده هامونم رفت و آمد کنیم؟
احمد لیوان چای را از دستم گرفت.
تشکر کرد و گفت:
امیدوارم بشه
برای احمد لقمه گرفتم و پرسیدم:
تا کی قراره این جا باشیم؟
احمد کمی از چایش را نوشید و گفت:
اگه تو اذیت نمیشی هر چی زودتر بریم بهتر
حتی شده الان هم بریم خوبه
ولی اگه حالت خوب نیست هر وقت تو بگی راه میفتیم بریم
_گفتی نزدیک حرم اتاق کرایه کردی؟
احمد با دهان پر به تایید سر تکان داد که پرسیدم:
از کجا پولش رو آوردی؟
_پولی ندادم.
کار می کنم سر ماهش که شد کرایه شو میدم
_تو مسافر خونه است؟
احمد لقمه اش را گوشه دهانش گذاشت و گفت:
نه
یه خونه قدیمی بزرگه تو هر اتاقش یه خانواده زندگی می کنن
حمام نداره باید بریم گرمابه ولی آب لوله کشی و برق داره
یه مطبخ هم داره مشترکه همه خانواده ها با هم استفاده اش می کنن
_وسایل خونه چی؟ اونم چیزی هست اونجا؟
احمد لقمه اش را فرو داد و گفت:
فقط یه موکت تونستم بگیرم کفش پهن کنم
یه مدت با همین چیزایی که داریم سر کن تا کم کم بخریم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت307
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت308
ز_سعدی
چهار زانو نشستم و گفتم:
کاش می شد بری وسایل مون رو از روستا بیاری
آخه بی ظرف و قابلمه و بی کاسه بشقاب که نمیشه سر کرد
احمد دستم را در دست گرفت و گفت:
اونا رو نمیشه آورد
هم دیگه نمیشه به اون روستا برگردم، هم به شیخ حسین گفتم اونا رو ببر برای مسجد استفاده بشه
انگشتان مردانه اش را میان انگشتانم فرو کرد و گفت:
غصه هیچی رو نخور حتی کاسه بشقاب
ان شاء الله بریم اونجا و من تو نجاری شاغل بشم روزمزد باهام تسویه می کنه و کم کم هر چی لازم باشه می خریم.
اول از همه یه علاء الدین باید بگیریم هم هوا سرده هم بتونی روش غذا بپزی لازم نباشه بری مطبخش
از جا برخاستم که احمد دستم را گرفت و پرسید:
کجا میری؟
بشین صبحونه بخوریم
با لبخند گفتم:
ماشاء الله شما همه چیو خوردی چیزی نمونده من بخورم
احمد خجالت زده خندید و گفت:
شرمنده از دیروز چیزی نخورده بودم حسابی گرسنه بودم
_برم برات بارم پنیر و ماست بیارم بخوری؟
احمد مرا کنار خود نشاند و با لبخند دلنشینی گفت:
نه عزیزم سیر شدم.
بیا بشین کنارم یک دل سیر نگات کنم دلم برای عروسک قشنگم تنگ شده بود
به رویش لبخند زدم و گفتم:
بذار برم به ننه فهیمه بگم ما داریم میریم برامون نهار نذاره
احمد چارقدم را از دور سرم باز کرد و گفت:
نمیخوام مثل سری قبل اذیت بشی و حالت بد بشه
بذار هر وقت خوب شدی و حالت رو به راه بود میریم
_من خوبم
نه که بگم این جا بهم سخت گذشته ها نه
ولی دلم میخواد زودتر بریم اونجایی که کرایه کردی و فقط خودمون باشیم
احمد روی موهایم دست کشید و گفت:
میریم قربونت برم
صبحانه ات رو بخور اگه حال راه رفتن داشتی بعدش میریم
با تمام احساسش به صورتم نگاه دوخت که یک دفعه گفت:
عه راستی ...
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محسن حججی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت308
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت309
ز_سعدی
کتش را جلو کشید و از جیب کتش یک قوطی کرم بیرون آورد و گفت:
اینم کرم برای دستای خوشگل خانمم که دوباره نرم و لطیف بشه
در قوطی را باز کرد و گفت:
دستت رو بده
دستم را به سمتش گرفتم و با لبخند گفتم:
دستت درد نکنه ولی دستام خوب شدن دیگه
احمد در حالی که به دستم کرم می زد گفت:
درسته خوب شدن ولی من بهت قول داده بودم کرم بخرم
مرده و قولش
هر روز کرم بزن دستات
آه کشید و گفت:
مادرم همیشه دستاش مثل پنبه نرم بود.
بچه که بودیم دست به سر و صورت مون می کشید کیف می کردیم
نگاه به صورتم دوخت و گفت:
مادرم کارِ خونه نمی کرد ولی بازم همیشه گلیسیرین می زد به دستاش
تو که کارِ خونه هم می کنی دیگه واجبه کرم بزنی دستات نرم باشه
کرم زدن دست هایم که تمام شد یک بسته روزنامه پیچ کوچک از جیبش در آورد و گفت:
بی زحمت اینو ببر بده به فهیمه خانم
برای تشکر این مدت که بهش زحمت دادیم.
بسته را از دستش گرفتم و پرسیدم:
چی هست؟
احمد خودش را عقب کشید و در حالی که به پشتی تکیه می زد گفت:
چیز قابل داری نیست.
من که دستم خالی بود رفتم
یکی از رفقا یه پولی بهم داد با همون یه انگشتر کوچیک گرفتم
سفره را تا زدم و گفتم:
دستت درد نکنه حتما خوشحال میشه
وسایل سفره را در سینی گذاشتم. از جا برخاستم چادرم را پوشیدم و گفتم:
من برم هم اینو بهش بدم هم بگم ما داریم میریم
_مطمئنی خوبی؟
چند ساعت راهه ها!
سفره و سینی را برداشتم و گفتم:
من خوبم نگران نباش
به سمتم کمی جلو آمد و گفت:
اینا سنگینه بده من میارم
با لبخند گفتم:
دو تا استکان و یه پیش دستی که سنگین نیست خودم می برم
قدمی به سمت در رفتم که یادم از نامه آمد.
به طرف احمد برگشتم و گفتم:
راستی یادم رفت بهت بگم
صبح قبل از این که بیای شیخ حسین اومده بود این جا
_خیر باشه چی کار داشت؟
_یه کاغذ داد بهم گفت هر وقت اومدی بهت بدم گفت از طرف داداش محمدت هس
_چی توش نوشته؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم نخوندمش
به طاقچه اشاره کردم و گفتم:
یه کاغذ کاهی تا خورده است اون بالا گذاشتم
احمد از جا برخاست کاغذ را بردارد و من به سمت در اتاق رفتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رمضانعلی خداوردی صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت309
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت310
ز_سعدی
خواستم دمپایی ایم را بپوشم که با صدای ای وای احمد دوباره به اتاق برگشتم.
دست روی سرش گذاشته بود و در حالی که به کاغذ خیره بود روی زمین نشسته بود.
سینی و سفره را زمین گذاشتم و روبرویش نشستم و با نگرانی پرسیدم:
چی شده؟
غم و نگرانی در صورتش بیداد می کرد.
نگاه غمگینش را به صورتم دوخت و با صدایی که می ارزید و خشدار شده بود گفت:
مادرم ...
با نگرانی پرسیدم:
مادرت چی؟
احمد کاغذ را به سمتم گرفت و با دستش صورتش را پوشاند.
در حالی که از ترس و نگرانی دست هایم می لرزید کاغذ را از دستش گرفتم و خواندم:
سلام احمد جان
به واسطه دوستان از حالت با خبرم و امیدوارم همیشه خوب باشی و قدم بچه ات مبارک باشه
همه ما دلتنگ دیدار دوباره تو ایم خصوصا مادر
حال مادر خوب نیست.
بیش از حد بی قراره
چند وقتی است مادر درگیر بیماری سختی شده و دکتر جوابش کرده
تا دیر نشده خودت را برسان
اشک به چشمم دوید و با چشم گریان نگاه به احمد دوختم و با بغض پرسیدم:
حالا میخوای چه کار کنی؟
احمد دست هایش را محکم به صورتش فشرد و با صدا نفسش را بیرون داد.
از جا برخاست و به سمت کتش رفت.
در حالی که آن را می پوشید گفت:
باید برم ببینمش ...
صدایش می لرزید:
باید برم دستش رو ببوسم
لرزش صدایش بیشتر شد:
دعا کن دیر نشه و برسم ببینمش صداش رو بشنوم
از جا برخاستم و به سمتش رفتم و گفتم:
خطرناکه احمد ... اگه بری اون سمتا و گیر بیفتی ....
احمد عصبانی گفت:
گیر بیفتم
اصلاهر چی میخواد بشه بشه ...
با لحن غمگینی گفت:
رقیه مادرم مریضه ....
تا همین الانش هم در حقش کم کاری کردم نرفتم دیدنش
چشمش خیس شد که گفت:
اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته .... هیچ وقت خودم رو نمی بخشم
به سمت در رفت تا کفش بپوشد که گفتم:
صبر کن ....
مگه قرار نبود با هم بریم؟
مگه نیومده بودی دنبال مون با هم بریم
احمد به سمتم چرخید و گفت:
میخوام تا دیر نشده برم پیش مادرم
بعد میام دنبالت
_بذار وسایل مون رو بردارم با هم بریم
منم میخوام باهات بیام پیش مادرت
منم دلم براشون تنگ شده و میخوام ببینم شون
احمد کلافه دستش را میان موهایش برد و نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت:
باشه .... برو آماده شو
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید افرا صلوات🇮🇷
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت دهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» با عجله به طرف خانم اکبری رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت یازدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
با حرص به طرفم برگشت.
+چند بار بهت گفتم این مرتیکه بهت چشم داره گفتی نه اینطور نیست؟
ها؟!
برای اینکه کمی آروم تر بشه چند ثانیه سکوت رو اختیار کردم و بعد با استرس لب زدم.
- پسر عمو من واقعا فکر نمی کردم همچین آدمی باشه و الانم ...
عصبانی غرید.
+ حرف نزن ماهور! الان فقط خوابوندن یه مشت توی صورتش آرومم میکنه!
- پسر عمو خواهش میکنم آبروم رو نبر!
دفعه پیش کافی نبود!
کلی بخاطر کارهای تو تحقیر شدم، من همش چند ماه هست که اینجا مشغول به کار شدم اما توی همین چند ماه به اندازه کافی از دست تو و کارهات اذیت شدم.
بخاطر الکی غیرتی شدنات، اصلا تو چیکاره من هستی که چپ میری، راست میای ...
در حال صحبت کردن با صدرا بودم که نگاهم پی در بیمارستان رفت، امیرخانی با چهرهای عصبانی از بیمارستان خارج شد و به طرف راست خیابون پیچید.
نفس راحتی کشیدم و خیلی آروم گفتم.
- تازه از بیمارستان خارج شد.
با صدای دو رگه ای لب زد.
+ کی؟!
به خیابون نگاهی انداختم و آهسته لب زدم.
- امیرخانی.
حس کردم تمام صورتش داغ شده، کلافه لب زد.
+ گمشو تو ماشین!
بدون توجه به حرفش به سمت خیابون دویدم.
دستی برای تاکسی تکون دادم که متوقف شد، همین که خواستم در رو باز کنم دست صدرا مانعم شد، رو به راننده شروع کرد به صحبت و عذرخواهی کردن.
بعد از رفتن تاکسی به سمتم برگشت.
+ ببخشید ماهور، قاطی کردم!
نفهمیدم چی گفتم، بیا بریم خودم میرسونمت.
معذرت میخوام.
عینک رو از چشمم برداشتم و بدون نگاه کردن به صورتش به سمت ماشین رفتم.
در عقب رو باز کردم که گفت:
+ چرا عقب میشینی؟! بیا جلو.
بی اعتنا بهش لب زدم.
- با تاکسی هم میرفتم عقب مینشستم.
بعد از چند ثانیه سوار ماشین شد و بعد با سرعت سرسام آوری از بیمارستان دور شدیم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت یازدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» با حرص به طرفم برگشت. +چن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت دوازدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
پس از خشک کردن سینک ظرفشویی به سمت قالب های یخ رفتم و دو تکه یخ در هر لیوان انداختم.
سینی شربت آلبالوی از قبل آماده شده را از روی میز برداشتم و به طرف هال حرکت کردم.
ندا با دیدن من دست از خوش و بش کردن با آقا محسن برداشت و به طرف ظرف شیرینی خوری که روی اُپن بود رفت.
سینی رو کمی پایین تر از صورت صدرا گرفتم لیوانی رو برداشت، چند ثانیهای به صورتم خیره شد که عمه لبخند عمیقی روی صورتش جا خوش کرد.
از صبح که صدرا من رو رسوند خونه دیگه خبری ازش نداشتم تا اینکه خیلی یهویی با عمو و زن عمو سر و کلهشون پیدا شد.
لبخند های گاه و بیگاه عمه و عمو و زیر چشمی نگاه کردن های زن عمو بی دلیل نبود، قطعا کاسهای زیر نیم کاسه بود و باز هم قرار بود سر صحبت های قدیمی رو باز کنند، اون هم در برابر آقا محسن که به تازگی به جمع خانوادگی ما پیوسته بود!
سینی رو بر روی میز قرار دادم و روی مبل تک نفرهای کنار عمه نشستم.
زن عمو سرفهی مصلحتی کرد و جعبه مستطیلی شکل قرمز رنگی رو از کیفش خارج کرد مات و مبهوت به جعبه خیره شدم!
لیوان رو بر روی گل میز قرار داد و با به دست گرفتن جعبه قرمز رنگ به سمتم اومد.
روی مبل کنار دونفرهی کناری من نشست و جعبه رو در برابر چشمان متعجبم باز کرد، با باز کردن جعبه آویز پروانهای شکلی که به طور عجیبی شروع به خودنمایی کرد!
سکوتم رو شکستم و در حالی که صدام رو کنترل می کردم لب زدم.
- زن عمو این چیه؟! متوجه نمیشم!
لبخند گرمی به صورت رنگ پریده ام پاشید.
+ ماهورم تو بله رو بگو از این بهترش رو هم برات میخرم.
لبخند پوزخند نمایی زدم، پس حدسم درست بود!
- زن عمو فکر کنم راجب این قضیه قبلا صحبت هامون رو کرده باشیم!
جهت یادآوری باید خدمتتون عرض کنم که جواب من منفیه. مثل اینکه اشتباه به عرضتون رسوندن!
این بار عمه با صدایی که مشخص بود سعی در کنترلش داشت تا در برابر دامادش شخصیتش زیر سوال نره لب زد.
× یعنی چی جوابت منفیه ماهور جان؟!
مگه ما باهم صحبت نکردیم عزیزم؟!
پسر به این خوبی، به این آقایی، بله رو بگو دیگه.
بغض گلوم رو چنگ انداخت، بی کسی و تنهایی رو با تمام سلول های بدنم حس کردم!
دلم پر کشید برای آغوش بابا، برای بودنش کنارم!
اگر بود وقتی روحم درد داشت سرم رو بر روی شونهاش میذاشتم و گریه میکردم، شونهات رو برای گریه کردن کم دارم!
میخوامت بابا! اما خیلی از من دوری، خیلی دور!
اونقدر دوری که دستم به دستای مردونت نمی رسه!
تازه دارم درد یتیمی رو میفهمم بابا!
نبودنت، ندیدنت، داره من رو نابود میکنه بابا!
کاشکی بودی و میدیدی دارن به اجبار دخترت رو شوهر میدن!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت دوازدهم «بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد» پس از خشک کردن سینک ظرفش
🌸🌸🌸🌸🌸
💖قاتل قلب من💖
قسمت سیزدهم
«بہقلم:سیدهزهرانورۍ،آینازغفارۍنژاد»
افکاری که روحم رو به سمت خاطرات شیرین بابا سوق میداد کنار زدم، با صدایی آلوده به بغض لب زدم.
- یادم نمیاد جواب مثبت داده باشم عمه جان؟!
خیره به عمه چشم دوختم اما اینبار به جای عمه صدرا پاسخ داد.
+ یه دلیل منطقی برای جواب منفیت بیار!
- قبلاً هم به عرضتون رسوندم که ما هیچ وجه شبهی نداریم مثل اینکه شما ...
با شکستن جملم توسط صدرا دست از صحبت کردن برداشتم و بهش چشم دوختم.
+و من هم گفتم تو چشمت رو، روی تفاهممون بستی و علاقهای به باز کردنش نداری!
این بار عمه لب به سخن گشود.
× آخه ماهور دخترم پسر به این خوبی و آقایی چرا اینقدر سخت میگیری!
آخه تو چندبار به صدرا اجازه دادی خودش رو بهت اثبات کنه که اینطوری صحبت میکنی من همیشه گفتم ماهور از ندا عاقل تره اما الان چیشده که منطقی فکر نمیکنی؟!
از همه مهم تر صدرا تو رو خیلی دوست داره و حاضره برای به دست آوردنت هر کاری انجام بده، خیلی ها آرزو دارن صدرا یه نیم نگاه بهشون بندازه اما صدرا فقط تو رو دوست داره!
کلافه با پایه میز ور رفتم و در همون حال گفتم.
- اما عمه من جز اون دخترا نیستم که آرزوی یه نیم نگاه از پسرعمو رو داشته باشم!
چیکار کنم که من رو دوست نداشته باشه؟!
یکدفعه از دهنم خارج شد.
- اصلا میدونید چیه من یکی دیگه رو دوست دارم!
دلم پیش یه نفر دیگست!
در برابر چشمان متعجب همه از جا برخاستم و رو به عمه ادامه دادم.
- عمه شما هم اگر فکر میکنی برات سر بارم بهم بگو!
ممنون که این همه سال من رو تحمل کردی، من هم بهت حق میدم شاید دیگه دوست نداشته باشی تو خونت زندگی کنم!
از همین فردا از اینجا میرم و شرم رو از سرت کم میکنم!
حس کردم تمام صورتم داغ شده نگاهم رفت پی صدرا، نگاهش! وای نگاهش که قلبم رو از جا کند!
بی اخم بود ... جدی نبود ... اما خیلی سریع اون نگاهش رو ازم دزدید.
لبخند دردناکی روی صورتم جا خوش کرد و بدون معطلی به سمت اتاق رفتم.
چند قدم مونده بود به در ورودی اتاق که حضور کسی رو جلوی خودم احساس کردم.
کمی سرم رو بالا کردم که با صدرا روبرو شدم، صدای پوزخندش به گوشم خورد.
+ که عاشقی؟!
نکنه عاشق امیرخانی شدی؟!
دلت پیش اون مرتیکه گیره؟!
حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو!
+ چرا جواب نمیدی؟!
آره؟! عاشق اون پیری شدی که دخترش همسن خودته؟!
ببین تو کسی رو دوست نداری میفهمی؟!
اگه به کسی حس داشتی من رو درک میکردی و به خودت اجازه نمیدادی منی که این همه میخوامت رو تحقیر کنی، خودتم خوب میدونی من غرورم برام خیلی مهمه اما بخاطر تو غرورم رو زیر پا گذاشتم اما تو در کمال بی رحمی منو جواب میکنی!
واست چیکار کنم که بفهمی میخوامت ؟!
بفهمی حاضرم قید همه رو بخاطرت بزنم؟!
ماهور یکم درک داشته باش بفهم، بفهم همه چیزی برام!
تکون سختی خوردم و به خودم اومدم، فکر نمی کردم این حرف ها رو از صدرایی بشنوم که غرورش گوش فلک رو کر کرده!
اون هم گفتن این حرف ها جلوی خانوادش!
ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی گلوش که بالا و پایین می شد!
نگاه بهت زدهام چشماش رو نشونه رفت، خیره شدم توی چشماش و باز من کم آوردم، این بار بدون هیچ صحبتی و تنها با یک نگاه غمزده جمع رو ترک کردم و به اتاقم پناه بردم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛