رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 63 از
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 64
سلمان هنوز داشت میخندید و مسعود هنوز داشت به سر کچلش دست میکشید و هاجر هنوز داشت قدم میزد.
-خوب شد یارو آدم موساد نبودا... وگرنه خیلی برا موساد افت داشت!
سلمان این را گفت و دوباره زد زیر خنده. مسعود به صندلی تکیه داد و دست به سینه سلمان را نگاه کرد.
سلمان میان خندههاش گفت: بدبخت فکر نمیکرد دختره تفنگ داشته باشه. سگ تو شانسش!
و از شدت خنده به خودش پیچید. سرخ هم نه، کبود شده بود صورتش. دیگر صدای قهقههاش درنمیآمد. یک دستش را به میز تکیه داده بود که نیفتد و آرام شکمش را میمالید. مسعود گفت: تموم شد؟
صدای خشک و خشنش، خنده را بر صورت سلمان خشک کرد. سلمان تازه انگار متوجه هاجر و مسعود شده بود که با چهرههای بیتفاوتشان نگاهش میکردند. کمی خودش را جمع کرد و صاف نشست. هنوز ردپای خنده روی صورتش بود. گفت: خیلی سخت میگیرین زندگیو!
بازهم ریزریز خندید. هاجر به زمین خیره شد و زیر لب گفت: خانم صابری خدابیامرز همیشه میگفت خودتو توی پیشفرضهات گیر ننداز.
مسعود خواست بحث را عوض کند. به هاجر گفت: پس سلما سفیده.
خودش هم نمیدانست این جمله خبری ست یا پرسشی. تا جایی که آنها میدانستند سفید بود. هاجر گفت: مرحله بعدی چیه؟
مسعود یک دور سرش را دور گردن چرخاند و صدای مهرههای گردنش درآمد. هاجر به خودش پاسخ داد: قرار بود بهش یه فرصت بدیم تا کارشو جبران کنه.
سلمان گیج و سردرگم نگاهش را بین هاجر و مسعود چرخاند.
-چکار کرده که باید جبران کنه؟ میشه دقیقا بگین واسه چی چندماهه علاف این بنده خدا شدیم؟
مسعود و هاجر هردو سلمان را نادیده گرفتند و مسعود گفت: من میخواستم ببینم توی همکاری با موساد تا کجا پیش رفته. راستش برنامهم این بود که دوجانبهش کنم؛ ولی با شرایطی که پیش اومده، مطمئن نیستم دیگه بتونه کارشو با موساد ادامه بده.
-زکی! یارو خودش آدم اسرائیله؟
باز هم کسی به حرف سلمان توجه نکرد. سلمان حرصش گرفته بود و سر جایش بیقراری میکرد. هاجر گفت: الان سفیده، ولی برای موساد مهره سوخته ست. بعید میدونم دیگه بخوان ازش استفاده کنن.
مسعود دستانش را پشت سر بیمویش گذاشت و به هم قلاب کرد. اخمهایش درهم رفتند و آرام گفت: یعنی اینهمه وقت گذاشتم برای هیچی؟
-نه دقیقا.
هاجر این را گفت، فلش را از جیب مانتویش بیرون آورد و بالا گرفت.
-اینو سلما بهم داد.
-چی هست؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 64 سلمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 65
سلمان کلافه از انبوه مجهولات، دستی میان موهایش کشید و از جا بلند شد.
-ای بابا من رفتم بخوابم. اگه به نتیجه رسیدین خبرم کنین؛ البته اگه دلتون خواست!
باز هم هاجر و مسعود خود را به نشنیدن زدند. هاجر پشت میز نشست و لپتاپ را پیش کشید. فلش را به لپتاپ وصل کرد و گفت: فقط یکمشو دیدم. سلما گفت دانیال همه چیزهایی که توی زمان خدمتش درباره مقامات اسرائیلی فهمیده بوده رو جمع کرده. یه جورایی مثل یه دفتر خاطرات. اینطور که سلما گفته، اینی که دست منه یه کپی از یک دهم اصل اطلاعاته. فکر کنم میخواد باهامون معامله کنه. ولی اول باید ببینیم چقدر ارزش دارن و واقعی هستن یا نه.
***
-ما باید همه محتوای اون هارد رو بررسی کنیم.
هاجر این را میگوید و یک بیسکوییت از ظرف مقابلش برمیدارد. مقابلش پشت میز نشستهام و سعی دارم لکه ریزی را با نوک ناخن از روی میز جدا کنم. لجبازانه سرم را بالا میاندازم.
-نچ. گفته بودم اونو رایگان بهتون نمیدم.
خوب میدانم الان کسی که در موضع ضعف است، منم. هاجر میتواند به راحتی بکشدم و حتی اگر هارد را در هفتتا سوراخ پنهان کرده باشم هم بالاخره پیدایش میکند. اخمهایش را درهم میکشد و با دهان پر از بیسکوییت میگوید: چرا باید بابت چیزی پول بدیم که نمیدونیم چیه؟ از کجا معلوم اطلاعاتش سوخته نباشن؟
خودم را با لکه مشغول نگه میدارم و میگویم: اون دیگه مشکل شماست.
هاجر دست به سینه، به پشتی صندلی تکیه میدهد و با انگشت اشاره، خردههای بیسکوییت را از دور لبش پاک میکند.
-نه عزیزم، خودتم میدونی که دقیقا مشکل توئه. میتونیم اینجا رهات کنیم و بذاریم خودت یه فکری برای خودت بکنی. میتونیمم به هم اعتماد کنیم و هردو سود ببریم.
ظاهرم را نمیبازم.
-شماها به من اعتماد ندارین، من چطور بهتون اعتماد کنم؟
ساکت میشود. از سکوتش استفاده میکنم و ادامه میدهم: اصلا از کجا معلوم که درباره دانیال راست گفته باشید؟ شاید هنوز زنده باشه. شایدم خودتون کشته باشیدش.
هاجر خیلی جدی به چشمانم خیره میشود، طوری که میترسم.
-آخه چرا باید بهت دروغ بگیم؟
سریع میگویم: چون...
اما کلمه کم میآورم. نمیدانم چرا. لکهی روی میز پاک میشود. هاجر میپرد وسط حرفم: خودتم میدونی که نه اطلاعات مهمی داری، نه جایگاه خاصی. یه مهره سوختهای. چرا باید وقتمونو تلف کنیم و بهت دروغ بگیم؟
صدای خرد شدن استخوانهام را با این حرفش میشنوم. من واقعا هیچکس نیستم، هیچکس.
من یک دختر بدبخت جنگزده سوریام که هیچ اهمیتی ندارد برای هیچکس. چه در جنگ سوریه میمردم، چه الان، چیزی از دنیا کم نمیشود. آب از آب تکان نمیخورد. یک نفر برایش مهم بود زنده ماندن من، که خودش مُرد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 65 سلمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 66
من الان خود هیچکسم. حتی همان هم نیستم...
کوبیده شدن این حقیقت در صورتم، بغضی در گلویم میدواند و قورتش میدهم. سرم را بالا میگیرم که اشکهایم نریزند و میگویم: باشه. پس وقتتونو تلف نکنین و تنهام بذارین.
منتظر میشوم تا هاجر عصبانی شود. اسلحه بکشد و آن را بگذارد روی شقیقهام تا هارد را به او بدهم. ولی هیچکدام از این کارها را نمیکند، بدون تغییری در صورتش، چندثانیه نگاهم میکند و میگوید: خیلی خب. خداحافظ.
برمیخیزد، روی پاشنه پا میچرخد و از خانه خارج میشود، انقدر آرام که انگارنهانگار دعوا کردهایم. حتی در را به هم نمیکوبد. و باز هم بهمنِ سکوت روی سرم آوار میشود. چشمم به میز میافتد و کاغذی که هاجر روی آن یادداشتی نوشته است.
*
-یعنی تموم؟
هاجر خندید.
-نه، مطمئنم از خر شیطون پایین میاد. فقط باید بهش زمان بدیم.
بعد جدی شد و رو به مسعود انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد.
-ولی یادتون باشه ما قول پول و امنیت بهش دادیم. نمیشه زیر قولمون بزنیم.
*
بهار اینجا فقط کمی از زمستانهای لبنان گرمتر است. برفها دارند آب میشوند و روز کمی طولانیتر شده است. یک صبح یکشنبهی ابری است و من بالاخره خودم را راضی کردهام به رفتن به کلیسا.
اول میخواستم زیر پالتوی کلفتم اسلحه پنهان کنم؛ ولی بیخیالش شدم. تصمیم گرفتم صادقانه به هاجر اعتماد کنم. هرچه باشد ایرانیها قبلا یک بار من را نجات دادهاند. الان هم که زورشان میرسد بلایی سرم نیاوردهاند. بهتر است خوشبین باشم.
کلیسا باز است و از داخلش صدای موعظه میآید. کلیسای منجی ما. اسمش این است. منظورشان مسیح است، همان مسیح که بجای نجات دادنشان فقط بلد است روی صلیب درد بکشد. وارد کلیسا میشوم و هوای گرمش حالم را بهتر میکند. کلاه از سر برمیدارم و روسریام را روی سرم مرتب میکنم. سه مرتبه صلیب بر سینه میکشم و قدم بر فرش قرمز میان نیمکتها میگذارم.
پدرخواندهام وقتی به کلیسا میرفتیم میگفت: وقتی وارد کلیسا میشی یادت باشه تمام قدیسها و حضرت مسیح دارن نگاهت میکنن. طوری رفتار کن که ازت راضی باشن.
سی نفری روی نیمکتها نشستهاند و به موعظه کشیش گوش میدهند. سعی میکنم آرام و محترمانه، آنطور که یک مسیحیِ حسابی توی کلیسا رفتار میکند، به سمت نیمکتها قدم بردارم و با چشمانم دنبال هاجر میگردم.
روی آخرین نیمکت نشسته، با ماسک و روسری. کنارش مینشینم؛ ولی هیچکدام سلام نمیکنیم. حتی به دیدن هم واکنش نشان نمیدهیم. از قوانین کلیساست که نباید با کسی حرف بزنی، حتی با نزدیکترین آشناها. فقط باید گوش بسپاری به دعا و موعظه.
شالگردنم را طوری میکشم بالا که روی دهانم را بپوشاند و خیلی آرام میگویم: بهش فکر کردم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 66 من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 67
هاجر ساکت است. من ادامه میدهم: بهتون اعتماد میکنم و هارد رو میدم، ولی علاوهبر پول و امنیت، یه چیز دیگه هم میخوام.
هاجر همچنان سکوت کرده است و طوری به کشیش نگاه میکند که انگار واقعا دارد به او گوش میدهد، نه به من. سکوتش را که میبینم، آرام میگویم: باید بذارید خودمم کمکتون کنم.
زیرچشمی به هاجر نگاه میکنم تا اثر حرفم را بر صورتش ببینم. هاجر همچنان با دقت به کشیش نگاه میکند؛ اما میدانم ذهنش مشغول حلاجی حرفهای من است. منتظر میمانم و میان کلمات کشیش، یک درمیان کلمات دانمارکی را میفهمم. نگاهم با اضطراب روی تصویر قدیسان و فرشتگان و عیسای روی صلیب میچرخد. ذهنم سمت دانیال میرود. در دل به خدا میگویم: مطمئن نیستم که هستی یا نه و نمیدونم اینجایی یا نه و نمیدونم میشنوی یا نه، ولی اگه هستی و اینجایی و میشنوی، لطفا دانیال رو ببخش. فکر کنم میخواست آدم خوبی بشه. اگه ممکنه، باهاش مهربونتر برخورد کن.
احساس میکنم فرشتهها از این دعایم خندهشان گرفته. طلب بخشش برای یک قاتل مثل دانیال؟ به نظرم ظلم در حق بشریت است. سریع به خدا میگویم: میدونم آدم بینهایت مزخرفی بود و میدونم که باید تقاص پس بده. ولی خب، همون دانیال اگه نبود، من نجات پیدا نمیکردم. الان شاید مُرده بودم. اون برای خودش و خیلیهای دیگه بد بود ولی برای من یکمی خوب بود. اصلا به من چه؟ توی کارت دخالت نمیکنم. خودت حتما میدونی باهاش چکار کنی.
بجای فکر کردن به دانیال، چشمانم را میبندم و به پدرخوانده و مادرخواندهام فکر میکنم. دلم میخواهد برایشان شمع روشن کنم، و یک مراسم یادبود درست و حسابی بگیرم. هیچکس برایشان ختم نگرفت، چون توی لبنان کسی نفهمید که آنها مُردهاند.
-خدایا، مامان و بابای لبنانیم... اونا آدمای خوبی بودن. امیدوارم برده باشیشون بهشت.
هاجر همچنان بدون پلک زدن به کشیش خیره است. زمزمه میکنم: چی شد پس؟
بالاخره ماسک هاجر کمی تکان میخورد؛ چون یک نفس عمیق میکشد و صدایش را به سختی میشنوم.
- تو دیگه سوختی و از بازی خارج شدی.
- میخوام برگردم توی بازی.
-دست من و تو نیست. فکر کردی بچهبازیه؟
-همین که گفتم. میخوام کمک کنم.
-قرار این نبود. پول و امنیت میخواستی که بهت میدیم.
-همکاری کردنم از اون دوتا مهمتره.
هاجر یک نفس بلند و عمیق میکشد و بازهم ماسکش تکان میخورد.
-من در این زمینه تصمیمگیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 67 هاجر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 68
-من در این زمینه تصمیمگیرنده نیستم. باید با مافوقم صحبت کنم.
-بعدش؟
-میام خونهت و بهت میگم.
دستانم را درهم قلاب میکنم و چشمانم را میبندم. در ذهن، نه با عیسای روی صلیب، که با منجی واقعیام حرف میزنم.
- عباس، خواهش میکنم رفیقاتو راضی کن.
***
اول هاجر وارد میشود و بعد از سلامی نصفهنیمه، میگوید: یه نفر دیگهم هست.
قبل از این که بپرسم کی، صدای بسته شدن در خانه را میشنوم و پشتش صدای «یاالله» گفتن پرطنین یک مرد. صدا آشناست. لرز به تنم میافتد. هاجر با یک مرد آمده که در کمال آرامش، یکیشان حساب من را برسد و دیگری دنبال فلش بگردد؟ نه او این کار را نمیکند. اگر میتوانست زودتر انجامش میداد.
مسعود را میبینم که از راهروی ورودی خانه بیرون میآید. نگاه کوتاهی به من میاندازد و سریع چشمان سبزش را به زمین میدوزد. ناخودآگاه دستم میرود به سمت گردنم و دنبال چیزی میگردم که سرم را با آن بپوشانم. شال ریزبافت سپیدی که روی شانه انداخته بودم، به دادم میرسد و با آن موهام را میپوشانم. مسعود برایم یکجورهایی ادامه عباس است و میدانم که عباس هم اگر بود، نگاهم نمیکرد. کمی از خودم خجالت میکشم؛ اما صدایم را با سرفهای ساختگی صاف میکنم و میگویم: سلام. بفرمایید بشینید.
با دست به مبلهای توی سالن اشاره میکنم؛ اما نه هاجر نه مسعود، هیچکدام نمینشینند. هردو کنار مبلها میایستند و مسعود میگوید: داری اعصابمونو خورد میکنی.
تصمیم گرفتهام ازشان نترسم و حتی اگر واقعا ترسیدم هم به روی خودم نیاورم. پس وارد آشپزخانه میشوم و با آرامشِ یک زن خانهدار و هنرمند، چای درست میکنم. میگویم: اگه اعصابتونو خورد کنم منو میکشید؟
مسعود نفس عمیق و کلافهای میکشد. به این حالش و به این که توانستهام تحت فشار بگذارمش ریز میخندم. با آن صدای زمخت و توبیخگرش غر میزند: اگه تا الان باهات راه اومدیم، به حرمت همکار شهیدمون بوده. ولی این به این معنی نیست که میتونی ماها رو معطل خودت کنی.
چایساز را از آب پر میکنم و معترضانه و حق به جانب میگویم: من؟ من اصلا همچین قصدی ندارم. میخوام بهتون کمک کنم.
زیرچشمی نگاهشان میکنم. هاجر روی دسته یکی از مبلها نشسته است، دست به سینه و سربهزیر و با اخمهای درهم. اینطور که معلوم است، من امروز فقط با مسعود طرفم و هاجر دیگر زورش به من نمیرسد؛ و این میتواند نشانه خوبی باشد. مسعود میگوید: تو گفتی پول و امنیت، ما گفتیم باشه. این شرط جدید رو از قوطی کدوم عطاری پیدا کردی؟
شانه بالا میاندازم و میگذارم آب در چایساز جوش بیاید.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 68 -من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 69
شانه بالا میاندازم و میگذارم آب در چایساز جوش بیاید.
-خیلی دربارهش فکر کردم. راستش احساس میکنم اگه بعد اونهمه بلایی که اسرائیلیها سرم آوردن، یه گوشه بشینم و دست روی دست بذارم، شبیه احمقا به نظر میام. شبیه کسایی که هرکسی میتونه هر بلایی سرش خواست بیاره و آب از آب تکون نخوره.
مسعود زیر لب غرغر میکند، شاید دارد به خودش فحش میدهد که باعث شد من بفهمم عوامل اسرائیل عباس را کشتهاند. میگوید: خالهبازی که نیست، جنگه. تو هم کاری نمیتونی بکنی. فقط الکی خودتو به خطر میندازی.
در فر را باز میکنم. بوی بیسکوییت آلمانی در خانه میپیچد. پختن اینها را دانیال یادم داده بود و به طرز اعتیادآوری خوشمزهاند. با دستگیره، سینی فر را بیرون میآورم و میگویم: شما از کجا میدونین من کاری نمیتونم بکنم؟ اتفاقا بعد خوندن اون هارد، چندتا ایده خلاقانه به ذهنم رسید که فقط یکیش کل اسرائیلو میبره هوا.
مسعود خشمگین میخندد.
-برای همینه که میگم نه، چون فکر کردی توی نیموجبی میتونی اسرائیلو ببری هوا! بهتره به همین شیرینیپزی بچسبی، شاید یه پولی هم ازش دربیاد.
سینی فر را روی کابینتها میگذارم و صبر میکنم خنک شود. به چشمان مسعود خیره میشوم و آخرین ضربه را میزنم.
-ولی من فکر میکنم اگه عباس جای شما بود، اینطوری قضاوت نمیکرد.
ضربهام چندان کاری نبود. تیرم به سنگ خورد. مسعود انگار جریتر میشود.
-اتفاقا من مطمئنم اگه عباس بود خیلی جدیتر از من باهات مخالفت میکرد، برای حفظ جون خودتم که شده، هرجور میتونست جلوت رو میگرفت.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 69 شانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 70
من اما جواب دیگری در آستین دارم.
-برعکس، عباس اگه بود بهم افتخار میکرد و پشتم میایستاد. مطمئنم عباس آرزوش بود خودش اسرائیلو نابود کنه، مگه این آرمان شماها نیست؟
بیسکوییتها را از سینی فر جدا میکنم و به مسعودِ ساکت نگاه میکنم تا اثر سخنرانی حماسیام را روی چهرهاش ببینم. به زمین خیره است و دارم از فضولی میترکم که بفهمم چی توی سرش میگذرد. جرقه امیدی در قلبم روشن میشود که شاید دلش نرم شده باشد. مسعود بالاخره سر بلند میکند و فقط یک کلمه میگوید: نه!
وا میروم. حیف آن همه شور و احساس که خرج آن نطق حماسی کردم. به خودم نهیب میزنم که الان وقت تسلیم شدن نیست. از آشپزخانه بیرون میدوم و خودم را به مسعود میرسانم. مقابلش میایستم و میگویم: من میدونم که کار زیادی ازم برنمیاد. فقط میخوام به اندازه خودم کمک کنم. قول میدم به دردتون بخورم. قول میدم. فقط بذارین به اندازه خودم یه کاری بکنم. خواهش میکنم. شما رو به عباس قسم میدم!
جمله آخر را نمیدانم از کجا درآوردم. انگار که زبانم به اختیار من نچرخید. هرچه بود، مسعود چند ثانیهای به من خیره میشود و بعد نگاهش را میدزدد. هاجر دارد لبش را میگزد و من دارم صدای تغییرات را از داخل مغز مسعود میشنوم. بالاخره دوباره نگاهش را بالا میآورد و انگشت اشارهاش را به سمتم در هوا تکان میدهد.
-اگه کوچکترین تمرد و بینظمیای توی کارت باشه، کنار میذاریمت. باید با هماهنگی کامل کار کنی، قهرمانبازی و بلندپروازیهای بچگانه هم نداریم. درضمن هنوز نمیدونم دقیقا به درد چه چیزهایی میخوری و چطور میتونی کمکم کنی؟
لبخندی فاتحانه میزنم و میگویم: پس بذارید برای شروع، بهتون بگم که آرسن، برادر ناتنی من که الان توی جامعهالمصطفی درس میخونه...
-جاسوس اسرائیله و قراره در آینده ازش یه مرجع شیعه بسازن برای لبنانیها.
این را مسعود با بیحوصلگی میگوید و روی مبل رها میشود. هاجر و من با دهان باز نگاهش میکنیم. مسعود میگوید: فکر کردی ما الکی حقوق میگیریم؟
-از کی فهمیدید؟
- تقریبا از وقتی که فهمیدیم تو هم جذب موساد شدی.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمرهی قبولی 🌱قسمت ۳۹ و ۴۰ سر
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۱
🍃از زبان شیوا
چند روزی میشد که خبری از محمد و اقا جواد نبود انگار بخاطر کم کاری هایشان مجبور بودن اضافه وقت بایستند ...
طبق معمول همیشه خانه تنها بودم که تلفن زنگ خورد مامان بود
- جانم مامان سلام
+ سلام دخترم میگم که برای فردا جایی قرار نگذار
- چطور
+ اقای جلیلی اینا قراره بیان برای جلسه ی دوم
- مامان از همین الان جواب من منفیه منفی
+ ابرو داری کن نمیخوای که ابروی رضا بره پدرت الکی این همه ابرو جمع نکرده
- اقای جلیلی فقط هم رزم بابا بوده همین و..
مامان تلفن را قطع کرد کلافه بودم خیلی کلافه از همان دیدار اول حس خوبی به خانواده جلیلی نداشتم اما چاره ای هم نبود نمیشد رو حرف مامان حرف اورد ......
🔹 فردا شب
برعکس جلسه ی پیش لباس ساده ای پوشیدم و چادر سفیدم را سر کردم دلم اصلا با اقا سجاد نبود و حتی دیدنش غمگینم میکرد .
چون محمد نبود مامان از معصومه و مادر جون خواست تشریف بیارن تا دست تنها نباشد .
اینبار برادر اقا سجاد همراهشان نیامده بود .
همانطور که مامان در حال صحبت با خانم جلیلی بود اقا سجاد سرفه ای کرد تا برن سر اصل مطلب با اشاره مامان بلند شدم تا چای بریزم .... اب جوش روی دستم ریخت سریع کتری را روی میز گذاشتم و دستم را زیر اب سرد گرفتم چشمانم را از شدت درد بستم بعد چند دقیقه معصومه به اشپز خانه امد و با دیدن دستم سریع جویای قضیه شد بغض کرده بودم
- معصومه من اصلا از اقا سجاد خوشم نمیاد نمیخوام بیان اینجا خسته شدم ...
معصومه در اغوشم کشید و با همان لحن خواهرانه اش دلداری ام داد .
چای هارا در استکان ها ریخت و داد دستم .
همراه معصومه از اشپز خانه بیرون آمدیم و چای هارا تعارف کردم مادر جون غمگین بنظر میرسید دلیلش را نمیفهمیدم .
با اصرار مامان به اتاق رفتیم تا صحبت کنیم اجازه صحبت بهش ندادم و گفتم:
- جواب من منفی است و هیچ جوره تغییر نمیکنه
+ خب چرا دلیلش هم بگید میخوام بدونم
- شما میخوایید به صورت موقت ازدواج کنید؟ خب این همه دختر دیگه من نمیخوام بخاطر چند ماه یا حتی چند روز زندگی ام را خراب کنم هدف من از ازدواج کامل کردن دینمه نه چیز دیگه و سلام
سریع در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم .
اقای جلیلی که منتظر شنیدن جواب بود گفت اینبار دیگه دهنمون رو شیرین کنیم:
- اقای جلیلی من از جلسه ی اول هم به پسرتون گفتم که جوابم منفیه
+ چرا دخترم ؟؟؟؟
- دلم با این وصلت نیست هیچ جوره هم عوض نمیشه
خانواده جلیلی مثل سری پیش با غرغر و به زور بلند شدن و رفتند .
مامان دوباره اخم کرد و هی زیر لب چیز هایی میگفت که متوجه نمیشدیم .
مادر جون از این فرصت استفاده کرد دستش را زد روی شونه ی مامان و گفت : - زهرا جان اگه اجازه بدی اینبار ما میخواییم مزاحمتون شیم
مامان اخم هایش را باز کرد و مبهم نگاهش کرد
مادر جون خندید و گفت :
- شیوا عروس خودمه ، چند روز دیگه که جواد اومد مزاحمتون میشیم ان شاءالله.
سرم را پایین انداختم و مطمئن بودم گونه هایم سرخ شده .
مامان نگاهی به من انداخت خندید و گفت :
+ اگه عروس خانم باز ناز نکنه قدمتوم روی چشم من که از خدامه اقا جواد دامادم باشه
دیگر ادامه حرفشان را نشنیدم و با یک معذرت خواهی به سمت اتاقم دویدم انگار که در این جهان نبودم حس عجیب و خوبی بود ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمرهی قبولی 🌱قسمت ۴۱ 🍃از زبا
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۲
🍃از زبان محمد
بعد از اینکه سوژه را زیر نظر گرفتیم و محل اقامت اصلی اش هم پیدا کردیم با تیم عملیاتی برای محاصره و باز داشت مجرم اماده شدیم ....
خوشحال بودم که بالاخره مسئله را حل کردیم اما از طرفی دیگه شرمنده خانواده کودکان دزدیده شده هم شدیم جز ثنا کوچولو که به موقع به دادش رسیدیم بقیه...
وقتی ثنا را به خانواده اش تحویل دادیم تا چند روز از ترس حرفی نمیزد و نمیتوانست غذا بخورد ....
از سرهنگ اجازه مرخصی گرفتم به اتاق اداری رفتیم تا وسایل هایمانرا جمع کنیم که تلفن جواد زنگ خورد :
- سلام مامان جان
+.....
- اره امروز بر میگردیم خونه
+ .....
نگاهی به من کرد و گفت: چطور ؟
،+....
- چیکار کردین شما؟ اخه مادر من ی نظری چیزی نباید بپرسید
+.....
- خب این صحیح ولی ...
حرفش نصفه ماند انگار تلفن قطع شده بود کنجکاو شدم
- چیشده جواد
انگار نمیخواست جواب بده
+ هیچی مامان بدون اینکه به من بگه با مادرت قرار و مدار خواستگاری گذاشته برای پس فردا شب اصلا انگار نه انگار که باید به منم میگفتن...
خندیدم و میان حرفش گفتم:
- خب تو که باید از خدات باشه شازده دوماد
چشم غره ای بهم رفت و گفت :
+ فکر نکن راهیان نور تو رو یادم رفته هاااا نگذار لوت بدم
هر دو خندیدیم و از ساختمان بیرون امدیم
ماشین را جلوی در خانه پارک کردم کلید را از جیب پیراهنم دراوردم و در حیاط را باز کنم خانه مثل همیشه ساکت بود....
کفش هایم را در اوردم و با یا الله وارد شدم محیا سریع به سمتم دوید و پرید بغلم محکم بغلش کردم و شروع کردم به قربون صدقه رفتن ....
صدایم را کمی بلند تر کردم و سلام دادم مامان از اشپز خانه جوابم را داد و فاطمه که در اتاق مشغول تمیز کردن اتاق بود با صدایم بیرون امد بعد سلام و احوال پرسی سراغ شیوا را ازش گرفتم که گفت رفته خانه دوستش ....
از مرخصی ام استفاده کردم و همراه محیا و فاطمه برای خرید چند دست لباس نوزادی پسرانه به بازار رفتیم ، سلیقه ای که فاطمه داشت نزدیک به من بود بنابراین در خرید ها اختلافی پیش نمی امد ....
خرید هایمان را کردیم ، بعد خوردن بستنی به اصرار محیا به خانه برگشتیم ....
شیوا بالاخره از دوستش دل کند و به خانه امد ....
گرم سلام و احوال پرسی کردیم و شیوا مثل همیشه از اتفاقات این چند روز که نبودم تعریف کرد...
مامان به هیچکداممان اجازه استراحت نداد فردا قرار بود جواد اینا بیان و به قول خودش نباید کم و کسری باقی می ماند...
برای خرید میوه و شیرینی به بیرون رفتم که سجاد را دیدم تکیه به تیر چراغ برق داده بود و با تلفن حرف میزد
بدون اینکه عکس العملی از خودم نشان بدم
برایم تعجب اور بود که چرا این دور و بر پیداش شد اما از ترس غیبت یا قضاوت سجاد را از ذهنم بیرون کردم
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمرهی قبولی 🌱قسمت ۴۲ 🍃از زبان
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۳ و ۴۴
🍃از زبان شیوا
استرس عجیبی دلم را پر کرده بود...
با صدای زنگ در به خودم امدم به اتاقم رفتم تا چادرم را سر کنم عطر یاسی که فاطمه به چادرم زده بود اتاق را پر کرد نفس عمیقی کشیدم بسم الله گفتم و از اتاق بیرون امدم .
هنوز وارد خانه نشده بودند به اشپز خانه پناه بردم و منتظر شدم ...
نمیدانم چند دقیقه گذشت اما برای من اندازه ۱۰ سال تمام شد که بالاخره مامان صدایم زد : « شیوا جان چای را بیار »
استکان های بلوری را از چای پر کردم و به حال رفتم اول به مادر جون تعارف کردم و اخرین نفر به اقا جواد که در تمام مجلس سر به زیر و ساکت نشسته بود ، کنار فاطمه نشستم به گوشه ای خیره شده بودم تا بالاخره مادر جون گفت :
- زهرا جان اگه اجازه بدی این دوتا جوون برن چند دقیقه حرف بزنن
مامان که لبخند رضایت بر لبش بود سریع قبول کرد .
بلند شدم و همراه اقا جواد به اتاق امدیم در را نبستم و کمی لایش را باز گذاشتم .
هر دو ساکت بودیم که اقا جواد شروع کرد
- خب ..... حرفی سختی چیزی
لرزش خفیفی در صدایش احساس کردم با سر جواب منفی دادم که گفت:
- ملاک های شما برای ازدواج چیه ؟
+ در وهله اول طرق مقابلم باید از نظر دین کامل باشه یعنی به تمام واجباتش به بهترین نحوه ممکن اهمیت بده و همه رو رعایت کنه
همانطور که سرش پایین بود تایید کرد
+ دوم اینکه هرچی سر سفره میاره باید حلال باشه حالا میخواد جوجه کباب باشه یا نون پنیر
همچنان ساکت بود و گوش میداد
+ دروغ نباید بگه و چیزی هم نباید ازم پنهان کنه ...
سرش را بالا گرفت و نگاهش را به کمدم داد :
- شروط بنده هم اینه اول اینکه واجبات برایش مهم باشه دوم حیا و عفت داشته باشه سوم به تربیت فرزند های صالح اهمیت بده و......
با جدیت میگفت و من گوش میدادم
- اگه سوالی نیست و تو این شروط هم مشکلی نیست بسم الله
بلند شدم و سر تکان دادم و پشت سر اقا جواد از اتاق بیرون رفتیم ...
لبخند رضایتی که روی لب های مامان و مادر جون خود نمایی میکرد دلگرمی عجیبی بهم داده بود و از همه مهمتر به این باور رسیده بودم که اگر خدا چیزی رو برات مناسب بدونه هیچ کس جلو دارش نیست ...
همه چیز خیلی سریع پیش میرفت...
همان شب صیغه محرمیت موقت بین من و آقا جواد خوانده شد تا در خرید های عقد راحت باشیم و قرار عقد و عروسی هم گذاشتن برای نیمه شعبان که حدود ۲۵ روز دیگر بهش مانده بود...
بعد از مراسم که خانواده اقا جواد اینا رفتن کمک مامان سینی ها و پیش دستی هارو به اشپز خانه بردم و بعد شام بی هیچ حرفی وارد اتاق شدم گوشی ام را برداشتم و در ایتا مشغول چت با حنانه بودم که یک اس ام اس از طرف شخص ناشناسی دریافت کردم
- تو را چون آیه های آفرینش
به ذکر هر سجودم دوست دارم
خندیدم میدانستم اقا جواد است این شعر را قبلا در یک کتاب خوانده بودم و ادامه اش را هم میدانستم کمی دو دل بودم که جوابش را بدهم یا نه اما بالاخره تصمیمم را گرفتم
+ تو را ای آفتاب فصل پاییز
سراسر در وجودم دوست دارم
به ثانیه نکشید جواب داد
- سلام خانم شاعر بیداری
باز خنده ام گرفت دست خودم نبود جواب دادم
+ علیکم السلام بله
_ از فردا کم کم دنبال خرید های عقد بیوفتیم که دقیقه نودی نشن؟
+ بله حتما
_ پس ، فردا دور و ور بعد از ظهر خدمت میرسیم معصومه هم میاد
لبخند روی لب هایم نقش بست باشه ای گفتم و گوشی را خاموش کردم باید نماز شکر بخواندم تا از عشق اولم یعنی خدا تشکر کنم بابت این هدیه ی بزرگش بلند شدم و رفتم برای وضو گرفتن
سجاده ام را پهن کردم و شروع کردم به خواندن نماز از خوشحالی دلم میخواست پرواز کنم برم در آسمان ها و خدارا در آغوش بگیرم به افکارم خندیدم قران را باز کردم و ایه ای که روبرویم بود خواندم
- اگر خدا برای تو خیری بخواهد هیچ کس نمیتواند مانع لطفش شود
سوره یونس آیه ۱۰۷
خوشحال بودم و این ایه خوشحالی ام را چند برابر کرد قران را بوسیدم و بالای سرم گذاشتم چراغ را خاموش کردم و خوابیدم...
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمرهی قبولی 🌱قسمت ۴۳ و ۴۴ 🍃از
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۵
از بعد نماز صبح دیگر نخوابیدم مشغول عبادت و کتاب خواندن بودم و لحظه شماری میکردم برای بعد از ظهر.....
مانتو و روسری ساده ی ابر و بادی ام را پوشیدم چادرم را مرتب سر کردم گوشی ام را برداشتم و بعد خداحافظی از مامان دویدم تو حیاط در را باز کردم و وارد کوچه شدم
ماشینشان را دیدم هردو پیاده شدند معصومه را در آغوش کشیدم و گرم سلام و احوال پرسی کردم
به اقا جواد رسیدم اینبار سر به زیر نبود سلام دادم و مثل خودم جواب داد
سوار ماشین شدیم اما هرچه اصرار کردم معصومه جلو بشیند قبول نکرد
ناچار روی صندلی شاگرد نشستم...
بی هیچ حرفی ماشین را روشن و حرکت کرد .....
اقا جواد همانطور که رانندگی میکرد لحظه ای چشمش را از جاده گرفت و به من داد ، چشم در چشم شدیم که معصومه با خنده گفت:
- داداش الان تصادف میکنیما
اقا جواد سریع نگاهش را به جاده داد و پرسید:
- خب از چی شروع کنیم ؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
+ قران
چشمی گفت تا رسیدن به بازارچه حرفی نزدیم
جلوی مغازه ای ماشین را پارک کرد هر ۳ پیاده شدیم به اسم روی ویترین دقت کردم
- لوازم فرهنگی سید -
وارد مغازه شدیم قران ها توی قفسه های طرح چوب خودنمایی میکردند...
با چشمانم میام قران ها میگشتم تا اینکه قرانی با جلد صورتی کمرنگ نظرم را جلب کرد با دست به اقا جواد نشانش دادم ...
از فروشنده خواست تا قران را بیاورد اندازه کلمات ، نوع نوشتار و معنی اش همه و همه باب سلیقه جفتمان بود همان را خریدیم قران را بوسیدم و در کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدیم....
هنوز یخمان باز نشده بود و جمع حرف میزدیم الان قشنگ فاطمه و اقا محمد گفتنش را درک میکردم...
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛