eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 84 سوال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 85 شب است؛ البته شب از نوع قطبی‌اش. هوا گرگ و میش است و خورشید همچنان در آسمان، نزدیک افق. شب‌های زمستانی گرینلند طوری طولانی بود که فکر نمی‌‌کردم تمام شود؛ اما شد. حالا تا پنج ماه دیگر، خورشید آمده که بماند و غروب نکند. من باید بمیرم. مجبورم و چاره دیگری ندارم. هرچند تمام عمر در چند قدمی مرگ ایستاده بودم، باز هم مرگ سهمگین به نظر می‌رسد؛ حتی سهمگین‌تر از همیشه. الان این سوال که چه چیزی بعد از مرگ انتظارم را می‌کشد، حیاتی‌ترین سوال عمرم است. از کشیش نپرسیدمش؛ چون می‌دانستم چه خواهد گفت. بهشت یا جهنم... یک چنین چیزی. ولی او واقعا نمرده، او بعد از مرگ را ندیده. دوست دارم از کسی این را بپرسم که واقعا بعد از مرگ را دیده باشد. اصلا بعدی وجود دارد یا نابودی ست؟ نمی‌دانم. به هرحال دانستنش فایده‌ای ندارد. من مجبورم بمیرم. هرچه به مرگ نزدیک‌تر می‌شوم، هوا سردتر می‌شود. مرگ سرد است؛ مثل قطب. شاید نقطه اشتراک قطب و مرگ این باشد که هردو نقطه پایان‌اند. قطب پایان دنیاست و مرگ پایان عمر... و من نمی‌دانم این سرمای قطب است که ماهیچه‌هایم را می‌لرزاند یا سرمای مرگ؟ برف‌های گلی و پاخورده را زیر پا می‌کوبم و از کنار اسکله ماهی‌گیران می‌گذرم. ماهی‌گیران کنار اسکله، دور آتش نشسته‌اند و چشم‌شان به دریاست. زبانشان را نمی‌فهمم؛ اما حتما درباره توفانی که نزدیک است حرف می‌زنند. اینجا مانده‌اند که اگر توفان آمد، مواظب قایق‌هاشان باشند. بهار است و هوا نسبت به قبل گرم‌تر شده؛ ولی سرما همچنان استخوان‌سوز است. می‌لرزم و جلو می‌روم تا به اسکله قدیمی و متروکی برسم که فقط کمی با اسکله ماهی‌گیران فاصله دارد. یک قایق موتوری کهنه، کنار اسکله انتظارم را می‌کشد؛ تنها قایقی که آنجاست و چند روز است که پیدایش کرده‌ام. خیلی وقت است رها شده و نمی‌دانم مال کیست؛ پس مال من است. هنوز کار می‌کند و همین کافی ست. لب اسکله می‌نشینم. چوبش نم‌کشیده، کهنه و سرد است و بوی جلبک می‌دهد. انقدر پوسیده که می‌ترسم زیر وزنم بشکند. سوز سردی از دریا برمی‌خیزد و به صورتم سیلی می‌زند. لکه‌های ابر در آسمان بزرگ‌تر شده‌اند. شب است ولی خورشید در آسمان است؛ مثل یک ستاره نزدیک و و خیلی بزرگ. به این پدیده قطبی می‌گویند خورشید نیمه‌شب. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 85 شب ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 86 آسمان قطب با شفق‌هایش، ستاره‌هایش و خورشید نیمه‌شبش، نمایش‌های زیبایی در آستین دارد. فکر می‌کنم دیدن این آسمان قشنگ ارزش زندگی کردن دارد... یعنی این آسمان به تنهایی می‌تواند من را طوری غرق خودش کند که دلم نخواهد بمیرم؛ ولی این ربطی به خواست من ندارد. من مجبورم بمیرم. سرم را رو به آسمان می‌کنم؛ روبه خورشید نیمه‌شب که در نزدیکی افق ایستاده. بلند می‌گویم: خیلی دوستت دارم. دوست داشتم تمام عمرم نگاهت می‌کردم... ابرها درهم‌فشرده‌تر می‌شوند و کم‌کم دارند تمام آسمان را می‌پوشانند؛ ستاره‌ها را، ماه را، شفق را و خورشید نیمه‌شب را. ابرهای کومه‌ایِ بارا، مانند رشته‌کوهی کمانی‌شکل به آسمان هجوم آورده‌اند و با چهره تیره‌شان، پیام واضحی دارند: توفان در راه است. و این آخرین توفانی ست که من در زندگی‌ام خواهم دید. خودم را در آغوش می‌گیرم و می‌لرزم. چهره دریا از خشم کبود شده و با موج‌هایی آشفته‌تر از قبل، می‌خواهد اعلام کند که آماده است من را میان امواج بی‌رحمش ببلعد. اقیانوس مانند گرگی که من را طعمه‌ای بی‌پناه یافته، برای دریدنم خرناس می‌کشد و امواج کف‌آلود، با حالتی تهدیدآمیز سر و گردن به سمتم دراز می‌کنند. قرار است من هم مثل سدنا طعمه دریا شوم. به دریای نیلی و امواجِ آماده‌ی توفانش خیره می‌شوم؛ انگار همه گذشته‌ام را می‌توانم در اقیانوس ببینم. پدر و مادر داعشی‌ام را، جنگ را، عباس را، امنیتِ ایران را، لبنان و خانواده لبنانی‌ام را، دانیال را و باز هم ایران را با همه قشنگی‌هایش. اینجا نقطه پایان است. پایان من، پایان جهان. بد نیست که آخرین چیزی که می‌بینم، اقیانوس و خورشید نیمه‌شب باشد... باد شدت می‌گیرد، ابرها درهم فشرده‌تر می‌شوند و امواج شدیدتر. قایق کهنه روی آب تکان می‌خورد تا به من یادآوری کند که وقت خاطره‌بازی نیست. باید زودتر بمیرم. خورشید نیمه‌شب در نزدیکی افق، پشت ابرها پنهان است و فقط می‌توان هاله کم‌رنگی از نورش را دید. فردا صبح اما، این دریا آرام می‌شود و آسمان صاف. هردو آبیِ روشن. بی‌خطر و پیش‌بینی‌پذیر. و آن وقت، آریل در اعماق اقیانوس خوابیده، مُرده و بدنش خوراک ماهی‌ها می‌شود. خودم را در آغوش می‌گیرم. فرصت زیادی ندارم. زیر لب می‌گویم: عباس... عباس... عباس... وقتی که مُردم، لطفا تو بیا پیشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 86 آسما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید نیمه شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 87 وقتی عباس را دیدم، علت خودکشی‌ام را برایش توضیح می‌دهم و او حتما درک می‌کند. بعد هم نمی‌گذارد من را ببرند جهنم. وقتی به او فکر می‌کنم، قوت قلب می‌گیرم. او قبلا دوبار زندگی‌ام را نجات داده. حتما می‌تواند برای بار سوم این کار را انجام دهد. با این فکرهاست که برمی‌خیزم و طنابِ پوسیده و نم‌کشیده‌ی قایق را به سمت خودم می‌کشم. تجربه‌ام در قایقرانی به قایق‌های تفریحی آن هم در کودکی و نوجوانی محدود است و دقیقا نمی‌دانم باید چکار کنم؛ که البته این برای کسی که قرار است خودش را به کشتن بدهد چندان مسئله مهمی نیست. کلاه و شالم را دور سرم محکم می‌کنم و با یک نفس عمیق، پایم را داخل قایق می‌گذارم که بخاطر مد دریا، به سطح اسکله نزدیک است. -عباس کمکم کن! قایق تکان شدیدی می‌خورد، ناخودآگاه دستم را به لبه اسکله می‌گیرم که نیفتم. پای دیگرم را داخل قایق لرزان می‌گذارم و روی نیمکتش می‌نشینم. از حرکت گهواره‌وار قایق سرگیجه می‌گیرم. حمله پنیک در چند قدمی‌ام ایستاده. نه... الان نه... با دو دستم محکم لبه‌های قایق را می‌گیرم و با چشم بسته، چندبار نفس عمیق می‌کشم. از ترس و سرما می‌لرزم. آرام رو به افق چشم باز می‌کنم. خورشید نیمه‌شب از پشت ابرها به من لبخند می‌زند. صدای رعد و برق از دور دست به من هشدار می‌دهد که باید زودتر بمیرم. تمام قایق پر از جلبک و آب است و زنگ زده؛ اما همان‌طور که قبلا بررسی کرده بودم، موتورش سوخت دارد. طبق آنچه در اینترنت دیده‌ام، موتور قایق را روشن می‌کنم و با وجود سال‌ها رطوبت و زنگ‌زدگی، روشن می‌شود. نمی‌دانم باید خوشحال شوم یا ناراحت. اگر موتورش کار نمی‌کرد برمی‌گشتم به خانه‌ی گرم و نرمم و شاید از فکر خودکشی بیرون می‌آمدم؛ حداقل برای مدتی، تا یک راه دیگر پیدا شود. موتور قایق با دود و صدای فراوان روشن می‌شود و من و قایق به جلو رانده می‌شویم. تمام شد. دیگر نمی‌توان برگشت، دارم به سوی موج‌شکن پیش می‌روم و حالا فقط منم و اقیانوسِ خشمگین. مرگ روی نیمکت دیگر قایق، روبه‌روی من نشسته و نمی‌توانم از دستش فرار کنم. نگاهی به جزیره‌ی یخ‌زده‌ی گرینلند می‌اندازم؛ به دورنمای شهر در شب و چراغ‌های روشن خانه‌ها. دلم برایش تنگ می‌شود. تقریبا مخفی‌گاهِ امنی بود؛ جایی که فکر می‌کردم از تمام جهان و هیاهویش دور است و می‌تواند به آرامش برساندم. دلم از همین الان برای خانه‌ام تنگ شده، برای زمین صاف گرینلند که دائم زیر پا نمی‌جنبد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید نیمه شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 87 وقتی ع
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 88 قایق روی موج‌های بلند به سختی پیش می‌رود و بالا و پایین می‌شود. دو دستی لبه‌های قایق را چسبیده‌ام و بی‌خیال هدایت سکان‌ها شده‌ام. نه مقصد مشخصی دارم و نه زور موتور قدیمیِ این قایق می‌تواند بر امواج بی‌رحم و توفانی غلبه کند. فقط باید جایی بروم که دست ماهی‌گیران به من نرسد. صدای رعد و برق نزدیک‌تر می‌شود و هوهوی باد و فش‌فش موج در گوشم می‌پیچد. از دور، اسکله ماهی‌گیران را می‌بینم. در میان صدای توفان، فریادشان را محو می‌شنوم. حتما دارند به زبان محلی هشدار می‌دهند که جلوتر نروم و تا نمرده‌ام برگردم؛ اما آن‌ها باید بهتر از هرکسی بدانند که دیگر هیچ‌چیز دست من نیست و اگر بخواهم – که نمی‌خواهم – هم نمی‌توانم برگردم. امواج خود را به قایق می‌کوبند و گستاخانه به درون قایق می‌پاشند. خیس شده‌ام و با تکان‌های قایق به این‌سو و آن‌سو پرت می‌شوم. اقیانوس من را طعمه‌ی سرگرم‌کننده‌ای یافته و با من و قایقم بازی می‌کند. حالت تهوع و سرگیجه، دربرابر اضطراب وحشتناکی که تمام بدنم را گرفته کم آورده‌اند. -عباس به دادم برس... این توفان به من رحم نمی‌کنه... نمی‌فهمم کی از موج‌شکن عبور کردم؛ موج‌ها بلندتر شده‌اند و صخره‌ها نزدیک‌اند. وقتش است. الان دیگر وقت آن است که مرگ از روی نیمکت قایق برخیزد و یکدیگر را در آغوش بگیریم. بیش از قبل ترسیده‌ام و می‌لرزم. آب کف‌آلود دریا به صورتم سیلی می‌زند. فریاد می‌کشم: عباس! صدایم در توفان گم می‌شود. دریا و آسمان تیره‌اند و تنها نقطه روشن، جایی در انتهای افق است که نور خورشید نیمه‌شب را می‌توان دید. نمی‌خواهم منتظر بنشینم و ببینم کی موج‌ها من و قایقم را درهم می‌شکنند و می‌بلعند؛ می‌خواهم ایستاده به استقبال مرگ بروم. اقیانوس حتی اگر خشمگین هم باشد ترس ندارد. مثل عباس است. به سختی روی عرشه قایق که مانند گهواره تکان می‌خورد می‌ایستم. سرم گیج می‌رود و دستانم را برای آغوش اقیانوس باز می‌کنم. پیش از آن که کمرم راست شود، موجی خودش را به قایقم می‌کوبد و به آغوش اقیانوس هلم می‌دهد. روی دست موج دیگری واژگون می‌شوم. موج‌موج، اقیانوس پیکرم را مانند نوزادی دربر می‌گیرد و تاب می‌دهد. انقدر سرد است که نمی‌توانم دست و پا بزنم. مثل چوب خشکی، خودم را به اقیانوس می‌سپارم. باران شروع به باریدن می‌کند و من از هرسو با آب محاصره می‌شوم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 88 قای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 89 هیچ‌گاه به اندازه الان سبک نبوده‌ام. مثل پر کاهی در دستان اقیانوس... دیگر سرم گیج نمی‌رود. بدنم بی‌حس شده و سرما را نمی‌فهمم. شاید این مقدمه مرگ است؛ شاید چند ثانیه پیش ایست قلبی کرده باشم، هوشیاری‌ام از دست می‌رود و مغزم به عنوان آخرین عضوی که می‌میرد، دارد لحظات پایانی‌اش را می‌گذراند. شاید دچار توهم شوم... یا تمام زندگی‌ام در یک ثانیه از جلوی چشمم رد شود. تاریکی‌های اعماق اقیانوس دارد من را به سمت خودش می‌کشد. دلم می‌خواهد زیر پوست اقیانوس را ببینم؛ جایی که اثری از نور خورشید نیست و جانوران شگفت‌انگیز درش زندگی می‌کنند. جایی که انسان نتوانسته کشفش کند. کاش می‌توانستم زیر آب نفس بکشم و آنجا را ببینم؛ روی تیره‌ای اقیانوس را. سطح مواج اقیانوس از من دور و دورتر می‌شود من مانند یک طعمه‌ی رام، منتظر بلعیده شدنم. آسمان را نمی‌شود دید، خورشید نیمه‌شب را هم. تنها از سطح شیشه‌ایِ اقیانوس، قامت بلند مردی را می‌می‌بینم که آن بالا ایستاده؛ انگار که روی آب ایستاده باشد. واضح می‌بینمش؛ واضح واضح، با ریزترین جزئیات. با چاقویی که توی پهلویش فرو رفته و پیراهنش را خونین کرده. با لبخند پدرانه‌اش. با دستی که به سویم دراز کرده. عباس است. عباس آمده که من را ببرد و من انقدر بی‌حسم که نمی‌توانم لبخند بزنم، یا دست دراز کنم و دستش را بگیرم. از دیدنش بی‌نهایت خوشحالم. همان‌طور شد که می‌خواستم. عباس از من عصبانی نیست. آمده که من را با خودش ببرد بهشت. خم می‌شود، انگارنه‌انگار که روی سطح ناآرام اقیانوس ایستاده. در آن باد و توفان، تنها عباس است که آفتابی ست. درست مانند کسی که روی زمین زانو می‌زند، می‌نشیند و دستش را وارد آب می‌کند. پنجه‌هایش در انگشتان دست شناورم گره می‌شود و احساس می‌کنم دست خورشید را گرفته‌ام؛ بس که گرم است. بیرون آب، توفان تمام شده و هوا آفتابی ست؛ آفتابی از جنس آفتاب گرم ایران. دو دست دور شکمم گره می‌شود و محکم می‌گیردم. به سمت بالا کشیده می‌شوم. بالا و بالاتر. عباس دستم را می‌گیرد و به سطح آب می‌رساندم. سرم از آب بیرون می‌آید و دوباره موج‌های بلند و ابرهای تیره و باران را می‌بینم. توفان است و عباس نیست. یک نفر دستش را دور کمرم گرفته و به سمتی کشیده می‌شویم. با گردنی که نمی‌توانم راست نگهش دارم و چشمانی که میان قطرات باران، درست نمی‌بینند، دنبال عباس می‌گردم. نمی‌توانم پشت سرم را ببینم و بفهمم او عباس است یا نه. چشمانم دیگر نای باز ماندن ندارند. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 89 هیچ‌گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدنم از برخورد با سطح محکمی درد می‌گیرد. نمی‌توانم چشمانم را باز کنم. قطرات باران همچنان به سر و صورتم می‌خورند و حرکت امواج دریا را زیر پایم حس می‌کنم. صدای عباس را در گوشم می‌شنوم. -هنوز وقت مردن نشده... صدای داد و فریاد مبهمی را از اطرافم می‌شنوم؛ اما حوصله ندارم کنکاش کنم تا بفهمم چه خبر است. خودم را به دست خواب می‌سپارم؛ و این آرامش چندان طول نمی‌کشد. فشار مقطعی و شدیدی به سینه‌ام، از خواب بیدارم می‌کند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینه‌ام فشار می‌آورد و هربار فشارش را می‌شمارد: هفت... هشت... نه... ده... *** هاجر و سلمان هردو در راهروی ورودی خانه ایستاده بودند، پوشیده با ماسک و دستکش و کاور. هاجر گفت: تا من اثر انگشت رو بسازم، شما همه اینجاها رو تمیز کنین. سلمان تمام خانه را از نظر گذراند و با تصور کار سختی که بر عهده‌اش بود، ناله‌ای کرد. هاجر بی‌توجه به ناله سلمان گفت: هیچی، هیچی نباید باقی بمونه. باید تمام آثارشو محو کنی. به مواد شوینده و ابزار نظافت اشاره‌ای کرد و سراغ ابزار خودش رفت. سلمان دستانش را باز کرد و دور خودش چرخید. مانند بچه‌ها، پایش را به زمین کوبید و گفت: لعنتی! سلمان از لبه نرده راه‌پله شروع کرد. تمیز دستمالش کشید، چندین بار. دستگیره درها، لبه تخت، سطح میز و قفسه‌ها، دسته کشوها و کمدها... هرجایی که یک زمانی با دست هاجر یا آریل تماس پیدا کرده بود. با ذره‌بین، وجب به وجب زمین، لباس‌ها، تخت و ملافه‌ها را برای پیدا کردن تار موهای طلایی آریل گشته بود. داخل سطل زباله را هم. حتی اتاق دانیال را هم گشت. هیچ اثری از حضور آریل و هاجر نباید می‌ماند، حتی یک تکه پوست کنده شده از گوشه لب، یک ناخن جدا شده، یک تار مژه، یک قطره بزاق یا خون و یک تار مو. هاجر پودر ژلاتین را داخل آبِ درحال جوشیدن ریخت و آن را هم زد. وقتی پودر در آب حل شد، حرارتِ زیر ظرف را خاموش کرد و صبر کرد خنک شود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۱ و ۲۲ رفتند برای دادن آزمایش خون استاد پس از انجام کارش به سمت نفس رفت و نفس را دید که در حال اشک ریختن بود ولی با دیدن استاد سریع اشکش را پاک کرد استاد ترسید برای نفسش دوید و به سمتش رفت از استاد اصرار و از نفس انکار تا اینکه پرستار آمد و استاد گفت: _خانوم پرستار خانومم چرا گریه میکرد ؟ نفس از آوردن لفظ خانومم خجالت کشید . پرستار خندید و گفت : _وای آقا این خانمتون خیلی ضعیفه هنوز سوزن رو نزدیک دستش بردم گریش شروع شده با این حساب شما نمیتوانید ختی بهش بگید بالای چشمش ابروعه استاد با لبخند به سمت نفسش رفت نفسی که چند دقیقه پیش سخت نفس می‌کشید. استاد با نگرانی : _خانوم حالت خوبه؟ نفس بغض کرده سرش را به علامت بله تکان داد. استاد کلافه کنارش نشست و گفت : _چه خواهم کشید من بیچاره؟شما آنقدر لوس بودین؟ نفس عصبی گفت : _آقای حسینی اگه نمیخواید راه باز وچاده دراز بفرمایید استاد عصبی شد و گفت : _دیگه هیچوقت این حرفو نزن الان دیگه خانوم نفس آروین!! نفس بعد از کمی سکوت گفت: _ببخشید استاد:_چرا؟! نفس:_یکم تند رفتم استاد : _حداقلش اینه که بهم نگفتین استاد گفتین آقای حسینی! دارین کم کم پیشرفت میکنین بعد از اون تنبیه نظرتون چیه بریم یه تشویق؟ نفس:_شما که خودتون حکم میدین و اجراش میکنین دیگه چرا از من سوال میپرسید. استاد : نفرمایید خانوم سپس به سمت پرستار رفت و پرسید: _خانوم پرستار این جواب آزمایشاتی ما کی آماده میشه؟ پرستار : _شما سفارش شده ی دکتر آروین هستید یه دور بزنید آمادست استاد:_متشکر بعد به سمت نفسش رفت و گفت: _خانوم بلند شید بریم بیرون یچیزی بگیرم براتون رنگتون شده مثه گچ دیوار. نفس بلند شد و شانه به شانه هم به راه افتادند. نفس:_استاد؟ استاد به سمتش برگشت و اخم کوچکی روی ابروش و گفت: _بازم تنبیه میخواین؟ نفس لبخند محجوبی زد و گفت : _خب ببخشید آقای حسینی؟ استاد با لبخند : _بله؟ نفس سر به زیر انداخت و گفت : _میشه بگید شما از چی من خوشتون اومده؟ استاد: _من از حجب و حیاتون از حجاب از نگاه کنترل شده‌تون نفس دیگر ساکت شد که استاد گفت: _خانوم شما اصلا شعر بلد نیستین؟ نفس:_چرا معلومه که بلدم استاد : _مثلا؟ نفس : _دوست ندارم الان بخونم. استاد: _همینه که میگم حجب و حیا جاذبه داره نفس در ماشین منتظر استاد که چه عرض کنم آقای حسینی بود و با خود به اتفاقات امروز اندیشید و در دل گفت: اینکه‌ ‌دوستم داری، اوضاع را بهتر کرده مثل یک سنگر امن، وسطِ میدانِ جنگ... استاد آمد و آبمیوه را به دستش داد نفس تشکر کرد و با بازی به نیل مشغول شد که آقای حسینی گفت: _چرا نمیخورید؟ دوست ندارید؟ نفس: _نه اُس..آقای حسینی میل ندارم آقای حسینی آهی کشید و گفت: _کی میخواین این درسو یاد بگیرید؟ نفس سکوت کرد که او دوباره گفت : _شاید وقتی محرم شدیم... دربین راه کمی درباره درس های دانشگاه صحبت کردند که به آزمایشگاه رسیدند آقای حسینی پس از فهمیدن جواب به سمت نفس رفت و گفت : _تبریک میگم خانوم آروین این شخصیت خوش پوش و جذاب و همه چی تموم.... نفس:_آقای حسینی یه نفس بگیرید بعد ادامه بدید آقای حسینی: _خلاصه بنده آخر این هفته میشم همسر شما نفس : _آی خدا آقای حسینی ناراحت گفت : _چرا آی میگین ؟ نفس: _خواستم حالتونو بگیرم جناب اســتــاد ( استاد را کشیده گفت ) گویا قصد تلافی صبح را داشت. آقای حسینی درحالیکه سعی در کنترل خنده اش داشت گفت : _بچرخ تا بچرخیم نفس خانوم آروین نفس: _استاد منو برسونید لطفا کار دارم آقای حسینی: عه شما همش بگین استاد منم تمام خشممو جمع میکنم آخر هفته حسابی اذیت میکنما نفس: _هر طور راحتید استاد. به در خانه رسیدند که آقای حسینی گفت : _مراقب خودتون باشین نفس: _چشم استاد با اجازه نفس رفت و آقای حسینی ماند و خاطرات شیرین امروزش با نفسش چقدر این دختر خواستنی بود و دست‌نیافتنی... او حجب و حیا داشت نفس تمام کمالات را از نظر محمدحسین داشت به علاوه نفس امروز حاکم قلب این مرد شده بود . نفس بالا رفت و شاد و خندان سلام کرد و جواب شنید . امیر گفت : _مامان بابا تورو خدا نگاش کنید چه با انرژی شده کاش زود تر شوهرش میدادیم یه لبخند به ما بزنه نفس با حرص گفت : _امیرررررر امیر دستش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و به اتاقش پناه برد نفس هم برای خواندن نماز به اتاقش رفت . ساعت تقریبا 8 شب بود که امین (برادرش) با او تماس گرفت. 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۳ و ۲۴ نفس : _الو سلام داداشی امین : _سلام عروس خانوم نفس : _ای امین نامرد کجایی چرا یه سر به ما نمیزنی؟ امین : _عشق داداش فردا میام دنبالت ساعت چند دانشگاه تموم میشه؟ نفس : _عه راست میگییییی بزار به مامان بگم م.... امین میان حرفش پرید و گفت : _دیوونه چیکار میکنی میخوام سوپرایزشون کنم. نفس : _عه باشه دورت بگردم پس ساعت 2 منتظرتم امین : _باشه عزیزم می‌بوسمت شب بخیر نفس : _شب بخیر صبح درحالیکه داشت با زینب خانوم سر صبحانه نخوردن بحث میکرد صدای زنگ گوشی اش بلند شد آیناز بود. _آلو جونم آیناز آیناز: _نفس دارم میرم دانشگاه بیام دنبالت؟ نفس : _آره ممنون میشم آیناز : _باشه گلم نفس : _منتظرتم آیناز : _۵ دقیقه دیگه دم درم پایین باش. نفس : _باشههه بعد رو به زینب خانوم گفت : _عشق دلم سیرممم تو رو خدا بس کن زینب خانوم خندید و گفت : _برو مادر به سلامت نفس پایین رفت که ماشین شاسی بلندی جلوی پایش نگه داشت و بوق زد. نفس بی توجه شروع به قدم زد ماشین دوباره بوق زد نفس:_برو آقا مزاحم نشو آیناز درحالیکه از خنده منفجر میشد گفت : _خانوممم بفرما بالا نفس سرش را بالا آورد و گفت: _آیناز گنج پیدا کردی؟ آیناز درحالیکه ژست قدرتمند به خودش میگرفت گفت : _ماشین بابائه کلی زحمت کشیدم بزارن سوار شم نفس: _عزیزم چرا خودتو زحمت انداختی میگفتی ماشین مهدی رو بیارم آیناز: _لازم نکرده داداش بی ادبت این همه اومد سراغ تو یه تعارف به من نزد سوار شم گرچه اگر میزدم سوار نمیشدم نفس : _نفس بکش عزیزم باشههه آیناز : _نفس من و بچه ها فهمیدیم تو و استاد حسینی مشکوک میزنید خودت بگو استاد بهت پیشنهاد دوستی داده؟ نفس با لحنی کاملا جدی گفت: _بس کن آیناز به جای فضولی تو زندگی بقیه سرت تو کار خودت باشه الآنم نگه دار میخوام پیاده شم. آیناز : _خیلی خب نفس ببخشید چرا همچین میکنی بشین دیگه اینهمه تو منو رسوندی یه بارم من در بین راه آیناز صحبت میکرد و نفس جواب کوتاه میداد آخر حواسش جای دیگری بود . اگر بچه های دانشگاه می‌فهمیدند که نفس و استاد قرار است با هم ازدواج کنند چه میکردند.... به دانشگاه رسیدند و وارد کلاس شدند که استاد حسینی وارد شد . با قیافه ای جدی و پرجذبه نفس با خود گفت آیا این مرد همانیست که دیروز اورا خانومم خطاب کرد؟همانیست که تنبیهش کرد به خاطر سرد بودنش؟ چقدر تغییر میکند در جواب عشوه‌گری دخترهای کلاس خیلی جدی و محکم جواب میدهد و این باعث اطمینان خاطر نفس میشود که مردش فقط برای او خوب و احساسی میشود. پس از اتمام تمامی کلاس ها متوجه صدای زنگ گوشی اش شد امین بود . گوشی را برداشت: _جانم داداش امین: _دم درم عزیزم بیا نفس چشمی گفت و به سوی ماشین برادرش پرواز کرد اما نمیدانست استاد به دنبالش آمده تا حرفی را به او بگوید ولی با دیدن عجله‌ی نفس او هم کنجکاو شد و به دنبالش رفت تا اینکه دید نفس جلوی پسری جوان ایستاد و با او دست داد و گفت : _سلام داداشی استاد خیالش راحت شد که نفسش هیچگاه خیانت نمیکند امین : _سلام دورت بگردم استاد کمی جلو آمد و سلام کرد و رو به نفس گفت : _ایشون آقا امین هستن؟ نفس نگاهی به چهره ی غیرتی برادرش کرد و گفت : _بله . داداش، ایشون آقای حسینی هستن. امین هم نفس راحتی کشید و با حسینی دست داد و گفت : _پس شما هستید اون خواستگاری که نفس برای اولین بار اجازه داده رسمی بشه آقا خوشبحالتون این نفس خانوم ما خیلی سختگیره به این راحتی نمیزاره کسی باهاش هم صحبت بشه آقای حسینی: _بله در جریانم بعد از کمی صحبت هر کدام روانه ی ماشین خود شدند و به سمت خانه راهی شدند . نفس در را زد و گفت : _سلام مامان میای یه لحظه زهرا خانوم ترسان آمد و گفت : _سلام چیشده؟ نفس: _مامان امین... امین زهرا خانوم : _دختر امین چی؟ نفس : _امین ... اومده زهرا خانوم: _وای راست میگی برو کنار ببینم امین تو آمد و در آغوش پدرو مادر و برادر رفت که نفس گفت : _نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار امین درحالیکه در آغوش امیر می‌رفت گفت : _حسود خانوووم سپس صدای آخش بند شد .وای عجب صحنه ای امیر در حال پیچاندن گوش امین بود. امین : _آخ آی داداش داداش گوشم امیر بیشتر گوشش را پیچاند و گفت : _حالا میری با نفس نقشه میکشی ؟ امین : _نه داداش غلط کردم امیر دستش را گرفت و به سمت اتاق امین روانه شد و گفت : _نخیر من باید شما رو ادب کنم. همگی خندیدند و نفس هم به اتاقش پناه برد و بعد از تعویض لباس با خود گفت که به اتاق امین برود. به سمت در اتاقشان که صدای خنده می‌آمد رفت و تقه ای به در زد و وارد شد . نفس : _اجازه هست؟ امین : _آره نفس بیا امیر منو کشت 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۵ و ۲۶ نفس : _شماها که دارید میخندید میگم داداش امیر شما که قرار بود امین رو ادب کنی چرا دارید میخندید؟ امیر : _نه نفس جان حسابی تنبیهش کردم بعد گفتم که یکم تشویقش کنم دیگه. نفس با گفتن کلمه تشویق و تنبیه به یاد آخرین باری که تنبیه شده بود افتاد و لبخندی زد که امیر و امین سری به تأسف نشان دادند که امیر گفت : _امین این دیگه متاهله. من و تو مجردیم نباید با این بپریما امین : گفتی داداش دمت گرم نفس حرص میخورد ... که امیر گفت : _میخوای بگم محمدحسین بیاد تا تنها نباشی؟ و با امین هم آشنا بشه نفس : _لازم نکرده امین رو امروز که اومد دنبال من دیدش امیر با عصبانی ساختگی گفت : _امییین میکشمت و بعد شروع به دویدن کردند. همگی برای ناهار پایین رفتند و سر میز ساکن شدند که زهرا خانوم گفت : _نفس جان مادر امروز شیدا خانوم زنگ رو و خواست وقت عقدو بندازن آخر این هفته تا صیغه محرمیت رو بخونن تا راحت تر باشید منم با بابات صحبت کردم گفت که خوبه امیر و امین نگاه شیطنت آمیزی به هم انداختند . 💕جمعه ساعت 9 صبح : نفس در آینه باز هم خودش را برانداز کرد لباس عروسکی کرمی سفید با شلوار کرمی و روسری شیری و چادر طرح دارش و صورتی بدون آرایش به پایین رفت و آقای حسینی را اسیر شده بین امین و امیر دید به پایین رفت و سلام کرد و همه را منتظر خودش دید همه‌ی مهمان ها و اقوام درجه ۱و ۲ حضور داشتند حاج محسن به صندلی دو نفره که برای نفس و استاد آماده شده بود اشاره کرد.... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۷ و ۲۸ نفس یعنی تموم شد؟ نفس اینجا چخبره دختر تو داری عروس میشیا دیوونه این چه کاری بود کردی دیوونه چرا زندگیتو با یکی شروع کردی که چند وقت دیگه شهید میشه و تو میمونی و خاطراتش؟ این چه کاری بود که کردی نفس در جواب افکار منفی ذهنش گفت : "خانوم حضرت زینب گفته استاد حالا حالا ها نمیره پس نگران نباش" تا به خود آمد استاد حسینی را دید که کنارش ایستاده و به او نگاه میکند با دیدن چشم های نگران نفس گفت : _بریم بشینیم؟ نفس:_بریم سپس هر دو به سمت جایگاهی که برایشان آماده کرده بودند رفتند نفس فکر میکرد صدای تپش قلبش را میشنوند . حق داشت نگران باشد نفس دختر پر آرزویی بود اما به قول محمد مهدی قلبش درگیر شده بود ولی ترس داشت از شهادت مردی که تا لحظاتی دیگر مردش میشود همیشه با خود میگفت همسران شهدا چگونه این همه سختی را تحمل میکنند ؟ چرا حالا خودش باید همسر یکی از این مردان شود؟ صدای عاقد باعث شد نفس از افکارش بیرون بیاید استاد حسینی در گوش نفس زمزمه کرد: _نرم نرمک می‌رسد اینک بهار خوش به حال روزگار _ان نکاح سنتی فمن رعب آن سنتی علیک منی دوشیزه مکرمه سرکار خانوم نفس آروین آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم و همیشگی آقای محمدحسین حسینی دربیاورم؟ هانیه سریع گفت : _عروس رفته گل بچینه عاقد : _برای بار دوم میپرسم آیا وکیلم؟ این بار پریناز گفت: _عروس رفته گلاب بیاره عاقد: _برای بار سوم میپرسم آیا وکیلم استاد آرامتر گفت : _یک نفس مانده به شکوفهِ شدن گل .. نفس ، نفسی کشید و گفت : _با اجازه ی آقا صاحب الزمان و پدر و مادرم و بزرگترای مجلس بله و سرش را پایین انداخت همه شروع به تبریک گفتن کردند. مادر آقای حسینی آمد و نفس را در آغوش گرفت و گفت : _مبارک باشه عروس گلم باور کن تو با هانیه برام یکی هستید تازه شاید تو رو بیشتر دوست داشته باشم. هانیه داد زد: _مامانننننن نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار؟؟؟ همگی خندیدند و زن برادر استاد حسینی به سوی نفس آمد و گفت : _خوشبخت بشی جاری جون بعد از آن هانیه آمد و گفت : _نفففس میکشمت مامانم تو رو از من بیشتر دوست داره استاد حسینی به دفاع همسرش بر خواست و گفت : _هویییی من برگ چغندرم؟ امیر و امین با هم اومدند و گفتند : _تسلیت میگیم محمد حسین استاد حسینی : _اونوقت چرا؟ امیر : _به خاطر اینکه نفس زنت شده استاد حسینی : _اینکه جای شکر داره امین : _عهههه وقتی یه غذایی درست کرد که راهی بیمارستان شدی میفهمی ما چی گفتیم. استاد حسینی دست نفس را گرفت و گفت: _آبروی خانوممو نبرید نفس باز هم سرخ و سفید شد. امیر رو به امین گفت : _امین بیا بریم این صحنه ها مناسب مجردا نیستا امین: راست میگیا ولی داش محمدحسین اگه نفس اذیتت کرد بگو تا ما حسابی ادبش کنیم استاد حسینی لبخندی زد و گفت: _فکر نکنم کار به اونجاها برسه یکی یکی اتاق را ترک کردند و نفس ماند و استادی که حالا همسرش بود. نفس خسته از امروز روی صندلی نشست و استاد هم کنارش نشست استاد حسینی:_حالت خوبه نفس خانوم؟ نفس با شنیدن اسمش از زبان استاد اختیار از دست داد و چشم در چشم شد با کسی که الان بهش محرمه مدتی در چشم هم خیره بودند که استاد سکوت را شکست و گفت : _ای عشق مدد کن که به سامان برسیم چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم یا من برسم به یار و یا یار به من یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم لاادری...نمی‌دونم وقتی پیشتم چرا اینطور میشم نمی‌دونم... 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی #
✨🌾✨🌾✨🌾✨ ✨بـــــــــــه نــام خـــدای مــــــــحمدحســـــــین✨ 🌾رمان خیلی فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌾قسمت ۲۹ و ۳۰ و چقدر این نوای شیرین به جان محمد حسین خوش آمد برگشت و به نفسش نگاهی کرد و با قدم های بلند در کنارش قرار گرفت نفس سر بالا آورد این مرد واقعا مرد بود برای نفس . لبخندی زد و گفت : _خوشا آن دل که دلدارش تو باشی محمد حسین: _چه عجب زبون باز کردی بانو ولی بزار ادامشو من بگم خوشا جانی که جانانش تو باشی نفس لبخندی زد محمد حسین دستش را به طرف نفس دراز کرد و با لبخند مهربانی گفت : _نفس جان میدونم که تو خیلی پاک و نجیبی و این از شرم و حیاته که نمیتونی با من راحت باشی عزیزم ..ولی اینا همه با مرور زمان درست میشه نگران نباش نفس سرش را به نشانه ی تایید تکان داد محمد حسین دوباره گفت : _و چند تا نکته رو خواستم بهت بگم. اول اینکه من و تو تو محیط خارج از دانشگاه یه زن و شوهریم و دوم توی دانشگاه هم فقط استاد و شاگردیم شما هم مسائل دانشگاهتو به من به عنوان همسرت میگی نه استاد تا اینجا اوکی شد؟ نفس: _بله محمد حسین: _و نکته آخر یه سوالی داشتم ازت میتونم بپرسم؟ نفس: _بله بفرمایید استاد حسینی شعر خواند و گفت: _نفس خانوم شمام یچیزی بگو دیگه؟ نفس:اُست... محمد حسین بینی نفس را خیلی آرام کشی و گفت : _هییییس.. استاد چیه؟ بگو محمد حسین نفس : _چییی؟! محمد حسین مصمم گفت : _بگو محمد حسین نفس : ام... محمد حسین اخم ساختگی کرد و روی صندلی با دو انگشتش ضرب گرفت و گفت : _منتظرم بعد از چند دقیقه سخت برای نفس محمد حسین گفت : _خیلی خب منم میرم به امین و امیر میگم فقط از دستم ناراحت نشیا بعد بلند شد و به سمت در اتاق رفت و تا خواست دستگیره در را بکشد صدایی از نفس آمد نفس : _م ..محمد حسین 🌾ادامه دارد... 🌾نویسنده؛ بانو M.A ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛