رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 90 بدن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 91
از پلهها پایین آمد و مشغول تمیز کردن سالن شد. با وسواسی که از او بعید بود، سالن را برق میانداخت، اثر انگشت آریل و هاجر را از لبههای میز و دستههای مبل پاک میکرد و زیر لب غر میزد: یه عمر مامانم نتونست برای خونهتکونی ازم کار بکشه، آخرش آهش زد به کمرم!
هاجر رضایتمندانه به ژلاتین یکدست و غلیظی که ساخته بود نگاه کرد. قالبهای کف دست را که خشک شده بود، با ژلاتین پر کرد و داخل فریزر گذاشت. دو قالب؛ دست راست و چپ.
سلمان سراغ آشپزخانه رفت. دستگیره کابینتها را تمیز میکرد و به خوراکیهای داخلشان ناخنک میزد. ظرفها را غرغرکنان میشست تا بزاق هاجر و آریل روی آنها نماند.
هاجر در فریزر را باز کرد. قالبها را از داخلش درآورد و طوری نگاهشان کرد که انگار نوزادِ تازه متولد شدهاش بودند. زیر لب گفت: بیا ببینم چطور شدی...
با ظرافت ژلاتین جامد را از قالب بیرون آورد. انگار که دو دست لاستیکی بزرگ بودند. دو دست لاستیکی که باید تمام خانه را لمس میکردند. سلمان آخرین بشقاب را شست و در آبچکان گذاشت. پرسید: پس اون یارو دانیال چی؟ پلیسا انتظار دارن اثر انگشت دانیال که یه مدت اینجا بوده رو هم پیدا کنن، وگرنه ضایع میشیم.
- این که اثر انگشتش بعد اینهمه مدت باقی نمونه طبیعیه؛ ولی من محض احتیاط، اثر چندتا انگشتهای دانیال رو هم جعل کردم. البته چون خود دستش رو نداشتم، مجبور شدم اثر انگشتش رو از روی میزش بردارم و اسکن کنم و خیلی دنگ و فنگ داشت.
سلمان سرش را به دستهای لاستیکی نزدیک کرد.
-اوف! عجب چیزی شده! ایول!
هاجر به پلاستیک زبالهای که گوشه آشپزخانه بود اشاره کرد.
-اونا رو بردارین بذارین توی سطل آشغال حمام. ناخن و موهاشه. چندتا تار مو هم روی بالش و بین لباسا و اینجور جاها بذارین.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 91 از پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 92
***
فشار مقطعی و شدیدی به سینهام، از خواب بیدارم میکند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینهام فشار میآورد و هربار فشارش را میشمارد: هفت... هشت... نه... ده...
به فارسی میشمارد و صدایش زنانه است. دارد ماساژ قلبی میدهد. الان است که دندههایم را بشکند. بدنم دیگر بیحس نیست، میتوانم دستم را بلند کنم و دستانش راه پس بزنم. به سختی و از میان لبان به هم فشردهام میگویم: دندههامو شکوندی!
دستان زن از روی سینهام برداشته میشود و دو سوی صورتم را میگیرد.
-خوبی؟ صدامو میشنوی؟
چشمانم را باز میکنم و هاجر را مقابلم میبینم. چهرهاش در این سرما عرق کرده است و از چشمانش نگرانی میبارد. زمین زیر پایمان همچنان مثل گهواره تکان میخورد و صدای باران و رعد و برق قطع نمیشود. پالتوی خیسم را درآورده و دورم را با عایق آلومینیومی و حوله و پتو پوشانده است. میگویم: خوبم... ولی این نقشه جواب نمیده.
نگرانیِ چشمان هاجر جای خود را به سرزنشگری و دلخوری میدهد و میگوید: قراره جنازهت رو تحویلشون بدیم.
-جون سالم درنمیبریم. هیچ احمقی توی این توفان سوار قایق نمیشه.
مسعود سمت دیگرم نشسته است؛ اما نگاهش به سمت دیگری ست. در اتاقک یک قایق هستیم و روی اقیانوس بالا و پایین میشویم. دونفر دارند یک کاور سرمهای بزرگ را جابهجا میکنند. کاوری به اندازه قد یک آدم؛ مثلا یک زن جوان. آرام در گوش هاجر میگویم: اونه؟
-هیس... آره...
چشمان هردومان دنبال دو مردی که لباس بارانی و ماسک پوشیدهاند میرود. دو سوی کاور را گرفتهاند و میبرندش به عرشه قایق. تعادلشان دائم بهم میخورد. یکیشان زیپ کاور را باز میکند و آن را میگذارد لبهی قایق. از پشت شیشه بارانخورده درست نمیتوان دیدشان؛ تنها شبحی را میبینم از جسدی با لباسهایی شبیه من که از کاور بیرون میآید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس میافتد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 92 ***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 93
تنها شبحی را میبینم از جسدی با لباسهایی شبیه من که از کاور بیرون میآید و با یک تکانِ آن دو مرد، به قعر اقیانوس میافتد.
-اون...
مسعود میگوید: یه جاسوس امریکایی بود.
نگاه پرسشگرم را که میبیند، بیشتر توضیح میدهد.
-وقتی دیدم جنازهش رو دست سرویس اطلاعاتی روسیه مونده، از ارتباطات خودم استفاده کردم تا به کشور دوست و برادر کمک کنم و جنازه اون یارو هدر نره.
و خندید.
-صورت و اثر انگشتش چی؟
-امیدوارم ماهیا از پسش بربیان.
هاجر چهره درهم میکشد.
-با احترام، روش کثیفی بود.
مسعود شانه بالا میاندازد و نگاهش را از پنجره برمیدارد.
-از اول برنامه همچین کثافتکاریای رو نداشتم، ولی وقتی دیدم یه جنازه هست که از شانس خوب ما توی آب غرق شده، گفتم چرا که نه؟
-چرا خود روسها جنازهش رو توی آب رها نکردن؟
-چون نمیخواستن بعداً با هویت واقعیش پیدا بشه. قرار شد تو مرگ اونو مال خودت کنی و اون هویت تو رو برداره.
در دل کار کثیف مسعود را تحسین میکنم. شاید هم باید اسمش را گذاشت شانس؛ این که یک زن جاسوس امریکایی با ظاهری تقریبا شبیه به من، توی آب غرق بشود، اگر شانس نیست پس چیست؟
-وقتی این پیشنهاد احمقانه رو دادی فکرشو نمیکردم فکر جسد رو کرده باشی.
سرش را تکان میدهد.
-جسد فقط برای محکمکاریه، حتی اگه نبود هم همه مطمئن میشدن تو مُردی.
-کسی این قایق رو ندیده؟
-توی این بارون و توفان، اونم با این فاصله و استتار، حتی خودتم ندیدیش.
پتوهایی که روی شانهام انداختهاند را محکمتر دور خودم میپیچم و میلرزم.
-باورم شده بود که میمیرم. فکر نمیکردم فایده داشته باشه.
مسعود خیره به دو مردِ بارانیپوش که حالا دارند با تکیه به نردههای قایق، خودشان را به اتاقک میرسانند، میگوید: اینا کارشون رو بلدن.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 93 تن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت94
هاجر میپرسد: از این که بمیری نترسیدی؟
-چرا؛ ولی بیشتر از این میترسیدم که نتونم انتقام بگیرم.
هاجر یک طرف پتو را روی سرم میاندازد و با فشارهای دورانی دستش روی موهایم، سعی میکند موهایم را خشک کند.
-خب، دیگه آریل مُرده. تو الان واقعا سلمایی.
آریل، آریلِ بلاتکلیف، آریلی که بازیچه موساد بود، آریلِ احمق، آریلِ قاتل، حالا در دریا غرق شده و مُرده؛ و عباس سلما را از دریا نجات داده است.
مسعود حرف هاجر را کامل میکند.
-دادههای ژنتیکی و بیومتریکت از پایگاههای داده اسرائیلیها حذف شدن. دیگه خیالت راحت باشه.
جمله آخرش، مانند یک ضربه آرام چکش بر سطح نازک یخ روی دریاچه، روی بغضم ترک میاندازد. بغض ترک میخورد و قطرات اشک، چهرهی یخزدهام را گرم میکنند. من آزادم. از دست موساد آزاد شدهام. انگار که تازه بار سنگینی از ترس را روی زمین گذاشته باشم و یادم افتاده باشد میتوانم گریه کنم.
هقهق.
بلند.
هاجر در آغوشم میگیرد؛ ولی حریف لرزش شانههایم نمیشود. از پشت پرده اشک، چهره بهتزده مسعود را میبینم که از هاجر میپرسد: دیگه چرا گریه میکنه؟
و هاجر جواب میدهد: چیزی نیست... کاریش نداشته باشین.
قایق همچنان روی موجها بالا و پایین میرود، باران به تندی میبارد و دریا توفانی ست؛ من اما آرامم. مطمئنم عباس من را به ساحل میرساند. حالا فقط منتظرم تا ببینم مقصد بعدیای که عباس برایم در نظر گرفته کجاست؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت94 هاجر م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 95
***
یک ماه بعد(مه ۲۰۳۲)، تلآویو، سرزمینهای اشغالی
صدای همهمه و امواج سوالات خبرنگارها از طبقه پایین بیمارستان خودش را بالا میکشید، به راهروی بخش مراقبتهای ویژه میرسید و تا برسد به اتاق مئیر، از آن چیزی جز یک همهمهی دور و محو باقی نمیماند. توی راهرو، به دیوار تکیه داده بودم؛ گوشم به صحبتهای گالیا و پزشک بود و چشمم به مئیر که از پشت شیشه میدیدمش؛ محاصره شده در لولهها و دستگاههایی که بجایش نفس میکشیدند و خون پمپاژ میکردند.
البته من چیز زیادی از پزشکی سر درنمیآوردم؛ ولی میدانستم کسی در سن و سال مئیر، بعید است از سکته مغزی جان سالم به در ببرد. این را از هول و ولای پزشکان و پرستاران، وقتی که به بیمارستان رساندمش هم میشد فهمید. مئیر امروز عادی نبود؛ یعنی حتی به عنوان یک پیرمرد هفتاد ساله هم غیرطبیعی بود که لنگ بزند، کلمات عادی را اشتباه بگوید و فراموش کند، صورت و دستش بیحس شود و درنهایت، سرش گیج برود و پخش زمین شود. همان موقع بود که رساندمش بیمارستان.
-متاسفانه آسیب زیادی به بافت مغزی رسیده، مخصوصا لوب آهیانهای و قشر اینسولار که محل خونریزی مغزی بوده. ما سعی کردیم فشار خون رو کنترل کنیم تا خونریزی متوقف بشه. فعلا وضعیتش پایداره، ولی ممکنه برای برداشتن خون مجبور به جراحی بشیم.
از چهرهی بهم ریخته گالیا که تندتند دربرابر کلمات پزشک سر تکان میداد، پیدا بود که حوصله شنیدن جملات پیچیدهی پزشک را ندارد. بالاخره طاقتش تمام شد و میان سخن دکتر پرید.
-الان چطوره؟ خوب میشه؟
-متاسفانه فعلا توی کماست. حتی اگه به هوش بیاد هم، به احتمال زیاد آسیب مغزیش پایداره. نمیدونم در چه حد، باید بیشتر بررسی کنیم؛ ولی فکر نکنم بتونه مثل قبل بشه. بخش مهمی از مغز آسیب دیده و خیلی از عملکردهاش مختل میشه.
صدای خبرنگاران کمجانتر شده بود. کمکم داشتند بیخیال میشدند و میرفتند پی کارشان؛ و ما را با رئیس پیر و بیمارمان تنها میگذاشتند؛ هرچند برای مدتی کوتاه، شاید تا فردا صبح.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 95 *** ی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 96
صحبت گالیا که با پزشک تمام شد، با قدمهای پر سروصدایش به سمت شیشه بخش مراقبتهای ویژه آمد. تق... تق... تق... صدای برخورد پاشنهی کفشهای گالیا مثل میخ در سرم میرفت و در راهروی بیمارستان میپیچید. رافائلِ تپل و قدکوتاه، مثل یک سگ دستآموز دنبال گالیا میدوید و عرق از پیشانیاش پاک میکرد.
گالیا در چند قدمیِ آیسییو ایستاد و به مئیر نگاه کرد. پریشان بود؛ ولی نه بخاطر مئیر. هیچکس برای مئیرِ مردنی و پیر نگران نمیشد. مثل مجسمه، راست سر جایم ایستادم و به جلو خیره شدم؛ انگار که گالیا وجود ندارد. برایم مهم نبود که معاون مئیر است. از گالیا بدم میآمد؛ فقط هم بخاطر آن کفشهای لعنتیاش.
-آقای حسیدیم؟
ترجیح میدادم کمترین میزان کالری را برای صحبت کردن با گالیای مغرور و نفرتانگیز بسوزانم؛ پس فقط فشار کوچکی به حنجرهام آوردم.
-هوم.
-تو آوردیش بیمارستان؟
-بله.
-توی دفترش چکار داشتی؟
-ببخشید ولی کار ما محرمانه ست.
گالیا چشمغره رفت.
-من معاونشم و الان که نیست، همه اختیارات اون مال منه.
متاسفانه راست میگفت و من خلع سلاح شدم. گفتم: سیستمشون مشکل داشت. رفته بودم کمکشون کنم. یه گزارش کامل مینویسم و میفرستم براتون، اگه لازمه.
گالیا آرام سرش را تکان داد و به مئیر خیره شد.
-نه لازم نیست. دیگه میتونی بری.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 96 صحبت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 97
تکیهام را از دیوار برداشتم و خوشحال از این که زودتر از شر گالیا و بوی بیمارستان خلاص شدهام، خواستم به سوی خروجی پرواز کنم؛ اما صدای گالیا با لحن قاطع و رئیسمآبانهاش متوقفم کرد.
-صبر کن...
ایستادم و روی پاشنه پا چرخیدم. نگفتم بله؛ فقط نگاهش کردم و منتظر شدم حرفش را بزند. به من چه که معاون رئیس کل بود؟
از نگاه گالیا میشد فهمید احساسم یکطرفه نیست و او هم از من خوشش نمیآید؛ هرچند کلا رفتارش طوری بود که انگار از هیچکس خوشش نمیآمد! گفت: کسی هم تو رو دید؟
وای نه... شروع شده بود بازجوییهایش. خودم را به آن راه زدم.
-نمیدونم. من همراه مئیر توی آمبولانس بودم و بعدم توی بخش اورژانس و تا الان هم بیمارستان بودم.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت: پس حتما دیدنت...
توی دلم گفتم «خب به درک»؛ اما در جواب گالیا سکوت کردم. رافائل عرق کرده بود و نگاهش تندتند میان گالیا و من و مئیر میچرخید. گالیا دوباره با آن چشمان ترسناک خاکستریاش به من خیره شد و گفت: حواست باشه گیر خبرنگارا نیفتی. فعلا چیزی درباره شرایط جسمی مئیر به کسی نگو، تا وقتی تکلیف روشن نشده نمیخوام اخبارش درز کنه.
سر تکان دادم و درحالی که عقبعقب میرفتم، چندبار گفتم «باشه». بعد هم برگشتم و دویدم سمت خروجی. دیگر داشتم توی آن هوای سرشار از بوی ضدعفونیکننده و راهروهای سفید و آبی حالت تهوع میگرفتم.
در اتوماتیک بیمارستان که مقابلم باز شد و نسیم شبانگاهیِ بهاری به صورتم خورد، حالم بهتر شد و معدهام یادش افتاد به خودش بپیچد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 97 تکیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 98
از ظهر چیزی نخورده بودم و تریای پایین بیمارستان با خوراکیهای توی قفسههایش، داشت به من چشمک میزد.
برای خودم یک بسته شیرکاکائو و کیک شکلاتی خریدم و همانجا، روی یکی از نیمکتهای محوطه بیمارستان نشستم. نی را داخل قوطی شیرکاکائو زدم و بسته کیک را باز کردم تا بوی شکلاتش هوش از سرم ببرد. من طرفدار پروپاقرص شکلاتم؛ شاید هم معتادش.
انقدر سرگرم کیک و شیرکاکائو بودم که متوجه نشدم یک نفر دیگر هم بعد از من روی نیمکت نشست. چند قطره شیرکاکائو در گلویم پرید و به سرفه افتادم؛ ولی کسی که روی نیمکت نشسته بود، تلاشی برای کمک کردن نکرد. او هم اصلا حواسش به من نبود.
وقتی به ضرب و زور سرفه و نوشیدن کمی دیگر از شیرکاکائو، گلویم آرام گرفت، چشمانم را چرخاندم سمت کسی که روی نیمکت نشسته بود و متوجه شدم که دارد نگاهم میکند. داشت مثل من، کیک شکلاتی و شیرکاکائو میخورد و با بیتفاوتی نگاهم میکرد؛ بیتفاوتی هم نه... حالتی از تحقیر و نیشخند؛ احتمالا بخاطر سرفههایم.
خودم را جمع و جور کردم و صاف نشستم. نگاهش همچنان همان بود. احساس کردم یک پسرکوچولو هستم که درحال ارتکاب جرم مچش را گرفتهاند. واقعا هم مچم را گرفته بود، من میخواستم دزدکی نگاهش کنم.
دختر جوانی بود، لاغر و ریزنقش. شاید در اوایل دهه سوم زندگی. عینک فریم مشکی بزرگش اولین چیزی بود که در صورتش به چشم میآمد، و بعد از آن موهای خرماییاش که آنها را در کلیپسی روی سرش جمع کرده بود، و بعد از آن صورت بیضیشکل و کشیدهاش، و آخرین چیزی که میشد دید، چشمان طوسیای بود که پشت شیشه عینک نگاهم میکردند. طوری حین شیرکاکائو خوردن و گاز زدن به کیک نگاهم میکرد که انگار دارد یک مستند درباره کوچ گلهی گورخرها تماشا میکند. کمی از خردههای کیک دور لبش مانده بود.
سعی کردم به نگاه خیرهاش توجه نکنم و شیرکاکائوی خودم را بخورم؛ اما او نگذاشت. گفت: تو میدونی حال هرئل چطوره، نه؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 98 از ظ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 99
دوباره نزدیک بود شیرکاکائو در گلویم بپرد. صافتر نشستم.
-چی؟
-مئیر هرئل.
خودم را مشغول به گاز زدن کیک نشان دادم و شانه بالا انداختم.
-چه میدونم... فقط اینطور که شنیدم امروز حالش بد شده و آوردنش بیمارستان.
-خودت رسوندیش.
آخرین جرعه شیرکاکائو را سر کشیدم و گفتم: این که اینجام به این معنی نیست که من اونو رسوندم.
نیشخند زد و خردههای کیک را از دور لبش پاک کرد.
-متاسفم که اینو میگم، ولی بخاطر شانس خوبم امروز اینجا بودم و دیدم که تو آوردیش.
چهرهاش شبیه کسانی نبود که دارند یکدستی میزنند؛ شاید هم انقدر مهارت داشت که بتواند یکدستی بزند ولی چهرهاش شبیه یکدستیزنندهها نشود! گفتم: شاید اشتباه دیدی.
-مطمئنم که درست دیدم. نگفتی... حالش چطوره؟
صدای گالیا را در سرم شنیدم: «حواست باشه گیر خبرنگارا نیفتی. فعلا چیزی درباره شرایط جسمی مئیر به کسی نگو، تا وقتی تکلیف روشن نشده نمیخوام اخبارش درز کنه...».
یک بار دیگر سرتاپای دختر را برانداز کردم. آرایش نداشت، پیراهن چهارخانه قهوهای و شلوار جین پوشیده بود و کفش اسپرت. به ظاهرش میخورد خبرنگار باشد؛ پس حدسم را به زبان آوردم.
-خبرنگاری مگه نه؟
-خیلی دیر فهمیدی.
خندیدم.
-متاسفانه وقتی فهمیدم که گیرم انداختی.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 99 دوباره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 100
سرش را تکان داد و همچنان طلبکارانه نگاهم کرد. منتظر بود حالا که گیر افتادهام، مثل یک پسر مودب برایش همه چیز را تعریف کنم. من اما در سکوت، آخرین تکههای کیکم را خوردم و با این که مودبانه نبود، رد شکلات را هم روی انگشتانم لیس زدم.
-مُرده؟
دستم را دور لبم کشیدم و گفتم: تقریبا...
و این کلمه وقتی از دهانم درآمد که دیر شده بود. انقدر مست کیک شکلاتی بودم که یک کلمه فرصت پیدا کرد بیرون بپرد. چشمان دختر برق زد.
-یعنی رفته توی کما؟ شایدم مرگ مغزی... ببینم اصلا چی شد که حالش بد شد؟
کف دو دستم را به سمتش گرفتم و گفتم: وایسا ببینم! چی داری برای خودت میگی؟ من منظورم این بود که... چیزه...
-به طرز ترحمآمیزی دهنلقی.
پیروزمندانه خندید و با صدای خرتخرت بلندی، آخرین قطرات شیرکاکائویش را هورت کشید. دور لبانش را پاک کرد و گفت: مطمئن باش کسی نمیفهمه اون دهنلقی که وضعیت هرئل رو لو داده تویی، پس بگو ببینم دقیقا توی اون بیمارستان چه خبره؟
-خودت برو ببین.
و سرم را به عقب نیمکت خم کردم. گفت: همکارات راهم نمیدن.
-خب به من چه؟
-خیلی خب باشه... فردا توی گزارشم مینویسم کارمندی که هرئل رو رسونده بود بیمارستان، گفت اون تقریبا مرده. بعد فکر میکنی چی میشه؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛