رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت109 صدای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 110
او میداند خانهام کجاست یا دارد تلافی رودستی که خورده را درمیآورد؟ شاید دارد بلوف میزند. آرام میگویم: باشه... فردا شش عصر، بلوار روتشیلد. شبتون بخیر.
و سریع تماس را قطع میکنم. قلبم تند میزند. چقدر ناشیانه برخورد کردم. اگر بلوف زده باشد چی؟ خودم را ضایع کردم، شاید یکدستیِ بدی خورده باشم...
اصلا او چکار دارد که خانهام کجاست؟
***
هنوز نیمساعت تا قرارمان مانده بود و من رفته بودم که چرخی اطراف خانهاش بزنم. واقعا خانهاش نزدیک روتشیلد بود. جایی در منطقه شهر سفید، توی یکی از آن آپارتمانهای قدیمیِ جعبه کبریتی زندگی میکند. یک آپارتمان سه طبقهی عهد دقیانوسی، با دیوارهایی که از سفید به کرمی تغییر رنگ داده بودند.
درآوردن آمار یک جوجه خبرنگار برای من کاری ندارد. زاده و بزرگ شدهی نسزیوناست و برای تحصیل و کار به تلآویو آمده. تازگی در روزنامه معاریو شروع به کار کرده و فکر میکنم آدم بلندپروازی باشد؛ از آن دسته خبرنگارانی که بلندپروازیها و کنجکاویهای خطرناک دارند.
البته آن شب پشت تلفن، الکی از خودم پراندم که خانهاش نزدیک روتشیلد است. از این که دوباره تماس گرفته بود، از این که شمارهام را داشت، از این که میخواست با من مصاحبه کند، واقعا ترسیده و بهم ریخته بودم. هیچچیز ترسناکتر از این نیست که سوژه مورد علاقهی یک خبرنگار بشوی. برای همین، میخواستم طی یک اقدام تلافیجویانه، او را آشفته کنم. تیری در تاریکی انداختم که از سکوت طولانیاش و پاسخ کوتاه و دستپاچهاش، معلوم بود به هدف خورده.
با آرامش به سمت بلوار روتشیلد قدم زدم. سیزده دقیقه تا ابتدای بلوار راه بود و من میخواستم زودتر برسم. خیابانهای منطقه شهر سفید، تنگ و دنج و پردرخت است و اوایل بهار، هوا خنک و کمی شرجی بود. خیلی وقت بود در چنین هوایی قدم نزده بودم و عصر تازگیِ درختان و بوتهها را نفس نکشیده بودم. از این بابت، باید از کوهن ممنون باشم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 110 او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت111
پنج دقیقه بعد از شش رسید. رسمیتر از دیدار قبل لباس پوشیده بود؛ مثل یک کارمند. یک پیراهن آستین بلند کرم رنگ و شلوار مشکی؛ کفشش اما همچنان کتانی بود. موهایش را هم مرتب بالای سرش جمع کرده بود. با این لباسها سه چهار سال بزرگتر به نظر میرسید.
-سلام...
صدایش قاطعیت آن شب را نداشت؛ و نگاهش هم جسارت آن شب را. انگار یکدستیای که زدم، کار خودش را کرده و گند زده بود به اعتماد به نفسش! نوبت من بود که لبخند فاتحانه بزنم و بگویم: سلام خانم کوهن.
دستم را برای دست دادن دراز کردم. دستش سرد بود و فشار زیادی نیاورد، فقط با نوک انگشتانش دست داد و لبخند زد.
-فکر نمیکردم آمار محل زندگیم رو درآورده باشید!
و چشمانش را تنگ کرد. حالا وقت ریختن زهر اصلی بود. با بیخیالی شانه بالا انداختم.
-در نیاورده بودم، فقط حدس زدم و فهمیدم حدسم درسته.
چشمانش بیحرکت و گشادتر از قبل نگاهم کردند. انگار که سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند. لبخندی شیطانی زدم.
-خب؛ حالا یک-یک مساوی شدیم. این تلافی یکدستیای که جلوی بیمارستان زدین، خانم کوهن!
در جواب فقط لبانش را روی هم فشار داد و چشمانش را تنگ کرد، کینهجویانه. طوری که انگار داشت در ذهنش دنبال یک روش دردناک برای کشتنم میگشت. این دختر هم شاید نسخهای کمسنتر و ملایمتر از گالیا بود. رقابتی و جاهطلب، شیفته پیروزی و برتری. انگار که به مجسمه آرتمیس، لباسهای امروزی پوشانده باشی و بجای تیر و کمان به دستش لپتاپ و تلفن همراه داده باشی. او یک آرتمیسِ قرن بیست و یکمی بود.
یک لبخند رسمی زد و گفت: ممنون که قبول کردید همدیگه رو ببینیم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت111 پن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 112
دستانم را بالا آوردم و شوخی و جدی گفتم: باور کنید من هیچ اطلاعی از وضعیت آقای هرئل ندارم.
خندیدم؛ اما او فقط یک نیشخند زد که بگوید متوجه طعنهام شده.
-درباره آقای هرئل نیست. در واقع، من دارم یه مستند میسازم، و شما یکی از کسانی هستید که لازمه باهاشون مصاحبه کنم.
حین گفتن این کلمات، دوباره نگاهش همانقدر جسورانه و طلبکارانه شد، طوری که خودم را جمع و جور کردم و لرز خفیفی به جانم نشست. خبرنگارها خطرناکند... این جمله در ذهنم تکرار شد. آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم: مستند درباره چی؟
راست ایستاد، به چشمانم خیره شد و محکم گفت: کشتار بئری.
زمان ایستاد. دیگر انگار نه نسیمی در کار بود و نه حرکت ملایم برگهای درختان، نه صدای مردمی که برای قدم زدن آمده بودند، نه حرکت ابرها و نه هیچ چیز. تنها ترکیب «کشتار بئری» داشت در سرم، در تمام بلوار روتشیلد، در سرتاسر تلآویو پژواک میشد. انگار کلمه را کف بلوار به رنگ قرمز نوشته بودند، به دیوار خانههای شهر سفید...
-ببخشید که ناگهانی مطرحش کردم...
صدای کوهن در هیاهوی سرم گم شد، در صدای جیغ و گلوله. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم و سرم را با دو دست گرفتم. هوا در گلویم گیر کرده بود و خون در رگهایم نمیچرخید. خم شدم و بلوار دور سرم چرخید. نزدیک بود بیفتم که دستی بازویم را گرفت. همان دست من را به سمتی کشید و روی یکی از نیمکتهای بلوار نشاند.
-حالتون خوبه؟
صدایش را از دوردست میشنیدم؛ خیلی دور؛ از لب ساحل انگار. تکانم داد و با تکانهایش، هم هوا راهش را پیدا کرد هم خون. ریههایم را پر از هوا کردم. چشم باز کردم و همهچیز آرام بود، یک عصر بهاری در روتشیلد. روی نیمکت نشسته بودم و کوهن بالای سرم ایستاده بود. دلم میخواست هلش بدهم و فرار کنم؛ یا اصلا بکشمش. خیلی وقت بود کسی این نمایش خجالتآور را ندیده بود؛ حمله پنیک احمقانهام را.
و او دید.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 112 دست
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 113
خیلی وقت بود کسی این نمایش خجالتآور را ندیده بود؛ حمله پنیک احمقانهام را.
و او دید.
این وحشتناک است، یک فاجعه است.
حاضر بودم هرچه از موساد میدانم و نمیدانم را لو بدهم، ولی اینطور مقابلش به حال احتضار نیفتم. چندبار خواستم حرفی بزنم و حنجرهام فرمان نمیبرد. او ایستاده بود و نگاهم میکرد. نگاهش غمگین بود؛ ولی رنگ ترحم نداشت. تعجب هم نبود. بیشتر شبیه کسی بود که چشمش به عکس عضوی از دست رفته از خانوادهاش افتاده. دلتنگی هم نبود... نمیدانم.
آرام زمزمه کرد: پنیک؟
دوست داشتم همانجا بزنم زیر گریه و مثل بچهها بلوار را روی سرم بگذارم، پا روی زمین بکوبم و دستانم را تکان بدهم. یا نه... دوست داشتم همانجا کوهن را خفه کنم. نمیدانم قیافهام چطور شده بود؛ ولی صورت کوهن طوری بود که انگار دیگر هیچوقت نمیتواند بخندد. تمام اجزای صورتش رو به پایین آویزان بودند.
وقتی دید جواب نمیدهم، آه کشید. خودش را کنارم روی نیمکت ولو کرد و نگاهش را به سمتی دیگر برگرداند. آرام گفت: الان دوست داری فرار کنی، دوست داری قایم بشی... حتی شاید دوست داشته باشی منو بکشی.
بیشتر از این غیررسمی شدنِ ناگهانی، از این که دقیقا میدانست چه حالی دارم شوکه شدم و به سمتش برگشتم. به روبهرو خیره بود و همچنان چهرهاش انقدر غمگین بود که انگار اصلا نمیدانست شادی چیست. گفت: دقیقا میدونم چه حسی داری، چون منم این مشکل رو دارم.
-پنیک؟
-اوهوم.
قضیه داشت جالب میشد. شاید در کودکی تصویری از جنگ هفتم اکتبر دیده بود، یا یکی از عملیاتهای فلسطینیها. و شاید برای همین داشت برای بئری مستند میساخت. روی نیمکت به سمتش برگشتم.
-تو چرا؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 113 خیلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 114
روی نیمکت به سمتش برگشتم.
-تو چرا؟
-مثل تو. شاهد یه اتفاق بد بودم.
-چه جور اتفاقی؟
شانههایش را جمع کرد و سرش را پایین انداخت. چشمانش را بست و روی هم فشار داد. حس کردم الان است که از هم بپاشد. گفت: یه اتفاق وحشتناک. انقدر که نخوام دربارهش حرف بزنم.
چشمانش را باز کرد و کیفش را از روی نیمکت چنگ زد. چشمانش مثل آدمهای گیجی بود که از خواب پریدهاند. انگار مسخ شده بود. با عجله از نیمکت بلند شد و گفت: میفهمم که نمیخوای دربارهش حرف بزنی... ببخشید... انتظار بیجایی بود...
تقریبا داشت میدوید؛ میدوید و دور میشد. من نمیخواستم درباره بئری، تجربهی سیزده سالگیام حرف بزنم؟ شاید... کیست که دوست داشته باشد یک خاطره افتضاح، مبهم و خونین را از زیر خاک بیرون بکشد و جلوی چشمش بگذارد؟
کوهن داشت دور میشد. دستش مثل آونگ کنار بدنش تکان میخورد و قدمهای بلند برمیداشت. او داشت من را با کابوس و اختلال اضطرابیِ پس از سانحهی لعنتیام تنها میگذاشت و میرفت که با اختلال اضطرابیِ پس از سانحهی لعنتیِ خودش سر و کله بزند. هردو باید میچپیدیم گوشه اتاقهایمان و با یک خاطرهی پوسیده و گندیده سر و کله میزدیم.
چرا؟
او را نمیدانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژهی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر میکرد ولی عرضه نداشتند گروگانهای اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 114 رو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 115
او را نمیدانم ولی من بخاطر یک مشت نیروی ویژهی احمق به این روز افتادم. بخاطر کسانی که ادعای نیروی ضدخرابکاری بودنشان گوش جهان را کر میکرد ولی عرضه نداشتند گروگانهای اسرائیلی را – ما را – از دست نیروهای حماس نجات بدهند. اصلا شاید یادشان رفته بود اسحلههای مسخرهشان چطور کار میکند؛ برای همین کلا صورت مسئله را پاک کردند. هرکس بود و نبود را به گلوله بستند؛ گروگانهای اسرائیلی را آزاد کردند ولی نه از اسارت حماس؛ بلکه از اسارت تن!
هیچکس سر این قضیه تاوان نداده بود. تاوانش را من داشتم میدادم با کابوسهام، با حملات پنیک، با یک انزوای دوستنداشتنی، با انکار خانوادهام... من تاوان زنده ماندنم را میدادم، خون خانوادهام به گردن حماس افتاده بود و حتی عرضه انتقام گرفتن از حماس را هم نداشتند.
کوهن با پنجههاش به جان خاک افتاده بود و داشت کشتار بئری را نبش قبر میکرد؛ تنهایی نمیتوانست. سرش زیر آب میرفت، بدون شک. من باید کمکش میکردم، باید خاک را با قدرت بیشتری کنار میزدم و جنازه پوسیده را از قبر بیرون میکشیدم. آن جنازه درواقع هنوز زنده بود. کابوسها زنده بودند. یک زامبی بود که باید بیرون میآمد، آزاد میشد و به جان مقصران حادثه میافتاد.
من میخواستم حرف بزنم؛ یعنی باید حرف میزدم.
در تمام بلوار سر چرخاندم. کوهن نبود. تا من بیایم به این نتیجه برسم که باید دهان باز کنم، تلما صدها قدم دور شده بود، با قدمهای بلند، با حرکت آونگوار دستش، و درحالی که شاید داشت با جنازهی پوسیدهی حادثهای که در ذهنش بود میجنگید.
ندیدن کوهن، مرا از جا جهاند. دویدم، در جهتی که میدانستم خانهاش بود. به احتمال نود و نه درصد، مستقیم میرفت خانه، خودش را روی تختش میانداخت و خود را در اتاق خوابش حبس میکرد. شاید گوشه تخت خودش را بغل میگرفت، شاید میلرزید، شاید گریه میکرد، شاید به مشروب پناه میبرد، شاید پوست لبها یا موهایش را میکند و شاید مثل من ناخن میجوید... نه. ناخنهایش سالم بودند. سالم، کشیده و خوشفرم. حتی اگر روزی این عادت را داشته، خیلی وقت است که آن را ترک کرده.
او حتما میفت خانه؛ بعید بود جای دیگری برود. تازه آمده بود تلآویو و فکر نمیکردم به این زودی جایی را به عنوان پناهگاه و مامنش انتخاب کرده باشد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 115 او
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 116
تقریبا به سمت خانه کوهن میدویدم؛ انقدر که پیراهنم از عرق خیس شد و قطرات عرق از شقیقهام سر میخوردند، انگار مغزم اشک میریخت. گرمم بود؛ ولی نه بخاطر عصر بهاری و شرجیِ شهر سفید. آتشی که زیر خاکستر نگه داشته بودم، داشت شعله میکشید و داغم میکرد. میدویدم و شعلهها جان میگرفتند. میدویدم و در خیابان شلومو هاملخ(شاه سلیمان)، دنبال خانهی کوهن میگشتم. هرکس من را میدید، قدمی به عقب برمیداشت و متعجب نگاهم میکرد. مثل کسی میدویدم که دنبال دزد میدود؛ کسی که چیز مهمی از او دزدیدهاند.
چیز مهمی از من دزدیده بودند: خانوادهام، آرامشم.
میخواستم کوهن کمک کند آن را پس بگیرم. شاید او هم چیزی را باید پس میگرفت مشابه این. شاید از او هم چیزی دزدیده بودند و او میخواست پساش بگیرد.
کوهن داشت در حیاط خانهاش را باز میکرد که به او رسیدم. پهلویم از درد داشت سوراخ میشد و گلویم طعم خون داشت. چند قدم مانده تا کوهن را تلوتلو خوردم و سرعتم کم شد. دست راستم را به یکی از ماشینهای پارک شدهی کنار خیابان تکیه دادم و با دست چپم، پهلوی دردناکم را گرفتم. خم شدم و سرفه کردم. نفسم برنمیگشت که حرف بزنم؛ و کوهن با چشمان گرد، برگشته بود و نگاهم میکرد. شاید انقدر شوکه بود که یادش رفته بود باید کمکم کند. فقط منتظر ایستاد تا نفسم جا بیاید و بتوانم حرف بزنم. دست چپ را بالا آوردم و بریدهبریده گفتم: میخوام... مصا... حبه... کنم...
***
روی نیمکت مینشیند، اما مثل قبل راحت و معتمد به نفس نیست. انگار در اتاق بازجویی نشسته. کمرش را راست کرده، دستانش را روی زانو گره کرده و پوست کنار لبش را میکَنَد. میگوید: قبلش... میشه یه سوال بپرسم؟
موهایم را پشت گوش میاندازم و میگویم: بپرس.
-چطوری منو پیدا کردی؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 116 تقر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 117
-چطوری منو پیدا کردی؟
عکسی که از مراسم یادبود پیدا کرده بودم را روی گوشیام نشانش میدهم.
-از اینجا... این تویی نه؟
سرش را کمی جلو میآورد و به عکس نگاه میکند. طوری در خودش جمع میشود که انگار عکسش را درحال انجام کار شرمآوری گرفتهاند. حتی میترسد مستقیم به چشمانم نگاه کند. عقب میکشد و آرام میگوید: آهان... آره...
هنوز هم از کارم احساس گناه میکنم. انگار جلوی آینه نشستهام و خودم را میبینم که یکی مجبورم کرده است درباره اتفاقی که در سوریه افتاد حرف بزنم. من هیچوقت حاضر نشدم آن اتفاق را به تفصیل برای کسی بگویم. فقط وقتی که خیلی واجب بود، درحد چند کلمه خلاصهاش میکردم. من با این که میدانم او عذاب میکشد، مجبورش کردهام حرف بزند... ولی نه. خودش خواست.
احساس گناه را به روی خودم نمیآورم و طوری رفتار میکنم که انگارنهانگار درباره یک کشتار حرف میزنیم.
-راستی... من فهرست کشتهها رو بررسی کردم؛ ولی کسی به اسم حسیدیم بین قربانیها نبود.
سرش را تکان میدهد.
-نبایدم باشه. قبل از سربازی فامیلم رو عوض کردم. میخواستم کلا ارتباطم رو با گذشته قطع کنم...
-ولی نشد، نه؟
تلاشش برای قطع ارتباط چشمی را کنار میگذارد، مستقیم و امیدوارانه به چشمانم خیره میشود.
-تو چی؟ تو تونستی؟
امیدوار است بگویم بله و راهکاری بدهم برای رها شدن از گذشته. مانند بیماری سرطانی که میخواهد با دیدن بیمارانِ بهبودیافته، امیدوار شود به بهبودی. من اما ناامیدش میکنم.
-نه، نشد. خیلی کارها کردم، اسممو عوض کردم و خیلی تلاشهای بیشتر از این؛ ولی شدنی نبود. مثل آدامس له شدهس، کنده نمیشه.
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 117 -چطو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 118
نگاهش را میبُرَد و خیره میشود به زمین. نزدیک غروب است و چراغهای بلوار کمکم دارند روشن میشوند. نسیمی که میان درختان میوزید، سردتر شده و خنکتر. آسمان را به سختی میتوان از میان دختانِ درهم فرو رفته دید که دارد نارنجی میشود.
میگویم: خب، شروع کن، هرچیزی که یادت میاد، تا جایی که اذیت نمیشی.
منقبضتر میشود. حس میکنم کمی بیشتر پیش برویم انقدر عضلاتش منقبض شود که همینجا بخشکد و ترک بخورد! صدایش را با سرفهای ساختگی صاف میکند و میگوید: خب... چیزه... من متولد بئریام، از بچگی اونجا بودیم. بابام هم متولد بئری بود. فکر کنم بابابزرگم نوجوون بود که با باباش بئری رو ساختن؛ ولی اصالتا آلمانی بودن.
توی دلم میگویم: شماها همهتون اصالتا مال یه جای دیگهاین... یه نفر اسرائیلی برام بیار که بگه نسل اندر نسل اسرائیلی بودم!
-اون روز صبح، حتی قبل از این که بفهمیم چه اتفاقی داره میافته، نیروهای حماس اومدن توی شهرک. فکرشو نمیکردم، ولی در عرض یه ساعت، همهمون تبدیل شدیم به گروگانهای حماس. اونا همهجا بودن، و همه مسلح بودن و میخواستن ببرنمون غزه. یکیشون اومده بود توی خونه ما. من و خواهر کوچیکترم، مامانم و خالهم و پدربزرگم توی خونه بودیم. بابام توی نیروی هوایی ارتش کار میکرد و خونه نبود. اونا ماها رو با اسلحه تهدید نکردن، یعنی لازم نبود... همین که سلاح رو دستشون دیدیم به حرفشون گوش میکردیم. یکیشون اومد توی خونه ما، ماها رو شمرد و گفت نمیخواد ماها رو بکشه. به عبری حرف میزد، به عبری گفت ما مثل شما بچهها رو نمیکشیم.
یک نفس عمیق میکشد. همچنان نمیخواهد تماس چشمی برقرار کند. صدایش لرزانتر میشود و آرامتر.
-من خیلی ترسیده بودم. انقدر که مغزم از کار افتاده بود. نمیدونستم باید چکار کنم، ولی مطمئن بودم نیروهای ارتش به زودی میرسن. توی خونه گرم بود و برق قطع شده بود، برای همین همون مرد بهمون گفت بریم بیرون توی فضای باز. بیشتر مردم توی فضای سبز نشسته بودن و سربازای حماس هم بالای سرشون بودن. بئری شهرک خیلی کوچیکی بود. نمیدونم چقدر گذشت که اونجا نشستیم، ولی من کمکم داشت ترسم میریخت. دیگه مطمئن شده بودم قرار نیست بمیریم. مامان و خواهرمو بغل کرده بودم و خیالم راحت بود که خیلی زود نجات پیدا میکنیم.
ساکت میشود و لبش را محکم گاز میگیرد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 118 نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 119
ساکت میشود و لبش را محکم گاز میگیرد.
-بعد... یهو... نیروهای ویژه... اومدن و...
مثل تیرِ در رفته از کمان، میدود سمت یکی از درختها. زانو میزند پای درخت، یک دستش را به تنه تکیه میدهد و سرش را خم میکند. خودم را بالای سرش میرسانم و میبینم که بالا آورده. انقدر درکش میکنم که چندشم نمیشود؛ ولی نمیدانم باید چکار کنم. شاید اگر حضورم را به رخ بکشم، بیشتر احساس شرم و حقارت کند، و اگر بیتفاوت باشم، احساس تنهایی بیچارهاش کند.
خوب که عق میزند، پیشانیاش را بر تنه درخت میگذارد و نفسنفس میزند. فهمیدن حالش سخت نیست. دوست دارد بمیرد. همانطور که من با پسلرزههای آن زلزله بزرگ در زندگیام، دوست دارم بمیرم. آرام دستم را روی شانههایش میگذارم.
دستش را بالا میگیرد و همانجا روی چمنها رها میشود. پاهایش را در شکم جمع کرده و سرش را میان زانوانش میگذارد.
-ببخشید... دست خودم نبود.
-میدونم. منم گاهی اینطوری میشم.
چهرهاش طوری درهم رفته که انگار چند لحظه دیگر بغضش میترکد. مثل یک پسربچه آسیبپذیر است. پوستهی اعتماد به نفسی که خودش را پشت آن پنهان کرده بود، ترک خورده، شکسته و خرد شده. آرام میگویم: میخوای ادامه ندیم؟ میرسونمت خونه.
-نه... نه... همینجا بقیهش رو میگم.
مقابلش روی چمنها مینشینم و منتظر میشوم. سرش را با دو دست گرفته و خیره به زمین، میگوید: تنها چیزی که یادمه اینه که از همهجا بهمون تیراندازی میشد. به همه. اول فکر کردم اومدن از دست حماس نجاتمون بدن، فکر کردم نیروهای حماس دارن بهمون شلیک میکنن، ولی بعد دیدم ارتش خودمونه. فکر کردم با نیروهای حماس درگیر شدن، ولی اینطور نبود...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 119 ساکت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 120
سرش را با دو دست گرفته و خیره به زمین، میگوید: تنها چیزی که یادمه اینه که از همهجا بهمون تیراندازی میشد. به همه. اول فکر کردم اومدن از دست حماس نجاتمون بدن، فکر کردم نیروهای حماس دارن بهمون شلیک میکنن، ولی بعد دیدم ارتش خودمونه. فکر کردم با نیروهای حماس درگیر شدن، ولی اینطور نبود... به مردم عادی شلیک میکردن. ارتش خودمون، ارتش اسرائیل داشت ماها رو میکشت، به ما حمله کرده بود. به همسایههامون، دوستام، خانوادهم... بابابزرگم و مامانم همونجا تیر خوردن و افتادن. مامانم همونجا مرد، ولی بابابزرگم نمرده بود. نتونست با من و خاله و خواهرم فرار کنه، بعدا از خونریزی مرد. من با خاله و خواهرم فرار کردیم، رفتیم توی یه خونه. نمیدونم خونه کی بود. از پشت پنجره خونه دیدم که تانکهای ارتش وارد شهرک شدن و به خونهها شلیک کردن، به مردمی که داشتن فرار میکردن. تانکها میومدن توی چمنا، به خونهها شلیک میکردن و اونا رو آتیش میزدن. به خونهای که ما توش بودیم هم شلیک کردن، خواهر کوچیکم رفت زیر آوار و مرد.
نفس کم میآورد، دوباره روی زانو مینشیند و پای درخت بالا میآورد. هرچند دیگر چیزی در معدهاش نمانده که بخواهد بالا بیاورد، فقط عق میزند و رو به زمین خم میشود. قبل از این که خودش را به کشتن بدهد، شانه و پیشانیاش را محکم میگیرم و میگویم: بسه... تموم شد...
به زور روی چمن مینشانمش.
-ببخشید...
چندبار سرفه میکند و یک نفس عمیق میکشد.
-نه اشکالی نداره... خوبم.
نگاهی به آنچه بالا آورده میاندازد و لبخندی تلخ اما رضایتمندانه میزند.
-حتی فکر میکنم الان خیلی بهترم... فکر کنم همه خاطراتمو بالا آوردم.
-با روانشناس صحبت کردی؟
-آره ولی اونا هیچ کار خاصی نمیکنن. فقط چرت و پرتایی که توی کتاب خوندن رو تحویلت میدن و مجبورت میکنن قرص بخوری.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛