eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 120 سرش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 121 ولی انگار واقعا حالش بهتر است. دیگر خبری از آن انقباض و درهم جمع شدن نیست. راحت روی چمن‌ها نشسته و می‌خندد؛ و مطمئن نیستم این حال خوبش چقدر دوام می‌آورد. خندان می‌گوید: ممنون که مجبورم کردی حرف بزنم. فکر کنم لازم بود بجای فرار کردن ازش، باهاش مواجه بشم. -خیلی کلیشه‌ای بود. -ولی واقعا همینطوره. می‌دونی، حرف زدن با آدمایی که فقط دلشون برام می‌سوخت به نظرم احمقانه بود. ولی تو دلت نمی‌سوزه، نه؟ تو می‌فهمی. این که می‌دونم تو می‌فهمی باعث شده راحت حرف بزنم. اولین بارمه که از پنیکم خجالت نمی‌کشم. شانه بالا می‌اندازم و لبخند می‌زنم. می‌گوید: خودت چی؟ تو نمی‌خوای درباره اتفاقی که برات افتاده حرف بزنی؟ شاید تو هم با یکم بالا آوردن و لرزیدن آروم بشی. اولش سخته ولی حس خوبی داره. یخ می‌کنم. مرور تجربه‌ام به اندازه کافی سخت است، ولی الان مسئله این نیست. مسئله این است که من باید یک خبرنگار اسرائیلی باشم نه یک دختر جنگ‌زده‌ی سوری. درک مشترک مجوز خوبی برای لو دادن گذشته و به فنا دادن تلاش‌های این مدت نیست. دستم ناخودآگاه می‌رود به سمت گردنبند حرز عباس و آن را از زیر لباسم لمس می‌کنم. سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: نه لازم نیست. من مراحل بدتر از اینم گذروندم. -و بهتر نشدی؟ -نه. -فکر می‌کنی باید چکار کنی که حالت خوب بشه؟ -باید انتقام بگیرم. بهت‌زده نگاهم می‌کند، انقدر بهت‌‌زده که حتی یادش رفته دهانش را ببندد یا نفس بکشد. سکوتِ پر از حیرتش باعث می‌شود به خودم بیایم و یادم بیفتد بدون تامل، حرف خطرناکی زده‌ام. باید داستانی بی‌خطر برایش سرهم کنم. بعد از یک سکوت طولانی، آرام و لرزان می‌گوید: انتقام؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 121 ولی ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 122 بعد از یک سکوت طولانی، آرام و لرزان می‌گوید: انتقام؟ سرم را تکان می‌دهم. -این درست نیست که یه نفر بدبختت کنه و خودش راحت زندگی کنه. من می‌خوام مطمئن شم کسی که اذیتم کرده به اندازه من عذاب بکشه. چشم در برابر چشم. ابروهایش را بالا می‌برد و خودش را روی چمن‌ها عقب می‌کشد. -بهت نمیاد انقدر خشن باشی. مگه چه اتفاقی برات افتاده؟ -تقریبا بیشتر زندگیم اتفاقای بد برام افتاده. و به چمن‌ها خیره می‌شوم و توی دلم به خودم می‌گویم: داری حماقت می‌کنی سلما. فکر می‌کنی اگه درباره‌ش حرف بزنی بهتر نمی‌شی؟ منم از حرف زدن می‌ترسیدم، ولی الان که حرف زدم بهترم. -نه لازم نیست. مسئله من خیلی شخصیه. و بدون انتقام هم حل نمی‌شه. کمرش را راست می‌کند و گرد می‌نشیند. -داری منو می‌ترسونی. طوری مشتاقانه نگاهم می‌کند که انگار قرار است یک فیلم ترسناک و هیجانی تماشا کند. زود دارد همه‌چیز را شخصی می‌کند، مثل دانیال. یک لبخند زوری می‌زنم و می‌گویم: دلیلی نداره بترسین. این قضیه ربطی به شما نداره. از روی چمن‌ها برمی‌خیزم و می‌گویم: ممنون که مصاحبه کردید. معذرت می‌خوام که اذیت شدید. با چهره‌ی وارفته و لب و لوچه آویزان بلند می‌شود و می‌گوید: خواهش می‌کنم... نفر بعدی که باهاش مصاحبه می‌کنید کیه؟ سوالش مثل یک سطل آب یخ روی سرم خالی می‌شود. قسمت سخت قضیه از اینجا شروع می‌شود، آدم‌هایی که مثل ایلیا، خودشان را گم و گور کرده‌اند و احتمالا بدقلق‌تر از ایلیا هستند. ایلیا از سکوتم استفاده می‌کند و می‌گوید: می‌دونی که داری دست روی موضوع خطرناکی می‌ذاری؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 122 بعد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 123 ایلیا از سکوتم استفاده می‌کند و می‌گوید: می‌دونی که داری دست روی موضوع خطرناکی می‌ذاری؟ -آره. -و فکری برای این که چطور سرت زیر آب نره کردی؟ لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. دلیلی ندارد ایلیا همه‌ی برنامه‌های من را بداند. به هرحال احمق نیستم! می‌گوید: من می‌تونم کمکت کنم کارتو یه طوری پیش ببری که مشکلی پیش نیاد. -ممنون، لازم نیست. -جدی گفتم. تو نمی‌تونی تنها انجامش بدی. دست به سینه می‌زنم و می‌گویم: مثلا می‌خوای چکار کنی؟ -کارای زیادی ازم برمیاد. -تو مامور موسادی. -خب اصلا امتیازم همینه. -هیچ گربه‌ای محض رضای خدا موش نمی‌گیره. دست‌هایش را می‌برد داخل جیب‌اش و با یک لبخند متکبرانه می‌گوید: مگه خودت نگفتی چشم دربرابر چشم؟ *** قرارمان این‌بار در ساحل بوگراشوف بود، جایی در شمال غرب تل‌آویو، حاشیه دریای مدیترانه. محل قرار پیشنهاد من بود. کوهن ترجیح می‌داد قرارمان یک جای رسمی‌تر باشد؛ مثل کافه یا رستوران، و حتی محل کارش. من اما در چنین مکان‌هایی راحت نبودم و ممکن بود حضورم بعداً برایم دردسر بشود. خوبی ساحل، آن هم در یک عصر بهاری این بود که می‌شد خودت را به عنوان کسی که برای تفریح آمده جا بزنی، و اگر حس ششمم درست باشد و گالیا واقعا برایم بپا گذاشته باشد، می‌توانستم قرارم با کوهن را به عنوان یک قرار عاشقانه توجیه کنم؛ که به نظرم توجیه بدی نبود. حتی شاید اصلا توجیه نبود! زودتر از کوهن رسیدم. از ساحل ماسه‌ای و سایبان‌ها عبور کردم و وارد مسیر خاکی‌ای شدم که در دریا امتداد داشت و دورش را سنگ‌های بزرگ محصور کرده بودند. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 123 ایلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 124 زودتر از کوهن رسیدم. از ساحل ماسه‌ای و سایبان‌ها عبور کردم و وارد مسیر خاکی‌ای شدم که در دریا امتداد داشت و دورش را سنگ‌های بزرگ محصور کرده بودند. ساحل خلوت‌تر از همیشه بود؛ یعنی تل‌آویو خیلی وقت است که دیگر جنب و جوش همیشگی را ندارد. قبلا تل‌آویو معروف بود به شهری که هرگز به خواب نمی‌رود؛ ولی حالا شهری ست که انگار دائما در چرت عصرگاهی ست. این موقع سال هوای تل‌آویو فوق‌العاده بود؛ ولی خبری از گردشگرها نبود. خیلی وقت بود که گردشگرها از ترس جانشان، از خیر دیدن اسرائیل گذشته بودند. مردم هم حوصله تفریح نداشتند. آن‌ها که زورشان رسیده بود، رفته بودند و هرکس مانده بود، دنبال یک راه نجات می‌گشت، یک کنج امن. روی سنگ‌های بزرگ نشستم. فقط یک خانواده توی ساحل نشسته بودند و دو سه تا زوج. نسیم خنک مدیترانه از ساحل می‌گذشت و کسانی که از آن لذت می‌بردند خیلی کم بودند؛ عملا نسیم داشت حیف می‌شد، صدای دریا و شکل زیبای ابرهای آسمان هم همینطور. کوهن به طرز غریبی برایم آشنا بود. مطمئن بودم او را جایی دیده‌ام؛ ولی نمی‌دانستم کجا. از وقتی دیده بودمش، دائم داشتم با ذهنم کلنجار می‌رفتم. آدم‌های زیادی توی زندگی‌ام نبودند که بتوانم خودم را قانع کنم کسی را شبیه کوهن دیده‌ام. خودش را دیده بودم و از این بابت شک نداشتم. حالم مثل کسی بود که حرفی نوک زبانش است، ولی نمی‌تواند آن را به یاد بیاورد و دائم با حافظه‌اش کشتی می‌گیرد. بالاخره رسید. از خیابان ساحلی رد شد و طبق معمول موقع راه رفتن دستش را آونگ‌وار تکان می‌داد. شلوار جین پوشیده بود با پیراهن سفید و سویی‌شرت سرمه‌ای و کفش اسپرت. موهایش را پشت سرش بسته بود؛ اما نه‌چندان مرتب. معلوم بود عجله کرده. تند قدم برمی‌داشت و چهره‌اش درهم بود. از ساحل عبور کرد و گردن کشید که پیدایم کند. دست تکان دادم. راهش را به طرفم کج کرد و رسید. صورتش معذب نشان می‌داد. -از اینجا خوشتون نیومده؟ کمی اطرافش را نگاه کرد و لبخندی تصنعی زد. -چرا چرا... قشنگه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 124 زود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 125 ولی من احساس می‌کردم منظره بی‌نظیر مقابلمان همچنان دارد حیف می‌شود؛ چون کوهن از دیدنش لذت نمی‌برد. انگار با یک جفت کفش و لباس تنگ وسط یک مهمانی عالی نشسته باشد و نتواند از مهمانی لذت ببرد. روی یک تخته سنگ نشستم و با دست اشاره کردم که بنشیند. -از دریا خاطره خوبی ندارم. بی‌مقدمه این را گفت و نگاهش را از امواج برگرداند. گفتم: احیانا این خاطره، ربطی به پنیک‌تون نداره؟ -نه اصلا... گلویش را با سرفه‌ای نمایشی صاف کرد و گفت: خب، به چه نتیجه‌ای رسیدین؟ یک نگاه به خورشیدی که داشت به افق نزدیک می‌شد انداختم، یک نگاه به ابرها که داشتند با نور غروب بازی می‌کردند و یک نگاه به دریای مواج و زیبا. در دل گفتم حیف این قاب... باید با چشم‌هام درسته قورتش می‌دادم و نمی‌شد؛ یعنی آن لحظه، جلب اعتماد کوهن از آن منظره باشکوه خیلی مهم‌تر بود. به سختی قبول کرده بود کمکش کنم و باید در آغاز کار، شایستگی و وفاداری‌ام را ثابت می‌کردم. تلفن همراهم را درآوردم و فایلی را در آن باز کردم. گفتم: اسم همه بازمانده‌ها و شماره و آدرسشون رو پیدا کردم. ایناهاش. چشمان کوهن درخشید. آن حالت معذب بودن از چهره‌اش پرید و جای خود را به ذوقی کودکانه داد. لب‌هایش تا بناگوش کش آمد. باورم نمی‌شد بتواند انقدر قشنگ بخندد. تلفن همراه را مانند نوزادی عزیز از دستم گرفت و گفت: این عالیه...! چطوری این کارو کردی؟ با گردن برافراشته و لبخندی غرورآمیز گفتم: هک کردنش برای من کار زیادی نداره. فهرست را بالا و پایین کرد، مثل کودکی از شوق داشتن اسباب‌بازی می‌خندید. گفت: پس چسبیدن به کامپیوتر هم یه فایده‌ای داره! بادی به غبغب انداختم. -معلومه، پس چی؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 125 ولی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۲۶ تلفن همراه را پس داد. کارت حافظه‌ای از جیبم درآوردم و به سمتش گرفتم. -همه‌ش اینجاست... اما مسئله اینه که خیلی از بازمانده‌ها دیگه زنده نیستن. کارت حافظه را گرفت و مثل یک جواهر نگاهش کرد. انگار انگشتر سلیمان را به او داده باشم. آن را با احتیاط توی جیب سویی‌شرتش گذاشت و بی‌تفاوت گفت: خب این خیلی عجیب نیست. -چرا، عجیبه؛ چون میانگین سنی کمی دارن. اخم کرد و سرش را به سمتم چرخاند. -یعنی چی؟ -من معمولا توی مراسم سالگرد حاضر می‌شدم. هرسال می‌دیدم تعداد کسایی که میان کم‌تر می‌شه. اولش فکر می‌کردم با گذر زمان می‌خوان اون فاجعه رو فراموش کنن و زندگیشونو بکنن، ولی الان فهمیدم دارن می‌میرن. این‌بار نه فقط سرش را، که تمام تنه‌اش را به طرفم چرخاند و چهارزانو روی تخته‌سنگ نشست. کنجکاوی از هر دو چشمش بیرون می‌پاشید و من از این که توانسته‌ام توجهش را تا این حد جلب کنم هیجان‌زده بودم. طوری با دقت نگاهم می‌کرد که انگار تمام پاسخش روی پیشانی‌ام نوشته بود. ذهنم را مرتب کردم تا الان که شش دانگ حواسش به من بود، چرت و پرت نگویم و به لکنت نیفتم. -خب من درباره اونایی که مرده‌ن تحقیق کردم. بیشترشون اونایی بودن روز حادثه اسیر حماس شدن و بعداً موقع تبادل اسرا آزاد شدن. چند نفر هم با خبرنگارهای خارجی درباره حادثه مصاحبه کرده بودن. ابروهای کوهن به هم نزدیک‌تر شدند و لب‌هایش را انقدر روی هم فشار داد که سفید شدند. انگار جمع شدن عضلات و اجزای صورتش با میزان کنجکاوی‌اش رابطه مستقیم داشت. آرام و محتاط، بهترین و هوشمندانه‌ترین سوال را پرسید: و چطوری مُرده‌ن؟ بشکن زدم. -سوال خوبی پرسیدی... قسمت جالبش اینجاست... وایسا... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۲۶ تلف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۲۷ و دوباره صفحه تلفن همراهم را باز کردم. دنبال فایلی که آماده کرده بودم گشتم و پیدایش کردم. -علت‌های مختلفی برای مرگشون وجود داشته. بعضیا توی تصادف رانندگی مرده‌ن، بعضیا با مسمومیت گاز، بعضیا توی حوادث محل کار، بعضیام با علت‌های ساده‌ای مثل ایست قلبی. چیزی که مهمه اینه که علت فوت هیچ‌کدوم قتل نبوده. نگاهش را از روی صورتم برداشت و به دریا خیره شد. ادامه دادم: بیشترشون توی سنی نبودن که بخاطر یه سکته ساده بمیرن. جواب نداد و همچنان دریا را نگاه کرد. انتظار داشتم هیجان‌زده‌تر شود، از جا بپرد و بگوید حتما مرگشان کار دستگاه‌های امنیتی بوده؛ ولی در سکوت داشت فکر می‌کرد و من به فکر کردنش نگاه می‌کردم. به این که چشم‌های طوسی‌اش روی موج‌ها مانده بود. دریا روی شیشه عینکش منعکس می‌شد. گردنش کمی خم شده بود. اخم کرده بود. لب‌هاش را برهم فشار می‌داد. باد طره‌های مویی که از کش مویش بیرون زده بودند را به‌هم می‌ریخت. دست‌هایش را به تخته‌سنگ تکیه داده بود و در کنار دریا و آسمان و نور غروب، منظره‌ی فوق‌العاده‌ای ساخته بود. بالاخره چشمانش را چرخاند و به من خیره شد. می‌توانستم از چشمانش بخوانم به چه فکر می‌کند؛ همان احتمالی از ذهنش گذشته بود که فکرش را می‌کردم؛ ولی می‌ترسید آن را به زبان بیاورد. گفت: خب، چه نتیجه‌ای می‌خوای بگیری؟ خودم را کمی روی تخته‌سنگ جلو کشیدم. حرکت موزون و پرفشار خون را در تک‌تک رگ‌هایم حس می‌کردم، انقدر که نزدیک بود رگ‌هایم پاره شوند. نمی‌دانم این حجم هیجان به‌خاطر موضوع بحث بود یا طرف بحث. هرچه بود، زندگی‌ام قرار بود هیجان‌انگیز و خطرناک بشود و این عالی بود! گفتم: اگه اونا رو کشته باشن چی؟ فکر نمی‌کنی غیرطبیعیه؟ کوهن برعکس من، کوه یخ بود. شاید هم درونش آتشی داشت که می‌خواست آن را مهار کند، چون به من اعتماد نداشت. من کارمند موساد بودم! گفت: چرا باید اونا رو بکشن؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۱۲۷ و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 128 گفت: چرا باید اونا رو بکشن؟ حرارتم به اوجش رسیده بود و پافشاری کوهن بر منطقی بودن، آتشم را تندتر می‌کرد. دستانم را در هوا تکان دادم و بلند گفتم: برای این که ساکتشون کنن! کوهن ساکت ماند. به سخنرانی پرشورم ادامه دادم. -ببین، اونا شاهد یکی از کثافت‌کاریای بی‌نظیر ارتش اسرائیل بودن. بعضیاشون بعدش اسیر حماس شدن. این یه ترکیب خطرناکه. اونا از دست ارتش عصبانی‌اند ولی وقتی از اسارت برگشتن می‌گفتن رفتار حماس باهاشون خوب بوده. همه اونا برای دولت یه بمب ساعتی محسوب می‌شدن، و پس طبیعیه که وقتی دیدن صداشون دراومده ساکتشون کنن. نمی‌فهمیدم چرا دارم چیز به این سادگی را توضیح می‌دهم. قطعا کوهن هم به همین نتیجه رسیده بود؛ اصلا این شواهد را جلوی بچه هم می‌گذاشتی به این نتیجه می‌رسید که این‌ها قتل بوده. کوهن اما با چشمان بی‌احساس به تقلایم نگاه می‌کرد و وقتی من ساکت شدم، باز هم حرفی نزد. دستانش را روی سینه گره زد، کمی مکث کرد و گفت: تو خودت یکی از اونایی هستی که می‌گی. پس چرا هنوز زنده‌ای؟ هرچه گفته بودم در دهانم ماسید. با دهان باز نگاهش کردم. ادامه داد: تو کارمند موسادی. انتظار داری بهت اعتماد کنم؟ -من... -اگه بهت وعده پول یا یه چیزی شبیه این داده بودم، همکاری کردنت منطقی بود. ولی الان می‌خوای به چی برسی؟ می‌دونی که من دربرابر اینا هیچی بهت نمی‌دم. نگو می‌خوای انتقام بگیری که خنده‌م می‌گیره. رفتار کنج‌کاوانه‌اش با این حرف‌های توبیخ‌گرانه جور درنمی‌آمد. نمی‌توانستم ربط‌شان را بفهمم، و از آن بدتر، نمی‌توانستم حرف بزنم. انگار آن قسمت از مغزم که گفتار را کنترل می‌کرد کلا سوخته بود. چندبار دهانم را باز و بست کردم؛ ولی جز هوا چیزی از آن بیرون نیامد. همه‌چیز را در لبه پرتگاه می‌دیدم؛ پرتگاه عدم اعتماد. کوهن ادامه داد: تو گفتی دست روی موضوع حساسی گذاشتم و ممکنه سرمو بکنن زیر آب. از کجا معلوم خودت این کارو نکنی؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 128 گ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 یک آن احساس کردم همه‌چیز فرو ریخته و تیرم به سنگ خورده. شغل لعنتی‌ام میان من و او حائل شده بود و تیشه به ریشه اعتمادش می‌زد. از میان چشمان تنگ شده‌اش تمام بدبینی‌اش به سمتم سرازیر می‌شد و نمی‌دانستم چطور راه این بدبینی را سد کنم. خورشید داشت می‌افتاد به دامان مدیترانه و نور نارنجی‌اش بر عینک کوهن افتاده بود. ابرها با رنگ سرخ و بنفش‌شان هشدار می‌دادند که تا اعتماد کوهن هم مثل خورشید غروب نکرده، راهی برای جلب کردنش پیدا کنم. گفتم: آره درسته، من کارمند موسادم و منطقی نیست که باهات همکاری کنم... کوهن با تردید منتظر ادامه حرفم بود و من بلد نبودم به زبان بیاورمش. اصلا نمی‌دانستم انقدر ارزشش را دارد که چنین چیزی را لو بدهم یا نه. تعللم را که دید، نهیب زد: خب؟ یک نفس عمیق کشیدم و مشامم پر از بوی نمک و لجن و ماسه شد؛ پر از بوی دریا. چشمانم را بستم و گفتم: اونی که مقصر کشتار بئری بوده، الان گزینه اصلی برای ریاست موساده. چشمانم همچنان بسته بود؛ اما صدای پوزخند زدن کوهن را شنیدم. چشم باز کردم و سرم را جلوتر بردم. صدایم را پایین‌تر آوردم و گفتم: - می‌دونی که وضعیت هرئل چطوریه، اون خیلی زود می‌میره پس باید به فکر رئیس بعدی باشن. اون گزینه‌ای که بیشتر از همه مطرحه، کسیه که زمان جنگ هفتم اکتبر دستور کشتار مردم اسرائیل رو داد. اون زمان توی شاباک، رئیس بخش اتباع اسرائیلی بود. حین گفتن این جملات، حس می‌کردم الان است که خون بالا بیاورم. همان‌قدر که او به من بی‌اعتماد بود، من هم می‌ترسیدم او دامی از سوی سازمان باشد؛ هرچند دام پهن کردن برای من از سوی سازمان، چندان منطقی به نظر نمی‌رسید. کوهن همچنان در سکوت نگاهم می‌کرد. از نگاهش برنمی‌آمد که اعتمادش جلب شده باشد. پرسید: همه‌ی کارمندهای توی سطح تو از این چیزا خبر دارن؟ سرم را به چپ و راست تکان دادم و همچنان به آرام حرف زدن ادامه دادم: اونایی که خانواده بانفوذ داشته باشن خبر دارن. چشمان کوهن گرد شدند. -خانواده‌‌ت؟ مگه توی بئری کشته نشدن؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت129 یک آ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 130 چشمان کوهن گرد شدند. -خانواده‌‌ت؟ مگه توی بئری کشته نشدن؟ دوباره از این که توانستم شگفت‌زده‌اش کنم دلگرم شدم. گفتم: همه‌شون نه. گفته بودم که بابام توی نیروی هوایی کار می‌کرد، موقع کشتار اونجا نبود و زنده موند. اون هنوز زنده ست؛ چون تصمیم گرفت حرفی نزنه و هر اتفاقی افتاده رو فراموش کنه. اینطور شد که تونست کم‌کم ارتقا پیدا کنه؛ طوری که بتونه از گزینه بعدی ریاست موساد خبر داشته باشه. -نیروی امنیتیه؟ -نه، فقط یه نظامی بازنشسته ست. کوهن دوباره نیشخند زد. این‌بار او سرش را جلو آورد و در گوشم زمزمه کرد: و می‌دونه پسر عزیزش داره همه‌چیز رو پیش یه خبرنگار لو می‌ده و بیخ گوشش نقشه‌های خطرناک می‌چینه؟ انگار که آب یخ روی سرم ریخته باشد، درجا منجمد شدم. کوهن از روی تخته‌سنگ بلند شد. کیفش را برداشت و روی شانه‌اش انداخت. گفت: یا خیلی خنگی، یا خیلی کله‌شق، یا خیلی آب‌زیرکاه. درهرصورت خطرناکی! روی پاشنه پا چرخید که به سمت ساحل برود. تیر دومم هم به سنگ خورده بود. از جا جهیدم و دویدم دنبالش. بند کیفش را گرفتم تا متوقفش کنم. -مگه نمی‌خواستی اعتمادت رو جلب کنم؟ ایستاد و با طمأنینه، بند کیفش را از دستم بیرون کشید. یک نگاه به سرتاپایم انداخت و گفت: به نظر میاد صادق باشی، ولی برای اینجور کارا زیادی ساده‌ای. مستأصل و با شانه‌های افتاده سر جایم ایستادم. -خب باید چکار کنم؟ یک لبخند مسخره روی لب‌هایش بود. یک لبخند تمسخرآمیز، با این مضمون که: برو پی کارت بچه! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛