رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
_مطمئنی کیسان..؟.. آه خدای من! قضیه رد یابی چیه توضیح بده ببینم...
رضا اهسته نفسش را بیرون داد و گفت:
_من میرم پشت سیستم میشینم، قضیه اش مفصل هست برای چند هفته قبل است، شما زودتر خودتون را برسونید و اگر لازم بقیه هم در جریان بگذارید، انگار کیسان در حال فرار هست، باید ردیابیش کنیم و به موقع بریم سراغش...
مهدی نگاهی به بالا انداخت و زیر لب گفت:
_خدایا شکرت
و بلندتر ادامه داد:
_باشه من و چند تا از همکارا میایم اونجا، به رقیه خانم بسپارید که چند تا مهمون ناخوانده هم دارن.
رضا چشمی گفت و گوشی را قطع کرد و به طرف مادرش رفت، دست های سرد رقیه را در دست گرفت
و بوسه ای به اون زد و گفت:
_مامان خدا داره حاجتت را میده، دخترت پیدا میشه، کاش بابا هم همینجا بود، الانم آقا مهدی با چند نفر دیگه میان اینجا
و با زدن این حرف در بین بهت و حیرت رؤیا و اقدس و محمد هادی، به سمت اتاقش رفت.
رضا رایانه اش را روشن کرد و در دل دعا میکرد دستگاهی را که ترکیبی از چند دستگاه ریز اما کاربردی بود و خودش با صادق درست کرده بودند، جواب بده
وارد فایل مورد نظر شد، کلید واژه را وارد کرد، چشمانش را بست و زیر لب بسم اللهی گفت
و ارام آرام چشماش را باز کرد و با دیدن نقشه و نقطه قرمز رنگی که روی آن مدام چشمک میزد نفسش را بیرون داد و گفت:
_خدایا شکر داره کار میکنه
و بعد هدفن را روی گوشش گذاشت، اول سکوت بود و بعد صداهایی که اصلا واضح نبود به گوشش خورد، باید تنظیماتش را دستکاری می کرد و شروع به کار کردن نمود...
.
.
.
رضا خیره به صفحهٔ مانیتور بود که تقهای به در خورد و پشت سرش صدای آقا مهدی بلند شد.
رضا از جا برخاست و در را باز کرد و همانطور که سلام و علیک و خوش و بشی با آقامهدی و دوستاش میکرد، آنها داخل اتاقش دعوت کرد.
رضا، صندلی پشت مانیتور را به آقا مهدی تعارف کرد و خودش پشت صندلی ایستاد و دو مردی که آقا مهدی آنها را فرید و مجتبی معرفی کرده بود دو طرف رضا ایستادند.
رضا نقطه قرمز را روی مانیتور نشان داد و گفت:
_تقریبا یک ربع هست که اینجا ثابت مونده به نظرم یا به مقصد رسیده یا میخواد استراحت کنه.
مهدی سرش را جلوتر برد و همانطور که با دقت صفحه را نگاه میکرد گفت:
_کجاست؟!
و بعد خودش ادامه داد:
_فکر میکنم یزد باشه درسته؟!
رضا سری تکان داد و گفت:
_دقیقا، یکی از خیابان های فرعی شهر یزد هست.
مهدی رو به مجتبی گفت:
_سریع مرکز یزد را بگیرین
مجتبی چشمی گفت و مشغول شماره گرفتن شد و بعد از چند دقیقه گوشی را به مهدی داد،
مهدی بعد از معرفی خودش و توضیحاتی درباره عملیات و کیسان، گفت:
_ببین داداش، فرد موردنظر که الان ظاهرا در شهر یزد متوقف شده برای ما خیلی مهم هست، هم از لحاظ اطلاعاتی مهم هست و هم اینکه وجودش اینجا لازم و ضروری ست، لطفا به این جیپیاس که براتون ارسال میکنم مراجعه کنید ایشون را با کمال احترام به مرکز بیارین و هر وقت کار انجام شد به ما اطلاع بدین و من با اولین پرواز خودم را به اونجا میرسونم
مهدی نفسش را آهسته بیرون داد و گفت:
_تاکید میکنم، سلامت این آقای دکتر کیسان محرابی برای ما مهم هست، قرار نباشه کوچکترین گزندی بهش برسه حتی اگر دیدین بین فرار کردنش و کشتنش یکی را باید انتخاب کنید، بزارید فرار کنه..
از آن طرف خط گفتن:
_چشم جناب سرهنگ، فقط جسارتا برای بازداشتش حکم قاضی میخواد...
مهدی گفت:
_حکم را من گرفتم براتون میفرستم، فقط حواستون باشه با احترام، طوری نباشه طرف فکر کنه زندانی هست و سلامتش تضمین باشه...
از پشت خط صدای چشمی آمد و مهدی گفت:
_الان حرکت کنید، به محض اینکه رؤیتش کردین، ما را هم در جریان بگذارید
و تماس قطع شد. مجتبی و فرید روی تخت رضا نشستند و فرید رو به رضا گفت:
_آقا رضا، اینجور که آقا صادق میگفتم سیستم این ردیابه با اونکه ما استفاده میکنیم متفاوت هست، میشه برام توضیح بدین چه جوریاست و چه چیزی اضافه تر از بقیه ردیاب ها داره؟!
رضا به طرف مبل تک نفره کنار تخت رفت و شروع به توضیح دادن کرد، هر چه که رضا بیشتر توضیح میداد، فرید و مجتبی که عمری خودشان توی این کار بودن متعجب تر میشدند.
بعد از صحبت های رضا، مجتبی رو به سرهنگ کرد و گفت:
_چه هوشمندانه! آقای سرهنگ به نظرم رضا هم دعوت کنیم مرکز خودمون، این آقا مهندس اونجا به کار ما و مملکت بیشتر میخوره هااا
مهدی که اصلا توی حال و هوای دیگهای سیر میکرد لبخندی به روی رضا زد و گفت:
_اگر آقا رضا خودش بخواد چرا که نه...
حرف مهدی نیمکاره مانده بود که تلفن مجتبی به صدا درآمد. مجتبی نگاهی روی صفحه گوشی کرد و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
_مطمئنی کیسان..؟.. آه خدای من! قضیه رد یابی چیه توضیح بده ببینم... رضا اهسته نفسش را بیرون داد و گفت
_از مرکزمون توی یزد هست
و سپس تلفن را وصل کرد و روی بلندگو زد. از اون طرف خط صدای پخته ای بلند شد:
_سلام مجدد جناب سرهنگ!
مهدی با حالتی دستپاچه همانطور که چشم به گوشی دوخته بود گفت:
_دکتر... دکتر را موفق شدین که...
از آن طرف خط گفتن:
_قربان! ما دیر رسیدیم، انگار ماشینی که دکتر محرابی سوار بودن از یه آژانس کرایه کرده بودن و قبل از اینکه ما برسیم، ماشین را تحویل دادن و رفتن،در ضمن ماشینی که مشخصاتش را شما دادین به نام دکتر محرابی کرایه نشده بود، یه اسم دیگه بود...
انگار دنیا دور سر مهدی به چرخش افتاده بود، دیگه چیزی از حرفهای همکارش نمی فهمید، آخه در یک قدمی پسرش کیسان بود و الان.....
✌️ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
کیسان ماشینی را که برایش کرایه کرده بودند، تحویل داد، بعد از کلی کار کردن توی ایران و آموزش هایی که قبل از آن از طرف سرویس موساد دیده بود،
میدانست در شرایطی که بیم آن بود مورد تعقیب قرار گیرد، نه به قطار و نه اتوبوس و نه هواپیما اعتمادی نیست.
او باید به مشهد میرفت، قول داده بود و گذشته از قولش او دل داده بود، بدون اینکه بداند چطور شده!
بدون آنکه بفهمد چه اتفاقی افتاد که کارش به عشق و عاشقی کشیده!
کیسان تا قبل از دیدن ژاله نمیدانست که میشود چنین حس خارقالعادهای در این دنیا تجربه کرد.
او از دار دنیا یک مادر داشت و فقط عشق مادرانه را در سینه داشت و چون همیشه دست ظلم روزگار او را از مادر جدا کرده بود، این لذت دوست داشتن را در رؤیاهای خود میجست.
حالا بعد از سالها زندگی، حسی شبیه همان مهر و محبت اما از نوعی دیگر در خود احساس میکرد، حسی که در یک لحظه و با یک نگاه در بدنش پیچید.
او هر وقت لحظه دیدن ژاله را در ذهنش یادآوری میکرد، عجیب قلبش به تپش می افتاد
اصلا برایش عجیب بود، کیسانی که الان میبایست با تمام وسایل و نتایج تحقیقاتش در خدمت بیژن که مهرهٔ موساد در ایران بود، باشد، الان دنبال کرایه ماشین شخصی بود که مستقیم او را به مشهد برساند.
کیسان روی نیمکت نزدیک ترمینال نشسته بود، دقایقی قبل دستهای اسکناس به پسرکی سیه چرده داده بود تا برایش ماشینی به مقصد مشهد کرایه کند و حالا همانطور که چمدان مسافرتی جلوی پایش بود و کیف لپ تاپ را روی زانو گذاشته بود خیره به نقطه ای نامعلوم به ژاله فکر می کرد.
کیسان صحنه ای را به یاد آورد که بعد از کلی من من کردن به ژاله ابراز علاقه کرده بود و ژاله این دختر زیبا با شنیدن این حرف و با گفتن این جمله که:
_من باید بروم،
قلب کیسان هم با خود برد. کیسان اینقدر دنبال قضیه را گرفت تا اسم و رسم و شماره ژاله را به دست آورد
و نمیدانست این سماجت در کجای وجودش نهفته بود که حالا اینچنین بروز کرده بود.
کیسان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و میخواست شمارهٔ دخترک زیبا را لمس کند، دخترک زیبا اسمی بود که کیسان روی ژاله گذاشته بود
و همین اسم نشان دهندهٔ اوج سادگی و محبت کیسان بود. انگشتش را روی اسم کشید و ناگهان بدون اینکه تماس وصل شود، آن را قطع کرد.
کیسان واقعا نمیدانست الان زنگ میزند چه باید بگوید، باید حرفهایش را ردیف میکرد و بعد زنگ میزد،
اما برای کیسان که تا به حال به هیچ دختری نزدیک نشده بود خیلی سخت بود که الان بخواهد از خواستگاری حرف بزند، اصلا او نمیدانست چگونه باید شروع کند؟ چه بگوید؟!
کیسان اوفی کرد و نگاهی به آسمان که تازه ستاره های شب یکی یکی در آن پدیدار میشد کرد و آرام زمزمه کرد:
_مادر! این وظیفه توست...من که نمیدونم... من چه جوری؟!
در همین حین صدای پسرک به گوشش خورد:
_آقا...آقا بیاین ماشین گرفتم براتون
و همانطور که لبخند میزد انگار سختترین خوان رستم را فتح کرده گفت:
_دربستش کردم براتون، قبول نمیکرد اما آق مسلم بلده چطور ردیف کنه آقا،همچی مغزش را با حرفام تیلیت کردم که قبول کرد
و بعد اشاره به پشت سرش کرد و گفت:
_اون سمند نقرهای هست بیاین آقا
و بعد جلوتر آمد و دسته چمدان کیسان را گرفت و کشان کشان به سمت ماشین برد...
کیسان توی ماشین نشست و راننده پس از کمی چانه زدن راجع به قیمت حرکت کرد.
با اینکه کیسان از لحاظ مادی دستش باز بود اما تجربه نشان داده بود که باید بر سر قیمت هر چیزی کمی بگومگو کرد تا بهت شک نکنن.
کیسان دقیقا پشت سر راننده صندلی عقب نشست طوری که اصلا راننده نتواند او را ببیند
راننده همانطور که از شهر خارج میشد، توی آینه وسط نگاه کرد و گفت:
_چیشدی پسر؟! چرا نمی بینمت؟!
کیسان که اکثر اوقات لهجه های مختلف ایرانی ها اونو سر ذوق میاورد،الان با شنیدن لهجه شیرین یزدی، هیچ عکس العملی نشان نداد، ذهنش اینقدر درگیر بود که نمیتوانست به موضوع دیگری فکر کند
اما راننده سمج تر از این حرفها بود و همانطور که با سرعت پیش میرفت گفت:
_ببین دادا ، راه طولانی هست و آدمیزاد هم برای تحمل این راه محتاج یه هم زبون هست، اگه قرار باشه تا آخر سفر همینطور بی حرف باشی و صدات در نیاد، آبمون توی یه جوب نمیره...
کیسان که از حرفهای راننده فقط جمله آخرش را متوجه شده بود خودش را وسط تر کشید و گفت:
_بله؟! چی گفتین متوجه نشدم؟!
مرد خنده بلندی کرد و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
_ببین اسم من محمد هست اما همه بهم میگن ممد سه سوت، بس که فرزم، الان نشونت میدم این راه هفت هشت ساعته را نهایت شش ساعته برات میرم تا بفهمی چرا بهم میگن سه سوته، حالا بگو بینم چی شده غمبرک زدی؟ نکنه کشتیهات غرق شده هااا
کیسان ابروهاش را بالا داد و گفت:
_کشتی هام؟!
ممد سه سوت خنده ریزی کرد و گفت:
_خداوکیلی مال کجایی که لهجه ات اینقدر خوشگله؟!
کیسان آه کوتاهی کشید و گفت:
_م..من...من مال ایرانم اما یه مدت رفتم خارج کشور برای تحصیل...
راننده قهقه ای زد و گفت:
_همهٔ ما مال ایرانیم...پس بگو، رفتی خارج و خارجکی یاد گرفتی الان اومدی ایران زبون خودتم یادت رفته هااا؟!
کیسان که دوست نداشت این بحث ادامه پیدا کنه چون میترسید چیزی بگه که لو بره گفت:
_ببخشید آقا محمد، شما وقتی از یه دختر خوشتون بیاد و اونو دوست داشته باشین چکار میکنین؟!
راننده نگاهی توی آینه به کیسان کرد و بشکنی زد و گفت:
_اوه اوه مبارک مبارک مبارکه...پس کشتی هات غرق نشده و عاشق شدی...خوب دادا از اول همینو بگو دیه....
کیسان و راننده گرم صحبت شده بودند، کیسان از بی کسی اش میگفت که الان تنها باید بره خواستگاری
و راننده هم هر لحظه یه پیشنهاد و یه نظر ارائه میکرد که ناگهان گوشی کیسان شروع به زنگ خوردن کرد.
کیسان نگاهی به صفحه گوشی کرد، بیژن بود. با بی میلی تماس را وصل کرد که صدای عصبانی بیژن توی گوشی پیچید:
_الو دکتر کجایی؟!
بیژن صدایش را پایین آورد و گفت:
_سلام، من توی راهم...
بیژن بلندتر گفت:
_میدونم توی راهی، مگه قرار نبود تهران بیای الان دقیقا توی جاده تهرانی؟!
کیسان با تعجب گفت:
_خوب آره، چطور مگه؟!
بیژن گفت:
_مطمئنی؟
کیسان گفت:
_آره
بعد انگار فکری به ذهنش رسید ادامه داد:
_البته راننده داره از یه راه میانبر منو میاره که نزدیکتره...
بیژن اوفی کرد و گفت:
_از اول بگو، بسپار توی کوره راه ها گمت نکنه..
کیسان باشه ای گفت و تماس را قطع کرد و سخت در فکر فرو رفت و بعد از لحظاتی سکوت رو به راننده گفت:
_آقا محمد جاده مشهد با جاده تهران یکی هست؟
محمد ابروهاش را بهم کشید و گفت:
_چطور مگه؟! راستش یه قسمتش یکی بود اما الان ما وارد جاده مشهد شدیم
جاده تهران سمت دیگه است...
کیسان آشکارا یکه ای خورد و دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و آهسته گفت:
_اونا توی وسائل من ردیاب گذاشتن، به خاطر همین اون پسره که ادعای برادری میکرد، خیلی راحت منو هر کجا بودم پیدا میکرد و ردم را میزد.
راننده گلویی صاف کرد و میخواست حرفی بزنه که کیسان دستش را روی دماغش گذاشت و گفت:
_هیس! باید تمرکز بگیرم
و بعد چشمانش را بست و با خودش فکر میکرد که بیژن رد یاب را کجا میتونه بذاره؟ لپ تاپ؟! نه نه امکان نداره...
چمدان؟! اونم نیست چون تا الان دوبار با تمام وسایل عوضش کرده بود.
کیسان چشمهایش را باز کرد دست مشت شده اش را روی صندلی کوبید و دندان هایش را بهم فشار میداد،
یک دفعه با دیدن مچدستش چشماش برقی زد، آره درسته...همینه... این ساعت را به من دادن و تاکید کردن همیشه باهام باشه
بند مشکی و قطور ساعت را باز کرد و همه جاش را نگاهی انداخت، نه چیز مشکوکی نبود.
کیسان سرش را از وسط صندلی ها جلو برد و گفت:
_آقا محمد جلو ماشین پیچ گوشتی یا چیزی توی این مایه ها نداری؟!
راننده که تعجب کرده بود گفت:
_تو جعبه دارم، اما این جلو غیر این کارد میوه خوری...
حرف توی دهان ممد بود کیسان کارد را توی هوا قاپید و خیلی زود پشت ساعت را باز کرد، درست میدید
یه جسم گرد کوچولو کنار باتری ساعت بهش چشمک میزد. کیسان ساعت را توی مشتش گرفت و شیشه ماشین را پایین کشد
و همانطور که اونو بیرون پرت می کرد گفت:
_لعنتیا...لعنتیا....تمام مدت منو زیر نظر داشتین...چقدر من ساده بودم... دیگه محاله با اینا کار کنم تا چند ساعت دیگه رسواشون میکنم...
✌️ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
کیسان شیشه را بالا کشید و سرش را به صندلی تکیه داد و همانطور که با فشار نفسش را بیرون میداد اوفی کرد.
راننده که با تعجب حرکات کیسان را نگاه میکرد گفت:
_چیشد؟! اون زنگ چی بود؟! چرا کارد را میخواستی و چرا ساعتت را بیرون انداختی؟! اصلا خیلی مشکوکی...میخوای برگردی
کیسان نگاهی به راننده کرد و زیر لب گفت:
_همین یکی را کم داشتم که بهم مشکوک بشه
و بعد سرش را از بین صندلی را جلو برد و گفت:
_ببین، کار من یه جوری هست نمیتونم بهت بگم، یعنی این مخفی کاری برای سلامت خودت لازمه، فقط بدون که تو امشب با همراهی من کار مهمی برای مملکتت کردی...
راننده که انگار هیچ چیز از حرفهای کیسان نمیفهمید، شانه ای بالا انداخت و گفت:
_گفته باشم، اگر کار خلافی کنی من اولین کسی هستم برم تو را لو بدم هااا
کیسان سری تکان داد و گفت:
_باشه هر چی تو بگی
و برای اینکه بحث را منحرف کنه و یه ذره ممد سه سوت را آرام کنه، گفت:
_خوب گفتین الان باید با پدر دختر صحبت کنم.
راننده با شنیدن این حرف گل از گلش شکفت و گفت:
_آره، اگر راست میگی و کلکی تو کارت نیست همین الان زنگ بزن...همین الان...جلوی من...
کیسان مثل آدمی حق به جانب گوشی را به دست گرفت و شماره دخترک زیبا را گرفت. با دومین بوق صدای محجوب ژاله در گوشی پیچید:
_الو سلام آقای دکتر...
کیسان با شنیدن صدای ژاله انگار آتشی درونش روشن کرده باشند خیس عرق شد، و هر چه که در ذهن داشت به یکباره پرید
راننده که تمام حواسش پی کیسان بود توی آینه زهر چشمی گرفت و گفت:
_خو حرف بزن دادا...
کیسان توی صندلی کمی جابه جا شد و گفت:
_س...س...سلام حالتون خوبه؟ میخواستم ببینم بعد از اون دیداری که توی مطب با پدرتون داشتم نظرشون چی بود؟
ژاله که معلوم بود همچون همیشه خجالت میکشد و کیسان خوب میدانست الان لپهایش از شرم گل انداخته گفت:
_ب..ب...ببخشید گوشی با پدرم صحبت کنید.
کیسان لب پایینش را به دندان گرفت و رو به راننده گفت:
_چکار کنم؟! مستقیم گوشی را داد به پدرش...
راننده خنده ریزی کرد و گفت:
_تازه اول هفت خوان رستم هست
و بعد سری تکان داد و گفت:
_تو میتونی...نگران نباش بسم الله بگو برو جلو...
در این هنگام صدای محکم و مردانه پدر ژاله در گوشی پیچید:
_بفرمایید...
کیسان آب دهنش را قورت داد و گفت:
_س..سلام آقا...ببخشید بی موقع مزاحم شدم...
صدای پدر ژاله درست است محکم و قاطع بود اما اینقدر گرم و با محبت بود که ناخواسته احساس آرامشی در وجود کیسان میریخت
و هر چه که بیشتر صحبت می کرد، زبانش بازتر میشد و اینقدر صحبت کرد که راننده شروع به بشکن زدن کرد و تازه کیسان به خود آمد.
با خداحافظی کوتاهی، تماس را قطع کرد و بعد با خنده به ممد سه سوت گفت:
_قرار خواستگاری را برای آخر هفته گذاشتن...
راننده سوت ممتدی کشید و گفت:
_م...مبارکه الان که دوشنبه است یعنی سه روز دیگه باید دومین خوان رستم را بری...
کیسان سرش را تکان داد و گفت:
_نمیدونم خوان دوم منظورتون چی هست اما خیلی استرس دارم...
.
.
.
صادق رو به مهدی گفت:
_آخه چه راحت و دستی دستی مرغ از قفس پرید، کاش زودتر دست میجنباندین...
مهدی سری تکان داد وگفت:
_والا نمیدونم مصلحت خدا چی هست، هر چی من بیشتر میدوم کمتر نشانی از رسیدن میبینم
و بعد سرش را به آسمان بلند کرد و گفت:
_خدایا به کدامین عذاب عقوبت میشم؟! آخه چرا...چرا؟! دوری از محیا کم بود، بی خبری از محیا کم بود حالا پسرم توی دام...
مهدی بغضش را فرو داد و رو به صادق گفت:
_حالا از اولش تعریف کن ببینم چی شد؟ آخرش کیسان قانع شد که برادرین؟! و اگر شد چرا فرار کرد، چرا بهت اعتماد نکرد؟!
صادق سرش را تکان داد و گفت:
_من مطمئن شده بودم، که کیسان برادرم هست و بهش گفتم، نشونی دادم، گردنبندها را نشون دادم،اسم مامان محیا را گفتم، قشنگ مشخص بود که شک کرده من برادرشم، قرار شد بریم خونه اش و آزمایش های ژنتیک من و خودش را بررسی کنه تا مطمئن بشه من راست میگم، اما نمیدونم چی شد، یکهو همه چی دست به دست هم داد و نشد که بشه...
مهدی که رنگش زرد شده بود گفت:
_یعنی آزمایشهاتون را مقایسه نکرد؟!
صادق شانه ای بالا انداخت و گفت:
_توی خونه اش که رسیدیم منو بازرسی کرد، اسلحه ای که بغل پام بود را کشف کرد و همین باعث شد که فکر کنه تمام حرفام دروغ و یه حیله بوده..
مهدی نفس راحتی کشید و زیر لب گفت:
_خدا را شکر...
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
صادق با تعجب گفت:
_چرا خدا را شکر؟! اگر آزمایش ها را بررسی میکرد که میفهمید...
مهدی با دستهایش دستهای صادق را در دست گرفت و گفت:
_پسرم! یه چیزایی هست که تو نمیدونی، یعنی چون فکر میکردم محیا کشته شده، گفتنش سودی نداشت. الان که من و تو تنهاییم و رؤیا و بچه ها را رسوندی خونه بابای رؤیا، این داستان قدیمی را بهت میگم اما شرط داره...
صادق که با حرفهای مهدی کلا گیج شده بود با حالت گیجی سرش را تکان داد و گفت:
_پدر از چی حرف میزنید؟! من نمیدونم شما منظورتون چی هست! آیا من خطایی کردم؟! پدر...
مهدی به وسط حرف صادق پرید و گفت:
_الان همه چیز را برایت میگم فقط...فقط شرطی دارد.
صادق با هول و ولا گفت:
_شرط؟! چه شرطی بگویید
مهدی نفسش را آرام بیرون دادو گفت:
_شرطش اینه فکر نکنی با شنیدن این داستان شرایط تغییر میکنه و توی ذهنت حک کنی که تو پسر عزیز من و یادگار محیای من هستی...
صادق بدون حرف زدن سرش را تکان داد و مهدی بعد از گذشت چندین وچند سال از عمر صادق، داستان زندگی او را تعریف کرد...
مهدی تعریف میکرد... و صادق اشک میریخت، مهدی سکوت میکرد و صادق بغض میکرد...
مهدی در آخر، آه کوتاهی کشید و گفت:
_تو کسی هستی که مادرت محیا تو را از مرگ نجات داد و از میان آتش و دود تو را به من رساند، همانطور که میدانی چند سال اول زندگی ات پیش رقیه خانم بودی و رقیه خانم بوی محیا را از تو میجست و با به دنیا آمدن رضا، تو در شیر رضا شریک شدی و به نوعی شدی پسر رقیه...نزدیک یک سال همشیر رضا بودی و من هر وقت که از جبهه می آمدم، یک راست سمت خانه عباس آقا میامدم، انگار تنها امید من در این دنیا خانه عباس آقا و پسرم صادق بود بعد که کمی بزرگتر شدی و سر من هم خلوت تر شد، مثل چشمهایم ازت مراقبت کردم، چون تو پسر من و محیا بودی، تو امید محیای من بودی، من هر وقت به تو نگاه میکردم انگار محیا را میدیدم...
به اینجای حرفش که رسید هق هق مهدی این بزرگ مردی که سالها غصه را در دلش تلنبار کرده بود به هوا برخواست و دو مرد بزرگ، مردی از نسل انقلاب و مردی از نسل جنگ، در آغوش هم میگریستند.
صادق همانطور که دستهای مهدی را در دست گرفته بود و به آن بوسه میزد گفت:
_بابا! قول میدم هر طور شده کیسان را پیدا کنم و از طریق آن به جای مادرم محیا پی ببریم و قول میدم همانطور که مادرم محیا مرا از بدن بیجان مادر بیرون کشید و به من حیاتی دوباره بخشید من هم او را پیدا کنم و بعد از سالها فراق، دور هم جمع شویم.
مهدی بوسه ای بر پیشانی صادق زد و گفت:
_ان شاالله...ان شاالله...
✌️ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊
«فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون»
🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاومت
🇮🇷 #دست_تقدیر۲
(جلد دوم دست تقدیر)
✍قسمت ۲۹ و ۳۰
چند روز از حادثه گم شدن کیسان گذشته بود، صادق و خانوادهاش به شهرستان مراجعه کرده بودند،
صادق همانطور که مشغول کار خودش بود پیگیر پیدا کردن کیسان هم بود، او توانسته بود شمارهای که کیسان در محل خدمتش به همکاران داده بود پیدا کند تا از طریق آن رد کیسان را بزند
که متاسفانه آن شماره همزمان با گم شدن کیسان از دسترس خارج شده بود.
حالا تمام امید صادق و تیمش، چهرهنگاری و کنترل مرزهای زمینی و هوایی بود تا لااقل مانع خروج او از کشور شوند.
رؤیا هم به روستا مراجعه کرده بود و بعد از اتمام کارش همچون همیشه با سرعت به طرف ماشینش حرکت کرد
او باید زودتر خودش را به شهر میرساند و هدی را از مهدکودک تحویل میگرفت، رؤیا حس کرده بود این روزها حال صادق مانند قبل نیست، از همیشه کم حرف تر شده بود و بیشتر ساکت بود و در افکارش غوطه ور بود
و رویا تمام این حرکات را پای دوباره از دست دادن برادرش میدانست، برادری که بعد از سالها از وجودش مطلع میشود و خیلی زود دوباره گم میشود.
رویا که زنی فهمیده بود، برای همین سعی میکرد همه جور هوای صادق را داشته باشد
و این روزها زودتر از همیشه خود را به شهر میرساند تا قبل از رسیدن صادق، به خانه برسد و خانه را صفایی دیگر دهد.
رؤیا در ماشین را باز کرد که با صدای خانم مؤیدی به عقب برگشت:
_رؤیا خانم...رؤیا خانم میشه امروز منم باهاتون بیام شهر؟!
رؤیا خندهای کرد و گفت:
_من که دارم میرم، خوب تو هم بیا، میترسی ماشین دردش بیاد؟!
خانم مؤیدی چادر را روی سرش مرتب کرد و جلو آمد و هر دو سوار ماشین شدند.
رؤیا همزمان با روشن کردن ماشین گفت:
_من فکر میکردم چون اول هفته تعطیل شده یه جوری جایگزینی برا خودت جفت و جور میکنی و تا آخر هفته مشهد ور دل مامان بابات میمونی!
مؤیدی سرش را پایین انداخت و همانطور که با لبهٔ پایین مقنعهاش بازی میکرد گفت:
_من میخواستم تا آخر هفته بمونم و اصلا این هفته مشهد نرم اما یه موضوع پیش اومد که مجبور شدم بیام و امروز به خانم ستاری سپردم جام را پر کنه و دیگه الان میام شهر تا از اونجا برم مشهد و تا آخر هفته نمیام.
رؤیا که زنی تیز بین بود خنده ریزی کرد و گفت:
_چی شده بلا؟! خبری هست که ما نمیدونیم؟! نکنه قراره بری قاطی مرغا هااا؟!
خانم مؤیدی همانطور که سرخ و سفید میشد گفت:
_ه...هنوز نه به داره و نه به باره ...حالا کو تا بشه؟!
رؤیا با دست پشت شانه خانم مؤیدی زد و گفت:
_معلومه طرف دلت را برده و نگرانی که جور نشه درسته؟!
مویدی سرش را بالا گرفت و گفت:
_از کجا فهمیدی؟!
رؤیا چشمکی زد و گفت:
_بابا ما دوتا پیرهن از تو بیشتر پاره کردیم، حالا مگه طرف چشه که میترسی نشه؟! اگر پسر خوبی هست و به دلت نشسته چرا نگرانی؟!
مؤیدی آه بلندی کشید و گفت:
_خیلی پسر خوبیه، هم تحصیلاتش عالیه، هم خوشگله، هم کار خوب داره، تازه با پدرمم صحبت کرده اما...اما...پدرم میگه بیکس و کاره و همین منو میترسونه...
رؤیا چشماش را ریز کرد و گفت:
_بیکس و کار؟! یعنی چه؟! میگی تحصیلات خوب داره و شغلشم خوبه خوب آدم بیکس و کار اینهمه موهبت نداره
و بعد انگاری چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت:
_نکنه...نکنه از بچه های بهزیستی هست؟!
مؤیدی سرش را تکان داد و گفت:
_نه! انگار پدر و مادرش مردن و خودشم تازه از خارج اومده...
رؤیا نگاهی با تعجب به او کرد و گفت:
_بارک الله...از خارج اومده اونموقع تو رو کجا دیده؟ اصلا چکاره است...
مویدی که رنگ به رنگ میشد با خنده و خجالت گفت:
_ف...فک کنم شما هم دیده باشینش...
مؤیدی سرش را پایین انداخت و گفت:
_همین..همین دکتر محرابی که رفتیم پیشش..
رؤیا ناگهانی پایش را روی ترمز گذاشت و همانطور که ناباورانه لبخند میزد گفت:
_چی گفتی تو؟؟! وای ژاله جان درست شنیدم؟! دکتر محرابی، همین پزشک جهادی؟!؟
ژاله که از حرکت رؤیا متعجب شده بود گفت:
_آره، چطور مگه؟!
رؤیا دوباره ماشین را به راه انداخت و همانطور که از ته دل میخندید گفت:
_هیچی باورم نمیشه اینقدر زبل باشی که همچی دکتر خوش تیپ و ماهری را تور کرده باشی
و بعد انگار اختیار حرکاتش دست خودش نبود، لپ گلگون ژاله را با انگشتش فشار داد و گفت:
_خیییلی برات خوشحالم، یعنی ژاله جان خیلی خوشحالم، کاش ما هم دعوت میکردی توی مراسم هااا
ژاله آه کوتاهی کشید و گفت:
_من میگم شاید بابام مخالفت کنه و اصلا حرکات بابام میگن شاید جواب رد بده اول راهی و تو میگی منو دعوت کن؟!
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه مقاو
رؤیا که توی ذهنش دنبال راهی برای گرفتن بیشتر اطلاعات بود، لحظاتی ساکت شد
و ژاله هم به گمان اینکه رؤیا از این واقعه متاسف است و سکوت اختیار کرده نگاهش را از شیشه به بیرون دوخت.
رؤیا در ذهنش مدام اسم کیسان اکو میشد و اینقدر خوشحال بود که دوست داشت الان ژاله کنارش نبود و زنگ میزد و این خبر را به صادق و آقا مهدی میداد و با امدن نام پدر شوهرش فکری مانند جرقه از ذهنش گذشت.
پس با سیاستی که مخصوص خودش بود گفت:
_تو دلت گیر این دکتره هست درسته؟!
ژاله آب دهنش را قورت داد و سرش را به نشانه تایید تکان داد.
رؤیا گفت:
_ببین من راه حلی برای این کار دارم، که اگر پایه باشی و مو به مو گفته هام را انجام بدی راحت به مراد دلت میرسی.
ژاله با حالت سؤالی نگاه کرد و گفت:
_مثلا چکار کنم؟!
رؤیا شمرده شمرده گفت:
_ببین من یه پدر شوهر دارم مااااه، گل، اصلا بلبل. میتونم ازش بخوام به عنوان یکی از اقوام داماد همراه آقای محرابی بیاد، البته اینم بگم طرف سرهنگ هست اما دیدم دستش به کار خیره و من میتونم طوری موضوع را بگم که قانعش کنم فقط میمونه این وسط تو به کیسا...
و حرفش را خورد و ادامه داد:
_به دکتر محرابی بگی که فلانی همراهت میاد و هماهنگ باشه...
ژاله که باورش نمیشد به این راحتی معضلش حل بشه، چشماش برقی زد و گفت:
_مگه میشه؟!
رؤیا با لحنی قاطع همانطور که چشمکی میزد گفت:
_چرا نشه بانو؟!
ژاله دست های عرق کرده اش را بهم مالید و گفت:
_م...م..من روم نمیشه به دکتر بگم، آاااخه...
رؤیا نگاهی به ژاله کرد، ماشین را بغل جاده متوقف کرد و رویش را کاملا به ژاله کرد و همانطور که گوشی اش را از روی داشبرد برمیداشت گفت:
_بهت حق میدم، اما امروز اراده کردم، خودم یک تنه کاری کنم که ژاله جونم را عروس کنم اما به شرطی برا عقدت کل خانواده ام را دعوت کنی
و بعد صفحه گوشی را باز کرد و به طرف ژاله داد و گفت:
_شمارش را بگیر
ژاله با تعجب سرش را تکان داد و گفت:
_شماره کی را؟!
ژاله ابرویش را بالا داد و گفت:
_شماره دلبر جان را دیگه
و اجازه نداد ژاله اعتراضی کند و گفت:
_بگیر دیگه، تا نگیری دست بردار نیستم.
ژاله که انگار توی عمل انجام شده قرار گرفته بود و از طرفی خودش هم دلش میخواست این کار به همین شکل انجام بشه، شماره کیسان را گرفت
و گوشی را به رؤیا داد، با خوردن اولین بوق، رؤیا از ماشین پیاده شد و ژاله را که در استرس دست و پا میزد تنها گذاشت.
بعد از چند دقیقه رؤیا درحالیکه انگار کل صورتش از شادی میخندید سوار ماشین شد
و رو به ژاله که صورتش به عرق نشسته بود کرد و بشکنی زد و گفت:
_وقتی کار دست رؤیاخانم باشه همه چی اوکی اوکی هست
ژاله با لکنت گفت:
_چ...چ.چی شد؟! چی گفتی؟!
رؤیا ماشین را روشن کرد و گفت:
_حالا بعدش مفصل از خودش بپرس، گفتم همکار خانم خانما هستم و از راز درونش باخبرم و گفتم که متوجه شدم که ژاله خانم از چی نگران هست و بعد پیشنهادم را خیلی سیاستمدرانه و محترمانه دادم، طرف انگار خودش هم ترس از تنها اومدن داشت و با آغوش باز پذیرفت و قرار شد قبل از آمدن به خانه شما یه جا با پدر شوهر بنده قرار بزارن و همدیگه را ببینن با هم بیان و منم باید هماهنگ کننده باشم هااا
ژاله نفس راحتی کشید و همانطور که با محبتی عمیق چهرهٔ رؤیا را نگاه میکرد گفت:
_خدا را شکر! تو چقدر خوبی رؤیا خانم...
رؤیا توی دلش گفت: آره والا جاری هستن جاری های این دوره.. و لبخند ریزی زد.
✌️ادامه دارد...
✍نویسنده: طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ همهمهای
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۱ و ۲۲
میخندم و میگویم:
_خوب منو بار میزنی و میبری سر جلسه!
+اشتباه کردم که رقیب بردم! نمیبردمت یکی کمتر!
بعد هم خندان به سمت در خروجی میرویم. وارد کیوسک تلفن میشوم و شماره خانهی لیلا را میگیرم
و او میگوید آقامحسن راه افتاده است و می رسد.از کیوسک خارج می شوم و پدر زینب آمده و زینب اصرار دارد با آنها بروم و می گویم دامادمان قرار است بیاید.
زینب را بغل میگیرم و خداحافظی میکنم.
کمی بعد آقامحسن می رسد و سوار ماشین میشوم. چند دقیقه بعد خانه هستیم. مادر آقامحسن را به خانه دعوت میکند اما او میگوید که کار دارد و میرود.
اول مادر و بعد من وارد خانه میشویم.
مادر از امتحان میپرسد و من اول از چادر میگویم.
مادر هم ناله و نفرین شان میکند. بعد هم از رضایتم در مورد امتحان میگویم.
صدای اذان ظهر پخش میشود و وضو میگیریم .
سجاده ام را پهن میکنم. بوی گل محمدی که در سجاده ام خشک شده، مشامم را به بازی میگیرد. بعد از اذان و اقامه، نیت می کنم و نماز میخوانم.
نماز را فرصت خوبی برای تشکر میدانم و سعی میکنم با خضوع و خشوع بخوانم.
بعد از نماز،قرآن را به دست میگیرم و سوره ی نباء را میخوانم.
صدای آقاجان از حیاط به گوش میرسد.
به سمت در میروم و آقاجان با دست پر وارد خانه میشود. جلو میروم و سلام می دهم.
جوابم را میدهد و از کنکور میپرسد.همان پاسخ هایی که به مادر داده ام را برایش بازگو میکنم.از پشت سرش کادویی در می آورد و مقابلم میگیرد.
غافلگیر میشوم و با شادی از دستانش می قاپم.کاغذش را جدا میکنم و با دیدن نام کتاب به شوکه شدنم افزوده میشود.
_وای آقاجون! از کجا میدونستین این کتابو میخوام!
+دخترجان! فکر منو تو مثل همه. وقتی من چیزی بخوام یعنی توهم میخوای.
مادر از توی آشپزخانه میگوید:
_آ سدمجتبی فقط فکرتون نیست که! دخترتم مثل خودت کله شقه.
آقاجان میخندد و میگوید:
_عوضش این دخترمون شبیه مادرش خوشگله!
من هم به خنده می افتم. کتاب را به اتاق می برم و ورقش میزنم.آقاجان وارد اتاق میشود و سرجای همیشگی اش مینشیند.
با لبخندی که بر لبش دارد، می گوید:
_میخوای تاریخچه کتاب کشف الاسرار، آقای خمینی رو بدونی؟
من که عاشق دانستن هستم؛ فورا سر تکان میدهم و میگویم:
_آره! میگین؟
_شیخ مهدی پائینشهری از علمای قم و اتقیا بود. فرزندش علی اکبر حکمیزاده رسالهای به نام "اسرار هزار ساله "نوشت و سال ۲۲ چاپ کرد. موضوع این رساله حمله به مذهب تشیع بود. یعنی حرفهای فرقه وهابی رو با مخلفاتی مثل تبلیغات سؤ علیه روحانیون، رو که اون روزها بازارشون داغ بود، نوشت در حقیقت رسالهای بود برای ترویج وهابیت.امام خمینی سکوت رو روا ندونستن و کتاب کشف الاسرار را در همون تاریخ، در پاسخ به اون رساله نوشتن و ضمنا خیانتهای رضاخان رو هم راحت بیان کردن.
+جداً؟ پس باید خوشحال باشم، جواب خیلی از سوالامو اینجا پیدا میکنم.
_آره. فقط لای یک صفحه ای هم برات اعلامیههای آیتاللهخمینی گذاشتم. اونا رو خوندی، قایمش کن.
+چشم حواسم هست.
بعد هم از اتاق بیرون میرود.با صدای زنگ تلفن از خواب می پرم، هنوز به تلفن عادت نکرده ایم.
آقاجان به تازگی تلفن خریده است که محمد جانش برای آن می رود.صدای تلفن خواب را از چشمان نازم میرباید. تعجب میکنم تلفن اینقدر زنگ بزند، چون با اولین زنگ محمد رویش میپرد و اجازه هیچ دخالتی در امور پاسخگویی نمیدهد!
از جا بلند میشوم و با بی حالی تلفن را برمیدارم.صدای زینب از آن سوی خط می آید. با ذوق فراوان میگوید:
_الو؟ ریحانه هست؟
+سلام. خودمم!
_عه خودتی؟ این چه صداییه؟ فکر کردم محمدتونه اونم تو سنِ رشد!
خندهمان میگیرد و بعد از قطع خنده اش میگوید:
_دختر هنوز خوابی؟ میدونی امروز چندمه؟
به مغز فندقی ام فشار نمی آورم و با نق می گویم:
_منو از خواب بیدار کردی بعد اصول دین میپرسی؟
+وای ببخشید مادموازل! امروز شیشمه!
چنگی به صورتم میزنم و با صدای بلندی میگویم:
_شیشم؟
+آره خابالو جان! میدونستی نتایج کنکورو توی روزنامه ها زدن؟
_عه راست میگی!
بدون خداحافظی، سریع تلفن را میگذارم و چادر به سر میکنم. از خانه بیرون میروم و سر خیابان، روزنامه میگیرم.
فورا به خانه برمیگردم و نگاهم را به جان تکه کاغذ بیچاره می اندازم.با دیدن نامم شوکه می شوم.
رتبه ۸۵ و قبول شده در دانشگاه های فرح، فردوسی و...از خوشحالی نزدیک است بال دربیاورم.
صدایِ در مرا به خود میخواند، نمیدانم چطور در را باز میکنم و لیلا و مادر را بغل میگیرم و میبوسم.مادر و لیلا هاج و واج نگاهم می کنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ میخندم و
با دیدن فاطمه سر از پا نمی شناسم و بغلش می گیرم و دور تا دور خونه با او میدوم.لیلا می گوید:
_مامان این چشه؟ من روز عروسیم اینقدر خوشحال نبودما. خبریه؟؟
مادر هم که گیج شده، میگوید:
_نمیدونم والا، من سر از کار این درنمیارم. نبابا این ازین چیزا خوشحال نمیشه!
به نفس نفس می افتدم و وارد خانه می شوم.محتوایات زنبیل مادر را خالی می کنم و سر جایش میگذارم. روزنامه را به دست لیلا میدهم.
لیلا به دنبال اسمم میگردد، با دیدن نامم نگاهش را دور خانه می چرخاند و پقی زیر خنده می زند.
_این تویی ریحانه؟ رتبه ۸۵؟؟ دانشگاه تهران؟
با خوشحالی سر تکان میدهم و می گویم:
_آره! باورم نمیشه لیلا.
بغلم میکند و در گوشم میگوید:
_پس یه شام باید به من بدی.
+شیرینیش محفوظه!
مادر هم که انگار چیزهایی شنیده، می پرسد:
_قبول شده؟ کجا؟
_آره مامان قبول شده! دانشگاه های تهرانم تازه قبول شده.
_تهران؟
دستهای مادر را میگیرم و شروع میکنم به شستن برنج ها.
_امروز ناهار با منه.
مادر هنوز گیج است و بی اختیار کنار میرود.مشغول درست کردن قیمه می شوم و پیاز ها را خرد میکنم.
مادر و لیلا درحال سبزی پاک کردن هستند. فاطمه هم برایم شعر می خواند.
ظهر سر و کله آقامحسن،آقاجان و محمد پیدا می شود.
هنوز هم در پوست خود نمیگنجم. چادر را بر می دارم تا برای احوالپرسی بروم.لیلا با دیدن من به پدر و آقامحسن میگوید:
_ریحانه دانشگاه قبول شده! رتبه اش شده ۸۵!
رنگ خوشحالی را در چشمان آقاجان احساس نکردم اما هر دویشان به من تبریک گفتند.
سالار و سبزی را در ظرف ها جا میکنم و سفره را با کمک هم پهن میکنیم.بعد از ناهار هم آنقدر انرژی داشتم که ظرف ها را هم شستم.
دستانم را میشویم و در کنارشان میوه میخورم. پرتقالی به دست فاطمه میدهم و فاطمه با شادی از من قبول میکند. دست و پاشکسته میخواهد در مورد مهمانی که دیشب رفته اند صحبت کند.
اذان مغرب را که میدهند لیلا و آقامحسن هم می روند.
جانماز را پهن می کنم و مشتاق تر از هر گاه سر به مُهر میگذارم.بعد از نماز آقاجان وارد اتاق میشود و کنارم مینشیند.
_قبول باشه.
به طرفش برمیگردم و با لبخند میگویم:
_قبول حق.
+ریحانه تصمیمت برای رفتن به دانشگاه چیه؟
نمیدانم چرا آقاجان همچین سوال از من میپرسد ولی میگویم:
_من میخوام برم دانشگاه فرح و رشته ی جامعه شناسی رو بخونم.
+پس میخوای بری دانشگاه!
_بله. مشکلی داره بنظرتون؟
آقاجان نفس عمیقی میکشد و میگوید:
_راستش تو دیگه بزرگ شدی من نباید بهت دستور بدم ولی وظیفم اینه راهنماییت کنم.
+میشونم آقاجون!
_راستش وضعیت دانشگاهها زیاد مطلوب نیست.برای اینکه اختلاط بین دخترا و پسرا در دانشگاه ها بیشتر بشه اونا برای ورود دانشجوهای دختر به دانشگاهها امتیازات خاصی قائل شدن. مثلا نمره دانشجوهای دختر که در 2/1 و 3/1 ضرب میکنن.خدا میدونه چقدر فساد انداختن به جون این جوونا!
من با شنیدن این حرفها ناراحت شدم و گفتم:
_پس بگو چرا بیشتر دانشجو دختر میگیرن. دخترای بیچاره هم فکر میکنن شاه به نفعشون کار میکنه و رگ فمینیسمی۱ شون باد میکنه!درحالی فقط یه وسیله اند تا برن دانشگاه و ترگل و وَرگل کنن برای پسرا و هم خودشون و پسرا رو از رشد علمی نگه دارن.
+آفرین! دقیقا همینطوره. چقدر قدرت تحلیلت بالا رفته.
_دست پرورده شمام آقاجون!
+میری دانشگاه؟
به شک می افتم. نمیدانم چه باید بگویم که آقاجان خودش میگوید:
_من بهت اعتماد دارم دخترم. ولی به بقیه دانشجوها اعتماد ندارم. میدونم تو تربیت شده ای و میتونی جلوی گناه بایستی اما باید ازین دوره و زمونه ترسید!
+نمیدونم آقاجون! من همیشه دلم میخواسته دانشگاه برم و تحصیل کرده باشم.
_تو میدونی توی جامعه شناسی به چیزایی که میخوای نمیرسی؟
+مثلا چی؟ چرا؟
__
۱.گسترهای از جنبشهای سیاسی، ایدئولوژیها و جنبشهای اجتماعی است که هدف آنها برابری حقوق زن و مرد می باشد البته فمینیسم ها فاقد اعتدال هستند و عقایدشان زن سالار میشود. آنها کارهایی که در شان یک بانو نیست را روا میدانند و عواطف انسانی را گاهاً زیر پا میگذارند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ میخندم و
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳ و ۲۴
_من میدونم تو چرا میخوای بری جامعه شناسی ولی جامعه های امروزی اونطور که تو میخوای تعریفش نمیکنن.ما زیر سلطه ی غربیم و این غرب یعنی بلوک غرب و بلوک غرب هم یعنی لیبرالیسم۱!
+اگه بتونم غلطو از درست تشخیص بدم و غلط برعکس درست باشه چی؟ من اینطور جامعه شناسی رو میخونم.
+اینم هست ولی مطمئنی بتونی غلطو از درست تشخیص بدی؟
_مطمئن نیستم اما سعی میکنم.
+اینم ممکنه! پس خوب فکراتو بکن تا شنبه بریم برای ثبت نام.
_تهران؟
+آره، دانشگاه فرح. اگه قسمت شد پیش داییت بمون.
با خودم فکر میکردم از این بهتر نمیشود و قبول کردم.مادر از وقتی فهمیده بود میخواهم در تهران درس بخوانم دَمَق بود.
آقاجان خیلی با او صحبت کرد تا به قول خودش دلش رضا دهد.جمعه شب به حرم میروم و گوشه ای می نشینم و درد و دل میکنم تا آقا راه درست را نشانم دهد و دچار زیان نشوم.
مادر چمدانم را پر کرده تا اگر برنگشته ام وسایلم کم نباشد. دایی هم هزار بار زنگ زده است و او را خاطرجمع کرده اما او مادر است دیگر...
آقاجان شوخی اش گل می کند و به مادر می گوید:
_حاج خانم داره حسودیم میشه! چیزی کمو کسر نداشته باشم.
مادر که درس آقاجان را خوانده است، می گوید:
_حاجی شما حسودی نمیکنی، مزاح میفرمایید. برای شما هم گذاشتم ولی میگم شاید دیگه این دختر رو نبینم.
بغضم میگیرد و میگویم:
_این چه حرفیه؟ من برمیگردم مامان!
+اونو که حتما ولی شاید تا دانشگاه ها باز شه بمونی. این همه راه با این اتوبوسای قراضه سخته رفت و آمد کرد.
صبح لیلا و آقامحسن هم آمدند.اشک امانم را بریده بود. فکر نمیکردم با رفتن از خانه و برگشتنم به خانه تفاوت کنم.مادر مرا محکم در آغوش میگیرد و ده ها بار گونه هایم را میبوسد.
من هم ریه هایم را از عطرش پر میکنم هر چند که افسوسش به دلم می ماند.محمد خودش را قایم کرده است تا اشک هایش را نبینم.
بعد هم با اکراه جلو می آید و دست میدهد، دستش را میکشم و بغلش می گیرم. او انگار عصبانی میشود و میگوید:
_ولم کن ریحانه! زشته تو کوچه!
رهایش می کنم و فاطمه و لیلا را بغل می گیرم و با "عجله کنید" های آقامحسن مجبور میشوم از خانه و اهلش دل بکنم.
سوار ماشین که می شوم گریه ام شدت میگیرد و همه اش به عقب برمیگردم .
به خانه و درخت چنارش نگاه میکنم. به کوچه مان و سنگ فرش هایش...به مادر، به خواهر و به برادر...
آقامحسن که به خیابان می پیچد، خانه هم گم می شود.عکس مادر را از کیفم بیرون می آوردم و به آن خیره میشوم.
با صدای آقاجان از ماشین پیاده میشوم و با آقامحسن هم خداحافظی میکنیم.
آقاجان به سمت اتوبوس ها میرود و سوار اتوبوس تهران میشویم.
صدای شوفرها برایم محو می شود و در عکس مادر غرق میشوم.آقاجان نگاهم میکند و با تردید میگوید:
_شک داری؟
+نه ولی امیدوارم ارزششو داشته باشه.
_ان شالله که خیره. اونجا رفتی خیلی چیزا رو میفهمی.
+مثلا چیا آقاجون؟
_خیلی خبرا که خودت باید کشفش کنی.
+من از ناشناخته ها می ترسم آقاجون!
_تو نترس تر ازین حرفایی ریحانه سادات، دختر گلم...
راه تهران خیلی طولانی بود، چند جایی هم اتوبوس خراب شد و معطل شدیم.
سپیده دم صبح فردا تهران بودیم. تهران خیلی بزرگ تر از آن چیزی بود که در ذهنم جای گرفته بود.
دایی در ترمینال دنبال ما میگشت و بالاخره بعد از کلی چرخ زدن، هم را پیدا کردیم.تاکسی گرفتیم و به خانه اش رفتیم.
دایی تبریک میگفت و از برنامه هایم می پرسید.نگاهم را که به خیابان ها میدادم، دیوانه میشدم! وضعیت حجاب در تهران واقعا اسفناک بود.مغازه های غیر اسلامی هم فراوان!
اصلا به شهری از ایران نمیخورد.بالاخره نجات پیدا کردیم و به خانه دایی رسیدیم.
دایی چمدانم را برمیدارد و در خانه را باز میکند.
وارد خانه میشوم و با نگاهم خانه را میگردم.از راه روی در که وارد میشدی یک نشمینی کوچک است که سمت چپ یک آشپزخانه است که تقریبا چیزی ندارد!
دوتا اتاق هم دارد یکی کنار آشپزخانه و دیگری کنار دستشویی.یک در هم به حیاط می خورد. حیاط کوچکی است که وسطش حوض آبی با ماهیهای قرمز دارد.
دایی چای میگذارد و پیش من و آقاجان می نشیند. رشته کلام را میگیرد و میگوید:
_خب به سلامتی خانم درس خون. رتبه ات هم که ۸۵ شده؟ ماشاالله! خیلی باید تلاش کرده باشیا.
+آره ولی تلاش بوده، برای نتیجه خدا رو شکر میکنم.
_به به! آ سدمجتبی میبینی حرفاش چقدر شبیه خودت شده؟
آقاجان سری تکان میدهد و لبخندش را قاطی صحبتش میکند:
_لطف داری کمیل جان.
دایی بلند میشود تا چای بریزد و دستش را میگیرم. نمیگذارم بلند شود و خودم چای میریزم.