eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ رؤیا با اینکه برنامه‌ریزی کرده بود زودتر از همیشه به خانه برسد، دیرتر رسید چون اول هدی را از مهدکودک برداشت و بعد ژاله را به ایستگاه ماشین‌های مشهد رساند و درست همزمان با محمد هادی به خانه رسید. مادر و دختر و پسر همزمان وارد خانه شدند و محمدهادی همانطور که هدی را بغل میکرد و داخل ساختمان میشد نگاهی به مادرش کرد و گفت: _مامان امروز دیر رسیدی اما به نظرم خیلی سرحال میای هااا رؤیا لبخندی زد و گفت: _مورد داره، اما فعلا چیزی نمیگم بزار بابات بیاد، فک کنم مجبور بشیم بریم یه سر تا مشهد. محمد هادی گفت: _مامان من عصر کلاس زبان دارم هااا، بعدم همین دیروز از مشهد اومدیم، مگه چه خبره اونجا؟! رؤیا گفت: _خیلی خبرا...حالا تو خواستی بمون ما نهایت تا آخر شب میایم دیگه یه ساعت و نیم راه بیشتر نیست که... محمد هادی گفت: _باشه اما شرط داره، شرطشم اینه که... در همین حین در هال باز شد و چهرهٔ خستهٔ صادق که انگار خسته تر از قبل به نظر میرسید توی چارچوب در ظاهر شد. هدی بدو خودش را جلوی در رساند و با زبان شیرین کودکی شروع به شیرین زبانی کرد، صادق بر خلاف همیشه که تا هدی جلوش میرفت ،بغلش میکرد و به هوا میدادش و کلی بگو و بخند میکردند، دستی روی موهای هدی کشید و گفت: _سلام خوشگلم و بعد با صدایی آهسته جواب سلام رؤیا و محمد هادی را داد و یک راست به سمت کاناپه سه نفره رفت و خودش را روی کاناپه انداخت. وقتی صادق این حال میشد، یعنی یک اتفاق بد افتاده.. محمد هادی با نگاهش از مادر میپرسید چه شده و رؤیا همانطور که شانه ای بالا می انداخت به طرف اتاقش رفت تا لباس عوض کن و با اشاره چشم و ابرو به محمد هادی فهماند که لباسش راعوض کند و بیرون بیاید. رؤیا خیلی زود از اتاق بیرون آمد به سمت آشپزخانه رفت و قابلمه ماکارونی را از یخچال بیرون آورد و روی گاز گذاشت، زیرش را روشن کرد و شعله را کم کرد و رفت توی هال، کنار کاناپه ای که صادق روی ان خوابیده بود نشست و همانطور که با موهای صادق بازی میکرد گفت: _چیشده صادق؟! صادق چشماش را همچنان بسته نگه داشت و چیزی نگفت... رؤیا که میخواست صادق را از این حال دربیاره گفت: _بیا زودتر آشپزخونه غذا بخوریم به نظرم لازمه یه سر تا مشهد بریم. صادق مثل فنر از جاش بلند شد و گفت: _مامان رقیه موضوع را بهت گفته؟! رؤیا با تعجب گفت: _کدوم موضوع؟! صادق آه بلندی کشید و گفت: _خوب همین موضوع که به خاطرش میخوای بری، اومدن آقا عباس و پیدا شدن نفیسه... رؤیا با دو دست جلوی دهانش را گرفت و گفت: _وای خدایا شکرت، نفسیه پیدا شده؟!یعنی بعد از چند سال پیدا شده؟! وای خدایا شکرت و بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت: _کمیل چی؟! کمیل هم هست. صادق که انگار در این عالم نیست مثل یک روح لب زد و گفت: _آره استخوان‌های نفیسه و کمیل تو بغل هم توی یک گور دسته جمعی توی یه روستا نزدیک موصل پیدا شدن... دنیا دور سر رؤیا شروع به چرخیدن کرد و گفت: _وای من! خدا به داد دل آقا رضا و عباس و رقیه برسه... اشک رؤیا شروع به تکاپو افتاد او یاد نفیسه این دختر زیبای عرب که از اقوام عباس بود و با رضا ازدواج کرده بود افتاد. دختر مهربانی که زبان فارسی را شکسته اما شیرین صحبت میکرد و توی یه سفر که برای دیدار از اقوامش به همراه برادرش ناصر به عراق رفته بود ناپدید شد و همان موقع گمانه‌زنی‌ها این بود که در چنگ داعش اسیر شدند و الان.... رؤیا با شنیدن قصهٔ غصهٔ نفیسه و کمیل، همسر و فرزند رضا، داستان پیدا شدن کیسان را فراموش کرد بگوید و همانطور که اشک می ریخت گفت: _نفیسه اینا الان کجان؟! صادق که مشخص بود بی صدا اشک ریخته، دماغش را بالا کشید و گفت: همونجا توی عراق دفنشون کردن، اما هنوز موضوع را به رضا نگفتن، باید خودمون بریم و کنارشون باشیم. نهار سریع تر از همیشه صرف شد، محمد هادی در خانه ماند و صادق و رؤیا و هدی روانهٔ مشهد شدند‌. نیمه های راه بودند، رؤیا که تازه یاد کیسان افتاده بود میخواست موضوع را بگوید اما حسش میگفت باید طوری از موضوع پرده برداری کند که این جمع ماتم زده با خبری شاد، دگرگون شوند، داشت پیش خودش نقشه میکشید که چه راهی بهتر است که گوشی صادق زنگ خورد. صادق گوشی را از روی داشبرد برداشت و به طرف رؤیا داد و‌گفت: _باباست، شما جواب بده و بگو صادق پشت فرمون هست و ما حرکت کردیم و منتظر خودمون باشه، اول میریم خونه بابا و از اونجا با هم میریم خونه مامان رقیه...
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
رؤیا سری تکان داد و گوشی را وصل کرد، صدای ناراحت مهدی در گوشی پیچید و گفت: _الو‌ بابا.. رؤیا نفس کوتاهی کشید و گفت: _سلام بابا، صادق پشت فرمون هست ما تا نیمساعت دیگه میرسیم، صادق میگه اول میایم پیش شما و با هم میریم خونه عباس آقا... مهدی آه کوتاهی کشید و‌گفت: _سلام دخترم، باشه منتظر می‌مونم، نمیدونم الان تو خونه عباس آقا چه خبره، غم محیا و کیسان کم بود اینم اومد روش، حالا درسته طبق شناختی که از داعش وحشی داشتیم ما حدس میزدیم که نفسیه و‌ کمیل را کشته باشن، اما رضا و رقیه همیشه به زنده بودن اونا، امیدوار بودن... رؤیا سری تکان داد و گفت: _حالا خوش به حالشون که شدن، مرگ چیزی هست که دیر یا زود سراغ ما میاد اما مرگی که شهادت باشه عین زندگی ست و تو زنده تر از همیشه در این دنیا حضور داری، کاش نصیب ما هم بشه... مهدی که بغض گلوش را گرفته بود گفت: _اینجور نگو، به خدا من دیگه طاقت یه داغ دیگه را ندارم، انشاالله عاقبتت با شهادت گره بخوره اما حالا حالاها زنده باشی دخترم... رؤیا که پدر شوهرش را خیلی دوست داشت و نمیتوانست ناراحتیش را ببینه گفت: _خدا رحمت کنه نفسیه و کمیل را اما بابا خودت را آماده کن یه خبر خوب براتون دارم... صادق با تعجب به رؤیا نگاه کرد و زیر لب گفت: _توی این موقعیت شوخیت گرفته؟! رؤیا چشمکی زد و به مهدی گفت: _حالا انشاالله خونه رسیدیم میگم و بعد خداحافظی کرد...صادق که دم به دم کنجکاوتر میشد یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به رؤیا گفت: _بگو ببینم خبر خوشت چیه؟! اصلا خبری هست یا میخوای... هدی از پشت صندلی صدا زد: _مامان آبو میخام... رؤیا قمقمه آب را از سبد جلوش برداشت و همانطور که سرش را باز میکرد رو به صادق گفت: _تو فکر کن سرکاری هست آقا...کنجکاوی و تجسس هم نکن که نم پس نمیدم، صبر کن باید جلوی بابا مهدی بگم... صادق که خوب میدانست رؤیا تا مشهد چیزی نمیگه ابروهایش را بالا داد و گفت: _که اینطور! باشه ما صبرمون زیاده اما وای به حالت سرکاری باشه، منم همچی سرکارت بزارم که داااغ کنی هااا رؤیا خنده ریزی کرد و گفت: _حالاااا صادق پایش را روی گاز فشار میداد و به پیش میرفتند... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۳۳ و ۳۴ ماشین صادق جلوی خانه ایستاد و هر سه نفر از ماشین پیاده شدند، صادق کلید خانه را بیرون آورد و در را باز کرد و یا الله یاالله گویان داخل شد. آقا مهدی که انگار اینقدر بی تاب بود، روی حیاط خودش را با آب دادن به باغچه سرگرم کرده بود، به محض آمدن بچه ها، شلنگ را روی زمین انداخت و شیر اب را بست و دست هاش را از هم باز کرد و هدی مثل فرفره جلو پرید و خودش را توی بغل مهدی جا کرد. مهدی هدی را بغل کرد و با صادق و رؤیا سلام علیک کرد و گفت: _بیا بریم داخل تا من آماده بشم بریم. داخل هال شدند، مهدی، بوسه ای از گونه هدی گرفت و او را زمین گذاشت و میخواست به سمت اتاق برود که رؤیا گفت: _بابا مهدی! مهدی سرجایش ایستاد و گفت: _جانم دخترم؟! رؤیا مثل دختر بچه ای که میخواهد یک مشتلق از باباش بگیرد گفت: _گفتم خبر خوب دارم براتون، فکر میکردم الان تازه یه مشتلق توپ هم برام اماده کردین، اما انگار شما اصلا یادتون رفته.. مهدی روی مبل، روبه روی رؤیا نشست و گفت: _عزیزم، من خوب میدونم تو از ناراحتی من و صادق خیلی ناراحتی و میخوای به طریقی ما را شاد کنی، اما توی این اوضاع واقعا هیچ خبری نمیتونه اینهمه غم را از دلمون ببره... رؤیا یک تای ابروش را بالا داد و گفت: _حتی اگر بگم کیسان را پیدا کردم؟! حتی اگر بفهمی که پسرتون کیسان همین الان توی مشهد هست؟! مهدی ناباورانه دستش را روی قلبش گذاشت و همانطور که سعی می کرد آرام نفس بکشد گفت: _چی میگی دخترم؟! صادق از روی مبل بلند شد و جلوی رؤیا کنار مبل نشست و دست رؤیا را در دست گرفت و همانطور که تکان میداد، گفت: _ببین رؤیا! قرار نشد سرکاریت با روح و روان ما بازی کنه، از این حرفا دست بردار... رویا لبخندی زد و گفت: _به خدا دارم راست میگم، به جان هدی حقیقت را گفتم. مهدی خودش را به جلو خم کرد و گفت: _آخه چطور ممکنه؟! کیسان کجا و تو کجا؟! رؤیا شروع به گفتن قضیه کرد، همچی با آب و تاب داستان سرایی میکرد که صادق و مهدی اصلا یادشون رفت که کجا می‌بایست برن و بعد گوشیش را بیرون آورد و درحالیکه مهدی و صادق ناباورانه به اون چشم دوخته بودند شماره کیسان را گرفت. با اولین بوق، کیسان گوشی را برداشت و رؤیا گفت: _سلام دکتر محرابی، خانم معرفت هستم همکار ژاله جان، حقیقتش من موضوع را برای پدر شوهرم گفتم و الان ایشون کنار من هستن و میخوان باهاتون صحبت کنن کیسان از آن طرف خط که مشخص بود دستپاچه شده گفت: _باشه چشم، ممنون از پیگیریتون رؤیا گوشی را به سمت آقا مهدی داد و صادق با سرعت خودش را به آشپزخانه رساند تا لیوان آبی برای پدرش بیاورد.... از آن طرف خط صدای کیسان با لهجه ای شیرین که مشخص بود سالها دور از وطن بوده به گوش رسید: _سلام آقا.. مهدی که انگار این صدا، تپش قلبش را شدید میکرد، لیوان آب را از دست صادق گرفت، قُلپی آب خورد و گفت: _سلام پسرم، حالت چطوره؟! عروسم که انگار همکار اون دختر خانمی هست که شما پسند کردین موضوع را به من گفت، منم با همراهی شما مخالفتی ندارم چون کمک کردن در امر ازدواج دو جوان ثوابی بسیار دارد. کیسان که طوری بود دیر به همه اعتماد میکرد خیلی تعجب کرده بود که چطور شد یک دفعه به خانم معرفت و این آقا اعتماد کرده گفت: _من باعث زحمت شما شدم، اما واقعا روند انجام این قبیل مراسمات را نمیدونم و به من حق بدین چون سالها از ایران دور بودم و الان هم تنهای تنها هستم . مهدی از شنیدن این حرف کیسان اندوهی بر جانش نشست و گفت: _تو تنها نیستی پسرم، خدا با تو هست و ببین چقدر دوستت داشته که ما را سر راهم هم قرار داده کیسان که هر لحظه صحبت با این مردی که تا به حال ندیده بودش، بیشتر جذبش میکرد گفت: _منم...منم خدا را دوست دارم، الان کی شما را ببینم؟! مهدی که انگار باورش نمیشد به این راحتی به دیدار پسرش برسد گفت: _من پیشنهاد میکنم همین امشب اصلا همین الان همدیگه را ببینیم. کیسان که انگار خودش هم از تنهایی کلافه شده بود گفت: _نه...آخه..من مزاحم.. مهدی به میان حرف کیسان پرید و گفت: _مزاحمت چیه؟! نمیدونم عروسم بهت گفته یا نه؟! من اینجا تنهای تنها هستم، خیلی دلم میخواد حتی اگر شد یک شب از این تنهایی دربیام، الانم آدرس جایی را که هستی بگو تا خودم بیام دنبالت... کیسان که حسابی غافلگیر شده بود گفت: _نه دیگه تا این حد مزاحمتون نمیشم، آدرس بدین با آژانس میام.. مهدی گفت: _باشه هر جور راحتی! پس به یمن ورود آقا داماد، من امشب یک شام خوشمزه درست میکنم که با هم بخوریم
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
و سپس آدرس خانه را گفت و کیسان هم نوشت. مهدی در میان بهت رؤیا و صادق تماس را قطع کرد و گوشی را به طرف رؤیا داد و همانطور که انگار کل اعضای بدنش میخندید و اختیار حرکاتش در دست خودش نبود، از جا بلند شد و گفت: _من..من برم مقدمات شام را فراهم کنم، دیدید که قراره مهمون بیاد برام. صادق از جا بلند شد و همانطور که پدرش را بغل می کرد گفت: _بابا...میخوای پیشت بمونم؟ مهدی که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی افتاده، در آغوش صادق، مانند پسر بچه ای که بعد از سالها انتظار به خواسته دلش میرسد شروع به گریه کردن نمود و گفت: _صادق، پسر عزیزم، داداشت داره میاد، آه خدای من! پسر من و محیا داره میاد و ناگهان از آغوش صادق خودش را بیرون کشید و به سجده شکر افتاد و مدام میگفت: _شکرا لله، شکرا لله..شکرا لله صادق خم شد و بازوی مهدی را گرفت و از زمین بلندش کرد و گفت: _با این حساب من برم بهتره... مهدی دست صادق را چسپید و گفت: _تو هم بمون.. صادق گفت: _نه! کیسان منو دیده و فکر میکنه یه جاسوسم و زیر نظرش داشتم، پس ممکنه همه چی بهم بخوره، من و رؤیا بریم، شما باش و کیسان... مهدی سری تکان داد و گفت: _راست میگی، اصلا این موضوع یادم رفته بود و بعد نگاهی با محبت به رؤیا کرد و گفت: _دخترم تو یک فرشته ای، ممنونم ازت ... رؤیا لبخندی زد و گفت: _کاری نکردم، خدا را شکر که شادی شما را دیدم و با اشاره به صادق گفت: _وای کلا فراموش کردیم، بریم خونه رقیه خانم.. مهدی با دست توی پیشونیش زد و گفت: _ای وای! اصلا فراموش کردم باید اونجا بریم، عشق دیدار کیسان همه چی را از یادم برد، الان من نیام عباس آقا و رقیه خانم دلگیر میشن. صادق لبخندی زد و گفت: _ما یه جوری راست ریستش میکنیم، شما برو به آشپزیتون برسین که باید دست و پا بسوزونین که عزیز کرده تون داره میاد، راستی اونجا ما از پیدا شدن کیسان چیزی نمیگیم تا ببینیم عاقبت این دیدار به کجا ختم میشه. مهدی از صادق و رؤیا دوباره تشکر کرد و آنها راهی خانه عباس آقا شدند و مهدی را با دنیای جدیدی که در آن غرق بود، تنها گذاشتند... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۳۵ و ۳۶ آقا مهدی مثل دختری که میخواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه و البته وسواس زیاد کارهایش را میکرد. حالا زیر خورش قورمه سبزی را کم کرد و برنج ها را هم دم داد و با حالت خسته خودش را روی مبل انداخت و همانطور که سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود اطراف را از نظر میگذراند تا همه چی مرتب باشد. ناگهان انگار چیزی به خاطرش رسیده باشد به سمت اتاق خواب رفت، داخل اتاق شد و قاب عکس دو نفره ای را که از خودش و محیا داخل حرم امام رضا گرفته بودند و اولین و آخرین عکس با هم بودنشان بود از روی میز کنار تخت یک نفره اش برداشت و همانطور که آن را مثل گنجی گرانبها به سینه چسپانیده بود داخل هال آورد و قاب عکس را به گلدان گلی طبیعی که روی اوپن آشپزخانه گذاشته بود تکیه داد و در همین حین صدای زنگ آیفون بلند شد. با بلند شدن صدای آیفون انگاری بندی درون سینه اش پاره شد، جلوی آیفون رفت چند بار دست برد تا گوشی را بردارد اما نیرویی مانع میشد و رعشه ای عجیب به جانش افتاده بود. مهدی گوشی را برنداشت و تصمیم گرفت خودش در را باز کند و از در هال خارج شد و با صدایی که از هیجان میلرزید گفت: _کیه؟! آمدم... قدم هایش را بلندتر از همیشه برداشت و خیلی زود جلوی در رسید، زیر لب بسم اللهی گفت و در را باز کرد. و ناگهان قامت جوانی که به بلندی خودش بود و صورتی که انگار جوانی های مهدی را به تصویر کشیده بود از پشت در ظاهر شد. مهدی در را باز کرد و در جواب سلام کیسان و سوال او که میپرسید آیا درست آمده است؟! بی‌اختیار او را در آغوش گرفت. عطر گل سرخ در مشام مهدی پیچید و او را یاد محیا انداخت. کیسان که متعجب شده بود گفت: _ببخشید من اشتباه اومدم؟! مهدی تازه فهمید چکار کرده، خودش را عقب کشید و گفت: _نه پسرم درست اومدی بیا داخل... ببخشید من زیادی احساساتی شدم آخه خیلی وقته تنهام... کیسان که هنوز متعجب بود با حالت بهت و حیرت لبخندی کمرنگ زد و دسته گل سرخی را که برای مهدی گرفته بود به سمتش داد و گفت: _برای شماست، ببخشید من نمیدونستم شما از چی خوشتون میاد، اما چون مادرم گل سرخ دوست داشت و منم همیشه برای مادرم گل سرخ میگرفتم فکر کردم شما هم از گل سرخ خوشتون بیاد، چون مادرم از گلهای سرخ ایران خیلی تعریف میکرد. مهدی که با هر حرف کیسان دوست داشت او را غرق بوسه کند اما نمیتوانست، دسته گل را گرفت و همانطور که بوی گلها را محکم به داخل ریه هایش می کشید گفت: _منم عاشق گل سرخم، چون گل سرخ مرا یاد عزیزانم می اندازد. مهدی و کیسان با هم وارد ساختمان شدند، کیسان که انگار از عطر برنج ایرانی و بوی قورمه سبزی که در فضا پیچیده بود سر حال امده بود گفت: _خدای من! چه عطر دل انگیزی، یعنی باور کنم شما خودتون این غذاهای خوشبو را درست کردی؟! مهدی گلویی صاف کرد و گفت: _بله که باور کن، سالها تنهایی از من یک کدبانوی به تمام معنا ساخته و مثل بچه ای که میخواهد هنرنمایی اش را نشان بزرگترش بدهد دست کیسان را گرفت و به سمت آشپزخانه کشید و گفت: _بیا ببین خورش چه رنگ و لعابی انداخته... کیسان که اولین بار بود با یک مرد که اینچنین خونگرم و مهربان بود برخورد میکرد گفت: _من تصور دیگه ای از شما داشتم، شما خیلی خیلی مهربان تر از تصورات من هستین مهدی گلدان بلوری را از داخل کابینت برداشت و همانطور که آبش می کرد تا دسته گل کیسان را داخلش بگذارد به گاز اشاره ای کرد و گفت: _دستم بند هست پسر، برو خودت سر قابلمه را بردار... کیسان که مردد بود و رویش نمیشد چنین کند، نگاهی به مهدی کرد و گفت: _آخه... مهدی دسته گل را داخل گلدان گذاشت و گلدان را روی میز ناهار خوری که داخل آشپزخانه بود قرار داد و گفت: _آخه و اما نداریم...فرض کن اینجا خونه خودته و منم پدرتم، راستی اسمت چی بود؟! کیسان در قابلمه را باز کرد و با تمام وجود بخار خورش را که جان میداد به تن خسته اش به مشام کشید و گفت: _به به! خیلی خوب شده و بعد به طرف مهدی که خیره غرق تماشای او بود کرد و گفت: _اسمم کیسان هست، یعنی مادرم بهم میگه کیسان اما پدرم اسمم را گذاشت معروف... مهدی لب زد و گفت: کیسان... کیسان لبخندی زد و گفت: _اتفاقا من از اسم کیسان بیشتر خوشم میاد... مهدی هیجانی سراسر وجودش را گرفته بود و نمیدانست چه کند که صدای اذان مغرب که از بیرون می آمد راه نجاتش شد و گفت: _تا تو کتت را درمیاری من برم وضو بگیرم که نماز بخونم
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت. کیسان کت تنش را بیرون آورد و همانطور که با چشمان کنجکاوش همه جا را از نظر میگذراند ناگهان نگاهش به جایی خیره ماند. آقا مهدی همانطور که آب از دست و صورتش میچکید وارد هال شد و با دیدن کیسان که قاب عکس او و محیا را در دست گرفته بود مثل چوبی بر جا خشکش زد. نه کیسان حرکتی میکرد و نه مهدی، انگار هر دو به نوعی مسخ شده بودند، مهدی زیر لب نام خدا را برد و گلویی صاف کرد و کیسان متوجه او شد و همانطور که هنوز چشمش به قاب عکس بود نزدیک مهدی شد و گفت: _این..این..این آقا چقدر شبیه من هست، کیه؟! مهدی که فکر میکرد عکس محیا برای کیسان جلب توجه کرده لبخندی زد و می خواست حرفی بزند که کیسان نگاهی به عکس کرد و نگاهی به مهدی انداخت و گفت: _این...این آقای توی عکس شما هستین درسته؟! لبخند مهدی پررنگتر شد و گفت: _آره پسرم مال جوونیای منه... کیسان نگاهش را از عکس مهدی گرفت و به خانمی که کنارش بود چشم دوخت و گفت: _و این خانم... چقدر شبیه... مهدی بغضی گلویش را گرفت و گفت: _شبیه مادرت محیاست درسته؟! با شنیدن این حرف لرزشی به جان کیسان افتاد به طوریکه قاب عکس از دستش زمین افتاد و گفت: _ش...ش..شما کی هستین؟! مهدی ناخواسته کیسان را بغل کرد و همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: _یعنی نفهمیدی؟! من پدرت هستم، مهدی... من و محیا با هم ازدواج کردیم، محیا سر تو باردار بود که ابو معروف این روباه پست و رذل مادرت را دزدید، وای کیسان نمیدانی من چه کشیدم، چه شبها و چه روزها با یاد مادرت که زار نزدم، من، یک مرد تنهای تنها چقدر گریه کردم و به دنبال مادرت هر کجا که فکرش را بکنی گشتم. مهدی به اینجای حرفش که رسید هق هقش تبدیل به ناله شد. کیسان خود را از بغل مهدی بیرون کشید و همانطور که با دست شانه های مردانه پدرش را در دست داشت خیره به صورت مهدی شد و گفت: _یعنی باور کنم؟! من این داستان را باور کنم؟ مهدی دستش را دور کیسان حلقه کرد او را به طرف آینه قدی که کنار در هال نصب کرده بودند برد، قامت هر دور که عین هم بود فقط یکی در سن بالا و دیگری جوان، در آینه نمودار شد. کیسان اشاره کرد و گفت: _تو حرف من را قبول نکن...حرف آینه را ببین... تو عین منی...انگار خود خود منی... گویی مهدی دوباره جوان شده اما در قالب کیسان.. کیسان بهتش زده بود و زیر لب گفت: _آخه چطور ممکنه؟! مهدی که تشنهٔ بوییدن و بوسیدن کیسان بود او را دوباره در اغوش گرفت و همانطور که نفسش را محکم به جان میکشید و انگار بوی محیا از کیسان طلب میکرد و باران بوسه بود که دوباره بر جان کیسان نشست کیسان سرش را کنار گونه مهدی اورد و برای اولین بار مردی را به عنوان پدر بوسه کرد و عجیب این بوسه برایش شیرین بود. پدرش بوی گل و گلاب میداد، انگار بهترین عطرها، عطر تن پدر بود. کیسان خودش را بیشتر در بغل مهدی جا کرد و آهسته گفت: _پدر... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۳۷ و ۳۸ مهدی و کیسان شام را در سکوتی که مملو از حرفهای ناگفته بود صرف کردند و به پیشنهاد مهدی با قاب عکس محیا، به مکانی رفتند که آن عکس را انداخته بودند. کیسان سرشار از هیجان بود، در عمق داستانی قرار گرفته بود که هیچوقت به مخیله اش خطور نمیکرد، چرا که همیشه فکر میکرد ابومعروف پدر واقعی‌اش است، درست است که محبت آنچنانی از این پدر ندیده بود و هر چه بود استکبار بود و تفاخر، اما به عنوان پسر او بزرگ میشد و محیا هیچوقت راجع به اصل و نسب حقیقی او حرفی نزده بود، البته وقتی هم نبود که چنین صحبت‌هایی کنند، چون تا جایی که به یاد می‌آورد، تمام خاطرات کیسان از مادرش و دیدارهای او در حضور دایه اش که بعدها فهمید یکی از زنهای پدرش، ابومعروف بود، انجام میشد و انگار مادرش محیا به نوعی در منگنه بود و نمیتوانست در این دیدارهای دیر به دیر، سخنان آنچنانی بزند و دلیل این موضوع را کیسان الان متوجه شده بود. ذهنش پر از سؤالات رنگارنگ بود، گرچه حال مهدی هم دست کمی از او نداشت. پدر و پسر، شانه به شانهٔ هم وارد حرم امام رضا علیه السلام شدند، از صحن‌های فرعی گذشتند و وارد صحنی که در آن پنجره فولاد بود شدند. مهدی رو به گنبد امام رضا ایستاد، همانطور که دستش را روی سینه اش قرار داده بود سلام داد و بار دیگر اشک چشمانش به تکاپو افتاد و پرده ای شفاف جلوی چشمانش تشکیل شد. کیسان حرکات پدرش را دید و برایش غریب می‌آمد، چون در طول زندگی چنین چیزی به او یاد نداده بودند، اما ناخوداگاه به تأسی از پدرش دست روی سینه گذاشت و با زبان ساده گفت: _سلام آقا! مهدی دست کیسان را در دست گرفت و دو دستی را که در هم گره خورده بودند بالا آورد و گفت: _آقا با عنایت شما یکی از گمشده‌هایم را پیدا کردم و الان آمده‌ایم تا در صحن و سرایت جانی دوباره بگیریم، آقاجان جان جوادت همانطور که کیسان را به من رساندی، محیا هم برسان. مهدی همانطور که دست کیسان را در دست میفشرد، جلو رفت و خود را به نزدیک ترین رواق رساند، انگار که احتیاج به تجدید قوا داشت. داخل رواق نشستند، از آنجایی که نشسته بودند سقاخانه اسماعیل طلا مشخص بود و مهدی با اشاره به سقاخانه گفت: _این عکس را درست در همین صحن گرفتیم، وقتی که تازه به مادرت رسیده بودم و سپس آهی کشید و گفت: _زندگی کوتاهی داشتیم، اما اینقدر لذت‌بخش بود که من حاضر نشدم بعد از ربوده شدن مادرت توسط ابومعروف، زنی دیگر را به خلوت مردانه‌ام راه دهم، برای من همه چیز یک زندگی مشترک در محیا خلاصه میشد و بعد همانطور که بینی‌اش را بالا میکشید گفت: _از مادرت محیا برایم بگو...اینهمه سال را چگونه گذراندید؟! چرا محیا از من چیزی به تو نگفت؟! کیسان که تا آن لحظه ساکت بود، آهی کشید و گفت: _من... من الان کلا گیج شده ام، مانند کسی هستم که انگار زندگی اش یک خواب بوده و وقتی چشم باز میکند میبیند آن خواب با واقعیت فرسنگها فاصله دارد.. باید بگویم من هیچوقت زیر یک سقف با مادرم به مدت طولانی نبودم، زندگی من در ابتدا خلاصه میشد با ابو معروف و زنی که به نام دایه صفیه به من معرفی کرده بودند که بعدها متوجه شدم صفیه زن جوانی که به عنوان دایه من بود، همسر ابو معروف هست. مادرم همیشه دور از ما و اصلا در کشوری دیگر بود و هر وقت ابومعروف اراده میکرد من میتوانستم مادرم را ببینم، هیچوقت نفهمیدم دلیل اختلاف پدر و مادرم چه بود اما خوب می‌فهمیدم که ابومعروف بالاجبار باید مرا به دیدار مادرم ببرد، چون از حرکاتش برمی‌آمد دل خوشی از مادرم محیا ندارد.. به سن درس و مدرسه رسیدم، مرا به اسرائیل بردند و همچون کودکان آنجا آموزش دیدم، البته ابومعروف هم با من و صفیه بود، اما مدام در آمد و رفت، انگار مهره‌ای مهم برای اسرائیل محسوب میشد. مهدی که انگار تازه یادش افتاده بود از دین و مذهب کیسان سؤال کند گفت: _تو الان به چه دینی هستی؟! کیسان آهی کشید و گفت: _طبق اعتقادات ابو معروف بزرگ شدم، به ما مسلمان میگفتند و من متنفر بودم از این اسلام... اما وقتی از مادر درباره اسلام میپرسیدم، او چیزهایی میگفت که در اسلامِ ابومعروف نبود بعضی جاها برایم سؤال پیش می‌آمد که انگار ما دوتا پیامبر و دو دین داریم اما هر دو پیامبر نامشان محمد و دینشان اسلام است و این شباهت فقط در نامشان بود و احکام این ادیان از زمین تا آسمان با هم فرق میکرد. کیسان دستهای مهدی را در دست گرفت و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
_من در تناقضاتی بی شمار دست و پا میزدم، پس از خیر دینداری گذشتم، الان نمیدانم بر چه عقیده و دینی هستم. کیسان نگاهش را در اطراف گرداند و گفت: _اما اینجا خیلی آرام بخش است، میشود درباره اش برایم بگویی؟! با این حرف کیسان، آقامهدی متوجه شد که باید یک کلاس عقیدتی شروع کند اما نمیدانست از کجا و چطور حرفش را آغاز کند و می خواست طوری پیش برود که کیسان خودش راهش را انتخاب کند و پس زیر لب از امام غریب مدد گرفت تا خودش او را مدد برساند. در همین هنگام کیسان که خیره به قاب عکس دستش بود انگار چیزی یادش آمده باشد گفت: _اینقدر همه چی با سرعت پیش رفت که من گیج شدم، الان میخواهم یه سوال بپرسم، آیا شما میدونستین که من پسرتون هستم که منو به خانه خودتون دعوت کردین؟! اگر میدونستین از کجا متوجه شدین؟! مهدی هم که انگار تازه یادش افتاده بود خیلی چیزها را نگفته است، لبخندی زد و گفت: _آره، تقریبا اطمینان داشتم که شما پسرم هستی، اما برای اینکه بفهمی که از کجا متوجه شدم تو پسرمی باید یه داستان قدیمی را که با زندگی من و مادر و برادرت گره خورده بشنوی... کیسان با تعجب گفت: _برادر؟! و یک لحظه ذهنش کشیده شد سمت اون جوانی که ادعا میکرد برادرش هست و... کیسان آشکارا یکه ای خورد انگار دوباره به همه چیز مشکوک شده بود و دستش را عقب کشید و گفت: _اما...اما شما گفتید تازه با مادرم ازدواج کرده بودید مادرم منو باردار بود که ناپدید میشه، پس این برادر؟ نکنه شما منو توی دام... مهدی که خوب متوجه حالت کیسان بود دستش را روی دست کیسان گذاشت و همانطور که او را نوازش میکرد گفت: _به چی مشکوکی پسرم؟! به من؟ این عکس؟! اون داستان؟! و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _صبر کن هر چی اتفاق افتاده بگم بعد اگر هنوز شک داشتی، آزادی هر کار که دوست داری بکنی فقط قبلش به من بگو‌ محیا الان کجاست؟! کیسان خیره به نقطه ای روی کاشی‌کاری های دیوار لب زد: _مادرم در چنگ صهیونیست ها اسیر هست، حالا قصه تون را بگین... مهدی آهی کشید و شروع به گفتن کرد... از محیا، از ابو‌معروف و نقشه اش برای تصاحب محیا، از عشق خودش به محیا، از عقدشان و از زندگی مخفیانه و از آن ماجرای طلاق زورکی، از ناپدید شدن محیا... از جنگ از پیداشدن نشانه ای از محیا، از صادق که یادگار محیا بود...از خرمشهر...از اسارت محیا و آخرش هم از شنیدن خبر کشته شدن او و محیا ... مهدی میگفت و کیسان در سکوتی مطلق گوش میکرد، نفهمیدند چقدر زمان گذشت. حرفهای مهدی تمام شده بود، رو به کیسان گفت: _هنوز هم شک داری؟ به جان خودت قسم به این امام غریب که هر چه گفتم همه عین حقیقت بود. کیسان با اشاره به گلویش گفت: _دارم خفه میشم، انگار در حال احتضارم، نجاتم دهید، کمکم کنید... مهدی لبخندی زد، از جا بلند شد و بازوی کیسان را گرفت و او را از جا کند و گفت: _بیا برویم که دوای دردت همین جاست، که مددکار روزگارت همینجاست، بیا که دوا اینجا، شفا اینجا...طبیب دردها اینجا... و سپس همانطور که شانه های پسرش را دربرگرفته بود به سمت ضریح امام رضا علیه السلام حرکت کردند... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاومت 🇮🇷 (جلد دوم دست تقدیر) ✍قسمت ۳۹ و ۴۰ مهدی همانطور که به همراه کیسان رو به ضریح زیبای امام غریب ایستاده بود، گفت: _پسرم! هر چه دل تنگت میخواهد به خود آقا بگو...اینجا آستان خوبان است و بی توجه به تو که به چه دین و مذهبی هستی حرفت را می شنود، چه بگویی و چه نگویی غم و غصه ات را میداند که اینان انوار خدا هستند و نانوشته را میدانند و ناخوانده را میخواندند، خلاصه کلام هر چه میخواهد دل تنگت بگو... مهدی این را گفت و خود را به گوشه ای کشاند و کیسان را گذاشت تا با ضامن آهو تنها باشد. مهدی سرش را روی دستش گذاشت، و نفهمید چقدر گذشته و وقتی به خود آمد که دست کیسان روی شانه اش بود و گفت: _بابا! حالت خوبه؟! و عجیب این بابا گفتن به جان مهدی نشست. مهدی با پشت دست اشک چشمانش را پاک کرد و همانطور که از جا بلند میشد گفت: _خسته شدی؟! میخواهی برویم؟! کیسان نگاهی به ضریح کرد و گفت: _خسته؟! مگر اینجا خستگی معنا دارد؟! نمیدانم چه سرّی در این مکان هست که تمام خستگی و غم و غصه آدم را زایل میکند! الان اینقدر احساس سبکی میکنم که تا به حال در عمرم نکردم و بعد اشاره ای به ضریح کرد و گفت: _از این آقا خواسته ام تا مادرم محیا را از چنگ صهیونیست ها نجات دهد و آنوقت من هم حلقه غلامی این خاندان را به گوش میکنم. اشک مهدی بار دیگر روان شد و رو به ضریح گفت: _فدایت شوم که سپردم دست خودت و انگار خودت میخواهی اعتقادات این پسر را بسازی..‌. شبی پر از هیجان و التهاب و در آخر آرامش و زیبایی به صبح رسید. اول صبح گوشی مهدی زنگ خورد و نام پسرم صادق روی آن نقش بست. مهدی نگاهی به کیسان که کنار تخت روی زمین راحت خوابیده بود کرد و با نوک پا از اتاق بیرون رفت، در اتاق را بست و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گوشی را وصل کرد. صادق از آن طرف خط با هیجانی در صدایش گفت: _سلام بابا! نمیگی ما دل توی دلمون نیست؟ چه اتفاقی افتاد؟ جرات نمیکردم زنگ بزنم اما کلی پیام براتون دادم اما دریغ از یک جواب، چی شد بابا؟! مهدی لبخندی زد و گفت: _سلام پسرک عجول، سر صبی ما را از خواب پروندی و رگباری سوال میپرسی و اجازه حرف زدن هم نمیدی ، یه ذره نفس بگیر تا برات بگم. صادق نفسش را آرام بیرون داد و گفت: _باشه قربان! من به گوشم فقط قبل از هر چیزی بگم، مامان رقیه و آقا عباس و آقا رضا برای ساعت سه بلیط دارن، میخوان برن طرف عراق، انگار میخوان برن سر مزار نفیسه و کمیل... مهدی سری تکان داد و گفت: _باشه پس تا قبل حرکت ما خودمون را میرسونیم، همه چی به خوبی پیش رفت، دیشب با کیسان تا صبح حرم امام رضا بودیم..داداشت بیدار شد میایم اونجا از اونجا هم با هم میریم مرکز باید کیسان درباره کسایی که باهاشون در ارتباطه اطلاعاتی بده و با هم فکری هم یه راهی برای نجات مادرت محیا پیدا کنیم. صادق از شنیدن نام داداش، حس مطبوعی بهش دست داد و گفت: _خدا را شکر...امروز رؤیا را راهی کردم بره طرف شهرستان و کارش، من هستم تا هر وقت که لازم باشه اینجا می‌مونم، فقط یه سوال، لازم نیست چیزی درباره کیسان به مامان رقیه بگم؟! مهدی لبخندی زد و گفت: _نه، بزار خودش ببینه، ببینیم میتونه تشخیص بده یا نه و به نوعی سورپرایز بشه، در همین حین صدای سلام کیسان از پشت سرش به گوش رسید... . . . آقا مهدی یاالله یاالله گویان وارد خانه مامان رقیه شد و کیسان هم بی خبر از همه جا به دنبالش روان بود، انگار یک حکمی نانوشته به او ابلاغ شده بود که به جبران یک عمر دوری از پدر، حتی لحظه ای هم نباید از او جدا شود عباس آقا برای استقبال روی حیاط خانه ایستاده بود و همانطور که با تعجب سراپای مهدی با میهمانی ناخوانده را به تماشا نشسته بود، آنها را به داخل دعوت کرد. در هال باز شد و صادق جلوی در انتظارشان را میکشید و رقیه خانم هم در کنارش ایستاده بود و آقا رضا همانطور که در خود فرو رفته بود و انگار هیچ‌چیز از وقایع اطرافش نمیفهمد روی مبل کنار اوپن نشسته بود. مهدی و کیسان وارد هال شدند و سلام کردند و مهدی جلو رفت تا همچون همیشه دست مامان رقیه را ببوسد که رقیه خیره به میهمان ناخوانده اش پلک نمیزد،کیسان نگاهی به مامان رقیه انداخت و با حالت سؤالی پدرش را نگاه کرد، چون مهدی گفته بود خانه یکی از دوستان میروند و کیسان تعجب کرده بود از اینهمه گرمی روابطی که حاکم بود. کیسان نگاه سوالی اش را به پدر دوخته بود که از کنار گوشش صدای سلام کردن بلند شد و تازه متوجه صادق شد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊🕊🇮🇷🇮🇶🇱🇧🇸🇾🇵🇸🇾🇪🕊🕊 «فَإِنَّ حِـــزبُ الله همُ الغاٰلِبــــــــــون» 🇵🇸رمان امنیتی و جبهه‌ مقاو
کیسان نگاهی به صادق کرد و همانطور که آشکارا یکه ای میخورد گفت: _توو... صادق کیسان را در آغوش گرفت و‌گفت: _بالاخره به هم رسیدیم داداش و بعد آهسته تر ادامه داد: _من اون پذیراییت را فراموش نکردم عزیزم اما ناراحت نشدم چون هر چه از برادر رسد نیکوست و بعد بوسه ای از گونهٔ کیسان گرفت. دست سرد رقیه در دستان مهدی بود و همانطور که هنوز با نگاهی سرشار از تعجب هر دو نفر را مینگریست بغضش شکست و‌گفت: _دیدی چه خاکی به سرم شد مهدی؟! نفیسه و کمیل هم رفتند و بعد اشکش جاری شد و ادامه داد: _آخه قربون خدا بشم این چه تقدیری دردناکی هست که برای من نوشتن، اون از بچه ام محیا که یکدفعه میگن کشته شده و یکدفعه میگن زنده است و الانم معلوم نیست محیا و پاره جگرش کجا هستند و اینم از پسرم رضا و زن و بچه اش... رقیه حرف میزد و حرف میزد گریه میکرد و اشک میریخت اما در مغز کیسان مدام اکو‌ میشد: _بچه ام محیا... کیسان ناخوداگاه قدمی به سمت رقیه برداشت و گفت: _شما...شما چی گفتین؟! رقیه همانطور که پرده ای از اشک جلوی چشمهاش را گرفته بود گفت: _پسرم تو از همکارای آقا مهدی هستی؟! من داشتم از درد روزگارم میگفتم، دردی که درمان نداره... کیسان سرش را به دو طرف تکان داد و گفت: _نه...نه...شما گفتین محیا... در این هنگام مهدی با دست کیسان را گرفت و روی دست رقیه گذاشت و گفت: _آره پسرم، این خانم مادربزرگت هست، مادری چشم انتظار که سالها در انتظار تو و محیا سوخته و گریه کرده... رقیه انگار زبانش بند آمده بود و اینبار عباس جلو آمد و همانطور که خیره به صورت کیسان بود ناخوداگاه لبخندی زد و گفت: _به خدا خودشه...چقدر شبیه شماست... اما چشماش مثل چشم های محیاست... رقیه دستان کیسان را در برگرفت و با لکنت گفت: _ت...ت...تو پسر محیای منی؟! اشک چشمان کیسان هم جاری شده بود، انگار هوای حرم امام رضا رقت قلبی به کیسان داده بود که با اولین تلنگر چشمانش آماده باریدن بود. رقیه قدم جلو آمد و ناگهان در آغوش کیسان آرام گرفت و چشمانش روی هم آمد. صدای مهدی بلند شد : _مامان رقیه... در این لحظه رضا که انگار تازه از عالم خودش بیرون آمده بود به سمت کیسان آمد و با کمک هم رقیه را روی مبل خواباندند و صادق با ستپاچگی مقداری آب اورد و به صورت رقیه می‌پاشید و مدام نام مامان رقیه را میگفت و رضا با تعجب نگاهی به کیسان کرد و گفت: _شما کی هستی؟ چرا مامانم توی آغوش تو بود؟! در این هنگام پلک های رقیه تکان خورد... ✌️ادامه دارد... ✍نویسنده: طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛