رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۴۷ و ۴۸ باهم کتا
دایی نچ نچی میکند و میگوید:
_امان از خیانت! تا هر وقت خواستی بمون تا آبا از آسیاب بیوفته.
صبحانه شان را آماده میکنم. از خجالت رویم نمیشود از آشپزخانه بیرون بروم. ساعت را که میبینم دلم هری پایین می ریزد. درحالتیکه نگاهم به جلوست و به طرف اتاق میروم به دایی میگویم:
_من باید برم مسجد، شما صبحونه بخورین.
کتاب و دفترم را توی کیف میگذارم و نمیدانم چطور خودم را مثل توپی با سرعت از خانه پرت میکنم!
تاکسی میگیرم و یک راست به مسجد میروم. کنار مرضیه خانم مینشینم، تعداد خانمها خیلی کم شده و با تعجب علتش را میپرسم. مرضیه خانم با خوشرویی میگوید:
_دیروز که نبودی حاج آقا کلاس فردا رو گفتن بعضیا بیان. انگار کار مهمی دارن.
کم کم حاج آقا هم میآید و پشت میز کوچک مینشیند.احوالپرسی کلی میکند و میگوید:
_همینطور که خواهرا میدونین، رژیم امسالو با این هدف شروع کرده تا به مخالفتها پایان بده. خیلی از خواهر و برادرای ما توی زندان افتادن و شهید شدن، حتی وضعیت مجاهدین خلق هم وخیم شده. مدام خونه تیمی هاشون لو میره و کشته و زندانی میشن؛ یه جورایی مثل سال ۵۰ شده. ولی ما نباید خودمونو کنار بکشیم، اینها را خدمتون عرض کردم که بگم ما باید فعالیت هامون رو بیشتر کنیم.
یکهو در باز میشود و کسی داخل میشود. نگاهم را به در میسپارم که از ورود خانم غلامی باخبر میشم. اشاره ای میکنم و خانم کنارم مینشیند.
سلام میدهد و حاج آقا صحبتش را با جواب سلام قطع میکند و ادامه میدهد:
_خب داشتم میگفتم که باید فعالیتهامون رو بیشتر کنیم. من با کمک خانم غلامی که از خواهران فعال مبارز میباشند، شما خواهران رو انتخاب کردیم که این حرف رو با شما درمیون بگذاریم. البته این کار ما دال بر بی احترامی به خواهرای دیگه نیست، انشاالله اونها هم بعد از اینکه به اطلاعات کامل رسیدن مثل شما وارد مبارزه جدی میشن.
یکی از خانمها به حاج آقا میگوید:
_ببخشید حاج آقا باید چیکار کنیم؟
خانم غلامی از فرصت پیش آمده استفاده میکند و میگوید:
_اگه حاج آقا اجازه بدن من توضیح بدم!
حاج آقا همانطور که تسبیحش را میچرخانَد و سرش پایین است، اجازه میدهد و خانم غلامی با صدای که متانت و حیا در آن جاریست، میگوید:
_راستش خواهرای که داوطلب هستند که جهادشون رو جدیتر کنن ما راه رو بهشون نشون میدیم.
بعد هم تاکید میکند:
_باز هم میگم اونهایی که مصمم و داوطلب هستن! هیچ اجباری نیست.
مرضیه خانم در چهره ی خانم غلامی نگاه میکند و میپرسد:
_مثلا چه کار از دستمون برمیاد؟
خانم غلامی از توی کیفش دستهای روزنامه درمیآورد و میگوید:
_داخل این روزنامه ها اعلامیه است. شما باید اعلامیه پخش کنین تا مردم آگاه بشن. وقتی مردم #آگاه بشن و دلهاشونو بهم گره بزنن با شوق پا به میدون میگذارند. انقلابمون #مردمی میشه نه اسلحه ای! باید همه با هم باشیم. پس وظیفه شما اینه این اعلامیه ها رو با سنجیدن اوضاع و دقت کامل توی مغازه ها، اتوبوس ها، تاکسی ها و خونه ها پخش کنین. این کار به نظر آسونه اما خیلی خطرناکه و جرمش هم سنگینه.
اگه میتونین که یاعلی اگرم نه که برای بقیه دعا کنین که موفق بشن.
همگی به هم نگاهی میاندازند و مرضیه خانم، اولین نفر اعلام امادگی میکند. من هم از حرف های خانم جان میگیرم و دستم را بالا می برم.
بیشتری حاضر بودند و دو یا سه نفری قبول نکردند.خانم غلامی به همگی توضیح میدهدچه موافقی باید وارد عمل شد و اگر لو رفتیم چه کار کنیم.
تمام عواقب کار را هم گفت تا از سر هیجان کسی قبول نکند. بعد هم به هر نفر اعلامیه داد و گفت هر روزنامه چقدر اعلامیه دارد و چندتا باید پخش شود.
بعد از اتمام کار هم تقاضا کرد روزنامه ها را خوب مخفی کنیم و با چادر بپوشانیم.
جلسه که تمام میشود از مرضیه خانم و خانم غلامی خداحافظی میکنم و به راه می افتم.
توی تاکسی فقط من هستم. ناگهان فکری به ذهنم میزند و میخواهم از همین جا کارم را شروع کنم.
یواش از لایِ روزنامه اعلامیه ای در میآورم و داخل جیب پشت صندلی میگذارم.
آنقدر استرس دارم که عرق سرد روی پیشانی ام مینشیند. از ماشین که پیاده میشوم ضربان قلبم آرامتر میشود.
چند وسیله ای که منیرخانم دیشب سفارش کرده بود را میخرم و به خانه میروم.دایی و مرتضی نیستند. در را که میبندم طولی نمیکشد که کسی در میزند.
_کیه؟
صدای آقامرتضی میآید و در را باز میکنم. به طعنه میگوید:
_فکر نمیکردم یاد داشته باشین در باز کنین.
_در باز کردنم بهتر از پنجره وارد شدن شما بهتر نباشه، بدتر نیست!!
به اتاق دایی میرود و من هم شیشههای خالی شیر را از یخچال بیرون میکشم تا به بقالی بدهم. بعد هم سریع ترتیب ماکارونی میدهم و قصد میکنم از خانه بروم.مرتضی از اتاق بیرون می آید و میگوید:
_شما چیزی از اون کتاب به داییتون نگفتین؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره : 55 ❤️
💜نام رمان : سپر سرخ 💜
💚نام نویسنده: فاطمه ولی نژاد 💚
💙تعداد قسمت : 77 💙
🧡ژانر: امنیتی_محورمقاومت_عاشقانه_نیمه واقعی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و واقعی #سپر_سرخ
✍قسمت ۱ و ۲
از پنجره اتاق نسیم خوش رایحه بهاری نوازشم میکرد تا بیخبر از خاطرهای که بنا بود حالم را پریشان کند، خستگی یک شب طولانی را خمیازه بکشم.
مثل هر روز به نیت شفای همۀ بیمارانی که دیشب تا صبح مراقبشان بودم، سوره حمدی خواندم و سبک و سرحال از جا بلند شدم.
روپوش سفید پرستاریام را در کمد مرتب کردم، مانتوی بلند یشمی رنگم را پوشیدم و روسریام را محکم پیچیدم که کسی به در اتاق زد.
ساعت ۷ صبح بود،آرزو کردم در این ساعتِ تعویض شیفت، بیمار جدیدی نیاورده باشند و بتوانم زودتر به خانه بروم که در چهارچوب درِ اتاق، قد بلندش پیدا شد. برای شیفت صبح آمده بود و خیال میکرد هر چه پیراهن و شلوارش تنگتر باشد، جذابتر میشود و خبر نداشت فقط حالم را بیشتر به هم میزند که با لبخندی کریه، کرشمه کرد:
_صبح بخیر «آمال»!
نمیدانست وقتی با آن خط باریک ریش و سبیل، صدایش را نازک میکند و اسم کوچکم را صدا میزند چه احساس بدی پیدا میکنم که به اجبارِ رابطه همکاری، تنها پاسخ سلامش را دادم و او دوباره زبان ریخت:
_شیفت دیشب چطور بود؟
نمیخواستم مستقیم نگاهش کنم که اگر میکردم همین خشم چشمانم برای بستن دهانش کافی بود و میدانستم زیبایی صورتم زبانش را درازتر میکند که نگاهم را به زمین فرو بردم و یک جمله گفتم:
_گزارش مریضا رو نوشتم.
دیگر منتظر پاسخش نماندم، کیفم را از کمد بیرون کشیدم و از کنارش رد شدم که دوباره با صدای زشتش گوشم را گزید:
_چرا انقدر عصبی هستی آمال؟
روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم و باید زبانش را کوتاه میکردم که صدایم را بلند کردم:
_کی به تو اجازه داده اسم منو ببری؟
با لبهای پهن و چشمان ریز و سیاهش نیشخندی نشانم داد و خویشتنداری دخترانهام را به تمسخر گرفت:
_همین کارا رو میکنی که هیچکس نمیاد سمتت! داعش هم انقدر سخت نمیگرفت که تو میگیری!
عصبانیت طوری در استخوانهایم دوید که سر انگشتانم برای زدن کشیدهای به دهانش راست شد و با همان دستم، دسته کیفم را چنگ زدم تا خشمم خالی شود.
این جوانک تازه از آمریکا برگشته کجا داعش را دیده بود و چه میدانست چه بر سر اعصاب و روان ما آمده است؟ آنچه من دیده و کشیده بودم برای کشتن هر دختری کافی بود و به خدا به این سادگیها قابل گفتن نبود که در حماقتش رهایش کردم و از اتاق بیرون رفتم.
میشنیدم همچنان به ریشخندم گرفته و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که حالا فقط چشمان کشیده و نگاه نگران آن جوان ایرانی را میدیدم.
او به گمانش با آوردن نام داعش به تمسخرم گرفته و با همین یک جمله کاری با دلم کرده بود که دوباره خمار خیال او، خانه خاطراتم زیر و رو شده بود.
از بیمارستان خارج شدم و از آنهمه شور و نشاط این صبح بهاری تنها صحنه آن شب شیدایی پیش چشمانم مانده بود که قدمهایم را روی زمین میکشیدم و دوباره حسرت حضورش را میخوردم.
از اولین و آخرین دیدارمان سه سال گذشته بود و هنوز جای خالیاش روی شیشه احساسم ناخن میکشید که موبایلم زنگ خورد.
گاهی اوقات تنها رؤیا مرهم درد دوری میشود که کودکانه آرزو کردم او پشت خط باشد و تیر خیالبافیام به سنگ خورد که صدای «نورالهدی» در گوشم نشست. مثل همیشه با آرامش و مهربانی صحبت میکرد و حالا هیجانی زیر صدایش پیدا بود که بیمقدمه پرسید:
_آمال میای بریم ایران؟
کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم و حس کردم سر به سرم میگذارد که بیحوصله پاسخ دادم:
_تازه شیفتم تموم شده، خستهام!
بیریاتر از آنی بود که دلگیر حرفم شود، دوباره به شیرینی خندید و شوخی کرد: _خب منم همین الان از شیفت برگشتم خونه! ببینم مگه همیشه دوست نداشتی محبت اون پسره رو جبران کنی؟ اگه میخوای کاری کنی الان وقتشه!»
نگاهم به نقطهای نامعلوم در انتهای خیابان خیره ماند و باور نمیکردم درست در همان لحظاتی که پریشان او شده بودم، نامش را از زبان نورالهدی بشنوم که به لکنت افتادم:
_چطور؟
طوری دست و پای دلم را گم کرده بودم که نورالهدی هم حس کرد و سر به سرم گذاشت:
_یعنی اگه اون باشه، میای؟
حس میکردم دلم را به بازی گرفته و اینهمه تکرار خاطراتش حالم را به هم ریخته بود که کلافه شدم:
_من چی کار به اون دارم!
رنجشم را از لحنم حس کرد، عطر خنده از صدایش پرید و ساده صحبت کرد: _ابومهدی داره نیروهای حشدالشعبی رو برای کمک به سیل خوزستان میبره ایران.
ذهنم هنوز درگیر نگاه مهربان آن جوان بود و برای فهم هر کلمه به زحمت افتاده بودم تا بلاخره حرف آخر را زد:
_گروههای امدادی حشدالشعبی هم دارن باهاشون میرن. منم با ابوزینب میرم برا کارای درمانی، تو نمیای؟
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و واقعی #سپر_سرخ ✍قسمت ۱ و ۲ از پنجره اتاق نسیم خوش رایح
از همان شبی که مقابل چشمانم رفت،دلم پیش غیرتش جا مانده و با این دلی که دیگر دست من نبود، کجا میتوانستم بروم؟...ماشینها به سرعت از کنارم رد میشدند و انگار هیچکدام سراغ مسافر نبودند که خسته بهانه آوردم:
_آخه شیفت دارم!
و او با حاضر جوابی پاپیچم شد:
_خب شیفتاتو عوض کن.
همیشه دلم میخواست محبتش را در آن شب غریب جبران کنم و حالا فرصتی دست دلم آمده بود تا حداقل برای مردم ایران کاری انجام دهم که سرانجام راضی به رفتن شدم.
نورالهدی هم مثل همان روزهای دانشگاه وقتی نقشهای میکشید تا آخر ایستاده بود که دو دختر کوچکش را به مادرش سپرد و با همسرش تا فلّوجه آمد، دل پدر و مادرم را نرم کرد و همان شب مرا با خودشان به بغداد بردند.
از فلّوجه تا بغداد یک ساعت راه بود و از بغداد تا مرز ایران سه ساعت و در تمام طول این مسیر، نورالهدی از دوران آشناییمان در دانشگاه پزشکی بغداد برای همسرش ابوزینب میگفت.
ابوزینب هنوز درحال و هوای جنگ و جهاد در هر فرصتی از خاطرات رفقای ایرانیاش در نبرد با داعش میگفت و بین هر خاطره سینه سپر میکرد:
_ایران که به کمک ما نیازی نداره، ما خودمون دوست داشتیم یجوری جبران کنیم که داریم میریم!
از دریای آنچه او دیده بود، قطرهای هم به نگاه من رسیده و دِینی به گردنم مانده بود که قدم در این مسیر نهاده بودم و در مرز ایران دیدم قیامت شده است. صدها خودروی حشدالشعبی با آمبولانس و بیل مکانیکی برای ورود به خوزستان صف کشیده و به گفته ابوزینب ساماندهی همه این نیروها در خوزستان با ابومهدی و حاجقاسم بود.
تنها سه سال از آزادی فلّوجه گذشته و یادم نرفته بود دو فرمانده قدرقدرتی که فلوجه را از دهان داعش بیرون کشیدند، ابومهدی و حاجقاسم بودند که حتی از شنیدن نامشان کام دلم شیرین میشد.
ساعتی در مرز معطل ماندیم و وقتی وارد ایران شدیم دیدم خوزستان دریا شده و فوران آب زندگی مردم را با خودش برده است. قرار ما شهر شادگان بود؛ جایی که خانهها تا کمر در آب فرو رفته بود، روستاها تخلیه شده و مردم در چادرها ساکن بودند.
باید هرچه سریعتر کارمان را شروع میکردیم که همانجا کنار آمبولانسی در یک چادر کوچک، تمام امکانات درمانیمان را مستقر کردیم. چند روز بیشتر از سیلاب خوزستان نگذشته و در همین چند روز، بیماری حریف کودکان شادگانی شده بود که تا شب فقط مشغول معاینه و نسخه پیچیدن بودیم.
نزدیک نماز مغرب و عشاء، از کمر درد کف چادر دراز کشیدم و نورالهدی آخرین مادر و کودک را رهسپار کرد که صدای ابوزینب از پشت چادر بلند شد:
_یاالله!
من سریع از جا بلند شدم و نوالهدی به شوخی جواب داد:
_مریضِ مرد نمیبینیم، نمیشه بیای تو!
ابوزینب وارد شد و مرا گوشه چادر دید که از خیر پاسخ به شیطنت همسرش گذشت و با مهربانی خبر داد:
_یکی از موکبهای ایرانی برای شام دعوتمون کرده!
نورالهدی هم مثل من ضعف کرده بود که روپوش سفیدش را درآورد و با خنده پاسخ داد:
_خدا خیرت بده! هلاک شدم از گشنگی!
تا رسیدن به موکب باید از مسیرهای ساخته شده بین آب و گِل رد میشدیم و تمام حواسم به زیر قدمهایم بود که صدایی زنانه سرم را بالا آورد. دختری با چشمانی گریان و میکروفون به دست، نزدیک موکب ایستاده و پیرمردی مقابلش اصرار میکرد تا انگشتری را از او قبول کند.
من و نورالهدی متعجب مانده بودیم و ابوزینب لحظاتی پیش از موکب برگشته و از ماجرا مطلع بود که صورت سبزه و مهربانش از خنده پُر شد و رو به ما خبر داد:
_این خانم خبرنگار شبکه العالمه. میخواست با حاجقاسم مصاحبه کنه، حاجی قبول نکرد! به جاش انگشترش رو داد به خادم موکب که بده به این خانم و از دلش دربیاره. حالا اینم انگشتر رو پس داده و میگه انگشتر نمیخوام، من به شبکه العالم قول مصاحبه با سردار سلیمانی رو دادم!
و سؤالی که در ذهن من بود، نورالهدی پرسید:
_چرا مصاحبه نمیکنه؟
به سمت نورالهدی چرخید و در تمام این سالها حاج قاسم را با تمام وجود حس کرده بود که با لحنی محکم جواب داد:
_تو حاجی رو نمیشناسی؟ از هر چی که بخواد بزرگش کنه، فرار میکنه!
رمـانکـده مـذهـبـی
از همان شبی که مقابل چشمانم رفت،دلم پیش غیرتش جا مانده و با این دلی که دیگر دست من نبود، کجا میتوانس
و هنوز کلامش به آخر نرسیده، اتومبیلی کنارمان توقف کرد و کسی صدا رساند:
_دخترم میشه گریه نکنی؟ حالا بگو چی بگم!
نگاهم چرخید و باورم نمیشد سردار سلیمانی را میبینم که با متانت از ماشین پیاده شد و با لبخندی دلنشین به سمت خبرنگار رفت. خانم خبرنگار هم به آنچه میخواست رسیده بود که هیجان زده به طرف سردار رفت و پاسخ داد:
_هرچی درحق این مردم باید گفته بشه، بگید!
سردار سلیمانی مقابلش رسیده بود، دوربین و پروژکتور آماده فیلمبرداری شدند و حاج قاسم شروع به مصاحبه کرد. در این سالها در عراق و فلّوجه از سردار سلیمانی زیاد شنیده و آنچه میدیدم فراتر از همه آنها بود که یک ژنرال نظامی با آنهمه قدرت و ابهت، دلِ دیدن اشک خبرنگاری را نداشت...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و واقعی #سپر_سرخ ✍قسمت ۱ و ۲ از پنجره اتاق نسیم خوش رایح
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۳ و ۴
پس از صرف شام، ما در قسمت زنانه موکب، تکیه به دیوار خستگی این روز طولانی را در میکردیم و صدای صحبت مردها از آن طرف شنیده میشد که نورالهدی با دقت گوش کشید و زیرکانه حدس زد:
_صدا ابومهدی میاد!
ظاهراً حاج قاسم و ابومهدی هم امشب مهمان همین موکب بودند و شنیدم جوانی ایرانی به سختی عربی صحبت میکند و ظاهراً خطابش به ابومهدی بود:
_حاجی یکی از تهران زنگ زده میگه شنیدیم حشدالشعبی با تانکهاشون تا خوزستان اومدن و شادگان رو هم گرفتن!
همهمه آرام خنده در سمت مردان پیچید و لحن نرم ابومهدی در گوشم نشست:
_بگو اگه جز لودر و بیل مکانیکی چیزی همراه ما دیدن، غنیمت بگیرن، آهنش رو بفروشن خرج سیل زدهها بکنن!
از نمک نشسته در لحن شیرین ابومهدی، صدای خنده مردها بلند شد و من با دلخوری پرسیدم:
_یعنی چی؟
نورالهدی میان خنده نفسی گرفت و با صدایی آهسته پاسخ داد:
_از وقتی حشدالشعبی برا کمک اومده خوزستان، بعضیا شایعه کردن که ما اومدیم اینجا سرکوب ایرانیها!
اما حکایت به همینجا ختم نمیشد که کمکم رنگ خنده از صورتش رفت، دردی در نگاهش پیدا شد و انگار قلب صدایش شکست:
_حتی ابوزینب عصری میگفت بعضیا توئیت زدن که چرا عراقیهایی که جوونای ما رو کشتن باید بیان کمک سیلزدههامون!
از سنگینی حرفهایی که از زبان نورالهدی میشنیدم خستگی امروز مثل آواری روی دلم خراب شد و لحن نورالهدی غرق غم بود:
_آخه مگه شهدای ایرانی تو جنگ رو ما کشتیم؟ما شیعههای عراق که خودمون بیشترین ظلم رو از صدام دیدیدم!حتی تو جنگ ایران و عراق، صدام جوونای ما رو به جرم حمایت از ایران اعدام میکرد!
و دیگر فرصت نشد بیشتر شرح این شایعه را بدهد که دوباره طنین کلام ابومهدی در فضا پیچید:
_زمان داعش ملت ایران خالصانه و بیتوقع به ملت عراق کمک کردن! الانم که تو کشور شما سیل اومده ما احساس وظیفه کردیم برا جبران قسمت کوچیکی از محبتهاتون بیایم کمک.
صدای تشکر میزبانان ایرانی میان صحبتهای ابومهدی شنیده میشد و او همچنان با مهربانی و آرامش میگفت:
_البته ما فقط وسایل مهندسی اوردیم برا کمک به جلوگیری از پیشرفت سیل. گروههای بهداری هم اوردیم برا اینکه مریضیهای بومی ما با منطقه شما یجوره! از طرفی پزشک و پرستار ما عربزبانه و راحتتر با مردم عربزبان شادگان و سوسنگرد ارتباط برقرار میکنه!
تلخی طعنههای فضای مجازی با شیرینی کلام ابومهدی کمتر میشد و دلم میخواست باز هم بگوید که لحن محجوب حاج قاسم به دلم نشست:
_ما با اینهمه نیرو درست نیس مزاحم صاحبخونه باشیم، پس عزیزان حرکت!
شاید دل دریایی او هم از تیرهایی که به سمت رفقای عراقیاش هدف گرفته بودند، شکسته و میخواست با ابومهدی خلوت کند که به نیت بازدید از مناطق سیل زده از موکب خارج شدند و من تا صبح از غصه قصه غریبانهای که شنیده بودم، خوابم نبرد.
پس از نماز صبح دوباره در چادر درمانی مستقر شدیم و دست خودم نبود که با معاینه هر بیمار ایرانی، کاسه دلم از غم تَرک میخورد و تلاش میکردم با خوشزبانی و مهربانی، لکه گناه نکرده را از دامنم بشویم مبادا گمان کنند به نیت شومی به ایران آمدهایم.
هرچه آفتاب بلندتر میشد، هوای زیر چادر بیشتر میگرفت و باز کارمان راحتتر از مردانی بود که به جنگ هجوم آب رفته و با کیسههای شن و گِل و لودر تلاش میکردند مانع پیشروی آب شوند.
نورالهدی مرتب به دیدن ابوزینب میرفت و هربار با شور و هیجان خبر میآورد که جوانان حشدالشعبی در کنار پاسداران ایرانی، مردانه مقابل آب ایستاده و راه سیل را سد کردهاند.
نزدیک اذان ظهر شده بود،آفتاب درست در مغز چادر میخورد و نفسم را گرفته بود که صدای مردی از پشت چادر بلند شد. نورالهدی برای وضو بیرون رفته و باید خودم پاسخ میدادم که روسریام را مرتب کردم و از چادر بیرون رفتم.
مرد جوانی از نیروهای سپاه ایران کودکی دو ساله را در آغوشش گرفته و تا چشمش به من افتاد، سراسیمه خبر داد:
_تب داره!مادرش مریضه نتونست بیاد.
به نظرم از عربهای خوزستان بود که به خوبی عربی حرف میزد و دلواپس حال کودک خواهش کرد:
_میتونید معاینهاش کنید؟
صورت گندمگونش زیر تیغ آفتاب خوزستان خش افتاده بود، پیشانیاش خیس عرق شده و لباس خاکیرنگش تا کمر، غرق آب وگل بود. دست به پیشانی کودک گرفتم تا دمای بدنش را بسنجم و باید هر چه سریعتر سِرم میزدم که چادر را بالا گرفتم و گفتم:
_بیاید تو!
پشت سرم وارد چادر شد، کودک را روی تخت قرار داد و مقابلم کمر راست کرد که مستقیم نگاهش کردم و پرسیدم:
_آب آلوده خورده؟
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۳ و ۴ پس از صرف شام، ما در قسمت زنان
و پیش از آنکه پاسخم را بدهد،حسی در نگاهم شکست. بیاراده محو چشمانش شده بودم و او پریشانی چشمانم را نمیدید که فکری کرد و مردد پاسخ داد:
_نمیدونم، الان از جلو چادرشون رد میشدم، مادرش گفت بیارمش اینجا.
دستانم به سوزن سِرم میلرزید و او برابر دیدگانم بیخبر از حال خرابم با لحن گرم کلامش همچنان میگفت:
_هرکاری صلاح میدونید انجام بدید، من میرم از مادرش میپرسم.
نمیدانست سه سال رؤیای دیدارش را حتی به خواب هم نمیدیدم که دیگر منتظر پاسخم نماند و به سرعت از چادر بیرون رفت. گریه کودک دلم را زیر و رو کرده و من توانی برای پرستاریاش نداشتم که بالای سرش زانو زده بودم و دیگر نه فقط دستانم که تمام بدنم میلرزید.
دو روز پیش در بیمارستان فلوجه دلتنگ دیدارش شده بودم، دیروز به پاس محبت بیمنتش راهی ایران شدم و امروز پس از سه سال دوباره در آینه چشمانم جان گرفته و از همین معجزه نفسم بندآمده بود. با بیقراری به سروصورت کودک دست میکشیدم تا آرامَش کنم و میترسیدم با این انگشتان لرزان به دستش سوزن بزنم که مثل چشمان بیمار او به گریه افتادم.
دیدن صورت مهربانش، تمام ترس و وحشت آن شب را به دلم کشانده و میان برزخی از بیقراری پرپر میزدم. در خلوت این چادر و در گرمایی که بیش از آتشبازی آفتاب از آتش احساس او به دلم افتاده بود،
همه اضطراب آن روزها به خاطرم آمده و فقط حس حضور و حمایتش را میخواستم که دوباره برگشت. قد بلند و قامت چهارشانهاش تمام قاب نگاهم را پر کرد و بهنظرم تمام راه را دویده بود که نفسنفس میزد:
_مادرش میگه...
او میگفت و بهخدا من نمیشنیدم چه میگوید! ای کاش نگاهم میکرد شاید وحشت چشمانم بهخاطرش میآمد و نمیخواست حتی لحظهای نگاهم کند که چشمش به کودک ماند و با همان لحن لطیفش پرسید:
_عفونت کرده؟
نمیخواستم اشکهایم را ببیند که دستپاچه به صورتم دست میکشیدم و همین دستهای لرزان دلم را رسوا میکرد. در این لباس حتی از آن شب هم مهربانتر شده بود و نمیشد اینهمه تپش قلبم را پنهان کنم که صدایم در سینه فرو رفت و یک کلمه پاسخ دادم:
_نمیدونم.
از نگاه سرگردانش پیدا بود از این پرستار بیدست و پا ناامید شده که به پشت سر چرخید و همزمان اطلاع داد:
_من میرم نماز و برمیگردم میبرمش!
و دوباره مقابل چشمانم از چادر بیرون رفت. در این سالها، هزاربار این صحنه را در پرده خیالم دیده و هزار حرف برای گفتن چیده بودم و حالا که برابرم جان گرفته بود، حتی نشد اشکهای آن شب را به یادش بیاورم و حیران مانده بودم تا نورالهدی برگشت.
رطوبت وضو به صورتش مانده و زیرلب ذکری میگفت که گیجی چشمانم، نگاهش را گرفت و میان ذکرش به حرف آمد:
_چی شده؟
دیگر طاقت گریههای کودک را نداشتم؛ با دستم اشاره کردم به او برسد و با حالی که برایم نمانده بود از چادر بیرون رفتم. آوای اذان ظهر از بلندگوی یکی از خودروهای سپاه بلند شده و من میان اینهمه آب و گِل دنبال او بودم که چشمم هر طرف میگشت و در این روز بهاری خوزستان، فقط شبهای سیاه فلوجه را میدیدم.
سه سال پیش فلوجه آزاد شد و همان زمان سه سال از سقوط شهر به دست داعش میگذشت. شهری که از زمان حمله آمریکاییها، بهشت تکفیریها و بعثیها شده و حضور همین دشمنان تشنه به خون شیعه، زندگی معدود خانوادههای شیعه در این شهر را جهنم کرده بود.
فلوجه زاویه سوم مثلث بغداد و کربلا بود و ازهمین نقطه،این دو شهر و حتی مسیر اربعین را با خمپاره میکوبیدند و هر روز شیعیان کربلا و کاظمین، قربانی عملیاتهای انتحاری تروریستهای حاضر در این منطقه میشدند. هنگام حمله داعش هم با خیانت بعثیها، فلوجه بیهیچ مقاومتی به استقبال داعش رفت و ازهمان ابتدا جوانان بسیاری از خانوادههای بعثی سرباز داعش شدند.
در جشن بیعت سران عشایر بعثی با ابوبکرالبغدادی، به جای گوسفند یکی از اسرای ارتش عراق را مقابل پای شیوخ بعثی کشتند و این تنها برای جشن بیعت بود که همان روزهای اول، چهارصد نفر از سربازان ارتش را با شلیک مستقیم گلوله به سرشان اعدام کردند و جسد همه را در گودالی روی هم ریختند.
دیگر از سرنوشت باقی اسرای ارتش بیخبر بودیم و هنوز نمیفهمیدیم چه بلایی سر این شهر آمده تا روزی که داعش عروس و دامادی را با بستن مواد منفجره به بدنشان تکهتکه کرد. در فلوجه هم مثل موصل و دیگر شهرهای تحت تصرف، داعش قوانین خودش را اجرا میکرد و جرم این زن و شوهر جوان تنها عدم ثبت ازدواجشان در دفتر شرعی داعش بود که به وحشیانهترین شکل ممکن اعدام شدند.
آن شب از بیمارستان به خانه برمیگشتم؛ ضجههای دختر بیچاره را میشنیدم که بیرحمانه او را برای محاکمه در خیابان میکشیدند، دامادش را از پشت سر با فشار اسلحه هل میدادند و باز باور نمیکردم سرانجام آن محاکمه، پارهپاره شدن پیکرهایشان باشد.
رمـانکـده مـذهـبـی
و پیش از آنکه پاسخم را بدهد،حسی در نگاهم شکست. بیاراده محو چشمانش شده بودم و او پریشانی چشمانم را ن
دیگر از سرنوشت باقی اسرای ارتش بیخبر بودیم و هنوز نمیفهمیدیم چه بلایی سر این شهر آمده تا روزی که داعش عروس و دامادی را با بستن مواد منفجره به بدنشان تکهتکه کرد. در فلوجه هم مثل موصل و دیگر شهرهای تحت تصرف، داعش قوانین خودش را اجرا میکرد و جرم این زن و شوهر جوان تنها عدم ثبت ازدواجشان در دفتر شرعی داعش بود که به وحشیانهترین شکل ممکن اعدام شدند.
آن شب از بیمارستان به خانه برمیگشتم؛ ضجههای دختر بیچاره را میشنیدم که بیرحمانه او را برای محاکمه در خیابان میکشیدند، دامادش را از پشت سر با فشار اسلحه هل میدادند و باز باور نمیکردم سرانجام آن محاکمه، پارهپاره شدن پیکرهایشان باشد.
کافی بود دختر و پسر جوانی را در شهر با هم ببینند و صورت آن دختر برایشان دلپسند باشد که به هر بهانهای پسر را دست بسته با شلیک گلوله به سرش اعدام میکردند و دختر را به کنیزی میبردند...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۳ و ۴ پس از صرف شام، ما در قسمت زنان
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۵ و ۶
گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار میچرخیدند که روبنده برای زنان اجباری بود، شلوار مردان نباید از مچ پا کوتاهتر میشد و هرکس خلاف این قوانین رفتار میکرد، مقابل چشم مردم شلاق میخورد و شاید زندانی میشد.
زندانهای داعش قفسهایی به ارتفاع یک متر بود که مردم بیگناه را به مدت طولانی در آن حبس که نه، مثل زبالهای مچاله میکردند تا استخوانهایشان همه در هم خرد شود.
حتی ما در بیمارستان با همان روپوش سفید پرستاری، به جای شال یا روسری سفید، مجبور بودیم شال مشکی بپیچیم و تمام مدت با روبنده سیاه کار کنیم که نه فقط در شهر که در تمام بیمارستانها مغز خشک و وحشی داعش حکومت میکرد.
مجازات توهین به مقدسات داعش، شلیک گلوله به سر بود. حتی ظن جاسوسی برای دولت عراق، به قیمت بریدن سر یا بستن مواد منفجره به گردن تمام میشد و مکافات بعضی خطاها از این هم وحشتناکتر بود.
دیگر همه فهمیده بودند خنجر داعش حنجره شیعه و سنی را با هم میبُرَد، مردم باید از شهر فرار میکردند و اینجا اول مصیبت بود. حلقه محاصره ارتش برای حمله به فلوجه هر روز تنگتر میشد و داعش نمیخواست سپر انسانیاش را به همین سادگی از دست بدهد که راههای خروج از فلوجه را بست و مردم در شهر زندانی شدند.
آذوقه در شهر تمام شده و خوراک بسیاری از خانوادهها تنها یک وعده آب و خرمای خراب بود. امکانات بیمارستانی به کمترین حد رسیده و همین حداقلها تنها باید در اختیار بیماران و مجروحان داعش قرار میگرفت.
اگر پزشکی برای رفتن به منطقه جنگی تعلل میکرد، اعدام میشد و ما مجبور بودیم زیر سایه اینهمه وحشت در بیمارستان کار کنیم که حتی نافرمانی نگاهمان را با گلوله پاسخ میدادند.
تلویزیون، موبایل و سایر وسایل ارتباطی را از مردم گرفته و باز به همین زنده بودن قانع بودیم تا از وحشت آنچه یک روز اتفاق افتاد، دیگر از زندگی سیر شدیم.
روزی که سه مادر را به جرم مخالفت با پیوستن فرزندانشان به داعش، به آتش کشیدند و از آن سختتر روزی که چهار زن و نُه کودک را که تلاش میکردند از فلوجه به سمت ارتش و نیروهای مردمی فرار کنند، در قفسی آهنی زندهزنده سوزاندند.
تمام این جنایات در برابر چشم مردم به سادگی صورت میگرفت و تصویرش به تمام دنیا مخابره میشد، درحالیکه ما حتی از ارتباط با دیگر شهرهای عراق محروم بودیم. دیگر هوای فلوجه حتی برای نفس کشیدن هم سنگین شده و هر روز آرزوی مرگ میکردم که نه طاقت تعرض داعش و نه توان زنده در آتش سوختن داشتم.
پدر و مادرم هر روز التماسم میکردند سر کارم حاضر نشوم و میدانستم مجازات غیبتم در بیمارستان، خنجر و قفس آتش است که زیر آواری از ترس و وحشت و پشت روبنده در بیمارستان جان میکندم تا دوباره به خانه برگردم. ایام نیمه شعبان رسیده و زیر چکمه تروریستهای داعش دیگر عیدی برایمان نمانده بود.
روزها بود به مرگ خودم راضی شده و نمیدانستم نصیبم زجرکش شدن است که من فقط برای لحظهای بدون روبنده بالای سر بیماری بودم و همان لحظه یکی از نیروهای پلیس مذهبی داعش به قصد تفتیش وارد بخش شد. چهره کریهش، داعشی بودنش را فریاد میزد و فرصت نداد روبندهام را پایین بیندازم که سرم عربده کشید:
_از خدا نمیترسی صورتت رو نمیپوشونی؟»
بند به بند انگشتانم از ترس به لرزه افتاده بود، با همان لرزش دست بلافاصله روبنده را پایین کشیدم و همان یک لحظه، زیبایی صورتم چشم هیزش را گرفته بود که نگاهش از شکاف روبنده میخ چشمانم شد.
در مسیرِ در ایستاده و راه فرارم را بسته بود، به خدا التماس میکردم راهی برایم بگشاید و قسمت نبود که کُلتش را به سمتم گرفت و به همین جرم، بیرحمانه حکمم را خواند:
_باید ببرمت پیش والی فلوجه!
با پنجه نگاهش به چشمانم چنگ میزد و من نمیخواستم به چنگال والی فلوجه بیفتم که معصومانه التماسش کردم:
_به خدا فقط یه لحظه روبنده رو برداشتم...
اما رحمی به دل سنگش نبود که امانم نداد حرفم تمام شود و وحشیانه نعره کشید:
_خفه شو!
پیرزن بیمار از هول عربدههای او روی تخت میلرزید و کار من از لرزه گذشته بود که تمام تنم رعشه گرفته و از شدت وحشت به گریه افتادم. اتاق بیمارستان با همه بزرگیاش برایم مثل قبر شده و او با همین کلت و زنجیری که از جیبش بیرون میکشید، قاتل قلبم شده بود.
میان گریه دست و پا میزدم رهایم کند، مقابل پایش روی زمین چمباته زده بودم تا دستش به دستانم نرسد و او مثل حیوانی وحشی به جانم افتاده بود تا آخر هر دو دستم را با زنجیر بست و از جا بلندم کرد.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۵ و ۶ گروهی از نیروهای داعشی تحت عنو
مقابل چشم همکاران و بیمارانی که وحشتزده تماشایم میکردند، در طول راهروی بیمارستان دنبالش کشیده میشدم. ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه از ترس هیولای داعشی فقط نگاهمان میکردند تا از بیمارستان خارج شدیم...
خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل اسیری کشید و به جای والی فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه بیپروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمیسوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد.
پشت سیاهی پارچهای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله گفت:
_مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده!
وصف خرابههای زندان زنان داعش را شنیده و میدانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به خدا التماس میکردم معجزهای کند. مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را میگرفت که حس کردم از شهر دور شدیم. سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابانهای شهری نمیآمد و مطمئن شدم از فلوجه خارج شدیم که جیغ کشیدم:
_کجا داری میری؟
حالا دیگر به زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هقهق گریه ضجه میزدم:
_منو برگردون فلوجه!مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس منو کجا میبری؟
چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندانهایم شکست و جیغم در گلو خفه شد. سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهرههای گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد:
_خفه شو! مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟
تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس میکردم در حال جان کندنم و او به همین حال خرابم مستانه میخندید و با زبان نحسش زجرم میداد.
میدانستم رهایم نخواهد کرد و نمیدانستم میخواهد زنده آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم میلرزید.
چند روز بیشتر تا نیمهشعبان نمانده بود و دلم بیاراده در هوای صاحبالزمان (علیهالسلام) پَرپَر میزد که لبهای خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد. انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید:
_کجا میری برادر؟
درِ ماشین باز نشده و حس میکردم صدای کسی از بیرون میآید و داعشی پاسخ داد:
_این اطراف خونه دارم.
و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارتگریاش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد:
_تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود!
او مکثی کرد و با لحنی گرفته پاسخ داد:
_ارتش و ایرانیها این چند روزه نزدیکتر شدن، برا همین ایستگاههای تفتیشمون بیشتر شده!
و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد:
_این کیه؟
دلم میخواست خیال کنم معجزه امام زمان (علیهالسلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمیگرداند که صدایش را صاف کرد:
_زن خودمه!
افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم:
_اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟
به هر ریسمانی چنگ میزد تا مرا به فلوجه برنگرداند و دوباره بهانه تراشید:
_نماز نمیخونه! میخوام ببرم حدّش بزنم!
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیششان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و مظلومانه ضجه زدم:
_دروغ میگه! من زنش نیستم!من فقط یه لحظه روبندهام رو نزدم که بازداشتم کرد!
و اجازه نداد نالهام به آخر برسد که با عربدهای سرم خراب شد:
_خودم زبونت رو میبُرم!
افسر تفتیش از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد:
_کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟
پشت این چشمان بسته از وحشت آنچه نمیدیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمیخواست از من بگذرد که به سیم آخر زد:
_این دختر غنیمت من از جهاده!
لبهایم از وحشت میلرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید:
_کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟
نمیدانستم کدامیک اسلحه کشیدهاند و آرزو میکردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد: