رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ زهر کلامش طوری جانم را گرفت
_الان بلند میشم.
آفتاب طلوع کرده بود و عامر هنوز خواب بود، نمازش قضا شده و من حتی نمیفهمیدم با اینهمه بیقراری دیشب و با این حال و روز من، چطور میتواند اینقدر راحت بخوابد.
من و نورالهدی تا صبح پلکمان روی هم نرفته بود که من بیتاب پدر و مادرم بودم و خمار خیال آن غریبه و او نگران همسرش که در عملیات آزادی فلوجه بود و ماجرای دیگری که من از آن بیخبر بودم.
در اتاق، خودم را پنهان کرده و در را هم میبستم مبادا چشمم بار دیگر به عامر بیفتد و او بلاخره بیدار شده بود که شنیدم نورالهدی توبیخش میکند:
_دیشب رفته بودی منطقه سبز؟
از دوران دانشجوییام در دانشگاه بغداد، در خاطرم مانده بود منطقه سبز، محوطه کاخ سابق صدام و بعد از آن محل استقرار نیروهای آمریکایی و در حال حاضر مکان ادارات دولتی مهم و سفارتخانههای آمریکا و انگلیس است و نمیدانستم عامر آنجا چه میکرده که با صدایی خوابآلود ادعا کرد:
_بلاخره یکی باید واسه این کشور یه کاری بکنه!
متوجه منظورش نشدم و پاسخ ژست وطندوستیاش در آستین نورالهدی بود:
_تو اگه فکر این کشور بودی بعد از اینکه درسِت تموم میشد،برمیگشتی برای کشورت کار میکردی!حالا ۱۵ روز اومدی عراق که هرشب بری ضد دولت شعار بدی؟ اشغال پارلمان و تظاهرات هرشب شما چه دردی از این مردم دوا میکنه؟
اما دل عامر پیش من مانده و میخواست دوباره صدایم را بشنود که بیتوجه به آنچه نورالهدی میگفت، بحث را به هوایی دیگر برد:
_به جا این حرفا ببین میتونی آمال رو راضی کنی من یکم باهاش حرف بزنم؟ فکر اینکه دیروز اذیتش کردن داره دیوونم میکنه!
غیرتش زخمی شده بود و نورالهدی نمیخواست زخم دل من دوباره سر باز کند که با لحنی گرفته پاسخ داد:
_اگه دوست داری آمال و هزارتا دختر دیگه مثل آمال تو این کشور امنیت داشته باشن، چرا هر شب میری منطقه سبز و ضد ایران شعار میدی؟
سپس آه بلندی کشید طوری که از پشت همین دیوارها حرارتش را حس کردم و با صدایی زخمی، جراحتهای مانده بر جان عراق را به رخ برادرش کشید:
_این سالها عراق نبودی و ندیدی داعش نصف کشور رو گرفت و داشت به بغداد میرسید! بهخدا اگه فتوای جهاد آیت الله سیستانی و تشکیل حشدالشعبی و کمک ایران نبود، بغداد هم اشغال میکردن! حالا که پیشروی ارتش و نیروهای مردمی شدت گرفته و کمر داعش تو عراق شکسته، شماها رو تحریک میکنن به هر بهانهای تظاهرات کنید و ضد ایران و دولت عراق شعار بدید، مبادا این کشور یه ذره روی آرامش ببینه!
از حرفهای نورالهدی میفهمیدم شبهای بغداد آشفته شده و همان یک کلمهای که از ایران گفته بود، خون عامر را به جوش آورد و صدایش را بلند کرد:
_چرا انقدر سنگ ایران رو به سینه میزنید؟ ایران جز دخالت تو عراق چیکار میکنه؟ایران باید از عراق بره..
و هنوز خط و نشان کشیدنش تمام نشده بود که نورالهدی مردانه به میدان زد:
_انگار تو آمریکا خبرها درست بهت نمیرسه و نمیدونی اگه حاج قاسم نبود بغداد که هیچ، حتی اربیل هم سقوط میکرد!»
و برای ادعایش مدرکی محکم داشت که اجازه نداد عامر پاسخی بدهد و با لحنی مقتدر ادامه داد:
_شهرهای سنجار و آمرلی هر دو در محاصره داعش بودن. مردم سنجار به امید نیروهای حزب دمكرات كردستان بودن اما وقتی صبح شد هیچ نیروی دموکراتی تو شهر نبود. همه فرار کرده بودن و شهر رو دو دستی تحویل داعش دادن تا هر چی مرد تو شهر بود رو سر بریدن و دخترها و زنهای ایزدی رو همه رو به اسارت بردن اما مردم آمرلی با کمک نیروهای ایرانی مقاومت کردن. درحالی که آمرلی کاملاً در محاصره داعش بود، حاج قاسم با هلیکوپتر وارد شهر شد و بعد از سه ماه محاصره، بلاخره شهر رو آزاد کرد!
نورالهدی میگفت و اینهمه باران کلماتش در دل سنگ عامر اثر نمیکرد که میشنیدم با حالتی عصبی به در و دیوار میزند بلکه ایران را متهم به دخالت در عراق کند و نورالهدی یکتنه مردِ میدان این مباحثه بود که باز پاسخ میداد:
_اونی که تو سر شما فرو کرده ایران داره تو عراق دخالت میکنه و باید از این کشور بره، میخواد حاج قاسم تو خط مبارزه با داعش نباشه، اینو بفهم عامر!
جنایات داعش را به چشم دیده و طعم سخت محاصره را چشیده بودم و همین دیروز مردانگی یکی از نیروهای خط حاج قاسم، فرشتۀ نجاتم شده بود که از شرح حماسی نورالهدی، ندیده عاشق این سردار ایرانی شده و به خدا التماس میکردم پیش از آنکه پدر و مادرم از خبر ربوده شدن تنها دخترشان دق کنند، زودتر فلوجه هم را به دست حاج قاسم آزاد کند...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ زهر کلامش طوری جانم را گرفت
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر میزد، میهمان خانه نورالهدی بودم. عامر هر روز به ما سر میزد و هر بار من خودم را در اتاق حبس میکردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند:
_اگه تو نمیخوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده!
و این قهر و سکوت دیوانهاش کرده بود که بیهوا فریاد کشید:
_نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا!باید با من بیای،میفهمی؟!
خیال میکرد با عربده کشیدن میتواند رامم کند و نمیدانست در این سالها در فلوجه بهقدری حیوان وحشی داعشی دیدهام که دربرابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظهای دلم نمیلرزد.
میشنیدم نورالهدی سرزنشش میکند و او همچنان خط و نشان میکشید که لحن مردانهای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچهها بلند شد.
ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسریام را به سر کشیدم و هیجانزدهتر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم.فقط میخواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بیخبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید:
_فلوجه آزاد شد؟
نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم، خنده فراموشش شد. خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگیاش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتابسوختهاش خبر از نبردی سخت میداد و حالا نمیفهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه میکند.
عامر چند قدم عقبتر با دلخوری نگاهم میکرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمهای که از همسرش درباره من میشنید، خون غیرت بیشتر در صورتش میدوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی میزد.
شرم و حیا مانع میشد تا نورالهدی همهچیز را بگوید و از همان حرفهای درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت. من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطهای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد:
_پس «مهدی» اونشب واسه همین انقدر دیر اومد.
نمیفهمیدم چه میگوید و نمیدانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم:
_فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟
همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد:
_فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد!همین امروز خودم میبرمت پیش پدر و مادرت.»
باورم نمیشد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره میتوانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لبهایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش میلرزید، دوباره میخندیدم.
نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خندههایم بود که حلقه اشک روی مژههای مشکی و بلندش نشست و نمیخواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمیشد، شانههایش از گریه میلرزد.
ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح میدهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد:
_ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی!
با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و بهخدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن میگفت و دلم میخواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم:
_حاج قاسم بینشون نیس؟
از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبیاش میکرد که با هر دو دست اشکهایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید:
_حاج قاسم رو از کجا میشناسی؟
شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانیتر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت:
_خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟
و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت:
_همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده!
برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط میخواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگیام شده و بیهوا دلم را با خودش برده بود. اما همین خبر و یادآوری آن شب برای عصبیتر کردن عامر کافی بود که سینه در سینۀ ابوزینب نعره کشید:
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ چند روز با دلی که در قفس س
_انقدر ایرانی ایرانی نکنید! از کجا معلوم همون ایرانی آمال رو اذیت نکرده باشه و حالا این دختر از ترس آبروش جرأت نمیکنه حرفی بزنه!
از زشتی آنچه از زبان عامر میشنیدم گُر گرفتم، نورالهدی قدمی به سمت عامر رفت تا پاسخ بیحیاییاش را بدهد و ابوزینب به هیچکدام از ما فرصت عکسالعمل نداد که کشیدۀ محکمی در صورت عامر کوبید و مردانه فریاد کشید:
_خفه شو!
تنم تب کرده بود، پیشانیام از عرق پوشیده و دیگر توانی برای ایستادن نداشتم که قامتم از زانو شکست، بیرمق روی زمین چمباته زدم و بهخدا دلم میخواست زمین من را ببلعد. آن شب، بعد از رفتن آن داعشی هیچکس جز خدا بین ما نبود و خدا خود شاهد نجابت چشمان و حیای کلامش بود که حتی در ماشین یکبار نگاهم نکرد و جز چند سوال ضروری، کلامی با من حرف نزد تا مرا به آغوش نورالهدی سپرد و رفت.
تازه گمشدۀ این چند روزم را پیدا کرده و دلم میخواست بیشتر از او بشنوم و حالا عامر کاری کرده بود که حتی خجالت میکشیدم سرم را بالا بگیرم. جای سیلی روی صورت عامر بود و انگار این کشیده، داغ دل ابوزینب را خنک نکرده بود که کلماتش از خشم تک به تک آتش میگرفت:
_اون پسر رفیق منه! یکساله با هم تو یه سنگر میجنگیم و مثل برادرم بهش اعتماد دارم. تو خجالت نمیکشی؟
عامر دیگر جرأت نمیکرد کلامی بگوید که فقط خیره نگاهش میکرد و آنچه من ندیده بودم، ابوزینب دیده و تازه امروز رازش را فهمیده بود که شور شیدایی آن جوان به جانش افتاد و صدایش همچنان از ناراحتی میلرزید:
_کاری که اون شب مهدی کرده، دل و جیگری میخواد که هرکسی نداره! پس دهنت رو ببند!
از نیمرخ عامر میدیدم صورتش از غیظ و غضب کبود شده و کشیدهای که در دستان من مانده بود، از ابوزینب خورده و دیگر حرفی برای گفتن نداشت که از خانه بیرون رفت و در را پشت سرش طوری به هم کوبید که تنم لرزید و اشکی که پشت شیشه چشمم بند آمده بود، بیصدا چکید.
نورالهدی میفهمید چه حالی دارم؛ کنارم روی مبل نشست و دستان مهربانش را دور شانهام کشید تا دلم به خواهریاش خوش باشد و ابوزینب برای دلداریام نمیدانست چه کند که به جاده خاکی زد:
_خطوط تلفن هنوز تو فلوجه قطعه، نمیتونیم با پدر و مادرت تماس بگیریم اما هروقت آماده شدی، خودم میبرمت!
میدانستم به هوای دوری و بیخبری از من، دلی برایشان باقی نمانده و در این چند روز کابوس کشته شدن من هزار بار آنها را کشته است که تمام توانم را جمع کردم و یک جمله گفتم:
_الان بریم.
نورالهدی دلش میخواست همراهم تا فلوجه بیاید اما دخترانش یکی سه ساله و دیگری شیرخواره بود و نمیشد تنهایشان بگذارد که مرتب سفارش حال و روزم را به همسرش میکرد.
به خوبی میدانست در فلوجه کارد به استخوان مردم رسیده است؛ هر چه میتوانست از نان و برنج و گوشت و روغن و حبوبات همراهم کرد و به جای من، او از اینهمه مهربانی شرمنده بود که زیر لب زمزمه کرد:
_تا شهر برگرده به وضعیت عادی شاید اینا به کارتون بیاد.
آغوشش شبیه خواهری که هرگز نداشتم گرم و امن بود و باید از حضورش دل میکندم که سرانجام روی او و دخترانش را بوسیدم و از خانه خارج شدم. با دلی که از زخم زبان عامر آتش گرفته بود، از پلهها پایین میآمدم و هنوز از پیچ پله رد نشده بودم که ابوزینب صدا رساند:
_در ماشین بازه، سوار شو تا من بیام.
در خانه را باز کردم و همین که ماشین ابوزینب را دیدم، پرندۀ خیالم از قفس پرید که چند شب پیش درست مقابل در همین خانه از ماشینش پیاده شده و همینجا آخرین بار او را دیده و حالا نمیفهمیدم در دلم چه خبر شده است.
شاید صورتش را به درستی ندیده و تنها ساعتی کنار او بودم و در همان زمان کوتاه، جسارت و شجاعت و فداکاریاش کاری با قلبم کرده بود که حتی لحظهای فکرش فراموشم نمیشد.
نگاهم به خم خیابان بود؛ جایی که ماشینش پیچید و آخرین بار نیمرخ صورتش را دیدم و بیآنکه بخواهم آرزویی به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت در و دیوار جانم را به هم کوبید؛ دلم میخواست تنها یکبار دیگر او را ببینم و بنا بود حتی شیرینی آرزوی دیدارش زهرِ جانم شود که صدای عامر در گوشم شکست:
_چرا نمیفهمی داری دیوونم میکنی؟
به سمتش چرخیدم؛ کنار کوچه منتظر من ایستاده بود و میخواست تا ابوزینب نیامده کاری کند که با میخ نگاه خیرهاش به چشمانم فرو رفت و بیپرده پرسید:
_چیکار کنم که راضی بشی با من بیای؟
هنوز از نیشی که در خانه زده بود، تا مغز استخوانم میسوخت که با تنفر نگاهش کردم و با یک جمله انتقام گرفتم:
_اگه تا دیروز هیچ احساسی بهت نداشتم، از امروز ازت بدم میاد!...
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ چند روز با دلی که در قفس س
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨
✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ
✍قسمت ۱۹ و ۲۰
کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛چند لحظه فقط نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که تا آن روز شبیهش را ندیده بودم و انگار باور کرد چیزی برای از دست دادن ندارد که شبیه ماری زخم خورده، زهرش را پاشید:
_عاشق اون پسره شدی که منو پس میزنی؟
دیگر مجازاتش از یک کشیده گذشته و نمیدانستم جواب اینهمه بیحیایی و بیرحمیاش را چطور بدهم که خیره به چشمانش، دنبال کلمهای برای کوبیدن بر دهانش میگشتم و سرانجام با صدایی شکسته حرف دلم را زدم:
_یادته روزهایی که تو فلوجه گیر افتاده بودم؟ پدرم التماست میکرد بیای فلوجه و من و مادرم رو با خودت از شهر ببری ولی تو از ترس جونت منو تنها گذاشتی و رفتی آمریکا! ادعا میکردی عاشق منی ولی حاضر نشدی حتی روزهایی که تردد تو فلوجه آزاد بود، من رو نجات بدی!
با چشم خودم دیده بودم آن جوان برای نجات یک دختر غریبه بر لبۀ تیغ مرگ راه میرفت؛ میدانست ممکن است اسیر شود و اگر میفهمیدند از نیروهای ایرانی است، به مرگش راضی نشده و با وحشتناکترین روشها زجرکشش میکردند اما مردانه به میدان خطر زده بود که صادقانه شهادت دادم:
_تو به خاطر من حاضر نشدی تا فلوجه بیای ولی اون برای نجات من...
و پیش از آنکه شرحم به آخر برسد ابوزینب رسید. نیاز به هیچ توضیحی نبود که عامر روبرویم ایستاده و چشمان من غرق بغض و نفرت بود و همین صحنه، کافی بود تا ابوزینب رو به عامر صدایش را بلند کند:
_چرا دست از سر این دختر برنمیداری؟ چی از جونش میخوای؟ برو دنبال زندگی خودت!
اما همان حرفهای آخرم عامر را دیوانه کرده بود که با صدای بلند خندید و در پاسخ ابوزینب حرفی زد که از خجالت دنیا روی سرم خراب شد:
_من میرم دنبال زندگی خودم ولی تو به فکر این دختر باش که عاشق رفیق ایرانیات شده!
نمیدانستم نقشی از خطوط بههم ریختۀ چشمانم خوانده یا فقط میخواهد آزارم دهد و هر چه بود،دردناکترین روش را برای شکنجه معشوقه قدیمیاش انتخاب کرده بود. ابوزینب هم فهمیده بود کار جنون عامر از یک کشیده گذشته که با هر دو دست، یقۀ لباسش را چنگ زد و حکمش را صادر کرد:
_والله اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی...
دیگر نمیفهمیدم ابوزینب چه میگوید که عامر با همین چند کلمه قلبم را متلاشی کرده و نفسم را گرفته بود. دلم میخواست یکبار دیگر او را ببینم و حالا حرف عامر طوری دلم را زیر و رو کرده بود که حالم از همه چیز حتی احساس خودم به هم میخورد.
ابوزینب با فشار دست، عامر را به سمت انتهای کوچه هُل میداد و نمیخواست صدایش بیش از این بلند شود که در گلو فریاد میکشید تا عامر حرفی نزند و بهخدا من دیگر نمیشنیدم چه میگوید تا بلاخره از میدان دیدم ناپدید شد، ابوزینب برگشت و من در خلوت ماشینش در خودم فرو رفتم.
خجالت میکشیدم سرم را بالا بگیرم یا کلمهای بگویم و او حال دلم را خوب میفهمید که پس از دقایقی سکوت و همین که وارد جاده فلوجه شدیم، شروع کرد:
_مهدی اونروز رفته بود برای شناسایی، قرار بود قبل از غروب برگرده اما تا آخر شب ازش خبری نشد.تو فرماندهی همه نگرانش بودیم و تقریباً مطمئن شدیم گرفتار شده تا بلاخره برگشت.
از بهخاطر آوردن لحظه بازگشت رفیقش، لبخندی زد و به شیرینی ادامه داد:
_ما فقط صورتش رو میبوسیدیم و میگفتیم خدا رو شکر سالمی اما اون گفت کار شناسایی طول کشیده و هیچی از این قصه نگفت.
در سکوتی ساده چشمم به زمینهای کشاورزی اطراف جاده بود و دوباره هوایی حضورش شده بودم که دلم بیهوا میلرزید. ابوزینب نفس بلندی کشید و شاید او هم از حرفهای عامر دلش سوخته بود که آهسته نجوا کرد:
_بیشتر از یکساله مهدی رو میشناسم. از نیروهای حاج قاسم و از بهترین رفیقای منه! اهل نماز شب و دعا و قرآنه و هر وقت فرصتی پیش میاد میره کربلا زیارت. شجاعتش بین بچهها معروفه اما دیگه فکر نمیکردم همچین کاری کنه!
بهقدری بیریا از رفیقش میگفت که دلم میخواست به او بگویم فرصتی برای دیدارمان فراهم کند و با اینهمه تهمتی که عامر به من و او زده بود، دیگر مجالی برایم نمانده و همین حسرت باعث میشد بیشتر از عامر متنفر شوم.
مطمئن بودم دیگر او را نخواهم دید و باید فراموشش می کردم اما هر چه میکردم خاطرش از خیالم نمیرفت و حتی نمیتوانستم به کس دیگری فکر کنم.حالا سه سال از آن روزها سپری شده و من با پای خودم به خوزستان آمده بودم و خبر نداشتم در همین سفر، دوباره او را خواهم دید.
صدای اذان همچنان از بلندگوی ماشین سپاه بلند بود و من در تیزی تیغ آفتاب سرِ ظهر شادگان، با چشمان پریشانم دنبال او میگشتم. گفته بود بعد از نماز برای بردن این کودک بیمار به چادر ما بازخواهد گشت و در انتظار همین لحظه آن هم بعد از سه سال، جان من داشت به گلو میرسید...
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بسماللهالقاصمالجبارین✨ ✨رمان امنیتی و جذاب #سپر_سرخ ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ کلامم به آخر نرسیده دیدم ت
هوا گرم بود، تا چشم کار میکرد آب و گِل بود و تمام تشویش عالم انگار در دل من بود که نمیدانستم خاطرۀ این دختر تنها در آن شب وحشتناک، در خاطرش مانده است؟ دوباره به چادر برگشتم؛ نورالهدی به کودک سِرم زده و هنوز ذهنش درگیر حال من بود که تا وارد شدم، با دلپواسی پاپیچم شد:
_حالت خوب نیس؟
شاید فشارم افتاده بود که دیگر نتوانستم سر پا بمانم و گوشۀ چادر روی صندلی نشستم. دلم میخواست به نورالهدی بگویم اما در طول این سالها ردّ زخم زبانهای عامر از دلم نرفته و هنوز میترسیدم حرفی بزنم که با نفسهایی بریده بهانه چیدم:
_چشمام سیاهی میره!
و نه تنها چشمانم که دنیا دور سرم میچرخید و آوار خاطره خانهخرابم کرده بود. نورالهدی دنبال دارویی برای بهتر کردن حالم بود و من نمیدانستم باید چه کنم که سه سال حسرت دیدارش به دلم مانده و حالا در آستانۀ آنچه رؤیایم بود، پشیمان شده بودم!
سالها پیش، یک شب آن هم برای یکی دو ساعت همراهش بودم و نمیفهمیدم چرا باید برای یک لحظه دیدنش، اینهمه دست و پای دلم را گم کنم؟ تنها چیزی که از او در خاطرم مانده بود لحن گرم و نگاه گیرا و حرارت حضورش بود که در آن شب وحشتناک آرامم میکرد و یعنی همینها برای عاشق شدنم کافی بود؟
در این سالها خیال میکردم به خاطر فداکاریاش فقط مدیون او هستم و حالا از ضربان قلبی که به شماره افتاده و نفسی که بند آمده بود، میفهمیدم بیمارش شدهام. از حال خودم حیران شده و چند لحظه مانده به آمدنش، میخواستم به داد دلم برسم که اینهمه احساس نسبت به یک مرد غریبۀ ایرانی، عاقلانه نبود. از شبی که از هم جدا شده بودیم، آرزو میکردم یکبار دیگر او را ببینم و حالا میدیدم هر بار دیدنش، عاشقترم میکند که نیت کردم از همه چیز حتی از فکرش فرار کنم.
بیتوجه به نسخهای که نورالهدی بیخبر از حال خرابم برای درمان سرگیجهام میپیچید، از جا بلند شدم و همانطور که به سمت درِ چادر میرفتم، چند کلمۀ درهم گفتم:
_یه آقایی میاد بچه رو ببره پیش مادرش.
با عجله چادر را کنار زدم تا پیش از آنکه برگردد از اینجا رفته باشم که گوشه چادر محکم به کسی خورد و من از آنچه دیدم، خشکم زد. مقابلم ایستاده بود، با همان صورت خیس از عرق و لباس غرق آب و گِل! چادر به صورتش برخورد کرده و شاید از نگاه خیرهام خجالت کشید که چشمانش به زیر افتاد و با لحنی محکم حرف زد:
_اومدم بچه رو ببرم.
نورالهدی نمیدانست چه کسی پشت این چادر ایستاده و تنها حرفش را شنیده بود که صدا رساند:
_الان بچه رو میارم!
از همان چشمان سربهزیرش، نجابت میچکید و من عهد کرده بودم از حضورش بگریزم که دلم جا ماند و جسمم از چادر فرار کرد. طوری شتابزده از چادر بیرون رفتم که بهسرعت خودش را کنار کشید تا برخوردی بین شانههایمان نباشد و در همان لحظات آخر دیدم از اینهمه دستپاچگیام حیرت کرده است.
با قدمهایی که از پریشانی به هم میپیچید از چادر فاصله میگرفتم و به خدا التماس میکردم کمکم کند که نمیخواستم اسیر کسی باشم که حتی لحظهای فکرش پیش من نیست.
در فاصلهای دور از چادر، پشت ماشینی پناه گرفته و دلم دست خودم نبود که بیاراده نگاهم تا چادر میدوید و دیدم کودک را در آغوشش گرفته و به سمت محل اسکان خانوادهها میرود.
صبر کردم تا از عرصۀ چشمانم بیرون رفت و دیگر او را نمیدیدم که از پناهگاهم بیرون آمدم و با قدمهای بیرمقم به سمت چادر برگشتم. نورالهدی در حیرت رفتار من، بیرون چادر منتظرم ایستاده بود و تا نزدیکش رسیدم، با نگرانی بازخواستم کرد:
_یدفعه کجا رفتی؟
خودم نمیدیدم اما انگار رنگ صورتم پریده بود که دستم را گرفت و دقیقاً به هدف زد:
_از چیزی ترسیدی؟
طوری با محبت پرسید که نشد در برابر حجم حرف مانده در سینهام مقاومت کنم و یک جمله بیهوا از دلم پرید:
_خودش بود!
نفهمید چه میگویم و پیش از آنکه بپرسد، معصومانه اعتراف کردم:
_این آقایی که الان اومد.
لحظاتی نگاهم کرد و انگار منظورم را فهمیده بود که ناباورانه پرسید:
_اقامهدی؟
و همین واژه، ویرانم کرده بود که آیینه چشمانم در هم شکست و خرده شیشههای عشق روی لحنم نشست:
_کمکم کن نورالهدی! قسمت میدم کمکم کن فراموشش کنم!
از درماندگیام دلش به درد آمده بود، دستم را گرفت تا وارد چادر شدم، کمکم کرد روی صندلی بنشینم و خودش مقابل پایم روی زمین نشست:
_دوسش داری؟
سرم را میان دستانم گرفتم و برای گفتن هر کلمه جان میکَندم:
_نمیدونم.. فکر میکردم فقط چون کمکم کرده...اما حالا که دوباره دیدمش..
همانطور که مقابلم نشسته بود،هر دو دستم را گرفت و پاسخ دلشورهام را به شیرینی داد:
_میخوای به ابوزینب بگم پیداش کنه؟..
✨ادامه دارد...
✍نویسنده؛ خانم فاطمه ولینژاد
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
✨✨🇮🇷✨✨🇮🇷✨✨
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ دستم را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
دایی شروع میکند به حرف زدن و ماجرا را میگوید حتی قضیهی دیشب و کار من را هم!
در همین حین چشمم به آقامرتضی میافتد و با دلخوری نگاهش میکنم. بیچاره سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. حاج آقا سری تکان میدهد و میگوید:
_خیره ان شاالله، خب یه چند صباحی همینجا بمونین تا جایی براتون پیدا کنم.
دیگه ببخشید که حجرهها همه کوچیکه وگرنه خودت که میدونی یکی از خونههام تو زعفرونیه رو بهت میدادم.
دایی کمیل و حاج آقا میخندند. حاج آقا نگاهی به آقامرتضی میاندازد و به من اشاره میکند که:
_اینا باهم ازدواج کردن؟
دایی سرش را پایین میاندازد و مرتضی پوزخند بر لب دارد.
_نه حاجی، اون دوستمه ایشونم خواهر زادمه که گفتم دیشب چیکار کردن.
حاج آقا میخندد و میگوید:
_ماشالله! چه دختر شیرزنی! پس این سر نترس توی خونواده تون ارثیه. دختر آ سد مجتبی باید اینجوری برازندهی پدرش باشه.
تعجب میکنم که حاج آقا، آقاجانم را میشناسد و میپرسم:
_شما آقاجانم رو میشناسین؟
حاج آقا به طرف در میرود و میگوید چایی بیاورند. بعد دوباره پشت میز کوچکش مینشیند و میگوید:
_آ سد مجتبی رو که همه میشناسن، من آشناییتم مال زمان طلبگیه. این آقاکمیل هم که اومد تهران موندگار شد، آسدمجتبی دستشو تو دستم گذاشت و فهمیدم این جوونم مثل خودشه. نترس و جسور در عین حال، رُحَماءُ بَینَهم هستش.
دایی دست را روی سینه میگذارد و با "اختیارین" و "خوبی از شماست" واکنش نشان میدهد. بعد از اینکه چای میخوریم به طرف یک حجره میرویم و حاج آقا میگوید:
_این حجره مال شماست. آقامرتضی هم چون معذب نباشن میتونن بیان حجرهی من شبو صبح کنیم. خوبه؟
در این در به دری داشتن آرامش مهم بود اینکه آشپزخانه نباشد و حجره تنگ و تاریک هم باشد اهمیتی نداشت.
تشکر میکنیم و حاج آقا میرود. دایی و مرتضی وسایلشان را گوشه ای میگذارند و بیرون میروند.
کمی به دور و برم اتاق نگاه میکنم. با اینکه چیزی در اتاق نیست اما احساس خوبی دارم و راضی هستم.انگار من هم واقعا یک مجاهد در راه مکتب خمینی شدهام آن هم یک مجاهد واقعی نه قلابی.
وسایلی که کف اتاق ریخته را جمع میکنم که چشمم به دفتر وسط اتاق میافتد.
خم میشوم و برش میدارم که چند ورقه اش بیرون میپرد.کاغذها را لایِ دفتر میگذارم و دفتر را روی ساکش میگذارم.
گوشهای از حجره نشستهام و به مادر و آقاجان فکر میکنم. پرنده ی خیالم مرا به مشهد برده است...
کنار پنجره فولاد و ضریح...
کنار درخت چنارِ خانه...
کنار فانوس روی طاقچه ی اتاقم...
شاید هم دور سفرهای که همگیمان جمع هستیم.
دلم برایشان میسوزد، به احتمال زیاد نامه ها به دستشان رسیده اما خیلی وقت میشود که زنگی بهشان نزده ام. حتما دل مادر برایم شور میزند و با آقاجان غرغر میکند.
شاید هم چادر چاقچور میکند و به خانه لیلا میرود و از آقامحسن کمک میخواهد. غرق در فکرم که اشکی از گوشهی چشمم روی گونههایم میلغزد.
در باز میشود و چشمانم را از نور زیاد اذیت میکند. اشکم را پاک میکنم و با دیدن دایی و آقامرتضی بلند میشوم.
دایی قوطی تن ماهی و خوراک لوبیا را میبرد و داخل بشقاب میریزد.آقامرتضی با دیدن دفترش دستپاچه میشود و سریع توی ساکش میگذارد.
غذا را در سکوت میخوریم و بعد از ناهار مرتضی سراغ کاغذها و دستگاه تایپش میرود.دایی هم نگاهی به کتابهایش می اندازد و بررسی میکند.
کیفش را وسط حجره خالی میکند و دانه به دانهی کتابها را نگاه میکند و با نگرانی میگوید:
_ریحانه کتابایی که آوردی کو؟
کتابهایم را کنار کتابهای دایی میگذارم و دایی سریع نگاهشان میکند.خودش را کنار میکشد و با پشت دست به پیشانی هاش میزند.
_ای وای! یه دفترو جا گذاشتم. توش کلی اطلاعاته!
من هم نگران میشوم و میپرسم:
_یعنی چی؟ چی توش نوشته؟
_دفتر گزارش کار و برنامه ریزیم بود. برا خودم کارهامو می نوشتم حتی اسامی بچه که مثلا فردا با محمد میرم بیرون یا ۱۰ تا اعلامیه فلان مغازه...
آقامرتضی دستش را روی شانه ی دایی میگذارد و میگوید:
_من میارمش، فقط بگو کجا گذاشتی؟
+نه خطرناکه! اگه ساواک خونه رو شناسایی کرده باشه چی؟
_باهم میریم. ان شاالله که طوری نمیشه.
+پس هر چه سریعتر بهتر! همین حالا بریم.
سرم درد میگیرد و با غیض میگویم:
_کجا؟ چرا بریم بریم میکنین؟ به من کمتر شک میکنن تازه کمترم فعالیت دارم.
دایی نزدیکم میشود و با خشم در چشمانم نگاه میکند. زیر لب میغُرَد:
_کم مونده تو بری! براشون فرقی نداره کی بره اونجا، اگه شناسایی شده باشه هر کی بره رو میگیرن. تو تحمل شکنجه رو داری؟؟! بسه دیگه! برای همین موقع ها بود که میگفتم وارد این بازی خطرناک نشی!!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ دایی شرو
_با انتخاب خودم بوده و پشیمون نیستم.
دایی خودش را عقب میکشد و درحالیکه نفس به سختی بالا میآید، به آقامرتضی میگوید:
_بریم مرتضی!
از جا بلند میشوم و میگویم:
_لااقل با حاج آقا مشورت کنین. شاید بتونه کاری کنه.
_تا همین جاش هم به حاج آقا خیلی زحمت دادیم اگه کاری از دستش برنیاد شرمنده میشه و من اینو دوست ندارم.
انگار حرفهایم برای در و دیوار است.ساکت میشوم و دایی جلویم می ایستد و میگوید:
_دعا کن شناسایی نشده باشه.
بعد با لبخندی تلخ درحالیکه میرود میگوید:
_به امید دیدار.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ دایی شرو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
دستم را بالا میآورم و تکان میدهم.لبخند کمرنگی بر لبانم نقش میبندد و میگویم:
_انشالله هر چی خیره، خیلی مراقب خودتون باشین.
نگاهی به آقامرتضی می اندازم و می گویم:
_شما هم همینطور.... منتظرتونم، دیر نکنین لطفا.
دایی دستش را رو روی چشمش میگذارد و با لبخند"حتما" میگوید.با رفتنشان دلم میگیرد و قرآن را برمیدارم.
هر آیه را که میخوانم دوست دارم ادامهاش را هم بخوانم و حتی اگر از عربی هایش سر در نیاورم.
حس جالبیست، انگار این کلمات روح دارند و مرا به خودشان جذب می کنند.
به همین ترتیب جز ۱۸ را میخوانم. پایم خواب رفته است و نمیتوانم جُم بخورم.
کمی صبر میکنم تا گیز گیز کردن اش بخوابد.چند قدمی راه می روم که صدای در بلند میشود.
چادرم را برمیدارم و با باز کردن در، حاج آقا را میبینم.
_سلام علیکم، آقا کمیل هستن؟
+سلام حاج آقا، نه نیستن!
به پشت دستش میزند و با تعجب میپرسد:
_اِ! کجا رفتن؟ مگه تحت تعقیب نیستن؟ خطرناکه!
به داخل اشاره میکنم و میگویم:
_بفرمایین داخل.
درحالیکه تسبیحش را میچرخاند، دستش را بالا میآورد و میگوید:
_نه مزاحم نمیشم. فقط بگین کجا رفتن این دوتا جوون؟
+دایی گفتن یه کتاب مهمی رو جا گذاشتن که اگه بمونه پای خیلیا گیره، با آقامرتضی مجبور شدن برن خونه تا کتابو بردارن.
_ای وای! چرا به من نگفتن؟
سرم را پایین میاندازم و میگویم:
_دایی گفتن که اگه به شما بگیم و کاری ازتون برنیاد، شرمنده میشین و ایشون اینو نمیخواستن.
+خیلی خب من میرم دنبالشون تا یه کاری بکنیم. شما نگران نشید. خداحافظ.
خداحافظی میکنم و دوباره کنج حجره مینشینم.دفترم را برمیدارم و با خودکار شروع میکنم به نقاشی کردن.
از یک جایی به بعد نقاشی خیلی شبیه دایی میشود.ته ریشش، ابرویش و حتی برق نگاهش...
هر دقیقه و ساعتی که میگذرد دلشوره ام عجیب میشود. کم کم آفتاب در آسمان شب محو میشود و قرص ماه نمایان میشود.
با آبی که در پارچ است، وضو میگیرم و نماز مغرب را در هول و ولای سختی میخوانم.
هر دعایی که یاد دارم و توی مفاتیح است میخوانم اما هنوز ته دلم احساس بدی دارم.از حاج آقا هم خبری نمیشود و مجبور میشوم خودم یک کاری بکنم.
چادرم را برمیدارم و از بین نگاههای متعجب خودم را به کوچه و خیابان میرسانم. هیچ خبری نیست...
مردم در رفت و آمد هستند و هیچ کدامشان مثل من گمشده ای ندارند. برمیگردم تا کیفم را بردارم که میبینم از انتهای کوچه مردی لنگان لنگان و تلو تلو خوران به طرفم میآید.
چشمانم را که ریز میکنم و چند قدمی که برمیدارم میفهمم اقامرتضی است! یکهو می ایستد و به آسمان شب نگاه میکند و پخش زمین میشود.
به طرفش میدوم و وقتی بالای سرش میرسیم میبینم دستش را زیر کتش برده و به خود میلرزد.
وارد حوزه میشوم و چند مردی را به کمک میخوانم. دو مرد دستان اقامرتضی را میگیرند و به داخل میبرند.
بازویش غرق خون شده و درد میکشد. دوباره به کوچه برمیگردم تا شاید خبری از دایی شود اما تمام کوچه را هم گشتم چیزی نیافتم.
اقامرتضی گاه بیهوش میشود و گاه به هوش میآید.هر لحظه دردش بیشتر میشود و مثل ماری زخم خورده به خود میپیچد.
نمیدانم باید چه کنم، حاج آقا هم نیست...این طلبه ها هم مثل من چیزی نمیدانند و به معنای کامل توی بد مخمصهای افتاده ام.
به خیابان میروم و به ژاله زنگ میزنم. ژاله با خنده سلام میدهد و من مضطرب از او میخواهم بگوید که چه کار کنم؟
ژاله دوره ی اولیه پزشکی را دیده و سریعا میگوید:
_ببین سریع باید جلوی خونریزی رو بگیری. گاز استریل و بتادین رو بعد از اینکه فشنگو درآوردی رو زخمش بریزی. اگه خیلی درد داره مسکن و فورمین بهش بدی و اگرم خون زیادی از دست داده باید خون بهش بدی.
تشکر میکنم و ژاله با خنده میپرسد:
_حالا داری باهام شوخی میکنی یا راسته؟
_تو توی صدام شوخی میبینی!
_خب کیه که تیر خورده؟ مگه چیکار میکرده؟
ژاله دختر خوب و خوش قلبی بود اما نمیتوانستم به او اعتماد کنم و برای همین میگویم:
_هیچی، یکی از آشناهامون رفته شکار. یاد نداشته و به خودش تیر زده اونم تو دستش. از بیمارستان هم میترسه و میگیم شاید سکته کنه.
چاره ای نیست، باید دروغی سرِ هم کنم تا دست از سرم بردارد.
اگر چه هم خودم میدانم خوب ماست مالی نکردم. با عجله خداحافظی میکنم و اجازه ی نمیدهم بقیه سوالاتش را بپرسد.
وارد حجره میشود و به طلبه ای میگویم:
_من گاز استریل و بتادین میخوام، اینجا هست؟
متعجب نگاهم میکند و سریع سرش را پایین می اندازد و میگوید:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ دستم را
_اینجا حوزه است خواهر، ولی میرم براتون از داروخانه میگیرم.
تشکر میکنم و با روسری که آوردهام، بالای زخم را میبندم. خونریزی کمتر میشود و دستهای و دور زخم را با پارچه تمیز میکنم.
مرتضی که به هوش می آید؛ صورتش را مچاله میکند و میگوید:
_گلوله دربیارید! خیلی میسوزه!
نمیتوانم درد کشیدن کسی را جلویم ببینم، من خودم را به زور کنترل میکنم که با دیدن زخمش حالم بد نشود.
نمیتوانم گلوله را بیرون بکشم! رنگ نگاهش فرق دارد و به سختی میگوید:
_خواهش میکنم گلوله رو دربیارین!
+مَ... من نمیتونم.
آرام و یواش دوباره خواهش میکند. نمیتوانم بیشتر از این مقاومت کنم و مجبور میشوم با دو سیم داغ شده گلوله را خارج کنم.
مرتضی دردش را در خودش میریزد و دم نمیزند.دستش میلرزد و دانههای عرق روی صورتش حکایت کننده ی رنجی است که تحمل میکند.
به سختی گلوله را خارج میکنم و با پارچه ی تمیز دورش را میبندم.حاج آقا سراسیمه وارد حجره میشود و کنار مرتضی مینشیند.
اشک در چشمانش جمع میشود و با دستمالی قطرات اشک اش را پاک میکند. نمی دانم اشک حاج آقا دلیلش اقامرتضی است یا چیز دیگر...
بالاخره آن طلبه میآید و بتادین را روی زخمش میریزم.باز هم چیزی نمیگوید و فقط لب ورمیچیند. با گاز استریل باندپیچی میکنم و به اقامرتضی میگویم:
_من نمیدونم درست انجام دادم یا نه پس بیاین بریم بیمارستان.
به جای مرتضی حاج آقا میگوید:
_نمیشه، اگه ببریمش میگیرنش و تحویل ساواک میدن. باید دعا کنیم همینقدر معالجه کافی باشه.
+آخه حاج آقا، جونش که شوخی نیست.
_منم نمیگم شوخیه دخترم، اصلا بخاطر جوونشه که میگم نریم.
مرتضی درخواست آب میکند که حاج آقا با خوشرویی میگوید:
_مرتضی جان به یاد شهدای کربلا بیوفت که تشنگی و گشنگی رو با توکل به خدا تحمل میکردن. من شنیدم واسه همچین مریضیایی نباید آب خورد.
از روی ترحم به اقامرتضی نگاه میکنم که لب های را با آب دهانش تر میکند.
_یه دستمال رو تر کنین و روی لباش بزارین.
دستمالِ تر را به حاج آقا میدهم و حاج آقا روی لبهای اقامرتضی می کشد.
دیگر نمیتوانم نگرانی ام را نسبت به دایی پنهان کنم و مرتضی را صدا میکنم.
_آقا مرتضی؟ صدامو می شنوین؟
چشمانش را آهسته آهسته باز میکند و ابروهایش از درد درهم میروند.نگاهی به من می اندازد که سرم را پایین می اندازم و میپرسم:
_داییم کو؟ با شما نیومد که.
سرش را حرکت میدهد و چشمانش را باز و بسته میکند.چشمانش پر از اشک می شوند و یکی یکی روی گونه هایش میریزند.
نفس های صدا دارش در گوشم می پیچد و منتظر جواب هستم که حاج آقا میگوید:
_بزارین استراحت کنن.
به تمام معنا وا میروم. با دلخوری نگاهم را به اقلمرتضی می سپارم و چیزی نمیگویم.
با اینکه صبح چیزی نخوردم و ناهار درست و درمانی هم نداشتیم، احساس گرسنگی نمیکنم.
اشکم درمیآید و دلم شور دایی را میزند، فکرهای ناجور به سرم میزند و طاقتم را طاق میکنند.قرآن را کنار میگذارم و به حاج آقا میگویم:
_حاج آقا داییم کجاست؟ چرا با ایشون نیومده؟
حاج آقا سرش را از قرآن بالا نمی آورد و میگوید:
_لابد رفتن دنبال کاری، این کارا واسش نمیشه ساعت و زمان تنظیم کرد.
+ولی آخه... مگه نگفتین که خطرناکه؟
_والا دایی شما سر نترسی داره ازین چیزا نمیترسه.
خنده ی حاج آقا مرا خوشحال نمیکند. حاج آقا میرود و میگوید با شام برمیگردد.
اقلمرتضی درحالیکه خیس عرق شده است، احساس سرما میکند. به چند طلبه ای که وسط حیاط ایستاده اند اشاره میکنم تا بیایند.
از آنها میخواهم چند پتو بیاورند و آنها میروند و با پتو برمیگردند.پتو را روی اقامرتضی می اندازم که انگار بیدار می شود.
از هذیان و ناله های در خوابش معلوم است کابوس دیده.با دیدن من لبخند کمرنگی می زند که سریع رویش را از من میگیرد.
کنارش مینشینم و آهسته میگویم:
_آقا مرتضی؟
رویش را به من میکند اما نگاهم نمیکند.
_میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟ من میدونم یه کاری شده اما شما چیزی نمیگین. چرا؟
چشمانش را میبندد و احساس میکنم خوابش برده.حرفهایم را برمیدارم و کنج دلم مخفی میکنم.
حاج آقا با سفره و قابلمه وارد میشود و لبخندزنان می گوید:
_بسم الله دخترم... من یه خورده شکمو هستم برای همین دست پخت حاج خانوم بَدَک نیست. بفرما جلو!
استامبولیِ خوش بو و رنگیست اما فکر دایی اشتهایم را کور کرده. چند قاشقی میخورم و تشکر میکنم.
حاج آقا نگاهم میکند و چیزی نمیگوید. غم در دلم چنبره زده و بغض را خواب و خوراکم کرده. حاج آقا به سوپ رقیقی را به اقامرتضی میدهد و شب کنارمان می ماند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷