رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۵۹ و ۶۰ دستم را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۶۱ و ۶۲
دایی شروع میکند به حرف زدن و ماجرا را میگوید حتی قضیهی دیشب و کار من را هم!
در همین حین چشمم به آقامرتضی میافتد و با دلخوری نگاهش میکنم. بیچاره سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. حاج آقا سری تکان میدهد و میگوید:
_خیره ان شاالله، خب یه چند صباحی همینجا بمونین تا جایی براتون پیدا کنم.
دیگه ببخشید که حجرهها همه کوچیکه وگرنه خودت که میدونی یکی از خونههام تو زعفرونیه رو بهت میدادم.
دایی کمیل و حاج آقا میخندند. حاج آقا نگاهی به آقامرتضی میاندازد و به من اشاره میکند که:
_اینا باهم ازدواج کردن؟
دایی سرش را پایین میاندازد و مرتضی پوزخند بر لب دارد.
_نه حاجی، اون دوستمه ایشونم خواهر زادمه که گفتم دیشب چیکار کردن.
حاج آقا میخندد و میگوید:
_ماشالله! چه دختر شیرزنی! پس این سر نترس توی خونواده تون ارثیه. دختر آ سد مجتبی باید اینجوری برازندهی پدرش باشه.
تعجب میکنم که حاج آقا، آقاجانم را میشناسد و میپرسم:
_شما آقاجانم رو میشناسین؟
حاج آقا به طرف در میرود و میگوید چایی بیاورند. بعد دوباره پشت میز کوچکش مینشیند و میگوید:
_آ سد مجتبی رو که همه میشناسن، من آشناییتم مال زمان طلبگیه. این آقاکمیل هم که اومد تهران موندگار شد، آسدمجتبی دستشو تو دستم گذاشت و فهمیدم این جوونم مثل خودشه. نترس و جسور در عین حال، رُحَماءُ بَینَهم هستش.
دایی دست را روی سینه میگذارد و با "اختیارین" و "خوبی از شماست" واکنش نشان میدهد. بعد از اینکه چای میخوریم به طرف یک حجره میرویم و حاج آقا میگوید:
_این حجره مال شماست. آقامرتضی هم چون معذب نباشن میتونن بیان حجرهی من شبو صبح کنیم. خوبه؟
در این در به دری داشتن آرامش مهم بود اینکه آشپزخانه نباشد و حجره تنگ و تاریک هم باشد اهمیتی نداشت.
تشکر میکنیم و حاج آقا میرود. دایی و مرتضی وسایلشان را گوشه ای میگذارند و بیرون میروند.
کمی به دور و برم اتاق نگاه میکنم. با اینکه چیزی در اتاق نیست اما احساس خوبی دارم و راضی هستم.انگار من هم واقعا یک مجاهد در راه مکتب خمینی شدهام آن هم یک مجاهد واقعی نه قلابی.
وسایلی که کف اتاق ریخته را جمع میکنم که چشمم به دفتر وسط اتاق میافتد.
خم میشوم و برش میدارم که چند ورقه اش بیرون میپرد.کاغذها را لایِ دفتر میگذارم و دفتر را روی ساکش میگذارم.
گوشهای از حجره نشستهام و به مادر و آقاجان فکر میکنم. پرنده ی خیالم مرا به مشهد برده است...
کنار پنجره فولاد و ضریح...
کنار درخت چنارِ خانه...
کنار فانوس روی طاقچه ی اتاقم...
شاید هم دور سفرهای که همگیمان جمع هستیم.
دلم برایشان میسوزد، به احتمال زیاد نامه ها به دستشان رسیده اما خیلی وقت میشود که زنگی بهشان نزده ام. حتما دل مادر برایم شور میزند و با آقاجان غرغر میکند.
شاید هم چادر چاقچور میکند و به خانه لیلا میرود و از آقامحسن کمک میخواهد. غرق در فکرم که اشکی از گوشهی چشمم روی گونههایم میلغزد.
در باز میشود و چشمانم را از نور زیاد اذیت میکند. اشکم را پاک میکنم و با دیدن دایی و آقامرتضی بلند میشوم.
دایی قوطی تن ماهی و خوراک لوبیا را میبرد و داخل بشقاب میریزد.آقامرتضی با دیدن دفترش دستپاچه میشود و سریع توی ساکش میگذارد.
غذا را در سکوت میخوریم و بعد از ناهار مرتضی سراغ کاغذها و دستگاه تایپش میرود.دایی هم نگاهی به کتابهایش می اندازد و بررسی میکند.
کیفش را وسط حجره خالی میکند و دانه به دانهی کتابها را نگاه میکند و با نگرانی میگوید:
_ریحانه کتابایی که آوردی کو؟
کتابهایم را کنار کتابهای دایی میگذارم و دایی سریع نگاهشان میکند.خودش را کنار میکشد و با پشت دست به پیشانی هاش میزند.
_ای وای! یه دفترو جا گذاشتم. توش کلی اطلاعاته!
من هم نگران میشوم و میپرسم:
_یعنی چی؟ چی توش نوشته؟
_دفتر گزارش کار و برنامه ریزیم بود. برا خودم کارهامو می نوشتم حتی اسامی بچه که مثلا فردا با محمد میرم بیرون یا ۱۰ تا اعلامیه فلان مغازه...
آقامرتضی دستش را روی شانه ی دایی میگذارد و میگوید:
_من میارمش، فقط بگو کجا گذاشتی؟
+نه خطرناکه! اگه ساواک خونه رو شناسایی کرده باشه چی؟
_باهم میریم. ان شاالله که طوری نمیشه.
+پس هر چه سریعتر بهتر! همین حالا بریم.
سرم درد میگیرد و با غیض میگویم:
_کجا؟ چرا بریم بریم میکنین؟ به من کمتر شک میکنن تازه کمترم فعالیت دارم.
دایی نزدیکم میشود و با خشم در چشمانم نگاه میکند. زیر لب میغُرَد:
_کم مونده تو بری! براشون فرقی نداره کی بره اونجا، اگه شناسایی شده باشه هر کی بره رو میگیرن. تو تحمل شکنجه رو داری؟؟! بسه دیگه! برای همین موقع ها بود که میگفتم وارد این بازی خطرناک نشی!!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ دایی شرو
_با انتخاب خودم بوده و پشیمون نیستم.
دایی خودش را عقب میکشد و درحالیکه نفس به سختی بالا میآید، به آقامرتضی میگوید:
_بریم مرتضی!
از جا بلند میشوم و میگویم:
_لااقل با حاج آقا مشورت کنین. شاید بتونه کاری کنه.
_تا همین جاش هم به حاج آقا خیلی زحمت دادیم اگه کاری از دستش برنیاد شرمنده میشه و من اینو دوست ندارم.
انگار حرفهایم برای در و دیوار است.ساکت میشوم و دایی جلویم می ایستد و میگوید:
_دعا کن شناسایی نشده باشه.
بعد با لبخندی تلخ درحالیکه میرود میگوید:
_به امید دیدار.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۱ و ۶۲ دایی شرو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۶۳ و ۶۴
دستم را بالا میآورم و تکان میدهم.لبخند کمرنگی بر لبانم نقش میبندد و میگویم:
_انشالله هر چی خیره، خیلی مراقب خودتون باشین.
نگاهی به آقامرتضی می اندازم و می گویم:
_شما هم همینطور.... منتظرتونم، دیر نکنین لطفا.
دایی دستش را رو روی چشمش میگذارد و با لبخند"حتما" میگوید.با رفتنشان دلم میگیرد و قرآن را برمیدارم.
هر آیه را که میخوانم دوست دارم ادامهاش را هم بخوانم و حتی اگر از عربی هایش سر در نیاورم.
حس جالبیست، انگار این کلمات روح دارند و مرا به خودشان جذب می کنند.
به همین ترتیب جز ۱۸ را میخوانم. پایم خواب رفته است و نمیتوانم جُم بخورم.
کمی صبر میکنم تا گیز گیز کردن اش بخوابد.چند قدمی راه می روم که صدای در بلند میشود.
چادرم را برمیدارم و با باز کردن در، حاج آقا را میبینم.
_سلام علیکم، آقا کمیل هستن؟
+سلام حاج آقا، نه نیستن!
به پشت دستش میزند و با تعجب میپرسد:
_اِ! کجا رفتن؟ مگه تحت تعقیب نیستن؟ خطرناکه!
به داخل اشاره میکنم و میگویم:
_بفرمایین داخل.
درحالیکه تسبیحش را میچرخاند، دستش را بالا میآورد و میگوید:
_نه مزاحم نمیشم. فقط بگین کجا رفتن این دوتا جوون؟
+دایی گفتن یه کتاب مهمی رو جا گذاشتن که اگه بمونه پای خیلیا گیره، با آقامرتضی مجبور شدن برن خونه تا کتابو بردارن.
_ای وای! چرا به من نگفتن؟
سرم را پایین میاندازم و میگویم:
_دایی گفتن که اگه به شما بگیم و کاری ازتون برنیاد، شرمنده میشین و ایشون اینو نمیخواستن.
+خیلی خب من میرم دنبالشون تا یه کاری بکنیم. شما نگران نشید. خداحافظ.
خداحافظی میکنم و دوباره کنج حجره مینشینم.دفترم را برمیدارم و با خودکار شروع میکنم به نقاشی کردن.
از یک جایی به بعد نقاشی خیلی شبیه دایی میشود.ته ریشش، ابرویش و حتی برق نگاهش...
هر دقیقه و ساعتی که میگذرد دلشوره ام عجیب میشود. کم کم آفتاب در آسمان شب محو میشود و قرص ماه نمایان میشود.
با آبی که در پارچ است، وضو میگیرم و نماز مغرب را در هول و ولای سختی میخوانم.
هر دعایی که یاد دارم و توی مفاتیح است میخوانم اما هنوز ته دلم احساس بدی دارم.از حاج آقا هم خبری نمیشود و مجبور میشوم خودم یک کاری بکنم.
چادرم را برمیدارم و از بین نگاههای متعجب خودم را به کوچه و خیابان میرسانم. هیچ خبری نیست...
مردم در رفت و آمد هستند و هیچ کدامشان مثل من گمشده ای ندارند. برمیگردم تا کیفم را بردارم که میبینم از انتهای کوچه مردی لنگان لنگان و تلو تلو خوران به طرفم میآید.
چشمانم را که ریز میکنم و چند قدمی که برمیدارم میفهمم اقامرتضی است! یکهو می ایستد و به آسمان شب نگاه میکند و پخش زمین میشود.
به طرفش میدوم و وقتی بالای سرش میرسیم میبینم دستش را زیر کتش برده و به خود میلرزد.
وارد حوزه میشوم و چند مردی را به کمک میخوانم. دو مرد دستان اقامرتضی را میگیرند و به داخل میبرند.
بازویش غرق خون شده و درد میکشد. دوباره به کوچه برمیگردم تا شاید خبری از دایی شود اما تمام کوچه را هم گشتم چیزی نیافتم.
اقامرتضی گاه بیهوش میشود و گاه به هوش میآید.هر لحظه دردش بیشتر میشود و مثل ماری زخم خورده به خود میپیچد.
نمیدانم باید چه کنم، حاج آقا هم نیست...این طلبه ها هم مثل من چیزی نمیدانند و به معنای کامل توی بد مخمصهای افتاده ام.
به خیابان میروم و به ژاله زنگ میزنم. ژاله با خنده سلام میدهد و من مضطرب از او میخواهم بگوید که چه کار کنم؟
ژاله دوره ی اولیه پزشکی را دیده و سریعا میگوید:
_ببین سریع باید جلوی خونریزی رو بگیری. گاز استریل و بتادین رو بعد از اینکه فشنگو درآوردی رو زخمش بریزی. اگه خیلی درد داره مسکن و فورمین بهش بدی و اگرم خون زیادی از دست داده باید خون بهش بدی.
تشکر میکنم و ژاله با خنده میپرسد:
_حالا داری باهام شوخی میکنی یا راسته؟
_تو توی صدام شوخی میبینی!
_خب کیه که تیر خورده؟ مگه چیکار میکرده؟
ژاله دختر خوب و خوش قلبی بود اما نمیتوانستم به او اعتماد کنم و برای همین میگویم:
_هیچی، یکی از آشناهامون رفته شکار. یاد نداشته و به خودش تیر زده اونم تو دستش. از بیمارستان هم میترسه و میگیم شاید سکته کنه.
چاره ای نیست، باید دروغی سرِ هم کنم تا دست از سرم بردارد.
اگر چه هم خودم میدانم خوب ماست مالی نکردم. با عجله خداحافظی میکنم و اجازه ی نمیدهم بقیه سوالاتش را بپرسد.
وارد حجره میشود و به طلبه ای میگویم:
_من گاز استریل و بتادین میخوام، اینجا هست؟
متعجب نگاهم میکند و سریع سرش را پایین می اندازد و میگوید:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ دستم را
_اینجا حوزه است خواهر، ولی میرم براتون از داروخانه میگیرم.
تشکر میکنم و با روسری که آوردهام، بالای زخم را میبندم. خونریزی کمتر میشود و دستهای و دور زخم را با پارچه تمیز میکنم.
مرتضی که به هوش می آید؛ صورتش را مچاله میکند و میگوید:
_گلوله دربیارید! خیلی میسوزه!
نمیتوانم درد کشیدن کسی را جلویم ببینم، من خودم را به زور کنترل میکنم که با دیدن زخمش حالم بد نشود.
نمیتوانم گلوله را بیرون بکشم! رنگ نگاهش فرق دارد و به سختی میگوید:
_خواهش میکنم گلوله رو دربیارین!
+مَ... من نمیتونم.
آرام و یواش دوباره خواهش میکند. نمیتوانم بیشتر از این مقاومت کنم و مجبور میشوم با دو سیم داغ شده گلوله را خارج کنم.
مرتضی دردش را در خودش میریزد و دم نمیزند.دستش میلرزد و دانههای عرق روی صورتش حکایت کننده ی رنجی است که تحمل میکند.
به سختی گلوله را خارج میکنم و با پارچه ی تمیز دورش را میبندم.حاج آقا سراسیمه وارد حجره میشود و کنار مرتضی مینشیند.
اشک در چشمانش جمع میشود و با دستمالی قطرات اشک اش را پاک میکند. نمی دانم اشک حاج آقا دلیلش اقامرتضی است یا چیز دیگر...
بالاخره آن طلبه میآید و بتادین را روی زخمش میریزم.باز هم چیزی نمیگوید و فقط لب ورمیچیند. با گاز استریل باندپیچی میکنم و به اقامرتضی میگویم:
_من نمیدونم درست انجام دادم یا نه پس بیاین بریم بیمارستان.
به جای مرتضی حاج آقا میگوید:
_نمیشه، اگه ببریمش میگیرنش و تحویل ساواک میدن. باید دعا کنیم همینقدر معالجه کافی باشه.
+آخه حاج آقا، جونش که شوخی نیست.
_منم نمیگم شوخیه دخترم، اصلا بخاطر جوونشه که میگم نریم.
مرتضی درخواست آب میکند که حاج آقا با خوشرویی میگوید:
_مرتضی جان به یاد شهدای کربلا بیوفت که تشنگی و گشنگی رو با توکل به خدا تحمل میکردن. من شنیدم واسه همچین مریضیایی نباید آب خورد.
از روی ترحم به اقامرتضی نگاه میکنم که لب های را با آب دهانش تر میکند.
_یه دستمال رو تر کنین و روی لباش بزارین.
دستمالِ تر را به حاج آقا میدهم و حاج آقا روی لبهای اقامرتضی می کشد.
دیگر نمیتوانم نگرانی ام را نسبت به دایی پنهان کنم و مرتضی را صدا میکنم.
_آقا مرتضی؟ صدامو می شنوین؟
چشمانش را آهسته آهسته باز میکند و ابروهایش از درد درهم میروند.نگاهی به من می اندازد که سرم را پایین می اندازم و میپرسم:
_داییم کو؟ با شما نیومد که.
سرش را حرکت میدهد و چشمانش را باز و بسته میکند.چشمانش پر از اشک می شوند و یکی یکی روی گونه هایش میریزند.
نفس های صدا دارش در گوشم می پیچد و منتظر جواب هستم که حاج آقا میگوید:
_بزارین استراحت کنن.
به تمام معنا وا میروم. با دلخوری نگاهم را به اقلمرتضی می سپارم و چیزی نمیگویم.
با اینکه صبح چیزی نخوردم و ناهار درست و درمانی هم نداشتیم، احساس گرسنگی نمیکنم.
اشکم درمیآید و دلم شور دایی را میزند، فکرهای ناجور به سرم میزند و طاقتم را طاق میکنند.قرآن را کنار میگذارم و به حاج آقا میگویم:
_حاج آقا داییم کجاست؟ چرا با ایشون نیومده؟
حاج آقا سرش را از قرآن بالا نمی آورد و میگوید:
_لابد رفتن دنبال کاری، این کارا واسش نمیشه ساعت و زمان تنظیم کرد.
+ولی آخه... مگه نگفتین که خطرناکه؟
_والا دایی شما سر نترسی داره ازین چیزا نمیترسه.
خنده ی حاج آقا مرا خوشحال نمیکند. حاج آقا میرود و میگوید با شام برمیگردد.
اقلمرتضی درحالیکه خیس عرق شده است، احساس سرما میکند. به چند طلبه ای که وسط حیاط ایستاده اند اشاره میکنم تا بیایند.
از آنها میخواهم چند پتو بیاورند و آنها میروند و با پتو برمیگردند.پتو را روی اقامرتضی می اندازم که انگار بیدار می شود.
از هذیان و ناله های در خوابش معلوم است کابوس دیده.با دیدن من لبخند کمرنگی می زند که سریع رویش را از من میگیرد.
کنارش مینشینم و آهسته میگویم:
_آقا مرتضی؟
رویش را به من میکند اما نگاهم نمیکند.
_میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟ من میدونم یه کاری شده اما شما چیزی نمیگین. چرا؟
چشمانش را میبندد و احساس میکنم خوابش برده.حرفهایم را برمیدارم و کنج دلم مخفی میکنم.
حاج آقا با سفره و قابلمه وارد میشود و لبخندزنان می گوید:
_بسم الله دخترم... من یه خورده شکمو هستم برای همین دست پخت حاج خانوم بَدَک نیست. بفرما جلو!
استامبولیِ خوش بو و رنگیست اما فکر دایی اشتهایم را کور کرده. چند قاشقی میخورم و تشکر میکنم.
حاج آقا نگاهم میکند و چیزی نمیگوید. غم در دلم چنبره زده و بغض را خواب و خوراکم کرده. حاج آقا به سوپ رقیقی را به اقامرتضی میدهد و شب کنارمان می ماند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۳ و ۶۴ دستم را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
اقامرتضی گاه سراسیمه بلند میشود و دایی را صدا میزند و گریه میکند. شکّم به یقین تبدیل میشود که حتما برای دایی اتفاقی افتاده!!
دلم را به دریا میزنم و به هر دوتایشان می گویم:
_ببینید! این بی خبری بیشتر داره منو زجر میده. اگه نَگین دایی کجاست خودم کلِ تهرون میگردم.
چادرم را برمیدارم و میخواهم با چادر رنگی عوض کنم که حاج آقا میگوید:
_شیطونو لعنت کن دخترم. این کارا چیه؟ نصفه شبی کجا میری؟
با بغض میگویم:
_میرم تو کوچه و خیابونا تا حداقل بدونم دارم تلاشی برای پیدا کردنش میکنم.
مرتضی سرفه ای میکند و با صدای خش داری میگوید:
_کمیلو نمیشه از کوچه و خیابون پیدا کرد.
+پس بگین کجاست؟...بیمارستانه؟ پیش دوستاشه؟...کجاست آخه؟ چرا نیومده؟
حاج آقا بیرون میرود و من جوابم را از اقامرتضی میخواهم.درحالی که بازویش را گرفته و درد میکشد، زبان به سخن می گشاید و میگوید:
_ما رفتیم دفترو بیاریم. خیلی خوبم پیش رفتیم و دفترو برداشتیم که ساواک ریخت تو خونه. کمیل دفترو بهم داد و گفت برم... من نمیخواستم برم اما مجبورم کرد.
ساواک... ساواک...فضای حجره برایم تیره و تار میشود و با ناباوری میگویم:
_شهید..... شد؟
مرتضی اشکش را پاک میکند و میگوید:
_اسیر شد!
گریه مان بلند میشود. باورم نمیشود، یعنی دایی را هم ندارم؟ خدایا! چرا داری همش تنهام میکنی؟
من تنهام؟... دیگه نمیدونم...گیجِ گیج شدم. اصلا نمیدانم چه کنم! به چه کسی پناه ببرم؟
گوشه ای مینشینم و چادرم را روی سرم میکشم و های های گریه میکنم.نمیدانم چقدر میگذرد که چشمانم میسوزد و دیگر اشکی برای ریختن ندارم.
چادرم را کنار میزنم و میبینم اقامرتضی هنوز گریه میکند. وقتی متوجه سنگینی نگاهم میشود؛ میگوید:
_حالا میفهمم دیشب چه حالی داشتین. وقتی نتونی به یه دوست کمک کنی و شرمنده اش بشی واقعا...!!!
باز یاد مرضیه خانم می افتم؛ غمم یکی و دوتا نبود...داخل حجره یک تو رفتگی بود که حالتی پستو مانند داشت.
چادرم را روی خودم میکشم و خودم را مچاله میکنم.
صبح از خواب بیدار میشوم و میبینم حاج آقا بالای سر اقامرتضی در حال دعا خواندن است و خودش به خواب رفته.
بلند میشوم و با راهنمایی حاج آقا به خانه سرایدار می وم تا وضو بگیرم.
زن سرایدار، زنی خوشرو و خوش برخورد بود. دستشویی را نشانم میدهد و چای برایم میگذارد.
اصرار دارد همانجا نماز بخوانم، قبول میکنم و نمازم را در سکوتِ اولین روز از نبود دایی به جا می آورم.
چای را مینوشم و تشکر میکنم. از خانه شان بیرون می آیم و سریع به طرف حجره میروم.
حاج آقا سفره ی صبحانه را پهن کرده و این بار هم از همان سوپ ها به اقامرتضی میدهد.
چند لقمه ای پنیر میخورم و تشکر میکنم. حاج آقا با اخم میگوید:
_ما رو لایق پذیرایی نمیدونن یا خوشمزه نبود؟
+این چه حرفیه حاج آقا! شما هم اگه همچین آینده تاریکی دنبالتون بود دست و دلتون به غذا که هیچ به دنیا هم نمیرفت.
حاج آقا لبش را گاز میگیرد و استغفرلله ای میگوید.بعد هم لبخند تلخی میزند و میگوید:
_آینده ی تاریک چیه؟ جایی که خدا هست همیشه پر نوره و خبری از ظلمات نیست.
+من دیگه توی این شهر کسی رو ندارم. پدر و مادرم توی مشهد نگرانمن، شاید بهتر باشه برگردم اونجا.
هنوز حرفم را تمام نکرده ام که اقامرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا به پشتش میزند.
لیوانی را پر از آب میکنم و جلویش میگیرم. چند ثانیه نگاهش به من است و بعد لیوان را میگیرد.حاج آقا شانه ای بالا می اندازد و میگوید:
_والا تصمیم با خودتونه. ولی خدا همه جا با بنده اش هست. بعدشم مگه نشنیدین که میگن خدا بر بنده اش کافیست؟ من میگم شما اگه میخواین برین، برین...
دوباره مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا با خنده میگوید:
_فکر کنم این آقا مرتضی به کلمه ی رفتن آلرژی پیدا کرده، نه آقا مرتضی؟
مرتضی لبخند زورکی می زند و بریده بریده میگوید:
_نه حاجی انگار نفسم تنگه.
+خو همون دیگه، رفتن خلقتم تنگ میکنه!
حاج آقا شروع میکند به خندیدن و اقامرتضی هم الکی میخندد.
من فقط به کار های این دو نفر نگاه میکنم.
از طرفی دلم برای مرتضی می سوزد که دل به دختری داده که هیچ شرایطی برای زندگی و ازدواج ندارد.
از طرفی هم سختم هست که وانمود کنم معنی هیچ یک از رفتارهای اقامرتضی را نمیفهمم.حاج آقا خنده اش را قطع میکند و میگوید:
_ببینید شما شاید لو رفته باشین. ساواکی ها آدمای نفهم و کودنی نیستن، احتمال داره تمام ساکنین خونه رو شناسایی کرده باشن. از طرفی احتمال داره اون خانمی که دستگیر شد چیزی بگه. اینا همه شون احتماله! من نمیخوام خدایی نکرده تهمت بزنم اما اگه یکی از این احتمالات درست در بیاد صلاح نیست که برگردین مشهد. شنیدم ایست و بازرسی هاشونو زیاد کردن و خدایی نکرده گیر میوفتی...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ اقامرتضی
باورم نمیشد یعنی من اینقدر میتوانستم برای ساواک مهم باشم؟ تا این حد پیش رفته ام؟ به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا! من که زیاد کاری نکردم. یک هفته ای اعلامیه پخش میکردم فقط!
_شما فکر میکنین اونایی که ساواک میگیره مسئول کشته ان یا چاپ خونه زدن؟.... نه! خیلیا فقط واسه یک کتاب و یک کاغذ میرن زندان! شما هم جرمتون کم نیست، مخصوصا که یک هفته ای اعلامیه پخش میکردین.
از طرفی خوشحالم که دشمنانم را خشمگینتر کرده ام و بارشان زیادتر شده. حتی احساس میکنم حالا من آن مجاهدی هستم که آقاجان یک روز برایم ازش میگفت.
از طرفی من هیچ چیز از زندگی یک مجاهد نمیدانم و این ندانستن مرا می ترسانَد. من از قوانین زندگی مخفی سر در نمی آورم
چطور میتوانم در شرایطی که تحتتعقیب هستم اعلامیه پخش کنم؟ آیا هنوز میتوانم کاری انجام دهم یا نه؟
تمام سوالاتم را به حاج آقا می گویم و منتظر جواب میمانم.حاج آقا می گوید:
_زندگی مخفی اون قدرها که میترسین پیچیده نیست! شما باید خونه تونو عوض کنین و حواستون به رفت و آمدهاتون باشه. اینکه اگه میرین بیرون کسی تعقیبتون نکنه و بتونین فرار کنین. قواعد خاصی نداره اما بعضیا خیلی پیچیده اش میکنن مثلا توی مجاهدین خلق ضد تعقیب یاد میگیرن و خونه تیمی تشکیل میدن و ازدواج و طلاق تشکیلاتی دارن و حتی اگه لو برن سیانور میخورن یا اگه کسی توانایی ادامه دادن نداشته باشه خودشون اونو میکشن تا اطلاعاتی لو نره. بنظر من مبارزه اینقدر هم نباید باشه که زندگی آدم رو مختل کنه.
وقتی حاج آقا از سازمان می گوید من بیشتر نگاهم به اقامرتضی است. چیزی نمیگوید اما حرف در گلویش بسیار است.
_من با بعضی حرفاتون موافقم با اینکه خودم عضوش هستم.
حاج آقا تعجب میکند و از اقامرتضی میپرسد:
_شما عضو سازمانی؟
+بله، من بارها با اینکه کسی از خودمون رو بکشیم یا شکنجه کنیم مخالفت کردم و کلی گزارش دادم به اعضای مرکزی اما انگار نه انگار...من خودم رو مسئول آینده ام می دونم و خودم میتونم تشخیص بدم سیانور بخورم یا نه اما نمیتونم برای بقیه هم من تصمیم بگیرم.ساواک میخواد ما رو به جون هم بندازه و اختلاف توی سازمان به وجود بیاره برای همین خیلی ها قربانی این اختلاف میشن.
_کاش خودتو ازینا میکشیدی کنار...
+من به ایدئولوژی کاری ندارم اما مبارزه مسلحانه رو موافقم چون کسی که داره باهامون مبارزه میکنه تا دندون مسلحه! چطور میشه با کتابو و شعار از پا انداختش
_وقتی که همه ی مردم پایِ کار باشن.
+حاجی مردم اونقدر های و هویی ندارن که میگین! فوقش ده سال میان شعار میدن بعد ول میکنن. ما باید مسئولین شاهو بکشیم که کسی جرئت نکنه ما رو اذیت کنه و کسی هم نتونه کاری از پیش ببره و شاه بره.
حاج آقا پوزخندی میزند و به اقامرتضی میگوید:
_آخه پهلوون! مگه دست شماست که جون آدمیزاد رو بگیرین؟
+بله! مگه اونا نمیگیرن؟
_خب بازم حق نداری سرِ خود کاری کنی. قانون باید حکم کنه، شایدم اشتباه کردی و مقامی رو زدی که فقط مقام داره و کسی رو نکشته. اونوقت چی؟ اگه اون قصد داشت توبه کنه و شما نذاشتی، میتونی جواب بدی؟
اقامرتضی به نقطه ای خیره میشود و سکوت میکند.حاج آقا یاعلی میگوید و بلند میشود.
_من کلاس دارم، ببخشید که تنهاتون میزارم.
خواهش میکنمی میگویم و حاج آقا را تا دم در همراهی میکنم.عبای حاج آقا در هوا تکان میخورد و دورش را طلبه ها گرفته اند و گاه میخندند.
یاد پانسمان اقامرتضی می افتم و برمیگردم داخل حجره. تا برمیگردم، اقلمرتضی نگاهش را از من میدزدد.گوشه ی لبم به عنوان لبخند تکان میخورد و به طرفش میروم.
_باید پانسمان کنم دستتونو. یه گازِ جدید بزارم جاش.
+خودم میزارم، شما زحمتتون میشه.
اخمی میکنم و میگویم:
_شما نمیتونین دست تونو تکون بدین، چطور میخواین عوض کنین؟
سرش را پایین می اندازد و ساکت میشود. باند را باز میکنم و گاز خونین را از روی دستش برمیدارم. چشمم که به زخمش می افتد حالم دگرگون میشود و با خودم میگویم چطور میتواند دردش را تحمل کند؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۵ و ۶۶ اقامرتضی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
بتادین را که میریزم، چشمانش را میبندد و دهانش به آه و ناله باز نمیشود.گاز استریل دیگری روی زخم میگذارم و باند پیچی میکنم.
دلم میخواهد چیزی بگویم تا بیشتر از این دل به من نبندد. نمیدانم از چه بگویم؟ چطور بگویم؟ به خودم جرئت میدهم و میگویم:
_من... من میخوام...
اقامرتضی نگاهش به من است و من نگاهم به دستانم که از استرس جمع شده است.حرفم را ادامه نمیدهم که خودش میگوید:
_شما چی میخواین؟
_مَ... من ... من میخوام برم!
نمیتوانم چیزی بگویم! زبانم همراهی ام نمیکند و چیز دیگری میگویم.جا میخورد و یک تای ابرویش را بالا میبرد و میگوید:
_میشه بپرسم کجا؟
نمیدانم چه بگویم و الکی میگویم:
_میخوام برم یه مسجدی.
چیزی نمیگوید؛ برای اینکه ضایع نشوم چادرم را برمیدارم و آماده ی رفتن میشوم.
اقامرتضی مظلومانه نگاهم میکند و می گوید:
_خطرناکه! نرید!
+نه باید برم! می...میخوام اعلامیه بگیرم. نباید این وضعیت جلوی مبارزه مو بگیره! زود برمیگردم.
با خودم که فکر میکنم میبینم نظر بدی هم نیست! با اینکه بداهه گفتم اما خیلی بیراه هم نگفتم! فکر خوبیست!
چادرم را جلوی صورتم میگیرم و از حوزه خارج میشوم.
از تاکسی ها هم میترسم و با پایِ پیاده به مسجد میروم.پاهایم خسته شده و به زور خودم را به مسجد میرسانم.
کسی توی حیاط نیست و به شبستان می روم. یکهو صدایی از پشت سرم میشنوم که با غضب میپرسد:
_چیکار دارین؟؟؟
برمیگردم و پیرمرد متولی مسجد را میبینم.کلاه روی سرش را جابهجا میکند و میپرسد:
_شما از خانومایی هستین که پیش حاج آقا کلاس میان؟
سری تکان میدهم و میگویم:
_بله!
لحنش آرام میشود و میگوید:
_کلاس تموم شد!
+کسی نیست؟
_نه، ولی بگید اسمتون چیه؟
+من حسینی هستم.
پیرمرد انگشت اشاره اش را تکان میدهد و میگوید:
_آ! بله! بیاین دنبالم که حاجی امر فرمودن.
دنبال پیرمرد راه میوفتم که داخل خانهاش میرود. دم در خانه می ایستم که با صدای بلندی میگوید:
_بفرما داخل دخترم.
با تردید کفش هایم را جفت میکنم و وارد خانه میشوم.خانه کوچک و فقیرانه ای است و پیرمرد با یک دسته روزنامه جلویم می آید و خیلی آهسته میگوید:
_اینم امانتی حاجی، فقط خیلی مراقب باشید.
+شما میدونین چیه؟
کلاهش را برمیدارد و میگوید:
_البته! اینا اعلامیه های آیت الله خمینیه.
منو حاجی رفیقیم! دنیا تا آخرت...
روزنامه ها را میگیرم و تشکر میکنم. پیرمرد تا دم در مسجد می آید و خداحافظی میکنم.
تا به حوزه برسم از کت و کول می افتم اما موفق میشوم چندین اعلامیه را پخش کنم.
سرم را پایین می اندازم و یک راست به حجره میروم. هنوز هم برای حوزه غیر عادی ام و گاهی چشم ها نگاهم میکنند.
پایم را داخل میگذارم که میبینم مرتضی به خواب عمیقی رفته و آهسته کیفم را گوشه ای میگذارم و خیلی یواش اعلامیه ها قایم میکنم.
یکی را برمیدارم و میخوانم که ناله های اقامرتضی بلند میشود.دلم به حالش می سوزد و چندین بار صدایش میزنم.
چشمانش را که باز میکند جا میخورد و میگوید:
_شما کی اومدین؟
+دیری نمیشه!.... حالتون خوب نیست؟ مسکن بگیرم؟
گونه هایش از خجالت سرخ میشود و با شرمساری: نه، ممنون." میگوید.اعلامیه ها را داخل روزنامه میچیدم که اقامرتضی میپرسد:
_واسه ی اینا رفتین بیرون؟
+بله.
حاج آقا دم در میآید و من را صدا میزند.
سریع دسته ی روزنامه داخل کیف میگذارم.چادرم را روی سر میگذارم و دم در میروم، حاج آقا داخل نیامده و میگویم:
_چرا نمیاین داخل؟ بیاین لطفا!
+نه! لطف یه دقیقه بیاین بیرون میخوام با شما حرف بزنم.
تعجب میکنم، این چه صحبتی است که اقامرتضی نباید بفمد؟ چشمی می گویم و از داخل بیرون میروم.
حاج آقا همانطور که جلو میرود؛ میگوید:
_بفرمایین حجره ی من تا بگم قضیه چیه!
حاج آقا تعارف میکند و اول من وارد میشوم. گوشه ای مینشینم و به دیوار تکیه میدهم.
سکوتی بینمان حکم فرما است که با صدای حاج آقا این سکوت از بین میرود.
_دخترم... لطفا بزار من حرفم رو بزنم بعد شما اگه حرفی داشتی بگو.
جانم به لبم می رسد، با این مقدمه چینی ها مضطرب میشوم و فورا قبول میکنم.
_هیچکسی کامل نیست جز معصومین، گاهی بعضی حساب شون پیش خدا پاک تره بعضیام نه... ولی خدا به هردوتاشون فرصت توبه رو به یک اندازه داده.شاید خیلی چیزای دیگه به نفر دوم داده باشه که به خوبش هم نداده تا اون بنده اش ببینه خداش چقدر هواشو داره. راستش آدم که میخواد ازدواج کنه، باید ببینه طرفش چه شکلی، چه اخلاقی داره، دست تو جیب خودشه یا نه! نباید به ظاهر و رفتارهایی عینی افراد نگاه کنیم و قضاوت کنیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ بتادین ر
+حاج آقا چی شده؟
_راستش من مقدمه چینیم اصلا خوب نیست! وایستاین برم سر اصل مطلب. یه بنده خدایی از شما خوشش اومده. خودمم چند روزی میشه میشناسمش اما تعریفشو از داییتون خیلی شنیدم.
دلم هری میریزد و یاد اقامرتضی می افتم. ناخودآگاه میگویم:
_مرتضی؟
حاج آقا که میشنود، خنده اش میگیرد و سر تکان میدهد.
_بله! همون آقا مرتضی!
از خجالت دلم میخواهد آب شوم!
_نظرت چیه دخترم؟ درمورد ازدواج؟راستش شما که نبودی این پسر منو صدا زد و باهم حرف زدیم. سفره ی دلشو برام باز کرد. از وقتی فهمیده شاید شما برگردین دل تو دلش نیست و خودش هم راضی نبود مستقیم بگه، این شد که من رو واسطه گذاشت.
سکوت را جایز نمیدانم و با خودم میگویم اگر الان نتوانم حرف بزنم پس هیچوقت نمیتوانم.
_ببینید حاج آقا، من ایشونو چند هفته اس می شناسم. ما عقایدمون بهم نمیخوره! ایشون کمونیسمه! مارکسیسمه! تو یه سازمان این شکلی فعالیت داره. من عقایدم اسلامیه و اینطور فعالیت دارم؛ ایشون پای عقایدشونم سرسخته! از اینها گذشته! من... یعنی ما نمیتونیم زندگی کنیم چون فراریم. من جلوی دستو پاشو میگیرم. همه ی اینا به کنار! مادر و پدر من اینجا نیستن! شاید راضی نباشن! من اینطور ازدواج نمیکنم.
حاج آقا نگاهم میکند و میگوید:
_ببینید اولا شما فراری هستین، نَمُردین که! مگه نمیخواین زندگی کنین؟ پس قواعد زندگی رو هم رعایت کنین و ازدواج هم یک قاعده اس. بعدشم اون پسر همچینم که میگین کمونیسم و مارکسیسم نیست! دیدین که با برخی روشهای سازمان مخالفه. چطوره خودتون در این مورد صحبت کنین. اگه قانع نشدین اونوقت یه دلیلی دارین که دلی رو زیر پا بگذارین. البته من مجبورتون نمیکنم اگر خودتون راضی هستین وگرنه که کسی نمیتونه شما رو مجبور کنه.
نمیدانم چه بگویم...فکرش را هم نمیکردم حاج آقا در این مورد بخواهد با من حرف بزند.
اصلا فکرش را نمیکردم اقامرتضی بتواند همچین چیزی بگوید! او که خوب قوانین مبارزه را میداند مخصوصا از نوع سازمانی اش، پس چطور می تواند چنین فکری کند؟
حرفی ندارم و از حجره بیرون می آیم. به نگاه هایی که از وجود یک دختر در حوزه ی مردانه است، توجهی نمیکنم.
آهسته خودم را به حجره میرسانم. اقا مرتضی خواب است، شاید هم خودش را به خواب زده!
گوشه ای می نشینم و قرآن را باز میکنم. چند صفحه ای میخوانم تا درد روحم تسکین یابد.
مرتضی تکانی میخورد و باز خودش را به خواب میزند! عصبانی میشوم و قرآن را میبندم.
کنارش مینشینم و صدایش میکنم.هر چه نفس عمیق میکشم تا خودم را کنترل کنم نمیشود!
از بسترش فاصله میگیرد و در جایش می نشیند. صورتم را به طرف دیگری میکنم و با لحن تندی میگویم:
_چی به حاج آقا گفتین؟ شما چرا همچین کاری کردین؟ اصلا فکر کردین در موردش؟ شاید اون کسی که من میخوام شما نباشید! شایدم اون کسی که شما میخواین من نباشم! تحت تاثیر عواطف زودگذر قرار گرفتین، این نمیتونه برای یک زندگی باشه.
کمان لبهایش افتاده میشود و مثل ماتم زده ها به گوشه ای خیره میشود.
حرفم را میزنم و منتظر جوابش می مانم.
با دو دلی که در نگاه و صدایش است، شروع میکند به حرف زدن.
_من... فکر نمیکردم اینقدر ناراحت بشین. میدونم اون کسی که شما میخواین من نیستم! شما یه کسی میخواین که بیشتر از من اهل دین باشه.
ولی... نتونستم که نگم... گفتنش که ایرادی نداره! شما هم گفتین نه! روم نشد مستقیم بهتون بگم...یعنی به خودم حق همچین کاری نمیدادم برای همین حاج آقا رو فرستادم. من... من عذر میخوام واقعا... لطفا ازم دلخور نشین!
حرفهایش، آن نگاه مظلومانه اش مثل آب بودند و آتش خشمم را خاموش کردند.
دلم نمیخواهد دل کسی را بشکند برای همین دنبال دلیل میگردم تا خودش هم بفهمد ما نمیتوانیم باهم زندگی کنیم.
_ببینید! شما توی یک سازمان کمونیستی و مارکسیستی فعالیت دارین. شما پایبند به اون قوانین هستین، اصلا شما میدونین اعضای سازمان حق ازدواج ندارند مگر به مصلحت، که مجبور بشن ازدواج تشکیلاتی کنن؟
+من همه ی اینا رو میدونم و کسی حق روابط عاطفی نداره چون جلوی مبارزه رو میگیره.من میدونم ولی قبولش ندارم!مبارزه، مبارزه است و نمیتونه جای زندگی یک آدم رو بگیره.
_ولی اگه اون آدم چریک باشه چی؟
+من چریک نیستم!
_شما که یه خط در میون با سازمان مشکل دارین چرا جدا نمیشین؟ شاید اینطور بتونم به پیشنهادتون فکر کنم.
با ناباوری نگاهم میکند و با پوزخندی رویش را برمیگرداند.
+من به اسلحه ام ایمان دارم.
_چطور از طرف مردم وکیل شدین که انقلاب راه بندازین با چهارتا اسلحه و فشنگ؟ شما هدفتون سقوط شاهه اما بعدش چی؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۷ و ۶۸ بتادین ر
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۶۹ و ۷۰
+بعدش حکومت میکنیم دیگه، نفت رو عادلانه تقسیم میکنیم و نمیزاریم مردم توی فقر باشن.
_بینید افراد رده بالای سازمان شما همهشون فاقد مشروعیت و مقبولیت هستن. کسی باید رهبری حکومت رو بگیره که تقوا داشته باشه و پول ملتو بالا نکشه. شما یه سال، دوسال یا اصلا ده سال میتونی چشمتو به روی ثروت وسوسه کننده ببندی اما بعدش چی؟ تا تقوا اونم الهیش نباشه و خدا رو ناظر ندونی، نمیتونی حکومت سالم داشته باشی.
+کی گفته مشروعیت و مقبولیت ندارن؟
_فرض کنیم دارن اما مشروعیت و مقبولیت شون به آیت الله خمینی نمیرسه! خیابونها و تظاهرات به عشق ایشون و به پیروی از مکتبشون پر میشه.
+خودتونم میدونین من مارکسیسم و اینا رو قبول ندارم. منم مسلمونم! با خودم عهد کردم دست از عقاید اسلامیم بر ندارم و با عقاید و بعضی کاراشون مخالفم. اینکه شما کس دیگه ای رو دوست دارین، برای نه گفتن دلیل خوب تریه!
چقدر بی پروا! اصلا این حرفش را از کجا میگوید؟
_من همچین حسی به هیچکس ندارم. فعلا میخوام مبارزه کنم، شما هم مصمم هستین. چرا میخواین این ازدواج صورت بگیره؟ من بار اضافی ام براتون و جلوی دستو پاتونو برای مبارزه میگیرم.
+کی همچین حرفی زده؟ جلوی دستو پا چیه؟ شما میدونین این حرفاتون دقیقا مثل سازمانه؟ مگه نمیشه دو نفری مبارزه کرد؟ اصلا اینطور من خیلی چیزا از شما یاد میگیرم.
_من فراریم، شاید... شاید که نه! اصلا امکان زندگی اونم تو آرامش نداریم اونوقت.
+خب منم اعدامیم! به جرم کار توی یک تشکیلات مسلحانه علیه حکومت و رژیم.
جرم من کمتره یا شما؟
خودش را به آب و آتش میزند تا نظرم را جلب کند. پسر بدی نیست و همین عضویت در سازمان دلم را راضی نمیکند.با لبخند خاصی میگوید:
_دیگه چی؟ بازم دلیل هست؟
+من اینطور نمیخوام ازدواج کنم... پدر و مادر من تهران نیستن و نظرشونو نمیدونم.
این بار سکوت میکند و کمی در جایش تکان میخورد.
_فکر میکنم خودتون هنوز نفهمیدین تو چه شرایطی هستین. شما فراری هستین و ساواک در به در دنبالتون میگرده! این وضعیت تا وقتی که شاه و دولتش باشن همینه! پس عملا نمیدونین کی شرایط عادی میشه. پس توقع یک جشن عروسی در هیچ جای ایران نداشته باشین!
فکر نمیکردم حرفم را اینطور برداشت کند! واقعا برایم خنده دار بود! او مرا نمیشناخت چون اگر می شناخت باید میدانست که جشن عقد و عروسی برایم بی اهمیت است و ساده زیستن خصلت زندگی انبیا و معصومین است.
_دیدین گفتم! منو شما فکرمونم شبیه هم نیست. شما عقیده ی منو نمیدونین و با یک سایه ای که از دور خوشگله و از نزدیک نمیدونین دقیقا چطوره، چطور میتونین برنامه ی زندگی بریزین؟ من منظورم رضایت پدر و مادرم بود درحالیکه مراسمات و تشریفات برام مهم نیست. از بچگی توی یک خانواده ی ساده بودم و به ساده زیستن افتخار میکنم.
بیچاره وا میرود. با ناراحتی میگوید:
_راستش حاج آقا رو فقط به همون دلیل نفرستادم. دلم نمیخواست جواب نه رو از زبون خودتون بشنوم. ولی خب چاره چیه؟
رویش را از من مخفی میکند و به آرامی میگوید:
_ان شاالله خوشبخت بشین...
ته دلم برایش میسوزد. کاش عقایدمان نزدیک بهم بود و دلش را نمیشکستم!نمیدانم اگر در آن شرایط بودم از سر دلسوزی رضایت میدادم یا از ته دل! نمیدانم...
از حاج آقا خواهش میکنم پیش مرتضی بماند و من بروم جایِ دیگری. حالا که جواب منفی را داده ام بهتر است جلویش ظاهر نشوم و دردش را بیشتر نکنم.
حاج آقا مرا به خانه ی سرایدار میفرستد. آنجا که هستم صبح ها دو ساعت بیرون میروم و اعلامیه ها را در تاکسی و اتوبوس ها پخش میکنم.
زن سرایدار، آدم خوبیست. از آن مادرهای همیشه دلواپس است! لواشکهایش حرف ندارد و از وقتی فهمیده دوست دارم برایم جدا کرده است.
بیچاره مرد سرایدار چون من راحت باشم کمتر به خانه اش می آید. چند روزی می شود که مرتضی را ندیده ام او هم از حجره بیرون نمی آید.
نمیدانم چه کسی پانسمانش را عوض می کند اما امیدوارم مراقب خودش باشد.
گاهی کنار پنجره می ایستم و پرده را کنار می زنم و به حجره اش خیره میشوم.
گاهی آنقدر آنجا میمانم که اشرف خانم، همان زن سرایدار می آید
و می گوید که چند بار مرا صدا زده و من حواسم نیست. بارها از من خواسته تا چیزی بگویم و من طفره میروم که خودش میفهمد
و میگوید من هم دلباخته اش شدم.من که باور نمیکنم، این حس فقط یک دلسوزی است و بس...
یک روز که از بیرون می آیم حاج آقا مرا صدا میزند و میگوید:
_یه جا براتون پیدا کردم. امن و مطمئنه!
+کجاست؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۶۹ و ۷۰ +بعدش حک
_یه خانومه که شوهرشو از دست داده. لطفا وسایل تونو جمع کنین.
آهانی میگویم و همانطور که به سمت سرایداری میروم. دلم میخواهد یک بار دیگر بنای حرف زدن بگذارد.
استغفرلله ای میگویم. چشمم به حجره است که اقامرتضی بیرون می آید و نگاهمان باهم مخلوط میشود.
تا به خودم می آیم گامهایم را سریعتر به طرف سرایداری برمیدارم. وسایلم را توی ساک کوچکم میگذارم و از اشرف خانم خداحافظی میکنم.
بیرون که می آیم، اقامرتضی و حاج آقا را می بینم که باهم حرف میزنند. اقامرتضی با دیدن ساکی که در دستم است اخم می کند و به حاج آقا چیزی میگوید.
حاج آقا هم لبخند میزند و چیزی در گوشش میگوید. بهشان که میرسم سلام میدهم و جوابم را میدهند.
اقامرتضی سرش را پایین می اندازد و میگوید:
_بهتون هر از گاهی سر میزنم.
در لحن اش کینه و دلخوری نمیبینم اما از شنیدن "هر از گاهی" خوشحال نمیشوم. به خودم نهیب میزنم که انتخاب خودم بوده پس دندم نرم و چشمم کور باید بکشم...
_زحمتتون میشه.
+کمیل بیشتر از اینا به گردنم حق داره.
تمام گفت و گومان همینقدر بود و حاج آقا به ماشین دم در اشاره میکند و میگوید:
_منتظر ماست.
دلم میخواهد بدانم او جایی را دارد؟ ولی توان همچین پرسشی را ندارم و اگر بپرسم و آن وقت جواب بدهد که به ربطی به من ندارد چه؟
مطمئنم همچین آدمی نیست ولی این زبانم است که زیر بار همچین حرفی نمیرود.
پشت سر حاج آقا به راه می افتم و صندلی عقب مینشینم.
ماشین جلوی خانه ای می ایستد. حاج آقا تشکر میکند و به راننده میگوید بایستد تا بیاید.
مرد که انگار حاج آقا را میشناسد چشمی میگوید و گوشه ای پارک میکند. پنج پله ای میخورد تا به در کوچکی میرسد. حاج آقا زنگ را فشار میدهد.
دو پسر بچه در را باز میکنند و حاج آقا با خوشحالی آنها را در آغوش میکشد.از زیر عبایش دو کیک و آبمیوه در می آورد و به بچه ها میدهد.
بچه ها خیلی خوشحال میشوند و تشکر کنان مادرشان را صدا میزنند. با تعارف حاج آقا کفشهایم را درمیآورم و پا جای قدم های حاج آقا میگذارم.
صدای زنی می آید و با کنار رفتن پرده ها خانمی با چادر رنگی مقابلمان ظاهر میشود. حاج آقا به زن دست میدهد و زن میگوید:
_داداش باز زحمت کشیدی؟
حاج آقا کمی میخندد و پاکت هایی را به دست خواهرش میدهد.
_زحمتی نیست!
بعد دستی به سر پسرها میکشد و جویای درسشان میشود.حاج آقا مرا به خواهرش معرفی میکند و بهم دست میدهیم. حاج آقا میگوید:
_حمیده، خواهرم هستش و محمدرضا و علیرضا پسرای خوبِ دایی هستن!
حاج آقا عبایش را درمیآورد و با بچه ها بازی میکند. مچ میاندازند و حاج آقا آنها را میگیرد و تاب میدهد.
گوشه ای می نشینم که حمیده خانم می آید و سینی چای را مقابلم میگیرد و با لبخند تعارف میکند تا چای بردارم.
تشکر میکنم و استکان را روی نبلکی می گذارم و قند را هم کنارش.
حمیده خانم برای حاج آقا هم کنار می گذارد و حمیده خانم کنارم مینشیند. دست را روی پایم میگذارد و با لبخندی که شباهت بسیاری به لبخند حاج آقا دارد، میگوید:
_راستش حسن آقا همه چیزو بهم گفت. منم از خدامه یه همدم و همزبون کنارم باشه برای همین فوری قبول کردم. از طرفی هم مادرتون رو میشناسم و مشهد یک باری دیدمشون. ماشاالله! چه خانمی! چه شیرزنی! یک بار دیدمشون اما انگاری سالهاست می شناسمشون. راستش قدیمترها خانواده ها باهم رفت وآمد داشتن. به گمونم نباید یادتون باشه چون خیلی کوچیک بودین. درسته؟
از این که اینقدر بهم نزدیک بودیم تعجب میکنم و میگویم:
_نه، من یادم نمیاد.
حمیده خانم آهانی میگوید و سکوت می کند. چند دقیقه ای که میگذرد با خنده میگوید:
_چایی سرد شدا! داداش شما هم چایی تونو بخورین این پسرا تا فردا صبح هم باهاشون بازی کنین، آماده ان!
حاج آقا چایش را مینوشد و بنا بر رفتن میگذارد؛ از حاج آقا تشکر میکنم و همراه حمیده خانم به بدرقه شان میروم.
نوای اذان ظهر بلند میشود و حمیده خانم ساکم را برمیدارد و به اتاقی میبرد. پسرها مودب گوشه ای نشسته اند و گاهی پچ پچ می کنند انگار نه انگار همین چند دقیقه ی پیش باهم کشتی میگرفتند.
حمیده خانم سجاده ای برایم پهن می کند و بعد از وضو گرفتن نمازم را میخوانم.
بوی قرمه سبزی خانه را برداشته و دلم ضعف میرود.بعد از نماز عصر، سجاده را تا می کنم و روی طاقچه میگذارم.
لباس بلندی و همراه با روسری میپوشم و به آشپزخانه میروم و تقی به درش می زنم و میپرسم:
_اجازه هست؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷