eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ رادیو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _چیکار میکردی؟ _از روی نوار، حرفای آیت‌الله خمینی رو مینوشتم. برای اعلامیه به درد میخوره. آهانی میگویم. توی صورتم دقیق میشود که گمان میکنم عیبی توی صورتم هست. دستی به موها و چهره‌اش میکشد و لب میزند: _چیزه... یه چیزی میخوام برات بخونم. گوشهایم را تیز میکنم تا ببینم چه چیزی میخواهد بگوید. با تکان دادن سرم به او میفهمانم بگوید. سرش را پایین می اندازد و لپ هایش لاله گون میشود. _اگر دستانم را بشکنند با اشک چشمانم اگر چشمانم را کور کنند با نفسهایم اگر نفسم را ببرند با قلبم و اگر قلبم را پاره پاره کنند با خون جگرم خواهم نوشت: دوستت دارم! با چشمان از کاسه درآمده نگاهش میکنم. خجالت رنگ و روی صورتش را عوض کرده، بار اولم است که دوستت دارم را بدون پیچ و خم های اضافی از دهانش میشنوم. مردمک چشمم زیر شیشه شادیِ اشک می لرزید. از پشت پرده‌ی حیا توجه اش را به خودم میخوانم. چشمانم را می بندم و متقابلاً میگویم: _ یاد ندارم خیلی ادبی بهت بگم پس... دوستت دارم! با برخورد لبانش به هم، باران عشق بر دلم می‌بارد. تمام جملاتش را از دفتر چشمانش میخوانم. از جا بلند میشود و به طرفی میرود، دستش را پشتش قایم کرده و با کنجکاوی میپرسم: _چی داری پشتت؟ شانه بالا می اندازد و نگاه شیطنت آمیزی میگوید: _حدس بزن! _نکنه نوار یا اعلامیه جدیده؟ نچ نچی میکند و میگوید حدس بعدی. لبانم را جمع میکنم و سرم را میخارانم. خیلی که مغزم را میچلانم، می گویم: _کتابه؟ جعبه ای را جلویم میگیرد و با خنده میگوید: _تو نتونستی یه کفشو حدس بزنی؟ همه چی شده نوار و اعلامیه و کتاب! همزمان با او خنده بر لبانم نقش میبندد و لب میزنم: _خب چیکار کنم؟ _هیچی، بیا این جعبه رو بگیر. دستم را به طرفش دراز میکنم و جعبه را از دستانش میگیرم. درش را کنار می زنم، کفش ورنی ست، از همانی که قبلاً برایم خریده بود. همان هایی که یک بار هم پایم نکرده بودم و برای عید گذاشته بودم. انگار قسمت نبود پایم شوند، در عوض این ها خوشگل تر و شیک تر از آنها هستند! با ذوق تشکر میکنم و میگویم: _بازم که زحمت کشیدی! ممنون. چون میدانم بیکار شده و اوضاع مالی خوبی ندارد، کمی ناراحت هم میشوم. به روی خودم نمی آورم تا به غرورش لطمه نخورد. زیر چشمی نگاهم میکند و میگوید: _میدونستم اونا رو نپوشیدی، گفتم یکی دیگه شو برات بخرم. خوشت میاد؟ _آره! تو سلیقه ات خیلی خوبه! _اگه سلیقم خوب نبود که خانومی مثل شما رو انتخاب نمی کردم. تازه میدونستم چه جواهری هستی که اون همه اصرار کردم. تا لب مرگم رفتما! یادته؟ پوزخندی توی کاسه اش میگذارم و میگویم: _آره! در سلیقه‌ی شما که شکی نیست اما باید بگم وظیفت بود اصرار کنی! نه پس! با یه پیشنهاد ساده توقع داری جوابم بگیری؟ _راست میگن زنها پرو ان ها! پشت چشمی برایش نازک میکنم و میگویم: _پس چی؟ پروی شوهرشونن! با صدای در هول میشویم و سریع با همان کفشهای نو ام در را باز میکنم. بی‌صفا نگاهی به قد و قواره ام می اندازد و میگوید: _آ با کِفش تو خونه دور میزِنی؟ نگاهم به طرف کفشها سُر میخورد و با دستپاچگی و لبخند مصنوعی میگویم: _نه! از بازار گرفتیم، گفتم ببینم خوبه یا نه. بعد هم سریع درشان می آورم و میندازمشان یک گوشه. بی‌صفا با خنده‌ی پنهانی میگوید: _خو ایشکال نِدارد مادر، من یه توک پا میرم خونه بلقیس خانوم. کلیدم دستمِس! سری تکان میدهم و با نگاهم بدرقه اش میکنم. سرم را به عقب برمیگردانم، مرتضی را میبینم که کف اتاق از خنده ریسه میرود. با اخم غلیظی نگاهش میکنم و به او میتوپم: _به چی میخندی؟ صورتش از قرمزی عین لبو شده و نمیتواند حرف بزند. به سختی نفس میکشد و کمی بعد بریده بریده لب میزند: _هی... هیچی! بی... بی‌صفا رو دیدی؟ جوابش را با ابروهای درهم ام میدهم که ادامه میدهد: _هیچی دیگه... صورتاتون جالب بود. چشم غره را هم به اخم هایم اضافه میکنم که خنده اش را قطع میکند. مثل پسر بچه ای مظلوم نگاهم میکند و زیر لب میگوید میرود بیرون. از توی کیفش قوطی رنگش بیرون زده، جلو میپرم و میگویم: _قوطی رنگت داره میوفته. دستش را داخل کیفش میبرد و تشکر میکند. از خودم میپرسم رنگ برای چه؟ درون خودم به نتیجه ای نمیرسم که خودش میگوید: _با چند نفر میریم روی در و دیوار چیز و میز می نویسیم. لازم میشه. _مثلا چی؟ دهانش را به گوش هایم می رساند و خیلی آرام میگوید: _مثلا شعار انقلابی، مرگ بر شاه و درود بر خمینی! _ولی اینا که خیلی خطرناکه! تازه تا رنگ کنین طول میکشه.اگه کسی شما رو ببینه چی؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _چیکار
_نترس! چند نفر هستن که کشیک میدن. ترس را درونم خفه میکنم تا بر من مسلط نشود. هنوز به رفتن‌هایش عادت نکرده ام، هر بار که پایش را بیرون میگذارد احتمال دارد دیگر برنگردد و این ترسِ برنگشتن چیزی نیست که بتوانم با آن سر کنم.خانه سوت و کور می شود، چیزی نیست که خودم را سرگرم کنم. توی اتاق ها میگردم که چشمم به چرخ خیاطی قراضه‌ی گوشه‌ی اتاق می خورد. چرخ را جلو میکشم و به قیاقه‌ی از رنگ و رو رفته اش نگاه میکنم. بعید میدانم بتوانم با او کاری کنم! دو شاخه اش را توی پریز کهنه روی دیوار میزنم. صدای خِرخِر اش توی خانه میپیچد و گوشهایم را آزار میدهد. سریع از توی پریز بیرونش میکشم و خانه در دریای هموار سکوت غرق میشود. چند باری امتحانش میکنم تا مطمئن شوم خوب کار میکند، پارچه ها را می آورم و کف اتاق پهن میکنم. صابون را از توی حمام برمیدارم و طرح دلخواهی رویش میکشم.با قیچی برش میدهم و هر تکه را زیر چرخ میگذارم. گاهی چرخ گیر میکند و اعصابم را بهم میریزد ولی گاه خیلی خوب کار میکند. صدای در که بلند میشود مثل فنر از جا می پرم و پشت پنجره می ایستم. بی‌صفا چادرش را توی هوا می ترکاند و لنگان لنگان به طرف خانه می آید. از خودم خجالت میکشم که بی اجازه به چرخ خیاطی دست زده ام! انگار گناه بزرگی مرتکب شده ام! بی‌صفا آه و ناله کنان وارد میشود و کنار پشتی مینشیند. به زانو اش تشر میزند و با او دعوا میکند. روغنهای پایش را می آورم و پایش را چرب میکند. با دقت نگاه میکنم و با شرمساری میگویم: _بی‌صفا؟ من به چرخ خیاطی توی اون اتاق دست زدم، چیکار کنم؟ بی‌صفا مشغول ماساژ دادن پایش است و بیخیال میگوید: _خو وَخی خیاطی کن! میخوای چی بگوم؟ خوشحال میشوم و میپرسم: _یعنی از دستم ناراحت نیستین؟ من بی اجازه برداشتم؟ _آهِن قوراضس! به چی درد میخورِد؟ کارِ خُبی کِردی عزیزجون. غنچه لبانم از هم میشکوفد و بوسه ای به لپهایش تقدیم میکنم. ادامه‌ی کار خیاطی را در دست میگیرم واقعا به خودکفایی رسیده ام! تا سال پیش هیچکدام از کارهایی که الان یاد دارم و انجام میدهم را یاد نداشته‌ام. شاید اگر پارسال به من میگفتند تو سال دیگر چنین و چنان میشوی می خندیدم و باور نمیکردم. هوا رو به گرمی میرود هر چند که باز سرما پاورچین پاورچین خودش را شبها به بسترمان میکشاند. شام را روی تختِ وسط حیاط نی خوریم. با این که باد خنکی میوزد اما ما قصد تسلیم شدن نداریم. مرتضی از وقتی آمده توی خودش فرو رفته و جز سلام و ممنون چیزی به من نگفته. بی‌صفا هم متوجه کم صحبتی او میشود و میپرسد: _چیطو شده مادرجون؟ چرا حرف نیمیزنی؟ همانطور که با بشقاب پیش رویش ور می رود، گیج میگوید: _چیزی نیست، فکر کنم از خستگیه. بعد هم به سختی ادامه‌‌ی غذایش را میخورد و زود میرود‌‌.من و بی‌صفا هم چند قدمی با نگاهمان او را همراهی میکنیم. هم دلخور هستم و هم نگران... چرا مرتضی مرا محرم اسرار خود نمیداند؟ چرا همش حرف هایش را توی خودش میریزد؟ بی‌صفا به خوبی تمام سوالاتم را در نگاهم میخواند و نصیحتم میکند: _ریحانه! مادِر! زیاد پا پیچش نشی وا. ای مردا هر وقت ای ریختی میشن ینی نیاز به تنهایی دارن. بعد که خلوِتِش تِموم شه خودیش میاد همه چی و کف دستت میزارد. غصه نخوری آ! دستم را تکان میدهم و با لبخند مصنوعی میگویم: _نه بابا، این چه حرفیه. حواسم هس. _آ قربون دخترِ چیز فِهم. با این که توی دلم انگار رخت میشویند، سکوت میکنم. لباس آبی و بلندی که برای خودم دوختم را به او نشان میدهم و میگویم: _امروز پاش نشستم تا تموم شد.قشنگه؟ طعم لبخندش فرق داشت و انگار او هم الکی میخندد و میگوید: _آره خیلی قشنگه. مبارکت باشه. لباس را تا میکنم و توی ساک میگذارم. گوشه‌ای خودم را با دفترم سرگرم میکنم به هوای این که بخواهد لب باز کند و چیزی بگوید. اما زهی خیال باطل! حرف نزد که هیچ صدای نفس هاش هم دیگر به گوشم نمیرسید. هر چه صبر میکنم و لب میچینم تا چیزی نگویم، نمیشود! آخر کاسه‌ی صبرم پر میشود و میپرسم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا اینقدر تو خودتی؟ انگار صدایم را نمیشنود. به عکس آیت الله خمینی زل زده و لام تا کام چیزی نمیگوید. صدایم را بالاتر میبرم و میپرسم: _کجایی؟ میفهمی چی میگم؟ سرش را به طرفم میچرخاند و در عالم گیج و منگی دست و پا میزند. _چی؟ چیزی گفتی؟ _میگم چرا تو خودتی؟ چرا چیزی نمیگی؟ _چی بگم؟ _سه ساعته به اون عکس زل زدی و شامتو ول کردی که بعد چی بگم؟ خب اون چیزیو بگو که توی گلوت گیر کرده. من نباید بدونم؟ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _چیکار
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ دستی به ته ریشش میزند و میگوید: _چیز خاصی نیست. نگران نباش! کفرم درآمده! علناً بگوید به تو چه و مرا راحت کند! با این حرف ها که بیشتر اذیت میشوم. دندان هایم را بهم میسایم و لب میزنم: _آره، خب بگو نمیخوای بهم بگی، تا اینقدر نپرسم! چهره‌اش عوض میشود و با جدیت میگوید: _این چه حرفیه؟ من مگه چیز پنهونی دارم باهات؟ نمیدونم چطور بهت بگم... _راحت! راحت بگو! تردید عجیبی توی چشمانش موج میزند و بعد از لب گزیدن میگوید: _یه جایی پیدا کردم که بریم. چهره‌ی خندان بی‌صفا از جلوی ذهنم رد میشود. زن بیچاره چقدر به وجود ما عادت کرده. چند هفته ای به این خانه‌ی قدیمی عادت کرده ام. یادم میرود نباید به جایی عادت کنم‌. با لحنی آغشته به ناراحتی میپرسد: _تو به بی‌صفا میگی؟ برای خودشم بهتره که هرچی زودتر بریم. سری تکان میدهم و حرفش را تایید میکنم. با اینکه برایم سخت است اما قبول میکنم. _کی میریم؟ _فردا صبح. _صبح؟؟ چه زود! چرا الان میگی؟ سرش را از روی برگه‌ دفترش بالا میگیرد و میگوید: _خب گفتم که زود بریم. تو نمیدونی ولی من که رفت و آمد دارم میفهمم چقدر اوضاع خرابه. دیروز با یکی اعلامیه پخش میکنی فردا خبر دستگیری شو بهت میرسونن. ته دلم از گفته هایش خالی میشود. با ترس به چهره‌ اش نگاه میکنم و میگویم: _تو نمیترسی؟ من میترسم ازین که دستگیرت کنن. میبینی که از داییم هنوز خبری نشده، شنیدم هر کیو بگیرن یواش سر به نیستش میکنن. مرتضی! من... نگاهم نمدار میشود و کاسه‌ی بغضم میترکد. دلم نمیخواهد دلش را بلرزانم و مانع مبارزه اش شوم اما دست خودم نیست! صورتش را به طرفی کرده و نگاهم نمی کند. به خودم نهیب میزنم که من هم یک مجاهد هستم پس نباید در راه خدا از چیزی بترسم جز خشم خودش. من باید همراه او در این مسیر باشم نه رفیق نیمه راه! من مگر دنبال شوهر بودم که با او ازدواج کردم؟ مگر یادم رفته که هم پا میخواستم که از مبارزه نترسد؟ حالا که هم عقیده ام هستیم پس چرا ته دلش را بلرزانم؟ بلند میشوم و کنارش مینشینم. با این که هنوز دلم آرام نگرفته به او میگویم: _مرتضی! ببخش منو. من نباید اون حرفا رو میزدم، باید خوشبین باشیم تازه هر چی هم خدا بخواد همون میشه. اگه... اگه دلتو لرزوندم معذرت میخوام ولی بدون تا آخر این راه باهاتم. تو خوشی و ناخوشی! چهره اش را رو به من میکند و با لبخندش ترس را از خانه‌ دلم میتکاند. _میدونم... تو ثابت کردی که همراهمی ولی خب واقعیت همینه. مگه نگفتی این انقلاب نیاز به خون داره تا تثبیتش کنه؟ من تازه حقیقتو فهمیدم و خیلی مونده جبرانِ اشتباهاتم رو بکنم. من تازه به چشمه‌ی پاکی رسیدم و خیلی تشنمه! روح من تشنه اس و آب حقیقت میخوام. شدم مثل تو که وقتی سخنرانی گوش میدی حواس و روحتو به اون می بازی. تا حالا چند باری دیدمتو فقط نگاه کردم.این امید واقعی و ایمان رو هیچکس توی سازمان به ما نمیده! اونا برای مردن به ما امید میدن درحالیکه آیت الله خمینی برای مردن ما رو نمیخواد! اون امید فردا رو بهمون میده... یه امید که اگه همه‌مون پشت هم باشیم خیلی زود بهش می رسیم. چی ازین بهتر؟ انگار گل امید او هر روز بیشتر و بیشتر رشد میکند. از حرفهایش من جان میگیرم و با انرژی تمام حرفهایش را تایید میکنم. دفترم را برمیدارم که با ذوق میگوید: _میشه یه نگاهی بهش بندازم؟ خیلی دوست دارم ببینم چی نوشتی. چون بعضی خاطره ها خصوصی ست و در حقیقت راز دلم را گفته ام از جمله ماجرای انگشتر، زیاد راضی نیستم ولی میگویم: _باشه ولی بهت میگم کجا رو بخونی. خیلی خوشحال میشود. دفتر را به دستش میدهم و آهسته و تک تک کلمات را از نگاهش میگذراند. زیر چشمی نگاهش میکنم تا عکس العملش را ببینم. _ببخشید که به قلم تو نمیرسه! _اتفاقا قلمتو چون خالصه و هیچ آموزشی نداره از لحاظ ادبی بهتره. یعنی.... چطور بگم؟ خاص خودته! یه فرمول نیست که مثل بقیه بشه. چند صفحه ای میخواند و به دستم میدهد. کلی تشویقم میکند و میگوید کار خوبی میکنم. صبح درحالیکه سعی دارم به بی‌صفا ماجرا را بگویم اما نمیشود! یا من دلش را ندارم یا وقتی جرئتش را پیدا میکنم نمیشود! سر سفره مینشینیم. همانطور که چایم را هم میزنم، نگاهم به بی‌صفاست. متوجه نگاه سنگینم میشود و میگوید: _چیزی میخوای بِگوی؟ _نه... یعنی چیزه. _خو بگوی دختِر! کِچلم کردی. کمی از چای را میخورم و نیم نگاهی هم به مرتضی می اندازم. آخر سر دل به دریا میزنم و میگویم: _بی‌صفا ما باید ازین جا بریم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ دستی ب
همانطور که لقمه‌ی پنیر در دستش است به من میگوید: _خو بی سلامِتی. کوجا مِرین؟ جا پیدا کِردین؟ توپ را به طرف مرتضی پاس میدهم که لب میزند: _با اجازه‌ی شما یه اتاقی هست. _خو اگه جاتون امنِس که بی سلامت، اگرم واس من میرین که بیخود! از رک و صلاحت بی‌صفا تعجب نمیکنیم او عادت دارد اینگونه نگرانی اش را ابراز کند! مرتضی این بار لب به سخن میگشاید: _نه خداروشکر جای امنیه. ازتون ممنون که این مدت کلی هوامونو داشتین. دیگر نگاهش را از ما دریغ میکند، شاید هم از تنهایی میترسد و نمیخواهد باری دیگر بی‌کس شود. لقمه را به زور به دهان میگذارد و لب میزند: _خو اِگه جاتون امنس که بِرید مادِر. خدا بی همراهمتون... بغض در گلویم سنگینی میکند و به سختی لقمه ام را قورت میدهم. بعد از جمع کردن سفره، آستین هایم را بالا میزنم تا ظرف ها را بشویم اما بی‌صفا مانع میشود. میگوید مشغول کارهای خودم شود و این کار را به او بسپرم. وسایل زیادی نداشتیم. با همان دوساکی که آماده بودیم باید برمیگشتیم. بی‌صفا کلی خوراکی توی سبد برایم میچیند و ناهار سردستی هم بین شان میگذارد. مرتضی دو تشک و پتو از بی‌صفا میگیرد و پشت ماشین میگذارد. شبنم اشک بر روی مژه هایمان میغلتد و دوباره وقت خداحافظی فرا رسیده. بی‌صفا را در آغوش میکشم و میگویم: _شاید دیگه همو نبینیم، ازتون ممنونم! حلالم کنین. قطرات اشک بر روی چین و چروکهای صورتش مینشینند و با غمی که در صدایش نهفته، میگوید: _حلالی! ایشالا بازِم همو بیبینیم. خدا پشت و پناهِتون باشِد. ایشالا غم تو زیندگیاتون نِبینِد. شما حلالم کنین اِگه حرفیو کاری کِردم. مرتضی از در صندوق عقب را میبندد و رو به روی بی‌صفا می ایستد و میگوید: _ما که جز خوبی چیزی ندیدیم. اگه همو ندیدیم حلال کنین. طاقتم تمام میشود و خودم را در آغوش بی‌صفا پرت میکنم. عطر محبتش را در شیشه‌ی دلم میریزم و درش را محکم می بندم تا یادش از خاطرم نرود. سوار ماشین میشوم و بی‌صفا در را میبندد، مرتضی هم مینشیند و سوئیچ را میچرخاند. خِرخِر ماشین تازیانه وار خودش را به پرده‌ی گوشم میرساند. بی‌صفا کاسه‌ی آب را پشت سرمان میریزد و با دندانش چادرش را میگیرد بعد هم برایمان دست تکان میدهد. برایش دست تکان میدهم که پیچ کوچه با بیرحمی مرا از او جدا میکند. شیشه‌ی بغض در گلویم شکست و اشکهایم باریدن گرفت. همه اش به این فکر میکنم که شاید هرگز باری دیگر او را نبینم و دست مهربانی اش را بر سرم حس نکنم. مرتضی هم بدجور توی خودش غرق شده و جلاد سکوت را بر پیکر روحم می فرستد. حواسم به کوچه و خیابان ها نیست و نمیفهمم کجا میرویم. دلم میخواهد یک بار دیگر خانه‌ی دایی را ببینم اما خیلی وقت است که از آن خیابان عبور کرده ایم. آسمان هم همرنگ حال دلم میشود. سپاهیان ابرهای سیاه در بلندای آسمان به جنگ هم میروند وصدای شمشیرهای آن ها چون رعد، سینه‌ی آسمان را میشکافد. در آخر اشک سپاهیان شکست خورده بر شهر و مردم میبارد. شیشه را پایین میکشم و دستم را بیرون میبرم. قطرات مروارید‌گونه‌ی باران روی دستم میغلتد و مرا نوازش میدهند. کم کم باران شدید میشود و آستین لباسم به طور کامل خیس میشود. مرتضی با صدایش مرا از فکر بیرون میکشد و میگوید: _پنجره رو ببند. مریض میشیا! دستم را داخل می آورم و شیشه را بالا میکشم. طولی نمیکشد که ماشین متوقف میشود و مرتضی میگوید: _رسیدیم. به دور و برم نگاهی می اندازم. یک کوچه‌ی تنگ که به زور ماشین رد میشود با خانه های آجری که آن را احاطه کرده اند. مرتضی توی بریدگی پارک میکند و وسایلمان را برمیداریم. از عرض کوچه که رد میشوم نگاهم به سر کوچه می افتد. کنار دکه‌ی روزنامه فروشی یک تلفن عمومی است. خیلی خوشحال میشوم، دلم میخواهد با کسی صحبت کنم. با خودم میگویم وسایل را بزارم و برگردم. از در کوچک و فیروزه رنگ داخل میشوم. پرده‌ی مندرس و قدیمی ای جلوی در نصب شده که حالم را بهم میزند. پرده را کنار میزنم و با حیاطی پر از برگ و خاک رو به رو میشوم. با این که حیاط کوچک است اما زیر لحاف برگها بزرگ بزرگ دیده میشود. حوض مستطیل شکل وسط حیاط پر از آب گندیده است و رویش هم یک لایه کثیفی گرفته. ایوان خانه هم کوچک است و دو پله ای میخورد. کلید برق را میزنم اما برق روشن نمیشود. پشت سر مرتضی وارد خانه میشوم. یک نشمین که با پنجره ای بزرگ مشرف به حیاط است. اتاق و آشپزخانه هم کنار هم هستند و خانه‌ی کوچکیست. خانه آنقدر قدیمی است که از سر و رویش میبارد سال هاست رنگ آدم به خود ندیده. کف نشیمن پر شده از کاغذ و کارتون بعلاوه کلی خاک. کابیت های فلزی اش تمام خاک گرفته و چهره‌ی پریشانی دارد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ دستی ب
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ مطمئنم اگر زنی به جای من بود حتما آن خانه را ترک میکرد. اگر بخاطر کوچکی‌خانه را ترک نمیکرد حتما بخاطر جسدهای زشت موش و سوسک از خانه فرار میکرد. چرخ زدنم که تمام میشود با لبخند به مرتضی میگویم: _قشنگه ها اگه دستی به سر و روش بکشیم. فوری سرش را بالا می آورد و توی صورتم دقیق میشود.گره‌ لبانش را باز میکند و میخندد. _جدی میگی؟ یعنی پسندیدی؟ چاره‌ی دیگری ندارم از بی پناهی که بهتر است. وضعیت جیب مرتضی بر من پوشیده نیست و باید بخاطر این آلونک از او سپاسگزار باشم. _آره. فقط سریع تر این موشا رو جمع کن! بقیه رو خودم انجام میدم. کارتونی در دست میگیرد و با چشم گفتن شروع میکند. با دیدن خانه پاک از فکر تلفن بیرون می آیم. جارو را دست میگیرم و از بالای نشمین شروع میکنم.یک روسری به سرم بسته ام و دیگری را جلوی صورتم گرفته ام. بوی خاک و گرد و غبار خانه را پر کرده، پنجره ها و در را باز میکنم . آنقدر خاک به این خانه نشسته که مجبورم دو بار جارو کنم. آشپزخانه و اتاق را مرتضی تمیز میکند. شلینگ آب را به شیر وسط حیاط وسط میکند. شلینگ را میگیرم و خانه را آب میگیرم. با یک دست جارو میکنم و با یک دست آب را کنترل میکنم. مرتضی میرود تا تی و دستمال بخرد. مراقبم آب به دیوار ها نخورد و گچ‌هایش روی سرمان نریزد! در همین حال بودم که موشی را میبینم. جیغ بلندی میکشم و فکر میکنم زنده است! مثل موشک از خانه فرار میکنم. چند دقیقه ای می ایستم و سرکی به داخل میکشم، با دیدن موش در همان جای قبلی کمی ترسم میریزد. خوب که دقت میکنم میفهمم موش مرده و بخاطر آب این ور و آن ور میرود! با این که چندشم میشود کارتونی پیدا می کنم و نصفش میکنم. یکی میشود جارو و دیگری خاک انداز، صورتم را به طرف دیگری میچرخانم تا با دیدن موش حالم بهم نخورد. کارتون را با فاصله از خودم به حیاط میبرم و توی زباله ها میریزم. دستانم را مدام آب میکشم. با فکر این که آب به موش خورده و توی خانه پخش شده حالم بد میشود. دوباره تمام نشیمن را آب میگیرم، اتاق و آشپزخانه را هم تمیز میکنم. مرتضی که می آید موش را نشانش میدهم. میخندد و سر به سرم میگذارد. قهرمان صدایم میزند و میگوید: _آفرین قهرمان! تو تونستی! دیدی ترس نداشت؟ کم نمی آورم و میگویم: _باشه آقای قهرمان! شما برو کل خونه رو تی بکش بعد حرف بزن! خودش را مظلوم میگیرد و میگوید: _ببخش خانومی! بیا بهم کمک کن! الکی قهر میکنم که با خواهش و تمنا راضی میشوم و به کمک هم تا بعدازظهر کار تمیزکاری را تمام میکنیم. خسته و کوفته روی زمین مینشینم و نفس زنان میگویم: _آخیش بالاخره تموم شد! مرتضی ساندویچ به دست، کنارم مینشیند و میگوید: _آره خداروشکر. فقط حیاط مونده! از فکر حیاط دیوانه میشوم و به بدنم که نایی ندارد میگویم که غصه نخور. بعد هم به مرتضی میگویم: _حیاط واسه فردا! من دیگه خسته شدم. ساندویچ را به دستم میدهد و بی معطلی مشغول خوردن میشوم و طاقت شنیدن ناله های معده‌ی گرسنه ام را ندارم. دلم هوس چایی میکند که توی اوج خستگی بنوشم. اما بعد از خوردن ساندویچ ها باید وسایل را بچینیم. مرتضی موکتی را کف نشیمن می اندازد. بندهایش را باز میکنیم و پهنش میکنیم. موکت برای کف نشیمن کوچک است و گوشه هایی خالی می ماند. وسایل زیادی نداریم دو ساک و پتو و تشک! مجبورم از چند قابلمه ای که توی کابینت هاست استفاده کنم هر چند که چند باری با وسواس شستم شان. چیزی نداریم تا کف اتاق پهن کنیم و در اتاق را میبندیم و فقط از کمدش برای لباسهایمان استفاده میکنیم. خانه‌‌ی حقیرانه ای است اما با کنار هم بودنمان این کمبودها را جدی نمیگیرم. دلم به بودن او و دیدن چهره‌اش خوش است. کمی که خستگی در میکنم چادرم را سر میکنم و به مرتضی میگویم میروم از تلفن سرکوچه به حمیده زنگ بزنم. در آستانه‌ی اذان مغرب آسمان رنگ نیلی به خود گرفته. کیوسک خالی است، سکه ای درونش می اندازم و صدای بوق در گوشهایم میپیچد. بعد هم صدای همیشه شاداب حمیده قلبم را آرام میکند. _الو؟ دستانم شروع به لرزیدن میکنند و با نشاطی که به بغض گره خورده میگویم: _سلام حمیده جان، خوبی؟ +عه، تویی زینب خانم؟ چه خبرا مش اکبر خوبه؟ از گفته هایش خنده ام میگیرد. زینب؟ مش اکبر؟ _حمیده منم... وسط حرفم میپرد و میگوید: _میدونم خودتی! نکنه ماست میخوای؟ لحن صحبتش کلا عوض شده، نمیدانم چه بگویم؟ نمی گذارم حرف بزنم و بگویم که ریحانه ام. مگر میشود صدایم را به این زودی فراموش کند؟ حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است. یکهو یاد این می افتم که ساواک تلفن‌ها را چک میکند!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ مطمئنم
با خودم میگویم چقدر خنگ هستم!خیلی طبیعی دنبال حرفش را میگیرم و میگویم: _آره! ماست دارین؟ +فدات بشم. بله که هست به محمدرضا میگم برات بیاره. فقط زینب جان شنیدم میخواین اسباب کشی کنین درسته؟ انگار از نبودن ما چیزی فهمیده و سعی دارد این گونه ارتباط بگیرد. _آره... یه خونه مش اکبر میخواد بگیره. +بسلامتی! همسایه‌ی خوبی هستین. هر کی بیاد جاتون حیفه والا. خب راستی کم پیدا هم که شدی! دیروز داشتیم با بقیه‌ی همسایه ها سبزی پاک می کردیم ذکر خیرت بود. تو که به ما افتخار نمیدی لااقل بیا بریم زیارت. یادته اون سری رفتیم؟ یاد حرم امامزاده صالح (ع) می افتم. ظاهرا میخواهد اینگونه مرا ببیند. با خوشحالی میگویم: _آره یادش بخیر! چقدر بچه ها فضولی کردن اون سری. دلم برای زیارت تنگه! فردا برای نماز میام که بریم. +آره خواهر! پس میبینمت به مش اکبر سلام برسون. خداحافظ. سریع خداحافظی میکنم و تلفن را سر جایش میگذارم. صدای اذان از گلدسته‌ها بلند میشود و عاشقان را با خود هم نوا میکند. تا مسجد راهی نیست و خیلی به خانه نزدیک است. کنار دکه می ایستم و روزنامه ای میخرم. نگاهم به آن سوی خیابان می افتد که سبزی فروشی میبینم. بوی جعفری و پیازچه مشامم را قلقلک میدهد. هوس آش رشته به سرم میزند و به آن سو میروم. یکم سبزی خوردن و سبزی آش میخرم.مرد سبزی فروش، سبزی ها را لای روزنامه میپیچد و به دستم میدهد. پولش را روی کفه ی ترازو میگذارم و بیرون می آیم. به بقالی میروم و رشته و بقیه لوازم را میخرم. با دست پر به خانه برمیگردم؛ مرتضی با دیدن دست های پرم میپرسد: _چیزی میخواستی میگفتی برات بخرم. +یهویی شد! دلم آش خواست دیگه گفتم خودم میخرم. دلم میخواهد فردا شود و زودتر بساط آش را به راه کنم. چای دم میکنم و سینی به دست به نشیمن میروم. با دیدن این که مرتضی شال و کلاه کرده، وا میروم و لب میزنم: _کجا میری؟ چایی آوردم. لبخند زیبایی روی لبش نقش میبندد و با ملایمت میگوید: _اینم به چشم. بده سینی رو ماهرو جان. سینی را از دستم میقاپد. از بالشت‌ها به عنوان پشتی استفاده میکنیم. یکی را پشت من میگذارد و خودش به دیگری تکیه میدهد. چای اش را برمیدارد و مینوشد.از این که کنارم نشسته و میتوانم عطر وجودش را لمس کنم خوشحال و راضی هستم. سکوتی با طعم عشق ما را احاطه کرده است. لب برمیچیند و میگوید: _خب من برم دیگه، تا یه ساعت دیگه خونه ام. کلیدم دارم، اگه کسی در زد باز نکن. اصلا جوابشم نده! از سفارشاتش خنده ام میگیرد و به طعنه میگویم: _باشه مامانی! به گازم دست نمیزنم. خنده اش دستی میشود و گوشم را نوازش میدهد و میگوید: _گاز که نداریم ولی به پیک نیک دست نزن! مشتی آرام حوالیه بازو اش میکنم و با بلند شدنش من هم از جا برمیخیزم.تا دم در بدرقه اش میکنم و بقیه راه را به اصرار خودش نمیروم و با چشمانم هم قدمش میشوم. لامپ پیش صحن از پس تاریکی حیاط برنمی آید. در را قفل میکنم و گوشه ی خانه مینشینم. برای این که حوصله ام سر نرود سراغ دفترم میروم و شروع میکنم به نوشتن: "بسم الله الرحمن الرحیم...امروز به خانه ی قدم گذاشته ام که همانند قصر است...آشپزخانه ی سه متری و نشیمن دوازده متری اش را با کاخ و کوشک عوض نمی کنم! این خانه با پادشاه قلبم برایم قابل تحمل است...خدایا ممنونم برای همه چیز!" به همین قدر اکتفا میکنم و دفتر را میبندم. عکس آیت الله خمینی توی کیف نمایان میشود. دلم نمیخواهد مخفی اش کنم و فکر میکنم توی کیف بودن در شان این عکس نیست! عکس را برمیدارم و با میخ به دیوار میزنم. میدانم جرم این کار اعدام نباشد چیزی کمتر از آن نیست. خیلی ها را فقط بخاطر گوش دادن به رادیو عراق و عربی دستگیر میکنند اینکه دیگر جای خود دارد. به هر جان کندنی است، زندان خانه را تحمل میکنم. دو ساعتی از آن یک ساعت که مرتضی قولش را داده بود میگذرد که صدای سر بلند میشود. مرتضی سبد به دست وارد میشود و مرا صدا میزند. با کفش و بی کفش را نمیدانم اما با شوق به طرفش دویدم. _بی زحمت این سبدو ببر داخل. چشمی میگویم و کمکش میکنم. بر که میگردم با دیدن اجاق گاز و پشتی و چند خرت و چرت دیگر خشکم میزند. از سر گاز را میگیرم و به آشپزخانه میبریم. از سنگینی گاز نق نمیزنم اما از دیر آمدنش گلایه میکنم. با صبوری جوابم را میدهد و میگوید گرفتار بوده. پشتی ها را دور تا دور خانه میچینیم و فرشی هم توی اتاق پهن میکنیم. وقتی کارمان تمام میشود، کنارش مینشینم و میپرسم: _اینا رو از کجا آوردی مرتضی؟ به شوخی میگوید: _دزدیدم! به خنده اش، نمیخندم و با جدیت میپرسم: _راستشو بگو. از کجا؟ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸ مطمئنم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ _تحفه ی آسدرضاست. ماجرا رو بهش گفتم اونم با چند نفر اینا رو بهمون دادن. راستی کارمم توی اون چاپخونه قطعی شد! از خبرش خوشحال میشوم و با ناباوری میگویم: _واقعا؟ چه مرد خوبیه. خدا خیرش بده! پس از فردا کمتر زیارتت میکنیم. بازم شبا میای خونه. با شرمساری سرش را پایین می اندازد و میگوید: _ببخشید دیگه، تو هم به زحمت میوفتی. برای تقویت روحیه اش لبخند میزنم و میگویم: _این چه حرفیه. رحمته! رحمت! از خمیازه اش میفهمم خسته است. بی معطلی تشک‌هایی که از بی صفا گرفته ایم را پهن میکنم. بعد از خواندن آیه الکرسی و قل هوالله چشمانم بسته میشود. چشمانم را میگشایم و خبری از مرتضی نیست‌. بعد از خوردن صبحانه‌ی مختصری به سمت اجاق گاز میروم. میبینم مرتضی فکر همه چیز را کرده و از قبل کپسول را گاز و نصب کرده. طولی نمیکشد که بساط آش را پهن میکنم. سبزی های ریز شده را داخل قابلمه میریزم. حبوباتی را که کنار گذاشته ام را میپزم. بعد که بیکار میشوم عزمم را جزم میکنم و پا به میدان پر از مین و مانع‌ِ حیاط میگذارم. از کثیفی اش وحشت میکنم اما چاره چیست؟ برگهای پوسیده و خشک را گوشه ای تلنبار میکنم و تکه چوبها را توی بشکه‌ی گوشه‌ی حیاط میگذارم. بعد جارو میزنم و با آب همه جا را تمیز میکنم. آب حوض را هم خالی میکنم و خوب میسابم اش. آبش را پر میکنم و به طرف پیش صحن میروم. آنجا را هم آب میگیرم و کفش ها را پشت در میچینم. ظهر که میشود آش هم پخته شده، حیف که کشک نداریم. کمی میچشم و به‌به کنان باز هم میخورم. امیدوارم مرتضی برای ناهار بیاید. نماز ظهرم را که میخوانم صدایش به گوشم میخورد. تشهد و سلامم را که میدهم با نگاهم قربان صدقه اش میروم. آش را هم میزند و میگوید: _چه کردی؟ از هیچی چی درست نکردی که! اختیار دارینی تحویلش میدهم. دلش طاقت نمی آورد و میگوید آش را جا کنم. مجبور میشوم همانطوز تزئین نکرده بکشم تا سرد شود. از پنجره حیاط را که میبیند برق از سرش میپرد و با حیرت میپرسد: _تو تمیز کردی؟ وااای چقدر زحمت میکشی. میزاشتی بیام، باهم تمیز کنیم‌. من هم از این که الان متوجه تمیزی حیاط شده تعجب مکنم و میگویم: _تازه دیدی؟ با خنده اش ردیف دندان‌های سفیدش نمایان میشود و میگوید: _راستشو بخوای همش تقصیر آشه! بوش که توی کله‌ام پیچیده، متوجه هیچی نشدم! سفره را توی نشیمن می اندازم که بعد از پوشیدن لباسهایش پیشم می آید. نچ نچی میکند و میگوید: _نه اینطور نمیشه! باید از هر دوتا زحماتت استفاده کنیم. بعد پارچه ای برمیدارد و توی پیش صحن پهن میکند. قابلمه را برمیدارد و گوشه ای میگذارد. کاسه اش را پر میکنم و جلوش میگذارم. آش را بو میکند و با نگاه گیرایی تمام محبتش را به من تزریق میکند. _به‌به‌! عجب چیزی شده! دستت طلا ماهرو خانم. بیش از حد خجالتم میدهد. بوی بهار و عطر آب و خاک بهم تنیده اند. ریه ام را از هوای ناب و عشق لب سوز پر میکنم. توی همین فاصله کلی مرا میخنداند و تمام خستگی ام درمیرود. سفره را جمع میکنیم و با اصرار من ظرفها را میشویم.وقتی پیشش برمیگردم، میبینم چانه اش را به دست گرفته و در دریایی از خیالات غرق شده. دستی روی شانه اش مینشانم و میپرسم: _کجایی؟ با دیدنم نقاب شادی به صورتش میزند اما تلخی افکارش لبخندش را در خود حل کرده. _همین ورا. پیش شما! _نه! پیش من که نیستی. در عالم دیگه ای سیر میکنی. به رو به رو خیره میشود و لب میزند: _شاید! حالا که جو سنگین شده یادم می آید که میخواستم حرفی بزنم. _مرتضی؟ _جانم؟ _میخوام یه چیزی بگم. سرش را تکان میدهد و همانطور که با رشته‌ی افکارش سرگرم است؛ میگوید: _بگو! _راستش میدونم خطرناکه اما تو نمیخوای دست دوستاتو که توی باطلاق فکری سازمان گیر کردن، بگیری؟ انگار تمام رشته هایش پنبه میشود و غمی به خود میگیرد. _چرا! خودمم توی همین فکرام، ولی نمیدونم چطور. اونا منو تَرد کردن و همه منو به چشم خائن میبینن. کسی به حرفم گوش نمیده، اگرم بده میگه بخاطر پول و وعده داره میگه. شایدم بگن مخشو شست و شو دادن. اونا سایه‌ی منو با تیر میزنن. کلی پیام میدن و تهدید میکنن که اون نامه های سری رو براشون ببرم. من ردشون میکنم، آسدرضا میگه دست خودم باشه بهتره. اگه بهشون بدم که مهره سوخته میشم، مثل مجید میکنم تازه کلاف تو در توی خیالاتش را برایم باز میکند. الکی نیست که گرفتار است و پشت این چهره‌ی خندان، غمی نهفته. _آسدرضا درست میگه! تو نباید بهشون اعتماد کنی. مطمئن باش اگه بدونم جامون کجاست هر کاری میکنن تا به اون نامه ها برسن.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰ _تحفه
+البته یه دوستی دارم. اونم طرف ماست اما باید یکی اونور باشه تا بفهمیم چیکار می کنن. وانمود میکنه از اوناست. اونم بعد کشتن مجید به همه چی شک کرد. به تقی، به ایدئولوژی و حتی سازمان!گاهی اوقات اون منو متقاعد میکرد اما من... +خدا حفظش کنه. رفته تو دهن شیر! بحث را عوض میکند و میگوید: _خب! امروز بریم بیرون؟ +کجا؟ _تو کجا دوست داری؟ لاله زار؟ چاله میدون؟ دربند؟ میدانم به شوخی میگوید. وضعیت اسفناکی توی این محلات پیچیده، چه کاباره هایی که برای گمراهی جوانها نساخته اند! ویشگونش میگیرم و با تلخی لب میزنم: _چشمم روشن! پقی میزند زیر خنده، دستانش را به عنوان تسلیم بالا می آورد و میگوید: _خب چیکار کنم؟ رفته تو عُرف! _توی شرع که نرفته! _ای بابا یه بستنی بودا! خواستم بخاطر شغل جدیدم بهت شیرینی بدم. راستی! چاپخونه دو خیابون اون طرفتره! کاری داشتی میتونی صدام کنی. ابرویم را بالا میدهم و همانطور که میوه میچینم، میگویم: _چه خوب! راستی من امشب باید برم امامزاده صالح. میخوام حمیده رو ببینم. +بیا! خودت برنامه چیدیا! باز نگی این مرتضی یه شیرینی بهمون نداد. دلم نمی آید دستش را رد کنم و میپذیرم. سریع حاضر میشوم و مانتویی که تازه دوخته ام را میپوشم. جلوی مرتضی می ایستم و میپرسم: _چطوره؟ کمی نگاهم میکند و سر تکان میدهد. _عالی! خیاط شدیا! تو که یاد داری بیا برای منم یه چیزی بدوز. +عه! مردونه با زنونه فرق داره. پارچه تو خراب کردم چی؟ مکث میکند و با خنده میگوید: _خسارت میدی دیگه! پشت چشمی نازک میکنم و جوابش را میدهم: _بفرما! خواستیم ثواب کنیم کباب شدیم. +من خرابم کنی بازم میپوشم. تازه تو شهرم میچرخم، روشم می نویسم خانوم دوز! اینجوری بقیه حساب کار دستشون میاد که پول خیاط بدن. مشتی به بازویش میزنم و میگویم: _آی آقا! امروز خیلی خوشمزه شدی. مراقب خودت باش. دستی به موهایش میکشد و درسم را میخواند. مظلومیت را چاشنی نگاهش میکند و لب میزند: _اوه اوه! نه ماهرو جان. سبد و زیرانداز را برمیدارد و از خانه خارج میشویم. توی کوچه برو و بیایی شده، دم در خانه‌ی یکی از همسایه ها چهارطاق باز است و خانم ها به آن سمت میروند. به ماشین نگاه میکنم، شده پیکان قرمز! با تعجب میپرسم: _این چیه دیگه؟ فلوکس کو؟ _بشین بگمت. تا مینشینم برایم شروع میکند از احتیاط گفتن. بخاطر این که ماشین مدت زیادی دستش بوده و شاید سازمان ردی از طریق ماشین بگیرد آن را فروخته. پیکان هم به زور راه میرود. یک جوری ناز میکند که انگار ما باید کولش کنیم و او سوار ما شود! توی پارکی زیرانداز را پهن میکنیم.صدای خنده های بچه ها و مرد بادکنک فروش گوشمان را پر کرده. استکان و فلاسک را می آورد و چای میریزم. گنجشک ها قایم باشک بازی میکنند و از این شاخه به آن شاخه میپرند. گاهی روزنه های نور مهمان ما میشوند و برایمان روشنایی هدیه می آورند. چای را مینوشیم و مرتضی میرود تا به قولش که بستنی است عمل کند. گاهی فروردین، نسیمی را تحفه میکند و طراوتی به ما میبخشد. سیب پوست میگیرم و نگاهم به بچه هایی است که از سر و کول هم بالا میروند و دوست دارند زودتر از سرسره پایین بیایند. مرتضی بستنی به دست کنارم مینشیند و میگوید: _بفرما! اینم بستنی مخصوص خانمای هنرمند و مهربون. سیب را به دستش میدهم و تشکر میکنم. قاشق بستنی را به دهانم نزدیک میکنم و یاد روزی می افتم که آقاجان دست من و محمد را گرفت و به فالوده فروشی احمدآباد برد. بار اولم بود که فالوده میخوردم اما محمد چند باری خورده بود و برایم کلاس میگذاشت. آقاجان چشم و ابرویی نشان محمد داد که دلم خنک شد! چشمه‌ی چشمانم جوشیدن میگیرد و قاشق را به سر جایش برمیگردانم. مرتضی با دیدن اشک و بغض کهنه ام میپرسد: _دوست نداری؟ لبخند میزنم و میگویم: _نه دوست دارم. میداند دلیل غم و اندوهم چیست ولی باز میپرسد: _پس چرا نمیخوری؟ بخور! دیگه ازین شانسا نداری. بعد سرش را نزدیک صورتم می آورد و میگوید: _شاید دیدی همین روزا منم بردن،اونوقت حسرت بستنی رو میخوری! خودش میخندد اما با اخم من میفهمد شوخی زشته کرده! بستنی را هرطور شده میخورم. از مرتضی میخواهم به امامزاده برویم. چیزی به غروب نمانده که راه می افتیم. توی صحن دنبال حمیده میگردم اما پیدایش نمیکنم. اذان را که میدهند دیگر فرصتی برای یافتنش ندارم و به صف میپیوندم. نماز اول را میخوانم که میبینم حمیده نفس زنان وارد میشود. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۹ و ۲۰ فاطمه خشاب قرص‌ها را جلویش رد
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۲۱ و ۲۲ شراره برای چندمین بار شماره ترانه را گرفت و بالاخره بعد از کلی بوق خوردن صدای خسته اش در گوشی پیچید: 🔥_ا..الو جانم شراره؟! شراره با عصبانیتی در صدایش گفت: 🔥+سلام ترانه، چکار میکنی دختر؟!ببین چه مدت گذشته و هر هفته من تماس رو تماس که زودتر تمومش کن، آخه یه کار کوچولو و اینهمه مدت؟! ترانه گارد گرفت و گفت: 🔥_عه یعنی کشتن یه کسی از نظرتو واقعا کار کوچکی هست؟! شراره اوفی کرد و گفت: 🔥+اگر پیگیر باشی چرا که نه؟ مگه خودکشی محمد شوهر منو ندیدی؟ روی یک هفته کلیدش زدم... ترانه قهقه ای زد و گفت: 🔥_تو‌ موکل پر قدرت خودت را با موکل ریزه میزه من مقایسه کنی؟! بعدم مگه چیشده؟ موکل من که کار خودش را داره میکنه، مطمئن باش توی این مدت هزاران مشکل برای روح الله و زنش و خانواده اش پیش اومده که آخرش هم به نابودی فاطمه میرسه، چرا اینقدر عجله داری؟ شراره صدایش را بالا برد و گفت: 🔥+چه ربطی داره؟! مهم پیگیری مطلب هست، احتمالا کوتاهی کردی، ترسوندن بچه‌های روح الله و مریضی‌های مختلف که به درد نمیخوره، باید کار ریشه ای باشه... وشوشه برام خبر آورده روح الله و فاطمه قراره فردا بیان طرف قم و دادخواست طلاق برای من تنظیم کنن.. ترانه نفسش را محکم بیرون داد و گفت: 🔥_پس من دیگه کاری نمیتونم بکنم، بهتره از موکل خودت کمک بگیری.. شراره آه کوتاهی کشید و گفت: 🔥+خیلی خوب کاری نداری...خداحافظ شراره گوشی را قطع کرد،یعنی باید چکار میکرد؟! یعنی از موکل خودش کمک میگرفت؟! نه...نه امکان نداره، اگر روح الله میفهمید که سحر هست و بعد به نوعی دست به دامن کسی میشد و ردگیری میکرد، اونموقع به من میرسه... من تا امیدم ناامید نشه از موکل خودم کمک نخواهم گرفت. شراره روی صندلی پشت میز نشست و دستهایش روی میز قرار داد و در هم قفل کرد و ذهنش سخت درگیر شده بود، یکدفعه بشکنی زد و گفت: درسته خودشه روژینا میتونه کمکش کنه، روژینا دختری که توی سالن زیبایی همکارش بود، شراره مسؤل کراتین مو و روژینا هست و ترانه به روژینا یاد داده بود که چگونه موکل شیطانی بگیره و اتفاقا این دختر زبر و زرنگ موفق شده بود، شراره سری تکان داد و گفت: _کار کار روژینا هست و لاغیر و سپس گوشی را جلوی صورتش گرفت و اسم روژینا را لمس کرد..با دومین بوق صدای شاد روژینا در گوشی پیچید: 🔥_سلام عشقم خوبی؟! شیدا چطوره؟! چه خبرا.... و شراره پرده از نقشه ای که کشیده بود برداشت و روژینا قول کمک داد...کمکی همه جانبه تا رسیدن به هدف نهایی.... اذان صبح را گفتند، فاطمه که شب گذشته حتی پلک روی هم نگذاشته بود، اما وانمود میکرد که خواب است،از جا بلند شد و زیر لب گفت: _یاالله...امشب هم مثل دیشب، مثل پریشب و مثل شب های قبل با درد و غصه و هزار فکر گذشت،خدایا امروز را به حال من رحم کن و تقدیر بفرما که ما به راحتی به قم بریم و کار شراره را یکسره کنیم. فاطمه احساس کرد با زدن این حرف کسی نیشخندش میکند، البته این اواخر گاهی صداهایی میشنید، صداهایی واقعی و ترسناک که اغلب کسی هم کنارش نبود و حتی چند بار سایه هایی شاخدار روی سرامیک های آشپزخانه انگار به او خیره شده بود میدید و همزمان صندلی آشپزخانه کشیده میشد و صدای ترق تروق و بسته شدن در یخچال بلند میشد، فاطمه از ترس اینکه به او برچسپ دیوانگی هم بزنند از این حالات به کسی چیزی نمی گفت، حتی به روح الله...البته روح الله روزها بود که در عالم خود غرق بود و هیچکس، حتی بچه ها جرأت حرف زدن با او را نداشتند. فاطمه داخل دسشویی شد، دوباره برق دسشویی شروع به پت پت کردن،نمود، واقعا اعصابش ضعیف شده بود، ترجیح داد با برق خاموش وضو بگیرد، شیر آب را باز کرد و دستش را زیر آب برد و ناله اش به هوا رفت، انگار اشتباهی شیر داغ را باز کرده بود، اما فاطمه با خود گفت من شیر سرد را باز کردم چرا آب داغ بود؟!...به هر زحمتی بود وضو گرفت و وارد هال شد. در فضای نیمه تاریک هال، روح الله را میدید که به نماز ایستاده، دلش خواست به او کند، سریع چادر سفید را از روی دسته مبل برداشت و مهر و‌جانماز هم از روی میز عسلی کنار مبل و می خواست با شتاب خود را به برساند که انگار پایش به لبه قالی گرفت و فاطمه تلوتلو خوران جلو رفت و با سر به کمر روح الله خورد و روح الله هم دو قدم به جلو پرت شد اما توانست تعادلش را حفظ کند و مانع شکسته شدن نمازش شد. انگار نیروی نمی خواست که فاطمه فیض نماز جماعت را ببرد، رکوع دوم بود که باز صدای نالهٔ حسین در گوشش پیچید، فاطمه نفهمید چه طور نمازش را تمام کند،اصلا متوجه نشد چی خوانده، نماز را خوانده نخوانده تمام کرد و به سرعت خود را به اتاق بچه ها رساند.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۲۱ و ۲۲ شراره برای چندمین بار شماره ت
زینب زودتر از او بیدار شده بود و مشغول نوازش حسین بود، اما حسین آرام نمیگرفت، فاطمه روی تخت نشست و حسین را به سینه چسپانید و حسین ناله میکرد و فاطمه اشک میریخت، حسین اشک میریخت و فاطمه ناله میکرد، انگار خسته شده بود از این زندگی، ناخوداگاه زیر لب گفت: _کاش از این زندگی راحت میشدم، همه‌اش درد و غصه و اشک... انگار اشک ها و قصهٔ غصهٔ مادر، لالایی خوبی برای پسر بود و حسین دوباره مثل فرشته ای پاک و معصوم خواب رفت. فاطمه حسین را روی تخت خوابانید و به سمت اتاق خوابشان رفت، انگار چیزی ذهنش را قلقلک میداد که باید گوشی اش را به دست بگیرد. روح الله داخل هال مشغول خواندن دعا و ذکر بود، فاطمه از هال گذشت و داخل اتاق شد و یک راست به سمت گوشی اش رفت. روی مبل چرمی کنار تخت نشست و ناخوداگاه نت گوشی را وصل کرد و بلافاصله چند پیام از شراره توی صفحه مجازی توجهش را جلب کرد... مردد بود که پیام ها را باز کند یانه؟! اما خیلی عجیب بود بعد از اون اسکرین‌شات های دو ماه پیش دیگه تا امروز شراره به او پیام نداده بود، یعنی او از کجا میفهمید که امروز اسم شراره دوباره توی زندگیشون پیچیده و به خاطر وجود نحسش راهی قم هستند، درست همین امروز باید پیام بده؟! فاطمه نمیخواست پیام ها را باز کند چون میفهمید اگر باز کند دوباره اعصابش بهم میریزد، اما انگار اختیاری در کار نبود و انگشت فاطمه خودمختار شده بود، وارد صفحه شراره شد..خدای من!! باورش نمیشد هرچه بیشتر نگاه می کرد بیشتر روانش بهم میریخت، عکسهایی از روح الله و شراره...اونم توی حرم حضرت معصومه... توی مسجد جمکران...همه عکسها را نگاه کرد تا رسید به عکسی که شراره و روح الله انگار توی یه باغ بودند، روح الله خیره در نگاه شراره در حالیکه دست در گردن او داشت به او لبخند میزد...شراره روی عکس ریپ زده بود و نوشته بود، 🔥_ببین چقدر روح الله خوشحاله، ببین چه عشقی از نگاهش میباره...تو یک آدم اشتباهی هستی توی زندگی روح الله... خودت را بکش کنار....من قول دادم که روح الله را مال خودم کنم ومیکنم چون روح الله من را عاشقانه دوست دارد اما تو را ازسر اجبار نگه داشته.... هق هق فاطمه شدید شد....شاید شراره راست میگه...شاید اون عابد زاهدی که الان روی سجاده نشسته و داره ذکر میگه، یه منافق بیش نیست...اگر منافق نیست این عکسا چی میگن؟! اصلا اینا را کی گرفته و زمزمه ای زیر گوشش میگفت: 😈_درسته...شراره مال روح الله ست تو اضافی هستی... فاطمه درحالیکه از عصبانیت سرتا پایش میلرزید، گوشی را به کناری پرت کرد و با سرعت وارد هال شد. بدون اینکه نگاهی به روح الله بیاندازد یک راست به سمت آشپزخانه رفت، نگاهش خیره به سرویس کارد الماس نشان روبه رو بود و در یک چشم بهم زدن تیزترین چاقو را بیرون کشید و... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫