رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۷۳ و ۷۴ یکسال از ازدواج روح الله و فا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۷۵ و ۷۶
آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی کرد که طوری وانمود کند که چماق را ندیده و قدم زنان خودش را به تنه درخت رسانید و شاخهٔ بزرگ دو شاخه ای را که کنار درخت افتاده بود برداشت و همانطور که با آن بی هدف روی زمین خط های کج ومعوج می کشید گفت:
_خوب پس با خودتون نشستن حرف زدین و تصمیم گرفتین و بریدین و دوختین و ما باید تنمون کنیم آره؟!
در این هنگام فتانه زهر خندی زد و از زیر چادر رنگی اش نوشته ای را بیرون آورد و به طرف محمود داد و گفت:
🔥_هر جور دوست داری فکر کن، مهم اینه الان اینجایی و باید این نوشته را امضا کنی.
محمود کاغذ دست فتانه را گرفت و لبخند تمسخر آمیزی روی لبانش نشست و هرچه می خواند،آن لبخند جایش را به عصبانیت میداد، محمود کاغذ را به طرف فتانه تکان داد و گفت:
_گفتم که باغ برات لقمهٔ بزرگی هست، میبینم به باغ هم قناعت نکردی و انگار چنگال تیز کردی که تمام دارو ندار منِ بیچاره را بالا بکشی هاا؟!
فتانه با اشاره ای نامحسوس به سعید و مسعود رو به محمود گفت:
🔥_حالا هر چی اونجا نوشته باید امضا کنی
و در همین حین چماق را از زیر زانویش بیرون کشید وادامه داد:
🔥_وگرنه با این مجبورت میکنیم که...
محمود که از عصبانیت خون خودش را میخورد کاغذ را مچاله کرد و توی صورت فتانه پرت کرد و همانطور که شاخه خشکیده و بزرگ درخت را دوباره برمی داشت گفت:
_بچه میترسونی؟! چنان با این چوب سیاهت کنم که ...
ناگهان چوبی از پشت سر بر وسط شانه های محمود آمد و نفس کشیدن را برایش سخت کرد، محمود همانطور که با دست شانه اش را میمالید و ناله میکرد سرش را به عقب برگرداند و تا چشمش به سعید افتاد گفت:
_ای نمک به حرام تو...
یکباره مسعود مانند قرقی وسط حصیر پرید و چاقوی کنار هندوانه را برداشت، فتانه هم از جا بلند شد، چماق را به گوشهای انداخت و داسی را که وسط شاخههای درخت پنهان کرده بود بیرون کشید و در یک چشم بهم زدن به طرف محمود حمله کرد و گفت:
🔥_من خوددددم میکشمت و جسدت هم بین همین باغ دفن میکنم، از اول هم باید خودم میکشتمت
و داس را بالا آورد و محمود خودش را عقب کشید و داس بر بازوی او نشست و خون فواره داد.. عاطفه با دیدن این صحنه شروع کرد به جیغ کشیدن و داد و هوار کردن و مردم رهگذر را به کمک طلبیدن،
یک لحظه حواسها از سمت محمود پرت شد و همه متوجه عاطفه شدند و میخواستند به هر طریقی شده او را ساکت کنند، مسعود که پشت سر محمود بود، مانند گرگی زخمی به سمت عاطفه هجوم برد
و فتانه هم به طرف او رفت، محمود فرصت را غنیمت شمرد و به سمت در باغ شروع کرد به دویدن، این مابین سعید حواسش به او بود و درحالیکه چوب دستش را در هوا میچرخاند پشت سر پدرش حرکت کرد.
محمود مانند قرقی خودش را به ماشین رساند و سوار ماشین شد، سعید هم به او رسیده بود و جلوی ماشین ایستاده بود و میخواست مانع حرکت او شود، چوب کلفت دستش را با شدت روی شیشه ماشین فرود آورد و گفت:
_کجا فرار میکنی؟!
شیشه جلوی ماشین پر از ترک های ریز و درشت شد و محمود شروع کرد به دنده عقب آمدن، اصلا نمیدانست چه میکند و به فکر عاطفه هم نبود که چه به سرش خواهد آمد و فقط می خواست از این مهلکه بگریزد.
آنقدر دنده عقب امد تا به پیچجاده خاکی رسید و با یک حرکت ماشین را در جاده انداخت و پایش را روی گاز فشار داد، آنقدر رفت که مطمئن شد دست مسعود و فتانه و سعید که در آخرین لحظه داخل آیینه ماشین در باغ دیده بودشان، به او نمیرسند.
وارد جاده خروجی روستا شد و تازه آن موقع متوجه شد که کف ماشین انگار جویی از خون روان است، خونی که از بازویش بیرون میزد او را بیحال کرده بود، چشمانش سیاهی میرفت اما محمود باید فرار میکرد و خود را به جای امنی میرساند.
خبر کتک خوردن محمود به روح الله رسید و عاطفه هنگامی که این خبر را میداد، خیلی گریه کرد و پشیمان بود از اینکه با اصرارش موجب اذیت پدرش شده و خداراشکر میکرد که فتانه و بچه هایش نتوانستند به نیت اصلیشان که همان گرفتن اسناد از محمود و کشتن او بود برسند،
عاطفه بعد از فرار پدرش متوجه شده بود که این جمع فقط برای کشتن محمود دسیسه کرده بودند و طبق پیش بینی خودشان، قبل از مرگ او تمام اموال او را به نام خودشان میکردند و یکباره محمود ناپدید میشد و هیچکس نمیفهمید که او در باغی دفن شده که روح الله، آباد کرده بود.
روح الله سعی میکرد این اخبار بد به گوش همسرش فاطمه نرسد، زیرا این زن پاک و معصوم باردار بود و باید آرامشش حفظ میشد، اما اذیتهای فتانه تمامی نداشت و او سعی میکرد به هر طریقی شده زهرش را به محمود و فرزندانش بریزد
انگار عهدی کرده بود که اینچنین روی آزار و اذیت هایش پایبند بود. نزدیک زایمان فاطمه بود، هنوز در همان زیر زمین نمور ساکن بودند، زیر زمینی که درست است باعث خراب شدن جهیزیه لوکس فاطمه شده بود
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۷۵ و ۷۶ آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی
اما انگار برایشان خیر و برکت هایی هم داشت، ماه هشتم بارداری فاطمه بود که تلفن منزلشان به صدا درآمد، فاطمه گوشی را برداشت و صدای پدر شوهرش در گوشی پیچید:
_الو، فاطمه، دخترم...
فاطمه که تعجب کرده بود گفت: _الو...سلام بابا، خوبین؟ چی شده با تلفن خونه تماس گرفتین؟
محمود گلویی صاف کرد و گفت:
_به گوشی روح الله تماس گرفتم، منتها جواب نداد، گفتم به خونه زنگ بزنم، راستش فردا شب یه مهمونی توی شهر گرفتیم، زنگ زدم که شمام بیاین..
فاطمه با تعجب گفت:
_مهمونی؟! برای چی؟! تو شهر؟ یعنی خونهٔ منورخانم؟!
محمود نفسش را بیرون داد و گفت:
_آره همون خونه که منور ساکنش بود، حالا بیاین خودتون متوجه میشین
و با زدن این حرف سریع خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد. انگار آقا محمود نمی خواست بیش از این چیزی بگوید و شاید نیرویی پشت سرش او را مجبور میکرد که تماس را نصف و نیمه قطع کند.
فاطمه متعجب از این تماس و متعجب تر از این میهمانی هزاران فکر به ذهنش خطور کرد: نکند فتانه را طلاق داده و توی خانه منور میهمانی گرفته؟! و احتمال میداد به همین دلیل باشه وگرنه هیچ علت دیگری برای این مهمانی نمیتوانست داشته باشد...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۷۵ و ۷۶ آقا محمود گلویی صاف کرد و سعی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۷۷ و ۷۸
روح الله و فاطمه در راه مهماتی بودند، مهمانی عجیب با دعوتی عجیب تر، روح الله تا به حال یاد نمیداد که پدرش او را به جایی دعوت کرده باشد،پس این میهمانی باید چیز خاصی باشد و احتمالا شر فتانه کم شده و محمود جشن و پایکوبی به پا کرده...
بالاخره ماشین خطی که روح الله کرایه کرده بود، جلوی در خانهٔ پدرش و منور ایستاد. رنگ در تغییر کرده بود و مشخص بود تازه رنگ شده، رنگ قرمز و سفید و آیفونی که گویا تازه نصب شده بود. روح الله و فاطمه جلوی در ایستادند، فاطمه لبخندی زد و گفت:
_انگاری بابات همه چیش را نو کرده، حتی رنگ در هم تغییر کرده، دلم میخواد ببینم منور هم تغییر کرده
و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد:
_نکنه منور بارداره و این جشن برای بچه دارشدن دوبارهٔ آقا محمود هست؟!
روح الله لبخندی زد و گفت:
_حالا خودت بارداری فکر نکن همه اینجورین، شایدم این جشن برای اولین نوه آقا محمود عظیمی باشه..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت:
_نه بابا! این که محاله باشه...بعد هشت ماه؟! لااقل میزاشتن بچه دنیا بیاد
و بعد آه کوتاهی کشید وگفت:
_روح الله حس خوبی ندارم، انگار چیزی به دلم چنگ میزنه، انگار یه نیرو میگه توی این خونه پا نذارم...
روح الله دستش را روی زنگ آیفون گذاشت وگفت:
_به دلت بد نیار، تا اینجا اومدیم، یه توک پا میشینیم و بعد اگر حالت خوب نبود، سریع پا میشیم و برمیگردیم.
در بدون اینکه از اونطرف بپرسن کی هست، باز شد و روح الله و فاطمه با تعجب وارد خانه شدند. حیاط خانه تغییری نکرده بود و برخلاف همیشه که منور روی بالکن منتظرشان بود، کسی به استقبالشان نیامده بود،
فقط فاطمه از پشت شیشه پنجره، دستی را دید که پرده را کمی کنار زد و بعد به حالت اول درش آورد. میهمانان باصدای یاالله یالله روح الله وارد خانه شدند. فاطمه اطراف را نگاهی انداخت، همان قالی و مبل های منور که محمود برایش خریده بود
و البته بوفه شکیل و زیبا و چندین اشیاء قیمتی و تزیینی به آن اضافه شده بود فاطمه همانطور که همه جا را از نظر میگذراند ناگهان متوجه مبل کنار دیوار روبه رو شد، مبلی که تقریبا صدر مجلس محسوب میشد،
باورش نمیشد.. این... این که منور نیست.. چقدر شبیه فتانه است، اما فتانه هم نمیتوانست باشد.. آخه فتانه صورتی پر از چین چروک با بینی گوشتی عقابی و ابروهایی کم رنگ داشت که انگار اصلا ابرو نداشت اما این زن..
فاطمه جلو رفت و سلام کرد،روح الله هم که با چشمانی که از تعجب از حدقه بیرون زده بود سلام کرد. فتانه از جا بلند شد و همانطور که نزدیک می آمد گفت:
🔥_به به، میبینم که تشریفتون را آوردین! اما انگار انتظار نداشتین که منو اینجا ببینین، ای نمک به حرومها، خبراتون را داشتم که با اون منور بی کس و کار روی هم ریختین و توی مهمونی ها همچی تحویلش میگرفتین که انگار ملکه ایران هست..
فاطمه متوجه شده بود که زن پیش رویش هیچکسی جز فتانه نمیتوانست باشد با این تفاوت که کلی پول خرج کرده بود گونه هایش را پروتز و ابروهایش را تاتو و دماغش را عمل کرده بود، یعنی از اون چیزی که بود یک درجه ترسناک تر شده بود. روح الله لبخندی زد و گفت:
_باید تعجب کنیم،آخه شما کجا و اینجا کجا؟!
فتانه روی مبل نشست و گفت:
🔥_تعجب نداره اینجا خونه زندگی من بود که یک زنیکه فلان فلان شده تصاحبش کرده بود و الان من پسش گرفتم
و بعد با چشمان شیطانیش به فاطمه و شکم برآمده اش خیره شد و گفت:
🔥_فقط اینو بدونید هر که با فتانه درافتاد، ورافتاد
در همین حین اقا محمود در حالیکه آب از دست هایش میچکید از سرویس ها بیرون آمد و با دیدن روح الله و فاطمه، لبخندی زد و گفت:
_به به! خوش آمدین، صفا اوردین، چرا با این حالت سرپا وایستادی دخترم، بشینین...
میهمانان سلامی کردند و روح الله همانطور که هنوز غرق تعجب بود گفت:
_بابا این وقت روز چرا توی خونه هستین؟!
فتانه به جای او اوفی کرد و گفت:
🔥_خوب به شما چه؟! فضولید؟!
رفت خودش را بازنشست پیش از موعد کرد و میخواد چند صباحی به جبران قبل پیش زن و بچه اش باشه، از نظر تو اشکالی داره؟!
روح الله سرش را به دو طرف تکان داد و گفت:
_صلاح مملکت خویش خسروان دانند اما انگار قرار بود میهمانی باشه این میهمانی به مناسبت بازنشستگی باباست؟!
محمود روی مبل نشست و گفت:
_حالا اینم میشه گفت اما..
فتانه نیشخندی زد و وسط حرف محمود پرید و همانطور که دستی به موهای تازه رنگ شده اش میکشید و آنها را ا ززیر روسری حریرش بیرون میداد تا به چشم میهمانان بیاید گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۷۷ و ۷۸ روح الله و فاطمه در راه مهمات
🔥_نه خیر امروز تولد من هست و بابات برای همین جشن گرفته و شما هم زود اومدین
فاطمه خنده اش گرفته بود اما سعی کرد خنده اش را بخورد تا بهانه دست این ابلیسک ندهد و زیر لب تکرار کرد...تولد.. و با خود فکر میکرد ایا چه بر سر منور آمده؟ انگار این خانه مملکتی بزرگ بود که فتانه پادشاه واحد و مقتدرش بود و محمود هم جز خادم جزء محسوب میشد
با ورود دوباره فتانه به زندگی محمود، ورودی که قرار بود خروج باشد، اوضاع زندگی روح الله و فاطمه هم کمی دگرگون شده بود، آنها اصلا نفهمیدند که منور،زنی که محمود عاشقانه دوستش داشت چگونه از زندگی محمود بیرون رفت؟
و فتانه چگونه صاحب تمام زندگی و وسائل منور شد؟! چیزی که همه را متعجب کرده بود، اما واقعیتی بود که وجود داشت.
منور آنچنان بی سرو صدا رفت که انگار هیچوقت نیامده بود، فتانه محمود را مجبور به بازنشستگی پیش از موعد کرده بود و زندگی را داشت آنگونه که بر وفق مرادش بود میساخت، حالا دیگر خیالش بابت هوو راحت شده بود
و میخواست تمام توانش را بگذارد تا فرزندان مطهره، آب خوش از گلویشان پایین نرود، انگار او عهدی کرده بود تا زندگی عاطفه و روح الله را به آتش بکشد و تا آتش نمیداد، دست بردار نبود.
فتانه که زنی کینه جو بود چون چندین بار شنیده بود که روح الله و فاطمه به خانه منور آمد و شد داشتند و گاهی درمجالس مختلف فاطمه با منور دیده شده بود و به گوش فتانه هم رسیده بود، حس نفرت عجیبی به فاطمه داشت
و فاطمه که به خواستهٔ پدر شوهرش، منور را تحویل میگرفت نمیدانست که فتانه چه نقشه هایی برایشان چیده است. فاطمه که همزمان دانشگاه و حوزه میخواند و همه جا عنوان میکرد که به خواندن درس علاقهٔ شدیدی دارد به طوری که زمان بارداری هم باز از دانشگاه رفتن صرفنظر نمیکرد،
الان با ورود دوباره فتانه به زندگیشان، هر روز باید بابت درس خواندنش به آنها جواب پس میداد. چندین بار فتانه علنی از فاطمه خواست که دور درس خواندن را خط بکشد، انگار به فاطمه نه به چشم عروس بلکه به چشم هوویش نگاه میکرد و نمیخواست فاطمه به جایی برسد و روح الله به همسرش افتخار کند،
اما هر چه فتانه اصرار میکرد، فاطمه انکار میکرد و پیگیر درس و دانشگاه و حوزه بود....بعد از یک ماه پر از التهاب، #زینب اولین فرزند روح الله پا به دنیا گذاشت، دخترکی زیبا که صورتش ترکیبی از روحالله و فاطمه بود، دختری که با ورودش خیر و برکت را به زندگی این زوج سرازیر کرد
روحالله مشغول کار جدیدی در حوزه تخصصی خودش شد و علاوه بر حقوق طلبگی، درامدی دیگر اضافه شد و آنها توانستند، آن زیرزمین کوچک و نمور را ترک کنند و خانه ای بزرگ و دلباز اجاره کنند
زمزمه هایی بود تا موتوری که روح الله با پس انداز طلبگی گرفته بود تبدیل به پرایدی سفید رنگ شود، همه چیز خوب بود تا اینکه روزی فتانه و محمود برای سر زدن به خانهٔ انها در قم آمدند...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۷۷ و ۷۸ روح الله و فاطمه در راه مهمات
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۷۹ و ۸۰
فاطمه آخرین نگاه را به وضع خانه کرد و وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است، لبخند کمرنگی زد و در همین حین صدای زینب بلند شد. فاطمه همانطور که به طرف گهواره زینب میرفت گفت:
_جانم عزیزم، الهی قربونت بشم که امروز با مامانت همکاری کردی و آرام خوابیدی، هم درسم را خوندم و هم وسائل پذیرایی را آماده کردم
و در همین حین روح الله در حالیکه حوله را روی سرش انداخته بود بیرون آمد و همزمان صدای زنگ در خانه بلند شد. فاطمه اشاره ای به در کرد و گفت:
_میبینی که بچه داره شیر میخوره، سریع موهات خشک کن و در را باز کن، حتما بابات اینا هستن..
روح الله همانطور که با حوله موهایش را خشک می کرد به سمت آیفون رفت و بعد از اینکه مطمئن شد چه کسی پشت در است، دکمه باز شدن در را فشار داد و خودش را به سرعت به اتاق خوابشان رساند تا لباس مناسب بپوشد.
فتانه همانطور که اطراف را از نظر میگذارند، نگاهش به تابلو فرشی که به دیوار زده بودند قفل شد و رو به فاطمه گفت:
🔥_به به، میبینم وضعتون هم خوب شده، همه چی را نو نوار کردین
و بعد رو به محمود گفت:
🔥_یادت باشه داریم میریم ، بپرس این تابلو را از کجا خریدن، من لنگهٔ اینو میخوام.
محمود که مانند غلامی حلقه به گوش بود، دستی روی چشمش گذاشت و گفت:
_چشم خانم، شما امر بفرمایید...
فاطمه که از تک تک حرکات فتانه متعجب شده بود، به طرف گهواره رفت و زینب را داخل گهواره گذاشت و به روح الله گفت:
_تا من میرم بساط نهار را آماده کنم، تو هم این بچه را یه کم باد بده بلکه بخوابه..
روح الله چشمی گفت و به طرف گهواره رفت.. فتانه اوفی کرد و همانطور که نگاهش به دسته کتابهای روی اوپن بود گفت:
🔥_زن بودن زنهای قدیم، کجا کار خونه را روی دوش مرد می انداختن!! یک تنه هزار تا کار میکردن، حالا همه باید کنن یاری که خانم خانما کنه خونه داری...
فاطمه که جا خورده بود، همانطور که سفره نهار را وسط پهن میکرد گفت:
_منظورتون چیه؟! منم به تمام کارای خونه میرسم، والا روح الله بیشتر از همون کار بارا خودش نیست، اصلا وقت سر خاروندن نداره،چه برسه به...
فتانه به میان حرف فاطمه دوید وگفت:
🔥_ببین دختر، انچه تو توی اینه میبینی من تو خشت خام میبینم، تو با اون درس و دانشگاه کوفتی، به هیچی نمیرسی، همین امروز دور درس را خط بکش و به شوهر و بچه ات برس..
فاطمه که واقعا ناراحت شده بود به روح الله نگاهی انداخت تا لااقل در برابر فتانه از او دفاع کند، اما روح الله خودش را سرگرم بچه کرده بود و انگار نه انگار چیزی میشنید.
فاطمه آه کوتاهی کشید و از جا بلند شد و خیلی زود غذاهای رنگارنگ که از هنرهای فاطمه بود روی سفره چیده شد. محمود چندین بار از دست پخت فاطمه تعریف کرد
اما هر بار با زهر چشم فتانه مواجه شد و حرفش را نصف ونیمه همراه لقمه غذا قورت میداد. ساعتی بعد از نهار، فتانه امر به رفتن کرد، انگار مأموریتی داشت که انجام شده بود و میبایست به سرعت مکان ماموریتش را ترک کند.
با رفتن محمود و فتانه، فاطمه مشغول شستن ظرف ها و مرتب کردن آشپزخانه شد که صدای گریه زینب بلند شد.فاطمه از داخل آشپزخانه صدا زد:
_روح الله، آقایی، بچه را آروم کن من دستم بنده...
ناگهان صدای پرخاشگرانهٔ روح الله فاطمه را از جا پراند:
_تو مادرشی و باید ساکتش کنی، به من چه...مردی گفتن، زنی گفتن...فتانه راست میگه، خودت را به درس و دانشگاه مشغول کردی و ما هم صدامون درنمیاد...
فاطمه با تعجب خیره به کف روی ظرفشویی شد و زیر لب گفت:
_این چی داره میگه؟! واقعا روح الله بود این حرفا را زد؟! روح الله که همچی مردی نبود..
انگار روح الله زیر و رو شده بود، مدام حرفهای فتانه را با عناوین مختلف تکرار می کرد. زینب هم که گریه اش بند نمی آمد، نوزادی که تا آن روز آرام و بی صدا بود، از زمین تا آسمان فرق کرده بود، دیگر فاطمه شب و روزش یکی شده بود.
روزها با روح الله سرو کله میزد و شبها با زینب، نمیدانست این بچه چطورش شده بود که حتی سینهٔ مادر را هم نمیگرفت و با هزار دعا و ذکر، شبانه روزی یک بار شیر میخورد.
اصلا اوضاع زندگی فاطمه بهم ریخته بود و این باعث شده بود که وضع روحیخوبی نداشته باشد و البته روح الله هم دست کمی از او نداشت، این روزها حس میکرد کسی مدام کنار گوشش وزوز میکند، انجار از او میخواست به طریقی فاطمه را از رفتن به دانشگاه منع کند،
گاهی اوقات سردردهای شدیدی عارضش میشد و اکثر اوقات هم چشمانش چنان قرمز میشد که انگار تشتی از خون است، مدام بی قرار بود و نمیدانست این بی قراری را چگونه درمان کند،
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۷۹ و ۸۰ فاطمه آخرین نگاه را به وضع خا
از طرفی در همین اوضاع و احوال، مطهره و عاطفه هم بعد از سالها یادشان افتاده بود که روح اللهی هم هست، آنها هم رفت و آمد به خانه روح الله را شروع کرده بودند و این رفت و آمد نتیجه اش، دخالت های مطهره بود و این هم برای فاطمه قوز بالا قوز شده بود
فشارها از همه طرف بر زندگی روح الله و فاطمه زیاد شده بود و فاطمه از جنگیدن خسته شده بود و چاره ای نداشت جز تسلیم.. پس تسلیم شد و دور درس و دانشگاه را خط کشید...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰ در همی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
نگاهی به من می اندازد و میگوید:
_پس تو رو هم گرفتن.
سرم را پایین می اندازم و آرام میگویم:
_بله.
اشکش را پاک میکند و میگوید:
_من عذاب این جهنمو میتونم تحمل کنم اما دوری از بچمو نه. ازش خبری داری؟
از خجالت سرخ و سفید میشوم.شرم دارم که بگویم این همه مدت بچه اش را رها کردم و سری به او نزدم.
اما او منتظر جوابی از سوی من است. چشمان منتظر و نگران مادری به من دوخته شده تا خبری بگویم و به ناچار میگویم:
_خبری که ندارم... اما مطمئنم داییش براش کم نمیزاره.
سرش را چندین بار تکان میدهد و زیرلب چیزی میگوید که من نمیفهمم.نفس عمیقی میکشد و نگاهش به بدن نحیفم می افتد. لب میگزد و میگوید:
_بمیرم، ببین چیکار نکردن.
_چیزی نیست، شما بیشتر از من سختی کشیدی.
لبخند کوتاهی بر روی لبانش مینشیند و لب میزند:
_اینجا همه سختی میکشن. منم بیشتر بقیه نخوردم.
خنده ای مصنوعی میکنم و میگویم:
_عه! پس در این مورد عدالتو رعایت میکنن.
آهی میکشد که درونش پر از افسوس است.
_عدالت؟ اصلا چی هست؟ من که فقط اسمشو شنیدم.
_عدالت... عادل... این کلمه ها من رو یاد حضرت علی(علیهالسلام) میندازه.بچه که بودیم آقاجونم کلی از عدالت ایشون تعریف میکرد. منم از عدالت همونا رو شنیدم.
در سلول باز میشود و پاسبان اسامی را میخواند که باید به زندان منتقل شوند. وقتی نام مرضیه خانم را بینشان میشنوم انگار سطل آبی رویم خالی میشود.
لب میگزم و با بغض او را در آغوش میفشارم. وداع را خوب یاد گرفته ام ولی وصال را نه...
در این چند ماه با خیلی ها خداحافظی کردم که به گمانم هیچگاه دیگر آنها را نمیبینم اما انگار مصلحت خدا چیز دیگریست.
انگار او میخواهد در پس این وداع ها، وصالی نهفته باشد برای تسکین دردهایم.
اشکم را پاک میکنم و به دستان مرضیه که برایم تکان داده میشود، نگاه میکنم.
سلول کمی برای ما جا باز میکند و گوشه ای مینشینم. نگاهم به زنی می افتد که گوشهای دیگر دراز کشیده و خس خس نفسایش به گوشم میرسد.
چند زن دیگر دورش را گرفته اند و آب در گلویش میریزند.خودم را روی زمین میکشم تا به آن زن برسم.
کف پا و دستش به طرز فجیعی سوخته است. کمی از لباس و شلوارش هم کنده شده که حاصل سوختگی است.دستم را به طرفش دراز میکنم و میپرسم:
_این خانم چرا اینجوری شدن؟ چرا دکتر نمیبرنش؟
یکی از زنها پوزخندی تحویلم میدهد و میگوید:
_دکتر؟
_بله! دکتر! ایشون اصلا حالش خوب نیس. جایی از بدنش مونده که نسوخته باشه؟
به چهرهی توی هم رفته اش نگاه میکنم.از بس درد میکشد نای ناله ندارد و تنش را به سختی تکان میدهد و طلب آب میکند. دیگری که به او آب مینوشاند، میگوید:
_گذاشتنش تو قفس.
دیگری با خشم نگاهم میکند و میپرسد:
_تو میدونی قفس چیه؟
هنگ نگاهش میکنم و میگویم:
_نه، چیه؟
_یه قفسه که توش آدم باید بشینه و خم بشه. بعدش به دیوارهاش شلاق میزنن و شوک الکتریکی بهش وصل میکنند. این سوختگیا میدونی از شوک برقه؟
هوش از سرم میپرد. قفس مگر جای آدمیست؟ خوار و ذلیل کردن هویت انسانی تا کجا؟ همان زن ادامه میدهد:
_دکتر و لباسای تمیز فقط برای وقتی بود که صلیب سرخ اومد وگرنه بعدش اگه کسی اینجا بگیره هیچکی ککشم نمیگزه.
+صلیب سرخ؟ اینجا؟
_آره، خیلیا نامه نوشتن تا به اینجا رسیدگی بشه. اخر سر صلیب سرخ اومد، اونم چه اومدنی! لباس و غذا بهمون دادن اما فقط برای یک ساعت! آقایون و خانما که اومدن گفتن زندان وحشتناکیه با این که نه داد و بیداد بود و شکنجه.
نمیتوانم با دیدن آن زن کاری نکنم. به در سلول میزنم و پاسبان را خبر میکنم.
مثل همیشه فحش و ناسزا میشنوم اما چیزی نمیگویم ولی از ماجرای آن زن نمیتوانم بگذرم.
در را پاسبان باز میکند؛ همان پاسبان بد دهنی است که از او برای زهرا کاری نکرد.با دیدن من اخم غلیظی میان ابروهای پرپشتش می اندازد و میگوید:
_باز چه مرگته؟ آب و نونت کمه؟
قیافهی جدی به خود میگیرم و میگویم:
_نخیر! از شماها به ما خیلی رسیده. اگه غیرت دارین و کاری ازتون برمیاد این بیچاره ها رو به دکتر برسونین.
دستش را بالا میبرد تا سیلی به صورتم بنشاند. چشمانم را میبندم و میگویم:
_بزن! ولی بدون این سیلی دهن منو نمیبنده!
برخورد دستش با گونه ام را احساس نمیکنم.چشمانم را باز می کنم و میبینم از بند خارج میشود.
صدایم را بالا میبرم و میگویم:
_کجا؟ میگم این خانمو ببرین دکتر!
بدون برگشتن به سمت من دور میشود.
از لای روزنهی سلول نگاه میکنم و میبینم دو پاسبان به طرف سلول ما می آیند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ نگاهی
در را باز میکنند و بدون حرف، زن بیچاره را میگیرند و میبرند.
چند روزی به همین وضع م گذرد و البته کمتر آرش یا شکنجهگران دیگر به سراغم می آیند.
روزی که در انفرادی هستم در باز میشود و پاسبان مرا به بیرون میبرد. دیگر از سیلی و کتک نمیترسم.
دنبالش به راه می افتم و وارد اتاق بزرگی میشوم که وسط آن یک میز است.گوشهی اتاق هم میز کوچک تری است که دستگاه تایپ را رویش گذاشته اند.
روی صندلی مینشینم و پاسبان میرود. چند دقیقه ای منتظر میمانم که در باز میشود و مردی قد بلند و اندامی درشت وارد میشود.
از لباسهای تنش میفهمم ارتشی است، درجه های روی سینه و دوش اش نشان دهندهی سابقه و درجهی بالای اوست.
مردی عینکی و ریز نقش هم وارد اتاق می شود و پشت دستگاه تایپ مینشیند.
نگاهم را میدزدم. دستانم به خاطر دستبند قرمز شده را بهم میرسانم.
مرد ارتشی رو به رویم مینشیند و خیره خیره نگاهم میکند. به پارچهی روی سرم که حکم حجاب را برایم دارد دست میکشم. وقتی میبینم حرفی نمیزند میپرسم:
_کاری ندارین بگین منو برگردونن توی سلول.
کلاهش را از روی سرش برمیدارد و روی میز میگذارد. به مرد عینکی اشاره میکند تا بیرون برود.
با شنیدن صدای در نگاهم را میان دست ها و میز میچرخانم. ارتشی شروع میکند به حرف زدن:
_شما خانم حسینی هستین؟ همسر مرتضی غیاثی؟
با شنیدن اسم مرتضی به او نگاهی می اندازم. کمی مکث میکنم و میگویم:
_غیاثی؟ من نمیشناسم...
+فکر کنم توی این چند وقت بدونی ما همه چیز رو دربارهی تو میدونیم. لازم به مخفی کاری نیست؛ منم بازجو نیستم که بخوام بازجویی کنم. من افسر ارتش هستم نه ساواکی!
_پس چرا پشت میز بازجویی نشستین؟
نگاه کوتاهی به من می اندازد و دستی به صورت تیغ زده اش میکشد.
+جای دیگه ای واسهی صحبت با یه زندانی نبود. ببین من واسه این حرفا نیومدم، من از غیاثی لطفی دیدم و میخوام جبرانش کنم.
با حرفهایش کلاف افکارم سردرگم میشود.
مرتضی چه لطفی در حق یک افسر عالی رتبهی ارتش کرده؟ شاید هم میخواهند اینگونه رابطهی بین من و مرتضی را کشف کنند.
ترجیح میدهم در این باره چیزی نگویم و مرتضی را انکار کنم.
_من غیاثی نمیشناسم. بهتره اگه لطفی بهتون کردن در حق خودشون ادا کنین.
+من میدونم مرتضی چقدر دوستت داره.
این بزرگترین لطفه که میتونم در حقش بکنم. امیدوارم بفهمی چه جبرانی بکنم.
_این مرتضی ای که میگین چه جور آدمی هست؟ حتما از شما باید خیلی مقامش بیشتر باشه که لطفی به شما کرده.
خندهی کوتاهی تحویلم میدهد و نگاه ریزی اش را میان چهره ام میچرخاند.
+نه، اون کله شق تر از این حرفاس که بخواد دنبال مقام و پول باشه. لطف اون مادی نیست.
_پس باید دلش دریا باشه که لطف معنوی به شما کرده که هرطور شده میخواین لطفشو جبران کنین. نه؟
+آره، حالا بریم سر اصل مطلب؟
با جوابهایش بیشتر گیج می شوم.واقعا مرتضی چه کاری در حق او کرده؟
با خودم میگویم من باید حتما بفهمم. برای همین بحث را ادامه میدهم و میپرسم:
_اصل مطلب چیه؟
نفس عمیقی میکشد و به صندلی تکیه میدهد.
_من میخوام آزادت کنم.
سریع میپرسم:
_در عوض چی؟
_میگم میخوام جبران کنم. عوض و گله ای نداره.
فکر کنم هدفشان را فهمیدم. آنها با آزادی من میخواهند مرتضی را به دام بیاندازند.
_من این آزادی رو نمیخوام.
بلند میشوم تا به سلولم برگردم که ارتشی میگوید:
_خانم حسینی! شما حق انتخاب نداری، فراموش نکن تو مسئول جون بچهات هم هستی. کاش یکم به فکر اون بودی.
مردد میشوم. درست روی نقطه ضعفم دست میگذارد. میان دو راهی می مانم، کاش میدانستم درست و غلط کدامند.
لنگان لنگان برمیگردم و مصمم میگویم:
_خدا خودش اون بچه رو نگه میداره.
+اما وقتی به بندهاش عقل داده چرا معجزه؟
_شما هنوز خدا رو نشناختین. معجزه برای خدا زحمتی نیست و بعدشم بندهی خدا توکل کرده، این بی عقلی نیست.
لبهایش را جمع میکند و درحالیکه از تصمیمم لج اش گرفته از اتاق بیرون میرود.
پاسبان مرا به سلولم برمیگرداند.گرهی کوری به کلاف ذهنم افتاده که هیچ جوره نمیتوانم باز کنم.
او مثل آرش و تهرانی حرف نمیزد، انگار در پس چشمانش یک حسی جولان میداد که نمیتوانم طعمش را احساس کنم.
او مرتضی را از کجا میشناخت؟در باز می شود و پاسبان با صدای کلفتی میگوید:
_کاسهتو بیار جلو!
کاسه را میبرم و با دیدن غذا حالم بد میشود. از گرسنگی معده ام زجه می زند اما نمیتوانم لب به آن غذا بزنم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ نگاهی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
سرم را به دیوار تکیه میدهم تا خوابم بگیرد و درد گرسنگی را فراموش کنم.چیزی نمیگذرد که با دیدن کابوسهای وحشتناک نفس زنان از خواب بیدار میشوم.
به دور و اطرافم نگاه میکنم و از اینکه در سلول هستم خدا را شکر میکنم. کابوس آرش و کشتن آقاجان آن هم پیش رویم تمامی ندارد.
با خاک تیمم میکنم و نماز ظهر میخوانم با این که از ساعت و زمان بی خبر هستم.
هر لحظه آن خواب در ذهنم تداعی میشود و وضع روحی ام را بهم میزند.
صدای قیژ در به گوشم میخورد و پاسبان مرا صدا میزند.چشمبند را به صورتم میزند و آستینم را میگیرد.
صدای داد و ناله در اینجا تمامی ندارد. بوی گوشت سوخته و خون، فضا را غیرقابل تحمل کرده است.
از پله ها پایین میرویم که با برخورد به چیزی پخش زمین میشوم و شوری خون را در دهانم حس میکنم.
به سختی از زمین بلند میشوم و نالهی پاهایم نفسم را میبرد. صدای ساییدن دندانهای آرش به گوشم میخورد و بعد میگوید:
_حیف که سایهی سنگینی رو سرته وگرنه...
صدای پاهایش در گوشم میپیچد و نفس راحتی میکشم. خوردن نسیم خنک به صورتم حس خوبیست که در این دو هفته حسرتش بر دلم مانده بود.
توی ماشین مینشینم و خیلی زود ماشین به راه می افتد.هیچکس هیچ چیز نمیگوید و اما صدای نفسهایشان را میشنوم.
انقدر زمان برایم کند میگذرد که انگار میخواهد با پنبه مرا سر ببرد. از آنچه پیش رویم است بی خبرم و نمیدانم انتهای این جاده حیات است یا ممات؟
بالاخره ماشین متوقف میشود و بازویم را در مشت هایشان میگیرند و به زمین پرت میکنند. صدای و غبار ناشی از حرکت ماشین بلند میشود.
با دستانی لرزان چشمبندم را باز میکنم و پرتوی نور چشمانم را آزار میدهد.مدام پلک میزنم تا دنیای پیش رویم واضح شود.
هر چه هست خاک است و خاک! من در بیابانی بی سر و ته رها شده ام. به سمت چپ نگاهی می اندازم و با دیدن جاده لبخند میزنم.
به دمپایی های پاره و پاهای چرکین خودم نگاه میکنم و آه میکشم. برای زنده ماندن باید به آن جاده برسم و روزنهی نور زندگی ام همان جاده است.
آهسته آهسته گام برمیدارم و پاهای بی جانم را روی خاک میکشم.
هر قدمی که برمیدارم ناله سر میدهم و دندان میگزم. جاده سرابی است که هر لحظه دور و دورتر میشود.
تشنگی کامم را خشک کرده و نفسهای سوزان عرصه را بر من تنگ میکند.به هر جان کندنی است خودم را به جاده میرسانم.
سر ته جاده را نگاه میکنم و خبری نیست! پرنده هم در این آسمان پر نمیزند.نفسی چاق میکنم و دوباره به راه می افتم.
عرض جاده را بی مهابا دنبال میکنم و از خدا میخواهم در این بیقوله مرا تنها نگذارد.
از دور سایهای میبینم که نزدیک و نزدیکتر میشود. کمی که میگذرد، با دیدن ماشینی خوشحال میشوم و تند تند گام برمیدارم.
چیزی نمیگذرد که ماشین به من میرسد، دستم را تکان میدهم و کمک میخواهم اما ماشین با بی رحمی تمام بر جاده میتازد و دور میشود.
نمیدانم چقدر گذشت اما آبادی از دور میبینم. سعی دارم زودتر به آنجا برسم و تند قدم برمیدارم.
تعادلم دست خودم نیست و پایم لیز میخورد و روی زمین می افتم. بدنم زیر سنگ ریزهها به ناله می افتد.
انگار توانی برای بلند شدن ندارم و بدنم سنگین شده. چشمانم روی هم میروند و در سیاهی مطلق غرق میشوم.
با سوزش کف پایم تکانی میخورم و چشم باز میکنم. همه چیز به دورم میگردد و طول میکشد تا همه چیز را ببینم. زنی مقابل چشمانم دست تکان میدهد و میپرسد:
_خوبی مادر؟ صدامو میشنوی؟
سرم را تکان میدهم که یعنی میشنوم. هیچ چیز یادم نمی آید و چند دقیقه ای فکر میکنم من کجا هستم؟ چه اتفاقی برای من افتاد؟
سرم را میچرخانم و زن پیری را میبینم که به کف پایم چیزی میزند. خانم مسنی که بالای سرم ایستاده میگوید:
_بیهوش بودی کنار زمین، با خدیجه تو رو آوردیم اینجا.
سوزش پاهایم زجر آور میشود و دهانم را باز میکنم:
_چیکار میکنن؟
لبخندی میزند:
_طوری نیست، گیاه داروییه. از همین تپههای روستا جمع کردیم.
پایم را با پارچه میبندند.مغزم قفل کرده و نمی دانم تکلیف من چیست؟ پیرزنی که خدیجه نام دارد کنارم مینشیند و لبخند زنان میگوید:
_کس و کارت کجان مادر؟
کس و کارم؟ مگر کسی جز خدا برایم مانده؟ سرم تیر میکشد و صورتم را مچاله میکنم.
آنها مرا نگاه میکنند و من هم آنها را!چند دقیقه ای به سکوت سپری میشود و خدیجه خانم سکوت را میشکند.
_تلیفون میخوای؟ از حاج عیسی بگیرم؟
با یادآوری این که شمارهای از مرتضی ندارم آه میکشم.غصه ام را از چهره ام میخوانند.
_مادر ما میریم تو استراحت کن. کاری داشتی صدا بزن، باشه؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ سرم را
قبل از این که بروند به سختی میگویم:
_آب!
لیوان آب را به دستم میدهند و میروند.
توی تنهایی پرندهی خیالم بال و پر میگشاید و به خیلی چیزها فکر میکند.
چرا من را آزاد کردند؟ چرا آرش به من گفت سایهی سنگین روی سرم است؟
خدایا! نکند آن تیمسار حکم آزادی ام را گرفته؟
نکند همهی اینها نقشه باشد و میخواهند از طریق من کسانی را دستگیر کنند! اگر اینطور باشد که خیلی بد است!
پیش خودم دودوتا و چهارتا میکنم و در آخر تصمیم می گیرم از تلفن حاج عیسی زنگ بزنم و از خود سید کسب تکلیف کنم.
صبح با صدای گاو و بز از خواب بیدار میشوم.
خدیجه خانم برایم صبحانهی محلی میآورد، از شیر و سرشیر تا عسل طبیعی و نان گرم. تشکر میکنم.
طعم غذای خوب را از یاد برده ام و با لذت لقمه را مزه مزه میکنم. اندکی که جان میگیرم به خدیجه خانم میگویم:
_میشه تلفن بزنم؟
نگاهی به من می اندازد:
_بله دختر، وایستا برم تیلفون بگیرم.
تا تلفن بیاید راه رفته ای که توی ذهنم بارها طی اش کردهام را برمیگردم.دستم را به شماره ها میگیرم و با تردید فشار میدهم. خدیجه خانم نگاهی به من می اندازد و میپرسد:
_دستتان جون نداره؟
به زور لبخندی میزنم و میگویم که میتوانم. شماره را که میگیرم صدای بوق توی سرم میپیچد بعد هم صدای خود سید را می شنوم.
_سلام بله؟
از استرس دهانم قفل شده، نمیدانم چه حسی است که گریبانم را رها نمیکند. به سختی زبانم را تکان میدهم و تنها سلام از دهانم خارج میشود.
سید انگار صدای غم گرفته ام را شناخته و می پرسد:
_شمایین خانم حسینی؟
پای تلفن سری تکان میدهم اما چیزی نمیگویم. مدام از من سوال میپرسد و میخواهد صحبت کنم اما نمیتوانم. صدای مبهمی را از پشت تلفن میشنوم.
سید انگار تنها نیست. دیگر صدایی نمیشنوم و فقط نفسهای نامنظمی گوشم را پر میکند.کسی با صدای به بغض آلوده به من میگوید:
_خودتی ریحانه؟
اشکهایی که تا پشت پلکم آمده است راهشان را پیدا میکنند و چند قطره ای روی دست و تلفن میچکد.
نمیتوانم صدای مرتضی را بشنوم و دلتنگی را قانع سازم. هق هقم بلند میشود و بی اختیار میزنم زیر گریه!
تلفن از دستم رها میشود و دادهای بی جواب مرتضی را میشنوم.دیگر اشکهایم او را دیوانه ساخته و نمیتواند خودش را کنترل کند.
خدیجه خانم نگاهش به من است و دستانش پنبه نخ میکند. از چهره اش معلوم است سوالات زیادی دارد و ملاحظه ام را میکند.
صدای حزین مرتضی آتشی در دلم روشن میکند. دستم را دراز میکنم تا تلفن را بردارم.
تلفن انگار خیلی سنگین شده و مدام از دستانم سُر میخورد. لبانم را از هم باز میکنم و خنده ای الکی بر لب مینشانم.
_سلام مرتضی جان، خوبی؟
به سوالم پوزخند میزنم و میگویم واقعا از حال و احوالش میفهمی او خوب است؟
بغض مردانه اش را در گلو خفه میکند و با صدای ضعیفی میگوید:
_سلام میشه بگی کجایی؟ تو رو خدا ریحانه بگو کجایی؟ دارم میمیرم!
از بی تابی او گریه ام شدت میگیرد. هیچوقت چنین حالتی از او ندیده بودم و نه چنین ادبیاتی از او شنیده بودم!
دوباره به یاد ساواک می افتم، میترسماین یک دام باشد و مرتضی را گرفتار کنند.
اشکهایم را پس میزنم.
_مرتضی جان، فعلا نمیتونم بهت چیزی بگم ولی بدون حالم خوبه. لطفا گوشی رو بده آقاسیدرضا.
_من حالم خوب نیست ریحانه! تو اینو بدون. میدونی چند روزی که فهمیدم خبری ازت نیست چه بلایی به سرم اومده؟ میدونی چه کارا برای دوباره شنیدن صدات نکردم؟ چرا اینجوری میکنی با من؟ بگو کجایی دیگه!
دلم برایش میسوزد. کلماتی که نثار دل او کردم حکم جلادی داشت که دلش را ریز ریز کرد.
گاهی اوقات انسان میان دوراهی می ماند. دوراهی عقل یا احساس؟ در گفتن عقل ساده است اما سر بریدن احساس زجرآورترین کار ممکن است.
نمیتوانم از آزادی و سلامتی او بگذرم؛ساواک جایی نیست که من برای او بخواهم.
برای همین حرفم را دوباره تکرار میکنم و دیگر آهنگ صدایش در کوچهی دلم نمیپیچد.
_بله خانم حسینی؟ میگن کارم داشتین؟
_بله آسید!
قضیه را خلاصه برایشان میگویم و ایشان هم با دقت گوش میدهند. در آخر آدرس را میگیرند و میگویند اگر امن بود به من سر میزنند.
با گذاشتن تلفن شیشهی دل من هم شکست. عذاب وجدان روی احساساتم سایه انداخته است.
خدیجه خانم پیشم می آید و با دو دلی میپرسد:
_مادر دشمن داری؟ چرا اینجوری آش و لاشت کردن؟ خدا مرگشون بده!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴ سرم را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
چند روزی میگذرد تا زخمهایم بهتر شود اما هر شب کابوسهای ترسناک میبینم.با بوی گوشت حالم بهم میخورد و با صدای شنیدن جیغ بچه ای خیالم فرسنگها دور میشود.
در این چند روز خدیجه خانم هیچ سوالی از من نپرسید و مثل پروانه دورم بود.عصر به کمک دیوار بلند میشوم.
از پنجره به بیرون نگاه میکنم تا شاید فرجی شود و سید را ببینم.
در این چند روز از بی خبری جانم به لب رسیده است و نمیتوانم یک جا بنشینم.
کمی جلوی پنجره می ایستم که زخمهای پایم سوز میگیرد.
لنگان لنگان به بستر قدم برمیدارم و به دیوار زل میزنم.صدای در بلند میشود و خدیجه خانم را صدا میکنم.
صدای در ادامه پیدا میکند و انگار خدیجه خانم نیست. چادر رنگی خدیجه خانم را برمیدارم و آهسته آهسته به سمت در میروم.
_کیه؟
در را باز میکنم و سید را در لباس کردی نمیشناسم. بعد که صدایش را میشنوم میفهمم سِدرضا است!
در را باز میکنم و تعارفش میکنم که نفر دیگری از پشت سرش ظاهر میشود. چهرهی او را در هر لباسی تشخیص میدهم! خودش است، مرتضی من!
اگر حجب و حیا نبود پیش میرفتم و خوب بویاش میکردم تا نسیمی شود و گلهای پژمردهی قلبم را زنده کند.
لبم را به دندان میگیرم و اشک از گونه ام قل میخورد. توی چشمانم با حالت بُهت زل میزند.
هیچ حسی را نمیتوانم از دو تیلهی مشکی اش بفهمم. سید داخل خانه میرود. مرتضی دستمال سر کردی اش را برمیدارد و دستانم را میان دستان مردانه اش میگیرد.
سرم را پایین میگیرم و با برخورد دانهای اشک به دستانم سر بلند میکنم.چشمان سرخ مرتضی بازگو کنندهی دلتنگی ها و سختی هایی است که این مدت متحمل شده.
دستان لرزانم را نزدیک گونه هایش میبرم تا اشک هایش را پاک کنم که دستم را میان دستش میگیرد و بوسه ای به آن میزند.
بعد هم آن را روی پیشانی اش میگذارد.
به سختی لب میزنم:
_مرتضی، ببخش منو.
دستش را بالا می آورد که باعث سکوتم میشود.
_تو باید منو ببخشی، من نباید تنهات میزاشتم.
_نه اینطور نیست!
طولی نمیکشد که مرتضی اشاره می کند تا به خانه برویم. نگاهش با دیدن قد خمیده و پاهای زخمی ام لرزان میشود.
دستم را به دیوار میگیرم و به زحمت سر جایم مینشینم. سید گوشهی اتاق نشسته است و سرش پایین است.
_خانم حسینی، ببخشید که زودتر نتونستیم بیایم. خبر دادن که اینورا امن نیست، طول کشید تا وضعیت سفید بشه.
_یعنی الان وضعیت سفید شده؟
_تقربیا.
میانمان سکوت میشود و این بار سیدرضا لبش را به سخن تکان میدهد:
_ساواک خیلی اذیتتون کرد؟
سرم را پایین می اندازم و با بغضی نهفته میگویم:
_نه، خیلی از بچه ها رو بیشتر از من اذیت کردن.
با به یادآوری آن جوان که با چراغ الکی او را می سوزاندند و آن زن و زخمهای ناشی از سوختگی اش، تمام خاطرات تلخ روی سرم آوار میشود.
مرتضی با حرص میگوید:
_من مطمئنم یکی لو داده! اون روزی که من اونجا بودم هیچ اتفاقی نیوفتاده بود.
نمیدانم اسم شهناز را بیاورم یا نه که سید ادامه میدهد:
_خدا خودش ادبشون کنه! چطور آزادتون کردن؟
+خودمم نمیدونم، میترسم شاید دام باشه.
_فکر نمیکنم. ما چند روز اینجا رو تحت نظر داشتیم اما خبری نبود. البته این نظر دور از فکر هم نیست.
مرتضی نگاهم میکند و میگوید:
_یه جای دیگه پیدا کردم. همین امروز میبرمت اونجا...
صدای در نمیگذارد مرتضی حرفش را ادامه دهد. سید بلند میشود و میگوید در را باز میکند.
صدای سید به گوش میرسد، انگار با خدیجه خانم صحبت میکند. خدیجه خانم با تعجب نگاهم میکند و با شرمساری میگویم:
_ببخشید بدون اجازهی شما مهمون آوردم. ایشون شوهرم هستن
ابرویش را بالا میدهد و با سر حرفم را قبول میکند.
_خوش اومدین، بشینین چای بیارم.
مرتضی دست را برای احترام روی سینه اش میگذارد و میگوید:
_نه، مزاحم نمیشیم باید بریم دیگه.
خدیجه خانم کمی اصرار میکند و سید هم میگوید:
_دستتون دردنکنه مادر! ما باید بریم. ممنون از شما.
مرتضی و سیدرضا بلند میشوند.خدیجه خانم برای بدرقهشان میرود و بعد پیش من می آید.
میخواهم لباسهای تمیز خدیجه خانم را به دستش بدهم اما نمیپذیرد.کمکم میکند تا دم در بروم و از آن جا مرتضی دستم را میگیرد
و سوار پیکان میشویم.با حرکت ماشین دستم را برای خداحافظی بالا می آورم.
از تهران فاصله میگیریم و همچنان مرتضی میراند.
سید رضا را خیابانی پیاده میکنیم تا کارش را انجام دهد.آنقدر میرویم تا به شهر ری میرسیم.
مرتضی توی کوچه های نزدیک حرم میپیچد و رو به روی خانه ای می ایستد.
خانه ای با نمای آجری و دری نخودی بعلاوهی شیشه های مشجر.