eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.7هزار دنبال‌کننده
181 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۰ و ۲۱۱ گوشه‌ی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ بچه ها غریبی میکنند و گریه شان بلند میشود. بطرفشان میروم و بچه ها را در آغوش میگیرم. دست مرتضی را هم میکشم تا به داخل بیاید. هنوز باورم نمیشود که مرتضی رو به رویم نشسته و چای مینوشد. بچه ها مظلوم کنارم نشسته اند و تنها به پدرشان خیره شده اند. دلم میخواهد خودم را در بغل او بیاندازم اما شرم میکنم. مرتضی دستش را جلو را جلو می آورد و دستم را میگیرد. گرمای دستانش به زندگیمان رونق میبخشد. بوسه ای عاشقانه به پشت دستم مینشاند و آن را روی پیشانی اش میگذارد بعد هم میگوید: _خب ماهروی من چطوره؟ حتما خیلی سختی کشیدی نه؟ من که با آمدن مرتضی تمام سختی ها را فراموش کرده ام دست تکان میدهم و میگویم: _نه خدا روشکر. دوری تو سخت بود فقط. بچه ها را در آغوش میکشد و بچگانه با آنها صحبت میکند. با ذوق به محمد حسین و زینب رو میکنم و تشویقشان میکنم تا بابا بگویند. زینب با دهان کوچکش به سختی بابا میگوید و محمد حسین هم چیزی میگوید. با دستم به بچه ها اشاره می کنم و همراه با لبخند تعریف میکنم: _خدا رو شکر یاد گرفتن. دیدی ازت غافل نبودم؟ میبینی بچه هامونو؟ شکوفه‌ی خنده برای لحظه ای هم از لبانش کنار نمیرود. _آره آره! میدونستم مامانی خوبی هستی. دستی به ریشهایش میکشم که بلند شده اند. _مرتضی با این ریشا خیلی بزرگتر شدی! _مگه نبودم؟ جوابش را با یک لبخند میدهم.دوباره می پرسد: _تو بگو اصلا! بزرگ بودن بهم میاد یا کوچیک بودن؟ تو چی دوست داری؟ چشمانم را دور کاسه‌ی چشمم میچرخانم که مثلا دارم فکر میکنم. _نه، کوچولو بهتری! برو اصلاحشون کن. دستش را روی چشمش میگذارد. _چشم اولیا حضرت! امر امر ماهرو جانه! کیلو کیلو قند در دلم آب میشود.سریع بساط ناهار مفصلی را ترتیب میدهم. توی آشپزخانه در حال برنج دم کردن هستم که برای لحظه ای چشمم به نشیمن می افتد. مرتضی بچه ها را روب کمرش گذاشته و ادای اسب درمی‌آورد! خنده ای مهمان لبم میشود و برنج‌ها را هم دم میکنم. مرتضی بی سر و صدا وارد آشپزخانه میشود و می پرسد: _بابام این مدت نیومد؟ سرم را به علامت منفی تکان میدهم. _نه، چرا پرسیدی؟ اول طفره میرود اما آخر از زیر زبانش میکشم که تعریف میکند پدرش وقتی زندان بوده سراغش آمده و قصد داشته او را آزاد کند اما مرتضی با سماجت نپذیرفته و پدرش هم لج کرده و دیگر برنگشته! اذان ظهر را که میدهند دایی هم از راه میرسد. باهم سلام و علیک مفصلی می کنند و در کنار هم مینشینند. سینی چای را مقابلشان میگذارم و دایی با خنده میگوید: _چشمت روشن ریحانه خانم. میبینم که ما رو دیگه تحویل نمی‌گیری! لبم را به دندان میکشم. _این چه حرفیه دایی! چای‌تونو بردارین تا سرد نشده. اما انگار شیرین زبانی دایی تازه گل کرده! دستش را روی پای مرتضی میگذارد و به شوخی میپرسد: _خب آقای غیاثی، شاه داماد! کی شام عروسی رو میدی؟ من هنوز شامی نخوردما! تا شامم نخورم باورم نمیشه ازدواج کردین. مرتضی که از خنده به سرفه می افتد؛دست روی پای دایی مینشاند و میگوید: _کمیل جان، هر وقت بخوای شام میدم. میترسم وقتی نوبت تو برسه بگی چون بهم شام ندادی منم شام عروسیمو نمیدم! چشمانم را به باغستان قالی میسپرم و بدون نگاه کردن به هر دو تایشان میگویم؛ _عه مرتضی! هر دو شان میخندند و برای پهن کردن سفره میروم‌. ناهار خوبی میخوریم و مرتضی داوطلبانه میخواهد ظرف بشوید. دایی سر به سرش میگذارد و با شوخی میگوید: _ای خاک بر سر عالم! دیدی مرتضی؟ تو هم زن ذلیل شدی! آن روز با تمام خوشی هایش میگذرد. هنگامی که مرتضی در کنارم است انگار به یک کوه تکیه کرده ام. چیزی نگذشت که خبر آوردن که امام ۱۲ بهمن به ایران می آیند. این خبر واقعا خوش بود چون دولت بختیار نمیگذاشت امام برگردند. اول قرار بود پنجم بهمن بیایند که بختیار با بستن فرودگاه ها مانع شد. اما مشت گره شده‌ی ملت جلوی زور آنان ایستاد و بعد از اعتراضات فراوان امام آمد! تیتر تمام روزنامه ها شده بود : "امام آمد!" کارکنان رادیو و تلویزیون هم اعتصاب کرده بودند تا بتوانند تصاویر این ورود با شکوه را پخش کنند. همه بیرون ریختن و حتی خیابان ها را هم آب و جارو کرده اند. بعضی از مسیرها هم گلدان گذاشته بودند. صبح دوازدهم بهمن مرتضی در حالی که با رادیو ور میرود سریع بلند میشود. دور خانه با شادی میچرخد و بچه ها را به هوا پرتاب میکند. از توی آشپزخانه بیرون می آیم و هاج و واج نگاهش میکنم. _چی شده مرتضی؟ انشاالله که خیره. نزدیکم می آید و دستم را میبوسد و تار مویی که روی صورتم افتاده است را پشت گوشم می اندازد. بعد هم تمام خوشحالی اش را در کلامش میریزد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ بچه ها
_خبر دادن امام توی پروازن! سریع حاضر شین که بریم. بعد هم خودش بچه ها را حاضر میکند. با هم به طرف فرودگاه میرویم اما بخاطر شلوغی نمیتوانیم نزدیک شویم. همه جا پر از ازدحام شده و هرکس به آرزوی دیدن قرص ماهی آمده است! همه در پوست خود نمیگنجند. یکی شیرینی میدهد، آن یکی شربت پخش میکند. دیگری گلاب به سر مردم میپاشد؛ خلاصه هرکس کاری میکند. مرتضی، محمدحسین را از من میگیرد و جدا میشود. زینب را سر دستانم میگیرم و میپرسم چیزی میبینی؟ از شوقی که داشتم پاک یادم رفته است که بچه میتواند چیزی که من میخواهم را ببیند، یا اصلا ببیند چطور به من بفهماند؟ ساختمان های اطراف همه پر از جمعیت شده اند. بخاطر انبوه مردم همه جا سیاه میزند. هرکسی زیر لب چیزی میخواند. یکی دعا دعا میکند امام سالم برسند، یکی هر چه قرآن بلد است میخواند. اما من نمیتوانم از سر هیجان کاری کنم. تنها کاسه‌ی چشمم پر میشود و قطره ای دوان دوان گونه ام را میگذراند. یکهو توی جمعیت غوغا میشود. پرسان پرسان میفهمم امام با ماشینشان به بهشت زهرا میروند. از کار امام خوشم می آید و بیشتر به کارهایم مصمم میشوم. هرکسی خودش را جوری به بهشت زهرا میرساند. میان جمعیت کسانی را میبینم که پا برهنه به سویی میدوند و میگویند که پشت رهبرشان با هر سختی و حتی پا برهنه میدوند. جمعیت به بهشت زهرا میرسد. امام سخنرانی میکنند و اول از شهدا نام میبرند. شهدایی که با خونشان نهال انقلاب اسلامی را میان عالم آبیاری کردند. چشمان همه لرزان میشود و به جاهای خالی کنارشان نگاه میکنند. من هم یاد آقاجان می افتم. نمیدانم کجاست. آیا زنده است؟ آیا نفسش در این عالم میپیچید؟ هر چقدر میگذرد مردم سراپا می ایستند. امام قصد رفتن میکنند دستها برای بیعت با امام بالا می آید و همه شعار درود بر خمینی میدهند. زینب گاهی بی تابی میکند اما محکم توی بغلم نگهش میدارم تا میان جمعیت رها نشود. بعد از سخنرانی خیلی اتفاقی مرتضی را پیدا میکنم و باهم به خانه برمیگردیم. تا چند روز حرف آن روز توی خانه مان میچرخد. امام دولت موقت تشکیل داده تا در موقعیت مناسب با گرفتن رضایت مردم دولت و حکومت را رسمی کنند. عصر برای مرتضی چای میبرم. حرفم را چند باری مزه مزه میکنم و میپرسم: _مرتضی تو خبری از آقاجونم نداری؟راستش خیلی نگرانشم. مرتضی دلداری ام میدهد و میگوید با کمک چند نفر از دوستانش کمک میکنند تا پیداش کنند. ولی بدجور دلم شور میزند. حرفهای آخر او یکطرف و اینکه بیشتر زندانیان سیاسی آزاد شده بودند یک ور دلم سنگینی میکرد. چند روزی بعد از آن ماجرا از مرتضی میخواهم زودتر به دیدار مادرم برویم. دلم برایش پر میکشید. لطافت مادرانه اش که سال ها از آن دور بوده ام را میخواهم. مرتضی هم قبول میکند و خیلی زود راهی مشهد میشویم. توی راه مدام در دفترم احساساتم را بیان میکنم. مثل کوه آتشفشانی شده ام که هر لحظه ممکن است از دلهوره و شادی فوران کند. این حس وقتی به نزدیکی مشهد میرسیم در وجودم پر رنگ تر میشود. دست خودم نیست اما قلبم تند میزند و دست و پایم یخ میکند. مرتضی با دیدن رنگ و رخسارم هینی میکشد و میپرسد: _حالت خوبه؟ رنگ صورتت عین گچ شده! برای اینکه نگران نشود با این که خوب نیستم میگویم خوب‌ام. آدرس خانه را به مرتضی میدهم و گاهی هم راهنمایی اش میکنم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ بچه ها
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ وقتی ماشین به داخل کوچه میپیچد تمام آن وداع را مثل فیلمی از پس چشمانم میبینم. آن روز هیچ وقت فکرش را نمیکردم وقتی برگردم چگونه و با چه کسانی هستم! حال از سه سال بیشتر میگذرد. دلهره‌ام فروکش نکرده است. مرتضی نگاهش را خرج چشمانم میکند و دوباره سوالش را میپرسد. میگویم خوب هستم و پیاده میشوم. دستی به دیوارهای آجری میکشم. کش و قوص های دیوار مرا فرسخها از جایی که هستم بلند میکند. ریه هایم را از عطر زادگاهم پر میکنم‌. شادی رقصان رقصان بر روی قلبم سایه می اندازد. درخت چنار را میبینم که شاخه هایش را ستون کرده و دالان درختی بالای خانه درست شده. میان کوبیدن و نکوبیدن در هستم که یکهو در باز میشود و محمد بدون توجه به من خودش را در بغلم پرت میکند. آخرین حد از چشمانم به محمد دوخته میشود و او نیز متعجب وار نگاهم میکند. پشت لبش سبز شده، انگار نه انگار این پسر همان محمدی بود که دم به دقیقه ما باهم نمی‌ساختیم‌. او حتی پلک هم نمیتواند بزند که یک دفعه دستم را میکشد. با صدای لرزانش مادر را صدا میزند. مادر هم با همان غرغرهای قدیم اش پرده‌ی آشپزخانه را کنار میزند. با دیدن من خشکش میزند‌ و فقط نگاهم میکند. میترسم پس بیافتد و همه اش از خدا میخواهم اتفاق بدی نیافتد. با گام های سست به طرفش راه می افتم. وقتی نزدیکش میشوم خم میشوم تا پایش را ببوسم. مادر خم میشود و نمیگذارد. روی زمین مینشیند و صورتش را مقابل صورتم قرار میدهد. به همراه بغض خفته اش لب میزند: _ریحانه؟ مادر خودتی؟ اشک مجال حرف به من نمیدهد. سر تکان میدهم. در همین میان سر و صدای محمد حسین و زینب هم بلند میشود. مرتضی یا الله کنان وارد میشود. مادر با دیدن آن ها کپ میکند و بهشان خیره میشود. محمدحسین و زینب با پاهای کوچکشان خودشان را به آغوشم میرسانند. هر دو شان را بغل میگیرم و درحالیکه سعی دارم اشکهایم را مهار کنم، مادر ما را محکم بغل میگیرد. مدام قربان صدقه مان میرود و تنها با مرتضی دست میدهد. او هم سعی دارد طبیعی رفتار کند. محمد نمیتواند رنگ تعجب را از چهره اش محو کند. وارد خانه میشویم و مرتضی گوشه ای می نشیند. من هم کنار مرتضی مینشینم و به پشتی تکیه میدهم. مادر سینی چای را جلویمان میگذارد و تعارف میکند. استکان و نعلبکی برمیدارم و جلوی مرتضی میگذارم. نمیدانم از کجا بگویم که رشته کلام را مادر به دست میگیرد: _گفتی میای ولی فکر نمیکردم به این زودی. خیلی چشم به راهت بودم مادر! خبر عروسی تو هم شنیدم کلی دعات کردم. مرتضی چون غم را دور کند، شوخی میکند: _عه پس از دعاهای شماست! +چی؟ _همین خوشبختی دخترتون. مادر کمی میخندد و میگوید: _دورا دور خبرتو از حاج حسن میگرفتم... با صدای جیغ بچه ها مادر حرفش را قطع میکند. دستشان را میگیرد و آنها را به آشپزخانه میبرد. بهشان کلی شکلات و کیک میدهد. برایشان باز میکنم و آرام در دهانشان میگذارم. مادر از دلتنگی هایش میگوید و من خیالم پی رد و نشانی از آقاجان در این خانه است. آخرین بار با پدر پیچ کوچه را گذراندیم و حالا بی او برمیگردم. تک تک آجرهای خانه عطر آقاجان را در خود پنهان کرده‌اند. دلم میخواهد دیوارها را در آغوش بگیرم و بوسه به دیواری بنشانم که دست آقاجان به آن جا خورده. کاسه‌ی چشمم از اشک لبریز میشود. مادر را جلویم میبینم که زل زده است به بغض گیر کرده‌ی توی گلویم! به سختی میان اشک و گونه هایم سدی درست میکنم. محمد با صدای رگه دارش لب میزند: _آبجی از آقاجون خبر داری؟ انگار زلزله ای درونم به پا میشود. کمی دهانم را مزه مزه میکنم و با دستپاچگی میگویم تازگی ها خبری ندارم. مادر آهی میکشد و دلم را کباب میکند. مادر توی گوش محمد چیزی زمزمه میکند و محمد از ما خداحافظی میکند‌. محمدحسین و زینب دور مادر میچرخند تا دوباره بهشان شکلات بدهد. مادر اشک هایش را پاک میکند و آن ها را ناز و نوازش میکند. نگاهش را روی زینب دقیق میکند و با افسوس تعریف میکند: _چشماش و دهنش عین آ مجتبی ست. قربونت برم عزیزم... مرتضی دستش را روی دستانم میگذارد و با این کار رویم را به او میکنم. لبانش به خنده باز میشود و آرامش بهم میدهد. ساعتی میگذرد و محمد با کباب برمیگردد. اخم چینی به پیشانی ام میدهد و میگویم: _مامان چرا اینکار رو کردین؟ غریبه که نیستیم، یه چیزی دور هم میخوردیم. با همان وسواس همیشگی اش جواب میدهد: _آقا مرتضی دفعه اولشه که پاشو تو این خونه میزاره باید مهمون نوازی کنم. طولی نمیکشد که صدای خنده های فاطمه در گوشم طنین انداز میشود. چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم. با دیدن من سیل اشکهای لیلا روی گونه هایش میغلتند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ وقتی م
شیرینی دیدار او زیر زبانم مزه میدهد و سریع به طرفش میدوم. آغوشش را به رویم میگشاید و هم را بغل میگیریم. اشک شوق ول کن چشمانمان نیست. با صدای یا الله آقا محسن خودمان را جمع و جور میکنیم. معلوم میشود آقامحسن هم توی شوک است! احوالپرسی میکنیم و به طرف خانه میرود و همزمان میگوید: _این باجناق ما کجاست؟ مرتضی و آقامحسن هم را بغل میگیرند و کلی سر به سر هم میگذارند. ناهار را در کنار هم میخوریم و داوطلبانه تقاضا میکنم ظرفها را بشویم. نمیدانم چرا یاد آن روز می افتم که مادر حرف ازدواج را هنگام ظرف شستن به پیش آورد! حال با گذشت سه سال من با شوهر و فرزندانم دوباره در همان نقطه ایستاده ام. یادش بخیر چقدر زود گذشت...لیلا روی شانه ام میزند و مرا از دریای خاطرات بیرون می کشد. _چیکار کردی با خودت؟ یه پارچه خانم شدیا! هنوز باورم نمیشه ریحانه! تو دوتا بچه داری؟ از منم سبقت گرفتی؟ خنده ام میگیرد. _دوری آدمو درست میکنه لیلا جان. تو هم که دست به کار شدی. فکر نکن نفهمیدم. لب میگزد و زیر چشمی نگاهم میکند. این دفعه خنده ام بیشتر میشود و میگویم: _چند وقته هست؟ _پنج ماه. بزرگ کردن دوقلو کار سختی نبود؟ راستی تو خونواده‌ی آقا مرتضی دوقلو بود یا خونواده خودمون؟ مادر وارد آشپزخانه میشود و چادرش را روی سرش جابه‌جا میکند. بعد هم رو می کند به لیلا و امر میکند: _لیلا اینقدر سوال پیچ نکن بچه‌مو! به جای اون کارا باهاش کمک کن ظرفا رو بشوره. نمیبینی بچه هاش بهونه میگیرن؟ پقی میزنم زیر خنده و قیافه‌ی متعجب لیلا را نگاه میکنم. لیلا کمکم میکند تا ظرفها را بشوییم. دستم را دراز میکنم تا ظرفی را توی سبد بگذارم. متوجه نگاه عمیق لیلا به پشت دستم میشوم. _این چیه؟ ظرفها سریع میگذارم و دستم را پایین می آورم. من من کنان و دست و پا شکسته جواب میدهم: _این؟ چیزی نیست! دستم را محکم توی مشتش میگیرد. _چیزی نیست؟ اثر سوختگیه! لب تکان میدهم و چون قضیه لو نرود و مادر بیشتر از این غصه نخورد، میگویم: _آ... آره حواسم نبوده کبریت افتاده روی دستم. کمی مشکوک نگاهم میکند و بعد دستم را رها میکند. میوه را وسط فرش میگذارم و هرکس چیزی برمیدارد. فاطمه کوچولو بزرگ شده و کنارم مینشیند. با صدای با مزه و روانش میگوید: _خاله میشه یه چیزی بهت بگم؟ _جانم؟ دهانش را به طرف گوشم نزدیک میکند و میپرسد: _شما کجا بودی؟ من همش فکر میکردم فقط دایی محمدو دارم. من هیچی یادم نمیاد از شما اما نی نیاتو خیلی دوست دارم. بوسه ای به سرش میزنم و قربان صدقه اش میروم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ وقتی م
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ عصر نمیگذارم مادر کاری کند. کنار خودم مینشانمش و سیر نگاهش میکنم. او هم کم از دردهایی که کشیده نمیگوید. هر چیزی که تعریف میکند داخلش خدا رو شکر پدرت بود، دارد! معلوم است همین نبود آقاجان بزرگترین ضربه برای اوست. به طرف اتاقم میروم.در فلزی را هل میدهم و وارد اتاق میشوم. مثل قدیم است... کتابهای داستانم گوشه‌ی طاقچه برایم دست تکان میدهند. قالیچه‌ی وسط اتاق با دیدن من خجالت میکشد و گلهایش سرخ‌تر میشود! پشت میز کوچکم مینشینم و رویش دستی میکشم. کتابهای محمد روی میز است و برشان میدارم و چند ورقی میزنم. از جا برمیخیزم و سراغ کمدم میروم. به لباس هایم دستی میکشم و بو شان میکنم. صدای مرتضی دستی میشود و مرا از خود بیرون می آورد. _ریحانه سادات؟ برمیگردم و قاب چهره اش را توی چشمانم می بینم. _جانم؟ با چشمانش اتاق را زیر و رو میکند. روی لحاف مینشیند و کمی ورجه وورجه میکند. +خوشم میاد بچه قانعی هستی. از کمترین امکانات بیشترین استفاده رو میبری! _منظورت چیه؟ +منظورم اینکه تو اینجا درس خوندی و رتبه ات شد اون حالا من! نمیدانم تعریف است یا تحقیر اما مطمئنم قصد او اذیت کردن من نیست. لبخندم را پر رنگ میکنم و میگویم: _آره... قناعتو آقاجون خوب بهمون یاد داد. البته اون همیشه دلش میخواست بهترینا رو برامون بخره اما خب... شرایط زندگی اینطور نبود. بلند میشود و دستی به کتابهایم میکشد. دستش روی یکی از کتابها میماند. _بینوایان؟ من فکر کردم اینجور کتابا دوست نداری! الکی سر تکان میدهم. _پس تو هنوز نتونستی منو خوب بشناسی. کف دستش را جلو می آورد و از من میپرسد: _میدونی این چیه؟ +خب دستته! _نخیر این یه دشت پهنه که از بالا برای من اینطوره. تو هم مثل همین دشتی! من روحیه تو رو مثل این دشت میتونم به خوبی ببینم. +پس چرا نمیدونستی؟ _چون میخواستم این حرفمو بزنم. مادر صدایمان میکند. فاطمه دست بچه ها را میگیرد و باهاشان بازی میکند. محمد وارد خانه میشود و به مادر میگوید: _مامان من میرمو برمیگردم. بی اختیار به هنگام خداحافظی ساده خودم را به محمد چسبانم. وقتی متوجه میشوم که محمد مثل زمانهای پیش چک و چانه میزد تا بغلش نکنم. لبخند دندان‌نمایی میزنم و بدرقه اش میکنم. شب جرقه ای توی سرم میپیچد. تصمیم میگیرم فردا به دیدن زینب بروم. مادر از تصمیمم خوشش آمد و آدرس خانه اش را داشت. دست بچه ها را میگیرم و باهم به کوچه ها را طی میکنیم. مادر جلوی در قهوه ای می ایستد و زنگ در را فشار میدهد. صدای زینب کورمال کورمال خودش را به من میرساند. زینب در را باز میکند و با دیدن مادر که رو به روی در است میگوید: _سلام حاج خانم خوبین؟ خبر جدیدی از ریحانه ندارین؟ از پشت در جلو می آیم و به شوخی میگویم: _چرا ریحانه خودش اومد. او هم با دیدن من خشکش میزند. با چشمان مبهوت مرا آنالیز می کند و بعد میگوید: _من خواب میبینم؟ تو... تو ریحانه ای؟ یکی آرام زیر گوشش میخوابانم. _نه روح ریحانه‌ام... خب معلومه خودشم دیگه. دستش را دور کمرم حلقه میکند و با تمام قدرت مرا فشار میدهد. _کجا بودی دختر؟ ما رو که نصفه عمر کردی . _هنوزم مثل همیشه ای... نگران و نگران.. لبش را گاز میگیرد و با عذرخواهی میگوید: _وای! خاک تو سرم. اینقدر هول شدم یادم رفت دعوتتون کنم داخل. تو رو خدا بیاین داخل. سر تکان میدهیم و وارد خانه اش میشویم. خانه‌ی ساده ای است. باری دیگر زینب از دیدن دوقلوها جا میخورد. با حسرت عجیبی آنها را در آغوش میکشد و تابشان میدهد. _وای ریحانه! تو با این کارا میخوای منو بکشی؟ نمیگی من ذوق مرگ میشم؟ چشمکی تحویلش میدهم: _نترس! حواسم هس کی از آخرین درجه غافلگیری پایین بیارم. زینب برایمان چای میریزد و پذیرایی ساده ای می آورد. بچه ها را به اتاقی میبرد. وقتی متوجه میشوم بچه ها دل از اتاق نمیکنند مشکوک میشوم و به آنجا میروم‌. با دیدن اتاق پر از اسباب بازی و سیسمونی تعجب میکنم. محمدحسین و زینب با آجرها بازی میکنند و حواسشان پی من نیست. کنار آنها و زینب مینشینم و میپرسم: _چه خبره؟ نکنه... غم خاصی توب چهره اش میپاشد. _نه بابا، تنها چیزی که ازش خبر نیست بچه است. دستش را روی دستم میگذارد و ادامه میدهد: _شوهرم چیزی نمیگه اما میفهمم دلش بچه میخواد. مادر شوهرمم کم سر کوفت نمیزنه و چند باری شنیدم دخترایی رو به محمود پیشنهاد میده. باور کن من بهش حق میدم اما... اما دست خودم نیست! سعی میکنم مثل زمان های قدیم غمخوارش باشم. خودش را در آغوشم جا میدهد و کمی بعد با دستپاچگی میگوید:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ عصر نم
_ای وای مامانتو تنها گذاشتیم. میخندم و مجبوریم آجرها را برداریم و به نشیمن بیاوریم. زینب تمام طول گفت و گویمان وقتی نگاهش به بچه ها می افتد آه میکشد. مادر دلداری اش میدهد و میگوید مصلحتی در کار است. بعد از خوردن چای و میوه قصد رفتن میکنیم. زینب اصرار میکند کمی بایستیم اما مادر جواب میدهد هنوز ناهارمان حاضر نیست. زینب مرا در آغوشش غرق میکند و خودم را بهش میچسبانم. برای بچه ها دست تکان میدهد و تا وقتی که از کوچه رد نشده ایم نگاهش به ماست. مادر برای ناهار به اصرار من کشک و بادمجان درست میکند. ظهر که میشود مرتضی و محمد برمیگردند. از مرتضی می پرسم کجا رفته که جواب میدهد: _هیچی رفتیم با آقامحمد تو مشهد یه دوری زدیم. محمد با هیجان و شادی تعریف میکند: _آره آبجی! خیلی خوش گذشت. اخم مصنوعی به پیشانی ام مینشانم: _چشمم روشن، پس خوش هم که گذشته! مرتضی که متوجه منظورم شده میخندد و با مظلومیت تمام میگوید: _نه بابا! محمد جان شوخی میکنه. تو که منو میشناسی ریحانه، آخه با من خوش میگذره؟ _چون تو رو میشناسم میگم خوش گذشته! من نمیدونم باید منم ببرین با خودتون. مرتضی دهانش به خنده باز میشود و رو به محمد میگوید: _دیدی چه آتیشی انداختی تو دامنم؟ محمد هم بی معطلی برای کمک به مادر میرود. سفره را پهن میکنم. مرتضی با دیدن کشکها تعجب میکند و از مادر میپرسد: _ببخشید حاج خانم، اینا چی چی هست؟ مادر به قابلمه کشکها اشاره میکند و میگوید: _کشکه مادر! ما کشک و با آب و گردو میسابیم بعد یکمم میزاریم رو گاز با سیر و پیاز تفت میدیم. اگه دوست نداری چیز دیگه ای برات بیارم؟ _نه این چه حرفیه! من نوکر کشکای شما هم هستم. بعد نان خشک ریز میکند و من هم برای بچه ها روی کاسه کمی کشک میریزم. لب و لوچه شان را کثیف میکنند و با غیض نگاهشان میکنم. دلم برای لباسهای تمیزشان میسوزد. مرتضی با دیدن حال و روزم محمدحسین را از دستم میگیرد و قاشق غذا به دهانش میگذارد. بعد از خوردن ناهار هرکسی به سویی میرود. آخرین کاسه را آب میکشم و روی آب چکان میگذارم. مادر خسته نباشیدی به من میگوید. دستم را به دستش گره میزنم و بی‌مقدمه بوسه ای میان دشت سرخ گونه‌هایش مینشانم. بعد هم میگویم: _ممنون مامان! برای همه چیز! مادر مرا میان آغوشش میفشارد و در گوشم نجوای عاشقانه اش میپیچد: _کاری نکردم عزیز مادر. تو نور چشممی! از هم جدا میشویم و به اتاقم میروم. با دیدن محمد پشت میز و حالت جدی اش در درس خواندن، متحیر میشوم. کنارش مینشینم و میپرسم: _چیکار میکنی؟ شانه ای بالا می اندازد و به کتابش اشاره میکند. _خب مگه نمی بینی؟ دارم درس میخونم. _بله... بزرگم که شدی. نگفتی برام. چه رشته ای میخونی؟ _ریاضی! با شنیدن حرفش شاخ درمی آورم. _ریاضی؟ ولی تو که... _من خنگ بودم نمیفهمیدم ریاضیو اما الان میفهمم. وای نمیدونی ریحانه! فیزیک فوق العاده است! کم مانده از شنیدن کلمه‌ی فیزیک حالم بد شود اما به علاقه اس احترام میگذارم. از جا بلند میشوم و به اتاق لیلا که حالا تبدیل به اتاق مهمان شده میروم. محمدحسین دستش را دور گردن مرتضی حلقه کرده و زینب هم از سر و کولش بالا میرود‌. از پشت سرشان میروم و زینب را بغل میگیرم. زینب جیغ میکشد و با شادی خودش را به من میچسباند. مرتضی کلی با بچه ها بازی میکند تا اینکه خسته میشوند. با خوابیدن آنها من هم کمی استراحت میکنم و به مرتضی پیشنهاد میدهم: _مرتضی؟ میشه برای نماز مغرب بریم حرم؟ همانطور که میان خواب و بیداری قوطه ور است سر تکان میدهد‌. با خیال راحت چشمانم را میبندم. هنگام غروب، زمانی که خورشید سینه خیز خودش را به کوه ها میرساند، عازم حرم میشویم. دل توی دلم نیست! وقتی برای اولین بار و پس از سه سال دوری نگاهم با گنبد آمیخته میشود، سیل اشک، دیدن را از من دریغ میکند. دست و پاهایم سست میشود. دیگر در حال خود نیستم. دستم را به دیوارهای حرم میگیرم و پیش میروم. میان صحن، نمازمان را به جماعت می خوانیم. بعد از نماز هر چه چشم میچرخانم محمدحسین را نمیبینم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۷ و ۲۱۸ عصر نم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ کلافه وار دست زینب را پشت سرم میکشم و محمدحسین را صدا میزنم. وقتی میان جمعیت پیداش نمیکنم بغض میکنم. دو چشم دیگر قرض میگیرم و با دقت همه جا را نگاه میکنم. آرزو میکنم کاش زینب میتوانست درست و حسابی جوابم را بدهد. نگهداری از دو بچه کار سختیست! مثلا محمدحسین را پیش خودم نگه داشته بودم چون فکر میکردم مرتضی نتواند حواسش را جمع کند. وقتی از گشتن خسته میشوم گوشه‌ای مینشینم. شیشه‌ی بغض در گلویم میشکند که مرتضی را از دور میبینم. به طرفم می آید و با نگرانی میپرسد: _پس محمدحسین کو؟ از شرمندگی دلم میخواهد آب شوم. _نمیدونم. تا چشم چرخوندم دیدم غیبش زده! مرتضی تو رو خدا برو پیداش کن. نکنه اتفاقی براش افتاده؟ مرتضی میگوید نگران نباشم و میرود. من نمیتوانم همینطور بنشینم. زینب را بغل میگیرم و باهم دور صحن میچرخیم. صحن مجاور را هم میگردم گاهی پاهایم در خاکها غلت میخورد و گردش روی چادرم مینشیند. مرتضی را دوان دوان میبینم که از دور به طرفم می آید. نفسش می برد تا به من برسد. زینب گریه اش بلند میشود و احساس ترس میکند. سعی دارم آرامش کنم اما یکی باید خودم را آرام کند! دوباره وارد همان صحن میشویم. صدای گریه محمدحسین گوشم را میخراشد. با شادی دور و برم را نگاه میکنم و کنار آبخوری می‌بینمش که غریبانه و از روی ترس اشک میریزد. به طرفش میدوم و او را میان آغوشم میگیرم. دلم از دستش پر است اما با دیدن اشک هایش به او رحم میکنم. مرتضی او را در بغل میگیرد و ساکتش میکند. حرم شلوغتر به نظر میرسد. مسافران بیشتری دور تا دور ایوان ها چادر بسته اند. از حرم بیرون می آیم و مرتضی ما را به بستنی دعوت میکند. با اینکه از دهانم بخار می آید و سردی بهمن ماه در پوستم میدود اما بستنی می چسبد‌. بچه ها از سرما خودشان را توی بغل‌مان انداخته اند. قدم زنان و شانه به شانه از میان مغازه‌دار ها و کاسب های اطراف حرم میگذریم‌. آنجایی که گنبد با درختان قایم باشک بازی می کند به عقب برمیگردم. دست ادب را روی سینه میگذارم و نجوای یا علی موسی الرضا سر میدهم. میان بی قراری های دلم میگردم و به آقا میگویم: "آقا یادتونه اومدم حرم و گفتم هر چی صلاحمه؟ هر چی خیره؟ ممنونم، تا اینجاش که خیر بود ازین به بعدشم خودتون خیر کنین." مادر برای شام تدارک دیده است‌. از اینکه خودش را به زحمت انداخته ناراحت میشوم و میگوید چون ناهار غذای خوبی نداشتیم خواسته برای شام جبران کند. مادر سر سفره چه میتواند برای مرتضی میکشد. مدام بشقاب خورش کنارش میگذارد و تعارف میکند. وقتی میبینم خودش چیزی نمیخورد عصبی میشوم و میگویم: _مامان جان تا خودت چیزی نخوری ما هم لب نمیزنیم. مادر مجبور میشود دلسوزی را کنار بگذارد و چند لقمه ای بخورد. یک هفته ای از بودنمان در مشهد میگذرد. در این یک هفته نتوانستم رنج دوری را از خود دور کنم. وقتی می بینم مرتضی در خودش غرق است و میفهمم دلش میخواهد کاری کند و حالا که انقلاب پیروز شده بیکار نباشد، بنا را بر رفتن میگذارم. از مادر قول میگیرم تا به زودی به تهران بیایند. شب پیش از رفتنمان، وقتی به خانه‌ی لیلا رفته بودیم از او خداحافظی کردم. خداحافظی از او سخت بود و خداحافظی از مادر سخت‌تر! مرتضی ساک و چمدان را توی صندوق میگذارد. بچه ها سرهایشان را از پنجره بیرون آورده اند و با محمد بازی میکنند. مادر چادرش را محکم به سرش میگیرد و با سینی قرآن و کاسه‌ی آب به بدرقه مان می آید. وقتی غرق بوسه های مادرانه اش میشوم دوست ندارم از این آغوش محروم بمانم. مادر هم مرا سفت گرفته است و مرا بو میکند. با فاصله گرفتن از هم بغض و اشکمان مخلوط میشود. از آخرین جدایی خاطره‌ی خوبی ندارم. مادر اشکهایش را پاک میکند و دستش را دور گردن مرتضی حلقه میکند. کلی سفارش در گوشش میکند. دل کندن از بچه ها برایش سخت است. در این یک هفته خیلی بهم وابسته شده بودند‌. بچه ها بخاطر شکلات هایی که مادر به آنها میداد، او را مامان شکلاتی صدا میکردند و البته به زبان خودشان! دلم را به شاخه و برگهای درخت چنار می بندم و سوار ماشین میشوم. مرتضی ماشین را روشن میکند و از کوچه خارج میشویم. به عقب برمیگردم و دست برایشان تکان میدهم. وقتی پیچ کوچه ما را از هم جدا میکند اشکهایم راهشان را در پیش میگیرند. هنوز به عقب خیره هستم که متوجه میشوم محمد دوان دوان پشت سرمان می آید. به مرتضی میگویم و او فوراً می ایستد. محمد دستش را به دیوار میگیرد و سعی دارد با نفس های عمیق، نفس کشیدنش را منظم کند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ کلافه
_چی شده محمد؟ _مامان... میخواد باهاتون بیاد. _کجا؟ _تهرون دیگه! نگاهی از روی تعجب به مرتضی می‌اندازم. مرتضی به من و محمد اشاره میکند و سوار ماشین میشویم‌. مادر با ساک کوچکی دم در ایستاده و با دیدن ما سرش را پایین می اندازد. انگار که شرمنده باشد، سر در گریبان فرو میبرد و میگوید: _راستش مادر، دلم تاب نداره گوشه خونه بشینم خبری از بابات بیاد. شنیدم تهرون بردنش. خواستم باهاتون بیام. بخدا اینجا بمونم سکته میکنم. بی خبری سخته! دلم به حالش رحم می آید. مرتضی پیش دستی میکند و ساک مادر را از دست میگیرد و توی صندوق عقب جا میدهد. مادر به محمد سفارشاتی میکند و من با خوشحالی دستش را میگیرم و او را جلو مینشانم اما او برمیخیزد و میگوید من جلو بنشینم. دلم نمیخواهد به مادر در حد پشت کردن هم بی احترامی کنم اما مجبورم می کند. خودش بخاطر بچه ها پشت مینشیند. بچه ها با دیدنش شادی میکنند و با زبان شیرینشان صدایش میزنند: _ماما شُتولی مادر هم قربان صدقه زبان شان میرود و شکلات به دستشان میدهد. بین راه توقف هایی میکنیم تا اینکه دم دمای سپیده صبح به تهران میرسیم. مرتضی وسایل را داخل می آورد. مادر با فهمیدن این که خانه‌ی مان تا حرم چند کوچه فاصله دارد در شادی غوطه ور می شود و همان صبح زود به حرم میرود‌. میدانستم مادر از زندگی ساده و بی‌آلایش مان بدش نمی آید، او مثل خیلی از مادرها نیست که صرفا خوشبختی مادی بچه شان را بخواهد. بچه‌ها از شوق مادر صبح زود بیدار میشوند. سفره‌ی رنگین صبحانه را میچینم. از عسل و مربا گرفته تا پنیر و سبزی در سفره هست. مادر چای بچه ها را مدام هم میزند تا شیرین شود. مرتضی میگوید چند جا کار دارد و ناهار به خانه برمیگردد. همین که از کنار سفره بلند میشود، مادر صدایش میزند آقا مرتضی. مرتضی سر پا می ایستد و میگوید: _جانم؟ همانطور که با گره‌ی روسری اش ور میرود، با لحنی مخلوط با شرم لب میزند: _میشه پیگیر کارای آ سید مجتبی هم باشین؟ بخدا میدونم گرفتارین اما...اما اومدم این بی خبری رو تمومش کنم. مرتضی که انگار میان دو راهی تردید مانده است، به زور سر تکان میدهد و دستش را روی چشمش میگذارد و همزمان چشم میگوید. پالتوی بلند و مشکی اش را به دستش میدهم و توصیه میکنم کلاه هم بپوشد. در را که میبندد به طرف سفره می آیم‌. با دیدن چهره‌ی وا رفته‌ی مادر قلبم مثل کاغذی مچاله میشود. زینب را بغل میگیرم و صبحانه اش را میدهم. مادر چند نوع غذای محلی یادم میدهد تا هر وقت نباشد بتوانم درست کنم. مثل همیشه دلش مثل سیر و سرکه می جوشد، شال و کلاه میکند تا از کیوسک خیابان به محمد زنگ بزند. آمدنش طول میکشد. چادر سر میکنم و دست بچه ها را به دنبال خودم میکشم. مدام میگویم نکند راه را گم کرده؟ نکند بلایی سرش آورده اند؟ با همین فکر و خیال هاست که حالم دگرگون میشود. با دیدن قامت محو مادر به طرفش تندتر گام برمیدارم. زینب و محمدحسین زودتر از من به مادر میرسند و او را حسابی بوس میکنند. با دیدن سبزی های دست مادر حتم دارم که میخواهد غذای مورد علاقه‌ی مرا درست کند. باهم مشغول پخت و پر ناهار میشویم‌. مادر از اصول خانه‌داری میگوید و تکنیک های درست کردن آش. _ریحانه، من با این که پدرت مرد شکم نبود اما سعی کردم همیشه چیز خوب جلوش بزارم. مادر خدا بیامرزم میگفت مرد رو باید بهش یه کف دست غذا داد تا دلش نرم بشه. من با این که از آقاجونت خواسته‌ای نداشتم اما همیشه به این توصیه‌ی مادرم عمل کردم. بعدشم اون کف دست غذا کار هزار حرفو میکنه. عشقی که توی قابلمه قل بخوره دوامش بیشتره! تا ظهر بوی آش توی محل میپیچد. چند کاسه ای برای همسایه ها میبرم‌. مشغول غذا دادن به بچه ها میشوم که با صدای در متوجه مرتضی میشوم. به استقبالش میروم و پاکتهای میوه را از دستش میگیرم‌. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا