eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ مادر س
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ دایی سرش را پایین می‌اندازد. بغض میان حالات صورتش نمایان میشود. به سختی لب میزند: _میام باهاتون. هر سه تایی به راه می افتیم. اولین خانه، خانه‌ ای در محله‌ی فقیر نشین است. کوچه را چراغانی کرده اند و در خانه چهارطاق باز است. بوی اسپند و نم خاک به صورتم میخورد و دل و جانم را تازه میکند. پشت سر مادر به راه می افتم و بعد از دایی وارد خانه میشوم. همگی دور جوانی نشسته اند. جوان موهای مشکی پر پشت و ابروانی بهم پیوسته دارد. نگاه همگی به ما است که مادر میگوید: _والا ما پی نشونی از حاج آقامون هستیم. گفتن آقا زاده‌ی شما شاید بتونه کمکمون کنه. زن مسنی بعد از شنیدن حرفهای مادر لبخند زنان کنارش مینشیند و دستان مادر را میان دستانش میگیرد. دایی آهسته شروع میکند به صحبت کردن: _والا راستش... آ سد مجتبی ما سال ۵۵ دستگیر شد و هنوزم ازش خبری نیست. شما میشناسین شون؟ همه‌ی نگاه ها به طرف جوان کشیده میشود. انگار در حال فکر کردن است که پدرش روی شانه اش میزند و تعریف میکند: _منوچهر ما ازون پسرای گل روزگاره. منو مادرشو که رو سفید کرده. دو سال دست ساواکیا اسیر بوده... جمله‌ی آخر پدر جوان خیلی محزون بود. به درستی میتوان از میان واژه به واژه‌ی آن دلتنگی را لمس کرد. مادر پیش جمع میگوید که خدا حفظش کند. جوان چیزی نمیگوید و با دو دلی جواب میدهد: _والا حاج خانم، من که مجتبی زیاد میشناسم. شما فامیلی‌شونو بگین. مادر با ذوق فراوان و با سرعت لب میزند: _حسینی! سید مجتبی حسینی! جوان دستی به سبیلهای سیاهش میکشد: _والا... آها! یادم اومد! یه مجتبی داشتیم. فکر کنم فامیلشم حسینی بود. دل همگی مان به تالاپ و تلوپ می افتد. انگار یوسف مان به کنعان دل بازگشته. _خب... کجاست؟ _به گمونم رنگرز بود. آره... راسته‌ی رنگرزا کار میکرد. میگفت اعلامیه هاشم ازونجا پیدا کردن. با گفتن نشانی وا میرویم. لبم را به دندان میگیرم و حرص میزنم که داغ مادر تازه شده است‌. نیم نگاهی به مادر می اندازم و با چهره‌ی غم گرفته اش رو به رو میشوم. اما انگار نمیخواهد حرف های جوان را قبول کند و سراغ کیفش میرود. عکس قاب شده‌ی آقاجان را درمی‌آورد و رو به پسر میگیرد. _این شکلی بود؟ پسر جوان عکس را میگیرد و خوب زیر و رویش میکند بعد هم با جوابش دلهایمان را طوفانی میکند‌. _نه راستش... اون مجتبی که میگم هیکلی بود و ریش نداشت. این شکلی هم نبود! مادر با بی میلی به اطرافش نگاه میکند‌. مادر پسر دستانش را مدام فشار میدهد و سعی دارد با امیدهایش ما را امید ببخشد. دایی عکس را میگیرد و دست نوازشش روی قاب کشیده میشود. مادر نیم خیز میشود و عکس را میگیرد. با گوشه‌ی چادرش پاکش میکند و توی کیف میگذارد. چای را پس میزند و سریع بلند میشود‌. هر چه تعارف مان میکند گوش نمیدهد و مثل متحیرها بی مقصد به راه می افتد. وقتی میخواهند برای پذیرایی بایستیم مادر چادرش را محکم میگیرد و لب میزند: _نَ... نه، دستتون دردنکنه. ما... خِ خیلی کار داریم. کفشهایش را لنگه به لنگه میپوشد و بی توجه به صداهای ما از خانه خارج میشود. صدای بوق و جیغ لاستیک ها توی سرم میپیچد و سریع خودم را از خانه بیرون می اندازم. مادر مثل بیدی میان کوچه میلرزد و مردی عصبی به او میگوید: _خانم حواست کجاست؟ اگه یکم سرعتم بیشتر میبود که... دایی دستی به مرد میرساند و از او عذر میخواهد. دایی سر خیابان تاکسی میگیرد. احوالات ناخوش مادر بدجور با دلم بازی میکند. دایی آدرس خانه‌ی ما را میدهد که مادر میگوید: _نه آقا! این آدرسی که میگم بریم. بعد هم آدرسی میدهد. دایی به مادر نگاه میکند و میگوید: _شما حالت خوب نیست، بزار فردا میایم کل تهرونو برات میگردم. مادر با بی توجهی نچی میکند. این بار جلوی در خانه‌ی قهوه ای رنگ می‌ایستیم.‌ صدای صلوات و هیاهوی بچه ها از حیاط به گوش میرسد‌. مادر با پاهای لرزان از پله ها بالا میرود و در میزند. دخترکی در را باز میکند و میپرسد که شما که هستید؟ مادر میگوید برای صحبت با آقا میثم رستمی آمده ایم. دختر ما را به اتاقی راهنمایی میکند. مادر اهمی میکند و پایین مجلس مینشیند. همه‌ی حاضران با چشمانی متعجب ما را از دید میگذرانند. مادر لب تر میکند: _سلام‌. ببخشید مزاحم شدم اما ما یه زندانی داشتیم که از سال ۵۵ هنوز خبری ازش نیست. خواستیم ببینیم آقای میثم رستمی ازشون خبر دارن. جوان کک و مک داری با موهای قرمز کلاف سخن را به دست میگیرد و میگوید: _اسمشون چیه؟ مادر با عجله عکس آقاجان را در‌می‌آورد. همانطور نیم خیز کمی جلو میرود و با دستپاچگی لب میزند:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ دایی س
_سید مجتبی حسینی! روحانی هستن و اینم عکسشونه. آقای رستمی عکس را از مادر میگیرد و کمی این ور و آن ور میکند. عینک بزرگش را جا به جا میکند. چشمانم را میبندم و منتظر بمباران های اخبار بد هستم. _والا... نمیخوام نا امیدتون کنم ولی همچین کسی توی بندمون نبود. مجتبی حسینی نداشتیم... مجتبی زیاد بودن اما حسینیش نه. مادر سر جایش می ایستد. عکس را روی دیدگانش میگذارد و توی کیف میگذارد.با بیحالی تمام لب میزند: _ببخشید... مزاحم شُ... شدیم. جستی میزنم و سریع به مادر نزدیک میشوم. چنگی به بازویش میزنم تا راحت راه بیافتد. هنوز چند قدمی برنداشته است که پخش زمین میشود. دستانم زیر بدن مادر سنگین میشود و با اشک به گونه هایش میزنم. یکی آب قند می آورد و دیگری آب به صورتش میپاشد. ذهنم قفل میشود و تنها مادر را صدا میزنم. دایی دستهایم را محکم میگیرد و دلداری ام میدهد. میثم رستمی خودش را مقصر میداند و میگوید کاش این حرفها را نمیزد.اما من میگویم: _نه، خودتونو سرزنش نکنین. امید الکی بدترین کار ممکنه برای ما. ممنون که راستشو گفتین. چند دقیقه بعد مادر به هوش می آید. آب قند را آرام آرام به خوردش میدهم. هنوز کمی حالش جا نیامده که دوباره قصد رفتن میکند. دایی مدام سماجت میکند و نمیگذارد باز هم به جایی برویم. در آخر با اصرارهای دایی قانع میشود و به خانه برمیگردیم‌. محمدحسین و زینب که حسابی حوصله شان سر رفته بود و ترسیده بودن، با دیدن دایی خوشحال هستند. مادر هم از بودن دایی راضی است‌. مدام دستانش را میگیرد و برایش شربت و چای میریزد. کنارش هم که مینشیند جم نمیخورد و مدام قربان صدقه قد و بالایش میرود. سفره‌ی ناهار را که پهن میکنم مرتضی هم از راه میرسد. دایی و مرتضی هم را بغل میگیرند و مرتضی همه اش تکرار میکند: _چشمتون روشن حاج خانم، نه، سو بالا میزنین با دیدن برادرتون! مادر هم سرش را پایین می اندازد و ریز ریز میخندد ولی کمی بعد همان آش و همان کاسه. مرتب قربان صدقه اش می رود و شعر عروسی اش را میخواند. مرتضی هم گل شوخی اش میشکفت و شوخی میکند: _آره دیگه... وقتشه آقا کمیل هم یه آقا بالا سر داشته باشه! نمیشه که همش ما جور بکشیم. مرتضی دستهای دایی را میگیرد و با اصرار پای سینک ظرفشویی میبرد. بشقابی را رو به روی‌اش میگیرد و با صدای بلند توضیح میدهد که چجوری میشوید. دایی هم کم نمی آورد و برای اینکه دستش بیاندازد مدام میگوید: _نه نفهمیدم چجوری پشتشو کف میکشی! یه بار دیگه توضیح بده. هر چه اصرار میکنم کنار بیایند تا خودم بشویم قبول نمیکنند و مرتضی میگوید: _وایسا بهش یاد بدم فردا پس فردا که رفت خونه‌ی زن با تیپ پا نندازنش بیرون! مرد باید همچین ظرف بشوره که دستاش زبر بشه! در این میان چند بار متوجه خنده های مادر میشوم و خوشحال هستم. عصر وقتی همه در حال استراحت هستند، بچه ها را داخل اتاق میبرم و به بهانه‌ی نق نق بچه ها، مرتضی را صدا میزنم. مرتضی با چند اسباب بازی وارد میشود و با صدای بچگانه ای آنها را صدا میزند. بعد هم به همراهشان بازی میکند.شروع میکنم به حرف زدن: _مرتضی؟ _جانم خانم؟ _یه دیقه به حرفام گوش کن. بچه را زمین میگذارد و وسایلشان را جلوشان پخش میکند. وقتی سرگرم میشوند دستش را زیر چانه میبرد و مثل پسرهای حرف گوش کن میگوید: _جان؟ این چشمو گوش مال شماست. از توجه‌اش تمام قندهای عالم در دلم آب میشود. _میگم خبری از آقاجون نشد؟ سرش را پایین می اندازد و میخاراند.میان تردید گیر کرده و به سختی نه میگوید. آهانی میگویم و ساکت میشوم‌. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴ دایی س
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ شب هنگامی که همه خواب هستند؛سجاده و چادرم را برمیدارم و به ایوان پناه میبرم. میان نمازها و دعاهایم از خدا میخواهم هر چه خیر است اتفاق بیافتد. آسمان دلم پر از ابرهای دلتنگی شده که لکه هایشان روی قلبم رد می اندازند. اشکم را از روی گونه ام میچینم.سجاده را جمع میکنم و به طرف اتاق پاورچین قدم برمیدارم. از اینکه کسی متوجه من نیست خوشحال میشوم و زود خوابم میبرد. صبح با صدای مرتضی از خواب بیدار میشوم. بعد از نماز در هوای سرد گوشه‌ی حوض مینشینم و به گلدانهای شمعدانی خیره میشوم. با خودم میگویم یعنی ما رنگ روزهای خوش را خواهیم دید؟ یکی درونم صدا میزند، روز خوش روزی است که درونش گناهی مرتکب نشوی. تلنگر خوبی است. خودم را سرزنش میکنم و خدا را شکر میکنم. من همیشه سعی کرده ام گناه را برای خودم زشت تصور کنم. به قول آقاجان که میگفت گناه ظاهری جذاب و فریبنده دارد اما درونش همچون سیب کرم خورده است. هر گناه که میکنی توفیقی را از خودت میگیری و این حق النفس است. دست مادر روی سرم مینشیند. لبخند روی لبانم کش می آید و دست را از روی سر برمیدارم و بوسه ای به آن میزنم. پلکی میزند و با نگاهش در عمق چشمانم رسوخ میکند. _هوا سرده، بیا بریم داخل. قبول میکنم و دست در دست هم از پله ها بالا میرویم. دایی تشک و پتویش را تا می کند و توی اتاق میگذارد. مرتضی لباس میپوشد تا برود نان بخرد. من هم مشغول دم کردن چای میشوم. چند گلبرگ گل محمدی داخل چای میگذارم. مادر هم در آماده کردن سفره کمکم میکند‌. مرتضی که می آید همه دور سفره جمع میشویم. بوی عطر گل های محمدی چای را خواستنی کرده و رایحه شان مشام را به بازی میگیرد. مرتضی و دایی شوخی شان گل میکند و ما را میخندانند اما میان این خنده ها متوجه چهره‌ی گرفته‌ی مادر میشوم.دایی و مرتضی از خانه بیرون میروند. ظرفهای صبحانه را میشویم که میشنوم مادر خداحافظی میکند. با همان دستهای کفی به طرف در میروم و میپرسم: _کجا میرین؟ _میرم به یه آدرس دیگه. خونم به جوشش درمی‌آید. آخر مادر من وقتی همه می گویند خبری از او نیست چرا باز هم دنبالش هستی؟ لبخندی از سر دلسوزی میزنم و سعی دارم آرام باشم: _مامان جان! کسی خبری نداره، باید منتظر باشیم. مرتضی به چند نفر سپرده که دنبال آقاجون بگردن. دستش را به علامت منفی جلویم تکان میدهد و با غم توی صدایش لب م زند: _ببین ریحانه، من چشم به راهم. آدم چشم به راه نمیتونه یه جا وایسته و منتظر باشه. بخدا طاقت شنیدن هر چیزی رو دارم الا بی خبری! روزی صد بار مرگمو جلو چشمام میبینم. اصلا میدونی آدم منتظر چه شکلیه؟ آدم منتظر تشنه است! من تشنه‌ی یه خبرم، تشنه‌ی یه صدا یا یه چهره.از من نخواه کنج خونه بشینم چون مرگ برام راحت تره! کاسه چشمم میلرزد و اشک میچکد. غم مادر توی اشکهای مروایدی اش خلاصه میشود. محکم بغلش میگیرم و باهم زار زار گریه میکنیم. خوب حالش را درک میکنم. من هم تشنه بوده ام و هستم! روزی وصال مرتضی را انتظار میکشیدم و روزی دیدار خانواده... من سه سال است که بال و پر میزنم برای رفع دلتنگی که روی دلم سنگینی میکند.به مادر قول میدهم بعد از اینکه بچه ها بیدار شوند باهم به آدرسی که میگوید برویم. لبخند روی لبهای مادر امواج شادی را به دیواره های دلم میکوبد. محمدحسین نق نق می کند و مرا صدا میزند تا او را ساکت کنم گریه های زینب هم بلند میشود. مادر با خنده او را در بغل میفشارد وقتی آرام میشوند از اتاق بیرون می آییم.چند لقمه ای صبحانه بهشان میدهم و برای عمل به قولم با مادر همراه میشوم. از کوچه پس کوچه های تنگ پایین شهر عبور میکنیم. به در چوبی قدیمی میرسیم. مادر به پلاک کج بالای خانه نگاه میکند و میگوید: _همینه! درکوب گرد و زنانه را میکوبد که صدای مردی نزدیک و نزدیکتر میشود. پیرمرد یک چشم با نگاه های بُرنده اش به ما خیره میشود و میپرسد: _فرمایش؟ مادر دست و پایش را گم میکند. من هم کمی ترسیده ام اما جواب میدهم: _با آقای رضایی کار داریم. سرش را کج میکند: _خودمم. _منصور رضایی؟ سر تکان میدهد که یعنی بله. _ما چند تا سوال داریم. دستی به ریش بلندش میکشد و لب میزند: _بفرما! مادر نیم نگاهی به من می اندازد و من من کنان میگویم: _شما مجتبی حسینی میشناسین؟ زندانی سیاسی بودن سال پنجاه و پنج. اخمی میان پیشانی اش مینشیند و به ما میتوپد: _نه! نمیشناسیم، حالا برین. تا میخواهم حرفی بزنم در را بسته است. مادر به طرف خیابان قدم برمیدارد و محمد حسین در دستانش بی تابی میکند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ شب هنگ
روی سکوی کنار خانه ای مینشیند و با چهره‌ی مات زده ای نگاهم میکند. _ریحانه، پدرت کجاست؟ زنده است؟ رو به رویش مینشینم و دستم را روی شانه اش میگذارم. _معلومه که زنده اس! فقط دستمون بهش نمیرسه. حتما الان داره بهمون فکر میکنه. با این ه خودم در حرفهایم شک دارم اما به مادر میگویم. کمی همان جا مینشیند و من به در انتهای کوچه زل میزنم. به نظر من آن مرد در مورد پدر چیزی میداند اما نمی خواهد بگوید. به هرحال از ترس خبر بد این حرف را به مادر نمیزنم. تا ظهر دو آدرس دیگر هم می رویم اما همه در بسته است. هیچکس پدر را نمیشناسد! خسته و کوفته به خانه میرسیم. ناهار ساده ای میپزم و وقتی مرتضی می آید مشغول میشویم. عصر او را گوشه ای میکشانم و میگویم: _مرتضی، منو مامان امروز رفتیم به چندتا آدرس. یکی شون خیلی عجیب بود! یه پیرمرد بود که فکر کنم آقاجونو میشناخت. _رو چه حسابی میگی؟ _وقتی اسم آقاجونو بردم یه حالی شد. سریع بهمون گفت که بریم. مرتضی کمی فکر میکند. لبش را کج میکند: _به گمونم شاید درست بگه ولی خب احتمالشم هس که شما اینجوری برداشت کردین. سر کج میکنم و میخواهم: _میشه عصر بریم. _کجا؟ _همون آدرسه دیگه! میگم شاید تو بتونی چیزی بفهمی. قبول میکند و باشه ای میگوید. عصر به هوای خرید بچه ها را پیش مادر میگذارم و باهم به خانه‌ی آن پیرمرد میرویم. مرد صاف می ایستد و درکوب را میزند.پیرمرد غرغر کنان میگوید: _ای بابا! کیه؟ وایستا اومدم دیگه... در را که باز میکند با دیدن من جا میخورد. تای ابرویش را بالا می دهد و با لحن طلبکارانه ای میپرسد: _ای بابا! من که گفتم نمیشناسم. مرتضی رشته‌ی گفت‌وگو اش را پاره میکند _سلام آقای... گوشش را میخاراند. اخمش هر لحظه غلیظتر میشود. _رضایی! _آقای رضایی، لطفا اگه خبری دارین بگین. من چشم به راه هستیم. خانم و مادر خانم من شب و روز ندارن؛ شما بی خبری نکشیدین که بدونین چه دردیه! پیرمرد انگشتش را با عصبانیت بالا می‌آورد. رگ روی پیشانی اش از خون پر میشود. _من‌ میدونم! ولی خبر ندارم...حالا هم راحتم بزارین! دست مرتضی را میکشم و با قلبی زخم خورده از آن جا دور میشویم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶ شب هنگ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ چند روزی در عالم بی‌خبری میگذرد. مادر هر روز بی‌تاب تر به نظر میرسد اما این غم را پشت خنده اش پنهان میکند. دایی را برای ناهار دعوت میکنم و خورش قیمه درست میکنم. مادر همیشه مرا بخاطر خوشمزه پختن این خورشت تشویقم میکرد و دوست داشت. به خاطر دل او هم که شده درست میکنم. دایی زودتر از مرتضی میرسد و همان ابتدا با شکلک بچه ها را جذب خودش میکند. صدای لنگه در را که میشنوم پرده را کنار میزنم و با چهره‌ی وا رفته‌ی مرتضی رو به رو میشوم. با خودم میگویم لابد از خستگی است. همین که در را باز میکند غم را فراموش میکند و مثل همیشه سر به سر دایی میگذارد. میان غذا خوردن هم متوجه رفتارهای عجیب مرتضی میشوم. یا با غذا بازی میکند و یا مبهوت افکاری است که در سرش میچرخد. این رفتار از دید بقیه هم دور نمیماند و دایی با ایما و اشاره به من میفهماند چه اتفاقی افتاده؟ من هم بی اطلاعی ام را به او میرسانم. بعد از غذا نمیگذارم کاری کند و دور از بچه ها میخواهم استراحت کند. هم ظرفها را میشویم و هم بچه ها را سرگرم میکنم. نزدیکی های عصر مرتضی از خانه بیرون میزند؛ واقعا نگرانش هستم. پیش از انقلاب بیشتر در خانه بود ولی حالا در حال دوندگی است‌. با خودم خیال میکردم بعد از انقلاب میتوانیم تمام دوری‌هایمان را جبران کنیم اما زهی خیال باطل! طمع به بودن بیشترش کردم و او همینقدر هم که بود رفت! سبزی‌هایی که خریده ام را با مادر در ایوان پاک میکنیم. گاهی متوجه‌ی پریدن ابرو و لرزش دستانش میشوم و نگرانش هستم. دلم میخواهد هیچ حرصی نخورد. صدای گریه زینب را میشنوم و سراسیمه از پله ها پایین میروم. از اشاره هایش می فهمم که گریه هایش مال لباس نازنین اش است. ناز و نوازشش میکنم و لباس جدید تنش میکنم. بعد سریع لباسش را توی تشت می اندازم و آب میکشم. برای شام هر چه منتظر مرتضی میشویم خبری از او نیست. دیگر از بس از پشت پنجره سرک کشیده ام خسته میشوم‌. بعد از خواباندن بچه ها چشمانم را میبینم. طولی نمیکشد که با صدای بستن در چشمانم باز میشود. سر جایم مینشینم و کمی بعد بلند میشوم تا از لای در سرک بکشم‌. مرتضی است، توی حیاط و لب باغچه نشسته است. میخواهم سلام کنم که میبینم با خودش دارد حرف میزند. گوشه‌ی در مچاله میشوم و به حرفهایش گوش میدهم. مدام توی حیاط راه میرود و نچ نچ میکند. _خدایا چیکار کنم؟ این چه مسئولیتی که روی دوشم گذاشتی! من چطور بهش بگم... کمی مکث میکند و با بغض ادامه میدهد: _چطور بگم بابات... صدای آهسته‌ی گریه اش حالم را دگرگون میکند. اگر تا دیروز امیدی در دلم سو سو میزد، الان همان نقطه‌ی روشن به تیرگی گرایید. دستم را جلوی دهانم میگذارم تا ناله‌هایم را نشنود. از ترس اینکه الان داخل می‌آید؛ به طرف اتاق میروم. چشمانم را میبندم در وجودم عَلَم سوگواری را برمی افشایم. تا اذان صبح چهره‌ی آقاجان را در افکارم ترسیم میکنم. بارها حرفهایم را با او بالا و پایین میکنم. از اینکه مادر بفهمد چه کار پدر شده وحشت دارم. صبح با چشمانی به خون نشسته برمیخیزم. حواسم اصلا جمع نیست و موقع دم کردن چای و باز کردن شیر سماور حواسم پرت میشود و دستم زیر آب قُلان میرود. آه و ناله ام خانه را پر میکند و مادر کره‌ی محلی و عسل به آن میزند. مرتضی با دیدن دست من غصه میخورد. دستم را میان دستان پهن اش میگیرد و بوسه ای به آن هدیه میدهد. الان که تنها هستیم بهترین زمان برای حرف است. من و من کنان به حالات صورتش دقیق میشوم. _مرتضی؟ _جانم؟ لب به دندان میکشم و با دلهره میپرسم: _من حرفاتو شنیدم. سرش را پایین تر می اندازد و خودش را به بی خبری میزند: _کدوم حرفا؟ _هَ... همونایی که میگفتی آقاجون... دیگر نمیتوانم صحبت کنم و بغض سد راه گلویم میشود. لبهایش را جمع میکند و دستش را روی چشمانش میگذارد. نفس سوزانش به من میخورد و میفهمم او هم مثل من جگر آتش گرفته. دستانش را روی شانه هایم میگذارد و توی چشمانم دقیق میشود. _ببین ریحانه سادات... تو خودت از من همه چیزو بهتر میدونی. شاید الان من نبودم به جای پدرت...احتمال همه چیز هست وقتی وارد این راه میشی. پدرت هم مرد بزرگی بود، خودشون حتما آگاه بودن که همچین دختری تربیت کردن. افعال ماضی گوشم را میخراشند. ناگهان قلبم به درد می آید و صورتم را از درد مچاله میکنم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸ چند رو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ مرتضی با نگاه مخلوط به نگرانی به من خیره میشود و میپرسد: _چت شد؟ خوبی؟ ریحانه جان؟ دستم را بالا می آورم و سری تکان میدهم. به کابینت اشاره میکنم و مرتضی سریع لیوان و قرص را جلویم میگیرد. به سختی در میان بغض قرص را قورت میدهم. سیل اشک چشمانم را نم دار کند و جوانه‌ی غم آبیاری میشود. چشمان مرتضی هم بارانی شده اما با این حال به من میگوید: _قوی باش! الان مادر میاد و همه چیزو میفهمه. دست خودم نیست و اشک آویزان چشمانم شده. با صدای مادر مثل برق گرفته ها جستی میزنم و صورتم را آب میکشم. مرتضی لبخند الکی میزند و سعی دارد طبیعی رفتار کند. نفس عمیقی میکشد و با وجود درد کم قلبم میخندم. مادر زینب را در بغل گرفته و به من میگوید که باید عوض شود. سری تکان میدهم و میگویم الان کهنه اش را عوض میکنم. مادر نگاهی به صورتم می اندازد و میپرسد: _چیزی شده؟ با دستپاچگی میگویم که نه! بچه را از دستش میگیرم و بعد تشت پر از کهنه شان را میشویم. از بس کهنه های بچه ها را شسته ام بدنم سست شده. میخواهم بلند شوم که کمر درد بدی میگیرد. دستم را به درخت کوچک باغچه میگیرم و کمی آنها را در هوا میتکانم و بعد روی بند پهن میکنم. تشت را آب میزنم و گوشه‌ی حیاط میگذارم. تمام این مدت به مادر فکر میکنم. یعنی چه خواهد کرد؟ چه کسی جرئت گفتنش را دارد؟ در حال فرار از حقیقت هستم که پایم به سنگ افکارم گیر میکند و تمام افکارم بهم میریزند. کاش دروغ‌ها حقیقت میداشتند.آن وقت من عاشق دروغی بودم که میگفت هنوز آقاجان زنده است! بعد از ظهر بچه ها را با مادر میگذارم و با مرتضی به خانه‌ی دایی میرویم‌.با دیدن محله‌ زمان مرا به عقب هل میدهد. مرتضی در میزند و دایی با دیدن ما لبخند میزند و تعارف میکند. دلم به حال خوشحالی دایی میسوزد! کاش می توانستم زبان به دندان بگیرم و چیزی نگویم اما چاره چیست؟ مادر در این بی خبری دق میکند. دایی میرود چای بیاورد که چشمم به پنجره‌ی توی نشیمن میخورد. مرتضی نگاهم را دنبال میکند و میفهمد به چه چیز خیره هستم. دستش را روی سرش میگذارد و میگوید: _هنوزم دردشو یادمه! لبهایم اندکی کش می آید. _حقت بود. دزدا از پنجره میان تو! بعدشم یه دختر تنها، توقع داشتی چیکار کنم؟ _نه، الحق که دختر تر و فرزی هستی. من عاشق همین دستِ به زنت شدم. ویشگون اش میگیرم و همزمان دایی با سینی وارد میشود. رو به روی‌مان مینشیند و با خنده زیبایش تعریف میکند: _خب بفرمایین! چه عجب یادی از دایی تون کردین. زود به زود به منو این خونه سر بزنین، شما با هم بودنتونو مدیون من اید! مرتضی سرش را تکان میدهد و میگوید: _اینو راست میگی... دایی فنجان های چای را جلویمان میگذارد و سر کج میکند: _خب کارتون چیه؟ من که میدونم الکی بهم سر نمیزنین که. نگاه من و مرتضی باهم در نقطه ای تلاقی میشود. رنگ شرم در صورتمان پاشیده شده. هر کداممان توپ را به زمین دیگری پاس میدهیم و زبان به سخن نمیچرخانیم. تا اینکه مجبور میشوم بگویم. _شرمنده دایی! راستش... چه جوری بگم.. یعنی... دایی از مِن و مِن کردن مَن متوجه میشود طوری شده. _خب حرفتو بزن. مرتضی میان بحث میپرد و تعریف میکند: _خُ... خب آقا سید مجتبی رو پیدا کردیم. در چشمان دایی برق عجیبی مینشیند. _واقعا؟ خب این که خیلی خوبه! نیم نگاهی به دایی می اندازم و بغض توی گلویم گوله میشود. دیگر نمیتوانم تحمل کنم و اشکهایم روان میشود. دایی متعجب نگاهم میکند و میپرسد: _مگه نگفتین پیداش کردین؟... خب اینکه‌.. هنوز حرف دایی به پایان نرسیده است که لبانش از حرکت می ایستد. با ناباوری به قطرات اشکهایم زل میزند و میپرسد: _چی؟ چرا گریه؟ سرش را بالا میگیرد و سعی دارد به اشکهایش اجازه‌ی ریختن ندهد. انگشتش را گاز میگیرد و به پیشانی اش میزند. نفس عمیق اش را بیرون میدهد. حال مرتضی هم بهتر از ما نیست. با اینکه پدر را ندیده اما خوب میداند چه شخصیتی داشته است. لبخندها از صورتمان نقش برمیبندد و همه در مات فرو میرویم. شروع میکنم به بیان حرفهای دلم: _یادمه... دفعه‌ی آخر که دیدمش گفت دیگه تمومه! میگفت خدا دلبری های بنده شو می بینه؛ حق داشت خدا...آقاجون بدجور دلبری میکرد. اصلا صورتش یه پارچه نور شده بود. بعد هم میان شنیده ها زمزمه میکنم: _در خرابات مغان نور خدا می‌بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو خانه می‌بینی و من خانه‌ی خدا می‌بینم. آقاجون نور خدا میدید! الکی نبود که داشت منو آماده میکرد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ مرتضی
بغض خفه ام میکند و دیگر نای حرف ندارم‌. صدای گریه های دایی هم بلند میشود. دیگر نمیتوان جلوی این سیل غم را گرفت. کاسه‌ی چشمم از اشک خالی نمیماند. آنقدر گریه میکنم که چشم و گونه هایم میسوزد. مرتضی دستم را فشار میدهد. دلم آرامش میخواهد، یک آرامش ابدی... نگاهی به بالای سرم می اندازم و رو به خدا میگویم: _خدا جان، دلبری آقاجونو تحمل نکردی. من که دلبری یاد ندارم چیکار کنم؟ کاش منو هم ببری! مرتضی دندان به لب میگیرد. _این چه حرفیه ریحانه! آروم باش. _نه مرتضی، آقاجون عاقبت بخیر شد.این ماییم که رو سیاه موندیم. کاش یه ذره دلبری یاد داشتم. دایی توی خانه راه میرود و آهسته اشک میریزد. این را از شانه های خمیده و لرزانش میفهمم. یکهو دایی به سوی مرتضی برمیگردد و میپرسد: _تو از کجا میدونی؟ نگاه مان به مرتضی است و مرتضی نگاهش به گلهای قالی. من هم دلم میخواهد بدانم اما با ایما و اشاره هایی که بین مرتضی و دایی رد و بدل میشود، احساس میکنم نمیخواهند به من پاسخ دهند. برای همین خیلی مصمم میپرسم: _چرا جواب نمیدی مرتضی؟ منم حق دارم بدونم یا نه؟ دستش را میان موهایش میبرد و کلافه وار لب میزند: _نمیشه ریحانه جان. اصرار نکن. _باور کن اگه موضوع دیگه ای بود اصرار نمی کردم اما پای آقاجون درمیونه و باید بدونم. دایی کنارم مینشیند و به مرتضی میگوید: _اشکال نداره، بگو مرتضی. مرتضی چانه اش را میخاراند و شروع میکند به تعریف کردن: _راستش از طریق اسناد مخفی ساواک. بچه های کمیته تونستن مدارک سِری ساواک رو پیدا کنن. ظاهرا ماجرای اعدام پدرت هم راز بوده و حتی پرونده‌ی توی کمیته مشترک رو هم معدوم کردن. میخواستن هیچ ردی نباشه اما خواست خدا چیز دیگه بوده. بعد از این که شهید شدن ایشونو دفن کردن و نام متوفی رو به اسم رضا آقایی ثبت کردن. کاملا مخفی! قلبم گر میگیرد. آتش درونم زبانه میکشد و آه از نهادم برمیخیزد. چقدر غریبانه آقاجان به آغوش خاک سپرده شد. بدون اینکه کسی بالای سرش شیون و ناله کند.... بدون کسی که کفنش کند... آخ دلم به سمت روضه های سیدالشهدا (علیه‌السلام) کشیده میشود. اهلبیتشان را به اسارت بردند و گوهر حجاب را از اهلشان ربودند. باز خوب است بر بدن آقاجان رحم کرده اند وگرنه بر بدن غریب کربلا با نعل تازه تاختند.با این روضه ها اشکم جوشیدن میگیرد و برای جد غریبم گریه میکنم. دایی سعی دارد بر خودش مسلط شود. بغض را به سختی مهار میکند و میگوید: _باید به لیلا و محمد هم خبر بدیم. تا اونا بیان به مادرت چیزی نمیگیم اما باید کم کم آماده اش کنیم که اتفاق بدی نیوفته. _آخه به اونا چطور بگیم؟ سرش را پایین می اندازد و با آخرین صدایی که از حلق اش بیرون می آید، لب میزند: _من میگم. به آرامی توی سرم میزنم و ابیاتی که آقاجان برایم خوانده بود را زمزمه میکنم. چهره‌ی نورانی اش در پس خون‌هایی که از سر و صورتش میریخت، هنوز به یادم هست. حس مهری که دست نوازشش که بر سرم کشید هنوز زیر پوستم احساسش میکنم. وقتی با مرتضی به خانه برمیگردیم که در راه کمی خودمان را آرام کرده ایم. با خنده‌ی مصنوعی بچه ها را بغل میگیرم و قربان صدقه شان میروم. مادر کمی به ما مشکوک شده است و از مرتضی میپرسد: _دکتر رفتین؟ حال ریحانه خوبه؟ لبانم به خنده کش می آید و با لحن شادی میپرسم: _نه، من که گفتم حالم خوبه. فقط رفتیم یه دوری بزنیم. مطمئنم که باور نکرده چون رنگ چشمانش هیچ فرقی نکرده است. مرتضی برای این که از زیر نگاه های مادر در برود به هوای کار بیرون میرود. من میمانم ترس اینکه مادر چیزی نفهمد. تا شب یک جوری قضیه را ماست مالی میکنم. شب هم خیلی زود به اتاق میروم و به بهانه‌ی بچه ها خودم را حبس میکنم. محمدحسین و زینب مشغول شیطنت هستند و من یک گوشه در میان افکارم غلت میخورم. نصف شب هم مرتضی می رسد. از دستش حرصم میگیرد؛ خوب بهانه ای گیرش آمده! من همه اش باید این فشار روانی را تحمل کنم و غم پدر هم در گوشه ای از دلم مخفی کنم. دو روز بعد لیلا و محمد به خانه‌ی دایی میروند‌. دایی با احتیاط ماجرا را میگوید. لیلا تاب نمی آورد و زودی غش میکند. محمد هم با این که غرورش اجازه گریه جلوی جمع را نمیداد اما حالا از بس گریه کرده چشمانش به سرخی لاله شبیه است. به لیلا آب قند میخورانم تا فشارش بالا بیاید... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۹۹ و ۱۰۰ دم دم های عصر بود، روح الله
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ فاطمه و روح الله به همراه زینب و عباس وارد تالار عروسی شدند، تالاری که به نظر میرسید یکی از بزرگترین تالارهای تهران باشد. عروسی که نه، انگار یک شویی بزرگ بود و زن و مرد در کنار هم مشغول حرکات موزون بودند. با ورود آنها پذیرایی از میهمانان شروع شد، پذیرایی عروسی به صورت سلف سرویس بود و انواع پلو ها و چلوها به همراه جوجه کباب و کباب بختیاری و چنجه و کوبیده با مخلفات و تزیینات زیاد، روی میزها به چشم میخورد به طوریکه انسان از انتخاب درمی ماند. شراره درحالیکه آرایشی غلیظ کرده بود و لباسی عریان و بدن نما پوشیده بود،باورود فاطمه،به طرفش رفت و همانطور که دست فاطمه را در دستش میگرفت و به سمت میز می‌برد گفت: 🔥_چرا دور کردین؟! بعدم بنداز این روسری را، یک شب خوش باش، یعنی شوهر تو دل نداره تو رو یک بار ببینه؟! فاطمه که دردی شدید داخل استخوان پایش پیچیده بود گفت: _ای خواهر دلت خوشه هااا، خودمون را لخت کنیم که نامحرم نگاهمون کنه و گناه برا خودمون بخریم که چی بشه؟! شراره که دید از در خوبی برای صحبت وارد نشده، توجه فاطمه را به سمت خوراکی‌های روی میز جلب کرد و گفت: 🔥_از این خوارکی های رنگ و وارنگ بخورین، ببین فتانه چه دست و پایی سوخته و چه خرج هایی کرده برا سعیده جااانش.. فاطمه با تعجب نگاهی به انواع خوراکی های روی میز کرد و گفت: _مگه خرج عروسی با داماد نیست؟! شراره سر در گوش فاطمه گذاشت و آهسته گفت: 🔥_اگر دوماد میخواست خرج کنه با یه چلو کباب سر و تهش هم میاورد، تمام خرج‌ها را فتانه و محمود کردن، البته گفتن به کسی نگین، تازه فتانه به منم وعده میداد که یه مراسم بهترش را برام میگیره.. فاطمه با یادآوری عروسی خودش که در حقیقت بله برون بود و فتانه نگذاشت عروسی بگیرن،آه کوتاهی کشید و روی صندلی نشست. شراره هم کنار فاطمه نشست و احوالش را گرفت و بعد شروع به حرف زدن کرد: 🔥_فاطمه جان، من همه اش به فکرتم و به خاطر بیماریت ناراحتم ولی سعید هم خیلی اعصاب خوردی داره، پشت هم خیطی بالا میاره، چند روز پیش بهش گفتم بیا با داداشت روح الله شریک شو و یه کاری راه بنداز آخه به نظرم روح الله هم مالش برکت داره هم شراکتش برا سعید میتونه خوش یمن باشه... فاطمه که واقعا منظور حقیقی حرفهای شراره را متوجه نمیشد گفت: _خوب مگه اقا محمود برا سعید و مجید یه مغازه راه ننداخته؟! بزار اونجا کار کنه، ان شاالله کارشون میگیره.. شراره اوفی کرد و گفت: 🔥_اه مجید هم لنگه سعید هست این دوتا پت و مت که نمیتونن کاری از پیش ببرن، کاش آقات میومد دست و بال سعید را میگرفت که اینقد من بدبخت از فتانه سرکوفت نخورم فاطمه نگاهش را به شراره دوخت و‌گفت: _تو چرا؟! مگه بدبختی ها سعید گردن تو هست؟! شراره که متوجه شد سوتی داده، از جا بلند شد و همانطور که جلوتر را نشان میداد گفت: 🔥_عه بزار ببین شیلا چکارم داره و از جا بلند شد.. چند روز بعد از عروسی پر از تجمل و اسراف سعیده، با تماس بنگاه معاملاتی روح الله و فاطمه از خانه آقا محمود به قصد فروش زمین بیرون آمدند، البته کسی از این موضوع خبر نداشت.نرسیده به بنگاه معاملاتی، تلفن روح الله زنگ زد و صدای هراسان سعید داخل گوشی پیچید: _الو داداش، خودت را برسون به مغازه و تماس قطع شد.. روح الله که خیلی نگران شده بود، با سرعت دور زد و راه مغازه را در پیش گرفت. وارد خیابان اصلی شدند و دودی غلیظ از سمت مغازه سعید به هوا بلند بود و آمبولانس هم آژیر کشان جلوی مغازه بود. روح الله پایش را روی گاز گذاشت و جلوی مغازه پیاده شد و وقتی رسید که مجید با صورت و دست و پایی سوخته را سوار آمبولانس کردند. کمی انطرف تر هم سعید درحالیکه سرو صورتش از دود اتش سیاه شده بود، مانند کودکی اشک میریخت. آمبولانس حرکت کرد و روح الله به طرف سعید رفت، دستش را روی شانه اش گذاشت، سعید که انگار آغوش گرمی برای گریه هایش پیدا کرده بود خودش را در بغل روح الله انداخت و گفت: _داداش بدبخت شدیم، کل سرمایه مان دود شد و رفت هوا... روح الله آرام با دستش پشت سعید را نوازش کرد و‌گفت: _فدا سرتون، دعا کن مجید طوریش نشه، چکار میکردین اینطور شد؟ سعید شانه هایش را بالا انداخت و همانطور که هق هق میکرد گفت: _با مجید اومدیم اینجا، من رفتم ماشین را پارک کنم، مجید در مغازه را باز کرد و داخل رفت، من از دور میدیدم، تا پای مجید به مغازه رسید یکدفعه با صدای مهیبی مغازه منفجر شد، نمیدونم دادش‌.. نمیدونم چیشد.. روح الله دستی به سر و موهای سعید کشید و گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ فاطمه و روح الله به همراه ز
_بریم بیمارستان ببینیم سر مجید چی اومده و هر دو غافل از نگاه زنی آشنا که کمی آنطرف تر از پشت درخت با نگاه شیطانی اش به آنها چشم دوخته بود و لبخند میزد، بودند... یک ماه از عروسی سعیده و انفجار مغازهٔ سعید و‌مجید میگذشت، انفجاری که همهٔ مغازه را دود کرد و برهوا برد و آخرش هم متوجه نشدند دلیل اصلی آتش سوزی چه بوده و اولین و آخرین حدسی که میزدند، نشت گاز بود، از آن حادثه مجید جان سالم به در برد اما اثار سوختگی در جای جای بدنش ماند. شراره هر روز به فاطمه زنگ میزد و اوضاع را گزارش می کرد و آنقدر می‌نالید و فاطمه دلیل اصلی این تماسها را نمیدانست اما یک روز روح الله با حالتی که در خود فرو رفته بود به فاطمه گفت: امروز سعید باز دوباره زنگ زدم، با اجازه ات می خوام اگه بشه پول فروش اون زمین را بدم به سعید تا یه کار راه بیندازه، ان شاالله اون یکی زمین را میفروشیم و پول خرید خونه برا اینجا را جور میکنم. فاطمه مثل اسپند روی اتش از پرید و گفت: _ببین این دفعه سوم هست که میخوای بهشون پول بدی، دفعه اول و دوم که معلوم نشد پوله کجا رفت، خواهشا اشتباه قبلی را تکرار نکن، تو حق نداری حق بچه‌هات را بریزی تو حلق برادرت، چرا فتانه پول نمیده که سعید کار راه بندازه؟! تو که توی عروسی سعیده نبودی و تا دیدی بر خلاف همیشه و رسم و رسوم خانوادگیتون چند تا مرد اومدن تو زنها مجلس را ترک کردی و ندیدی فتانه جان چه ریخت و پاشی برای سعیده کرده بود، باید به اطلاعت برسونم خرج عروسی که با داماد بود را تماما فتانه و بابات به عهده گرفته بودن اونم چه خرجی، حالا نصف اون پول را بدن به سعید چی میشه؟! روح الله سرش را تکون داد و‌گفت: _ببین فاطمه من تا تو رضایت نداشته باشی یک هزاری هم به سعید نمیدم، اما اینبار فرق میکنه، سعید میخواد یه پرورش ماهی داخل باغ راه بندازه، با نظارت خودم همه کارها را میکنه، حتی امتیاز تاسیس پرورش ماهی هم به نام من میگیره، سرمایه از من، کار از سعید، بعد که ماهی ها به ثمر نشستن و فروختیمشون سود هم نصف نصف.. فاطمه ساکت بود و روح الله ادامه داد: _وضع روحی سعید خیلی بده، حتی تازگیا متوجه شدم بعضی وقتا زبانش به لکنت میافته، بیا برا رضای خدا اینبار هم کمکش کنیم.. فاطمه به یاد حرفها و گریه‌های شراره افتاد، همونطور که اه کوتاهی میکشید گفت: _باشه، اما به شرطی همه کارا با نظارت و حضور خودت باشه.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ فاطمه و روح الله به همراه ز
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید برخلاف بقیه روزها که وزوزی در گوشش مدام او را از زندگی میکرد، با حالی خوش از باغ خارج شد. ماهی ها انگار جانی دوباره گرفته بودند و طبق تجویز یکی از اهل فن باید مقداری مواد خاص داخل حوضچه ها میریخت تا رشد ماهی ها سریع تر شود، ماهی هایی بسیار زیبا و‌کمیاب که اگر خوب رشد میکردند هرکدامش با پول خوبی به فروش میرفت و سود هنگفتی نصیب او و روح الله میشد. سعید به سمت ماشینش رفت و همانطور که سوار ماشین میشد گوشی اش را بیرون اورد و شماره ای را گرفت: _الو سلام مهندس خوبی؟! آره ماهی ها واقعا خوب شدن، الان دارم میرم سمت تهران، اگر امکان داره آدرس همون مغازه را...آره آره.. میخوام اخرین توصیه تون هم گوش کنم تا تلاشهام بهتر به ثمر برسن سعید پایش را روی گاز گذاشت، ذهنش نسبت به کارش آرام بود اما هر وقت به شراره فکر میکرد کل سیستم بدنش بهم میریخت، از آخرین درگیری اش با شراره ماه ها میگذشت، درست زمانی که روح الله پول را به حساب سعید ریخت تا پرورش ماهی را راه بیندازد، شراره میخواست تا سعید پول را که رقم کمی هم نبود به او دهد تا شراره کاری را که در نظر داشت راه بیاندازد، اما سعید دیگر گول نمی خورد چون تازه فهمیده بود که ورشکستگیش توی بنگاه معاملاتی اتومبیل یک سرش به جمشید می رسید و پولی هم که برای خرید خانه از روح الله قرض کرده بود دو دستی به جمشید تقدیم کرده بود تا او که ادعا میکرد دو تا خانه مفت به چنگش افتاده را بخرد و سود هنگفتی کنند که باز هم جمشید پول را بالا کشیده بود و مدعی شده بود که صاحب خانه ها پول را خورده و غیب شده، طبق تجربه، سعید نمیتوانست دوباره این ریسک را کند و سرمایه ای را که از دیگری قرض کرده تحت اختیار شراره قرار دهد، شراره هم که انگار دنبال بهانه می گشت، با یک دعوای ساختگی سعید را ترک کرده بود و الان ماه ها بود که سعید از شراره خبر نداشت. سعید ذهنش خیلی درگیر بود و چند بار ماشین از مسیر اصلی منحرف شد اما توانست کنترلش کند، بالاخره به تهران رسید. به سمت ادرسی که دوستش داده بود حرکت کرد، سعید آهنگ ملایمی گذاشته بود به چهار راه رسید و همان لحظه چراغ قرمز شد، دخترکی با دسته ای پاکت به شیشه ماشین زد و گفت: _آقا یه فال بخرین، تو رو خدا یک فال بخرین سعید شیشه را پایین کشید و میخواست حرفی بزند که ناگهان با دیدن داخل پیاده رو خشکش زد، باورش نمیشد... این... این.. چراغ سبز شد و سعید به سرعت ماشین را کناری کشید، کنار خیابان جایی برای پارک نبود، سعید با دستپاچگی پارک دوبل کرد و همانطور که چشمش روی زن و مرد روبه رو بود از ماشین پیاده شد. هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر مطمئن میشد که این زنی که کمی جلوتر دستش در دست مردی دیگر است و با هم عاشقانه راه می روند کسی جز شراره، زن عقدی اش نیست. سعید قدم هایش را بلندتر کرد تا به این زنک بدکاره و حیله گر برسد که متوجه شد آن دو به سمت ماشینی در حرکتند و انگار قصد داشتند سوار ماشین شوند، وقت تنگ بود، سعید باید به سرعت خودش را به ماشینش می رساند تا شراره نگریخته بود،باید تعقیبشان می کرد تا سر بزنگاه زنگ بزند به پلیس و از طریق پلیس شراره را رسوا کند. اما تا به خود آمد، در یک چشم بهم زدن آنها سوار ماشین شدند و با سرعت از سعید دور شدند، نه تاکسی برای سعید ایستاد و نه وقت رسیدن به ماشینش بود. با رفتن شراره، تازه سعید به فکرش رسید کاش از او عکس گرفته بود، اما کار از کار گذشته بود. سعید فاتحه شراره را خواند و با مشت روی پایش کوبید و زیر لب گفت: _فردا باید برم دادگاه و اسم این لکه ننگ را از زندگی و شناسنامه ام پاک کنم.. روح الله ماشین را نگه داشت و همانطور که به فاطمه لبخند میزد گفت: _رسیدیم، اینهم باغ و حوضچه‌های پرورش ماهی، بانو قدم رنجه بفرمایند برویم داخل. فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: _کاش بچه ها هم آورده بودیم روح الله گفت: _بچه ها پیش مامانت جاشون امنه، بیا بریم داخل ببین سعید چه کرده، تمام ماهی ها از دم سرحالند و دسته ای از اونا بالغ شدند، با یکی از آشناها تماس گرفتم که هفته آینده بیاد و اونایی که بزرگ شدن را همه شونو یکجا برداره، میفهمی یعنی چه؟! یعنی پولی معادل دو برابر چیزی که سرمایه گذاری کردیم توی فروش اول به دستمون میاد و این سود ادامه داره چون کار ادامه داره.. روح الله با زدن این حرف، در نیمه باز باغ را باز کرد و به فاطمه تعارف کرد که جلوتر برود و وارد باغ شدند حوضچه ها درست پشت ساختمانی که داخل باغ بود، احداث شده بودند و روح الله و فاطمه از راه پشت ساختمان به سمت حوضچه ها رفتند، ناگهان فاطمه با تعجب جلویش را نگاه کرد و گفت: