رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ حسین تا یکماه اول بچهای خو
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴
فاطمه اسپندهایی را که از بیابانهایاطراف تبریز با ریشه بیرون آورده بود،در چهار گوشهٔ خانه آویزان کرد، به گفتهٔ «دایی جواد» این اسپندها حتما میبایست از ریشه بیرون آورده شود و داخل خانه اویزان شوند چون اجنه از بوته اسپند با ریشه بدشان می آید.
حالا نوبت توصیهٔ بعدی دایی جواد بود، فاطمه به سمت آشپزخانه رفت و دبهٔ سرکه که سرکهٔخانگی انگور بود را جلو آورد و از آن داخل پیالهای ریخت و از جا بلند شد و دوباره از سرکه ها به چهار گوشهٔ خانه پاشید، این سرکه ها را با مشقت و جستجوی زیاد پیدا کرده بودند،
زیرا سرکه صنعتی در این مورد هیچ اثری نداشت و اجنه به شدت از هر نوع سرکه طبیعی گریزان هستند و با شنیدن بوی سرکه از خانه ای که آن بو می اید فراری میشوند. مرحلهٔ بعدی توصیه های دایی جواد را، زینب، دختر خانه، انجام داد و همانطور که کندر و اسپند روی ذغالهای سرخ شده میریخت مقداری پشم شتر را روی آن قرار داد،
دود غلیظی به هوا برخواست و زینب منقل کوچکی را که در آن ذغال ریخته بود را روی سینی استیل، قرار داد و آن را داخل هال و تمام اتاقها چرخاند،بطوریکه همه جا را بوی خوش #اسپند و #کندر فرا گرفت و در روایات آمده که اجنه از بوی اسپند و کندر بدشان می آید..
فاطمه خودش را روی مبل انداخت و همانطور که نفسش را محکم بیرون میداد رو به زینب گفت:
_بیا دخترم بشین، خسته شدی هااا
زینب لبخندی زد و گفت:
_نه وقتی شما حالتون خوب باشه، خستگی از تن منم در میره، حالا الان باید چکار کنیم؟
فاطمه از جا بلند میشد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
_حالا برا امروز کافیه، تا من یه دمنوش میریزم و میبرم اتاق کار بابات، تو هم چند بار آیه الکرسی را بخون و داخل خونه فوت کن..
فاطمه با سینی دمنوش سیب وارد اتاق شد، روح الله غرق در کتاب پیش رویش بود،به طوریکه اصلا متوجه ورود فاطمه نشد. فاطمه سینی را روی میز شیشه و بزرگ جلوی روح الله گذاشت و گفت:
_خسته نباشی آقا ! به کجاها رسیدی؟
روح الله سرش را بالا گرفت و گفت:
_علوم غریبه خیلی پیچیده اند، اسامی این کتابها را چند تا از اساتید حوزه بهم معرفی کردند و با هزار تا مکافات پیداشون کردم، تازه چند جلد بود که اصلا پیداشون نکردم، چه توی کتابخونه ها قم و چه اینجا و حتی تهران، هیچجا نبودن، اما همین ها هم که به دستم رسیدن خیلی سختن، یعنی اگر بخوایم....اوووف فاطمه چه کنم؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت:
_تحقیق و پژوهش، کنکاش و جستجو و بدان عاقبت جوینده یابنده است و مطمئن باش ما میتونیم یک راهی برای مقابله دائمی با دنیای شیاطین #جنی و #انسی پیدا کنیم..
فاطمه و زینب هر دو نماز مخصوصی را که میخواندند به پایان رساندند، زینب همانطور که چادر نماز سفید با گلهای ریز صورتیش را از سرش درمی آورد گفت:
_عجب نماز سختی بود، دیگه الان تمامه؟!
فاطمه لبخندی زد و گفت:
_در عوضش الان یه حرز داریم که ما را از تمام سحر و جادوها محافظت میکنه، #حرز_امام_جواد علیهالسلام، یه حرز قوی هست البته باید حتما نماز مخصوصش خونده شده باشه تا تاثیر کنه، حالا باید تمام حرزهایی که نوشتیم را داخل یه پارچه سبز قاب کنیم و بعد هر کدوممون ببندیم به بازومون..
زینب سری تکان داد و گفت:
_باشه من هستم،پس اون کاغذایی که دایی جواد داد چی بودن؟
فاطمه سجاده اش را جمع کرد و گفت:
_اونا یک سری از آیات قرآن بودن که میبایست باهاشون غسل کنیم که انشاالله تمام نحوست سحرهایی که فتانه و شراره میزنن به خودشون برگردن..
زینب با شنیدن نام شراره اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_مامان اسمش را نیار من از این بشر متنفررررم، نمیدونم شراره وجدان داره یا نداره؟! یک خانواده را از هم بپاشه که چی؟! بعدم فتانه هم که میبینم یاد جادوگرهایی داخل کارتون ها میافتم، همونا که یه جارو دارن یکسره سوارشن و یک دماغ دارن این هوااا..
فاطمه خنده ریزی کرد و گفت:
_مزه نریز، خدا را شکر متوجه شدیم که هر بلایی سرمون میاد از همین سحر و طلسم هاست، این یک هفته که داریم سفارشهای دایی جواد را انجام میدیم، حال من خیلی خوبه، اوضاع خونه هم به نظرم خیلی بهتر از قبل هست..
زینب سری تکان داد و گفت:
_آره، منم احساس میکنم هم حال شما خوبه و هم حال ما و حتی هم حال بابا، اصلا انگار بگو مگو ها شما هم تمام شده هااا، حالا فکر کنم نوبت زدن روغن زیتون با بوی تندش هست درسته؟!
فاطمه از جا بلند شد و گفت:
_آره درسته، بریم با دخترم کلاس روغن کاری
و با زدن این حرف، خنده بلندی کرد و دست زینب را گرفت و به طرف اتاق خواب راهی شدن.. زینب همانطور که در آغوش مادرش قدم برمیداشت گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ فاطمه اسپندهایی را که از بی
_روغن زیتون را به خاطر دردهای رماتیسم که داشتین میزدین؟! میبینم از روزی اینا را میزنید دیگه درداتون کمتر شده..
فاطمه در اتاق را باز کرد و به سمت کمد لباس رفت و گفت:
_به خاطر دردها میزنم اما چون منشاء این دردها سحر و اجنه هست، این روغن با بوی تندش باعث میشه که اجنه به طرف ادم نیان، آخه جن ها از بوی روغن زیتون به شدددت بدشون میاد...
زینب بشکنی زد و گفت:
_ای ول! پس بگرد تا بگردیم...ببینم زور از ما میشه یا سحرهای شراره و فتانه...
مادر و دختر خوشحال از این روزهایی که در آرامش سپری میکردند، بودند اما نمیدانستند که هنوز هفت خوان رستم پیش رو دارند..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ فاطمه اسپندهایی را که از بی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶
شراره مانتو قرمز رنگش را که بیشتر شبیه یک بلوز کوتاه بود به تن کرد، شال سفید و کوتاهش را روی موهای بلند مشکی و قرمز رنگش کشید، داخل آیینه روی میز آرایشی نگاهی به صورت رنگآمیزی شدهاش کرد و آرام با دستمال کوچکی زیر چشمش که کمی از ریملش ریخته بود را پاک کرد.
لبهای پروتز کرده اش که اینک با رژی آلبالویی، رنگ گرفته بود را نگاهی کرد و بوسه ای برای خودش فرستاد و نگاهی به ساعت مچی اش که صفحه آن بزرگتر از مچ دستش بود انداخت و با دست پاچگی از اتاق بیرون رفت. وارد هال شد و همانطور به سمت در هال میرفت بدون آنکه نگاهی به آشپزخانه کند، گفت:
🔥_خداحافظ مامی...من دارم میرم کاری نداری؟!
زیور که از وقتی جمشید مرده بود و متوجه شده بود که یک زن دائمی دیگر با چند تا بچه قد و نیم قد هم داشته، کلا مثل آدمهای روانی شده بود، نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
🔥_کجا میری شراره؟! کی میای؟!
شراره کفشهای اسپورت سفید رنگش را از داخل کمد جاکفشی در اورد و همانطور که کفشها را جلوی در میانداخت گفت:
🔥_پیش یکی از دوستام، یا بهتر بگم یکی از اساتیدم، نمیدونم کی برمیگردم اما زنگ بهت میزنم، خبرش را میدم..
زیور آهی کشید و خوب میفهمید منظور از اساتید، استاد دانشگاه نبود، بلکه همان افرادی بودند که توی سحر و ساحری دست راست شراره بودند و آرام زیرلب گفت:
🔥_من که خیری از این سحر و جادو ندیدم، تنها خیرم زنهای رنگ و وارنگ صیغهای جمشید بود و حالا هم که اون زن دائمش... اگر سحر اثر داشت و مهر من را به دل جمشید میانداخت، میبایست برای من خانه بخره نه اینکه من توی خونه اجاره ای باشم و برای اون زنیکه دهاتی خانه ویلایی آنچنانی بخره...
شراره که اصلا حرفهای مادرش را نشنید، گوشی اش را بیرون آورد شماره ای را گرفت وگفت:
🔥_سلام استاد من تا نیم ساعت دیگه میام خدمتتون، فقط معذرت میخواهم، باید تنهایی ببینمتون...
و بعد با لبخندی خداحافظی کرد و سوار دویست و شش آلبالویی رنگش شد و همانطور که سوئیچ را میچرخاند انگار حضور کسی در کنارش را حس کرد و چیزی در گوشش میخواند، گفت:
🔥_میدونم که روح الله رفته پیش یه ملا مکتبی که میخواد با حرزهای مقدس و آیات قرآن طلسم های منو باطل کنه، البته که نمیتونه با این قدرت ضعیفی که داره با من مبارزه کنه، اما موکلی که من گرفتم از بوی سرکه انگور و اسپند و...متنفره و همین باعث شده که طلسم هام اثر کنه و اما دیر اثر کنه، باید راه چاره ای پیدا کنم، دارم میرم پیش یکی از اساتید که همه بهش میگن زرقاط بزرگ و البته بی نظیر هست...خیلی بی نظیره در این میدان
و بعد گازی به ماشین دادو بلند گفت:
🔥_من باید از این زرقاط هم پیشی بگیرم، من باید توی این حیطه استاد تمام اساتید جادوگری بشم که میشم و میدونم میشم...
شراره جلوی ساختمان چند طبقه ماشین را پارک کرد، کیف دستی اش را از روی صندلی عقب برداشت و روی شانه اش انداخت و به سمت ورودی ساختمان حرکت کرد. جلوی آسانسور ایستاد و آخرین طبقه را که طبقه ششم بود انتخاب کرد.
با ورود به آسانسور پیام کوتاهی به استادش داد و درست با ایستادن آسانسور، درب روبه روی آسانسور باز شد.
وارد خانه شد، بوی تعفنی که مختص این خانه بود در بینی اش پیچید.
شراره در را بست و متوجه شد که صاحب خانه داخل آشپزخانه هست، و شراره همانطور که به طرف اشپزخانه میرفت با طنازی خاصی که مخصوص خودش بود گفت:
🔥_سلااااام بر زرقاط بزرگ..
مرد جوانی که به نظر میرسید بیش از چهل سال ندارد به طرف او آمد گفت:
🔥_سلام خانم خانوما، بی معرفت شدی و هر وقت کارت گیر میکنه، یاد ما میافتی..
شراره خنده ریزی کرد و گفت:
🔥_نه بی معرفت نیستم، سرم شلوغه، هر کار میکنم به در بسته میخورم.
مرد جوان همانطور که دستش دور شانه شراره بود او را به داخل هال و طرف مبل دو نفره قرمز رنگ هدایت کرد و گفت:
🔥_چرا در بسته؟! زودتر میومدی تا هر چی در بسته داری برات باز کنم
و با این حرف هر دویشان زدند زیر خنده...شراره نشست و مرد جوان تعارف کرد تا برایش پذیرایی بیاورد که شراره مانع شد و گفت:
🔥_نه پذیرایی لازم نیست، اول یه راهکار بده بعد..
مرد کنارش نشست و گفت:
🔥_خوب اونطور که پشت تلفن می گفتی و من از وشوشه سوال کردم، خیلی گرهی در کارت نیست، طرف رفته پیش یه ملا مکتبی که از طلسم و جادو چیزی بلد نیست و فقط با #قرآن کار میکنه، از طرفی موکل علوی آنچنانی هم نداره، پس نمیتونه خیلی مشکلی برات پیش بیاره...
شراره آهی کشید و گفت:
🔥_آره میدونم، نهایت یه چند روز با کارهاشون موکل منو فراری میدن اما نمیتونن که موکل را بکشن، پس من میتونم فعالیت کنم اما من ترسم از روح الله هست، اون #حوزوی هست، وشوشه خبر اورده مدام سراغ این استاد و اون استاد میره، مدام توی این کتاب و اون کتاب دنبال راهکار اساسی میگرده
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ شراره مانتو قرمز رنگش را که
و بعد سرش را پایین تر اورد و ادامه داد:
🔥_روح الله خیییلی باهوشه، من مطمئنم بالاخره یه رقیب خطرناک میشه یه کسی که میتونه قدرت ما را از کار بندازه..
مرد جوان که نام مستعار زرقاط را روی خودش گذاشته بود گفت:
🔥_خوب حالا راهکار خودت چی هست؟!
شراره به پشتی مبل تکیه داد و گفت:
🔥_یه موکل قویتر میخوام، یکی که بتونه با تمام موکلین علوی بجنگه، یه جور پیشگیری قبل از وقوع جنگ هست دیگه...
زرقاط که از لحن محکم شراره متوجه شده بود روی حرفش هست گفت:
🔥_نگو که خود ابلیس را میخوای؟! آخه خیلی سخته... خیلی...ممکنه از عمرت هم کم کنه..
شراره نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
🔥_نه، نمیخوام ریسک کنم،یه پله پایین تر، مثلا #دختر_ابلیس ملکه عینه که میگفتی از همه قویتره...
زرقاط لبخند گشادی زد که ردیف دندانهای ریزش را به نمایش گذاشت و گفت:
🔥_خیلی باهوشی...این خوبه و منم میتونم یه سورپرایز برات داشته باشم..
شراره با تعجب گفت:
🔥_سورپرایز؟! سورپرایزت چیه؟!
زرقاط خودش را به شراره نزدیک کرد و گفت:
🔥_تو عینه را به خدمت بگیر، منم سعی میکنم توسط وشوشه و زرقاط تحقیقات روح الله را به بیراهه ببرم اینجوری خیلی راحت تر به مقصد میرسی..
شراره چشمانش را باز کرد و گفت:
🔥_بیراهه؟! منظورت چیه؟!
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_بعدا میفهمی، بزار انجام بدم تا بفهمی چقدر من هنرمندم و باهوش حالا هم اگر می خوای موکلت را به روزرسانی کنی، پاشو بریم یه جا باحال تا سه سوته دختر ابلیس را برای خدمت به تو حاضر کنم...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ شراره مانتو قرمز رنگش را که
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸
شراره و زرقاط با هم راهی شدند و شراره دقیقا نمیدانست کجا میروند، اما حدس میزد که جایی توی خرابه ها و شایدم یه قبرستان متروک باشد، اما برخلاف انتظارش ماشین شاسی بلند زرقاط، جلوی خانه ای ویلایی که تقریبا شمال شهر بود ایستاد،
خانه ای با در کرم رنگ که با گلهای برجسته تزیین شده بود و لایهٔ زیرین گلها تلقی قهوهای رنگ و درخشان بود، در برقی خانه از هم باز شد و ماشین داخل خانه شد. زرقاط از ماشین پایین آمد و به شراره اشاره کرد تا پیاده شود و بعد گفت:
🔥_ببین دختر، من هرکسی را به اینجا نمیارم، اینجا خونه مخفی منه و به کسایی که خیلی اهمیت میدم و بهشون اعتماد دارم، افتخار ورود به این خانه را بهشون میدم.
شراره همانطور که نگاهی به ساختمانبلند پیش رویش که به نظر میرسید خانه ای دوبلکس باشد نمود و حیاط بزرگ با باغچه ای مملو از چمن های سبز رنگ را از نظر می گذراند، گفت:
🔥_به به! ممنون، یعنی باید اینجا موکل جدیدم، دختر ابلیس، ملکه عینه را استخدام کنم؟!
زرقاط بطرف پلههایی که جلوی خانه و منتهی به بالکن میشد رفت و گفت:
🔥_بله...اینجا فقط مختص بزرگان هست
دو تایی وارد خانه شدند، پیش رویشان هالی بزرگ که با کاغذ دیواری های براق بنفش و صورتی کبود پوشیده شده بود و چند دست مبل سلطنتی با رویهٔ آبی زردوزی شده دور تا دور هال به چشم میخورد، سمت راست، آشپزخانه ای بزرگ و لوکس با کابینت هایی به رنگ کاغذ دیواری ها بود و در کنارش در کوچکی که احتمالا مختص سرویس ها بود به چشم می خورد، سمت چپ هم پلکانی مارپیچ و بسیار شکیل که انگار به اتاق های بالا منتهی میشد.
زیر پلکان هم دری دیگر دیده میشد
شراره غرق اطراف بود و در ذهنش فکر می کرد، کاش زرقاط همسرش بود که ناگهان زرقاط قهقه بلندی زد و گفت:
🔥_میخ چی شدی تو؟! بعدم این فکرا را از سرت بنداز بیرون ،من آدم ازدواج کردن نیستم و اصلا احتیاج به ازدواج ندارم، وقتی زنها و دخترهای ترگل ورگل مدام به سمتم میان و خودشون را تحت اختیارم قرار میدن چه نیازی به ازدواج کردن؟!
شراره یکه ای خورد و تازه به یادش افتاده بود که باید افکارش هم کنترل کند، چرا که در کنار کسی بود که اگر ابلیس میخواست به شکل انسان دراید بی شک مثل زرقاط میشد و زرقاط تجسم شیطان نادیده بود. زرقاط دست شراره را گرفت و گفت:
🔥_خوب حاضری، الان میخوای شروع کنیم، موافقی؟!
شراره با تعجب گفت:
🔥_یعنی الان میشه؟! فک کنم داری قواعد استخدام موکل را دور میزنی هااا..
زرقاط خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_تو به من یاد نده، دنبالم راه بیافت..
شراره دنبال زرقاط به راه افتاد و زرقاط به سمت همان اتاق زیر پله ها رفت، در اتاق را باز کرد و با دست اشاره کرد که شراره داخل شود. شراره داخل اتاق شد و از آنچه که میدید غرق حیرت شده بود، داخل اتاق صحنهای رؤیایی بود، تختخوابی سفید که با پتویی قرمز و درخشان پوشیده شده بود و دورتا دور تختخواب را پرده ای از حریر صورتی رنگ گرفته بود شراره با تعجب نگاهی به اتاق کرد و گفت:
🔥_وای چه قشنگه! اینجا باید..
زرقاط وارد اتاق شد در اتاق را بست و اجازه نداد که شراره بیش از حرف بزند و به سمت در کوچکی رفت که اصلا از کنار در اتاق دیده نمیشد. در را بازکرد و به شراره گفت داخل شود. شراره متوجه شد داخل راه پله ای که به پایین ختم میشد، شده است.
راهرو نیمه تاریک بود و با لامپهای ضعیف روشن شده بود، شراره از پلهها پایین رفت و وارد زیر زمین بزرگی شد. جایی که مملو از تاریکی بود و ناخود آگاه ترسی بر جان شراره افتاد،انگار تنفسش مشکل شده بود
زرقاط با اشاره به کلید برق، چند لامپ با نورهای خیلی ضعیف که بیشتر به چراغ خواب شباهت داشتند را روشن کرد و در این لحظه شراره متوجه زیرزمین بزرگی شد که در انجا بودند، زیر زمینی که کف و دیوارهای آن با سنگ سیاه پوشیده شده بود، فضایی که شباهت به سالنی بزرگ داشت که تک و توک وسیله ای داخلش چیده بودند،
چند مبل سیاهرنگ یک نفره و یخچال کوچکی به رنگ سیاه و کمی آنطرف تر دری کوچک که احتمالا سرویس بهداشتی این سالن بود، گویی همه چیز در اینجا میبایست سیاه باشد اما چیزی که توجه شراره را بیشتر از همه به خود جلب کرد، تختخوابی که با پتوی سیاه پوشیده شده بود که درست در وسط این فضا قرار داشت و با کمی دقت میشد فهمید که دایره ای بزرگ با اشکال عجیب و غریب برسنگ های کف زیر زمین نقش بسته بود که این تخت درست وسط دایره قرار داشت و شراره کاملا میفهمید که این دایره با اشکالش طلسمی شیطانی ست.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ شراره و زرقاط با هم راهی شد
زرقاط که شراره را محو فضای پیش رویش می دید، خنده بلندی کرد و گفت:
🔥_چت شده دختر؟! دوباره محو اینجا شدی؟!
شراره لبخندی زد و گفت:
🔥_این خونه خیلی اسرار آمیزه و هر جاش را که نگاه میکنیم آدم را به نوعی به هیجان میاره
زرقاط به طرف یخچال کوچک رفت و همانطور که بطری نوشیدنی را از داخل یخچال بیرون می اورد به مبل ها اشاره کرد تا شراره بنشیند، شراره روی یکی از مبل ها نشست، زرقاط دو جام کبود رنگ از روی میز عسلی بین دو مبل برداشت و از نوشیدنی دستش داخل جام ها ریخت و گفت:
🔥_قبل از شروع کار باید چند جام بنوشی، البته لازم نیست من چیزی بخورم اما من برای سلامتی تو فقط یه نصف جام میخورم
و با این حرف جام را یک نفس سرکشید، شراره جام دستش را بالا آورد، از بوی ترشیدگی آن کاملا متوجه شد که نوعی مسکرات است که باید نوشید، انگار با خوردن نجاسات باید مجلس را شروع می کرد.
جام دوم و سوم هم سر کشید،چشمانش در فضای نیمه تاریک زیر زمین دو دو میزد که زرقاط به طرفش آمد، دست او را گرفت و به سمت تخت برد، شراره روی تخت نشست و زرقاط در کنارش، دست چپ شراره را در دست گرفت و با ماژیک سیاه رنگی که در دست داشت مشغول کشیدن چیزی روی کف دست شراره شد.
شراره که انگار سرش پر از باد بود و فقط میخواست بخوابد با بیحالی به زرقاط چشم دوخت و با لحن کشداری گفت:
🔥_چ..چکار میکنی؟! من خوابمه..
زرقاط همانطور که سرش پایین بود گفت:
🔥_صبر کن الان تموم میشه...
بعد از لحظاتی زرقاط کارش تمام شد نگاهی به شراره که انگار در این عالم نبود انداخت و گفت:
🔥_کف دستت طلسم استخدام ملکه عینه را کشیدم، تو قرار نیست کار آنچنانی کنی، فقط دستت را مشت کن و زیر سرت بگذار و روی آن بخواب، هر وقت ملکه عینه را حس کردی و پیشت آمد، از پله ها بیا بالا، من توی همون اتاق رؤیایی منتظرت هستم.
زرقاط با زدن این حرف از جایش بلند شد به سمت پله هایی که از آنجا وارد زیر زمین شده بودند رفت و قبل از اینکه بالا برود لامپهای کمسوی زیر زمین را خاموش کرد. شراره درحالیکه دست مشت شده اش را زیر سرش میگذاشت روی تخت خوابید... خیلی سریع به خواب رفت، به طوریکه بیننده فکر میکرد او مرده است..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ شراره و زرقاط با هم راهی شد
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰
شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلکهای شراره سنگین بود و هنوز خوابش میآمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد
و با دیدن شئ ای آتشین، مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانهاش چیزی شبیه دو مار🐍 که مدام تکان میخوردند روییده بود، به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز دربرگرفته بود،
زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخنهای بلند که انگار #مانیکوری شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به #آرایشگاه مراجعه میکردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخنهای این زن، میلیونی پول خرج میکردند،
از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود میتوانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت:
👹_تو میخواستی مرا به استخدام بگیری، پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار میکنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم، قبول؟!
شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت میداد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست، زن شروع کرد به صحبت کردن:
👹_اولین شرطم این است، روح الله را از راه #راست منحرف کن، باید او را از #خدا دور کنی، تو باید هر ماه #زندگی_زوجهایی را از هم بپاشی تو باید...
درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد:
👹_اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو...
تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سر دادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون میکشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد:
🔥_باشه تمام شرایطت را قبول میکنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچوقت خودت را به من نشان نده
و درحالیکه از ترس میلرزید از پلهها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد میگذشت، دو هفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا میکردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود.
شب شده بود، فاطمه خیلی بیصدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچهها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت میکرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت.
در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را میخواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده میکند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد.
فاطمه داخل اتاق شد و میخواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ شراره در خوابی عمیق فرو رفت
و درحالیکه دست های کوچکش را دو طرف سرش روی گوش هایش قرار داده بود مدام جیغ میکشید و زینب و عباس هم روی تخت نشسته بودند و با چشمهای پر از خواب حسین را نگاه میکردند. فاطمه با شتاب خود را به حسین رسانید و او را محکم در آغوش گرفت، روی تخت نشست و شروع به نوازش او کرد، اما حسین هنوز جیغ میکشید.
روح الله درحالیکه منقل پر از اسپند را به دست گرفته بود داخل اتاق شد و اسپند ها را دور سر حسین میچرخاند و زیر لب آیات قران را میخواند که ناگهان چراغ خواب شروع به چشمک زدن کرد و همین باعث شد که حسین بیشتر بترسد.بچه خودش را به مادر چسپانده بود و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده میگفت:
_م...ما..مان من اینجا میترسم.منو ببر پیش خودت..
روح الله به طرف کلید چراغ خواب رفت، چراغ را خاموش کرد و به زینب و عباس که در عالم خواب و بیداری بودند گفت تا بخوابند و به فاطمه اشاره کرد تا حسین را به اتاق خواب خودشان بیاورد. سه نفری وارد اتاق شدند، فاطمه همانطور که روی تخت خواب می نشست، بوسه ای از موهای حسین که هنوز هق هق میکرد گرفت و رو به روح الله که روی مبل نشسته بود، کرد و گفت:
_روح الله! من دیگه خسته شدم، بچههام دارن نابود میشن، انگار تجویزات دایی جواد خیلی کارآرایی نداشت و شاید اجنه هم خودشون را به روزرسانی میکنن!
روح الله دست را روی بینی اش گذاشت و با اشاره به حسین،به فاطمه فهماند که تا حسین بیدار است، حرفی از این چیزا نزنند. فاطمه آه کوتاهی کشید و درحالیکه حسین را محکم در آغوش گرفته بود دراز کشید، او میخواست برای حسین داستانی کودکانه بگوید تا حسین راحت بخواب برود. اما انگار مغزش تهی از هر چیزی بود،انگار تمرکزش را از دست داده بود، هر چه تلاش میکرد چیزی بگوید،نه هیچ به ذهنش می امد و نه زبانش یارای گفتن داشت...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ مرتضی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲
به جای ای که کسی دلداریام دهد حالا کارم شده من به دیگران دلداری بدهم. جرئت نمی نم از لیلا در مورد آخرین دیدارمان بگویم.
از طرفی میدانم با این حرفها آتش قلبش شعلهور تر میشود و از طرف دیگر خودم نمیخواهم کسی از زندان رفتن من چیزی بداند.
تا شب همه کارمان گریه و اشک است.آقا محسن هم دست کمی از بقیه ندارد و در فراق آقاجان زار میزند. همگی مان یتیم شده ایم.
آخر شب است که من و مرتضی به خانه برمیگردیم. مادر کلی سوال پیچمان میکند اما به بهانهی خواب میپیچانمش. تا صبح خواب به چشمانم نمی آید .
پا میشوم و در تاریکی شب نماز میخوانم. به یاد نمازهای آقاجان تنم به رعشه می افتد. نمازهای خالص او کجا و نمازهای ناقص من کجا؟
من مطمئنم رزق شهادت آقاجان را در همان شبها برایش نوشته اند. صبح با چشمان سرخ مشغول چای دم کردن میشوم که مادر مرا صدا میزند.
بغض توی گلویش سنگینی میکند و بی مقدمه خودش را در آغوشم پرت میکند.از گریه های بلند بلند او شوکه میشوم. میترسم چیزی بگویم که غمگین تر شود که خودش میگوید:
_باباتو خواب دیدم...چهره اش زیباتر شده بود. دیگه صورتش استخونی و لاغر نبود. لباساش هم سفید و نورانی بود. خیلی زیبا شده بود، تا حالا با همچین ندیده بودمش... خواست چیزی بگه که پریدم وقت حرفش و شروع کردم به گلایه...
کجایی سید مجتبی؟ میدونی در چندتا خونه رو زدم تا نشونی تو بدن. میدونی بعد از تو چه بلاها که به سرم نیومد. داشتم میگفتم که یاد تو افتم. با خنده بهش گفتم آقا سید مجتبی میدونی ریحانه برگشته. همون که عزیز دردونت بود و میگفتی شبیه منه و منم میگم خودتی. همون که شبا دور از چشم من براش گریه میکردی و دعاش میکردی. یادته چقدر نامه براش نوشتی، چقدر ذوق داشتی دخترت مثل خودت شده! ریحانه برگشته اما تو برنگشتی.
بغضم میترکد و در بغلش گوش میدهم:
_خواستم التماسش کنم برگرده. خواستم به جدش قسمش بدم که گفت زهرا خانم بیتابی نکن. کلی ازم عذرخواهی کرد. بهم گفت تو این سالا جز نداری و نبودن من چیزی نصیبت نشد. گفت حلالم کن زهرا جان. خواستم حلالش نکنم اما دلم نیومد. سید بیشتر از اینا به گردنم حق داشت. من زنش شدم که توی دارایی و نداریش بسازم اما اون به من راه و رسم زندگی رو یاد داد. من دینمو مدیون سیدم... چطور میتونستم حلالش نکنم؟ ریحانه تو بگو!
تنش قوت ندارد و روی زمین مینشینیم. دستش را میان دستانم میگیرم و فشار میدهم.
گریهمان بلند میشود. مادر با حرفهایش هیزم به آتشم میریزد. نمیدانم چطور میان انبوهی از بغض حرف میزد اما لحنش با غم آشنا بود.
_حلالش کردم ریحانه...بخشیدمش به حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) بخشیدمش به امیرالمومنین(علیهالسلام) بخشیدمش به جدش، رسول الله(صلیالله علیه و آله و سلم) اما گفتم به یه شرط آقا مجتبی.. شرط کردم که منو شفاعت کنی، شرطکردم که آخرتم توی دارایی و نداریت شریک باشم. خندید... خنده اش خیلی شیرین بود. گفت چشم. فقط گفت چشم... چشمش بی بلا! نه نه! چشمش روشن به سیدالشهدا(علیهالسلام).
بدنم به لرز می افتد و به سختی خودم را سرپا نگه میدارم. مادر اشک هایش را پس میزند و زیر لب زمزمه میکند:
_سید مجتبی شهید شد...🕊
سفت بغلش میگیرم. دستهایش را دور کمرم حلقه میکند و اشکهایش روی شانه هایم میریزد.
از آقاجان تشکر میکنم که خودش به مادر گفت. زنده بودن او را لمس میکنم. از کمکهای غیبی اش بی بهره نمیمانیم.
نمیدانم چقدر گذشت اما هرچقدر که بود با صدا دایی از هم جدا شدیم. دایی با دیدن ما همه چیز را تا ته میخواند. مادر دستانش را باز میکند و به دایی میگوید:
_دیدی داداش؟ سید مجتبی هم به آرزوش رسید.
بعد دستانش را تکان میدهد و شعری سوزناک میخواند:
_باورم نیست كه دیگر نشـنوم آواي تو
يــا نبـينم روی مـاه و قامت رعـنـاي تو
سالها سنگ صبورم بودي و هم صحبتم
بي تو رنگ يأس دارد منزل و مأواي تو
دستم را روی دهانم میگذارم و هق هقم بلند میشود. دایی هم صدایش بلند میشود و خواهر بزرگش را در آغوش میکشد.
مادری که آغوش برادر امنترین جای دنیا بود و با هر تنشی برادر او را آرام میکرد اکنون هیچ مرحمی حتی برادر هم آب روی آتش دلش نمیشود.
با بلند شدن صدای اندوه از خانه، لیلا، آقا محسن و محمد هم داخل میشوند. فاطمه از این همه اشک و زاری شوکه شده و با دیدن بچه ها ذوق میکند. مادر با دیدن لیلا و محمد آه میکشد و مرثیه خوانی اش شروع میشود:
_لیلا... محمد... دیدین چجوری یتیم شدین؟ دیدین چجوری ستون خونه مون شکست!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ به جای
دایی جلو می آید تا مادر را آرام کند:
_این چه حرفیه آبجی! مگه من مُردم... بخدا ازین به بعد هر کاری داری به خودم بگو. حاضرم بمیرم اما خم به ابروت نیاد.
لیلا هم اشکهایش جاری میشود. محمد گوشه ای بغ میکند و شیشهی چشمانش از اشک میلرزد.
مادر آنقدر ناله و شیون میکند که آخر از هوش میرود. سریع آب قند می آورم و لیلا هم آب توی صورتش میپاشد.
به مرتضی میگویم ماشین را حاضر کند و مادر را به بیمارستان ببریم و مسکن به او تزریق کنند.
من و لیلا دست های مادر را میگیریم و کشان کشان به طرف کوچه میبریم. چادر مادر را مرتب میکنم و او را به آرامی توی ماشین مینشانم. لبخندی از سر غم به لبانم میبندد و دستی به گونههای خیسش میبرم.
_فدات بشم مامان جون. خدایا خودت صبرشو بده.
صندلی جلوی مینشینم. مرتضی پایش را روی پدال گاز فشار میدهد که لیلا خودش را به پنجرهی من میچسباند.
با اشک میخواهد بیاید؛ سعی دارمآرامش کنم و میگویم اینجا بایستد و بچه ها به او نیاز دارند اما قبول نمیکند. بالاخره سوار میشود و کنار مادر مینشیند.
به بیمارستان میرسیم و پرستار به مادر آرامبخش میزند. چهرهی آشفتهی مادر کمی آرام میگیرد. پلکهایش روی هم رفته و در خواب عمیقی است. لیلا انگشتانش را روی دست مادر میگذارد و با غم لب میزند:
_من هنوز باورم نمیشه که آقاجون دیگه نیست. با این که دو سالی میشه خبری ازش نیست اما دلمون به زنده بودنش خوش بود. مامان خیلی سختی کشید...
غم پردهی اشک را روی چشمانم میکشد.
به چهرهی مادر نگاه میکنم. با خودم میگویم در پس این چهره چه نگرانی ها و غم هایی که نخفته اند.
لیلا پیش مادر مینشیند و من به طرف راهروی بیمارستان به راه می افتم.روی صندلی مینشینم و به افکار توی سرم خیره میشوم.
دلم یک باران اشک میخواهد تا ببارد بر دشت غمهایم... قطره اشکی از گوشهی چشمم بیرون می افتد که به سرعت با پشت دست آن را محو میکنم.
در حوالی نگرانیهایم پرسه میزنم که دست مرتضی تسلی دردهایم میشود. به دستش خیره میشوم که وجودم را آرام کرده است.
لبخندی به لبانم میدهم و با بغض به او نگاه میکنم. مرتضی گوشهی چادرم را میگیرد و خاک را از روی اش پس میزند.
انگار هیچ حرفی ندارد.
رویم را از او برمیگردانم و به کف بیمارستان خیره میشوم. سرم را میان دستانم میگیرم و آه از نهادم برمیخیزد.
غم نبود پدر کمر همگی مان را خم میکند، اما من باید قوی باشم.
مگر آقاجان در نمازهایش همین را از خدا نمیخواست؟ پس چرا ناراحت باشم که به مقصودش رسیده؟ من باید دلم به حال دل فرسوده ام بسوزد که در اثر گناه زنگار زده است.
سرم را بلند میکنم خبری از مرتضی نیست. به طرف اتاق مادر میروم و با دیدن اشکهای لیلا دلم میلرزد.
با تردید قدم برمیدارم و به لبهی تخت میرسم. دستی به سر لیلا میکشم که باعث میشود سرش را بالا بگیرد.
بغض، دریایی جوشان در چشمانش برافروخته. بی اختیار خنده از لبهایم خداحافظی میکند و دور میشود. سعی دارم بر خودم مسلط باشم و به او میگویم:
_لیلا جان، اینقدر گریه نکن. الان مامان بیدار بشه و تو رو اینجوری ببینه، حالش بد میشه. بیا روحیه مامانو ازین که هست بدتر نکنیم.
دستهای سردش را میگیرم و ادامه میدهم:
_میدونم سخته اما آقاجون هنوزم کنارمونه. اونوقت اگه میشد دستشو گرفت الان نمیشه. اون میبینه ما رو، میبینه که گریه میکنیم. میبینه و ناراحت میشه. مگه یادت نیست همش بهمون میگفت اشکتونو خرج امام حسین (علیهالسلام) کنین؟ مگه فراموش کردی که آقاجون میگفت اشک بها داره. نباید برای دنیا صرفش کنی، باید با این اشک دلها ببری از خدا...آقاجون تنها جایی که دیدم بدجور اشک میریخت فقط و فقط پای سجادهی نماز شبش بود. چقدر گریه میکرد، اونقدر که چشماش میشد کاسهی خون. یادته؟
لیلا سری تکان میدهد که فهمیده است.
دست میبرم و شکوفه های اشکش را میچینم.
با باز شدن چشمان مادر با نگاه به او می فهمانم، حرفهایم را فراموش نکند. مادر آه و ناله کنان از من میخواهد کمکش کنم تا بنشیند.
دستش را میگیرم و بالشت را پشت کمرش میگذارم.تشکر میکند و کنار تخت می ایستم. نگاهش به قطرات سرم است که آهسته سر میخورند. از من میپرسد:
_آقامرتضی کجاست؟
شانه بالا می اندازم.
_والا نمیدونم.
بینمان سکوت فرمان میراند تا اینکه مرتضی از در وارد میشود. با لبخند مصنوعی پیش مادر می آید و کمپوت و آبمیوه جلویش میگذارد.
مادر بی توجه به محتوایات توی دستش جواب سلامش را میدهد. نفسی میکشد و بعد از بازدم میگوید:
_آقامرتضی شما میدونین قبر سیدمجتبی کجاست؟
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ به جای
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴
مرتضی شوکه نگاهش میکند. انگار مردد شده جواب بدهد. تنها به تکان سر اکتفا میکند. مادر با نگاه مظلومانه ای کلامش را مخلوط میکند:
_من امروز... نه! فردا میرم اونجا. خواهش میکنم بهونه ای نباشه! بزارین ببینمش. من که نتونستم کفنشو کنار بزنم و نگاهش کنم، بیشتر از این آتیشم نزنین.
حرفهای مادر، نمک به زخمم میپاشد. دوست دارم جسمم را بشکافتم و قلب سوزانم را بیرون بکشم.
دلم به حال مرتضی میسوزد. او بیشتر از همه نگران است. با این حال مرتضی به مادر میگوید:
_چشم حاج خانم. همین فردا میریم.
شادی در مردمک مادر درخششی به وجود می آورد. هر لحظه لبخند به غم نشسته است، پرنگ تر میشود .
_ممنون پسرم.
مرتضی با شنیدن پسرم ذوق زده میشود. با این حال با دیدن اوضاع، ذوق را در درونش ذوب میکند.
مرتضی به حسابداری میرود و من و لیلا مادر را به سمت ماشین میبریم. تا به خانه برسیم همگی بغ کرده و اشکهایمان را پنهان میکنیم.
من زودتر وارد خانه میشوم و به بقیه میگویم مراعات حال مادر را بکنند. دایی محمد را آرام میکند و چیزهایی به گوشش میسپارد.
مادر با قدی خمیدی و نفسی نالان وارد میشود. همگی به او زل میزنیم و منتظر هستیم گریه و شیون کند اما او خیلی آهسته گام برمیدارد
و به پشتی تکیه میدهد. مرتضی مرا کناری میکشاند و برایم میگوید:
_من رفتم سفارش سنگ قبر دادم. خواستم مادرت بیاد سر مزار، سنگ قبر باشه اما انگار عجله دارن. ما سنگ قبر جعلی رو کندیم. خواستم بگم باهام بیای که نوشتهی روی قبرو تنظیم کنیم. قول آماده شدنشو برای فردا گرفتم.
از این که به فکر هست تشکر میکنم.
قضیه را به لیلا میگویم. هر چند که بیشتر زاری میکند اما چیزهایی میفهمد.
دستی به سر و روی زینب و محمدحسین میکشم. از صبح آنها را ندیده ام و آنها هم دلشان برایم تنگ شده بود.
به سختی از خودم جدایشان میکنم و پنهانی از خانه بیرون میزنیم. در ذهنم به دنبال جملهی خوبی هستم اما چیزی به ذهنم نمیرسد.
نزدیکیهای قبرستان، چندین سنگ تراشی است که مرتضی نگه میدارد. به دنبال مرتضی بر روی سنگ ها قدم برمیدارم.
وارد مغازه میشویم که صدای سنگ فرز، پتکی میشود و در مغزم فرو میرود.
پیرمردی با صدای بلند مرتضی دست از کار میکشد. لبخندزنان به طرفمان می آید و با دیدن من سرش را پایین انداخته و لبخند را از نقاب صورتش برمیدارد.
مرتضی جلو میرود و با او دست میدهد. پیرمرد با محسن بلند و سفیدش مقابلم می ایستد و شهادت آقاجان را تسلیت میگوید.
از تسلیت گفتنش خوشم نمی آید ولی تشکر میکنم. مرتضی و مرد جلوتر از من راه می افتند. جلوی سنگ گرانیت مشکی می ایستند. پیرمرد به سنگ اشاره میکند و توضیح میدهد:
_بهترینش رو براتون جدا کردم. شما نوشته هاتونو بدین، فردا صبح ببریدش.
مرتضی پیش می آید و از من میپرسد:
_جمله ای داری؟
سوالش را بی جواب رها میکنم و به زمین خیره میمانم. جرقه ای توی ذهنم روشن میشود و بلافاصله حرفی از امام (رحمه الله علیه)را بازگو میکنم:
_عزیزان من مصمم باشید و از شهادت نترسید، شهادت عزت ابدی است، حیات ابدی است. همین شهادتها پیروزی را بیمه میکند. همین شهادتهاست که دشمن را رسوا میکند در دنیا.
مرتضی حرفهایم را روی کاغذ مینویسد و به دست پیرمرد میدهد. پیرمرد با خواندن جملات اشکش جاری میشود و به من میگوید:
_عجب جمله ای! چشم، شما فردا بیاین حاضره.
بقیه اطلاعاتی که لازم است هک شود را میدهیم و به سمت خانه حرکت میکنیم. با رسیدن ما همگی از غیبتمان میپرسند.
موضوع را میگویم و سرگرم بچه ها میشوم.
زینب بی قرارانه از آغوشم جدا نمیشود و تا قصد رفتن میکنم مدام بهانه میگیرد.
موهایش را شانه میزنم و با کش خرگوشی میبندم.
برایم ناز میکند و او را محکم در بغل میگیرم. محمدحسین با دیدن زینب آن هم در بغل من، دوان دوان از فاطمه فاصله میگیرد و در آغوشم غرق میشود. هر دوتایشان را بو میکشم و محبت بهشان تزریق میکنم.
لیلا به بهانههای فاطمه توجهی ندارد. فاطمه را هم با بچه ها سرگرم میکنم روی خانه گردی از ماتم نشسته.
احساس وظیفه میکنم و برای شب، شام درست میکنم. سفره میان خانه منتظر میماند اما کسی به طرفش دست نمیبرد.
برای اینکه به سفره بی حرمتی نشود آن را جمع میکنم. هرکسی در گوشه ای نشسته و بغ کرده است. بغض در گلوی همگی مان فرو رفته و سینه مان را سنگین کرده است.
مرتضی پتو و تشک می آورد و به هرکس میدهد اما آنها باز هم یک جا نشستهاند.
حق دارند...
از دست دادن آقاجان، که همگی مان شیفتهی او بودیم کم نبود! فاطمه بخاطر ورجه وورجه کردن هایش یک گوشه خوابش میبرد.