eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ مرتضی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶ سرش را روی قبر میگذارد و لب میزند: _پس اینجا خوابیدی! خیلی خب سید مجتبی، آروم بخواب. آخرین باری که دیدمت مثل همیشه خجالتم دادی.چقدر به دستو پام افتادی که زهرا جان، من شوهر خوبی برات نبودم و حلالم کن. اون موقع وقت نشد بهت بگم. سید مجتبی، تو بهترین انتخابم بودی‌. با تو من فهمیدم دین یعنی چی، خدا یعنی چی! با تو فهمیدم لقمه‌ی حلال سر سفره یعنی چی. فدای تو بشم که اینقدر آروم خوابیدی. تویی که غرغرهای زهرا رو به جون خریدی. من کوتاهی کردم حاجی! اگه کم کاری بوده، بدون اون من بودم که کم کاری کردم. آره... اون روز هم مثل همیشه نتونستم بقچه‌ی دلمو برات باز کنم. ولی این بغض سر باز کرده و عذاب وجدان دست از من کوتاه نمیکنه، ای کاش میتونستم یک بار دیگه به تماشای چهره‌ی نورانیت بشینم. با حرف های مادر های‌های گریه میکنیم. غم جان سوز میان کلامش آویزان دلمان شده و برای خالی کردن اش مجبور به ریختن اشک هستیم. _عزیز دل زهرا... حالا که بی خداحافظی رفتی فقط یه چیزی ازت میخوام. حلالم کن سیدمجتبی! سیاهی چادر مادر در میان غبار خاک گم میشود. به طرفش میروم و سرش را از روی خاک بلند میکنم. مادر سرش را کنج شانه هایم میگذارد و خاموش اشک میریزد. صدای گریه های لیلا بلند میشود و خودش را به ما میرساند. در میان جمعیت گاهی به گوشم میرسد کسی حسرت میخورد و پشیمان است.این کلمات قلبم را شعله ور میکند. وظیفه‌ی خودم می دانم که چند کلامی در مورد آقاجان بگویم. مادر را به لیلا می‌سپارم و بالای مزار آقاجان می ایستم. سر بلند میکنم و میبینم جمعیتی دورمان هستند. در میان جمعیت چشمم به حاج حسن و حمیده می افتد. حمیده با دیدن من سر تکان میدهد و اشکهایش را پاک میکند. چادرم را جلوی صورتم میگیرم و صدایم را به گلو می اندازم. _ممنون از شما عزیزان که تشریف آوردین و دل ما رو تسلی دادین. من با دلی پر از بغض و زبانی مصمم میخوام چند کلامی از پدرم بگم....پدر من مردی بود با روحی بزرگ و قلبی رئوف... در تمام طول زندگیش یک بار ناشکری از او ندیدیم با این که وضع مالی خوبی نداشتیم. او نه تنها یک پدر بلکه یک معلم و راهنما بود. ما از تک تک لحظات زندگیش و حتی نفس کشیدن هاش درس گرفتیم. پدر من مردی بود با آرمان های امام خمینی و تفکری اسلامی و اراده‌ای شکست ناپذیر. او بارها از طرف ساواک دستگیر شده بود اما وقتی می شنید ساواک ما رو هم اذیت میکنه، بیشتر نگران ما بود تا خودش!عقیده و ایمانی که امروز دارم همش دست رنج پدرمه! ما هیچوقت پشیمون نیستیم و اگر خودش هم بود بارها همین راه رو انتخاب میکرد. شهادت انتخاب پدرم بود و خوشحال هستیم که به انتخابی که لایقش بود رسید. شهادت هنر مردان خداست و چه باک از مرگی که از عزل و ابد ستایشش میکنن؟ ما باید به حال خودمون گریه کنیم که گوشه نشینی در چاردیواری معصیت هستیم. پدر من عاشق امام و انقلاب بود پس نباید اندکی پشیمونی به دل راه داد. تنها خواسته ای که پدرم در عوض خونی که ریخته شده‌اش داره، این هستش که حمایت از ولایت فقیه رو آویزه‌ی گوشمون کنیم!حتی یک قدم هم از امام جلو و عقب برنداریم. ما حسرت ندیدن چهره‌ی پدرمون یا حسرت به خاک سپردنش رو میتونیم تحمل کنیم ولی نمیتونم روزی رو تحمل کنیم که حسرت انقلابمون رو بخوریم. جاده‌ی انقلاب با خون‌ها باز شده، پس یادمون باشه روی خون شهیدی پا نگذاریم. با خدای خودمون عهد ببندیم که لحظه ای در آرمان هامون شک نکنیم. سنگینی چشمها را روی خودم احساس میکنم و چادرم را محکمتر میگیرم. زیر چشمی به واکنش ها نگاه میکنم. خیلی ها با چشمان سرخ اما پر از غرور نگاهم میکنند. مادر بلند می شود و مرا در آغوشش پرت میکند و زیر گوشم میخواند: _الحق که دختر سید مجتبی هستی! تا زمانی که روی خاکها سیمان میزنند و سنگ را نصب میکنند همان‌جا هستیم. جمعیتی که آمده بودند، متفرق میشوند و حمیده به من نزدیک میشود. تقریبا خیلی وقت میشود که ندیدم اش و محکم او را بغل میگیرم. او با فوران احساسات مرا به آغوشش میفشارد و تسلیت می گوید‌. لبخند عفیفانه ای روی زاوایای چهره اش می نشاند. _احسنت ریحانه سادات! چه حرفایی زدی! گونه های شرم گرفته ام به سرخی میزند. مرتضی پیش می آید و با افتخار نگاهش را میان قد و بالایم تقسیم میکند. از این که با حیا و بسیار ساده حرفم را گفته ام راضی است. مادر روی سنگ آب میریزد و دستش را حرکت میدهد. نگاهم بدجور به دستانش معتاد شده. دستانش در مقابل اسم شهید میلرزد. قطره اشکی سُر میخورد و میان آب میچکد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶ سرش را
آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است. محمد دارد مادر را راضی میکند تا برخیزد. طول میکشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم. شرمنده‌ی خانم همسایه میشوم و از دیر آمدنمان خجالت زده هستم. محمدحسین و زینب خودشان را به چادرم آویزان میکنند و ملودی خنده‌هایشان روحم را نوازش میکند. شامی که دیشب درست کرده ام را به همراه کمی دمپختک به عنوان ناهار آماده میکنم. مجبورم تک تک افراد را به نشستن سر سفره دعوت کنم. خودم برای مادر لقمه میپیچم و به دستش میدهم. هر بار که لقمه را پس میزند دل من را آزار میدهد. آخرین باری که بی اعتنایی را تحویلم میدهد، برایش میگویم: _بخور فدات شم! اگه نخوری ناراحت میشم. اخم پیشانی ام محو میشود و مادر لقمه ای به دهان میگذارد. ذوق در دلم کیلو کیلو ذوب میشود! مرتضی به بچه ها غذا میخوراند. بعد از غذا مادر رو به همگی مان میگوید: _اینجا که کسو کاری نداریم. من برمیگردم مشهد و یه مراسمی اونجا میگیریم. فقط موندم چجوری به خانم جان بگیم... طفلی، سید مجتبی که دامادش نبود!پسرش بود و همدم و عصای دستش بود. لیلا با دستهای پوشیده از کف اش در جواب مادر میگوید: _آره... سخته... شانه به شانه‌ی هم ایستاده ایم و لیلا برایم از روزهایی میگوید که پدر بخاطر نبود من خانم جان را آرام میکرده! این حجم از گنجینه‌ی صبر در هر کسی تعبیه نمیشود! حالا که موشکافانه به کارهای آقاجان خیره میشوم میفهمم هیچ کارش بی حکمت نبود! حتی نفس هایش هم حکم ساعتها کلاس درس را برایمان داشت. عصر هنگامی که بچه ها را سرگرم میکنم متوجه میشوم لیلا، مادر را صدا میزند. مادر گفتن لیلا مصادف میشود با صدای قیژ در! دستش روی در مانده است و با نگرانی از من میپرسد: _مامانو ندیدی؟ به بچه ها نگاهی گذرا میکنم و جواب میدهم: _نه! من تموم مدت پیش اینا بودم. لیلا فاطمه را صدا میزند و سوالش را میپرسد اما او هم اظهار بس اطلاعی میکند. کم کم ترس خودش را در دلم جا میکند. میان مادر گفتن هایم مرتضی را هم صدا میزنم. اما خبری نیست! شستم خبردار میشود هر چه هست، این دو نفر باهم هستند. دوان دوان خودم را به کوچه میرسانم و از زنهای محل که در حال پچ پچ هستند، بریده بریده میپرسم: _سلام! شما شوهر و مادر منو ندیدین؟ چند نفری از میان جمع شانه‌ی بی اطلاعی بالا می اندازند اما یکی شان در جوابم میگوید: _والا من داشتم آشغالا رو می‌بردم که دیدم آقاتون با مادرتون از خونه اومدن بیرون. نفسی از روی آسودگی میکشم و تشکر کنان به خانه برمیگردم. صدای لیلا میان باغچه و حوض کوچکمان میچرخد. جلو میروم و شانه هایش را با سر انگشتانم لمس میکنم: _نگران نباش لیلا، همسایه میگه مامان با مرتضی بیرون رفته. _آقامرتضی کجا رفته خب؟ بی اطلاعیم را تبدیل به کلمه‌ی نمیدانم میکنم و پسش میدهم. زینب با پاهای کوچکش خودش را به ایوان میرساند و از ترس این که از پله ها نیافتد، به طرفش حرکت میکنم و دستانم را دور کمرش حلقه میکنم. تنور آغوشم با وجود او گرمای مهر به خود میگیرد و همانطور که در بغلش گرفته ام کلی قربان صدقه اش میروم. لیلا که بدجور دلواپس مادر شده است؛ میان حیاط زیر انداز پهن میکند. کمرش را به بالشت تکیه میدهد و چای را به لبش نزدیک میکند‌. _ولی ریحانه خوشم اومد! _از چی؟ _از این که یه سخنرانی مفصل در مورد بابا کردی دیگه! نمیدونی چقدر روی اعصابم راه میرفتن اینای که چرت سرهم میکردن. حق را با کمال احترام تقدیمش میکنم که صدای در ما رو به خود میخواند. مادر با چهره ای که به گرد غم نشسته است وارد میشود. رو به لیلا سفارش میکند: _همین حالا وسایلتونو جمع کنین که بریم مشهد. دلیل این همه عجله‌ی مادر را نمیفهمم. یک لحظه گمان میکنم شاید مرتضی کاری کرده که او را رنجانده اما باز صرف نظر میکنم و میگویم نه! مرتضی نمیتواند از برگ گل به مادر بیشتر بگوید. با قدم های بلندم خود را به او می رسانم. _چیزی شده مامان؟ همانطور که از پله‌ها بالا می‌آید در جوابم میگوید: _نه مادر! چیزی نشده. _آخه از کسی ناراحتین؟ چشمانش رنگ بی تفاوتی میگیرند. _وا نه! _پس چرا میگی میخواین برین؟ _میخواین برین نه! میخوایم بریم. مادر جان، هرچی بگذره وضع بدتره. یکی باید به چشمای منتظر خانم جان بگه که دیگه... بغض به گلویش چنگ می اندازد و دانه‌های اشک از آسمان چشمش فرو میریزند. بازو اش را میان دستم میگیرم و باهم وارد میشویم. آقامحسن دست از صحبت کردن با محمد میکشد و دو هر شان به مادر نگاه میسپارند. زینب با دیدن او به طرفش میدود و سریع روی زانوهای مادر مینشیند.مادر هم تبسمی شیرین تحویلش میدهد و موهایش را ناز میکند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶ سرش را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ محمد کلاهش را از زمین جدا میکند و بی مقدمه به طرف در میرود.مادر صدایش میکند و از حرکت باز می ایستد. _محمد! محمد با تردید می ایستد و به طرف مادر قدم کج میکند. دو زانو مقابل مینشیند و با بغض نهفته در گلویش، میگوید: _جانم. _وسایلتو جمع کن فردا میریم مشهد.باید اونجا هم مراسم بگیریم و مقدمات آماده کنیم. دلم نمیخواد برای پدرت سنگ تموم نزاریم. حیف... حیف که دوری ازش... چشمه چشمانش جوشیدن میگیرد. راست میگوید، دوری از مزار آقاجان سخت است. سخت است عزیزت را نبینی و آن وقت سنگ قبری هم نباشد که با دیدنش دلت بلرزد. گاهی دوست داری همان یک تکه زمین باشد برای رفع دلتنگی بی پایان... روی سنگ قبر آب بریزی و بالای سرش قرآن و دعا بخوانی. دلت به این خوش است که مهر دلت گوشه ای آرام خفته است که تو بالای سرش هستی. من هم اگر تهران نبودم دق میکردم از این جدایی اجباری. ظاهراً تصمیم مادر برای گرفتن یک مراسم آبرومند جدی است که فردای آن روز به همراه دو ماشین راهی مشهد میشویم. دایی بعد از سالها دوری باری دیگر چشمش به گنبد طلایی آسمان مشهد می افتد. دلتنگی چاقوی کندی است که از قفا آدمی را سر می‌برد. من بارها طعم این شوکران تلخ را چشیده ام و مزه اش بدجور به دهانم چسبیده. با رسیدن به مشهد مادر آرام و قرار ندارد. خودش زودتر از همه برای مراسم آستین بالا میزند‌. دایی میرود تا خانم جان را از دره گز بیاورد. لحظه ای دلشوره دست از سرم برنمیدارد و خیلی دلواپس خانم جان هستم.پیرزن بیچاره پس نیافتد خوب است! آقا محسن به دنبال مسجد محل میرود و برای دو روز بعد برنامه مان را اعلام میکند. تا عصر خبر گوش به گوش میچرخد و سیل پارچه های تسلیت شروع میشود. همسایه ها به تنهایی برای پدر حجله شهادت میگذارند. تا شب دیوار خانه پر شده است پارچه‌های تسلیت...شب که دلم میگیرد میخواهم دور از چشم همه کمی با خودم خلوت کنم. بی اختیار به طرف در میروم و با دیدن دیوار پر از نوشته بیشتر دلم میگیرد. یادم می آید جوان تر که بودم یکی از همسایه هایمان بر اثر بیماری فوت کرد. آن همسایه کس و کاری نداشت و بخاطر اخلاق تند اش هم کسی برایش پارچه نزد. اما آقاجان پارچه‌ی بلندی با هزینه‌ی زیاد سفارش داد و با کمک محمد روی دیوار شان نصب کرد. زن همسایه از اینکه به فکرشان بودیم خوشحال شد. پدر برای مراسم ختم هم خیلی کمک آن زن کرد. وقتی از او پرسیدم چرا همچین کاری میکند، آخر همسایه اخلاق بدی داشت. اول تذکر داد که پشت سر مرده حرف بدی نزنم و دوم با لبخند زیبایش تعریف کرد که پارچه که بزنیم رهگذری که رد میشود فاتحه ای، صلواتی یا خدا بیامرزی میگوید و روح آن مرده شاد میشود. اگر من این کار را نکنم حق همسایگی را به جا نیاوردم. همسایه اگر بد هم باشد باز هم همسایه است و باید حقش را ادا کرد. بخاطر همین مرامش است که هیچکس از او بدی ندید. همه‌ی کوچه و حتی چند کوچه‌ آنطرفتر از خبر شهادتش بسیار ناراحت شدند. هنوز چشمم به پارچه ها است که در میان نسیم رقصان میشوند. چند نفر از همسایه ها با دیدنم شوکه میشوند و حال و احوال میکنند. بعضی ها هم شهادت پدر را تسلیت میگویند و میروند. چمدان خاطرات را بدون بستن رها میکنم و به خانه وارد میشوم. مادر لیست مهمان‌هایی که باید دعوت شوند را مینویسد و همان شب به چند نفرشان زنگ میزند. گاهی سعی دارد بغض را در گلو خفه کند اما موفق نمیشود و جويبار اشک از گونه‌هایش روان است. با شنیدن صدای برخی دوستان پدر که یاد او را برایش تازه میکنند، بیشتر بی تابی میکند اما دست بردار نیست. حتی حاج حسن را هم دعوت میکند.شب، خانم جان به خانه میرسد. پیرزن با دیدن من به مویه می افتد و به زبان محلی میخواند: _یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... قد خم میکنم و در آغوشش جا میگیرم. اشک ها در آغوشم میریزد و زمزمه ها میکند. _دلم روشن بود برمیگردی دختر! آخ خدا جواب دعاهای مادر و پدرتو داد. الحمد الله که سالمی. با خم شدنش پیش پایم ناراحت میشوم. سریع دست هایش را میگیرم و بوسه ای به آن میزنم. _این چه کاریه خانم جان! تو رو خدا بلند شین. با دستان ترک خورده اش گونه هایم را لمس میکند و همراه با بغض می‌نالد: _وایستا خوب نگات کنم. آخ نمیدونی چقدر سر سجاده از خدا خواستم که برگردی. مادر پیش می آید و او را به بغل میگیرد. خانم جان همانطور که میرود، دست دراز میکند و مرا میخواند. دستان چروکیده اش را میگیرم و باهم وارد خانه میشویم. نمیگذارد لحظه ای از کنارش دور شوم. محکم دستهایم را به دستانش گره زده و در صورتم دقیق میشود.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ محمد ک
دایی را هم طرف دیگر اش نشانده و یکی در میان قربان صدقه مان میرود. مادر کمی تن صدایش را بالا میبرد تا خانم جان بشنود. _خانم جان، شوهر ریحانه رو دیدی؟ آقا مرتضی رو دیدی؟ خانم جان صورتش را جمع میکند و با چشمانی تنگ میپرسد: _شوهر؟ نه... ندیدم. مرتضی از اتاق دیگر وارد میشوم و من هم به طرفش قدم برمیدارم. قاب چهره اش در چشمانم هویدا میشود و مادر با اشاره ای به مرتضی میگوید: _اینم داماد من. مادر، آقامرتضی ایشونن. خانم جان نگاهی به سراپای مرتضی می‌اندازد و برای این که چشمان کم سوی اش او را بهتر ببینند، دست به زانو میگیرد و برمیخیزد‌. با کمان قد خمیده اش به مرتضی میرسد. لبخند محجوبانه ای از پس چارقد گل گلی اش میزند و به او خوش آمد میگوید. بالاخره با وساطتت مادر، خانم جان دل از من میکند و برای کمک در پهن کردن سفره میروم. هنگامی که سفره پهن میشود، خانم جان غیبش میزند! به همگی میگویم من به دنبالش میروم و تمام اتاق ها را میگردم. در میان کلاف سرگردمی قدم برمیدارم که خانم جان با صدایش مرا میخواند. توی سالنی که منتهی میشود به دو اتاق، ایستاده. به چادر های مادر که روی جا لباسی صف کشیده اند، دستی میزند: _مادر، به نظر این قهوه ای رو بردارم یا مشکی؟ شانه بالا می اندازم و میپرسم: _چیزی شده خانم جون؟ همه که بتونم محرمن! چادر چرا؟ سرش را به پایین سوق میدهد و با لبخند گونه هایش گل می اندازد. بعد با دستان چروکیده اش که گرد مهر و تجربه بر آن نشسته است، دو چادر را برمیدارد. _نگفتی، کدوم؟ حدس میزنم هنوز نتوانسته با مرتضی کنار بیاید. آخر زن‌های قدیم خلق و خوی شان کمی متفاوت است. خانم جان عادت کرده توی خانه هم روسری سر میکند! قهوه‌ای را برایش انتخاب میکنم و روی سرش میکشم‌. از اتاق بیرون می آیم و او بالای سفره مینشیند. با جمع شدن سفره، بچه ها را برمیدارم و به اتاق میبرم تا بخوابانم. خانم جان با عصای لرزانش به اتاق وارد میشود و با دیدن بچه ها از نوزادی مادر و دایی یاد میکند. گاهی اوقات ریز ریز میخندیم که از ترس بیدار شدن شان خنده مان را میخوریم‌. وقتی لبهای خندان خانم جان را میبینم دلم نمی آید بعد اینکه کمی به آرامش رسیده، طوفان نبود پدر ویرانش کند. صبح بعد از نماز روی سجاده نشسته ام و به یاد پدر دعای عهد میخوانم. در احوالات روحانی سیر میکنم که صدای تق تق در بلند میشوم. تا میخواهم برخیزم متوجه ‌ی صدای گام هایی میشوم که به طرف در میرود. دانه های تسبیح را با سر انگشتانم لمس میکنم و ذکر الله اکبر زیر لب سر مس دهم که صدای جیغ از حیاط بلند میشود. چادر روی سرم را به خود میچسبانم و گذاشتن پایم به روی موزائیک های حیاط، دلم میلرزد. زن همسایه بدن خمیده‌ی خانم جان را زیر دست گرفته و او را صدا میزند. مادر بی معطلی خودش را به او میرساند و آوای ناله بر روی خانه سایه می اندازد. به بالای سر خانم جان که میرسم قلبم از شدت تپش انگار میخواهد بیرون بپرد. با این حال کنارش زانو میزنم و کمی بعد با کاسه ای آب برمیگردم و آب به صورتش میپاشیم. چشمانش با هاله ای از رنج و دلتنگی باز میشود. لبخند تلخی به روی لبهای ترک خورده اش مینشیند و لب میزند: _سید مجتبی رفت؟ زن همسایه با استرسی که لحنش را تکان میدهد؛ تعریف میکند: _روم سیاه زهرا خانم! بخدا اگه میدونستم بهشون تسلیت نمیگفتم. مادر اشکهایش را از گونه هایش محو میکند. همانطور که خم شده است و دست به زیر سر خانم جان برده، لب میزند: _ممنون، کار ما رو راحت کردین. لنگ لنگان خانم جان را به دوش میکشم و وارد خانه میشویم. حالا دایی، مرتضی و محمد هم بیدار شده اند و دور خانم جان حلقه زده اند. اندوه بر دلهایمان تار تنیده و در حال تسخیر آن است. خانم جان لب میگزد و افکارش را به زبان میچرخاند: _این پارچه ها که زده بودن برا سید مجتبی بوده؟ مشت محکمی هواله‌ی سینه اش میکند و ادامه میدهد: _من فکر کردم برای برگشتن کمیل‌ و ریحانه است! او... اون حجله رو بگین! اونم مال سید مجتبی بود؟ ای بمیرم برات سید مجتبی، مثل جد غریبت تو خاک غربت دفن شدی. وای سید مجتبی، کفنت کردن یا مثل اربابت بی کفن شدی؟ آتش دلمان با حرفهای خانم جان زبانه میکشید.... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ محمد ک
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰ بیشتر به روضه هایش می‌گریستیم.انقدر صدایمان بلند میشود که بچه ها با گریه ما از خواب برمیخیزند. مرتضی وقتی حال بدم را میبیند بلند میشود تا آنها را آرام کند. به کنجی از خانه پنهان میبرم. دمخور با دلتنگی هستم و آتش دلم شعله‌ورتر میشود. خانم جان دستهایش را دراز میکند و تکان میدهد: _آخ کمرمونو خم کردی سید مجتبی! اشکهای خانم جان غیرقابل کنترل است. جوری اشک از چشمانش سُر میخورد که انگار نه تنها داماد بلکه پاره‌ی تنش را از دست داده. روز مراسم آقاجان از غریبه و آشنا به مسجد آمده اند. هرکس از خوبی‌های آقاجان چیزی میگوید و خیلی ها هم پای ما اشک میریزند. دم در مسجد ایستاده ام که زنی به همراه دو بچه وارد میشود. با دیدن عکس پدر آن هم دم در اشک از گونه هایش پایین میریزد. به من که میرسد، دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید: _شما دختر آقاسید هستین؟ بله ام مصادف میشود با تعریف و تمجیدهای او. نگاهش را در چهره ام میچرخاند و لب میزند: _خدا بیامرزتشون. عجب مرد دست به خیری بودن‌. ما خونمون جنوب شهره اما ایشون بخاطر بچه هام تمام راه رو هر هفته میامدن و برامون خوراکی و میوه میگرفتن. بعدا که اومدم خونتون رو دیدم فهمیدم ایشون وضعیت مالی شون بهتر از ما نبوده اما کم برامون نمیزاشتن. تا پایان مراسم چند نفر دیگر هم از کارهای پسندیده‌ی آقاجان برایم گفتند. من که سه سال نبودم هیچ، مادر که همیشه با آقاجان بوده هم نمیدانسته.. و حالا متوجه میشویم که او چه کارها که برای رضای خدا انجام نداده است‌. روضه خوان از اباعبدالله می واند و دلم به سوی گنبد کربلا پر میکشد. بعد از پاک کردن آخرین قطره‌ی اشک احساس میکنم صبری به کنج دلم سنگینی میکند. حالا دیگر با بی تابی دلم را خون نمیکنم. خانم جان غش کرده و چند خانمی دورش را گرفته اند. به سمتش میروم و میگویم یکی آب قند بیاورد. زنی به کاسه‌ی آب در دستانش اشاره میکند و دستم را داخل آب میبرم و قطراتی روی لبها و گونه های خانم جان میریزم. آب قند را توی دهانم میریزم که به حال می آید و ذکر حسین را از سر میگیرد. به زور راضی اش میکنم قرص زیر زبانی اش را قورت بدهد. بعد از رفتن مردم به اطرافم نگاه پرت میکنم. مادر و خانم جان بی رمق گوشه ای نشسته اند و سر در گریبان هم فرو برده اند. مادر زیر لب چیزی میگوید و خانم جان ریز ریز اشک میریزد. با لیلا کمک میکنم تا خرما های باقی مانده را توی کارتون‌هایش برگردانم. خادم مسجد وقتی مرا میبیند پیش می آید و تسلیت میگوید. تشکر میکنم که ادامه میدهد: _از این به بعد جای سیدمجتبی میون مسجدیا خیلی خالیه. خدا بیامرزدش عجب مرد بزرگی بود. با این حرف‌ها شیشه‌ی اشک زیر چشمان درشت لیلا لرز میکند و دانه اشکی فرو می‌پاشد. دستم را روی دستش میگذارم و بالبخندی تلخ دلداری اش میدهم. مرتضی کارتون ها و وسایل باقی مانده را در صندوق عقب جا میدهد و به خانه برمیگردیم. پارچه های سیاه از همان ابتدا سایه غم را روی خانه می اندازند. هیچکس حال ندارد و گوشه ای زانوی غم بغل میگیرد. فاطمه با چهره‌ ای گرفته به طرفم می آید و با بغض گیر کرده‌ در گلویش میگوید: _خاله؟ راسته مامانم میگه، آقاجون دیگه برنمیگرده؟ یعنی دیگه نمیاد با من بازی کنه؟ لب ور میچینم و هاله‌ی اشک پرده‌ی چشمانم را در خود میگیرد. سرش را میان دستانم میگیرم و بوسه ای به موهای بسته شده اش میزنم. _خاله جون، آقاجون رفته پیش خدا. ازون بالا میتونه ما رو ببینه. تازه اگه دیگه باهات بازی نکنه میتونه ازت نگهداری کنه. به حالت قهر رویش را از من میدزد و میگوید: _من نمیخوام آقاجون ازم مراقبت کنه. من میخوام مثل قدیما با من بازی کنه و باهم تو باغچه گل بکاریم. سر انگشتانم لپهای تپل اش را لمس میکند. دوست ندارم دل بچه را بشکنم. _خب با من توی باغچه گل بکار. آقاجونم ازون بالا برای دختر خوشگلش دست میزنه. اگه دختر خوبی باشی میتونی آقاجونو توی خواب ببینی. اون وقت خود آقاجون بهت میگه که همیشه باهاته ولی تو نمی‌بینیش. مرتضی محمدحسین و زینب را به دستم میدهد و خودش میرود تا به همراه دایی برای ناهار فردا فکری کنند. زینب از اینکه در آغوشم است خوشحال به نظر میرسد. دستهایش را روی صورتم میکشد و مامان صدایم میکند. محمدحسین با دیدن زینب در بغلم،حس حسودی اش گل میکند. هر دوتایشان را روی زانو ام مینشانم و برایشان شعر میخوانم. بعد هم با فاطمه اتل متل بازی میکنیم و خنده بر لبهای کوچکشان نقش میبندد. آن روز هم با تمام سنگینی اش میگذرد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰ بیشتر
نزدیکی‌های ظهر برای سرکشی به آشپزخانه به همراه مرتضی روانه‌ی مسجد میشوم. همه چیز خوب است، مادر بهترین‌ها را برای مراسم پدر خواسته. از آشنایان، غریبه ها و فامیل‌هایی که در نیشابور و دره گز داریم برای ناهار دعوت میکنیم. همه چیز آبرومند پیش میرود. غذاهایی هم که اضاف می آید من و مرتضی به نیابت از آقاجان به محله های فقیر نشین میبریم. همه چیز دست به دست هم داد و زمان همچون برق و باد از پیش چشمانم دور شد. ثانیه ها شتابان سوار بر قطار زمان شده و برایم دست تکان دادند. روزهای داغ اول انقلاب مصادف شده بود با بهمن و اسفند یخبندان. کم کم نوای اولین سال نو در زیر بیرق اسلام همه جا را پر کرد. آن سال شکوفه ها هم رنگ دیگری به خود گرفته بود. در اولین بهار اسلامی، مردم خانه های دل را تکان دادند و در کنار سفره‌ی هفت سین علاوه بر قرآن، عکس شهدا هم قاب شد. چشمان پدر از پشت شیشه‌‌ی قاب همچون چشمه ای زنده میجوشید. هوای تهران مطبوع بود و باران‌های بهاری روی سر مردم جا میگرفت. صبح یازدهم فروردین دست بچه ها را گرفتم و به پایگاه جمع آوری رای‌ها رفتیم. ساعتی با بچه و در گرما ایستادم تا نوبتم شد. رنگ آبی جوهر، روی انگشت سبابه ام حاصل سرخی خون هزاران شهید بود. خونهای سرخی که ریخته شد تا مرد و زن، محجبه و بی حجاب در صف بایستند و با این رنگ آبی، مهر تایید به بیرق اسلام بدهند. فردای آن روز نتایج رفراندوم اعلام شد.نود و نه و سی یک درصد مردم رای آری را به پای پرچم اسلام ریختند. مرتضی در حال گوش دادن به اخبار بود و رادیو را به طرفم گرفت و حرفهای امام را شنیدم: _من به ملت بزرگ ایران که در طول تاریخ شاهنشاهی، که با استکبار خود آنان را خفیف شمردند و بر آنان کردند آنچه کردند، صمیمانه تبریک می‌گویم…صبحگاه ۱۲ فروردین – که روز نخستین حکومت الله است – از بزرگترین اعیاد مذهبی و ملی ماست. ملت ما باید این روز را عید بگیرند و زنده نگه دارند. روزی که کنگره‌های قصر ۲۵۰۰ سال حکومت طاغوتی فرو ریخت و سلطه شیطانی برای همیشه رخت بر بست و حکومت مستضعفین که حکومت خداست به جای آن نشست. سر از پا نمیشناختم کمی بعد وقتی مرتضی در سپاه پاسداران استخدام شده بود باز هم خوشحال شدم. هیچگاه یادم نمیرود که با جعبه‌ای شیرینی وارد خانه شد و با شادی فریاد زد: _ریحانه کجایی؟ همانطور که ظرف میشستم هراسان به طرفش آمدم و پرسیدم: _چی شده؟ سلام! جواب سلام را سریع داد و جعبه را باز کرد. شیرینی زبان برداشتم و همانطور که گاز بردم، سوال کردم: _نگفتی برای چیه؟ به محمد حسین و زینب هم شیرینی داد و گفت: _سپاه استخدام شدم! آن روزها اوایل انقلاب بود و هنوز سپاه روزهای اولش را میگذارند. مرتضی روزها تا ظهر در سپاه کار میکرد و تا شب دنبال کار چاپ و مسافرکشی بود چون حقوقی از طرف سپاه نداشت. اما با این حال بدون هیچ چشم داشتی تمام تلاشش را در آن جا میکرد‌. سختی آن روزها در دهانم میچرخید و من بیشتر از این که نگران پر بودن یخچالم باشم، نگران تن خسته ای بودم که آخر شب روی فرش می افتاد. زینب نازهای دخترانه اش برای پدرش شروع میشد و مرتضی به سختی برایشان وقت میگذاشت. تابستان از راه میرسد.فصلی که درختان بار سنگین خود را به زمین میگذارند. مزارع پر از گندم های زرد رنگ میشود که مانند خورشید میدرخشند. این دومین تابستان است که هندوانه را در تنهایی قاچ میکنم و به دهان میگذارم. مرتضی به کردستان رفته تا کردهای بی پناه را از چنگال پلید کومله ها۱ و کمونیست ها درآورد. گاهی آنقدر دلتنگش میشوم که دوست دارم ساعتها بگریم اما به خودم امید میدهم و با انداختن سکه ای در صندوق صدقات کمی خودم را آرام میکنم. محمدحسین را به زور از توی کوچه می‌آورم و دوچرخه ای را که پدرش برایش خریده گوشه ای میگذارم. زینب کنارم نشسته و با عروسک هایش خاله بازی میکند. در حال گوش دادن به غرهای محمدحسین هستم که صدای در بلند میشود. دایی کمیل با عجله وارد میشود و بعد از احوالپرسی سریع اصل مطلب را میگوید: _پاشو ریحانه، الان وقتشه! به دستپاچگی دایی نگاه میکنم و میپرسم: _وقت چیه؟ _مگه نگفتی میخوای خانم مرادی رو ببینی؟ ______ ۱. سازمانی کمونیست در کردستان ایران است. این گروه از جمله گروه‌های مسلحی بود که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، به همراه دیگر مسلحین در منطقه کردستان ایران دست به عملیات های مسلحانه زد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰ بیشتر
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲ با یادآوری ماجرا سریع باشه‌ای میگویم و میروم تا لباس عوض کنم. چادرم را روی سرم می‌اندازم که محمدحسین جلوی پله ها راهم را سد میکند و با غیض بچگانه‌ای میگوید: _مامان تو رو خدا بزار برم با بچه ها بازی کنم. تن اش را از جلویم کنار میزنم. _نه محمد حسین! گفتم که، نه! _آخه چرا؟ _چون که بسه! یک ساعت رفتی بازی کردی دیگه! مگه بابا نگفت تو مرد خونه ای؟ باید کنار آبجیت باشی تا برگردم. محمد حسینم نزدیک چهار سالش است اما با شنیدن حرفم بهانه گیری نمیکند. به دنبال دایی راه می افتم و ماشینش جلوی موسسه‌ی قرآنی می‌ایستد. پیاده میشوم و به دایی میگویم بماند. وارد حیاط آموزشگاه میشوم. حوض فیروزه ای رنگ و درختان توی باغچه فضا را شاداب کرده اند. درحال دید زدن حیاط هستم که صدای زنی توجه ام را جلب میکند: _کاری داشتین خانم؟ برمیگردم تا صاحب صدا را پیدا کنم.خانم چادری از پشت ساختمان ظاهر میشود. صورت استخوانی و اندام لاغرش از پس چادر هم معلوم است. تیله های خاکستری رنگش، همچون دو ماه در آسمان چشمانش است. فکر کنم از تعریف های دایی باید خود خانم مرادی باشد. با عجله لبخندی روی لبانم مینشیند. نگاهم را میان زمین و آسمان میچرخانم و همراه دستپاچگی میگویم: _من اومدم برای دختر و پسرم کلاس ثبت نام کنم. بدون هیچ فکری این حرف بر زبانم جاری میشود. لبانش کشیده میشود و با روی خوش مرا به اتاق مدیر راهنمایی میکند. مدیر، زنی میانسال است با هیکلی درشت و عینک های ته استکانی! خانم مرادی کنارم مینشیند و به مدیر میگوید: _این خانم اومدن بچه شونو ثبت نام کنن. مدیر سری تکان میدهد: _عه؟ خوبه! بچه تون چند سالشه؟ _یکم دیگه چهار سالشون تموم میشه. خانم مرادی نگاهش را به من میسپارد و با لحن رضایت بخشی لب میزند: _من بچه های چهار تا پنج سال رو آموزش میدم. خلاصه توی بد مخمصه ای می افتم و توی رودربایستی مجبور میشوم نام بچه ها را بنویسم. البته وقتی با خودم فکر میکنم میبینم بد هم نشد! اتفاقا توفیق اجباری نصیبمان شد تا بچه‌ها را قرآنی بار بیاوریم. خانم مدیر و مرادی مرا تا دم در راهنمایی میکنند و میروند. سر کوچه، سوار ماشین دایی میشوم و تصوراتم را از خانم مرادی کنار هم م چینم. دایی امان نمیدهد و با پا گذاشتن من توی ماشین مرا سین جین میکند. _خب چیشد؟ چطور بود؟ اول قیافه ام طوری نشان میدهم که خوشم نیامده و بعد با خنده میگویم: _نه خوشم اومد! سلیقت خوبه دایی! دایی که از حالات چهره ام رنگش عوض میشود. با نگرانی زبان میچرخاند: _وای ریحانه! فکر کردم چی شده که قیافه تو اینجوری کردی! خب... خوبه! خدا رو شکر که خوشت اومده. _البته علف باید به دهن بزی شیرین بیاد. دایی دست میگذارد روی زانوم و با شادی همانطور که مشغول روشن کردن ماشین است، میگوید: _شیرین میاد، تو فقط دعا کن. حالا بیا یه شیرینی بت بدم. هر چه اصرار میکنم هنوز نه به بار و نه به دار، اثری ندارد. دایی خیلی غرق خیال بافی شده و پیش پیش خطبه‌ی عقدش را هم برای خود خوانده! با جعبه ای از شیرینی خامه ای برمیگردد. _کامتو شیرین کن دایی. دستم را روی چشم میگذارم و لب میزنم: _ای به چشم، ولی به یه شرط! _چی؟ _بهم بگو از کجا باهاش آشنا شدی؟ لپهایش گل می اندازد انگار که کلی سیلی خورده است. گوشهایم در انتظار شنیدن به سر میبرد که دایی لب میگشاید: _راستش خواهر دوستمه. یه بار داشتیم از ماموریت برمیگشتیم که من رسوندمش. آبجیش رو دم در دیدم و یه نگاه... از حجب و حیای دایی خنده ام میگیرد. _بله! یه نگاه کردی و عاشق شدی! تا خود خانه دایی حرفی نمیزند اما از چشمانش حیا می‌بارد. حال دایی را میتوانم لمس کنم، آخر من هم عاشقم... من هم قریب به چهار سال و نه ماه است که دلم خلاصه شده در قامتی مردانه و صورتی مظلوم که تزئین شده به ریشی ملقب به ریش بسیجی! آخ که بدجور آسمان دلم هوای مرتضی را بهانه کرده. با ایستادن دایی جلوی خانه نگاهم را از حلقه‌ی نقره‌ی توی دستم میگیرم‌. حلقه ای که اگر چه از طلا کم دارد اما از عشق و محبت هیچ چیز کم ندارد! از دایی خداحافظی میکنم و قول میدهم بیشتر به او در شناخت خانم مرادی کمک کنم. دایی که حرکت میکند، متوجه‌ی محمدحسین میشوم که توی کوچه با بچه ها در حال مسابقه دادن است. سعی دارم آتش خشمم فروکش کند و به طرفش گام بردارم. من را از دور میبیند و با دیدن نگاه سردم همه چیز را میفهمد. دوچرخه اش را توی دست میگیرد و به طرفش خانه برمیگردد. با لحن بچگانه اش مامان صدایم میزند و جوابش را نمیدهم. دوچرخه را توی حیاط زمین میزند و با گریه مرا صدا میکند‌.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲ با یاد
از این که حرفم را نادیده گرفته است ناراحتم. کلی دلجویی ام میکند اما من توجه اش نمیکنم تا این که با گریه میگوید: _مامان اشتبا کردم. دستم را روی گونه های ملتهبش میگذارم و لب میزنم: _اخه من که گفتم نرو، چرا رفتی؟ با شرمندگی نگاهم میکند و او و زینب را بغل میگیرم. مثل هر شب قبل از خواب در حیاط و در خانه را قفل میکنم و بعد سر روی بالشت نگذاشته خواب مرا با خود میبرد. با صدای در چشمانم را باز م کنم از پشت پنجره میپرسم: _کیه؟ صدای زن همسایه را تشخیص میدهم و دستم را به شیلنگ توی حیاط میرسانم و صورتم را آب میزنم. زن همسایه بعد از احوالپرسی مختصری میگوید مرتضی به خانه شان زنگ زده. سریع کشوی در را میکشم و نمیفهمم چطور قدم برمیدارم و به خانه‌ی همسایه میرسم. گوشی تلفن را کنار دهان میگیرم و میگویم: _الو؟ صدای شلیک قلبم را میخراشد و دریای وجودم را متلاطم میسازد. با شنیدن صدای مرتضی کمی دلشوره ام آرام می‌یابد. _سلام ماهرو خانم. خوبی؟ شیشه‌ی چشمانم میلغزد و اشک دوان دوان از گونه هایم سر میخورد. _سَ... سلام. خوبم تو خوبی؟ با صدای نسبتا بلندی احوال بچه ها را جویا میشود. خبر سلامتی شان را به گوشش میرسانم. انگار وقتش تنگ است و بعد از کمی مکث میگوید: _عزیزم، من شاید دو هفته ای نتونم بهت زنگ بزنم. نگرانم نشی. آب پاکی را روی دستم میریزد و پای تلفن وا میروم. دلم به تلفن زدن های نصفه و نیمه اش خوش بود که هر چند روزی امید به تحمل سختی ها را وارد جریان زندگی مان میکرد. حالا همین دلخوشی کوچکم را میخواهد بگیرد و مرا با دلهره هایم تنها بگذارد. بغض گلویم را میفشارد و چیزی نمیتوانم بگویم. صدای مرتضی گوش هایم را نوازش میدهد و ماهرو صدا کردنش با ضربان قلبم گره میخورد. بیش از این نمی توانم او را منتظر بگذارم و از طرفی فکر روحیه اش را میکنم. اگر من نق به جانش بزنم که نمی تواند درست و حسابی کار کند. خودم را با وعده‌ی برگشتنش قانع میکنم و با خنده ای مصنوعی جان میگویم. _ناراحتی از دستم؟ _ناراحت که هستم اما از دست اون آشوبگرایی که نمیزارن زندگیمونو بکنیم. خنده اش مرهم زخم های دلم است. آهنگ صدایش ساز قلبم را کوک میکند و میگوید: _این نیز بگذرد... +آره ان شاالله. نگران منو بچه ها هم نباش. خداروشکر زیاد اذیت نمیکنن تو حواستو خوب جمع کن. خدا کنه قائله تجزیه هم بخوابه. _آره... ان شاالله که راحت بشیم. +راحت که نمیشیم هیچوقت. ما هنوز کلی کار داریم، هرکسی باید یه گوشه‌ی کارو بگیره و پرچم اسلامو روی بلندترین قله‌ی دنیا به اهتزار دراریم. حرفم را تایید میکند و صدایی از پشت تلفن به گوشم میرسد که مرتضی را صدا میزند. میدانم برای او سخت است خداحافظی کند و مراعاتم را میکند برای همین پیش دستی میکنم و مخالف دلم میگویم: _مرتضی جان، برو دیگه که دیرت نشه. انشاالله که موفق باشین. در ضمن من تلفن خونه رو میبرم تا درست کنن تو به اونجا زنگ بزن. _چشم... ممنون خانم. انشاالله با بودن دکتر چمران دلمون خوشه به پیروز. لبخند و اشکهایم در هم فرو میروند و خداحافظ را به زور از زیر زبان میگویم. تلفن را سر جایش برمیگردانم و بدون توجه به نگاه های همسایه خداحافظی میکنم و به طرف خانه میروم. بچه ها بیدار شده اند و زینب با چهارپایه خودش را به کتری رسانده تا چای بریزد. هول میکنم و پیش میروم. دستم را دور کمرش حلقه میکنم و لب میزنم: _زینب خطرناکه! بیا پایین. روی زمین میگذارمش و هم زمان که چای میریزم؛ نصحیتش میکنم: _دیگه ازین کارا نکنی! اگه کتری روت چپه میشد چی؟ بعدشم کی زیرشو روشن کرد؟ محمدحسین پیش می آید و اعتراف میکند او بوده! متعجب به قد و بالای چهار ساله اش نگاه میکنم. _تو روشن کردی؟ با چی؟ _با کبریت. نفس عمیقی میکشم و دوباره نصیحتشان میکنم به گاز نزدیک نشوند. بعد از روی بار گذاشتن آبگوشت، لباسها را توی تشت میریزم و چنگشان میزنم. زینب به هوای کمک کردن لباسها را برایم می آورد تا پهن کنم.کارهای خانه که تمام میشود شده است عصر. به دایی قول داده ام تا درمورد خانم مرادی تحقیق کنم برای همین بچه ها را پیش همسایه‌ی دیوار به دیوارمان میگذارم و سر خیابان وارد کیوسک میشوم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷