eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
183 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۹ و ۲۷۰ رگه ها
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷۱ و ۲۷۲ با شنیدن صداهای عجیب و غریبی به حیاط میروم. صدای همهمه‌ی مردم است انگار. مادر هم می آید و هراسان میپرسد: _چیشده؟" لب کج میکنم که نمیدانم. صدای تیر هم بلافاصله به گوش میرسد. مادر توی سرش میزند و میگوید: _یا قمر بی هاشم! چیشده؟ با خودم میگویم شاید دزدی گرفته اند. مادر را آرام میکنم و وقتی به خانه برمیگردیم در را قفل میکنم. خیلی طول می کشد تا دلش خواب ببرد. هم از درد پا مینالد و هم اتفاقی که افتاد ذهنش را مشغول میکند. من هم بی خوابی به سرم میزند. چشمانم از بس به سقف زل زده‌اند خشک شده است! کمی این پهلو و آن پهلو میشوم و ذکر میگویم. فردا شب مراسم دعای کمیل داریم. برای خرید به مغازه میروم، بخاطر تحریم و وضعیت نابسامان کشور قیمت اجناس بالا کشیده و به بسته‌ی چای و جعبه ای قند اکتفا میکنم. کاغذ کُپن را به دست مرد میدهم و از مغازه خارج میشوم. یخچال خانه کم دارد اما مجبورم بعدا یک سری خریدها را انجام دهم. توی در و همسایه پچ پچ های نامفهومی میشنوم و فکر میکنم از ماجرای دیشب است. کلید را توی قفل قرار میدهم و با ضربه ای در باز میشود. نسیم خنک عصرانه مان میشود و جارو به دست میگیرم و بعد با شیلنگ آب میپاشم. بوی گل های یاس از دیوار ها خیز برمیدارد و پرده‌ی بینی ام را باز میکنم تا بوی عطرشان را استشمام کنم.مادر تشت پر آب را روی پله ها خالی میکند.کمی ابروهایم ‌را با اخم بهم نزدیک میکنم و میگویم: _مامان جان، کمرت درد میگیره اینو بلند میکنی. به خودم بگو من انجام میدم. کاملا بی توجه به خانه میرود.بعد از نماز مغرب سجاده ام را توی کمد جمع میکنم. نگاهم میان پشتی و فرش میچرخد و از تمیزی خانه لذت میبرم. لباسهای کثیف بچه ها را عوض میکنم و سفارش میکنم موقع دعا سر و صدا نکنند. از ‌پله ها پایین میروم و در خانه را اندکی باز میکنم. هنوز پله‌ی اول برنداشته ام که صدای یاالله بلند میشود. خوش آمد میگویم و راهنمایی شان میکنم. کمی طول میکشد تا خانمها جمع شوند در این فرصت به زینب و محمد میگویم تسبیح ها را به چرخانند. تعداد خانمها که بیشتر میشود مجبور میشوم از پشتی های توی اتاق بردارم تا همگی راحت باشند. یکی از زنهای سن و سال دار شروع میکند. کمی که میگذرد به اصرار خانمها که مادر را حاج خانم صدا میزنند، او شروع میکند به خواندن. یک چشمم به سینی چای است و چشم دیگرم اطرافم را میپاید تا بچه ای خودش را به سینی نزند. خم میشوم و با خوشرویی چای تعارف میکنم. در میانه مجلس ام سلیمه و بچه هایش وارد میشوند. با دیدنشان خوشحال میشوم و قدم به طرفشان کج میکنم. اندام درشت ام سلیمه زیر قبای چادری اش باز هم هیکلی دیده میشود. با این حال قلبش مثل گنجشک کوچک است و به اندازه‌ی اقیانوسها بی پایان... بوسه اش میان باغچه‌ی گونه هایم شکوفه میزند. جای خالی را بهشان نشان میدهم و کمی بعد چای برایشان میریزم. هر هفته از هفته‌‌ی دیگر بیشتر جمعیت می آید، در اتاق را هم باز میکنم تا کسی نا امید برنگردد. از کوچه و محله های دیگر هم می آیند. همه‌‌ی اینها را مدیون شاه عبدالعظیم (علیه‌السلام) هستم که با چنین افراد مقیدی هم نفس هستیم. آنقدر جمعیت زیاد شده که مجبورند دو زانو در کنار هم بنشینند. فضای خانه گرم میشود و بخاری را خاموش میکنم. مدام از این سو به آن سو چای تعارف میکنم تا که مجلس تمام میشود. کتری را روی زمین میگذارم و برمیخیزم تا سلام بدهم. ناخودآگاه تا نام حسین بن علی (علیه‌السلام) در میان گوشم غلت میخورد، کاسه‌ی چشمم میلغزد. در دل روضه‌ی کوتاهی میخوانم و تا آخر سلام ها گریه میکنم. آبی به صورتم میزنم و با صدای مادر برای بدرقه میرویم. مدام خم و راست میشوم و میگویم خوش آمدین، دفعه‌ بعدی هم خوشحالمون کنین. دو وروجک از بس آتش سوزانده اند هنوز سرشان به بالشت نرسیده بود که غش کردند.مادر بعد از ماساژ پا و زدن پمادش با رضایت سخن میگوید: _عجب شب خوبی بود. واقعا خوش بحالت ریحانه که همچین کارایی میکنی. برکت خونه‌ی آدم هزاران برابر میشه. آرامش توی زندگی موج میزنه. الحمدالله که همچین دختری خدا نصیبم کرد. و چه دعایی برای فرزند بالا تر از دعای رضایت مادر؟ بغض میکنم و او بی مقدمه آغوشش را به رویم باز میکند. _فدات بشم مامان... خدا رو شکر بابت این که بچه‌ی شما و آقاجون هستم. اشکهای مادر همچون بهمن از دامنه‌ی گونه هایش سر میخورند. نمیدانم اشک احساساتش است یا بخاطر شنیدن نام پدر؟ شانه هایش را ماساژ میدهم و بعد از کمی که حالش جا آمد، به اتاق رفت.قبل از قفل کردن در سری به حیاط میزنم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۱ و ۲۷۲ با شنی
نگاهم به آسمان پر ستاره‌ی امشب می‌افتد. ماه انگار مهتابی تر از همیشه به نظر میرسد. از ماه میپرسم؛ "تو مرتضی منو ندیدی؟ از اون بالا یه نگاه بنداز و ببین کجاست." صدای جیرجیرکها در میان لاله‌ی گوشم میدود. با خودم میگویم حتما جیرجیرکی این حوالی دلش گرفته و میخواهد اینگونه صدایش را به معشوق برساند. تاریکی بر روی دیوارها و خانه‌ها نشسته تا دمی به دور از خورشید استراحت کند. خمیازه میکشم و از فکر ماه و جیرجیرک بیرون می آیم. پتو را تا زیر گلو بالا می آورم و بعد از چند پلک خوابم میرود. صبح دیگر و آغازی دیگر...آن روز صبح هم من و هم مادر هوای زیارت به کله‌ی مان میزند. پای پیاده کوچه ها را گز میکنیم تا گنبد ساده‌ی شاه ری نمایان میشود. بعد از سلام مادر میگوید: _خدا رو شکر شاه عبدالعظیم هست وگرنه نمیتونستم اینقدر اینجا و بدون مشهد امام رضا(علیه‌السلام) بمونم. خودم هم چون از بچگی عمرم در مشهد و کوچه هایش طی شده بود، نمیتوانستم آن جا را از یاد ببرم. هر وقت با آقاجون بیرون میرفتیم حتما یک سر ما رو میبرد حرم یا هم لااقل گنبد آقا رو نشانمان میداد. خودش هم که میگفت صبحش تنها در حرم طلوع میکند. من به یاد ندارم نماز صبحی را آقاجان در خانه بخواند.هر وقت که میتوانست به حرم میرفت. دستم را به ضریح ساده شان میزنم.دور تا دور ضریح انگار یک قاب آهنی است و تنها یک قسمت سوراخ شده برای انداختن پول. زینب را در یک دست و محمد حسین را در دست دیگر به زحمت برمیدارم. پول توی دستشان را توی ضریح می اندازند و سریع روی زمین برشان میگردانم صدای زمزمه ها در ساختمان میپیچد. بعد از خواندن دعا به صحن خاکی برمیگردیم. برای بچه ها خوراکی میخرم تا رسیدن به خانه مشغول شوند.رنگ و روی مادر با زیارت باز شده. هر چند که به زحمت قدم برمیدارد اما مدام ذکر میگوید. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۱ و ۲۷۲ با شنی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷۳ و ۲۷۴ باد صبح خنک است و میترسم بچه ها سرما بخورند. سریعتر قدم برمیداریم. مادر نیامده قصد رفتن میکند: _من میرم خونه‌ی داییت. خیلی وقته بهشون سر نزدم. مونای بیچاره هم بیشتر روز تنهاست. _خب میخواین ما هم بیایم؟ نچی میکند و همراه با بیرون دادن نفسش میگوید: _نمیخواد. با این بچه ها و هوای سرد بهتره تو خونه باشین. قبول میکنم و تا سر خیابان میبرمش. تا وقتی که تاکسی گیرش نیامده هم برنمیگردم. صندوق پول را باز میکنم تا ببینم چقدر در دیشب اضاف شده. خداروشکر به نسبت جمعیت خوب جمع شده. ظهر مادر برای ناهار برنمیگردد. به یخچال تقریبا خالی‌مان نگاه میکنم. مجبورم ناهار سردستی درست کنم و فردا برای خرید به بازار بروم. زینب بد غذایی میکند و خوراک لوبیا را پس میزند. هر چند که از این کارش ناراحت میشوم و حرف فایده ندارد اما مجبورم نیمرو برایش بپزم. تن نحیف و لاغرش مرا به رحم وا میدارد. لقمه‌ی نیمرو را در دهانش میگذارد و کل کل شان بلند میشود که غذای من بهتره!وقتی محمد حسین از من میپرسد مامان تو بگو. دستی به سر و روی هر دوشان میکشم و میگویم: _هر دوتاش نعمت خداست. ما باید به جای بحث های الکی از خدا تشکر کنیم. خب؟ با گفتن الحمد الله حال خوبی بهم دست میدهد. عصر مهمان به خانه مان می‌آید. ام سلیمه کادویی برایم می آورد. یک قالیچه‌ی حصیری است. به این روش بافت کپوبافی میگوید که همان حصیربافی است ولی در آن از کاموا هم استفاده شده‌. هدیه‌ی باارزشی است. خودش میگوید از پادری از آن استفاده میکند. چای و شیرینی خشکی که در خانه هست برایش می آورم. از توی حیاط صدای معاذ با محمدحسین بلند است. دختر ام سلیمه بزرگ است و زینب برایش شیرین زبانی درمی‌آورد. نزدیکی‌های غروب قصد رفتن میکنند. اصرار میکنم بمانند اما ام سلیمه میگوید شوهرش برای ناهار نیامده، میرود تا شام بپزد و شوهر اوقات تلخی نکند. قبول میکنم و دمپایی میپوشم و دم در ازشان خداحافظی میکنم. هر چه شب منتظر مادر میشوم نمی آید. زنگی به خانه‌ی دایی میزنم و با اصرار مونا، مادر شب آن جا میماند. با اینکه بچه ها به لالایی مادر عادت کرده اند اما یکجوری می‌خوابانم‌شان. بعد از هزار سفارش و خواهش از بچه ها راهی میشوم. سبد توی دستم را روی صندلی خالی اتوبوس میگذارم. پیرزنی قصد نشستن در کنارم دارد و سبد را روی زمین میگذارم. تا به بازار برسم چند ایستگاهی طول میکشد. اتوبوس ترمز میکند و راننده با صدای بلند داد میزند: _بازار! تقریبا نصف جمعیت اتوبوس خالی میشود. کمی تعلل میکنم و اتوبوس حرکت میکند. بوی دود در صورتم پخش میشود و به سرفه می افتم. وقتی سرفه ام قطع میشود ته گلویم میسوزد. از جون آدم گرفته تا شیر مرغ همه چیز در بازار یافت میشود. صدای کاسب‌ها هم لحظه ای قطع نمیشود. گاهی چشمم به مشتری هایی میخورد که با فروشنده سر قیمت کل کل میکند. سبدم را با پرتقال و لیمو به نیمه میرسانم. یک کلیو گوشت میخرم که پولش هوش از سر میبرد! با چند قلم دیگر خریدم تمام میشود. هرچه توی ایستگاه مینشینم خبری از اتوبوس نمیشود. دلم شور بچه ها را میزند و راهم را به طرف پیاده رو کج میکنم. آهسته میروم تا شاید تاکسی به تورم بخورد. انگار در این ظهر گرم قرار است پیاده به خانه برسم! چند خیابان از بازار فاصله میگیرم که صدای هیاهویی توجه ام جلب میکند. سیاهی جمعیت را میتوانم از اینجا ببینم. شعارهای ضد انقلاب و نفاق پرده‌ی گوشم را میدرّد. قلبم به تپش درمی‌آید، یکی می گوید برو پی کارت، بچه ها منتظرند. دیگری دعوتم میکند تا پیش بروم و ببینم ماجرا چیست. کم کم سر از ماجرا درمی‌آورم.گوشه‌ی خیابان، کنار سایه‌ی درخت ایستاده ام. ماشین وانتی رو به جمعیت ایستاده و مردی بالای آن رجز میخواند. پلاکاردی هم هست که آرم سرخ رنگ سازمان رویش طراحی شده. مرد جوان بالای وانت میکروفن گرفته و میگوید: _آی ملت! خوب گوش کنین. بنی صدر اومده تا همه مونو نجات بده. شما فکر میکنین از سال ۵۷ تا الان مملکت چه فرقی کرده؟ دولت موقت چیکار کردن جز بالا کشیدن حق من و شمای کارگر؟ بنی صدر داره یه کارایی میکنه برامون که اونم دارن این روزا میزننش. همین آقای بهشتی که نصف شایعه‌های رئیس جمهو رو پخش میکنه فکر میکنین دستش تا کجا توی بیت‌الماله؟ گول نخورین! تا وقتی من و برادرا و خواهرای مجاهدتون هستیم نمیزاریم کسی حق تونو بخوره! صدای کف و هورا از جمعیت بلند میشود. بعضی ها هم مثل من شوکه به نظر میرسند و هیچ واکنشی ندارند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۳ و ۲۷۴ باد صب
برخی هم توی جمعیت میچرخند و کاغذهایی میان مردم توزیع میکنند. دختر و پسرهای نوجوان زیادی دور میز جمع شده اند تا روزنامه و اعلامیه مجاهد بگیرند. یکی از زنهایی که کاغذ پخش میکند، یکی را به طرفم میگیرد. از سر کنجکاوی کاغذ را به دست میگیرم. برگه‌ی تبلیغ سازمان است. از موسسان آن گفته شده تا به اصطلاح خودشان شهداشان! با دیدن این چیز ها واقعا دلم برای این کشته ها میسوزد. اینها قربانی خواسته هایی شده‌اند که کم‌کم خوی وحشی گری اش دارد رو میشود. بیچاره عزیزان و خانواده های این جوانان که در چه راهی جوانشان را از دست داده‌اند. حالا این جوانان شده اند پله‌ی تبلیغاتی برای رئیس و روسای‌شان. همان مرد دوباره میکروفن را جلوی دهانش میگیرد. _گوش کنین! خواهرا و برادرا توجه کنن!این عکس جوونایی که در راه این انقلاب شهید شدن. ما این خون ها رو ندادیم که چنین افرادی سر کار بیان. باید افرادی که این جوونا قبول شون داشتن روی کار بیان! بهشتی نباید رئیس دیوان عالی باشه، چرا امام خمینی همچین افرادی رو به همچین پست‌های حساسی میگذارند؟ بگذارین پرونده‌ی این مرد به ظاهر انقلابی و با ایمان رو به شما برادرا و خواهرا بگم. شمایی که حق تونه و سهم زیادی در این انقلاب دارین، باید بدونین انقلابتون به دست کیا افتاده! بعد هم شروع میکند به خواندن خزعبلاتی که به پول سیاه هم نمی ارزد! کم کم مردم زیادی جمع میشوند و با تعجب به حرفهایش گوش میدهند. بعضی ها شعارهای کثیفی به زبان می آورند و از مردم میخواهند تکرار کنند. شعاری که اتش خشمم را قلان میکند. به چهره های مردم نگاه میکنم. بعضی ها باورشان شده و همراهی میکنند. با اینکه باید زود برگردم خانه اما ترجیح میدهم اول حرفهایم را بگویم.من میدانم چرا این گرگها به جان آقای افتاده اند. پس صدایم را با سرفه ای صاف میکنم و چادرم را تا روی پیشانی جلو میکشم.سبد را روی زمین میگذارم و با صدای رسا شروع میکنم به حرف زدن: _برادرا و خواهرای انقلابی و متدین.گوش به اراجیف یک مشت آدم فرصت طلب و فریبنده ندین! اینها هنوز بخاطر ماجرای انتخابات مجلس از امام کینه دارن. این ادمهای به اصطلاح دلسوز با قوانین جمهوری اسلامی و حتی خودش کنار نیومدن، چطور توقع دارن وارد مجلسی بشن که قوانین اسلامی توش تدوین میشه. امام حق داشتن همچین اجازه ای ندن و از نیت شومشون هم اگاه بودن. اینها برای مقام رهبری دندان تیز میکردن و حالا از اینکه به جایگاه و مقامی که مسئولان حریصشون میخواستن برسن و الحمدالله نرسیدن مایوس هستن.حق هم دارن، چون با وعده‌ی پول جلو آمدن درحالیکه من و شما با دست خالی و دلی سرشار از ایمان به اسلام و امام پیش آمدیم. آتش حرص در چشمان سازمانی‌ها نمایان میشود. دندان بهم میسایند و برای اینکه توجه مردم را از حرفهایم دور کنند، فریاد میکشند: _اون دروغ میگه! اون مزدور بهشتیه!خائن پول دوست تویی! با اینکه صدایم به همه نمیرسد اما بدون توجه ادامه میدهم. نگاه ها بین من و آن مرد رد و بدل میشود. _الان که دیدن زورشون به امام نمیرسه و قلب منو شما با اماممون هست.تصمیم گرفتن به عزیز دل امام حمله کنن. ندای "الله اکبر خمینی رهبر" بلند میشود. گوشها به من است. گاهی صدای فحش و ناسزاهای منافقین به اصطلاح مجاهد را میشنوم. آنها وقتی میبینند مردم به من گوش میدهند و حرف حسابی هم ندارند شروع میکنند به فحاشی. نفس عمیقی میکشم. گلویم از دادهایی که زده ام میسوزد اما با همه‌ی اینها دوست دارم از آیت‌الله بهشتی حمایت کنم. _آقای بهشتی شاگرد مکتب امام هستن و هیچوقت اهل ثروت و مقام نبودن.اینها یک مشت حرف انسانهای حسود و پول دوسته که میخوان شخصیت آقای بهشتی رو زیر سوال ببرن. آقای بهشتی از حامیان ولایت فقیه هستن و... هنوز میخواهم حرف بزنم که صدایی را از پشت سرم میشنوم. صدای قدمهای کسی است که وحشیانه به طرفم حمله میکند. چهره‌ی مردی را میبینم که با دستمال خودش را پوشانده. تا میخواهم بدنم را بچرخانم میبینم به من رسیده. با دیدن چاقو اش چشمانم را میبندم و تنها یک جمله میگویم: _مرگ بر منافق! سوزش وحشتناکی از پهلویم احساس میشود. آخی میگویم و پخش زمین میشوم. دستم را به پهلو میگیرم و خیسی خون لابه‌لای انگشتهایم میپیچد. کم کم بدنم بی‌حس میشود و چشمانم تار میبیند. نفسهایم خس خس بیرون می آید و چهره‌های تاری را میبینم که دورم جمع شده اند. و آخرین نقطه از آسمان آبی... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۳ و ۲۷۴ باد صب
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷۵ و ۲۷۶ سیاهی چشمانم را محاصره کرده است.به سختی پلکهایم را تکان ریزی میدهم. سنگینی را روی انگشت ها و دست چپم احساس میکنم. به سختی پلکهای روی هم افتاده ام را باز میکنم. با چند پلک زدن پشت سر هم میتوانم چیزهایی ببینم. گلویم به تلخی میزند و با هر بار نفس کشیدن آتش میگیرد. یکهو سرفه به سراغم می آید و با هر تکان آخی از زیر زبانم سر میخورد. نگاهم به روی دستم می‌افتد.تپش قلبم باعث میشود و دستم را رویش بگذارم و آهسته بگویم آرامتر! مگر چه خبر است؟دستانی به دستم قفل شده و سرش را روی تشک تخت گذاشته. میترسم تکان بخورم و بیدار شود.کمی نگاهش میکنم، موهای سرش بلندتر شده. با همان لباسهای نظامی اش کنارم نشسته است. فکرش را نمیکردم چشم باز کنم و او را به این زودی در کنار خودم ببینم. درد را فراموش میکنم و یک دل سیر به تماشایش مینشینم. یک ساعتی بی حرکت میمانم و حتی دستم که در دستش گرفتار شده را هم تکان نمیدهم. اتاق خالی است و با تخت من سه تختی هست. با صدای کشیده شدن دستگیره و صدای زنانه‌ی پرستار شوکه میشوم. _آقای غیاثی؟ پرستار با دیدن من و مرتضی و اینکه خواب است لب میگزد. تکه تکه حرف میزند: _بِ... ببخشید! تلفن باهاشون کار داشت. شل شدن دستم و تکان خوردن شانه های مرتضی نوید طلوع چشمانش را میدهد. دل توی دلم نیست باری دیگر نگاهش را به من بیاندازد. با دیدن چشمان باز من متعجب میشود و لایه‌ی اشک روی چشمانش را میپوشاند. صدای پرستار دوباره می آید: _ببخشید بیدارتون کردم ولی تلفن باهاتون کار داره. هیچ واکنشی از مرتضی دست گیرش نمیشود و در آخر به یک تشریف بیارین بسنده میکند و میرود. نفسم را حبس کرده ام و قلبم خودش را به در و دیدار جسمم میکوبد. گره‌ی دستانش دور دستم میپیچد و لبخند تلخی روی صورتش مینشیند. انگار اصلا خیال ندارد برود و ببیند تلفن چه میخواهد. میترسم کار مهمی باشد و با صدای خش داری میگویم: _مُ... مرتضی جان برو ببین چیکارت دارن. اشکهایش را پاک میکند و بوسه ای به پشت دستم میزند. _وای ریحانه! منو کشتی که! الان میگی برم تلفن جواب بدم؟ باورم نمیشه تو به هوش اومدی. بالای سرم می ایستد و از نگاهش قند در دلم آب میشود. بوسه ای به پیشانی ملتهبم میزند و مانده است که چه بگوید. _خدایا شکرت... آخه چی بگم دیگه! تلفنو ولش کن، وای وای ممنون خدا! یکهو خودش را به زمین میزند و به حالت سجده میرود. کمی تکان میخورم تا ببینم چه کار میکند که پهلویم بدجور میسوزد. همانطور که درد میکشم زیر لب میگویم: _لباساتو خاکی کردی! پاشو مرتضی! این کارا چیه؟ من کی اومدم بیمارستان؟ تو مگه جنوب نبودی؟ کی اومدی؟ قامت خاکی اش را از روی زمین جدا میکند. پشتش را به من کرده و از شانه‌های لرزانش همه چیز را میفهمم. صدایش میزنم که برمیگردد و جان کش داری را حوال ام میکند‌. از چشمان سرخش معلوم است خسته شده. نمیدانم باید خوشحال باشم از اینکه اینقدر برای او ارزشمندم یا باید از سختی که کشیده هم پایش بگریم؟ بغضی سد گلویم میشود و دستم را به طرفش دراز میکنم. _مرتضی جان... ببینمت؟ باز هم مثل پسرهای کوچولو میشود. ناخواگاه خنده ام میگیرد و تا اندکی میخندم اخ اخ ام به هوا میرود. مرتضی با وحشت نگاهم میکند و نگران میپرسد: _چیشد؟ چیشد؟ دکتر خبر کنم؟ دستم تکان میدهم که نه. دست گرمش در زمستان دستانم دلچسب است. با صدایی که از ته ‌چاه به گوش میرسد میگویم: _دکتر به چه دردم میخوره. مرحم من تویی. لبخند زیبایش قلبم را شاد میکند. _شاعر شدیا! _دردم از یار است و درمان نیز هم/دل فدای او شد و جان نیز هم  نگاه عمیقش را به من میدهد و با خیالی لبریز از عشق میخواند: _اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن/یار ما این دارد و آن نیز هم۱ دوباره تقی به در میزنند و پرستار سرک میکشد و خبر میدهد تلفن کار دارد. مرتضی سر تکان میدهد و میرود. لبهایم از تشنگی ترک خورده و همچون کویری در انتظار جرعه ای آب میسوزد. با زبان اندکی لبهایم را تر میکنم اما کافی نیست. دستم که اسیر سوزن سرم است را اندکی جا به جا میکنم.دستم به پانسمان پهلویم میخورد و یاد صبح می افتم. آن مرد و حرف هایش در سرم میچرخد. برق چاقو لحظه ای از ذهنم دور نمیشود. خیلی زود در باز میشود و مرتضی وارد میشود. گره‌ی روسری ام را باز شل میکنم و میپرسم: _کی بود؟ _مامانت بود. بنده خدا از دیشب تا حالا خواب به چشمشون نیومده و دلش مثل سیر و سرکه میجوشید. الان که گفتم به هوش اومدی خوشحال شد. گفت بچه ها رو پیش مونا خانم میزاره و میاد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۵ و ۲۷۶ سیاهی
دلم به حال مادر میسوزد. با آن حال نزارش کاش نمی آمد. کمی حرفهایش در ذهنم مرور می شود سوالی ذهنم را درگیر میکند و میپرسم: _دیشب؟ _آره، از دیروز صبح که اینجوری شدی تا همین شب اینجا بود تا دیشب که رسیدم. بنده خدا دلش نمیخواست بره، ولی من راهی‌شون کردم. سوزشی در پهلویم احساس میکنم و یکهو تیر میکشد. صورتم از درد مچاله میشود و صدای مرتضی در گوشم میدود: _حالت خوب نیست؟ هر طور هست درد را کنج خنده ای مخفی میکنم. دست تکان میدهم و میگویم: _نه! حالم خوبه. بالشت پشت سرم را جابه‌جا میکند تا راحت‌تر باشم. به سختی لبهای بهم چسبیده ام را جدا میکنم و فقط یک کلمه میگویم آب. مرتضی دستش را به پارچ نزدیک میکند و صدای جرعه‌هایی که به لیوان مینشیند به گوشم خوش میرسد. با شرمساری سرش را پایین می اندازد و لب میزند: _ببخشیدا ولی دکتر گفته نباید زیاد آب بخوری. لباتو تَر کن. لیوان را به لبهایم نزدیک میکند و چند قطره ای کنج لبهایم مینشیند. با زبان لبهایم را تَر میکنم و با چشیدن سردی آب و عطش میگویم: " السلام علیک یا اباعبدالله. ای تشنه‌ی کربلا." با یادآوری نمازم افسوس میخورم و سریع میپرسم: _الان ساعت چنده؟ _فکر کنم باید اذون ظهر باشه. به طرف پنجره قدم برمیدارد و صدای کفشهایش در اتاق خالی میچرخد.با سر انگشتانش پرده را کنار میزند. باد موهایش را توی صورتش میریزد و با دست آنها را به سر جایشان شانه میزند. آفتاب از فرصت استفاده میکند و دوان دوان خودش را به اتاق میرساند. باریکه‌ی نور روی طاقچه و کف اتاق می افتد. بعد هم‌ آهسته به طرفم برمیگردد و با تردید میپرسد: _چیکار کردی این بلا سرت اومد؟ پوزخندی میان لبهایم مهمان میشود. _بلا؟ این بلا نیست. نشونه است! _نشونه‌ی چی مثلا؟ ابرو بالا می اندازم و ملحفه را بالا میکشم. _نشونه‌ی خوب! اینکه خدا منو دوست داره. از تعجب چشمانش گرد میشود. حرفهایم برایش قابل هضم نیست و مجبورم با دهان خشک بیشتر حرف بزنم. _خدا دوستم داره چون من دشمناشو دوست ندارم. این زخم هم نشونه‌ی کینه‌ی دشمنه. خدا رو شکر که با این کار چهره‌ی واقعی شونو به مردم نشون دادن. لمس دستانش همچون تاب خوردن پیچکی به دور دیوار زندگی ام است. حس طراوت از دستانش به من منتقل میکند. _بعضی وقتا حرفاتو نمیفهمم اما مطمئنم که درست میگی. ریحانه‌ی من... فقط مراقب خودت باش! خدایی نکرده اگه زخمت یکم عمیقتر می بود که... صورتش را از من برمیگرداند. چند ثانیه بعد لبخندی به نقاب چهره‌اش میزند و میپرسد: _حالا چیکار شون کردی تو رو به این روز انداختن؟ شیرینی آن شهامت هنوز در کامم جاری است. با اینکه از درد نمیتوانم تکان بخورم و تحملش سخت است اما این سختی به اندازه‌ی آن شیرینی مزه ندارد. _هیچی... داشت دروغ تحویل مردم میداد منم حقیقتو گفتم. پته شونو ریختم رو آب. باورم نمیشه اینقدر وقیح باشن که بخوان به آقای بهشتی توهین کنن. الحق که منافقن، شک ندارم این اراجیفو یکم دیگه از سر دسته شون میشنویم. موقع گفتن آقای بهشتی صدایم بالا میرود و بعد آهسته حرفم را میزنم. مرتضی هم هی میگوید و دلش میسوزد. برای مظلومیتی که در میان گله‌ ای گرگ در حال تکه پاره شدن است. صدای نجوای خدا در آسمان و زمین میپیچد. مرتضی تشت و ظرف آب را برایم می آورد تا وضو بگیرم. دست میبرد و موهای آشفته ام را به داخل روسری سر میدهد. چهره به چهره میشویم دو تیله‌ی مشکی رنگ اش رو به رویم ظاهر میشود. عمیق در عمق چشمانم سیر میکند و میگوید: _چشمات برق عجیبی داره... لبخندی محو لبهایم میشود. میز را جلو میکشد و مُهری از توی جیبش درمی‌آورد. تشکر میکنم و او هم پایین تخت سجاده ای پهن میکند. الله اکبر مان با هم آمیخته میشود. زیر لب حمد میخوانم و بعد سرم را برای رکوع پایین می آورم. سرم را میخواهم روی میز بگذارم اما از یک حدی که خم میشوم پهلویم درد میگیرد. آهی ناخوآگاه از زیر زبانم لیز میخورد.مهر را برمیدارم و روی پیشانی قرار میدهم. بعد از سلام و تشهد دهانم به ذکر میچرخد. به بالشت تکیه میدهم و سعی دارم دردی که هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود را نادیده بگیرم. از یک جایی به بعد تحملش سخت است و به زور مرتضی را صدا میزنم. تا نگاهش به رخ بی رنگ و رو ام می افتد همه چیز را میفهمد و بی مقدمه پرستار را صدا میزند. پرستار سفید پوش جلو می آید و با لبخند میپرسد: _بهتری؟ انگار زبانم نمیچرخد و مرتضی جواب میدهد: _حالش خوب نیست! یه کاری کنین، درد میکشه. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۵ و ۲۷۶ سیاهی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ او خونسرد به مرتضی رو میکند. _شما بیشتر حالتون خوب نیست ها! رنگ و روتون پریده. بهتره برید استراحت کنین. _نمیتونم... شما به خانمم برسین من خوبم. دستان پرستار به سمت سرم میرود و چک میکند. _سرمت تموم شده. الان یکی دیگه برات میزارم. مسکنم بهت میدم. لبخند کوتاهی میزنم و تشکر میکنم. کمی بعد سوزن سرم پوستم را میدَرَد و پیش میرود. نگاه مرتضی روی من زوم شده و نمیتوانم درد کشیدن را در صورتم بریزم و یا حتی آخ بگویم. اگر چه من درد میکشم اما روح او هم آزار میبیند پس به هر طریقی شده خودم را کنترل میکنم تا لبخند از روی لبم نرود. پرستار برای اینکه حواسم را پرت کند، میپرسد: _بچه هم داری؟ به سختی بله میگویم. _چندتا؟ لب میگزم و با مکث جواب میدهم: _دو... تا. لبخند روی لبش به دیدگانم حس خوبی میبخشد. و با گفتن خدا حفظشون کنه، کارش هم تمام میشود. مرتضی تا دم در میرود و تشکر میکند. پرستار میگوید یک ساعت دیگر دکتر برای دیدن مریضها به این بخش می‌آید. نگاهش به پایین است و تنش را به کنار تخت میرساند. _سپردم اونایی که تو رو به این روز درآوردن بگیرن. داییت هم پیگیره ماجرا هست. نمیزاریم به راحتی در برن. صدای مادر را از توی بخش میشنوم که التماس گونه میخواهد بیاید داخل. به در اشاره میکنم و از مرتضی میخواهم برود ببیند میتواند کاری کند یا نه. صدای قدمهایی از توی راهرو به گوشم میرسد و کمی بعد چهره‌ی مادر در چهارچوب در قاب گرفته میشود. دستانش را از هم باز میکند و به حالت افسوس تکان میدهد. دانه های اشک قل خوران از دشت‌ گونه هایش سر میخورد. _فدات بشه مادرت‌. چیکارت کردن نامردا! از حال مادر بغضم میگیرد. دوست ندارم به ذره‌ی سوزنی احساس نگرانی و ناراحتی کند. او بعد از پدر خیلی شکسته شده و بعد از آقاجان ندیده بودم اینقدر بی تابی کند. به طرفم می آید و فوراً دست را روی لبهای خشکم میگذارم و می بوسمش.دست را پشت گردنم میگذارد و قربان صدقه ام میرود. تن صدایش بالا و بالاتر میرود و مجبور میشوم به او بگویم: _مامان جان، میدونم نگرانی اما من خوبم. کمتر بی تابی کن، این بخش پره مریضه. استراحتشون نباید بهم بخوره. آهسته سر تکان میدهد. _آره... پرستارا منو بیرون میکنن ولی خب دست خودم نیست. مثل گوشت قربونی تو رو جلو روم گذاشتن و گفتن اینه بچت. اخه مادر چرا ازین کارا میکنی؟ میخوای منو دق بدی؟ بخدا بعد از آقاجونت دیگه جون و رمقی برام نمونده‌. نکن این کارا رو! درکش میکنم اما مطمئنم اگر او هم حرفهای آن دروغگویان را میشنید و حقیقت زیر زبان ولو میخورد، مثل من حرف میزد. _مامان تو نبودی.‌.. نبودی ببینی چجوری انقلابو به رگبار بسته بودن. اگه چیزی نمیگفتم بعید نبود به امام هم توهین میکردن. سیلی مادر صورتش را سرخ میکند.انگار فهمیده است در عمق ماجرا چه می گذرد. _به امام؟ غلط کردن! _همش حرفای آقاجون جلو چشمم بود. تو که‌ میدونی آقاجون چقدر به ایشون ارادت داشت. مامان اونا میخوان خون آقاجون و شهدایی که تا به امروز دادیم رو پایمال کنن. سرخی چهره اش را درمی‌نوردد. اشک طول مژده اش را طی میکند و پایین میپرد. _خدا لعنتشون کنه. چرا نمیزارن زندگیمو بکنیم. دستانش در میان دستم فشار میدهم. لبخند بغض آلودش هم رنگ احساس مادرانه اش میشود. انگار میخواهد چیزی بگوید که در گلویش گیر کرده. _مامان؟ زیر چشمی نگاهش در تقدیمم میکند. خوشه‌ی نگاهش را می چینم و جانش جانم را آرام میکند. _میخوای چیزی بگی؟ با تعلل نگاه پریشانش را میان زمین و من میچرخاند. صدای تق در بلند میشود و پرستار خواهش کنان میگوید: _وقتتون تمومه خانم. خواهش میکنم خداحافظی تونو بکنید. با باشه‌ی مادر، پرستار با قدمهایش دور میشود. لبهایش را ورمیچیند اما چیزی به لبش نمی آید. تنها آهسته و باب دلداری میگوید: _مراقب بچه ها هستم. تو نگرانشون نباش. تشکر میکنم و کمی خودم را به احترامش تکان میدهم. چادر سیاهش در نظر دور میشود و جلوی در سرش را پایین می‌اندازد و خیلی آهسته لب میزند: _تو از من شجاعتری... بهت افتخار میکنم دختر سِدمجتبی. بی معطلی قدم برمیدارد ک مرا در عالم مبهوت تنها رها میکند. کلماتش در ذهنم میچرخند و لبخندی بر لبم جاری میشود. مرتضی با دستی پر از آبمیوه و کمپوت وارد میشود‌. آنها را روی میز کناری میگذارد. _خب دختر و مادری صحبت کردین؟ لبهایم به حرکت ریزی میچرخند: _آره... دلم از سوپ بی رنگ و رویی که پیش چشمانم هست بهم میپیچد. آخر این هم شد سوپ؟ مرتضی قاشق پر را پیش رویم میگیرد و اصرار میکند کمی بخورم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ او خون
چشمانم را میبندم و محتوایات قاشق را به دهان میریزم. از مزه‌ اش چهره ام بهم میرود. با ضربه‌ی در چشم میگشاید و دکتر و پرستار را میبینم. خانم دکتر روسری اش را سفت میکند و با روی گشاده حالم را میپرسد و از مرتضی میخواهد ما را کمی تنها بگذارد. بعد از رفتن او، همانطور که سرم و برگه های کنار تخت را چک میکند، میگوید: _احساس کردم جلوی شوهرت راحت نیستی. حالا بگو حالت چطوره؟ از روانشناسی اش جا میخورم و از دردهایم میگویم. پانسمان زخم را برمیدارد تا چکی کند. با دیدن بخیه ها دلم ضعف میرود و چشمم را میبندم. _نه، خدا رو شکر رو به بهبوده. بعد هم به پرستار چیزهایی توصیه میکند. عینکش را جا به جا میکند و با لحن سوالی میپرسد: _زخم یادگاری کیه؟ لب برمیچینم و دوست ندارم بگویم که این زخم را از که خوردم. و فقط به "زخم نفاق" اکتفا میکنم. معلوم است برایش پیچیده شده اما به سوال کردن ادامه نمیدهد. دستش را روی شانه ام میگذارد و توصیه میکند خودم را تقویت کنم. چشمی میگویم و با رضایت به طرف در میرود.بعد از رفتنشان در باز میشود و مرتضی می‌آید. _چیز خاصی گفت؟ _نه. _من ازش پرسیدیم کمپوت برات خوبه، گفت آره بخوره. میخوای برات باز کنم؟ سر تکان میدهم که نمیخواهم. خمیازه‌ی مرتضی خستگی اش را لو میدهد. او مثل یک پروانه از وقتی که چشم باز کرده بودم دورم میچرخید. حالا نوبتش شده تا کمی استراحت کند. مچ دستش را میگیرم و از او میخواهم برود و کمی استراحت کند. قبول نمی کند. _من اگه برم ازینجا خسته تر میشم.اینجا که باشم یه نگاه بهت بکنم تموم خستگیام تموم میشه. تا شب لحظه ای چشم از من برنمیدارد. چقدر حس خوبی است کسی را داشته باشی که دلش بند دلت باشد. روزها در بیمارستان برایم به کندی لاکپشت میگذرد. تنها سرگرمی ام شده نوشتن و نوشتن. انگار توفیق اجباری شده است تا اندکی وقت بگذارم و از چیزهایی بگویم که تنها در دلم میگذرد. شبها و روزهایم با طعم درد طی میشود. گاهی اینقدر درد وحشیانه به جانم می‌افتد که نمیتوانم تحمل کنم. بارها خواسته ام ناشکری کنم اما هر بار دهانم به ناشکری لال میشود. قلم در دستانم میچرخد و میگوید از راز هایی که دانه دانه از کنج گنجینه‌ی قلبم بیرون می آید. دلم برای بچه ها پر میکشد. دوست داشتم برای دیگر موهای نرم زینب را با سر انگشتانم نوازش کنم. دستان کوچک محمد حسین را بگیرم و چشمان معصومش از دیدگانم عبور کند. حیف... حیف که ورود بچه ها به بخش میسر نیست. مرتضی هر وقت میرود به خانه، نقاشیهای شان را برایم می آورد. آنچه دلم را تنگ‌تر میکند خط و خطوطی است که من و آن ها را نشان میدهد. هوای ریه هایم را با نفسی عمیق بیرون میدهم. خانم دکتر مثل همیشه شاداب وارد میشود و بعد از بررسی زخمم متعجب میشود. حرفش من و مادر را بسیار خوشحال میکند. _فکر کنم همین امروز و فرداست که تو هم از قفس ما بپری. زخمت فوق العاده خوب درمان شده. داروهاتو مینویسم تا موقع ترخیص حتما بخری و طبق دستورش عمل کنی. چشم میگویم و مادر هم تشکر کنان همراه شان میرود. لبخند از روی لبهایش محو نمیشود. سر از پا نمیشناسد و فردا قبل از این که مرخص شوم به خانه میرود. آش رشته‌ ای که خیلی دوست دارم را میپزد. مرتضی ویلچر را میچرخاند و از بخش بیرون میبرد. اشاره میکنم جلوی ایستگاه پرستاران بایستد. با تک تک شان خداحافظی میکنم و حلالیت میطلبم. به سختی از روی ویلچر با کمک مرتضی بلند میشوم. یک دستم را به صندلی ماشین میگیرم و دست دیگرم را روی پهلویم میگذارم. او میرود تا داروها را بخرد و برگردد.بعد از دو هفته چشمم به آسمان و درختان خشکیده‌ی زمستان می افتد. شیشه‌ی ماشین بخار گرفته و نوک دستم را روی آن حرکت میدهم. قلب شیشه ای روی شیشه آب میشود.در باز میشود و مرتضی با مشمای پر از دارو وارد میشود. جویای احوالم میشود و می گویم از این بهتر نمیشود. با دقت به خیابان ها خیره میشوم. آدمها، گنجشکها و درختها زیر آسمان خدا نفس میکشند. پیش چراغ قرمز فرصتی میکنم تا جست و گریز گنجشکها و پریدنشان را تماشا کنم. دست مرتضی روی دستان سردم مینشیند. با یخ بودن دستانم متعجب میشود و میگوید: _چه سردی! الان با دستام گرمت میکنم. بیشتر از اینکه گرمای دستانش را احساس کنم، گرمای محبتش به خوردم میرود.با توقف ماشین سریع پایین میرود. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۷ و ۲۷۸ او خون
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰ عصا را برمیدارد و در ماشین را باز میکند. چشمکی تحویلم میدهد. _بفرمایین ماهرو خانم. لب میگزم و یک دست را به عصا و دیگری را به مرتضی میدهم. چادرم را از پشت سر جمع میکند تا روی تن خیس کوچه کشیده نشود. چند تا از همسایه ها که مشغول گپ و گفت هستند رو به ما سلام میکنند.من هم سلام میکنم و بعد از احوالپرسی وارد خانه میشوم. مادر در را باز میکند و دود اسپند توی صورتم میپیچد. کمی سرفه میکنم تا حالم جا بیاید. دستم را دور گردنش میبرم. _قربونت برم مامان، چقدر زحمت کشیدی. چشمم به مونا می افتد. همان موقع بچه ها با جیغ و هورا از پله ها پایین میپرند. فرصت نمیشود بگویم پهلویم آسیب دیده و هر دوتایشان دورم میپیچند. دست زینب روی زخمم فشرده میشود و تنها چشمانم را برای لحظه ای میبندم.دلم نمی آید چیزی بگویم و او خجالت زده شود. مرتضی خیلی زود آنها را از من جدا میکند. به مونا دست میدهم و با او احوالپرسی میکنم. هر پله را به سختی بالا میروم. زینب و محمدحسین توی نشیمن می‌ایستند و به تشک و بالشتی اشاره میکنند که کنجی چیده شده. هر دو یک صدا میگویند: _مامان اونجا بشین. قربان صدقه شان میروم. عصا را روی زمین میزنم و خودم را به تشک میرسانم. زینب با لحن کش داری میگوید: _مامان، منو محمد حسین برات درستش کردیم. ما نباید اذیتت کنیم، اینو بابا گفته. آهسته میخندم و به مرتضی نگاه میکنم. مرتضی دستش را میان موهایشان فرو برده و از آنها را صاف میکند. بعد هم قربان صدقه شان میرود: _قربون دختر و پسرم برم. حرف گوش کنای بابا بیاین یه بوس بدین ببینم. به طرفش حمله میکنند و مرتضی با آغوش باز به زمین میخورد. به سختی خنده ام را کنترل میکنم تا جای زخم نسوزد. مونا کنارم نشسته و با خنده بچه ها را نگاه میکند. برمیگردم و دستم را روی دستش میگذارم و میپرسم: _دایی کجاست؟ روسری اش را از کنار تا میزند. _والا یه پاش کمیته اس، یه پاشم تو جنگ. _خب تنهایی پس تو هم. چرا اینقدر کم بهمون سر میزنی؟ تنها سرش را پایین می اندازد و اندکی کنج لبش به خنده کش می آید. _گفتم مزاحم نشم. لب میگزم و از روی دلخوری میگویم: _اصلا اینطور نیست! مراحمی. مادر که از ضعفم خبر دارد فوری سفره را پهن میکند. در همین موقع است که با صدای در بچه ها دست از سر مرتضی برمیدارند و دایی دایی گویان به طرف در میروند. بیچاره وزن هر دوتایشان را تحمل میکند و بغل به دست وارد میشود. بعد هم که آن ها را پایین میگذارد مثل جوجه ها به دنبال دایی میروند. دستم را به دیوار میگیرم تا به احترامش برخیزم که دستم را میگیرد.کنارم مینشیند و مرا در آغوش پر مهر میفشارد. وقتی چشم در چشم هم میشویم، درعمق چشمانش خشم و نگرانی را میبینم.زیر لب درحالیکه دندان بهم میساید؛ مگوید: _قول میدم پیداشون کنم. نمیزارم همین جوری آزاد بگردن. باید تاوان کاراشونو ببینن. از گوشه‌ی چشم صورت مرتضی در تیرس نگاهم است. سرش به زیر است و از حرکت گلوش میفهمم بغضشش را قورت میدهد. مادر از همه میخواهد بیایند کنار سفره، بشقابهای پر آش را بین هم تقسیم میکنم. اشاره میکنم برای بچه ها کم بریزد چون نمیخورند و اسراف میشود. قاشق را در دهانم میگذارم و بوی آش مشامم را نوازش میدهد. نعنا داغ و کشک چه با اینکه آش نکرده. لبهایم را جمع میکنم و تشکر را به گوش مادر میرسانم‌. دایی و مرتضی هم میگویند عجب آشی شده. واقعا که معرکه است! میخواهم کمکشان کنم اما مونا و مادر پا پیچم میشوند. مرتضی درحالیکه دارد سفره پاک میکند؛ میگوید: _شما یه چند وقتی باید از کارای خونه بری مرخصی. ولی من از بس یک ما نشسته ام خسته شدم. تا بود تخت بیمارستان و حالا هم که تشک خانه. بچه ها دفتر نقاشی شان را بهم نشان میدهند. خودم را قانع میکنم که کمی با بچه ها وقت بگذرانم. مداد را روی ورق میکشم و بهشان یاد میدهم چطور یک گل بکشند. محمدحسین مداد را برای لحظه ای از دست می اندازد و بی مقدمه میپرسد: _مامان تو چرا رفتی بیمارستان؟ اندکی به طرفش خم میشوم و دستم را روی گونه اش می کشم. _خب... من رفتم چون یه اتفاقی برام افتاده بود. زینب هم وارد گود میشود. همانطور با مداد گلی را که کشیده ام رنگ آمیزی میکند، میپرسد: _چه اتفاقی؟ _ببینین، گاهی وقتا آدم باید بره بیمارستان تا حالش خوب باشه. حال منم بد شده بود و مجبور شدم برم بیمارستان. زینب رشته‌ی کلام را به محمد حسین پاس میدهد. _خب چرا حالت بد شد؟ انگار سوالاتشان تمامی ندارد. سعی دارم به صورت بچگانه بهشان بفهمانم که چه اتفاقی برایم افتاد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۷۹ و ۲۸۰ عصا را
_بعضی وقتی آدمایی پیدا میشن که ما و کسایی که دوستشون داریم رو دوست ندارن. اینا نمیخوان محترمانه و مثل یه انسان برخورد کنن و کتک و کتک کاری میشه. فکر کنم طول میکشد تا حرفهایم را متوجه شوند. دایی که میرود مادر و مرتضی برای بدرقه شان میرود. چند دقیقه ای میگذرد و خبری ازشان نمیشود. دستم را به دیوار میگیرم و با ناله از جا بلند میشوم. دستم به پهلویم است و چند باری مادر و مرتضی را صدا میکنم اما خبری نمیشود. سرکی به حیاط میکشم و میبینم لب باغچه نشسته اند. دستم به دیوار است و قدمهای کوتاه برمیدارم. دستم را از روی دیوار برمیدارم و با دو قدم خودم را به نرده میرسانم. مرتضی با دیدن من جا میخورد و سریع بلند میشود. مادر هم با دیدن واکنشش برمیگردد طرفم. مشکوک نگاهشان میکنم و بعد از این که آب دهانم را قورت میدهم؛ میپرسم: _چیکار میکنین؟ مرتضی شانه بالا می اندازد و همراه لبخند میگوید: _اشکال داره دوماد و مادرزن دو کلوم حرف بزنن؟ مادر آهسته میخندد و به بازویش میزند. صدای در می‌آید و با تعجب میپرسم: _کیه؟ مادر چادرش را مرتب میکند و میگوید: _حاج حسن اومدن. لب میگزم و با عجله میگویم چادر بهم بدهند. مرتضی چادر را از روی جا لباسی برمیدارد و به دستم میدهد. دستم را بالا میبرم تا بالای چادر را مرتب کنم که پهلویم درد میگیرد. حواسش به من است، پیش می آید و دستی به چادرم میکشد. چشمانش را در میان صورتم میچرخاند و با لبخند میگوید: _مثل همیشه ماهرو! لبخند میزنم و یا الله حاج حسن بلند میشود. به مرتضی اشاره میکنم به استقبالشان برود. دوباره به طرف نرده ها میروم و از بالا سر تکان میدهم. حاج آقا بالا می آید و سرش را پایین می اندازد. _سلام، چیکار کردین دختر سِدمجتبی؟ از خجالت سرم به پایین سر میخورد. _سلام. خوش اومدین، خوب هستین؟ تشکر میکند و مرتضی ایشان را به داخل تعارف میکند. حاج خانم پیش می آید و باهم روبوسی میکنیم. حمیده هم از پشت حاج خانم کنار می‌آید و با لبخند و نگاهی نگران سلام میدهد. لبخندی میزنم که حالم خوب است. دستم را به سختی به کمرش میرسانم و به خودم نزدیکش میکنم. زیر لب میپرسد: _سالمی؟ حالت خوبه؟ سر تکان میدهم و بلافاصله خبر حال خوشم را میدهم. مادر دستم را میگیرد و پس کلی تعارف بعد از آنها داخل میشویم. حاج خانم پاکتی را از زیر چادرش درمی‌آورد و توی آشپزخانه میگذارد.هر کسی گوشه ای مینشیند. حمیده کنار تشکی که برایم پهن شده نشسته و گاهی لبخندش را به رخم میکشد. حاج حسن و مرتضی در کنار هم بالای مجلس نشسته اند. رشته‌ی کلام به دست حاج آقا می افتد. _خب... ان شاالله خدا سلامتی بده. والا خوبی های شما خانواده برای ما اثبات شده است. اگه دیر به دیر بهتون سر میزنم بنده رو ببخشید. لیاقت دیدار شما عزیزان رو ندارم. مادر لبه‌ی چادرش را از دهان درمی‌آورد و زیر لب میگوید: _استغفرالله، این چه حرفیه حاج حسن. خوبی از شماست. _نه، جرئتی که در سید مجتبی بود در من نیست و بی اغراق میگم. اصلا توی عمرم کسی رو سراغ ندارم که مرام سید رو داشته باشه. همگی سر تکان میدهیم و او ادامه میدهد: _و حالا هم رگ غیرت ایشون در دخترشون ادامه داره. من از اول که ریحانه خانم رو دیدم میدونستم یه روحیه شجاعت درونشون هست. نزدیک است از خجالت آب شوم. مادر سینی چای در دستش است و مرتضی سریع بلند میشود و خودش چای تعارف میکند. زینب و محمدحسین دور حمیده جمع شده اند و شیرین زبانی میکنند. حاج آقا از وضعیت امروز میگوید؛ گاهی از جنگ و گاهی از منافقین. همگی آه میکشیم و دوباره حرفها و اهانتهای آن مرد به ذهنم برمیگردد. کمی بعد حاج حسن یاعلی گویان بلند میشود تا برای نماز به مسجد شان بروند. میخواهم بلند شوم اما حمیده و حاج خانم نمیگذارند. به اجبار نیم خیز میشوم و تا وقتی از خانه بیرون نرفته اند خوش آمد بهشان میگویم. سرم را روی بالشت میگذارم و هوای ریه ام از دهان بیرون میدهم. از اینکه مثل گوشتی یک جا نشسته ام از خودم بیزارم و از طرفی وقتی زیاد می‌ایستن و راه میروم بخیه هایم میسوزد. مرتضی هم گرفتاری هایش شروع شده و تا بعدازظهرها به خانه نمی آید. از اینکه فشار خانه به دوش مادر است خیلی معذب هستم. یک روز مادر برای خرید بیرون رفته پا میشوم تا ناهار درست کنم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷