eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گل‌نرگس ✨#پارت58 📚#یازهرا _______________ نرگس)) حاضر شدم که بریم..
.. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________اه مامان من بدم میاد 😒 میرم تو اتاقم -نرگس بابا چای بیار +مامان نواه شوهرتو -عجب😂 خب ببر چی میشه +بدم میاد برم جلو این پسره -برو زشته (به زور چایی هارو بردم اه چقدر موذب بودم حتی با چادر فکر میکردم داره نگام میکنه اما وقتی که من از آشپزخونه بیرون اومدم سرش پایین بود و داشت. بابام حرف میزد وقتی هم چای برم نگاه نکردن اصلا فکر. کنم متوجه شد پسریه ه.ی..... سریع رفتم تواتاقم وای خدا این چرا نمیره سرمو رو بالشت گذاشتم که بخوابم آرمان))) نیما رفت خیلی خوشحال بودم از اینکه میخواییم بریم شمال بالاخره هم بابام راصی شد هم نیما شهادت امام رضا نزدیکه قرار شد منو نیما همراه خانواده بریم مشهد بعد از اون طرف منو نیما بریم شمال... من نمیخوام برم مشهد بدم میاد من گفتم منو نیما مستقیم بریم شمال نیما گفت من دوست دارم شهادت امام رضا مشهد باشم بعد میریم شمال😒 حالا شمال رفتنمونم زیاد طول نمکشه به محض اینکه بابام اینا خواستن بیان شهر خودمون منو نیما هم باید زود خودمونو برسونیم اه همش سه چهار روز ما شمالیم😒 ولی خب بازم خوبه.. راستی من امروز شماره اتنا رو از تو گوشی دزدیدم😁 سیوش کردم اتنا خانوم😌 از صبح انلاین نشده من هنوزم منتظرم انلاین شه باش پیا بدم گوشیو برداشتم نوشته بود انلاین وااییییییی اینهمه استرس برا چیه خدااااااا _سلام -سلام شما؟! _خوبی؟ -جنابعالی؟؟ _اتنا خانم من میخام یه چیزسوبهت بگم من داداش نرگسم -نرگس کیه دیگه؟؟ _نرگس راد همسایتون -اها اتفاقی افتاده؟ _نمیدونم چطور بگم.. -چیو،بگین _شما وقتی میومدی خونه ما برا دعا یه جورایی مهر شما به دل من نشسته😔 -ببین اقا ارمان من بخاطر شما، نرگس چند دفعه گفت بیا خونمون، بخاطر تو نمیومدم، چون ادم نیستی، چون میترسم ازت، من دخترم بهت احساس بدی دارم به خاطر اینکه شما پسری 😏یا باید. زود ازدواج کنم یا باید از این خونه بریم، هر وقت تو کوچه دیدمت سریع رفتم توخونه، من توخونمون میترسم تنها بمونم همیشه میگم اینا یه پسر خراب دارن من نمیمونم تو خونمون تنها،، چند بارم مامانم بهم گفت میگم نرگس بیاد پیشت.. اما من از اونجاایی که نرگس بهم گفته داداشم به پیامبر و امام ها اعتقاد نداره نمیخوام نرگس هم بیاد خونمون من واقعا از تو میترسم و ازد متنفرم الان بلاکت میکنم دیگه هم به من پیام نده ✋🏻💔.. (سه ساعت فقط در حال نوشته.. پیامشو که خوندم قطره های اشک از کنار چشمم پایین می امد چند بار پیامو خوندم و اشکام بیشتر میشد.. چرا میترسه از من 💔 من که تا بهحال نگاه هیچ نامحرمی نگاه نکردم رو هیچ دختری نظر نداشتم چطور میتونه اینقدر زود قضاوت کنه راجبم.. بلاک شدم فقط میخواستم نرگس نفهمه خدایا نگه بهش تاحالا هیچ وقت اینجور گریه نکرده بودم.. باید جتما زنگ بزنم به نیما بگم تو نه به هیچکس میگه هم بهترین راهو جلوم میزاره اما این موقع نمیشه 💔 _نیماا -سلام خوبی؟؟ _رسیدی خونه؟؟ -اره قربونت رسیدم _باشه خدافز.. -بگو چی میخواستی بگی.. -هیچی خدانگهدار (نتونستم بهش بگم گوشیو قطع کردم.. بهترین کار گریه بود برام.. نیما چند بهر زنگ زد جواب. ندادم گوشیمو خاموش کردم.. تقریبا ساعت یک بامداد بود بدون اینکه کسی متوجه شه رفتم از خونه بیرون روبه روی درشون نشستم. داخل یه پیام رسان دیگه ای بهش پیام دادم (داری راجب من اشتباه فکر میکنی از شانس خوبم انلاین شد و دید.. -شما؟ _آرمان😔 -باز تو مگه نگفتم به من پیام نده میگم به بابات _یه دقیقه بزار منم حرف بزنم -بفرما _من اونجوری که تو فکر میکنی نیستم من تاحالا رو هیچ دختری نظر نداشتم خودمم خیلی زیاد رو محرم نا محرمی حساسم.. من نمیخوام از راه اشتباه پیش برم.. من راه درست رو انتخاب میکنم.. -راه درستت الان چیه؟؟ _خواستگاری بعد ازدواج -خب بیا خواستگاذی من چه کارت دارم؟؟ _واقعا؟؟ -اره بیا بعد جوابم بگیر منفییی _خب جواب منفیه چرا بیام😕 -خواستگاری همینه _اشکال نداره من میام خواستگاری چرا جوابت منفیه؟؟ ‌-خب بیا.. میخوای بدونی؟؟ چون من یکی دیگه رو دوست دارم.. _هماهنگ کن با خانوادت ببین اجازه میدن من بیام.. -تو خواستگار منی. نه خواستگار خونوادم ربطی به اونا نداره،، نظر اونام هیچ اهمیتی نداره.. _چطور ربطی به خانواده نداره -برا من مهم نیست _کیو دوست داری تو؟؟ -اسمش پرهامه دوستمه عاشقش شدم اونم عاشقمه خانوادمم نمیدونن چون خودش ازم خواست نگم _باهاش بیرونم میری؟؟ -بله😊 یواشکی _از اون که میری باهاش و نمیشناسیش به صورت پنهان میگردی باهاش نمیترسی از منی که خوانوادتتم میشناسنم میترسی؟؟ -اره من به پرهام اعتماد بیش از صد درصد دارم... _نگرد باهاش -به تو چه کی هستی مگه _اصلا به عنوان داداش بهت میگم نگرد باهاش ،، حداقل میگردی به خانوادت بگو ،، داره گولت میزنه -به توچه.تو میخوای بیای خواستگاری خب من کَمِت میارم
..یازهرا ..: .. ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________ (خیلی ناراحت شدم.. گوشیو پرت کردم وسط کوچه سرمو روی پاهام گذاشتم احساس افسردگی و بدرد نخوری احساس تنهایی و بی کسی دلشکستگی من کل زندگیمو فقط ریختم به پای این دوستای لعنتی کوشون کجان الان حال منو بفهمن اونا جز بد بختی آوردن چکار کردن برا من اونا مانع خدمت رفتنم شدن اونا مانع درس خوندنم شدن کجان الان دو روز گوشیو خاموش کردم کی سراغمو گرفت من خانوادمو گم کردم با اینا،، هیچکس به من اعتماد نداره،، اصلا حالم دریای طوفانیه،، ما مطمئنم برم شمال باهاشون درد دل کنم کلی حالمو خوب میکنن همین جور که داشتم با خودم حرف میزدم نوری خوردتو چِشَم دقت کردم نور چراغ ماشین بود با دقیق تر نگاه کردن نیما بود این چی میخواد خداایا به سختی تو اون وقت تنگ اشکامو جمع کردم.. اما از چشام همچی معلوم بود گوشیو از وسط کوچه برداشتم نیما اشاره کرد برم پیشش بشینم -سلام _علیک -چته _چرا اومدی -معلوم هس چته تو زنگ میزنی میگی کاری ندارم بعد گوشیتو خاموش میکنی 😐 نگرانت شدم اومدم ببینم چی شدی _این موقع شب نگران من شدی -بخدا اینقدر خواب داشتم بخاطر تو اومدم بگو ببینم چی شدی این موقع تو کوچه چی میخوای گوشیت چرا اون وسط انداختی _همینطوری -آرمان چی شدی؟ از چی ناراحتی _من ناراحت نیستم دوروز گوشیمو خاموش کردم هیچ کدوم از بچا هیچی نگفتن بهشون پیام دادم حواسشون نبود جواب ندادن -ینی بخاطر این ناراحت شدی 😂 این که از روزم روشن تره😂 نه آقا آرمان این تنها باعث نمیشه که تو ناراحت شی، افسرده شی، احساس شکست غرور کنی نصف شب بیای بیرون گوشیتو خاموش کنی،،، ‌(همین جور که نیما داشت میگفت من بغضم ترکید نیما سعی داشت آرومم کنه واقعانم بعضی حرفاش راست بود کلی باهام حرف زد تا اینکه _دختر همسایمونه اینه خونشون 😔 -
..یازهرا ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 __________________ -باشه فراموشش کنی.. _بخدا نمیتونم نیما خیلی سعی کردم نمیشه😔 -عاشقش شدی _نه عاشقی نیست فقط مهرش به دلم نشسته من نمیخوام از راه نادرست پیش برم به خودشم گفتم میخوام بیام خواستگاری -خب؟ _گفت بیا منم جوابم منفیه یه پسریو دوست داره اسمش پرهامه -خب دیگه ببین الان تو فرض کن باهاش ازدواج کردی تو همه زندگی ها دیگه دعوا هست اگه پس فرد ازدواج کنی باهاش مطمئن باش بهت سرکوفت میزنه بیست چهار ساعت میگه من میخواستم با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم من با اون خوشبخت میشدم _مهم نیست -خب چی مهمه _نمیدونم کمکم کن نیما تورو خدا _من چه کاری از دستم برمیاد بهترین کار اینه که فراموشش کنی راجبش هیچی به خانوادت نگو -اصلا نمیدونم چی کار کنم😔 نمیتونم مطمئنم _اوه بابا حالا میگی چی شده بسهه از خدا کمک بخواه -نیمااااا دورغههه خدا اگه میخواست کمک اصلا مهر این دختره رو تو دلم نمی انداخت -این حرفا رو نزن نیما تو الان فکر میکنی خدا مهرشو انداخته تو دلت.. پس مطمئن باش خودش درستش میکنه.. _یعنی میرسم بهش؟؟ -اگه صلاح باشه _اقا یعنی چی هرچی صلاح باشه اه وقتی خودش مهر یکیو انداخته تو دلم بعد با بشینم ببینم صلاحه یانه من که نگاه هیچکس نکردم وقتی خدا چشا منو رو این دختره گذاشته تقصير من چیه نیمااا اگه صلاحش نباشه چیییی اهه.. خدایا من چه گناهی که کردم که باید سرنوشت منو بنویسی _خودت اصلا میفهمی چی میگی😂 همچی دست خداست تو کار خدا که نباید دخالت کرد بندشی اصلا دوست داره اذیتت کنه شاید اصلا خدا میخواد امتحانت کنه که قطعا یه امتحانه کل زندگی پر از امتحان های سخت و اسونه شاید میخواد یه تلنگُر بهت بزنه شاید اصلا تو اخرش باهمین دختره ازدواج کنی شاید دختره عاشق تو بشه -نمیشه نیما نمیشه 😔💔 _تو از کجا میدونی هر چی خدا بخواد نشد که نشد مطمئن باش لیاقت تو رو نداره برا خودت ارزش قائل باش.. درست میشه همچی نگران نباش -نمیشه تو اصلا نمیفهمی _چرا اتفاقا خيلیم هم خوب درکت میکنم تو این راهی که وارد شدی من آسفالتش کردم اخوی 😂 -واقعا؟؟ تو تاحالا عاشق شدی؟! چکار کردی؟ بهشم نرسیدی که.. _تو از کجا میدونی بهش نرسیدم -رسیدی کوش؟😐 نکنه ازدواج کردی؟! _بلههه -دروغ میگی نیما _من!!! - نگفته بودی بهم به بابام بگم خیلی خوشحال میشه خوشبحالت _چرا خوش به حالم بخاطر اینکه ازدواج کردم؟؟! ‌-نه بابا تو همچین عُرضه ای نداری ازدواج کنی -میدونم _نیمااااا...؟ -ببین یه بار قبلا هم گفتم بهت.. فقط احساس به یه نفرونمیگن عشق.. آدم میتونه عاشق خیلی چیزا بشه.. مثلا من عاشق شهیدا شدم خیلی کمکم میکنن یه بار رو یک دختر نظری داشتم زندگی نامه یه شهید رو داشتم میخوندم داشت سوزن میزد رو چشاش بعد بهش میگفتن چرا اینکار میکنی گفت سزای چشمی که نامحرم بیوفته همینه.. خیلی تاثیر گذار بود.. فراموشش کردم خیلی راحت همیشه به خودم میگفتم نمیتونم فراموشش کنم. اما خیلی خوشحالم که فراموش شد میدونی چی بود عاشقش نبودم فقط میخواستم بهش برسم و خوش بختش کنم.. تمام هدفم همین بودفقط _هدف منم همینه😔چکار کردی بعدش؟! - دختره عاشق یکی دیگه بود من بهش گفتم این پسره موندگار نیست کلی بیاحترامی کرد و اخرشم گفت تو بچه ای هیچی سرت نمیشه من بهش گفتم پشیمون میشی ولی. اگه باز برگردی من دوست دارم یکی از اقواممون بود بهش گفتم به بابام گفتم بابام راضی بود مامانم راضی بود رفتیم خواستگاری خیلی بهمون تیکه انداختن.. بابام خیلی ناراحت شد.. بخاطر ناراحتی بابام سعی کردم قیدشو زدم.. همین یه تلگر بود که قبل ازدواج عاشق نشم.. ‌-الان اگه برگرده و پشیمون باشه چی؟؟ دوسش داری؟! -درسته گذشته ها گذشته اما خب نه.. درسته یه حس بوده اما نه.. بابامو خیلی ناراحت کردن خودم که اصلا نگم. توبه کردم شهیدی رو راهنمای خودم گذاشتم.. مطمئن بودم خیلی کمکم میکنه همین جورم شد.. قول دادم فراموشش کنم اصلا نمیدونم چی یکماه نشد قیدشو زدم.. کاملا متنفر شدم ازش.. برا خودم ارزش قائل شدم.. برگشت ارمان باورت میشه اونی عاشقش بود نمیدونم چشون چیشده بود یه مشکلی بود احتمالا که قید همو زده بودن.. اومد پیش بابام کلی التماس کرد بابام گفت نیما نمیخواد تورو ببینه اومده بود گریه میکرد من خودم باورم نمیشد گفت میخوام صحبت کنم باهات رفتیم نشستیم توحیاط خونمون یه گوشه.. اشکاش داشت میریخت😂 کلی معذرت خواهی کردم گریه کرد میگفت ببخشید من اشتباه کردم اون نامرد منو گول زد خودش زن داشت زنشم در جریان بود همچیه منو دزدید _چیییییی‌؟؟؟؟؟ -دروغ میگفت😂 ولی خب واقعا پسره خیلی نامردی کرد در حقش.
..یازهرا ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ____________________ کلی حرف زد اخرشم من با خونسری گفتم هرچی بین ما بود تموم شده رفته اینایی که گفتی به من چه ربطی داره الانم بروو گفت تو خودت گفتی اگه برگردی من دوست دارم الان چیشد پس. گفتم به همین خیال باش _چه داستانی گفتی 😂دمت گرم -به جون خودت واقعیه ارمان باور نکن اصلا.. _من چکار کنم؟! نمیتونم -باز میگه نمیتونم من دارم سه ساعت چی میگم اینجا بخدا من احساسم بیشتر تر از تو بود به اون دختره.. -خب اقا تو فراموشش کردی چون هیچ وقت ندیدش دیگه من این همسایمونه روز میبینمش😔 نمیشه به بخدا نمیشه _چطور ندیدمش؟؟ یکی از اقواممون بود.. قبلا خونه مامان بزرگ زندگی میکردیم ما طبقه پایین بودیم اونا طبقه بالا 😐 بیست چهار ساعت جلو چشام بود _چطور شدکه.... -بی محلش کردم.. _دارم خواب میرم نیما ولش کن دیگه نگو -برو بخواب _ممنون که اومدی -کاری نکردم که _فعلا خدا نگه دار -خدا حافظ فردا عصر بیا بریم بیرون _باش رفتم تو اتاقم اولین کاری که کردم رفتم یه سوزن از وسایل خیاطی برداشتم حرفای نیما تاثیر گذار بود اصلا اون کیه که اینجور میگه به من. شروع کذدم سوزن زدن روی پلاکام😫😂 درد داشت ولی خب بابام بفهمه چی کاش قبلش بزه نیما گفته بودم الان اون دختره میاد به نرگس میگه خدایاااا امشب به جای اینکه برمتو سایت رمان رفتم یه زندگی نامه شهید دانلود کردم حدود یک ساعت شدکه کامل خوندمش واقعا خیلی تا یثر گذار بود 😭با خوندن اون زندگی نامه از روز بعد همچی برام متفاوت بود. احساس تنهایی نمیکردم همیشه فکر کردم یکی هست مواظبمه خیلی دوست داشتم الان سر قبر شهید بودم بهش میگفتم کاش خداهم اندازه شما به منم کمک میکرد دوست داشتم بمیرم نیما همیشه میگه خوش به سعادتشون وقتی بیشتر راجب شهید تحقیق کردم دیدم قبرش تو شهر خودمونه😭پیشمون بودم از خودم از زنده بودنم از کلی عزاوجدان داشتم فکر نمیکردم اینقدر گناه کار باشم منی که قبلا عاشق نماز خوندن بودم بچگیم خیلی برام سخت بود اون لحظه من کاملا خدا رو فراموش کردم زندگی نامه ها رو که خوندم اتیش گرفتم اونا بخاطر ما اونا بخاطر امنیت یک کشور از عشقشون گذشته بودند😭بعضیا حتی بچه هاشونو ندیده بودند 😭از خودم متنفر شدم.. دوست داشتم مثل بچگیم باشم کاش خدا منو میخشید 😭کاش خداناهامو نادیده میگرفت 😭خدایاااااااا با شرمندگی از شهید کمک خواستم😔 اولین کاری که کردم تمام اهنگامو پاک کردم. تماماهنگ های حرامو پاک کردم. بجاش مداحیایی که شهیدا گوش میدادن ریختم.. رفتم کنار شیر آب وضو 😭وضو بلد نبود م😔از اینترنت گرفتم.... وضویی گرفتم.. امشب با همه ی شبا برام متفاوت بود یه احساس ترس داشتم... فکر میکردم من یه شیطون شدم😭از خودم تنفر داشتم.. راجب امام زمان خوندم. امامی که وجودش اصلا اعتقادی نبود.. دوست داشتم از ته دل بگم شرمنده ام. 😭شرمنده شدم و فهمیدم چقدر اشک امامو در اوردم.. ذکر بلد نبودم یه اعوذ بالله و بسم الله گفتم.. سرمو گذاشتم رو بالشت اروم خواییدم یکی میخواست بیدارم کنه.. یکی داشت صدام میزد.. یه صدای خیلی قشنگ، مثل اون صدا جایی نشنیده بودم.. هی میگفت امیر محمد، امیر محمد.. با من نبود.. یکدفعه یادم اومد اسم اصلیم امیر محمده نه آرمان بخاطر اینکه ایمم مد باشه گفتم ارمان صدام کنن.. یه دقیقه از این اسم متنفر شدم.. باز صدا اومد امیر محمد پاشو امیر محمد بیدار شدم اول فکر کردم یک نوره یکم دقیق شدم یه اقایی ایستاده بود به احتمال زیاد بابام بود قیافشو ندیم فقط یه جور سایه بود اما نمیدونم چرا فکر میکردم داشت لبخند میزد .. لامپ رو که روشن کردم هر چی نگاه کردم کسی نبود.. نگاه کردم لامپ اتاق نرگس روشنه اتاق بابام اینا روشنه در اتاق نرگس باز بود داشت نماز می خوند منی که اصلا حال نداشتم برا نماز بلند شم امروز با کلی حس و حال عجیبی بیدار شدم.. اول گوشیو برداشتم شماره تمام دوستام پاک کردم فقط نیما بود و خانوادمون و اتنا بعد رفتم وضو گرفتم مثل دیشب یوا شکی که کسی نفهمه..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_پنجم آروم به سمت عاطفه و مریم رفتم، سرکوچه ایستاده بودن، هف
🌸🍃رمــان ... 🌸🍃 قسمت با بهار وارد ڪلاس شدیم، بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند شد، 📲با دست زدم روے پیشونیم و گفتم: _واے!چرا خاموشش نڪردم؟! 😬 سریع از تو ڪیفم موبایل رو درآوردم و جواب دادم. _جانم مامان. _هانیہ جان دارم میرم بیرون ڪلید برداشتے؟ انگار هول بود! با شڪ گفتم: _آرہ،چیزے شدہ؟😟 مِن مِن ڪنان گفت: _خب...خب... 😥 نگران شدم،با عجلہ از ڪلاس بیرون رفتم،بهار هم پشت سرم اومد! _مامان چے شدہ؟براے بابا یا شهریار اتفاقے افتادہ؟😨 _نہ عزیزم نہ! با حرص گفتم: _پس چے؟!قلبم اومد تو دهنم!😨 خندہ اے ڪرد و گفت: _نہ دختر!😄 فاطمہ و مریم اینجا بودن،مریم دردش گرفت بردنش بیمارستان🏥💨🚙 منم دارم میرم! قلبم یخ زد، احساس ڪردم یہ نفر با پتڪ بہ سرم ڪوبید اما... من فراموشش ڪردم؟نہ؟باید ڪامل فراموش میڪردم باید میگذشتم از احساسم... با سردے تمام ڪہ خودم یخ زدم گفتم: _آهان!خداحافظ!😕 مادرم متوجہ حال بدم شد با ملایمت گفت: _هانیہ!😟 +مامان جان ڪلاسم دارہ شروع میشہ، خداحافظ!😐 سریع علامت قرمز رنگ رو لمس ڪردم! بهار با نگرانے گفت: _چے شدہ؟!😟 برگشتم سمتش،شونہ هام رو دادم بالا و گفتم: _هیچے بابا،دختر امین دارہ بدنیا میاد!😐 _ناراحت شدے؟😕 سرم رو بہ نشونہ منفے تڪون دادم و گفتم: _خوشحالم نشدم! بے اختیار قطرہ اشڪے😢 مزاحم از گوشہ چشمم بہ زمین سرد افتاد، سقوطش صداے مرگبار سقوط احساسم💔 رو میداد! بهار بغلم ڪرد و گفت: _گریہ ندارہ ڪہ خل!مگہ مهمہ؟! با صداے لرزون گفتم:😢 _نہ!خداڪنہ دل دخترشو پسر همسایہ نبرہ! _خانم هدایتے! صداے سهیلے بود!سریع از بهار جدا شدم و دستے بہ صورتم ڪشیدم. همونطور ڪہ زمین رو نگاہ مے ڪرد گفت: _مشڪلے پیش اومدہ؟ +نہ! بازوے بهار رو گرفتم تا بریم سر ڪلاس ڪہ سهیلے گفت: _خانم هدایتے چند لحظہ!✋ بهار نگاهے بهمون انداخت و وارد ڪلاس شد، سهیلے چند قدم بهم نزدیڪ شد،دست بہ سینہ رو بہ روم ایستاد. _عظیمے مشڪلے پیش آوردہ؟😠 منظورش بنیامین بود،سریع گفتم: _نہ!نہ!اصلا ربطے بہ دانشگاہ ندارہ! همونطور ڪہ دیوار پشت سرم رو نگاہ مے ڪرد گفت: _میخواید امروز ڪلاس نیاید؟😐 مطمئناً نمیتونستم سر ڪلاس بشینم، قلبم بہ ڪمے آرامش احتیاج داشت،جاے زخم هاے قدیمے تیر مے ڪشید!😔💔آروم گفتم: _میشہ؟😒 سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد و گفت: _یاعلے!✋ رفت بہ سمت ڪلاس،زیر لب گفتم:خدا خیرت بدہ! راہ افتادم بہ سمت نمازخونہ! بہ آغوشش احتیاج داشتم!✨ 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_ششم با بهار وارد ڪلاس شدیم، بهار خواست چیزے بگہ ڪہ صداے زنگ
🍃🌸رمـــان ... 🌸🍃 قسمت بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت: _دیروز ڪلاس نیومدے نگرانت شدما!😊 آبمیوہ رو از دستش گرفتم،همونطور ڪہ نے رو وارد پاڪت مے ڪردم گفتم: _حالم زیاد بد نبود اما طورے هم نبود ڪہ بتونم سرڪلاس بشینم خدا سهیلے رو خیر....😊😟 حرفم نصفہ موند،با دیدن صحنہ رو بہ روم دهنم باز موند،😳😥بهار از من بدتر!😨 سہ تا طلبہ 👳♂👳♂👳♂ڪنار سهیلے ایستادہ بودن و باهاش دعوا مے ڪردن! یڪے شون انگشت اشارہ ش 👈رو بہ سمت سهیلے گرفت خواست چیزے بگہ ڪہ چشمش افتاد بہ من!👀 با دیدن من پوزخند زد و گفت:😏 _یار تشریف آوردن! سهیلے سرش رو بہ سمت من برگردوند، برگشت سمت طلبہ! با ڪلافگے گفت: _بر فرض بگیم درستہ بہ چہ حقے تو جمع آبرو میبرے؟حدیث بیارم؟ 😐✋ طلبہ با عصبانیت😠 یقہ پیرهن سهیلے رو گرفت و گفت: _دارے آبروے این لباس رو میبرے! با گفتن این حرف یقہ سهیلے رو ڪشید بہ سمت خودش! یقہ پیرهنش پارہ شد! باید بہ سهیلے ڪمڪ مے ڪردم! محڪم و با اخم گفتم: _آقاے سهیلے مشڪلے پیش اومدہ؟😠 بہ سمت دانشگاہ اشارہ ڪردم و ادامہ دادم: _خبرشون ڪنم؟ دست چپش رو بہ سمتم گرفت،یعنے صبر ڪن!✋ یقہ پیرهنش رو گرفت، صورتش سرخ شدہ بود،😤نفس عمیقے ڪشید و زل زد تو چشم هاے طلبہ،بہ من اشارہ ڪرد و گفت: _زنمہ!😠 چشم هام😳 داشت از حدقہ مے زد بیرون!بهار با دهن باز نگاهم 😧ڪرد! طلبہ با تعجب نگاهش ڪرد،چندبار دهنش رو باز ڪرد ڪہ چیزے بگہ اما نتونست، سرش رو انداخت پایین! سهیلے ادامہ داد: _یہ لحظہ بہ این فڪر ڪردے؟!😠 با پشت دستش ضربہ آرومے بہ شونہ پسر زد و گفت: _من این لباسو پوشیدم بدتر از این نشونش ندن! اینے ڪہ تن منہ عبا و عمامہ نیست چشمات چے مے بینن؟!👳♂😠 😬با حرص نفسش رو داد بیرون، سرش رو بہ سمت من برگردوند، چشم هاش زمین رو نگاہ مے ڪرد! _عظیمے دارہ مشڪل ساز میشہ! با دست بہ سہ تا طلبہ رو بہ روش اشارہ ڪرد و گفت: _مے بینید ڪہ!😠 بند ڪیفش رو محڪم روے شونہ ش گرفت و فشار داد! 👀نگاهے بہ دوست هاش انداخت و راہ افتاد بہ سمت خیابون! چیزهایے ڪہ مے دیدم برام گنگ بود اما با اومدن اسم بنیامین همہ چیز رو حدس زدم، بہ خودم اومدم و دوییدم سمت سهیلے! نفس نفس زنون صداش زدم: _آقاے سهیلے!😒 ایستاد،اما برنگشت سمتم،با قدم هاے بلند خودم رو،رسوندم بهش! _نمیدونم چہ اتفاقے افتادہ ولے مطمئنم بنیامین عظیمے ڪارے ڪردہ،من واقعا عذر میخوام نمیدونم چے بگم!😔 زل زد بہ ڪفش هام،👀👟 چهرہ ش گرفتہ و عصبانے بود!😠 _مهم نیست!میدونم باهاش چے ڪار ڪنم تا یاد بگیرہ با آبروے دونفر بازے نڪنہ! با شرم ادامہ داد:😓 _اون حرفم زدم بہ دوست هام یہ درسے دادہ باشم! دستے بہ ریشش ڪشید. _همون ڪہ گفتم زنمہ! با گفتن این حرف رفت،شونہ م رو انداختم بالا،مهم نبود!😕 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_هفتم بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت: _دیروز ڪلاس
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت روسرے نیلے💜 رنگے برداشتم، بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:😬 _بدو دیگہ! از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم: _حرص نخور پیر میشیا!😊 فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین!😒 بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن!😟😕 پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ، 😥 عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بے فڪر بود!😣 اما سهیلے ساڪت بود، چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت! دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون. _هانیہ خوبے؟😟 میدونستم منظورش چیہ! فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!😕 همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم: _براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت نیستم!😊 چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم. _بریم؟😌 با شڪ نگاهم ڪرد و گفت: _بیا! عروسڪے ڪہ براے دختر👼 امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند😊 نگاهش ڪردم، این ڪادو میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ! همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم، مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید: _ڪیہ؟ _ماییم! در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم، مادرم چند تقہ بہ در 🚪زد، چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد، سرم رو انداختم پایین، هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم: _سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!🙂 بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد: _سلام،ممنون بفرمایید داخل! پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن، راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!😊 وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود 😇روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت: _خوش اومدید!☺️ عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے👼 رو بغل ڪردہ بود! ضربان قلبم بالا💗 رفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے! بے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم 😊😘و تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب🍽 و ڪارد وارد اتاق شد، بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون، با ظرف میوہ🍇🍏 برگشت،خم شد براے تعارف میوہ، سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم! عاطفہ ڪنارم نشست و گفت: _خالہ هین هین ببین دخترمونو!😍 نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم: _اسمش چیہ؟☺️😍 عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت: _هستیِ عمہ! گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے!😊 با مِهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد!😌😎 🍃🌸ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe