eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #سی_ام بهار با ناراحتے گفت:😒 _حالا جدے نمیاے؟ با یادآورے ماجراے چن
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد 🌬بہ بازے گرفتہ بود. ڪلید رو انداختم داخل قفل🔐 و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مے شدم گفتم: _مامان خانم خودت هے بہ ما گیر مے دے پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟😕 چادرم رو درآوردم و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد! در رو بستم و بلند گفتم: _مامان!🗣 جوابے نگرفتم، وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت مے ذاشت، اما خبرے از یادداشت نبود!😨حس بدے بهم دست داد، دلشورہ! سریع موبایلم 📱رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش 🎶با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود!😨😳 نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم! با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار 😒وارد شد! ڪمے آروم شدم، نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ! رو بہ روش ایستادم و گفتم: _داداش چیزے شدہ؟ 😟 چیزے نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم.🚶♀ _شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے!♀ برگشت سمتم، دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم! لب هاش بہ هم خورد: _مریم تصادف ڪردہ! گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ! گفتم: _چیزیش شدہ! اتفاقے براے هستے افتادہ؟😨 سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد: _نہ هستے همراهش نبودہ!😔 با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد: _هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ!😞 چشم هام رو بستم، سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود!مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ! همش توے سرم مے چرخید! احساس عجیب و بدے داشتم! چشم هام رو باز ڪردم: _بگو شوخے میڪنے!😥 سرش رو تڪون داد و اشڪے😢 از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمے گشت! 🍃🌸ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_یک آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت مادرم آروم گریہ مے ڪرد،😔😢 من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن📖 و گریہ ے هستے، 👶آروم اشڪ مے ریختم!😢 مادر مریم، هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مے ڪرد!😭 عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن! احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ، سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون! آروم دست هاے مادر مریم رو گرفتم و گفتم: _هستے رو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ!😣😞 صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق هق ڪرد!😩😭 نالہ ڪرد: _دخترم! قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید 😢با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم! خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن! تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود، احساس مے ڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!😢 صورت مریم اومد جلوے چشمم، دفعہ اول ڪہ دیدمش! آرزوے مرگش رو نڪردہ بودم! نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم،زل زدم بہ چشم هاش،👀 با چشم هام گفتم: قرار بود جاے من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے!😒 بغضم شدت گرفت، دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روے هستے، طورے گریہ مے ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ! با لحن آروم گفتم: _خالہ جون هستے یادگار مریمہ، ترسیدہ، نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟😟😔 نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید، دست هاش شل شد! هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب 😳بهم خیرہ شدہ بود! چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!😊 خالہ فاطمہ با گریہ گفت: _هانیہ جان ببرش یہ جاے آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ...😒 نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم! عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم: _عاطے تو حالت خوب نیست، مراقبشم، منم عمہ ے دومش!😊 باید روے حرف هام تاڪید مے ڪردم، تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم! متوجہ بشن اون هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم!😏 صداے شیون و زارے زن ها قطع نمے شد، وارد حیاط شدم و در رو بستم، حیاط آرومتر بود! چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ، گریہ ش بند اومد اما آروم نالہ مے ڪرد، دلم لرزید! لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ😢 از چشم هام روے صورتم سر خورد! با انگشت اشارہ م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش، چشم هاش رو بست و تبسم ڪم رنگے روے لب هاش نقش بست! آروم گفتم: _توام از شلوغے خوشت نمیاد؟😊 چشم هاش رو باز ڪرد، دهنش رو هے باز و بستہ مے ڪرد، انگشتم رو ڪشیدم روے لب هاش و گفتم: _گشنتہ؟ نمیتونستم قوربون صدقہ ش برم اما دوستش داشتم، خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد، امین خستہ و ناراحت وارد شد! آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم! دستم رفت سمت دستگیرہ ے در ڪہ صداش متوقفم ڪرد: _دخترمو بدہ!😞 صداش آروم بود، غمگین، عصبے، خستہ! صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم! برگشتم سمتش، بے حال نشستہ بود روے تخت، نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگارے برگشت، همون غم! سرد گفتم: _میخوام برم شیشہ شیرش رو بیارم!😐 دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد: _خب هستے رو بدہ! بدون حرف رفتم سمتش و بہ جاے اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روے تخت! خواستم برم داخل ڪہ گفت: _دل شڪستہ ت ڪار خودشو ڪرد!😖 حرفش عصبیم ڪرد،😠 نباید گذشتہ رو پیش مے ڪشید! نباید ڪسے فڪر مے ڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم! من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟! با صداے خش دار ادامہ داد: _ببین... نشستم روے همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد: _از بالا نگاهم مے ڪردے مثل همیشہ!😒 الان عزادار اون زنم! همدمم، مادر بچہ م!😞 زل زد بہ صورت هستے، چشم هاش قرمز بود اما جلوے من گریہ نمے ڪرد! نفسے ڪشیدم و گفتم: _دل من ڪے ڪارہ اے بود ڪہ این بار باشہ؟!😒 رفتم بہ سمت در، همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم: _بچگے ڪردم امین!چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!😟😒 نمیدونم چرا بے اختیار اسمش رو بردم! چیزے نگفت، نگفت ڪدوم چرا؟! چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ! وارد خونہ شدم! 🍃🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_دوم مادرم آروم گریہ مے ڪرد،😔😢 من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صو
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت همونطور ڪہ با بهار از پلہ هاےدانشگاہ پایین مے رفتیم، نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _مرگ مریم هنوز باورم نشدہ،یہ حس و حال گنگے دارم!😕 بهار دستم رو گرفت و گفت: _من ڪہ اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم، چہ برسہ بہ تو ڪہ دخترشم جلوے چشمتہ!😒 رسیدیم نزدیڪ در دانشگاہ،🏢 یڪے از دخترهاے ڪلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت: _بیاید ڪمڪ!😰 نفس نفس زنون بہ بیرون دانشگاہ اشارہ ڪرد و ادامہ داد: _استاد سهیلے! نگاهے بہ بهار انداختم😥👀 و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن، همونطور ڪہ چادرم رو بہ دست گرفتہ بودم بہ دو طرف خیابون نگاہ ڪردم، چندنفر سر خیابون حلقہ زدہ بودن!👥👥 با عجلہ دوییدیم بہ اون سمت، رو بہ جمعیت گفتم: _برید ڪنار!😥 دو تا از طلبہ ها👳♂👳♂ جمعیت رو ڪنار زدن، سهیلے نشستہ بود روے زمین، از گوشہ سرش خون مے چڪید، صورتش از درد جمع شدہ بود!😣 سریع گفتم: _بہ آمبولانس زنگ بزنید!😰🚑 ڪسے گفت: _تو راهہ!💨🚑 یڪے از طلبہ ها خواست ڪمڪ ڪنہ بلند بشہ ڪہ سریع گفت: _نڪن،فڪرڪنم پام شڪستہ!😣 بهار با عصبانیت گفت:😠 _بابا یڪے ماشین بیارہ آمبولانس حالاحالاها نمیرسہ! سهیلے لبش رو بہ دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت! دورہ امداد گذروندہ بودم بلند گفتم: _ڪسے چیزے ندارہ پاشو ببندیم؟ چندنفر با تعجب نگاهم ڪردن، نمیتونستم معطل این جمعیت بشم! چادرم رو درآوردم و نشستم رو بہ روے سهیلے! همونطور ڪہ نگاهش مے ڪردم گفتم: _ڪدوم پاتونہ؟😥 چشم هاش رو نیمہ باز ڪرد و آروم لب زد: _چپ!😣 سریع چادرم رو محڪم بستم بہ پاش! با صداے خفیف گفت: _مراقب خودت باش! از فعل مفرد😟 استفادہ ڪرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست! صداے آژیر🚨 آمبولانس اومد، چندنفرے ڪہ درمورد ماجرا صحبت مے ڪردن صداشون بہ گوشم مے رسید:👤 _یه ماشین با سرعت💨🚙 از اون سمت اومد این بندہ خدا داشت مے رفت طرف دانشگاہ، بدون توجہ مستقیم رد شد خورد بهش! زیر لب گفتم: _بنیامین!😥 حالا متوجہ حرفش شدم! سریع سهیلے رو بردن بیمارستان، بهار بازوم رو گرفت: _هانے منو ڪہ نفرین نڪردے؟!😨😄 با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم: _چے؟!😳 با خندہ گفت: _آخہ هرڪے ڪہ اذیتت ڪردہ دارہ میرہ زیر خاڪ!😄 محڪم بغلم ڪرد: _شوخے میڪنما،ناراحت نشے! ازش جدا شدم،بدون توجہ بہ حرفش گفتم: _حتما ڪار بنیامینہ فڪرڪنم تا ابد باید شرمندہ و مدیون سهیلے باشم!😒 بهار بہ شوخے گونہ م رو ڪشید: _فیلم زیاد مے بینیا حالا بذار مشخص بشہ، چادرتم ڪہ نصیب برادر سهیلے شد!😉😄 زل زدم بہ مسیرے ڪہ آمبولانس ازش گذشتہ بود. _بهار،امیرحسین چیزیش نشہ!😒 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #سی_و_سوم همونطور ڪہ با بهار از پلہ هاےدانشگاہ پایین مے رفتیم، نفس
🎀رمان عاشقانه مذهبی🎀: 🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:😠 _اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم، همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم: _خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟!😕 لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش: _اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم!😒 مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو، گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت: _هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟ سرم رو انداختم پایین، 😔موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم. _هانیہ خانم با توام!😠 همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم: _حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ!😔 لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید.از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:😐 _توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم. سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم: _چشم!😔✋ ادامہ دادم: _بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟😒 روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد: _نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم!😠 شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت: _هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم! ایستادم،اما برنگشتم سمتش!خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم!چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟!😣😒 بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد، موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم.بهار بود، علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ: _جانم بهار.😒 صداے شیطونش پیچید: _سلام خواهر هانیہ احوال شما امیرحسین جان خوب هستن؟😁 و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود!با حرص گفتم: _یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بے بے سے ام میرسونے!😤 +خب حالا توام انگار من دهن لقم؟!🙁آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟ صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد: _بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روے تخت. _نمیتونم بهار،ڪار دارم! +یعنے چے؟مگہ میشہ؟😳 _سرفرصت میرم! با شیطنت گفت: +پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ!😜 با خندہ گفتم: _درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے!😬 +پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ!😄 خندیدم: _آرہ من و سهیلے حتما!😄 با هیجان گفت: +سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟😉 چینے بہ پیشونیم دادم. _چطور؟😟 +ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے! ڪنجڪاو شدم. _پس ڪار ڪے بودہ؟😳 با لحن بانمڪے گفت: +یہ بندہ خداے مست! خیالم راحت شد، احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد!😊 از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم، سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،😕 بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم، چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون. مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:😳 _جایے میرے؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: _آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم! بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم، خالہ فاطمہ بے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود!😒 ڪنارش زانو زد: _امین جان پاشو الان آژانس🚗 میرسہ! امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت: _چے شدہ فاطمہ؟😒 خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:😢 _هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد!مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:😨 _برو پیش عاطفہ! همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم! 👀👀 سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم! قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:😠 _ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟ عاطفہ چیزے نگفت، 😒خیرہ شدہ بودم بہ هستے، 👶خیلے تپل شدہ بود، سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود!با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:😊 _اے جانم،عاطفہ گشنشہ! عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت: _آب جوش نیومدہ!🍼🍶 امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ، با لبخند زل زد بہ هستے، هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد، لبخند امین عمیق تر شد، 😊با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت: _جانم بابایے!😍
رمـانکـده مـذهـبـی
🎀رمان عاشقانه مذهبی🎀: 🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #سی_و_چهارم مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد
هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت: _میرم آمادہ شم!😊 خالہ فاطمہ با خوشحالے گفت: _برو قوربونت بشم.😊 صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین! عاطفہ همونطور ڪہ بہ سمت درمے رفت گفت: _حتما آژانسہ خالہ فاطمہ رو بہ من گفت: _هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟😊 هستے رو ازش گرفتم و گفتم: _حتما!☺️ وارد خونہ شدم، همونطور ڪہ راہ مے رفتم هستے رو تڪون میدادم،ساڪت زل زدہ بود بہ صورتم! با لبخند نگاهش ڪردم:☺️ _چیہ خانم خانما؟ لبخند ڪم رنگے زد. دستش رو بوسیدم: _دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبے هستے؟ با خندہ جیغ ڪشید!گونہ ش رو بوسیدم.😘😄 _خب بابا فهمیدم رازدارے چرا داد میڪشے؟ سرم رو بلند ڪردم، امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مے اومد گفت: _چقدر بزرگ شدے! نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے. رسید، بہ چند قدمیم! _انقدر بزرگ شدے ڪہ مامان شدن بهت میاد! با تعجب😳 سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش! _حرفاے جالبے نمیزنید!😕 چیزے نگفت و رفت بیرون! نفسم رو با حرص دادم بیرون، چراها داشت بیشتر مے شد! هستے مشغول بازے با گوشہ ے شالم بود. صورتم رو چسبوندم بہ صورتش: نڪنہ چون تیڪہ اے از وجود امینے دوستت دارم؟!🙁 🍃🌸ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🎀رمان عاشقانه مذهبی🎀: 🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #سی_و_چهارم مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد
🌸🍃رمـــان ... 🍃🌸 قسمت مادرم همونطور ڪہ گل ها🌹 رو انتخاب مے ڪرد گفت: _از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ! گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ. فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها💐 شد. پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود، 😒لبخند ڪم رنگے زدم: _من ڪہ چیزے نگفتم! فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے🚕 میرفتیم مادرم پرسید: _مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟😐 در تاڪسے رو باز ڪردم. _بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!😕 سوار تاڪسے شدیم، از امین دور بودم، شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ! دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم، عقلم رو بہ دلم نمے باختم!😊 دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان، از تاڪسے پیادہ شدیم، پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من!💐 بہ سمت پذیرش رفتیم، دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز، پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم: _سلام خستہ نباشید!😊 سرش رو بلند ڪرد: _سلام ممنون جانم!😊 +اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟ با لبخند برگہ اے برداشت و گفت: _ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!🙂 بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:👈 _انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!0⃣1⃣1⃣ تشڪر ڪردم، راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم: _مامان اونجاس!👈 جلوے در ایستادیم، خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ😊 اومد بیرون! با دقت زل زد بهم، انگار شناخت، لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:☺️ _پارسال دوست،امسال آشنا! لبخندے زدم ☺️و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم: _سلام خانم،یادت موندہ؟ دستم رو گرم فشرد☺️ و جواب داد: _تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ! بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم: _مادرم!😍 حنانہ سریع دستش☺️ رو گرفت سمت مادرم و گفت: _سلام خوشوقتم! مادرم با لبخند😊 دستش رو گرفت. _مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن! حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت: _بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست!😄 وارد اتاق شدیم، سهیلے روے تخت دراز 🛌ڪشیدہ بود، پاش رو گچ گرفتہ بودن، آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود، ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش، فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت: _داداشے؟😊 حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت: _بیدارش نڪن دخترم!😊 حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت: _خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست!😄 مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت: _خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون، تا بیدار نشن نمیریم!😊 بہ تَبعيت از مادرم، ڪنارش روے تخت نشستم، مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت: _عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن!😊 حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت: _چرا زحمت ڪشیدید؟☺️ پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد، برگشتیم بہ سمت در! پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد! جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت: _اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم!😊 سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت: _باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟😄 با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم: _واقعا دوقلویید؟😳 سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد: _آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست!😕 انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:👌 _بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم! مادرم گفت: _خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن!😊 با ذوق گفتم:😄 _خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟ حنانہ نوچے ڪرد: _اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ!🙁 ابروهام رو دادم بالا: _وا مگہ میشہ؟ حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی: _غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ!😄 بے اختیار گفتم: _اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن!😟 با گفتن این حرف، سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت، چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من! با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد، برق آشنایے! چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین، احساس عجیبے 💓بهم دست داد! سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ! 🍃🌸ادامه دارد.... 📚 @romankademazhabe
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________________ بابام از سر کار اومد صدام کرد برم پیششون.. +جانم؟! -یکم از این پسره بگو +پسر خوبیه -خب؟ +همین دیگه نمیدونم باید باهاش حرف بزنم بعد بفهمم چطور پسریه.. -افرین.. نرگس امشب من اجازه نمیدم شما برین با هم صحبت کنید +چرا بابا؟!!!! -امشب بیان فقط ببینم یکم ازشون بدونیم من امشب بجات با پسره حرف میزنم اگه صلاح دونستم میزارم باهاش حرف بزنی +چرا خب؟؟ -چرا نداره دیگه. +خب ما که رفتیم خونشون دیدیمشون شماهم که اون روز باهاش حرف زدی. -اره با یک بار نمیشه تصمیم کلی گرفت که، بزار من خودم باهاش حرف بزنم +باشه راجبِ چی باهاش حرف میزنی؟ - از کی تو رو میشناسه، از کی بهت گفته، چیشد که اینقدر راحت باهات تماس میگرفت، چیشد که نگرانت بود، خیلی چیزا حالا +چرا زا امیر حسین حرف نزدین با بقیه حرف نزدی؟ -بقیه لازم نبود.. امیر حسینو خودم میشناختم.. ارسلان فرق داره +چه فرقی؟ -اصلا من حرف نمیزنم باهاش خوبه؟؟ +بابا😂چرا!؟ -خودم حرف نمیزنم آرمان میگم بره باهاش حرف بزنه اگه اومد گفت پسر خوبیه بعد تو برو باهاش حرف بزن +نه باباااا چه ربطی به ارماان دارهه اخه نظر اصلی نظر شما و مامان و امیر علیه -آرمان چی پس؟؟ +باباااا نظر اون اصلا برا من مهم نیست -اتفاقا ارمان بهتره اون بهتر میتونه تصمیم بگیره من همیشه به تصمیم گرفتناش اعتقاد دارم اینم بدون تو این خانواده ازدواج تو از هر چیزی مهم تره برا آرمان.. + نظرش برا من مهم نیست تا وقتی شما و. امیر علی هستی آرمان هیچ حقی نداره که نظر بده -حالا که اینطور شد من چیزی نمگیم میگم نظر من نظر آرمانه +باباااااا ارمان امروز رفتم یه چیز بهش گفتم کاری کرد موجب ناراحتی ارسلان شد -تو از کجا میدونی؟؟ اصلا بگذریم امشب میان یا من میرم باهاش صحبت میکنم یا ارمان بره بعدشم اگه خوب بود اجازه داری بری. باهاش حرف بزنی بعد از اینکه حرف زدین، یه عقد موقت امیر علی بینتون بخونه که طی یه مدتی محرم باشین برای شناخت بیشتر.. بعدش خرید و این چیزا بعدشم توکل به الله +یعنی صیغه محرمیت بینمون خونده شد میتونیم باهم بیرون هم بریم!!؟؟ -نه +خب محرمیم ‌-محرم باشین زنش که نیستی این عقد موقت فقط برای اینکه یه دو روزی یه بار مثلا به همزنگ بزنین اونم هر دفعه که زنگ میزنی بیشتر از 3 دقیقه طول نکشه که مبادا احساسی به وجود بیاد یا چت میکنی بعد بده آرمان حتما بخونه اطلاع داشته باشه چت کردنتونم ادمی زادی باشه فقط درمورد زندگی اینده تون حرف میزنین ببنین تفاهم دارین یانه وقتی هم زنگ زد یا پیام دادین بهم باید جدی باشی مسخره بازی درنیاری مغرور باشی و بگی داداشم کنارمه از هرجی که بهم میگی خبر داره. ‌+چشم ولی خب به هم محرمیم -بیرونم خواستین برین ارمان باید باشه +بابا😂 ارسلان منو دوست داره مطمئنم خودتون برین باهاش حرف بزنین یا امیر علی بخدا آرمان بره باهاش حرف بزنه کلا پسره رو از ازدواج کردن منصرف میکنه -همین طوری خوبه آرمان راحت میتونه باهاش حرف بزنه بخدا آرمان اگه ازدواج کنه بچش دختر بشه از منم سخت گیر تر میشه بخدا خواستوار نمیزاره بیاد داخل خونش 😂 +مگه اون میتونه ازدواج کنه😒😒 بابا ارمان به منو ارسلان حسودیش میشه -چرا شما چکار همین مگه؟ +هیچکار نامزد -نامزززززدددد؟!!!!؟؟؟!! نرگس؟! نامزد موقعی میشن که عقد دائمی بینتون خونده بشه فهیمیدی؟!؟؟؟؟ +من فکر میکردم بعد ضیغه محرمیت نامزد حساب میشیم😂 -اره😂 برا من بعد از عقد +بابا اینجور که شما میگی ما بعد از عقدم نمیتونیم بریم بیرون باید آرمان باهامون باشه😂 _نه دیگه ارمانو نمیفرسته همراهتون اما شرط میزاره براتون مگه نه علی اقا -بله شرطشم اینه که دختر منو در روز فقط حق داری سه ساعت ببینیش همون شرطایی که وقتی من رفتم خواستگاری مامانت بابابزرگت میزاشت 😂 +جدییی😂 خب شما مگه زن و شوهر نبوین؟ -اره به بابا بزرگت میگفتم بزار من یه روز با زنم برم بیرون نمیزاشت میگفت دختر من قبل از ساعت نه میاری خونه تازه قبلشم باید میگفتیم کجا میخواییم بریم خودش یه جایی رو مشخص میکرد میگفت مثلا برین فلان پارک از این ساعت تا این ساعت همین بود که من به مامانت گفتم خدا بهمون اگه دختره بده من همین جوری سخت گیری میکنم😂 +وااااای خدااااا به داد ارسلان برسهه😂😂 -از کجا معلوم داماد ارسلان باشه 😂 +بابا هست دیگه😂 _نرگس باورت میشه من تا وقتی میخواستیم برا خرید حلقه باباتو ندیده بودم😂 +واای 😂 یعنی بابا بزرگ اینا خودشون باید تصمیم ازدواج شما رو میگرفتن😂😐 -بله😂 +خدا رحتمش کنه -اره
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _________________________ رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم ارسلان دوبار زنگ زده بود زنگ نزدم بهش بابام اگه بفهمه کلی باهام دعوا میکنه تازه میگفت اگه به هم محرم باشین باید فقط دوروزی سه دقیقه جدی باهم صحبت کنید در حضور آرمان اگه بفهمه ما ور زود سه چهار پنج بار به هم زنگ میزنیم یا پیام میدیم اگه آرمان بهش بگه چییی خدایااا خودت کمک کن بابام میگفت نظر ارمانم مهمه کاش نگفته بودم بهش که با ارسلان در ارتباطم خدایااا خدا کنه نگه به بابام اخرش آرمان نمیزاره که من باهاش ازدواج کنم، مطمئنم حسودیش میشه خدایاا اون بیچاره چه گناهی داره که منو دوست داره اون منو قانع کرده که دوسم داره اون فقط زنگ زد ببینه برا نماز بیدار شدم یا نه،، کاش نگفته بودم کاش لال میشدم بابام میکشه منو اگه شب ارمان ساز مخالف بزنه چی تکلیف این ارسلان بد بخت چی میشه کاش نگفته بودم کاااااششش نماز واااای نماز نماز نخوندم سریع رفتم وضو گرفتم که نماز بخونم آرمان)) صبحونه خوردم رفتم بریم گلزار شهدا سر قبر همون شهیدی که زندگی نامشو خوندم کلی شلوغ بود صبر کردم خلوت شه نشستم سر قبر یه شهید چطوری که به شهادت رسید و خوندم خودم جاش گذاشتم دلم براش سوخت از اونجا پا شدم رفتم کنار یه قبر دیگه یه مردی نشسته بود روی قبر و عکس شهید رو بوسه میزد.. گل نرگس اخریش بود که رفتم کنار اونا اقاعه _پدر جان؟؟چکار میکنی؟؟ (اشکش در اومد، گل نرگس رو گذاشتم روی قبر نشستم کنارش _چیشده؟ چرا گریه میکنی؟؟ -دلم برا پسرم یه ذره شده😭 _پسرتونه؟ -اره عاشق شهادت بود.. همیشه میگفت دعا کنید شهید شم بیست چهارساعت فقط میگفت شهادت شهادت قسمم داد نمیشد مخالفت کنیم ما رو به امام حسین قسم داد ما رو به تک تک قطره های اشک حضرت زینب قسم داد هممون راضی شدیم تا بره،، راضی کردن همسرش خیلی سخت بود براش تا اینکه همسرشم راضی شد. حدود سی بار رفت سوریه و سالم برگشت همش به امید اینکه شهید بشه میرفت و سالم برمیشت گاهی اوقات مدت زیادی میموند میگفت تا شهید نشم برنمیگردم.. تا نمیرم برنمیگردم. هر دفعه که میرفت میگفت برام دعا کنید دفعه بعد فقط یه پلاک بمونه دعا کنید دفعه میگفت دعا کنید بی سر بیام😭 خیلی دعا کردنش سخت بود برامون رفت گفت اگه این دفعه هم برگردم قسم خورد که دیگه نمیره مارو قسم داده بود که دعا کنیم شهید شه نمیدونی چقدر دعا کردنش سخته به همسرش گفت دعا بعد من برم،، دعا کرد براش.. حسین من عاشق بچه بود الان دوسال که به ارزوش رسیده شهید شده اخرین باری که رفت متوجه شدیم خانومش بارداره بچش دختره از قبلش فقط خودشون دوتا میدونستن داخل یه برگه نوشته بود اگه دختر باشی باید شجاع و نترس باشی،، مبادا نامحرم صدات و بشنوه، مبادا چادرت عقب بره.. اسمت باید یا زینب باشه یا زهرا انتخاب. بامادرته،، اگرم پسر باشی باید مواظب مامانت باشی باید از مردم این کشور دفاع کنی در راه جهاد خدا قدم بردار البته مجبور نیستی ها اگه دوست داشتی فرزندم اما همین شهادتش باعث سربلندی ما شده (با هر جمله ای که داشت میگفت من بغضم بیشتر میشد. بخاطر شهادت بچه شو ندید هیچ وقت.. همین جور که داشت حرف میزد یه دختر کوچولو که به نظر میومد سه سالش باشه یه چادرنماز کوچیکم پوشیده بود دست گذاشت رو شونه ی مرده بابای شهید بهش گفت جانم دخترم دختره با صدای بچگونه ومظلومش گفت مامانم گفت بریم بعد یه خانوم کاملا با حجاب اومد یه دستی روی عکس شهید کشید.. بعد که خواستن برن خانومه به دختر کوچولوعه گفت زهرا از بابات خدا حافظی کن بریم دختره هم رفت دستی کشید رو عکس باباشو و عکسو بوسید.. فهمیدم که اسمشو زهرا گذاشتن اون خانومه هم همسرش بود همه از دختره ی کوچولو عکس میگرفتن بهش خورامی میدادن یه اقایی یه چادر مشکی خیلی کوچک بهش داد که هم ن موقع پوشید‌‌ش مثله فرشته ها شد یه پسره ایی رفت بهش گفت زهرا خانم میدونی من بهت مدیونم میشه منو ببخشی بغضم بد جور شدید بود -پسرم خدانگهدار انشاالله به حق امام حسین عاقبت بخیر شی مثل پسر من به هر ارزویی به داری برسی... _ممنون پدر جان.. گریه امونم نمیداد تا حالا اینجور نشده بودم به هر سختی بود رفتم توماشین نشستم و گریه کردم داشتن میرفتن بدو رفتم سمت اقاعه انگار میشناخت منو و فهمید کارش دارم.. از بین مردم اومد رفتم کنارش -کاری داشتی پسرم _میشه برا منم دعاکنی 😭 -چه دعایی پسرم _میشه دعا کنی خدا منو ببخشه و قبولم کنه؟؟😭 -خدا مهربونه پسرم نگران نباش همچی درست میشه _چشم😭 (دستشو بوسیدم.. رفتم تو ماشین کلی گریه کردم) واقعا که اینجا ارامش بخشه بعد از چند دقیقه رفتم بیرون یه مردی رو دیدم از پشت سر اره همون پسره بود که به زهرا کوچولو گفت من مدیونتم منو ببخش.. نزدیکش شدم وااای خدایااا نیمااا بود که _نیماااا (دور برشو نگاه کرد که چشش افتاد به من) -اوه تو اینجا چی میخوای آرمان خان بیا بریم