eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #پنجاهم ‌ موهاے بافتہ شدم افتادہ بود روے شونہ م با دست انداختمشون
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت وارد حیاط 🌳دانشگاہ شدم، چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ بهار بدو بدو بہ سمتم اومد و دستش رو زد روے شونہ م:😉 _بَہ عروس خانم! چپ چپ نگاهش ڪردم و گفتم: _اولاً سلام،دوماً نہ بہ بارہ نہ بہ دارہ چرا جار میزنے؟! با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت: _سلام عروس! اگہ بہ دار و بار و در و پنجرہ نبود ڪہ مامانش نمے اومد خونہ تون شمام اجازہ نمے دادے بیان!😌😉 همونطور ڪہ قدم بر مے داشتم گفتم: _بیا بریم ڪلاس دیر میشہ! بهار نگاهے بہ ساعت مچیش انداخت و گفت: _دہ دیقہ موندہ بیا تعریف ڪن ببینم چے شد!😊 پوفے ڪردم و گفتم: _وا چے بشہ؟! هیچے نشد!😬 بهار چشم هاش رو ریز ڪرد و گفت: _خب بابا حمیدے رو نخوردم!😕 خواستم ڪلاس بذارم و شوخے ڪنم همونطور ڪہ با دست گوشہ ے چادرم رو گرفتہ بودم گفتم:😌😏 _بهار من ڪہ قبول نمے ڪردم مامانش خیلے گیر بود ڪم موندہ بود بگم سمج بسہ دیگہ چقدرم بداخلاق و بد عُنق! همونطور ڪہ دست هام😌 رو تڪون میدادم ادامہ دادم: _هے اصرار پشت اصرار آخر قبول ڪردم بابام اجازہ بدہ بیان،از این زناے ڪَنہ بود!😌😉 بهار همونطور ڪہ بہ پشت سرم زل زدہ بود گفت:😳😥 _شنید! با دهن باز بہ صورتش خیرہ شدم، چندبار دهنم رو تڪون دادم بہ زور سرم رو برگردوندم ڪسے رو ندیدم چندتا از بچہ هاے دانشگاہ در حال رفت و آمد بودن رو بہ بهار گفتم: _حمیدے پشت سرم بود؟!😨 زل زد بہ چشم هام و گفت: _نہ بابا توام،وگرنہ الان مچالہ شدہ بودے ڪف زمین! سهیلے رو میگم،انگار بلندگو قورت دادے!😐 داشت مے اومد صداتو ڪہ شنید مڪث ڪرد پروندہ ے غیبتم پیش سهیلے رد ڪردے! نفسم رو بیرون دادم و گفتم: _درد نگیرے فڪر ڪردم حمیدے پشت سرم بودہ!🙁 بازوم رو گرفت،با تعجب گفتم: _راستے بهار من اصلا تو مغزم نمیگنجہ حمیدے اومدہ خواستگاریم آخہ چیزے ازش حس نڪردہ بودم. بهار با شیطنت نگاهم ڪرد و گفت:😉☺️ _از آن نترس ڪہ هاے و هوے دارد از آن بترس ڪہ سر بہ توے دارد! با چشم هاش بہ جایے اشارہ ڪرد،رد نگاهش رو گرفتم حمیدے نزدیڪ ما راہ مے اومد با دیدن نگاہ من لبخند ڪم رنگے زد، خواست بیاد سمتمون ڪہ سهیلے از پشت دست روے شونہ ش گذاشت و گفت: _مهدے بیا ڪارت دارم! قیافہ ے سهیلے جدے و ڪمے اخم آلود بود.😠 متوجہ نگاہ خیرہ م شد سرش رو بلند ڪرد اما نگاهش بہ من نبود! سریع نگاهم رو ازش گرفتم و با بهار وارد ساختمون دانشگاہ شدیم.😕 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #پنجاه_و_یک وارد حیاط 🌳دانشگاہ شدم، چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتاق شد.همونطور ڪہ با دست چادرش رو گرفتہ بود با حرص گفت:😬 _هانیہ!هانیہ!هانیہ! خونسرد گفتم:😊 _جانم. از تو آینہ زل زدم بهش و ادامہ دادم: _جانم برگشتم سمتش و با لبخند باز گفتم: _جانم!شد سہ بار،بے حساب!😊 مادرم پوفے ڪرد و گفت:😤😬 _الان میان! چادرم رو از روے رخت آویز برداشتم و گفتم:😄 _مامان خواستگارے منہ ها،تو چرا هول ڪردے؟ مادرم همونطور ڪہ در رو باز مے ڪرد گفت: _اون از بابات ڪہ نشستہ سریال میبینہ این از تو ڪہ تازہ یادت افتادہ آمادہ شے، پدر و دختر لنگہ ے هم بیخیال!😤😬 با گفتن این حرف از اتاق خارج شد، بے تفاوت برگشتم جلوے آینہ و آخرین نگاہ رو بہ خودم انداختم. با صداے زنگ 🔔در صداے مادرم هم بلند شد!😥😬 _هانیہ اومدن! آمادہ اے؟ نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم. پدرم ڪنار آیفون ایستادہ بود آروم گفت:😊 _باز ڪنم؟ مادرم با عجلہ اومد بہ سمت من و بازوم رو گرفت، همونطور ڪہ من رو بہ سمت آشپزخونہ مے ڪشید گفت: _باز ڪن دیگہ! با تعجب بہ مادرم نگاہ ڪردم و گفتم: _مامان شهیدم ڪردے،میدونستم اینطور هول میڪنے قبول نمیڪردما.😄 مادرم بازوم رو رها ڪرد و گفت: _میمونے همینجا هروقت صدات ڪردم چاے میارے،اول بہ خانوادہ ے پسرہ تعارف میڪنے بعد من و بابات بعدم آروم ڪنار من میشینے!😬 چند بار پشت سر هم سرم رو تڪون دادم و گفتم:😬 _از صبح هزار بار گفتے! با پیچیدن صداے یااللہ مردونہ اے مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و از آشپزخونہ خارج شد. 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #پنجاه_و_دوم جلوے آینہ مشغول مرتب ڪردن شالم بودم ڪہ مادرم وارد اتا
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت و دستہ گل رز سفیدے 💐ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نبینم خواستم سلام بدم ڪہ با شنیدن صدایے خشڪم زد:😳 _ببخشید اینا رو ڪجا بذارم؟! صداے سهیلے بود ڪہ سرش رو بلند ڪردہ بود و رو بہ مادرم حرف مے زد! مرد😁 خندید و گفت: _خانم ڪہ گفتن دستہ گلو بدہ ، ندادے!! منتظر عروسے! گونہ هاے سهیلے سرخ شد☺️ چیزے نگفت هاج و واج😳 بہ منظرہ ے رو بہ روم خیرہ شدہ بودم! سهیلے،اینجا،خواستگارے!😟😳 مگہ قرار نبود حمیدے بیاد خواستگارے؟! پس سهیلے اینجا چے ڪار مے ڪرد؟! مغزم قفل ڪردہ بود،سهیلے اومدہ بود خواستگاریم!😟 شاید حمیدے واسطہ بود! پس چرا چیزے نگفت؟🙁😟😳 مغزم داشت منفجر مے شد! اگر فڪرش رو هم نمے ڪردم حمیدے بیاد خواستگاریم بہ صحنہ ے پیش روم هم میگفتم خواب! آرہ داشتم خواب میدیدم!😟 یاد چند روز پیش تو دانشگاہ افتادم،ڪلمات بعدے توے ذهنم ردیف شد: 💭دانشگاہ،من،بهار،زن ڪنہ،گیر،سهیلے شنیدہ! لبم رو بہ دندون گرفتم،احساس سرما میڪردم! خواستم برگردم آشپزخونہ ڪہ نگاہ سهیلے رو من افتاد!😊 سریع برگشتم بہ آشپزخونہ،سینے رو محڪم گذاشتم روے میز و دستم رو گذاشتم روے قلبم!💓 چادرم از سرم لیز خورد و افتاد روے شونہ هام! صداے پدرم اومد:😊 _هانیہ جان! محڪم ڪوبیدم روے پیشونیم، هانیہ چرا فقط بلدے گند بزنے؟!😬😣 آخہ اون حرف ها چے بود درمورد مادرش زدے؟!واے بهار گفت شنیدہ!😥 پس اینجا چے ڪار میڪنہ؟ حمیدے پس چے؟ ذهنم پر از سوال بود، محڪم لبم رو گاز گرفتم و آروم با حرص گفتم:😣😬 _خاڪ تو سرت هانیہ خاڪ! دیگہ نمیتونے پاتو دانشگاہ بذارے! مادرم وارد آشپزخونہ شد و آروم گفت: _دو ساعتہ صدات میڪنیم نمے شنوے؟ بیا دیگہ!😬 چیزے نگفتم،مادرم زل زد بہ صورتم و گفت:😟 _چرا رنگت پریدہ؟ نشستم روے صندلے و گفتم: _مامان آبروم رفت!😥 مادرم با نگرانے نشست رو بہ روم:😨 _چے شدہ؟ آخہ الان؟ حالا پاشو زشتہ! با حرص گفتم: _مامان هرچے از دهنم دراومد بہ مامانش گفتم شنید!😥 +چے میگے تو؟😟 عصبے پاهام رو تڪون مے دادم شمردہ شمردہ گفتم: _من نمیام بگو برن!😥😣 مادرم با چشم هاے گرد😳 شدہ زل زد توے چشم هام: _این مسخرہ بازیا چیہ؟! پدرم وارد آشپزخونہ شد و گفت:🙁 _چرا نمیاید؟! مادرم با عصبانیت گفت:😠 _از دخترت بپرس! پدرم خواست حرف بزنہ ڪہ صداے سهیلے اجازہ نداد:😊 _آقاے هدایتے! پدرم نگاهے بہ من انداخت و از آشپزخونہ خارج شد،مادرم بلند شد.😥 _پاشو آبرومونو بردے! با بے حالے گفتم:😞 _مامان روم نمیشہ امروز... صداے پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم.😥😔 _آخہ ڪجا؟ الان میان! صداے سهیلے آروم بود: _صلاح نیست جناب هدایتے!😐 ادامہ داد: _مامان،بابا لطفا پاشید.😒 مادرم چشم غرہ اے😠 بہ من رفت و از آشپزخونہ خارج شد. مادر سهیلے با تحڪم گفت: _امیرحسین!😐 آب دهنم رو قورت دادم و از آشپزخونہ بیرون رفتم،روم نمے شد وارد سالن بشم،اون از ماجراے دانشگاہ اینم از خواستگارے!😞😣 روے پلہ ها پشت دیوار ایستادم. صداے سهیلے رو شنیدم: _مامان جان میگم بہ صلاح نیست،مے بینید ڪہ دخترشون نمیاد!😒 مادرم ڪلافہ گفت:😔 _نمیدونم هانیہ چش شدہ! اصلا سر درنمیارم. سهیلے گفت:😔 _با اجازہ تون خدانگهدار! لبم رو گزیدم،پدر سهیلے گفت:🙁 _آخہ چے شدہ؟! پدرم بلند گفت:🗣 _هانیہ! با عجلہ از پلہ ها بالا رفتم و وارد اتاق شهریار شدم.نفس نفس مے زدم، صداهاے نامفهومے از پایین مے اومد. دستم رو گذاشتم روے پیشونیم هانیہ این بچہ بازے چے بود؟!😞😣خب مے رفتے یہ سلام مے ڪردے، بعد بہ سهیلے توضیح میدادے! با صداے باز شدن در رفتم بہ سمت پنجرہ. سهیلے ڪنار در بود و دستش روے در بود،خواست خارج بشہ ڪہ مڪث ڪرد! پشتش بہ من بود،نمیتونستم نگاهم رو ازش بگیرم. برگشت سمت حیاط و دستہ گل 💐رو گذاشت روے زمین! نفسے ڪشید و در رو بست. رفت!😔🚶♂ 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #پنجاه_و_سوم و دستہ گل رز سفیدے 💐ڪہ دستش بود باعث میشد صورتش رو نب
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت پدرم عصبے😠 زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم مے ڪرد.😠👀 بند ڪیفم👜 رو فشردم و گفتم: _من میرم دانشگاہ 🏢خداحافظ! پدرم سرش رو بلند ڪرد و با لحن عصبے گفت:😠 _ بابا جون،برو دخترم،برو عزیزم! لبم رو بہ دندون گرفتم،😞 پدرم بلند شد و ایستاد رو بہ روم.😠 _ڪے میخواے بزرگ شے هانیہ ڪے؟ ساڪت سرم رو انداختم پایین.😞 _جوابمو بدہ.😠 آروم لب زدم: _بے عقلے ڪردم اصلا اون لحظہ... پدرم اجازہ نداد ادامہ بدم:😠✋ _توجیہ نڪن آبرو ریزے تو توجیہ نڪن! پوفے ڪرد و گفت: _سر شڪستہ م ڪردے،ڪم غصہ تو خوردم؟ اشڪ بہ چشم هام😢 هجوم آورد چشم هام رو روے هم فشار دادم تا اشڪ هام سرازیر نشہ! 💭یڪ لحظہ پنج سال ↪️پیش اومد بہ ذهنم ..... روزے عروسے💍👰 امین بود مثل دیونہ هام دست بہ سینہ دور خونہ راہ میرفتم، اولش اشڪ 😢مے ریختم چند لحظہ بعد گریہ م شدت گرفت و چند دقیقہ بعد بلند هق هق مے ڪردم.😭 نشستم روے زمین و زار مے زدم😭😫 پدرم با نگرانے اومد سمتم،صداش رو مے شنیدم:😰 _هانیہ بابا! 🌸🍃ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #پنجاه_و_چهارم پدرم عصبے😠 زل زدہ بود بہ فرش، مادرم با اخم نگاهم م
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت اما توجهے نڪردم و همونطور ڪہ دستم روے قلبم بود گریہ مے ڪردم،😭 نفس ڪم آوردہ بودم چشم هام سیاهے رفت و صداے فریاد پدرم رو شنیدم! سرم رو تڪون دادم و از خاطرات اومدم بیرون! نہ ڪم غصہ م رو نخوردہ بود!😥 ڪم اشتباہ نڪردہ بودم! حالا شدہ بودم اون هانیہ ے بے فڪر پنج سال پیش!😥😭 نفسم رو با صدا بیرون دادم: _هیچے نمیتونم بگم.✋ سر بہ زیر از خونہ خارج شدم،😞 از خونہ بخاطرہ پدر و مادرم فرار مے ڪردم، از دانشگاہ ڪجا فرار مے ڪردم؟!😣 حتے فڪر رو بہ رو شدن با سهیلے سخت بود! تاڪسے🚕 سر خیابون ایستاد، نگاهے بہ دانشگاہ 🏢انداختم و مردد پیادہ شدم. بہ زور قدم بر مے داشتم، وزنہ هاے شرم😞😓 روے دوشم سنگینے مے ڪرد. خواستم وارد دانشگاہ بشم ڪہ صدایے متوفقم ڪرد: _خانم هدایتے!😊 برگشتم سمت صدا،حمیدے بود. چند قدم بهم نزدیڪ شدم همونطور ڪہ سرش پایین بود گفت: _سلام. آروم جوابش رو دادم. دست هاش رو بہ هم گرہ زد و گفت: _راستش اون روز میخواستم آدرس خونہ تونو بگیرم سهیلے صدام ڪرد نشد، میشہ آدرستونو بدید؟ مڪث ڪرد و آروم و خجول گفت: _براے اون قضیہ!😊 سرم رو تڪون دادم: _نہ آقاے حمیدے! فعلا شرایط مناسب نیست!😣 سریع وارد دانشگاہ شدم. 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گل‌نرگس ✨#پارت67 📚#یازهرا __________________________ اون طرف بشینیم (روی یه
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ___________________ -هر چی خدا بخاد _اون که اره ولی من از پسره خوشم نمیاد.. اتنا بهم پیام داده امروز -آتنا؟؟ _همین دختره دختر همسایمون اسمش آتناس -خب چی گفته؟ _گفت یه قرار بزار بیا هم حرف بزنیم -خب تو چی گفتی؟ _از وقتی که بهم پیام داده انلاین نشدم نمیخوام با هاش چت کنم نامحرمه میدونم چت کنم حسم بیشتر میشه بهش الان سعی میکنم فراموش شه حس چند روزی سخته اما خدا بزرگه.. -اره خدا بزرگه خوب کردی که زود جواب ندادی اینطوری بهتره.. _اره جوابشو ندادم هنوز به نظرت چکار کنم این که از من متنفره -اشکال نداره یه قرار بزار برو باهاش حرف بزن _بعد میدونی اگه بابام بفهمه چی میشه -بفهمه راستشو بگو نمیکشت که 😂 اصلا از کجا میخواد بفهمه _دوست نرگسه -ای خدا😂 _خدا کنه تا همین جاشو نگفته باشه این دختره خیلی زبون درازه اگه الان یه دفعه مثلا بیاییم اینجا بشینیم حرف بزنیم پس فردا میره به خواهرمم میگه داداشت منو برده بیرون 😂 -عه خب برو به خواهرت بگو _نه ولش کن من دیگه کاری به خواهرم ندارم صبح ازش ناراحت شدم سر این پسره😂 -اقا😂 _بخدا اگه این داماد ما بشه من اصلا نه تو خونه خواهرم میرم اصلا کاری ندارمشون عروسیشم نمیرم... -منم همین حس و به دامادمون دارم همیشه با من لجه😂اما چیزی نمیتونه بگه به من، چون بابام دعوا میکنه باهاش خودمم جوابشو میدم به خواهرمم گفته بود گفته بود من از نیماتون میترسم😂 گوشیت داره زنگ میخوره.. _الو سلام بابا خوبی؟ من با نیما دوستم بیرونم چرا؟ بابا ما کار داریم نمیتونم بیام امشب دیر میام.. چی میشه فکر کنید من نیستم 😂 اشکال نداره به جا خالی من گل‌نرگس بزارید😂 ارسلان میخره نمیام بخدا سعی میکنم بیرون دیگه گلزار شهداییم باشه میام میام تعریف میکنم فعلا خدا نگهدار.. -باباته؟ _اره -چی میگه؟ میگه کجایی مهمونا میان دیگه ها گفتم بیرونم با دوستم کار دارم نمیتونم بیام گفت نمیشه جات خالی میمونه گفتم طوری نیست بجا من گل نرگس بزارید گفت گل نرگس نداریم گفتم ارسلان میخره -ارسلان کیه؟داداشت؟ _نه بابا داداشم امیر علیه اسمش اسم همین خواستگاره ارسلان گفت کجایی الان گفتم گلزارشهدا گفت از صبح کجا بودی گفتم میام تعریف میکنم همین -از صبح بیرون بودی؟ از صبح تاحالا کجا بودی😂 _اومدم همین جا 😂 وای خدای من من ساعت هشت اومدم الان ساعت چهاره 😳😂 -خب اینجا اومدی چرا کلک😂 _اومدم قبر خودم مشخص کنم 😂 -به سلامتی😂 کدومه قبرت کی میای به لطف الهی تو قبرت بخوابی _اوجا جا خالیه 😂 -تو قدت کوتاهه اونجا برا منه برا قد بلندا😂 _منم بلندم بخدا😂 تو چندی -صدوهشتاد وهشت _یا پنج تن😐😂 ماشالا منم صدوهفتاو نه -خب توهم بلندی _خب پس تو قبره جام میشه ‌-نه😂 _نه خیر اون قبر خودمه دیگه حرف نباشه -بیا جوفتمون بریم توش بخوابیم دیگه دعوا برا چی _اصلا هرکی زود تر مرد بره بخوابه که من زود تر میمیرم -از کجا معلوم _دیگه -عزیزم اون قبر برا شهیداس اصلا ما رو را نمیدن اونجا الکی خوشحال نشو _خب میدونستم😂 -کاش مارو هم اینجا خاک میکردن چیزی نمیشد که _بیا برو شهید شو خب -باش بیا بریم _بریم از یه طرفی ماشین نباشه 😂 بزنه زیرمون کنه ‌-چقدر حرف میزنی بیا برو _کجا؟؟ -آدم از توبیخیال تر کجا هست؟؟ خواهرت دارن عروس میکنن تو اینجا نشستی داری با من حرف میزنی _ن من نمیرم بدرک عروسش کنن شرش کنده شه 😂 -عجب ‌_مرخصی گرفتی -اره برو جدی آرمان _بدم میاد -زشته _خودتم از دامادتون بدت میاد چی میگی -عه😂 اشکال نداره برو آرمان
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ _گفتم من امیر محمدم حالا حضور منم زیاد مهم نیست اونجا -چطور مهم نیست ناسلامتی دادا‌ش عروس میشی _همون عروس میگه تو کاره ای نیستی، تو ازدواج کردن من😂 -عجب.. اگه یه بار دیگه زنگ زدن بهت برو _باش -چقدر بابات پیگیرته😂 _اره عق الان برم خونه بگم کجا بودم -بگو گلزار شهدا 😐😂 _نهه -بخدا من اگه دو روزم خونمون نرم هیچکس سراغم نمیگیره بعد دوروز که برم خونه تازه بهم میگن عه نیما کجا نشسته بودی من ندیدمت 😂 _ولی من هر جا برم زیر نظر خانواده هستم 😂 -یه قرار بزار با دختره برو باهاش حرف بزن _چی بگم -خب ببین چکارت داره نرگس))) قرار بود بیان یکی دوساعت دیگه خداکنه آرمان امشب همچیو خراب نکنه من مطمئنم اگه آرمان باهاش صحبت کنه همچی تموم میشه.. آرمان این ازدواجو بهم میزنه همه داداش دارن منم داداش دارم -نرگس چقدر خوشکل شدی دختر ¬نرگس این روسریت خیلی تو چشم میزنه عوضش کن +امیرعلی من اینودوست دارم. ¬خوب نیست عوضش بازم هر جور راحتی +عوضش نکنم ناراحت میشی؟ ¬نه. +ممنون ¬آرمان چرا نمیاد بابا؟؟ -نمیدونم میگفت کار دارم با دوستش نیما بود.. میگفت نمیام امشب گفت گلزار شهدام خیلی تعجب کردم... ¬نیماکیه؟ +یه پسره ی... -یکی از دوستاشه خیلی خیلی پسر خوبیه هر چی بگم کم گفتم ¬شما که بگی خوبه یعنی طلاس دیگه -اصلا از طلا هم بیشتره من خیلی خوشم اومده از این پسره +بابا من موندم از چیه این پسره خوشت اومده 😂 امیر علی اصلا بدرد نمیخوره از این پسرایی که از خط قرمز ردکردن -نخیر من باهاش صحبت کردم خیلی پسر خوبیه میخواییم باهاهاش همسفر شیم بعد میگی من چقدر قضاوت کردم الکی، میشناسیش اون موقع. +یعنی چی میخواییم همسفر شیم؟؟؟؟؟؟؟ -هفته دیگه داریم یه دوسه روز همسفر میشیم بلیط مشهد گرفتم بریم مشهد اما آرمان ونیما یکی دوروز فقط پیشمون نیستن میرن شمال باز ما خواستیم برگردیم اونا از شمال میان باهم برمیگردیم اینجا +عق بابا این دیگه چکاریه من این پسره ی......... باشه من نمیام مشهددد بخدا این نامحرمه من نمیام من جلو اون معذبم بدم میاد ازش من نمیاااااااامممممم من میمونم خونه امیر علیییییییی ¬ما خودمونم میاییم +بابا من نمیخوامم بیام بخدا این پسره خوب نیست شما چرا میگین خوبه؟؟؟؟؟؟ -دارم میگم باهاش حرف زدم میگی چرا؟؟؟ میخوای خودتم باهاش حرف بزنی؟؟ اینقدر پشت سرش حرف نزنی.. +بابا بخدا معذبم -اون نگاه تو که نمیکه😂 +شما از کجا میدونی😂بابا من نمیام ارسلانم بیاد -ارسلان چکارس دیگه +نیما چکارس؟؟؟؟؟؟؟؟ -دوست آرمانه میخوان برن شمال +خب بگو اونا برن شمال دیگه چرا میان با ما؟؟؟؟؟ -خب میخوان بیان مشهد +آرمان که نمیخواد بیاد دوستشم نره -تو چکار داری نرگس روسریت مگه امیر علی نگفت عوض کن توچشمه +خب من رنگ روشن دوست دارم عوض نمیکنم ‌¬نیما بهتره یا ارسلان😂 +ارسلان دیگه -بخدا نیما +باباااا ¬من ندیدمش +بهتر -پسر گلیه ¬بابا الکی فرض کن نیما و ارسلان خواستگارا نرگسن بعد باید مجبور باشی دخترتو بدی به یکی شون کدومو انتخاب میکنی؟ 😂 -اگه به من باشه نیما رو +بابااا اهههه ¬نیومد آرمان الان میان دیگه -نرگس اومدن تو چای نیار +پس کیه بیاره بابا -آرمان بیاره تو برو تو اتاقت اخر دفعه آرمان میگم صدات کنه بیا یه چند دقیقه بشین +عق چه ربطی به آرمان داره اصلا!؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خداکنه آرمان نیاد ¬مگه میشه +نمیشه؟؟؟!؟؟؟؟ -خب ما آرمان نباشه هیچکار انجام نمیدیم +واقعا چه ربطی ب اون داره؟؟؟؟؟؟ زندگی مننننه چرا ارمان باید تایین تکلیف کنه؟؟ -همین جور که میگی ربطی به آرمان نداره یکباره بگو ربطی به تو مامانتم نداره ربطی به امیر علیم نداره خب تو که اینجور تصمیم میگیری به حرف منم اهمیت نده امشب هم مهریه تایین کن هم تاریخ عقد زندگی خودته امیر علی زنگ بزن بگو آرمان بیاد (بابام پاشد رفت توآشپز خونه با این حرفش خیلی ناراحت شدم.. احساس تنهایی کردم خدایا مگه من چه گناهی کردم؟؟؟؟ چراااا؟؟؟؟؟ نکنه آرمان گفته باشه حتما گفته که اینا این کار میکنن چرا من هیچکسو ندارم؟؟؟؟))))) ¬الو _سلام ¬سلام خوبی کجایی بیا _من کار دارم ¬چکار داری شب خواستگاری خواهرت؟؟؟ ‌_بجا من گل نرگس بزارین 😂 ¬نداریم _دامادتون میاره ¬داماد ما داماد توهم میشه _نوچ نوچ ¬بیا دیگه آرمان باباگفت.. _باشه میام