رمـانکـده مـذهـبـی
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌 💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 💓قسمت #بیست_ونه خلاصه کلی دلبری میکنم
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سی
.
💓از زبان مینا 💓
.
#اعتقادات_محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد.😟
اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه.
با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد.
یه روز گفت:
-مینا؟
-بله؟
-یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی
-ممنون 😊
-اما ازت یا چیزی میخوام
-چی؟
میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه #پست_نزاری و تو گروه های مختلط هم #نباشی و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای #حرف_نزنی.. با #دخترها هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه.
-باشه اما خود شما که تو خیلی گروها هستین😕
-نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا... #بزرگ_تر بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من #صلاحت رو میخوام...
-یعنی به من شک دارین؟😦
-نه عزیزم...به بقیه شک دارم😏
.
نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که #دوستش دارم و این برام مهمه...😊
چند ماهی همین جوری گذشت ...
تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد #خواستگاریم.
ازم خواسته بود #بامجید هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونشون هم کمتر برم.
.
💓از زبان مجید💓
.
نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم
حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود😥😑
از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست😟
و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده 😞
دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم🙄
میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم...👎
گوشی📲 رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم...
.
((سلام مینا خانم
راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه #خجالت جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم
مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد.
انگار اصلا براتون #مهم نیستم.
تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و از انگار از سر مجبوریه.
مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم... اما متاسفانه...))
.
دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم
قلبم داشت میارزید.💓😔
فکری به سرم زد.
همه متن رو #پاک کردم
باید #حضوری باهاش حرف بزنم...
چشم تو چشم
ساعت رو نگاه کردم و نزدیک ظهر بود...
لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش.
تا رسیدم جلوی در دیدم...😧
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
✍نویسنده؛ سیدمهدی هاشمی
📚 @romankademazhabe
eshgh ba tame sadegi_.pdf
3.9M
#پی_دی_اف
#PDF
📚نام رمان: #عشق_با_طعم_سادگی
نویسنده: مطهره علیزاده
ژانر: #عاشقانه #مذهبی
تعداد صفحات:182
خلاصه:
داستان در مورد دختری از قشر متوسط جامعه و از خانواده ای مذهبی هست،محیا که سالیان سال عاشق پسر عمه اش امیر علی بوده و بتازگی نامزد کردن.اما با بی محلی کردن امیرعلی و دوری کردنش از محیا،محیا رو دلشکسته کرده و جویای بی محلی کردن نامزدش میشه تا اینکه میفهمه...
پایان خوش
عشق با طعم ساختگی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد شهاب با شنیدن تک تک صحبت های مهیا وجو
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_ویک
مهیا با چشمان اشکی به شهاب که داخل اتاقک حراست بود خیره شد...👀😢
حاج اقا در حال صحبت کردن با شهاب و استاد اکبری بود نگاهی به استاد اکبری انداخت کبودی زیر چشمش الان بیشتر به چشم می خورد.. فقط خدا می دانست که چه گفته بود😧 که شهاب که همیشه مخالف دعوا بود با او همچین کرده
بود .😞
در اتاقک باز شد استاد اکبری سریع از اتاق خارج شد که با صدای شهاب در جا ایستاد
ــ آقای اکبری...😠
مهیا با استرس به سمت شهاب رفت و دستش را گرفت و آرام و با التماس اسمش را زمزمه کرد
ــ شهاب😥🙏
شهاب نگاهی در چشمان مهیا انداخت و دستانش را فشرد و نگاهش را به سمت چشمان استاد اکبری سوق داد و گفت:
ــ فقط کافیه یه بار به گوشم بخوره اذیتش کردی یا حرفی بهش زدی جور دیگه ای رفتار میکنم😠☝️
استاد اکبری بدون اینکه جوابی به شهاب بدهد سوار ماشین شد و با استرس😧 از کنارشان رد شد
مهیا با نگرانی به شهاب خیره شد
ــ خوبی شهاب؟؟😥
شهاب لبخند مهربانی بر لب زد و گفت
ــ مگه میشه خانومم کنارم باشه و حالم بد باشه😊
مهیا لبخندی زد و تا خواست جواب دهد صدای آرش به گوششان رسید
ــ بیا دیگه شهاب کلی کار داریم😕
_اومدم😄✋... بیا بریم خانم که تا شب اینجا گیریم😇
به سالن آمفی تئاتر می روند...
مهیا به کنار پگاه می نشیند و کارش را ادامه می دهد
با یادآورز چند دقیقه پیش چشمانش را روی هم فشار می دهد با اینکه نگران شهاب بود...
اما چه حس خوب و شیرینی بود این حمایت شهاب و اینکه تکیه گاه داشتن که در هرشرایط سخت او را در کنار خودش می دید... 😍💎
لبخندی زد☺️ و به کارش ادامه داد در بین کار پگاه چند جا مشکل داشت و مهیا با حوضله برایش توضیح می داد
آنقدر سرشان شلوغ بود که همزمان نهار می خوردند و کار می کردند😋😇
آنقدر سرشان گرم کار کردن بود که متوجه گذشت زمان نبودند آقایون برای استراحت برای چند دقیقه ای به حیاط رفتند
پگاه که برای دیدن کارها به بالای جایگاه رفته بود یکی از بنرها که کج بود را کشید تا صاف شود اما بنر از جا کند..
پگاه بااسترس به مهیا چشم دوخت
ــ وای خاک به سرم الان چیکار کنیم🙆😬
دخترها به پگاه که با استرس به بنر نگاه دوخت میخندیدند
ــ به جا خنده بیاید کمکم کنید وصلش کنم ،این کجاست من برم بالا وصلش کنم
مهیا با خنده به گوشه ای اشاره کرد
ــ اونهاش😁
ــ وای من میترسم .مهیا تو بیا برو،زود تا نیومدن😬😅
ــ اومدم برو کنار
ــ مهیا چادرش را دست پگاه داد و آرام ارام بالا رفت
ــ بچه ها این مشکل داره ،داره میلرزه نیفتم😨
پگاه با شوخی کمی آن را تکان داد..
پای مهیا پیچ خورد و بر زمین افتاد و همزمان پگاه و دخترها جیغ بلندی کشیدند.. 😲😵😱🏃🏃
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_ویک مهیا با چشمان اشکی به شهاب که داخ
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_ودو
شهاب با شنیدن صدای جیغ همراه بقیه به سمت سالن دویدند😳😨🏃🏃😳🏃
خانم ها دور مهیا جمع شده بودند شهاب با صدای نگرانی گفت:
ــ چی شده؟؟😳
پگاه که چادر مهیا را سرش می کرد و سعی کرد دست مهیا تکان نخورد جواب شهاب را داد:
ــ آقای مهدوی مهیا از بالا افتاد😒😯
شهاب با شنیدن حرف پگاه "یاحسینی" گفت😱... و به سمت جایگاه دوید خانما از مهیا کمی دور شدند مهیا به دیوار تکیه داده بود و دستش را در دست دیگری گرفته بود و از درد چشمانش را بسته بود شهاب با نگرانی کنارش زانو زد و صدایش کرد:
ــ مهیا،مهیا خانومی جواب بده .کجات درد میکنه؟؟😧
مهیا چشمانش را که باز کرد قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد 😢و با صدای لرزانی زمزمه کرد:
ــشهاب،دستم😖
شهاب دستش را گرفت که مهیا صورتش از درد جمع شهاب عصبی دستی در موهایش کشیدو با صدایی که سعی کرد کنترل کند گفت:
ــ چطور افتادی ؟؟اصلا چرا رفتی بالا ؟😯
پگاه شرمنده سرش را پایین انداخت و جواب شهاب را داد:
ــ شرمنده تقصیر من شد میخواستم بنرو درست کنم که افتاد،بعد من از مهیا خواستم که بالا بره درستش کنه😞😓
شهاب نگاهش را از زمین گرفت و به چشمان اشکی مهیا دوخت؛
ــ ای کاش صدامون میکردید😐
پگاه حرفی نزد و شرمنده سرش را پایین انداخت!!😔
شهاب به مهیا کمک کرد که از جایش بلند شود و رو به آرش کرد و گفت:
ــ آرش اینجارو میسپارم بهت😒
ــ برو داداش خیالت راحت باشه😊
مهیا سوار ماشین شد...
شهاب در را بست و سریع پشت فرمون نشست.
مهیا از درد شدید دلش می خواست جیغ بزند، 😣اما می دانست شهاب الان چقدر از او عصبیه برای همین سعی می کرد چیزی نگوید
شهاب کلافه نگاهی به مهیا انداخت؛
ــ درد داری؟؟😠
ــ نه خوبم😖😊
شهاب که می دانست مهیا به خاطر خودش حرفی نمیزد غرید؛
ـــ مهیا،پرسیدم درد داری؟؟ 😠🗣
مهیا چشمانش را روی هم فشرد و آرام لب زد:
ــ آره خیلی درد دارم شهاب 😔😣
شهاب محکم بر روی فرمون کوبید و سرعتش را بیشتر کرد😠💨🚙
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_ودو شهاب با شنیدن صدای جیغ همراه بقیه
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_وسه
شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته بودند و منتظر بودند دکتر عکس های دست مهیا را دوباره چک کند.
مهیا به دستش که برای بار دوم تو گچ رفته بود نگاهی انداخت،کمی به سمت شهاب خم شد و آرام در گوشش گفت:
ــ میگم شهاب، یعنی دیگه نمیتونم بیام دانشگاه کمک؟😒
شهاب با اخم نگاهی به او می کند ؛
ــ با این دستت میخوای بیای؟😐
مهیا خواست اعتراضی کند، که شهاب اجازه نداد وگفت:
ــ اعتراض نکن ،به اندازه کافی از دستت عصبیم 😠☝️
ــ خب به من چه؟☹️
ــ خیلی پرویی مهیا !!😠😐
با سرفه ی دکتر به خودشان آمدند:
ــ این دستتون قبلا آسیب دیده بود؟
ــ بله یه بار شکست😒
دکتر سری تکان داد :
ــ استخون دستتون خیلی ضعیف بود و با ضربه ای که بهش وارد شد به راحتی شکست ، ممکنه این بار خیلی طول بکشه تا جوش بخوره، نباید زیاد تکونش بدید ،چیز سنگین بلند کنید و استراحت مطلق.
و نسخه ای📝 که همزمان که تذکرات را می گفت، نوشت را به طرف شهاب گرفت.
شهاب تشکری کرد و به مهیا کمک کرد که بلند شود.
از بیمارستان🏥 خارج شدند..
و به طرف ماشین رفتند، به محض اینکه ماشین حرکت کرد مهیا به سمت شهاب چرخید که صدای جیغش بلند شد شهاب نگران به سمتش چرخید؛
ـــ چی شد؟؟😧
ــ هیچی حواسم نبود دستم خورد به در😖
ــ مهیا درست بشین از جات هم تکون نخور😠
ــ باشه.میگم شهاب الان به مامان بابام چی بگم ؟؟اینجوری ببینن منو سکته میکنن.😔
شهاب نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت؛
ــ دیگه مجبورم خودم دست گلی که دخترشون به آب داد رو توضیح بدم.😠
مهیا لبخندی زد و سرش را به صندلی تکیه داد خیلی خسته بود و شکستن دستش و دردی که کشید باعث ضعف کردنش شده بود!
ــ شهاب خوابم میاد😣
ــ بخواب رسیدیم بیدارت میکنم😠
و چشمان مهیا کم کم گرم شدند... 😴
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وسه شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته ب
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_وچهار
مهیا چشمانش را آرام باز کرد و اطراف را بررسی کرد ،چشمانش را محکم روی هم فشرد تا بفهمد چه شده !!
کم کم یادش آمد که شهاب آن را به خانه آورده بود..
و با کلی دردسر احمدآقا و مهلا خانم را قانع کرد که افتاده و تصادفی در کار نیست...😔😕
در اتاق باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد؛
ــ صبح بخیر مادر😊
ــ صبحتون بخیر مامان☺️
ــ پاشو داروهاتو بخور،شهاب دارو هاتو اورد اما خواب بودی،رفت!
مهیا روی تخت نشست و نگاهی به داروها انداخت؛
ــ چشم الان می خورم😋💊
گوشی را از روی پاتختی برداشت و اسم شهاب را لمس کرد و منتظر ماند تا شهاب جواب دهد:
ــ بله خانوم😊
ــسلام آقا کجایی ؟اطرافت خیلی شلوغه😉
ــ دانشگام عزیزم😊
ــ وای پس چرا نیومدی دنبالم؟☹️
ــ مهیا با این دستت بیارمت اینجا؟؟مگه یادت رفت دکتر چی گفت؟؟😐
ــ میای ببینمت😒
ــ فردا یادواره است، تا دیر وقت باید بمونیم اما زود برگشتم حتما میام!😊
ــ باشه پس مزاحم نمیشم.مواظب خودت باش😍
ــ چشم خانوم.مهیا وای به حالت اگه بفهمم چیزی بلند کردی یا استراحت نکردی!!!😠😍
.ــ چشم حاج آقا، خداحافظ🙈☺️
ــ بسلامت عزیزم😊
*
روی تخت نشست ،حوصله اش سر رفته بود، خدارا شکر می کرد که عصر مریم و سارا و شهین خانم به دیدنش آمده بودند.😅😇
خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دانشگاه کار می کرد، اما با این دستش کاری از اون برنمی آمد،..
ولی الان باید به فکر چاره ای باشد تا شهاب قبول کند او راهمراه خود به یادواره ببرد!!
چند تقه به در اتاقش خورد '' بفرماییدی" گفت؛ که در باز شد و شهاب در چارچوب در نمایان شد.
ــ اِ.. سلام،کی اومدی😍
شهاب کنارش روی تخت نشست؛
ــ علیک السلام همین تازه😉
مهیا نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت و گفت:
ــ خسته نباشی،کارتون تموم شد؟؟😇
ــ آره خداروشکر فقط چندتا کار ریز که فردا صبح انجام میدیم ،برا مراسم میای؟؟😊
ــ خیلی دوست دارم بیام،اما فکر میکردم نزاری که بیام!!😔
ــ اول هم نمیخواستم بزارم اما دلم نیومد!😉
ــ چقدر مهربونی تو آخه😍
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد که مهیا ناخوداگاه پرسید :
ــ کی برمیگردی سوریه؟😕😢
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وهفتاد_وچهار مهیا چشمانش را آرام باز کرد و ا
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وهفتاد_وپنج
ــ پس فردا.😊
مهیا نالید
ـــ چرا اینقدر زود؟؟😒😥
ــ زود نیست.بقیه زودتر از من برگشتن😇
ــ پس آقا آرش چرا مونده؟؟🙁
ــ آرش به خاطر ماموریتی برگشت ایران؛
تا مهیا میخواست دوباره بهانه بیاورد، شهاب پیش دستی کرد؛
ــ چقدر غر میزنی دختر😉
ــ غر نمیزنم اما خب دلم برات تنگ میشه😒❣
شهاب لبخندی زد☺️ و بوسه ای بر روی موهایش نشاند و سعی کرد فضای غمگین به وجود آمده را عوض کند؛
ــ خانمی توجه کردی دستامونو باهم ست کردیم؟؟؟😉😎
مهیا نگاهی به دست گچیش انداخت و نگاهش را به دست پانسمان شده ی شهاب سوق داد
لبخند غمگینی زد و زمزمه کرد:
ــ چقدر بد،چرا باید تو اینطور چیزایی ست کنیم😔
قلب شهاب از ناراحتی و غمگین شدن مهیا به درد آمد اما کاری نمیتوانست بکند مهیا به چهرخ ی خسته شهاب نگاهی انداخت ؛
ــ خب پس تو برو استراحت کن ،گفتی مراسم فردا ست؟؟😒
ــ آره ساعت۶عصر😊
ــ خیلی هم عالی....پس، فردا میبینمت
شهاب از جایش برخاست و با چشم های سرخ از خستگی لبخندی زد و گفت:
ــ ان شاء الله😊
مهیا تا در شهاب را بدرقه کرد و سریع به اتاق برگشت..
**
مهیا منتظر شهاب رو به روی آینه نشسته بود نگاهی به لباسش انداخت تا از مرتب بودن تیپش مطمئن شود با اینکه با سختی توانست لباس تن کند اما از تیپش راضی بود.
اینبار 💎حساسیت بیشتری به پوشش خود داد💎 زیرا اولین بار است به عنوان همسر پاسدار شهاب مهدوی به مراسم می رفت و کمی استرس داشت .
با صدای آیفون کیفش👜 را برداشت و به پایین رفت با دیدن شهاب سریع سوار ماشین شد و سلام کرد
ــ سلام به روی ماهت خانومی😍
مهیا لبخند نگرانی زد
ــ چیزی شده مهیا؟دستت درد میکنه؟😟
ــ نه چیزی نیست.😣
ــ مهیا رنگت پریده،بعد میگی چیزی نیست!!😐
ــ نمیدونم شهاب استرس دارم،همش حس میکنم قراره اتفاقی بیفته!😥
ــ چیزی شده؟کسی حرفی زده؟
ــ نه اصلا،ولی نمیدونم چم شده!
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست😊
مهیا ✨صلواتی✨ زیر لب زمزمه کرد .
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe