eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
💚💝💚💝💚💝💚💝💚 #رمان_حورا #قسمت_ پنجاه_و_پنجم.ششم یک قدم که به داخل خانه گذاشت، مهرزاد سر راهش سبز شد و
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖 .هشتم _ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش اینه "بسم الله و بالله و توکلتُ علی الله اللهم صل علی محمد و آل محمد" _آها ممنون حورا جونم. خیلی لطف کردی. _ فدات بشم عزیزکم. فقط چادر و جانمازت رو نبر من موقع اذان برات میارم که مامانت نبینن باز ازت بگیرن. _ اها آره باشه پیش شما.من برم که تکلیف ریاضی دارم، فعلا. مارال که رفت حورا نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که لااقل توانسته مارال را به راه راست بکشاند. خوشحال از اینکه مارال این همه به نمازش اهمیت می داد به سراغ برنامه اش رفت و به هدی زنگ زد. _ سلام علیکم حاج خانم حورا. خوبیایی؟ _ سلام خانمی خوبم تو چطوری؟ چه می کنی؟ مامان اینا خوبن؟ _خوبم فدات بی کارم مونده بودم چی کار کنم که زنگیدی. حالا فرمایش؟ _بی ادب زنگ زدم از برنامه ات بپرسم. _ برنامه چی؟؟؟ _ دانشگاه دیگه. مگه نمی خوای ادامه بدی؟ بیا انتخاب واحد کنیم. _ وای حورا حوصله داری از دست تو. بزار یک مدت بدون درس زندگی کنیم _ عزیزم من باید برم دانشگاه تو این خونه نمیشه زندگی کرد. درک کن. _ چشم عصر بریم کافی نت بعدم کافی شاپ بریم مهمون من هوس آب هویج بستنی کردم. _ باشه بابا چشم. عصر ساعت۵ کافی نت باش. _ اوکی دوستی. فعلانی بای. حورا گوشی اش را روی میز گذاشت و تقویم را ورق زد. از بیکاری حوصله اش سررفته بود. از اتاقش هم که حق بیرون رفتن نداشت تا وقتی مهرزاد بیرون است. دیگر دوست نداشت با او هم کلام و روبرو شود اما می دانست قایم شدن هم کار درستی نیست. در مانده وسط اتاقش ایستاده بود. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💖🌼💖🌼💖🌼💖🌼💖 #رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_هفتم.هشتم _ یعنی این که خانم گل باید دو تا سجده بری که ذکرش این
💚🌼💚🌼💚🌼💚🌼💚 گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا تو ناهارو درست کن مامان نیست منم کلاس دارم. خدافظ. حورا با خیال راحت نفس عمیقی کشید و چادرش را به سر کرد و به آشپزخانه رفت. تصمیم گرفت خوراک مرغ درست کند. شروع کرد به آشپزی و در همان حال مداحی را زیر لب زمزمه می کرد. "حرم نداری     کجا برات گریه کنم؟! روی کدوم خاک      یه شاخه گل هدیه کنم؟! نفس نفسهام    شده عذاب همنفسم برای زینب               واسه حسن دلواپسم تنها جوابِ           سلام حیدر خاموشه داره حسینم           لباس ماتم می پوشه غریبونه از          خونه دارم می بَرمت می سوزه قلبم             تا ابد ازدرد وغمت کوثرحیدر          نیلوفری ُّ وپرپری خوشی روزهرا         ازخونه داری می بری زانوی غصِّه      میگیرم امشب توبغل تاصبح میگم با            حسین وزینب العجل مزدعزا وُ         اشکای این فاطمیِّا باشه ایشالله           دیدن شیش گوشِ آقا حرم نداری" _ چی می خونی حورا جون؟ _عه تویی مارال؟ نوحه میخونم. مارال پشت میز نشست و گفت:صدات قشنگه. _ آروم خوندم که شنیدی صدامو؟ _ زمزمه هاش که قشنگ بود. خب حالا چی می خوندی؟ _ یه نوحه از حضرت فاطمه. خیلی دوسش دارم. _ میدونی حورا جون درسته تو مدرسه برامون توضیح دادنا اما خب من دوست دارم بیشتر از حضرت فاطمه بدونم. حورا این همه اشتیاق مارال را در دل تحسین کرد. خوراک را گذاشت روی گاز و نشست روبروی مارال. _ از چی برات بگم؟ _ همه اون چیزی که باید بدونم. می خوام بدونم چرا تنها بانوی پاک و مقدس این دنیای بزرگ بوده؟! _ میدونی مارال دختری که تو دست پدر خوبی بزرگ بشه قطعا خوب و پاکدامن بار میاد. حضرت زهرا هم تو دامن رسول خدا بزرگ شدن. پیامبری که خوبی ها و مهربونیاشون شهره عامه. ایشون حضرت زهرا رو طوری بزرگ کردن که خدا می خواست. حتی گاهی بهشون میگفتن فاطمه جان من بوی بهشت رو از تو استشمام می کنم. اصلا فکر می کنی چرا آخر مجالس میگن" یا فاطر السماوات به حق فاطمه"؟! چون اگر حضرت زهرا نبودن دنیایی هم وجود نداشت. مارال با اشتیاق گوش می داد و حورا هم برای او همه چیز را زیبا بیان می کرد. _ میخوام از وفاتشون بدونم. _ پیامبر قبل از وفاتشون فدک رو به حضرت زهرا بخشیدند. فدک یک زمینی بود تو فاصله۵۱۶کیلومتری مدینه. یک زمین حاصلخیز و پر از نخل های خرما. که بعد از برداشت محصول درآمدش به حضرت زهرا میرسید و ایشون اون پول رو به فقرا میدادند و برای خودشون خرج نمیکردند. وقتی پبامبر از دنیا رفتند ابوبکر خواستار فدک شد و گفت طبق وصیت پیامبر که گفتن ما اهل بیت از خودمون چیزی به جا نمیزاریم جز اهل بیت و کتاب آسمانیمون پس این فدک متعلق به همه مردمه. حضرت زهرا با خطبه هایی که قرائت کردند و شهودی که آوردند باز هم نتونستند اونا رو راضی کنند که فدک مال خودشونه و از پدرشون گرفتند. بعد از اون هم همین آدمای نافهم و نادون حضرت زهرا و خانوادشون رو اذیت کردند تا اینکه حضرت زهرا از شدت غم و اندوه و غصه و درد به شهادت رسیدند _ چرا امام علی نمی خواستند قبر ایشون معلوم باشه؟ _فلسفه اصلی مخفی بودن قبر حضرت زهرا مربوط می‌شه به وقایع و جسارت‌هایی که از طرف خلفای وقت و اطرافیان خلفا، به آن بزرگوار وارد شده بود. مارال کمی فکر کرد و بعد گفت: ممنون که کمکم کردی حورا جون خیلی استفاده کردم‌. _فدات عزیزم حالا بیا ناهار بخوریم که حسابی گشنمه. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🌼💚🌼💚🌼💚🌼💚 #رمان_حورا #قسمت_پنجاه_و_نهم گیج و در مانده ایستاده بود که صدای مونا به گوشش خورد: حورا
💟🌼💟🌼💟🌼💟🌼💟 بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود. لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده. و‌چقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند. به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد. خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت. _سلام. _سلام دوستم خوبی؟ امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟ _ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟ _راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم. حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم. _بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟ هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی. _ منم همینطور بااجازتون. _سلام برسونین. نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد. اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد. او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم. امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته. _زشت تویی که از دل مردم بی خبری. _مردم؟ کدوم مردم؟ _اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟ امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟ _ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟ _وای رضا جون بکن بگو دیگه. _هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد. _ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟ _ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد. سپس چشمک زد و خندید. _بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم. _‌چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟ _خب.. من منظورم..با مهرزاد بود. _عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟ امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت. _خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی.. "دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر با همین چادر که سر کردی معما میشوی آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من، دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!" ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت پنـجـاه و پـنـجـم شب زود خوابم برد چون صبح باید میرفتم آموزشگاه. صبح سرس
🌹قسـمـت پنـجـاه و شـشــم از خواب که بیدار شدم زهرا اومده بود.وقتی کادوشو دادم خیلی خوشحال شد و تشکر کرد ازم. منم گفتم:یدونه آبجی که بیشتر ندارم قابل نداره. لبخنداش همه مصنوعی بود و فقط من میفهمیدم. _زهرا؟ _جانم؟ لبمو گاز گرفتم و گفتم:تو...عاشق شدی؟ مانتو از دستش افتاد و یک لحظه انگار بهم ریخت. _هان؟عاشق؟نه بابا اونم من. فهمیدم یک خبرایی هست اما ظاهرسازی کردم و گفتم:باشه.خلاصه اگه مشکلی داشتی به من بگو _ممنون. فهمیدم زیر لب گفت:تو الان خودت گرفتار عروسیتی مشکل من پیش خودم بمونه بهتره. باید هرجور شده میفهمیدم دردش چیه.خواهرم بود.برام عزیز بود. نمیتونستم نابودیشو ببینم. از اتاقش که بیرون رفتم صدای هق هق گریه اش که انگار سعی میکرد خفه اش کنه،بلندشد. لبامو بهم فشردم و اعصابم داغون شد.کاش میتونستم برم تو و بغلش کنم بگم مگه آبجیت مرده باشه که گریه کنی اما..اما من مثل زهرا اینهمه مهربون نبودم و نمیتونستم باشم. اشکای هجوم آورده به صورتم رو پس زدم و رفتم پیش مامان. واسه شام میگو و ماهی درست کردیم. مامان حسابی تدارک دیده بود واسه دامادش. زهرا به بهونه سردرد قرصی خورد و با شب بخیر مختصری رفت تو اتاقش تا بخوابه. چراغ اتاقش که خاموش شد من مطمئن شدم که خوابه اما بازم دلم براش نگران و مضطرب بود. کارن ساعت۹شب اومد و دور هم شام مفصلی خوردیم. چند باری میخواست حرفی بزنه اما انگار نمیتونست. بعد شام نشستم کنارش رو مبل و گفتم:چیشده عزیزم؟چیزی میخوای بپرسی!؟از سرشب هی این پا و اون پا میکنی. _آره میخواستم بپرسم زهرا کجاست!؟ ناگهان نمیدونم چیشد اما انگار آب سردی روم ریختن.وا رفتم از این سوال.شایدم منظور بدی نداشت اما ته دلم خالی شد. یعنی کارن با زهرا چیکار داره که سراغشو میگیره؟ فکرای بد به سرم هجوم آورد اما جوابشو دادم:سردرد داره تو اتاقشه. _آهان. این" آهان"یعنی خیالش راحت نشد. تا موقعی هم که رفت زیاد حرف نزد و فقط شنونده بود. لحظه رفتنش باهاش تا دم در رفتم. _کارن؟از چیزی ناراحتی؟ _نه. _یعنی میگی من نمیشناسمت؟ _نه. _پس بگو چیشده؟ _کمی خسته ام استراحت کنم خوب میشم. _باشه اما اگه مشکلی هست به من بگو شاید کمکت کردم. لبخند محوی زد و گفت:باشه. _کارن؟ برگشت سمتم وگفت:بله؟ دستاشو گرفتم و با همه احساسم گفتم:خیلی دوست دارم. بازم لبخند زد و گفت:ممنونم. خداحافظی که کرد و درو بست با خودم گفتم:جواب دوست دارم من ممنون نبود کارن. با ناامیدی سمت اتاقم قدم برداشتم ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت پنـجـاه و شـشــم از خواب که بیدار شدم زهرا اومده بود.وقتی کادوشو دادم خ
🌹قسـمـت پنـجـاه و هـفـتــم "کارن" وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد داشت،حالش خوب نبود،نیومد بیرون... فکرم کلی مشغولش بود برای همین نفهمیدم جواب لیدا رو چی دادم. از خونه دایی ک بیرون اومدم باز چشمم خورد به پنجره زهرا. همه جا تاریک بود فقط یک ثانیه پرده تکون خورد.حس کردم نگاهم میکنه. اروم گفتم:کاش میفهمیدم این حس احمقانه چیه که دارم بهت؟ سریع سوار ماشین شدم و تا خونه با سرعت روندم. کسی بیدار نبود،منم با احتیاط رفتم تو اتاقم و خوابیدم. اما قبلش یک‌پیام دادم به زهرا چون دلم آروم نمیگرفت. "سلام زهراخوبی؟لیدا گفت سردرد داری و حالت خوب نیست امیدوارم بهتر بشی.مراقب خودت باش" پیام رو فرستادم و خوابیدم. این یک ماه مثل برق و باد گذشت و روز عروسیمون رسید. اصلا ذوق و شوق نداشتم و فقط دلم میخواست زود بگذره. چون به نظرم این مراسم‌همش چرت بود. تو این مدت عقدمون نه من شب پیش لیدا موندم‌نه اون‌پیش من. نمیخواستم‌وابستگی بیشتر بشه. صبح رفتم دنبال لیدا و گذاشتمش ارایشگاه.خیلی خوشحال بود و ذوق داشت. اما نمیدونم چرا تو دل من آشوب بود. بعد از اینکه گذاشتمش رفتم ماشینی رو که خودم خریده بودم با وام شرکت،گذاشتم گل فروشی و خودمم رفتم خونه اول حمام کردم و بعد ناهار خوردم. مامان و مادرجونم آرایشگاه بودن. فقط خان سالار بود خونه.اومد پیشم و گفت:مبارکه پسرم خوشحالم داری سر و سامون میگیری.ببخش که بهت بدگذشت تو این مدت.من همه تلاشمو کردم که بهت خوش بگذره. دست کشید به صورتش و گفت:اما انگار نشد. دستشو گرفتم و گفتم:شما منو ببخشید که رفتار خوبی نداشتم.خودم میخواستم تو یک موقعیت خوب ازتون عذرخواهی کنم ولی نشد.شرمنده ام خان سالار اومد جلو و پیشونیمو بوسید _خوشبخت بشی باباجان. یکم استراحت کردم و رفتم آرایشگاه و گفتم مدل موهامو خیلی خاص بزنه چون عروسیمه خداییش هم عالی درست کرد موهامو. کت شلوارمو خونه پوشیدم و ساعت۴رفتم دنبال لیدا. بعدم رفتیم آتلیه و کلی عکس گرفتیم. وقتی میخواستم دستشو بگیرم حس خوبی نداشتم اما از روی اجبار انجام دادم. دیدنشم تو لباس عروس با آرایش اصلا برام جذاب نبود.چون قبلا با آرایش دیده بودمش و برام عادی شده بود. فقط برای تظاهر لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوشگل شدی. رسیدیم تالار و برعکس خواسته من زنونه مردونه جدا کرده بودن. میگفتن اینجا خارج نیست و این حرفا. اما نمیدونستن من محتاج یک لحظه نگاه زهرام.کاش میتونستم ببینمش‌. اون شبم با همه قر و فراش تموم شد و من زهرا رو ندیدم. رفتیم خونه خودمون و زندگی متاهلی من از همون لحظه که پامو گذاشتم تو خونه آغاز شد. خودمو برای خیلی از مشکلات آماده کرده بودم و میدونستم که باید چه رفتاری داشته باشم اما بازم دلشوره داشتم و این دست خودم نبود. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت پنـجـاه و هـفـتــم "کارن" وقتی زهرا نبود انگار هیچکس نبود.سردرد داشت،حا
🌹قسـمـت پنـجـاه و هـشـتـم روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار و دلتنگ زهرا میشدم. میدونستم اینکارم خیانت به همسرمه حتی اگه فکر به زهرا بکنم اما دست خودم نبود. زهرا و رفتارش رو ضمیر ناخوداگاه من حک شده بود. یک روز از شرکت رفتم سمت دانشگاهش. حساب کلاساشو داشتم. ساعت کلاسش که تموم شد از دانشگاه اومد بیرون اما تنها نبود..با یک پسر قد بلند بود. خونم به جوش اومده بود. تاحالا انقدر روی کسی حساس نشده بودم. فکر کنم اگه لیدا رو با کسی میدیدم اینهمه حالم بد نمیشد. دستامو مشت کردم و به لبخند زهرا نگاه کردم که سخاوارانه به روی پسر پاشیده میشد. دلم میخواست برم جلو و پسره رو بکوبونم به دیوار تا دیگه چشم به ناموس مردم نداشته باشه. آره دخترداییمه،خواهرزنمه.. نمیتونم ساده بگذرم ازش.خیلی جلو خودمو گرفتم که جلو نرم و آبرو ریزی نکنم. پسره که رفت،زهرا هم راه افتاد سمت ایستگاه اتوبوس. اتوبوس رو دنبال کردم تا رسید به کوچه خونه دایی. وقتی زهرا رفت تو دلم آروم گرفت و برگشتم خونه. زهرا رو بعد مدت ها دیده بودم اما تو بد شرایطی دیدمش. با یک پسر..اونم از پسرای دانشگاهشون یعنی با زهرا چیکار داشت؟بهش چی می گفت؟ رسیدم خونه و بعد ناهاری که با لیدا خوردم رفتم استراحت کنم. از لحاظ جسمی و فکری واقعا خسته بودم‌. رو تخت نرم دونفرمون دراز کشیدم و بازومو رو چشمام گذاشتم. انقدر به زهرا فکر کردم که خوابم برد. بیداریم با زنگ گوشیم یکی شد با خواب آلودگی جواب دادم. _بله؟ _سلام داداش چطوری؟ _سلام مرتضی بگو کاری داری؟ _ببخش مزاحمت شدم خواستم بگم فردا جلسه داریم زودتر بیا شرکت. _مگه حضور من لازمه؟ _صد درصد داداش شما برنامه ریز طرحمونی. _باشه میام _فدات عزیزی..یاعلی _خدافظ این یا علی چی بود موقع خداحافظی میگفتن؟ انگار باید قبل هرچیزی اسم ده تا امام و پیغمبر و ببرن تا کارشون ردیف شه. پوزخندی زدم و رو تختی رو از خودم کنار زدم. رفتم بیرون اما لیدا نبود.یادداشتی گذاشته بود که میره خونه مامانش. لبخند کوچیکی رو لبم اومد.موقعیت جور شد که زهرا رو ببینم. سریع به لیدا زنگ زدم و گفتم شب میرم دنبالش. پای تلویزیون نشستم تا وقت بگذره اما انگار هر دقیقه اش مثل ثانیه بود. چقدر حس بدیه زن داشته باشی اما همه فکر و ذکرت پیش کسی دیگه باشه. لیدا دختر خیلی خوب و مهربونی بود اما نمیتونستم اونطور که باید و شاید دوسش داشته باشم. کاش زمان برگرده عقب و من یک تصمیم دیگه ای برای زندگیم بگیرم هرچند از زندگیم ناراضی نیستم فقط کمبود عشق رو توی قلبم حس میکنم. ساعت۸ لیدا پیام داد برم دنبالش. به سرعت حاضر شدم و تا خونه دایی با استرس روندم. وقتی رسیدم زنگ درو زدم و در باز شد. رفتم تو..همه تو حیاط نشسته بودن..اما بازم بدون زهرا این دختر چرا خودشو ازم قایم میکرد. آره دیگه معلومه خودش عشق داره چرا بخواد به یک مرد متاهل فکر کنه؟ اون پسر امله امروز بدجور بهش چسبیده بود. فقط خدا کنه دیگه نبینمت مگرنه بلایی سرش میارم که پرنده ها به حالش گریه کنن رفتم میون جمعشون و سلام کردم. همه با گرمی سلامم رو جواب دادن. دایی عارف تعارف کرد بشینم و زندایی برام چای ریخت. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت پنـجـاه و هـشـتـم روز ها به تندی میگذشت و من روز به روز بیشتر درگیر کار
🌹قسـمـت پنـجـاه و نـهـم با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاضر شد و اومد. نگاهم به دایی بود اما حواسم به لیدا که به مامانش گفت:مامان،زهرا کارتون داره. زن دایی ازم خداحافظی کرد و رفت تو خونه. وای زهرا توروخدا بیا فقط ببینمت لعنتی. این دل تنگم داره نصفه میشه از نبودنت. انقدر خودتو ازم مخفی نکن من به دیدنتم راضیم. اه کارن خجالت بکش اون خواهر زنته نه عشقت که اینطوری دربارش فکر می‌کنی. خیلی زود دست لیدا رو گرفتم و رفتیم. تو راه خیلی ساکت بود. پرسیدم:خانممون چرا ساکته؟ _از دست زهرا ناراحتم. آره همینه موضوعی که میخواستم بحث رو بکشونم بهش. _چرا؟چیشده؟ _نمیدونم چه مرگشه هرموقع تو میای می‌ره تو اتاقش مثل موش قایم میشه.هرچی بهش میگم زشته بیا بیرون میگه نه راحت ترم اینجوری حوصله چادر سر کردن ندارم. خب بگو دختر حسابی تو که تنبلیت میشه چادرسرت کنی پس چرا میندازی رو سرت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا چرا ناراحتی؟ _عه آخه زشته عزیزمن.تو با خودت نمیگی این دختره چرا انقدر خودشو میگیره و نمیاد بیرون موقعی که من میام؟ راستش آره لیدا منم محتاج یک بار نگاهشم بخدا اما نمیتونم حرفی بزنم. چون اولین کسی که متهم میشه خود منم. _بیخیال عزیزمن.فکرشو نکن. دیگه تا خونه حرفی نزدیم.شبم بدون شام خوابیدم.اینجوری راحت تر بودم. تقریبا دوماه گذشت و من برای دیدن زهرا هی باید میرفتم دم دانشگاهشون تا یک ثانیه نگاهش کنم.چند بار دیگه هم با همون پسره دیدمش که بدتر اعصابم خورد شد و سر لیدای بیچاره خالی کردم. یک بارم پسره با یک دختری دیگه اومد پیش زهرا و براش دسته گل آورد. کاش میتونستم اون دسته گلو تو سرش خراب کنم عوضی. هربار که عصبی میشدم از دست زهرا و پسره نکبت،سر لیدا یا کارمندای شرکت خالی میکردم اونام طفلیا صداشون درنمیومد مخصوصا لیدا. منو خیلی دوست داشت وصبوری میکرد. منم تاجایی که می‌تونستم بهش احترام میگذاشتم و خوب باهاش رفتار میکردم.یک روز که همه خونه مادرجون دعوت بودیم سر میز شام،لیدا یکهو حالش بدشد و دوید طرف دستشویی. اون شب بازم زهرا نبود و درس رو بهونه کرده بود. رفتم پیش لیدا،بقیه هم نگران شدن و اومدن. _چرا اومدین چیزی نشده که خوبم. مادرجون رفت جلو و آروم لپشو بوسید. _قربون نوم و بچه خوشگلش بشم؟ ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت پنـجـاه و نـهـم با دایی یکم از این در و اون در حرف زدیم تا لیدا رفت حاض
🌹قسـمـت شصـتـم _نوه چیه مادرجون؟ زندایی با ذوق گفت:مبارکه دخترم. لیدا با عصبانیت گفت:چی میگین شماها؟من هنوز خودم بچه ام.اینا برای استرسه مگه نه کارن؟ دستمو به کمرش گرفتم و گفتم:آره عزیزم حالت خوبه؟ اروم سرشو تکون داد و به سینه ام تکیه داد. بقیه ازمون دور شدن. روی موهاشو بوسیدم و گفتم:چیزی نیست نگران نشو فردا میریم دکتر. کمی که حالش بهتر شد بردمش بیرون پیش بقیه‌. یکم که نشستیم لیدا گفت خسته ام منم بااجازه جمع بلندشدم و حاضر شدم تابریم خونه. تو ماشین هیچ‌حرفی بینمون زده نشد.فقط سکوت بود و سکوت. خیلی سردرد داشتم و فکرای تو سرم بهمم ریخته بود. دلم میخواست زودتر برسیم خونه تابخوابم. ندیدن زهرا،فکر بچه دار شدنم،کارای شرکت...همه و همه دست به یکی کرده بودن عذابم بدن. تا رسیدیم خونه لیدا سریع رفت تو اتاق و خوابید منم یکم تلوزیون دیدم و بعد رفتم خوابیدم. اما چه خوابی!؟ همون خوابی که چند وقت پیش دیده بودم رو دیدم. همون خانم بچه به بغل و مرد اسب سوار.نمیدونستم کی بودن‌.صورتشون پر نور بود و هیچی مشخص نبود. از خواب که بیدارشدم صدای اذان مسجد محله میومد.دلم خیلی گرفت.لیدا اروم خوابیده بود اما من... دیگه خواب به چشمام نیومد تا ساعت کارم. بدون صبحانه مثل هرروز از خونه زدم بیرون و خودمو رسوندم به شرکت. تا ظهر درگیر کار بودم اونقدری که فراموش کردم باید لیدا رو ببرم دکتر. خودش آخر وقت کاریم زنگ زد و گفت:کارن قرار بود بریم دکتر.من از صبح حالت تهوع دارم. انگار آب سردی رو تنم ریختن.وای خدا خودت رحم کن،لطفا اون چیزی نباشه که فکرش ازدیشب داره آزارم میده. _باشه میام عصر بریم. ظهر زودتر کارمو تموم کردم و رفتم خونه،لیدا رو برداشتم رفتیم دکتر. بعد از گرفتن آزمایش و مشخص شده جوابش داشت سرم گیج میرفت تو آزمایشگاه. من؟بچه؟اونم درست چند ماه بعد ازدواج؟ لیدا هم دست کمی از من نداشت جفتمون دمق بودیم. من از لیدا توانایی ندیدم که بتونه بچه داری کنه.یعنی میتونه بچمو بزرگ کنه و درست تربیتش کنه؟یعنی من میتونم‌پدرخوبی باشم براش؟ این سوالا تا شب تو سرم چرخ میزد. به لیدا گفتم فعلا به کسی چیزی نگه تا موقعیتش پیش بیاد و جفتمون بتونیم بااین قضیه کنار بیایم. لیدا همش حواسش به رفت و اومدا و خورد و خوراکش بود که زیاد یا کم نشه‌. میگفت نمیخوام هیکلم بهم بریزه. هوف اون به فکر چیه من به فکر چیم؟! من احمق به فکر این بودم که حالا که مطمئنم یک حسی به زهرا دارم با این زندگی و بچه ای که قراره بیاد باید چیکارکنم؟ چجوری بچه ای رو بزرگ کنم که به مادرش جز احساس مسئولیت چیزی ندارم؟ چجوری تو روی بچه ام نگاه کنم و بگم زهرا خالته؟ ندیدن زهرا و دلتنگیشم تیشه میزد به ریشه این رابطه. خیلی حالم داغون بود و حلال مشکلاتمو هم نمیدونستم. کاش میشد زمان برگرده عقب و من عجولانه تصمیم به ازدواج نگیرم. میدونستم زهرا با اون پسره دوسته و به من فکرم نمیکنه اما چه کنم که این دلم حرف حساب حالیش نیست؟ هرچند دوستی زهرا با یک پسر هم خارج از تصورات من نسبت به اون بود.نمیتونست دوستی درکار باشه.شاید یک عشق پنهانه..شایدم نامزد.. اه چی میگی کارن؟اگه نامزد بودن تو خبر داشتی. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا