eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
❤💥❤💥❤💥❤💥❤ #رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_چهارم تمام مدت فکر مهرزاد مشغول یک چیز بود.. حورا... حورا... حو
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد.. یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند. دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت. دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت. به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد. دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت. به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت. می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد. صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت. درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید حورا... حورا... دیگرچراحورا؟؟ دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم... کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم. حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم. تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید.. اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند. ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟ _وقت قبلی دارین؟ -لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم.. حورا خردمند. _چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین. منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت. _ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون. _.... _بله حتما. تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان. حورا تشکری کرد و داخل شد. وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت. آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند –خب خانم خردمند از این طرفا؟ _استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد. _حالا چرا کار؟ _برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم. _پس بحث پولش نیست؟! چه می گفت به استادش،راستش را!! _بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟ استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد. _چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی‌. خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن. میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای. _ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم. صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند. خودش هم روی صندلی لم داد و دو تا چای سفارش داد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹🎗🌹 #رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_پنجم_وهفتاد_وشش آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواس
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 _ داداش حواست هست برم خرید؟! _ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد... _ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که. _ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم‌، همین.. _ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان. امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین. _ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر. هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ. امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد. دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود. شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت‌‌.. "تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد زندگی درد قشنگیست که جریان دارد زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش! که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟! کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد! خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد! شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر سر و سرّیست که با موی پریشان دارد "من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..." بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید. به ساعت نگاهی کرد. ساعت۱۰ بود. دیگر وقت امدنش بود. _سلام. امیر مهدی دستش را دراز کرد و گفت: سلام خوبی؟ اما دستش خالی برگشت. کمی مردد ماند. معذب بود کاش مهرزاد از او دلخور نباشد حالا که کلا بیخیال دختر عمه اش شده. _ اومدم کلید رو بدم. کلید را روی میز گذاشت و گفت:سلام برسون به امیر رضا. هنوز هم در چشمانش خشم موج می زد. هنوز هم از امیر مهدی بیزار بود. هنوز هم خشم و کینه در قلبش ریشه داشت. مهرزاد برگشت که برود اما امیر مهدی گفت: مهرزاد...میگن دوتا مسلمون اگه سه روز باهم قهر باشن دیگه مسلمون نیستن. تو چرا... _ من مسلمون نیستم. قهر و این کارا هم مال بچه هاست ممن کینتو به دل دارم. ازشم نمی گذرم. منتظر سوختن تو رو تو آتیشه کینه قلبم ببینم. مهرزاد با همان چشمان سرخ از عصبانیت نگاهی گذرا به امیر مهدی انداخت و رفت. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 #رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_هفتم_وهفتاد_وهشت _ داداش حواست هست برم خرید؟! _ آره برو ولی ز
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست. امیر رضا دست روی شانه اش گذاشت. می دانست حال خرابش برای چیست. خودش عاشق بود و خوب درک میکرد؛اما حیف که به هدی قول داده بود در مورد حورا چیزی نگوید! _مهدی داداش یه چیزی بگو! _گفتم که رضا جان چیزی نیست خستگی کاره. استراحت کنم خوب میشه! امیر رضا فهمید امیر مهدی نمیخواهد حرفی بزند پس بیشتر اذیتش نکرد و رفت امیر مهدی ماند و یک دنیا دلتنگی... کاش... کاش هیچوقت استخاره نمی گرفت... کاش این زمان لعنتی به عقب برمی گشت اما... دلش از حورا هم گرفته بود. کاش او حداقل سراغش را می گرفت. اما انگاری امیر مهدی برای حورا هم اهمیتی نداشت. "کاش حرف می زدی ، قبل از اینکه سکوت شب من را در هم بکوبد ! کاش حالم را می پرسیدی ، تا در این نبرد تن به تن مشتاقانه مغلوبت شوم ... خودت هم نمی دانی ؛ این روزها ، چقدر دوست داشتنت بر تنِ من زار می زند ، مثل یک بچه و عشق به کفش های پاشنه بلندِ مادرش  ... زمین می خورم اما این دوست داشتنِ لعنتی را در نمی آورم." کمی آن طرف تر فکر حورا سخت مشغول بود. بعد کلاس به محل کارش می آمد و تاساعت۶ مشغول بود. گاهی از تجربه های استادش استفاده می کرد و گاهی هم از خودش چیز هایی می گفت. آقا رضا را درجریان کارش گذاشته بود منتها از طریق مارال. امروز دومین روز کاریش در مرکز مشاوره بود اما تا به الان که کسی مراجعه نکرده بود ساعت ۴بعد ازظهر بودکه در اتاق زده شد،دختر جوانی وارد اتاق شد حورا از جا بلند با خوش رویی از او استقبال کرد هر دو نشستند. _خوش اومدی عزیزم. اگه مشکلی هست بفرمایید!در خدمتم. _ببخشید من تو دوران بدی هستم احتیاج به کمک دارم. _خوشحال میشم اگه بتونم کاری بکنم؛راستی من حورام و شما؟ _من یلدام ۱۸سالمه. راستش نمیدونم از کجا شروع کنم؟ برای همین میرم سر اصل مطلب. من یه خانواده کاملا راحت دارم که در قید و بند چیزی نیستن و من از بچگی آزاذانه بزرگ شدم. وارد دانشگاه که شدم با همه هم کلاسی هام میگفتم و میخندیدم. برامم فراقی نداشت دخترن یا پسر،اما تو کلاس چند تا پسر بودن که کلا فازشون با من فرق داشت،خیلی آروم و ساکت و سر به زیر بودن به قول معروف از اون پخمه ها! حورا لبخند با نمکی زد و گفت: خب؟؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱 #رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_نهم روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست. امیر رضا دست روی شانه اش گ
🎋🍁🎋🍁🎋🍁🎋🍁 ولی یکیشون خیلی خاص بود حورا خانم. کاراش، حرف زدنش، راه رفتن، همه چیش.. نمیدونم از کی ولی عاشقش شدم. رفتیم اردو راهیان نور. البته به اجبار بچه ها رفتم اونم برای بزن پ برقص تو راهش. رفتنا خیلی کیف کردیم و زدیم و رقصیدیم اما.. اونجا خیلی از همون پسره در مورد حجاب و خدا و پیغمبر سوال کردم با اینکه خوب خیلیا بودن که جواب سوالمو بدن ولی من دنبال اون بودم. اونم همیشه با آرامش جوابمو میداد. انگار یک آرامش ذاتی داشت. با حرفاش، لحن حرف زدنش، لبخنداش دلمو از سینم در میاورد. از اون موقع عوض شدم شدم یه یلدای دیگه... اما اون زیاد محلم نمی داد. توجه خاصی بهم نمی کرد. نه نگاه خیره ای، نه حرف خاصی.. فقط وقتی منو می دید سلام کوتاهی می کرد و رد می شد. تا این که خانوادشو فرستاد خاستگاری. دل تو دلم نبود که بیان با هم حرف بزنیم ولی حورا خانم بابام.. بابان تا فهمید پسره طلبه است مخالفت کرد. هر چی بهش گفتم لااقل بزارین یه بار بیان اما گفت نه. از خانواده اونا اصرار از بابای من انکار. الان یک ماهه از قضیه خاستگاری میگذره و اونا هر هفته زنگ می زنن. اما بابام زیر بار نمیره. میگه نه که نه.. محمدم منو دوست داره به بابام گفته ول کن نیست و تا منو به عقد خودش درنیاره بی خیال نمیشه. تروخدا حورا خانم کمکم کنین. حورا لبخند مطمئنی زد و دستان یلدا را گرفت. _ اولا حورا خانم مال زنای۵۰-۶۰ساله است به من بگو حورا. دوما تو چرا انقدر استرس داری عزیزم؟ درست میشه شک نکن. _ آخه چجوری بابام راضی نمیشه! _ عزیزم یکم آروم باش. اگه پسره دوست داره پس تا اخرش پات میمونه غصه نخور. پدرتم این عقایدی رو که تو باورش کردی رو هنوز باور ندارن. _به نظرتون چیکار کنم پس؟ _شما باید واسه پدرت توضیح بدی. همین چیزایی که محمد آقا گفتن رو براشون توضیح بده. از خوبیای دین اسلام براشون بگو. مدرک و دلیل بیار از قرآن هرکاری که میتونی بکن تا پدرت راضی بشن. اگه تو هم دوسش داری تلاش کن. یه ماه دیگه هم صبر کنه عیب نداره. عوضش پدرت میفهمن که اشتباه بزرگی می کردن و موقعیت خوبی نصیب دخترشون شده. ببین یلدا جان عشق یک مقوله مقدسه باید طلبیده بشی تا سراغت بیاد پس خوب فکراتو بکن و کارایی که گفتم رو انجام بده اگرم فایده نداشت بازم بیا پیش خودم. _چشم ممنون حورا جون. واقعا آروم شدم باهاتون حرف زدم. _فدات بشم میتونی بری فقط خیلی به خودت استرس وارد نکن. _ بازم چشم. فعلا خدانگهدار. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت هـفـتـادم "زهرا" اونقدر از خواستگاری و ابراز علاقه کارن شکه شده بودم که
🌹قسـمـت هـفـتـاد و یکم خیلی دلخور بودم از اینکه کارن اینجوری شبم رو خراب کرده. اون اگه واقعا دوسم داشت به این شرطم عمل میکرد و با هم ازدواج میکردیم. اما لجبازی کرد و منو با یک دنیا فکر تنها گذاشت. دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و ده دقیقه بعد متوجه رفتنشون شدم. کاش دیگه برنگرده و منو هوایی کنه. کاش از ذهنم بتونم بیرونش کنم. کاش دیگه کارنی نباشه که قلبم واسش بتپه. منه بچه مذهبی رو چه به عاشق شدن؟ اه مگه من چیکارکردم؟ مگه من دل ندارم؟ خب منم دوست دارم با اونی که دوسش دارم ازدواج کنم. نه ازدواج قبلیش، نه بچه اش...هیچی برام مهم نبود جز دین و اعتقادش. کاش میتونستم راضیش کنم بیاد به راه حق. راه خدایی که منو امام زمانی کرد. راه خدایی که تو مشکلات دستمو گرفت و تنهام نذاشت. چند روزی گذشت و خانوادم دیگه حرفی از کارن و شب خاستگاری نزدن‌‌. منم درگیر امتحان های میان ترمم بودم و زیاد وقت فکر کردن و فلسفه بافی نداشتم. یک شب که مشغول دوره کردن کتاب فلسفه اسلامی بودم، گوشیم تک زنگ خورد و بعدم براش پیامک اومد. فکر کردم آتناست و بازم درد و دلش باز شده اما درکمال تعجب دیدم کارنه‌. پیامشو باز کردم و با اشتیاق خوندم. "سلام بانو. خوبی؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ خواستم بگم من خیلی به شرطت فکر کردم با خودم گفتم نمیزارم به هیچ وجه همچین دختر پاکیو از دست بدم که مدت هاست دنیای من شده. ما فرداشب برای قرارای اصلی میایم خدمتتون. مواظب خودت باش بانوی پاک من. شبت قشنگ" اصلا باورم نمیشد. یعنی به همین زودی شرطمو قبول کرد؟ یعنی با هم ازدواج میکنیم؟ یعنی میشم همسرش؟ مادر محدثه؟ دیگه سر از پا نمیشناختم و هی دور خودم دور میزدم. از خوشحالی واقعا نمیدونستم چیکار کنم. فرداشب رسید و من با یک تیپ متفاوت جلو کارن حاضر شدم. شلوار کتون سفید با مانتو یخی نسبتا کوتاه همراه با روسری ساتن لیمویی رنگم که صورتمو شفاف تر و روشن تر نشون میداد. چادر حریرمو انداختم رو سرم و رفتم به استقبالش‌. منو که دید کپ کرد. لحظاتی خیره شد به من و بعد گفت:ماه شدی بانو. از خجالت لپام گل انداخت. نمیتونستم تو صورتش نگاه کنم. نشست و منم رفتم پیش بقیه نشستم. کارن گفت که شرطمو انجام داده و الان با شرایط کامل اومده خاستگاری. همون شب قرار عقد رو گذاشتن برای ازدواج حضرت خدیجه و پیامبر که خیلی مبارک و میمون بود. عروسیم نداشتم فقط یک عقد مختصر بود و بعد میرفتم خونه کارن. تو این یک هفته کلاسامو تعطیل کردم و فقط با مامان و گاهی هم با کارن میرفتیم خرید. از لباس و لوازم آرایش گرفته تا نقل و نبات و شکلات. خلاصه که روز عقدم خیلی زود رسید. همون روز با مامان رفتم ارایشگاه خیلی فرق کرده بودم اصلا انگار یک زهرای دیگه شدم. خوشحال بودم که قراره همه زیبایی هام رو برای همسرم به نمایش بزارم. یکهو اما دلم گرفت. کاش لیدا هم بود. هرچند اگر بود این ازدواج صورت نمیگرفت. از ارایشگاه کارن اومد دنبالمون و با عمه رفتیم خرید حلقه. کارن وقتی منو دیده بود کلی شکه شده بود و هی دم گوشم زمزمه های عاشقانه میکرد. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت هـفـتـاد و یکم خیلی دلخور بودم از اینکه کارن اینجوری شبم رو خراب کرده.
🌹قسـمـت هـفـتـاد و دوم کی فکرشو میکرد کارن مغرور یک روز عاشق بشه و اینهمه احساس قشنگ خرج یک دختر چادری بکنه؟ خیلی این عاشقانه های یواشکی رو دوست داشتم اما به رو نمیاوردم چون فکر میکرد هولم برای ازدواج باهاش‌. یک حلقه ظریف و ساده به سلیقه خودم و کارن خریدم و راهی خونه شدیم. صبح روز بعدش بابا منو گذاشت آرایشگاه و خودش رفت به کاراش برسه. به آرایشگر گفته بودم منو ساده درست کنه و زیاد رو صورتم کار نکنه‌. دوست نداشتم قیافه واقعیم محو بشه. ساعت۱بود که رفتم زیر دست آرایشگر و ساعت۵حاضر شدم. با کمک دستیار ارایشگره لباسمو پوشیدم و بعد رفتم جلو آینه. از چیزی که تو آینه میدیدم نزدیک بود جیغ بزنم. واقعا قشنگ و در عین حال ساده درستم کرده بود. انقدر ذوق زدم که پریدم بغل ارایشگره و بوسش کردم. خنده اش گرفت و گفت:وای نکن عروس صورتت خراب میشه. با خودشیرینی گفتم:نترسین حاصل دسترنج شما موندگاره. واقعا عالی شدم ممنونتونم. دستیار آرایشگر گفت:ما از الان برای داماد بیچاره دعا میکنیم تا آخر شب سکته نکنه خوبه. آروم خندیدم و سرمو پایین انداختم. تصور دیدن من تو اون لباس توسط کارن برام باور نکردنی بود. ساعت۶بود که کارن اومد دنبالم. همون طور که گفتم یک مراسم عقد ساده بود که خونه پدرجون برگزار میشد. لباسم رو سفید نگرفتم چون عروسی نبود. رنگش تقریبا میشه گفت نباتی بود. کفشای پاشنه دار سفیمو پام کردم و شنل انداختم رو سرم. _مگه داماد نمیاد ببینت؟ _نه محرم نیستیم. آرایشگر خندید و گفت:عه چه جالب‌! تا دم در با کمک دستیار ارایشگره رفتم. فقط تونستم کفشای ورنی مشکی کارن رو ببینم‌. _سلام بانو. چطوری؟ دسته گل رز قرمز رو ازش گرفتم و گفتم:خوبم شکر خدا. _کاش می‌تونستم روی ماهتو ببینم آخه من که تا خونه دق میکنم. خندیدم و رفتم سوار ماشینی که کارن درشو باز نگه داشته بود، شدم. چه حس خوبی داشت بودن با مردی که انقدر دوسش داری. وقتی حرکت کرد، پرسیدم:محدثه کجاست؟ _پیش مادرجونه. تا خونه یکم از این در و اون در حرف زدیم تا رسیدیم. موقع پیاده شدنم درو باز کرد برام. راه سنگفرش باغ رو فرش قرمز پهن کرده بودن و خانوما دور تا دور ایستاده بودن و با تشویق ما رو سمت جایگاه عروس و داماد که داخل ساختمون بود، همراهی کردن. عاقد خیلی زود اومد و خطبه عقد رو خوند. موقع خوندن خطبه اشک تو چشمام جمع شد و فقط یک نفر اومد به یادم. اونم خواهرم بود. خیلی خیلی دلتنگش بودم و این حس دست خودم نبود. دلم لک زده بود یک دل سیر بغلش کنم. اون از کجا میدونست یک روزی که دیگه تو این دنیا نیست شوهرش، کنار زنی بشینه که خواهرشه؟ خیلی برای شادی روحش و بخشش گناهاش دعا کردم. کاش قبل رفتنش درست میشد. هرچند میگن درد زایمان هر گناهی رو از مادر پاک می‌کنه. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت هـفـتـاد و دوم کی فکرشو میکرد کارن مغرور یک روز عاشق بشه و اینهمه احساس
🌹قسـمـت هـفـتـاد و ســوم موقع بله گفتن من رسید. آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و پدرم و آقا صاحب الزمان بله. همه شروع کردن به دست زدن و عاقد هم بعد گرفتن چندتا امضا رفت. باید کارن شنلم رو برمیداشت. خیلی استرس داشتم و دست خودمم نبود. فقط چشمام رو بستم و یکدفعه دنیای جلو چشام سفید شد. آروم چشامو باز کردم و صورت متعجب و حیرت زده کارن رو دیدم. همه مشغول دست زدن و هلهله کردن بودم اما من خیره شدم تو چشمای همسرم‌. تو چشمایی که حالا دنیای من بود. با بهت دستشو آروم رو گونه ام کشید و گفت:فرشته کوچولوی من چقدر قشنگ شدی. به کت شلوار مشکی و پیراهن نباتیش نگاه کردم و گفتم:تو هم قشنگ شدی. به زور ازم چشم کند و هر دو نشستیم بعد چند دقیقه خانما راهیش کردن سمت مردا. خیلی دوست داشت کروات بزنه اما مانعش شدم و گفتم تو آلان مسلمونی کروات اصلا شایسته یک بچه مسلمون نیست. برای مجلسم همه دوست داشتن آهنگ و بزن و برقص داشته باشه اما من مخالفت کردم و کارن هم به زور قبول کرد. باید خیلی روش کار کنم که تقریبا مثل هم بشیم. اینکه صرفا مسلمون شده کافی نیست. شیعه شدنش، بچه هیئتی شدنش، آهنگ گوش نکردنش... اینا همه به عهده منه. خانوما با زدن به میز و هلهله کردن و اینا یکم رقصیدن و من زمزمه هایی شنیدم که آرزو کردم اون لحظه خدا جونم رو بگیره اما دیگه نشنوم تهمتا و نارو هایی که بهم میزنن. مخصوصا از زبون خودی. حالا بیگانه چیزی نمیدونه از زندگیت اما اگر از زبون خودی بشنوی قلبت تیکه تیکه میشه. حاضری زمین دهن باز کنه و بری توش‌‌. "نه میدونی چیه هلنا؟ این دختر عموی به اصطلاح مومن و با خدای من از همون اول واسه کارن بیچاره تور پهن کرده بود.فقط انگار منتظر بود خواهرش بره زیر خاک تا زیرآب شوهرشو بزنه." آره اینو آناهید گفت. دخترعموی با معرفتم. "چمدونم والا این دختره بد شگون از اول قدمش نحس بود. به زور خودشو چسبوند به پسر ساده و بیچاره من. کی گفته چادریا با حیاترن؟" اصلا باورم نمیشد عمه ام درباره من اینجوری قضاوت کنه. اون لحظه ای که بله رو گفتم فکر این متلکا و زخم زبون ها رو نمی‌کردم. خیلی ترسیدم. کاش بتونم این طرز فکرای مزخرف رو از سرشون بیرون کنم. وسط مجلس عروسیم، عروسی برام عزا شد. اشکم در اومده بود و نمیدونستم چیکار کنم. اما صبر کردم. تا آخر شب صبر کردم و دم نزدم در حالی که از درون داشتم آتیش میگرفتم. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت هـفـتـاد و ســوم موقع بله گفتن من رسید. آروم زمزمه کردم:با اجازه مادر و
🌹قسـمـت هـفـتـاد و چـهـارم موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد. دستمو که گرفت انگار برق بهم وصل کرده باشن عقب کشیدم. محکم دست ظریفمو بین دستان مردانه اش گرفت و گفت:نترس من دیگه شوهرتم. بعد از دادن هدیه های کوچک و‌ بزرگ که بزرگترینش ماشینی بود که پدرجون هدیه داده بود به ما و کارن اون ماشینو گل زده بود. خلاصه کم کم شام رو هم سرو کردیم و موقع رفتن شد. دوست داشتم زودتر برسم خونه استراحت کنم سرم داشت میپوکید. نمیخواستم عروسی رو خراب کنم برای همین لبخند مصنوعی میزدم تا کسی به حال درونم پی نبره. با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم. خداروشکر که عروس کشون و از این برنامه ها نداشتیم. محدثه انقدر به کارن وابسته بود که نتونستیم بزاریمش پیش مامانم. تا رسیدیم به خونه،کارن محدثه رو گذاشت رو تخت خوابش و اومد پیش من. از چشمام خستگی رو فهمید و گفت:خوابت میاد؟ _اره. لبخند زد و دستمو گرفت. _یه دوش بگیر از شر اینهمه تافت و آرایش خلاص شی بعد استراحت کن. نمیخواستم اونم بفهمه امشب چه اتفاقاتی افتاده. نمیخواستم شب به این قشنگی خراب بشه. زود رفتم حمام و بعدش اومدم کنار کارن که حسابی غرق خواب بود دراز کشیدم. بعد یک دنیا فکر و خیال بالاخره خوابم برد. صبح روز بعد با صدای گریه محدثه بیدار شدم. کارن نبود حتما رفته بود سرکار. سریع بلندشدم و رفتم تو اتاق محدثه. بچه ام داشت خودشو خفه میکرد از گریه‌. زود بغلش کردم و انقدر دم گوشش حرف زدم که آروم شد. کم کم باید بهم عادت میکرد. مسئولیتش از این به بعد گردن من بود. _دختر نازم چطوره؟ خانمی دیگه گریه نکنیا. نبینم چشمای قشنگت اشکی بشه قربونت بشم. با محدثه که تو بغلم آروم شده بود، رفتم تو آشپزخونه و یک صبحانه مختصر آماده کردم خوردم. به محدثه هم شیر خشک دادم معلوم بود گشنشه. باید از کارن میپرسیدم ساعت کاریش چجوریه. باید قبل رفتنش براش صبحونه آماده میکردم. بعد از جمع کردن ظرفای صبحونه، به کارن زنگ زدم. _جانم خانمم؟ _سلام کارن خوبی؟ _قربونت عزیزم توخوبی؟ خوب خوابیدی؟ _آره بد نبود. میگم ظهر واسه ناهار میای؟ _نه خانم فکر کنم عصر بیام. شما ناهارتو بخور. محدثه که اذیتت نمیکنه؟ _نه بچه ام آرومه. خندید و گفت:ای جانم. خوشحالم مادر بچه ام شدی و براش مادری میکنی‌. لبخند قشنگی رو لبم شکل گرفت. _منم خوشحالم که خانم خونه ات شدم. لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:دوست دارم خانمی.. من برم به کارم برسم مراقب خودتون باشین. _چشم شما هم مواظب خودت باش. خدافظ. _خدافظ. محدثه آروم شستمو گرفته بود و تو دهنش کرده بود. وقتی شستمو مک میزد دلم قنج میرفت. چقدر این موجود کوچولو، دوست داشتنی بود. ناهار چون تنها بودم یک کتلت ساده درست کردم و خوردم. باز خداروشکر که محدثه بود سرم بند میشد. اگه نبود که از تنهایی دق میکردم. ساعت۴بود که مامان زنگ زد. بالاخره یاد من افتادن. _سلام‌. _سلام دخترم. خوبی؟چه خبر؟ _ممنون شماخوبین؟ _محدثه چیکار میکنه؟ _تو بغلمه داره میخوابه‌. _مواظبش باشیا اون دیگه دست تو امانته. _باشه حتما. مامان؟ _جانم؟ _دیشب بعد رفتنمون عمه دیگه چیزی نگفت؟ _نه دخترم چطور؟ _هی..هیچی.. من برم الان کارن میاد. _سلام برسون مادر. خدانگهدار‌. _خداحافظ. گوشیو که قطع کردم دلم گرفت. نه خواهری، نه دوستی، نه همدمی،نه همسایه ای.. هیچکس رو نداشتم دلم به حال تنهایی خودم سوخت. دانشگاه رو هم فعلا بیخیال شده بودم چون نگهداری از محدثه به مشغله هام اضافه شده بود و جلو دانشگاه رفتنم رو میگرفت. مهد کودک هم نمیتونستم بزارمش چون به کسی اطمینان نداشتم. بچه سه ماهه مسئولیتش سخته میترسیدم بزارمش مهد. محدثه که خوابید گذاشتمش تو اتاق و رفتم لباس بپوشم تا کارن بیاد. یک بلیز شلوار سورمه ای پوشیدم، موهامم باز گذاشتم. آرایش بلد نبودم اما یکم آرایش کردم تا رنگ و روم باز بشه. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت هـفـتـاد و چـهـارم موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد. دستمو که گرفت ا
🌹قسـمـت هـفـتـاد و پـنـجـم ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نباشید گفتم‌‌. _ممنون خانمی. خوشگل کردیا. خندیدم و گفتم:ممنون لطف داری. بشین چای بیارم برات. کتشو ازش گرفتم گذاشتم سر جالباسی. اونم رفت لباساشو عوض کنه. دو تا فنجون چای ریختم و آب نبات گل محمدی و شکلات گذاشتم کنارش. دوتا نبات نی دارم کنار فنجونا گذاشتم و رفتم پیشش. رو مبل کنارش نشستم و گفتم:خسته نباشی. دستمو گرفت و بوسید گفت:ممنون خانمم. خستگیم با حضور شما در میره. چایش رو با آرامش و سکوت خورد و باز تشکر کرد. _چیزی شده زهرا؟از دیشب تو همی؟ _نه چیزی نیست. _اگه چیزی شده و کسی حرفی زده بهم بگو. _نه همه چی خوبه. _مطمئن باشم بهم دروغ نمیگی؟ از بچگی یاد گرفتم دروغگو دشمن خداست. نمیخواستم بهش دروغ بگم، راست گفتنم ناراحتش میکرد. خیلی دو دل بودم. _اگه چیز مهمی باشه میگم بهت. بعد هم لبخند زدم که مطمئن بشه. باصدای محدثه رفت پیشش و آوردش بیرون. کمی باهاش مشغول بازی شد منم رفتم به کیکی که گذاشته بودم تو فر، سر بزنم. خوب پخته شده بود. درش آوردم از فر و با شکلات و ترافل تزئینش کردم. گذاشتم سرد بشه تا بخوریمش. به کارن گفتم:چیزی میخوری برات بیارم؟ _نه خانم بیا پیش خودمون. رفتم پیششون نشستم که اذان گفتن. _بریم نماز بخونیم. رنگ کارن پرید و گفت:باشه حالا دیر نمیشه‌. _عزیزم نماز اول وقت ثواب بیشتری داره. پاشو. رفتم وضو گرفتم و اومدم دیدم کارن نشسته هنوز با محدثه بازی میکنه. _پاشو دیگه. _نماز خوندم خانم. _خوندی؟؟؟مگه میشه به این زودی؟ _من تازه کارم خانمم نمیتونم مثل شما مسلمونای قدیمی آروم و با خشوع بخونم. بهش حق دادم و رفتم که نماز بخونم. نمازمو که تموم کردم، کیکو آوردم و خوردیم باهم. _همه چی کنار تو خیلی قشنگه زهرا. خداروشکر میکنم که دارمت عزیزم. به روش لبخند پاشیدم و گفتم:حسمون متقابله. کمی محدثه رو بغل کردم و بعد گفتم:خب من برم شام درست کنم. _کیک به این خوشمزگی رو خوردم جا ندارم. زدم به شکمش و گفتم:هنوز تازه ساعت۷ شده.کو تا ۱۰شب. اون شب به خوشی و خوبی گذشت و خداروشکر فکر تیکه ها و متلک های عمه و آناهید از سرم بیرون رفت. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت هـفـتـاد و پـنـجـم ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نب
🌹قسـمـت هـفـتـاد و شـشــم صبح روز بعد ساعت۷بیدارشدم و صبحونه درست کردم تا کارن بخوره بعد بره سرکار. صبحونشو با اشتها خورد و رفت. روزای من تو خونه و با سر کردن وقت با محدثه میگذشت. شبا هم با کارن دور هم بودیم و میگفتیم و میخندیدیم. اما تو این مدت نماز خوندن کارن رو نمیدیدم. انگار داشت یک چیزی رو ازم پنهون میکرد. خیلی زود فهمیدم به چادر پوشیدنم حساسیت نشون میده. هر جا میخواستیم بریم. چه خرید، چه رستوران، چه حتی خونه همسایه هی غر میزد که چادرتو دربیار. درسته مسلمونم اما این کارا امل بازیه. واقعا ناراحت میشدم اما کارن اصلا به روی خودش نمیاورد و عادی رفتار میکرد. چند بارم جلو بقیه با تمسخر باهام حرف زد منم شبش رفتم تو اتاق محدثه و دلخور شدم. اما حتی یک بار نازمو نکشید و عذرخواهی نکرد. از اون زندگی رویایی که تو فکرم بود هیچیش به واقعیت نپیوست و منو ناامید تر کرد. شبا سر سجاده، تو نماز شبام کلی اشک میریختم و از خدا میخواستم بهم صبر بده و اخلاق کارن رو عوض کنه. به مسلمون بودنش شک داشتم اما چاره ای به غیر از باور حرفاش نداشتم. چون شوهرم بود. باید بهش اعتماد میکردم. یک روز که داشتیم میرفتیم خونه مادرجون، تو ماشین بحثمون شد. _من دارم بهت میگم اون پسره کی بود باهاش از دانشگاه میومدی بیرون؟ چادرتو رو سرت کشیدی فکر کردی کسی نمیفهمه چه غلطی میکنی؟ نخیر خانم از این خبرا نیست میدونم چه کارایی میکردی. دیگه از تحملم فراتر رفته بود. بدون اطلاع به من تهمت زده بود و ندونسته بود چجوری قلبمو شکسته بود. _ساکت شو کارن.. ساکت شوووو. تو نادانسته داری به من تهمت میزنی. _میدونم که... _گفتم ساکت شو. اون پسر شوهر دوست صمیمیمه که با زنش به مشکل برخورد و اومد پیش من تا باهاش حرف بزنم...اگرم باور نداری...شمارشو بدم...زنگ بزنی.. به گریه افتاده بودم و نمیتونستم حرف بزنم. همون موقع رسیدیم خونه مادر جون و من با گفتن این جمله پیاده شدم. _خیلی بی معرفتی که اینجوری نامردانه بهم تهمت خرابکار بودن میزنی. اشکامو پاک کردم و با لبخند محدثه رو گرفتم زیر چادرم و رفتم تو خونه. تا آخر شب خونه مادرجون که بودیم به کارن عادی رفتار کردم و بیشتر با مادرجون حرف میزدم. بازم به چادرم گیر میداد و منم با مهربونی جوابشو میدادم. دلم میخواست زودتر بریم خونه تا این رفتارای مسخره و لبخندای الکی تموم بشه. وقتی رفتیم خونه کارن خوابید و منم رفتم تو اتاق محدثه و به بهونه خوابوندنش شب اونجا خوابیدم. صبح با لمس دستی روی صورتم بیدار شدم. وقتی چشمامو باز کردم، دیدم دستای کوچولو محدثه میخوره به صورتم. _سلام مامانی قربونت بشم من دختر نازم. بغلش کردم و با هم رفتیم تو آشپزخونه. _باباتم که رفته. هعی عادت کردم به این زندگی عادی و پر از تظاهر. فقط اولاش خوب بود دخترم. اولای زندگی خیلی قشنگ بود. دو سه روز اولش فقط خوب بود اما حالا...دیگه امیدی به این خونه و بابات ندارم. فقط تو مهمی برام..فقط تو. شروع کرد به حرف زدن و من لذت بردم از این صداهای بی مفهوم و قشنگش. تازگیا خیلی شبیه محدثه شده بود. انقدر بوسش کردم که گریه اش گرفت. خندیدم و اروم فشردمش به سینه ام. _فدای گریه هات بشم عزیزم. نبینم اشک بریزی دخترقشنگم. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨#بـانـوے_پـاک_مـن 🌹قسـمـت هـفـتـاد و شـشــم صبح روز بعد ساعت۷بیدارشدم و صبحونه درست کردم تا کارن
🌹قسـمـت هـفـتـاد و هـفـتـم روزها پشت سر هم میگذشت و رفتار کارن و من هر روز سر سنگین تر میشد. قهر نبودم چون قهر تو اسلام کار پسندیده ای نبود. فقط ازش خیلی دلخور بودم. با هم حرف میزدیم اما خیلی کم و سرد. وقتی میومد خونه بیشتر با محدثه بازی میکرد و منم تو آشپزخونه مشغول میشدم. چند روزی بود که قلبم درد میکرد و آروم نمیشد. دردش یک جورایی امونم رو بریده بود و توان برام نذاشته بود. جلوی کارن زیاد نشون نمیدادم درد دارم چون نمیخواستم بفهمه حتما چیز خاصی نبود. حتما بخاطر استرس و فشار و نگرانی بود. یک روزی که کارن نبود واقعا جونم به لب رسید و رفتم دکتر اما قبلش محدثه رو گذاشتم پیش آتنا و گفتم یک ساعتی نگهش داره جایی کار دارم زود میام. رفتم بیمارستان نزدیک خونه آتنا و دکتر برام یک آزمایش نوشت که سریع آزمایش رو دادم و منتظر جواب شدم. وقتی فامیلمو صدا زدن رفتم جوابو گرفتم. _میشه بگین نتیجه اش چیه؟ _با دکتر حرف بزنین بهتون میگن. هدایتم کرد سمت اتاق دکتر و منم با بهت و ترس رفتم تو مطب دکتر. برگه آزمایش رو گذاشتم رو میز دکتر و گفتم:آقای دکتر لطفا نتیجه رو زودتر بگین خیلی استرس دارم. نگاهی به برگه انداخت و اخماش رفت تو هم. وای خدا داشتم سکته میکردم. خیلی حالم بد بود. قلبم شروع کرد به درد گرفتن. _آقای دکتر؟ _متاسفانه شما مبتلا به حمله قلبی شدین. همه این دردهای قلبتون هم بخاطر استرسه و فشاره. اگر رعایت کنین حتما خوب میشه. یک آن انگار وا رفتم و بدنم سست شد. ناراحتی قلبی؟ من؟؟؟ چرا آخه؟نکنه بخاطر فشارای این روزاست؟ با تشکر ساده ای از مطب دکتر و بیمارستان بیرون اومدم و سمت خونه آتنا قدم برداشتم. هرچی آتنا گفت بیا بالا گفتم کار دارم و باید برم. محدثه رو گرفتم ازش و ازش خداحافظی کردم. _ممنون که نگهش داشتی. _خواهش میکنم دوست گلم. ما یک زهراجون که بیشتر نداریم. لبخندی زدم و گونشو بوسیدم. _سلام برسون عزیزم.خداحافظ. تا خونه با تاکسی رفتم. به خونه هم که رسیدم محدثه رو خوابوندم و خودم نشستم رو صندلی جلو تراس و زل زدم به بیرون. فکرم خیلی مشغول حرفای دکتر بود. قلبم آروم شده بود اما درد اصلی، روحمو خراش میداد. ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛