رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_ششم ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم ،بی هماهنگی نبود،باسردار احمدی
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_صد_و_هفتم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من
نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع
فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه
اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی
شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
کمیل سوالی نگاهش کرد،سمانه نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت:
ــ اینکه چرا من اینقدر با تو خاطره دارم
کمیل به طرفش رفت و او را در آغوش کشید،همیشه گریه های سمانه حالش را بد می
کرد،ب*و*سه ای بر سرش کاشت سمانه اینبار با گریه ی شدیدتر نالید:
ــ همه ی این چهارسال با این چند خاطره سر کردم،از بس تکرارشون کردم خودم
هم خسته شده بودم،همش با خودم میگفتم ای کاش خاطرات بیشتری داشتم ای
کاش وقت بیشتری کنارش میموندم،ای کاش...
گریه دیگر به او اجازه ادامه حرفش را نداد،کمیل چشمان نشسته بر اشک اش را پاک
کرد و گفت:
ــ قول میدم اینقدر برات خاطره بسازم که اینبار از زیاد بودنشون خسته بشی.
ربع ساعتی گذشته بود اما سمانه از کمیل جدا نشده بود،و بدون هیچ حرفی در
اغوش همسرش ماند،به این ارامش و احساس امنیت احتیاج داشت.
با ضربه ای که به در زده شد از کمیل جدا شد با صدای "بفرمایید" کمیل در باز شد و
صغری با استرس وارد اتاق شد اما به محض دیدن چشمان اشکی و دستان گره خورده
ی ان دو لبخندی زد و گفت:
ــ مامان خوراکی اماده کرده میگه میتونید بیاید پایین یا بیارم براتون بالا
کمیل سوالی به سمانه نگاه کرد که سمانه با صدای خشدارش بر اثرگریه گفت:
ــ میایم پایین
صغری باشه ای گفت و از اتاق خارج شد،کمیل به سمت سمانه چرخید و آرام اشک
های سمانه را پاک کرد و با آرامش گفت:
ــ همه چیز تموم شد،خودتو اماده کن چون دوباره باید منو تا آخر عمر تحمل
کنی،الان هم پاشو بریم پایین
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_صد_و_هفتم ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی ک
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_آخر
ــ چی شد صغری؟
صغری ذوق زده گفت:
ــ صلح برقرار شد
سمیه خانم خندید و گفت:
ــ مگه جنگ بود مادر!!
ــ والا این چیزی که من دیدم بدتر از جنگ بود
ــ بس کن دختر،علی نمیاد
ــ نه امشب پرواز داره
ــ موفق باشه ان شاء الله
***
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو
نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش
را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این
چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی
میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف
رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی
دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و
درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده
بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین
سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق رادید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش
غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد
میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در
آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او
بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از
مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا
کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش
خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین
بود....
#پایان
به قلم فاطمه امیری زاده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_آخر ــ چی شد صغری؟ صغری ذوق زده گفت: ــ صلح برقرار شد سمیه خانم خندید و
📚✨⇦یک جا خوانده بودم همه ی پایان ها خوش است و اگر پایانی تلخ بود بدانید هنوز به آخر نرسیده است
امیدوارم زندگی همه مانند یک رمان آخرش خوش باشد
یک رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️
حرفی داشتید با گوش جان میشنویم.
پیشنهاد رمان اگر دارید حتما بگید💫✨
ناشناس↯↻
www.6w9.ir/msg/8124567
[جواب ناشناس ها↯]
@nashenas12
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت61
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چند ماه بعد هم با گرفتن یه چشن کوچیک رفتن سر خونه زندگیشون
این چند ماه حسابی توی بیمارستان جا افتام و دوستای جدیدی پیدا کردم بهترین دوستم زهرا بود زهرا هم مثل من بیست و شیش سال داشت و پزشک عمومی بود
که الانم کنارم نشسته و داره برام از اومدن دکتر جدید حرف میزنه:
زهرا:میگم دریا فهمیدی چی شد ؟
-نه چی شد؟
- وا پس من دو ساعته دارم چی میگم دکتر کشکولی هست که قراره برگرده شهر خودش ؟
- کشکولی ؟؟؟
-وای حواست کجاس دختر متخصص مغز و اعصاب رو میگم
- آها ،...خوب؟
-میگن قراره فردا یه دکتر جدید بیاد جاش
-خوب طبیعیه پس می خواستی کسی نیاد جاش
-نه دیونه ولی میگ ن طرف پسر جونیه حدود سی دوسه سال
-خوب بازم عجیب نیست
-اه بی ذوق بابا مجرده همه دخترای بخش خودشون رو آماده کردن بیاد بگیرشون تو چرا اینقد بی احساسی همینه که هنوز شوهر نکردی ترشیدی ور دل من
خودکارم رو سمش پرت کردم:
- گمشو بابا مگه من مثل تو هولم
-من کجام هوله فقط نمیخواستم بترشم اینه که مخ پسر عموم رو زدم اومد گرفتم
بعد هم خو د ش کلی به حرف خو د ش خندید سری با تاس فم براش تکون دادم و مشغول نگاه کردن به پرونده رو به روم ک ردم شدم دوباره صداش بلند شد:
-ببین دریا نمیخوای بیشتر فکر کنی طرف تخصصش رو خارج گرفته ها
-بابا تو بزار بیاد شاید زن داش ت
-نه خله بچه ها آمارش رو گرفتن تازه از خارج برگشته زنم ند اره راضیه رو که میشناسی منشی ریی س بیمارستان عکسشم دیده گفت به چشم برادری هلویه برا خودش
-خدا خفت نکنه زهرا نم ی گی کسی ب شنوه ؟ بابا خوبه تو شوهر کردی و بچتم توی راهه وگرنه الان منم باید برات دنبال شوهر می گشتم
دوباره خندید و گفت
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت62
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
کسی هم نه مگه تو ،تو اگه از این عرضه ها داشتی الان خودت سینگل و ترشیده نبودی بزار این دکی خودمون ب یا د برات جورش می کنم
گارد گرفتم تا دوباری چیزی سمش پرت کنم که با خنده از اتاق خارج شد. پوفی کشیدم و کلافه باخودم گفتم:
- دیونه است بدبخت شوهر ندیده
در حالی که سرش رو از لای در داخل داده بود گفت:
-بدبخت منکه شوهر دارم تو شوهر ندیده ای
نیم خیز شدم که برم سمتش بازم پا به فرار گذاشت
اون روز با دیونه بازی های زهرا گذشت البته باید بگم این دیونه بازیاش حسابی برای من خوب بود و تا حدودی از دپرسی بیرونم آ ورده بود
روز بعد در حالی که کلا ورود دکتر جدید خارج رفته رو فراموش کرده بودم وارد بیمارستان شدم
وارد اتاق که شدم از زهرا خبری نبود :
-یعنی نیومده ؟نه بابا این دختر اگه رو به موت هم باشه میاد
یهوی یاد باردار بودنش افتادم و با ترس از ذهنم گذشت نکنه اتفاقی براش افتاده سریع گوشیم رو از کیفم خارج کردم و بهش زنگ زدم،بعد از چند بار زنگ خوردن صدای پچ پچش رو شنیدم:
-الو دریا کجای ور پریده؟
-توی اتاق تو کجای چرا آروم حرف میزن ی ؟
-اه دیونه مگه دیروز نگفتم قراره دکی خارجیه بیاد الانم همه جم شدیم سالن اجلاس تا با حضرت آقا آشنا بشیم تو هم زود خودت رو برسون
با دست به پیشونیم کوبیدم کلا فراموش کرده بودم چادرم رو مرتب ک ردم و سمت سالن رفتم همین که به سالن رسیدم شخصی رو دیدم که داشت از پله ها بالا می رفت وقتی روی صن قرار گ رفت و سمت جمع برگشت گوشه های چادر از دستم ها شد و روی زمین افتاد
-امیر....علی
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت63
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
از زبان امیر علی
وقتی چرخهای هواپیما با زمین برخود کرد حس آرامشی تمام وجودم رو پر کرد چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم ب ا لاخره غربت تموم شد و بعد از چند سال برای همیشه به کشورم برگشتم و خدا میدونه این چند سال دوری چقدر برام سخت گذشت ولی همینکه فکر میکردم برمیگردم و به کشورم خدمت میکنم آرومم می کرد
بعد از گرفتن چمدو ن و بارم بی صبرانه سوار اولین تاکسی شدم و آدرس خونه بی بی گل رو دادم
دستم رو روی زنگ گذاشتم و هر چند ثانیه یه زنگ میزدم صدای اعتراض آمیز بی بی به گوشم رسید:
-صبر کن ای بابا چه خبرته امون بده
در که به رو م باز شد و بی بی رو با اون چادر گل گلیش بین در دیدم دلم از خوشی لرزید:
-الهی من قربونت بشم بی بی
چند ثانیه شوک زده بهم خیره شد بعد کمکم محبت جای خودش رو به ت عجب توی چشم اش داد:
-امیرم خودتی؟برگشتی عزیز بی بی
در حالی که دستهام رو برای به آغوش کشیدنش باز می کردم گفتم :
-اره بی بی امیرت برگشته دیگه هیچ وقت تنهات نمیذارم
بغلم کرد و گفت:
-خوش اومدی ، خوش اومدی خدارور شکر که نمردم این روز رو دیدم
با اخم ساختگی جواب دادم:
-اه بی بی انشالله سالهای سال سالم و سلامت سای ه ا ت بالا سر من باشه
-تو خودت سایه سری پسر ،بیا تو بیا پسرم
وارد حیاط همیشه با صفای خونه شدم هیچی تغییر نکرده بود همون حوض که داخلش با رنگ آبی رنگ شده بود همون گلدونها با گلهای قرمز دور حوض همون تخت کنار حوض همون حیاط آب جارو شده وای که چقدر دلم برای بی بی و ا ی ن خونه که حس آرامش به آدم میداد تنگ شده بود
چمدون م رو داخل اتاق گذاشتم و دوباره به حیاط برگشتم
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت64
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
روی تخت نشستم و چشم ام رو با آرامش بستم چقدر حس خوبی دارم از اینکه برگشتم خدا رو شکر
با صدای لخ لخ دمپای بی بی که سینی به دست از پله ها پایین می اومد چشم باز کردم و سینی رو از دستش گرفتم:
-آخه تو چرا زحمت می کشی بی بی ، بیا بشین خودت رو اذیت نکن
-اذیت کجا بود پسر نبینم از این حرفا بزنی من جون میگیرم برای پسرم چای بیارم
عطر چای رو به ریه هام کشیدم:
-اخ که بی بی چقدر دلم برای این چای های عطریت تنگ شده بود اصلا بوی زندگی میدن
خندید و گفت:
- نوشجانت پسرم بخور
-بی بی پس رقیه خانم کجاست چرا تنهای؟
-پیش پای تو رفت خرید خدا خیرش بده خیلی هواسش بهم هست زن بیچاره نمیزاره دست به سیاه سفید بزنم
-آ ی بی بی منظورت از سیاه سفید چیه منکه میدونم شما بیکار نمیمونی
دوباره خنده ای کرد و گفت:
-نه مادر مگه میزاره همش میگه آقا امیر علی گفته بی بی چکار نکنه و فلان نکنه
-به به لازمه یه تشکر ویژه داشته باشم از رقیه خانم خدا خیرش بده انگاری کامل حرفام یادش بوده
-آره عزیزم خیلی مواظبم بود بیچاره کسی رو هم که نداشت پیشش بره اینه که همیشه کنارم بود و هیچ وقت تنها نبود
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت65
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
دستم رو گرفت و ادامه داد:
-ممنون پسرم که ازش خواستی بیاد پیش من بمونه خدا انشالله حفظت کنه خدا ازت راضی باشه همیشه حواست بهم بوده
دستش رو بوسیدم:
-این چه حرفیه بی بی وظیفم رو انجام دادم تاج سری به مولا
-زبون نریز بچه ...
با صدای در حرفش رو قطع کرد رقیه خانم بود که با کیسه های دستش وارد حیاط شد با دیدن من اونم متعجب شد ولی چیزی نگذشت که با لبخند به سمتم اومد به احترامش بلند شدم و کیسه ها رو ازش گرفتم:
-سلام رقیه خانم زحمت کشیدید
-سلام مادر رسیدن به خیر خوش اومدی چه زحمتی رحمته بفرما شما خودم میبرم
-نه مگه من میزارم
دیگه اجازه تعارف بیشتر بهش ندادم و کیسه ها به آشپزخونه بردم. بعد ریختن یه چای برای رقیه خانم به حیاط برگشتم
با خجالت دستی به گونه زد و گفت:
-خدا مرگم بده شما چرا پسرم شما خسته ای خودم می ریختم
-خدا نکنه کاری نکردم
بعد خوردن چای شروع کردم به تعریف از این چند سال که اونجا بودم
-بی بی جان خلاصه اینکه کار خاصی اونجا نداشتم جز دانشگاه رفتن و کار کردن ا ز صبح که دانشگاه بودم بقیه روزها هم کار می کردم
با اینکه زندگی توی همچین محیط های با روحیم سازگار نبود ولی مجبور بودم بسازم ، دیگه خدا رو شکر گذشت
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁