رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #پنجاه_وشش ✨کابووس بیداری برگه استعف
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_وهفت
✨ تنها ... بدون تو ...
برگشتم خونه با چند روز مرخصي استحقاقي ... هر چند لفظ اجباري بيشتر شايسته بود ...
وسائلم رو پرت کردم يه گوشه ...😡
و به در و ديوار ساکت و خالي خيره شدم ...
تلوزيون هم چيز جذابي براي ديدن نداشت ... ديگه حتي فيلم ها و برنامه هاش برام جذاب نبود ...
از جا بلند شدم ...
کتم رو برداشتم و از خونه زدم بيرون ... رفتم در خونه استفاني ... يکي از دوست هاي نزديک آنجلا ...
تا چشمش بهم افتاد، اومد در رو ببنده ... با يه حرکت سريع، پنجه پام رو گذاشتم لاي در ...
بيخيال بستن در شد و رفت کنار ... و من فاتحانه وارد خونه اش شدم ...
- مي دوني اين کاري رو که انجام دادي اسمش ورود اجباري و غيرقانونيه؟ ...
پوزخند خاصي صورتم رو پر کرد ...
- اگه نرم بيرون مي خواي زنگ بزنی پليس؟ ...😏اوه يه دقيقه زنگ نزن بزار ببينم نشانم رو با خودم آوردم يا نه ...
با عصبانيت چند قدم رفت عقب ...
- مي توني ثابت کني من توي جرمي دست داشتم؟ ... نه ... پس از خونه من برو بيرون ...😠
چند لحظه سکوت کردم تا آروم تر بشه ... حق داشت ...
من به زور و بي اجازه وارد خونه اش شده بودم ... آرام تر که شد خودش سکوت رو شکست ...
- چي مي خواي؟ ...
- دنبال «آنجلا» مي گردم ...😠❤️ چند هفته است گوشيش خاموشه ... مي دونم ديگه نمي خواد با من زندگي کنه ... اما حداقل اين حق رو دارم که براي آخرين بار باهاش حرف بزنم؟ ...
حتي حاضر نبود توي صورتم نگاه کنه ...
- فکر نمي کنم اينقدرها هم شوهر بدي بوده باشم؟ ... حداقل نه اونقدر که اينطوري ولم کنه ... بدون اينکه بگه چرا ...😠
- برای اینکه بفهمی چرا دیگه حاضر نیست باهات زندگی کنه لازم نیست کسي چيزي بهت بگه ... فقط کافيه يه نگاه توي آينه به خودت بندازي ... تو همون نگاه اول همه چيز داد میزنه ...😐😏
براي چند ثانيه تعادل روحيم رو از دست دادم ... گلدون رو برداشتم و بي اختيار پرت کردم توي ديوار ...
- با من درست حرف بزن عوضي ... زن من کدوم گوريه؟ ...😡👊
چشم هاي وحشت زده استفاني ... تنها چيزي بود که جلوي من رو گرفت ...
چند قدم رفتم عقب و نگاهم رو ازش گرفتم ...
حتي نمي دونستم چي بايد بگم ... باورم نمي شد چنين کاري کرده بودم ...
- معذرت مي خوام ... اصلا نفهميدم چي شد ... فقط ... يهو ...😨
و ديگه نتونستم ادامه بدم ...
چشم هاي پر اشکش هنوز وحشت زده بود ...😥😢
وحشتي که سعي در مخفي کردن و کنترلش داشت ... نمي خواست نشون بده جلوي من قافيه رو باخته ...
- آنجلا هميشه به خاطر تو به همه فخر مي فروخت ... نه اينکه بخواد دل کسي رو بسوزونه، نه ... هميشه بهت افتخار مي کرد ... حتي واسه کوچک ترين کارهايي که واسش انجام مي دادي ...
اما به خودت نگاه کن توماس ...
تو شبيه اون مردي هستي که وسط اون مهموني ...
جلوي آنجلا زانو زد و ازش تقاضاي ازدواج کرد؟ ... اون آدم خوش خنده که همه رو مي خندوند؟ ...
مهم نبود چقدر ناراحت بوديم فقط کافي بود چند دقيقه کنارت بشينيم ... یه زمانی همه آرزو داشتن با تو باشن ... و تو روي اونها دست بزاري ... با خودت چي کار کردي؟ ... چه بلايي سرت اومده؟ ...
برای یه لحظه بی اختیار اشک توی چشم هام حلقه زد ...
- هیچی ... فقط از دنیای جوانی ... وارد دنیای واقعی شدم ...😢
بدون اينکه در رو پشت سرم ببندم، سريع از خونه استفاني زدم بيرون ...😞😢
نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم اما حداقل مي تونستم بيشتر از اين خودم رو جلوش دستم سمت سوئيچ نمي رفت که استارت بزنم ...
بي اختيار سرم رو گذاشتم روي فرمون ... آرام تر که شدم حرکت کردم ...
چه آرامشي؟ ...
وقتي همه آرامش ها #موقتي بود ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #پنجاه_وهفت ✨ تنها ... بدون تو ... ب
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_وهشت
✨ چهره های جذاب
نيم ساعت بيشتر بود که نشسته بودم و پشت سر هم توپ بيسبال⚾️ رو پرت مي کردم سمت ديوار ...
مي خورد بهش و برمي گشت ...😞⚾️
حوصله انجام دادن هيچ کاري رو نداشتم ...
قبل از اينکه آنجلا ترکم کنه ...
وقتي سر کار نبودم يا اوقاتم با اون مي گذشت ...
يا برنامه مي ريخت همه دور هم جمع مي شديم ...
اون روزها هميشه پيش خودم غر مي زدم که چقدر اين دورهمي ها اعصاب خورد کنه ...
اما حالا اين سکوت محض داشت از درون من رو مي خورد ...
توپ رو پرت مي کردم سمت ديوار ... و دوباره با همون ضرب برمي گشت سمتم ...
و من غرق فکر بودم ...
💭به زني فکر مي کردم که بعد از سال ها زندگي و حتي زماني که رهام کرده بود هنوز دوستش داشتم ...
اونقدر که بعد از گذشت يه سال هنوز نتونسته بودم حلقه ازواج مون رو از دستم در بيارم ...
واسه همین هم، همه مسخره ام مي کردن ...
غرق فکر بودم و توي ذهنم خودم رو توي هيچ شغل ديگه اي جز اداره پليس نمي تونستم تصور کنم ...
بيشتر از ده سال از زماني که از آکادمي فارغ التحصيل شده بودم مي گذشت ... شور و شوق اوايل به نظرم مي اومد ... با چه اشتياقي روز فارغ التحصيلي يونيفرم پوشيده بودم و نشانم رو از دست رئيس پليس گرفتم ...
غرق تمام اين افکار و ورق زدن صفحات پر فراز و نشيب زندگيم ... صداي زنگ تلفن بلند شد ... از اداره بود ...
- خانواده کريس تادئو براي دريافت وسائل پسرشون اومدن ... براي ترخيص از بايگاني به امضا و اجازه شما احتياج داريم کارآگاه ...
- بديد اوبران امضا کنه ... ما با هم روي پرونده کار کرديم ...😕
- کارآگاه اوبران براي کاري از اداره خارج شدن ... اسم شما هم به عنوان مسئول پرونده درج شده ...
اگه نمي تونيد تشريف بياريد بگيم زمان ديگه اي برگردن؟ ...😐
چشم هام برق زد ...
انگار از درون انرژي تازي اي وجودم رو پر کرد ... از اون همه بيکاري و علافي خسته شده بودم ...
سريع از جا پريدم و آماده شدم ... هر چقدر هم کار توي اون اداره برام سخت و طاقت فرسا شده بود از اينکه بيکار بشينم ...
و مجبور باشم به اون جلسات روان درماني برم بهتر بود ...
حالا براي يه کاري داشتم برمي گشتم اونجا ... هر چقدرم کوتاه مي تونستم يه چرخي توي محيط بزنم و شايد خودم رو توي يه کاري جا کنم ...
اينطوري ديگه رئيس هم نمي تونست بهم گير بده ... به خواست خودم که برنگشته بودم ...😏😊
وارد ساختمون که شدم تو حتي ديدن چهره مجرم ها هم برام جذاب شده بود ... جذابيت و انرژي اي که چندان طول نکشيد ...
از پله ها رفتم پايين و راهروي اصلي رو چرخيدم سمتِ ...
خنده روي لبم خشک شد ...
🌸دنيل ساندرز🌸 همراه خانواده تادئو اومده بود ... باورم نمي شد ...
اون ديگه واسه چي اومده بود؟ ... تمام انرژي اي رو که براي برگشت داشتم به يکباره از دست دادم ... حتي ديدن چهره اش آزارم مي داد ...
خيلي جدي ادامه راهرو رو طي کردم و رفتم سمت شون ... اون دورتر از بخش اسناد و بايگاني ايستاده بود و زودتر از بقيه من رو ديد ...
با لبخند وسيعي اومد سمتم ... سلام کرد و دستش رو بلند کرد ...😍✋
چند لحظه بهش نگاه کردم ...
در جواب سلامش سري تکان دادم و بدون توجه خاصي از کنارش رد شدم ...
اين بار دوم بود که دستش رو هوا مي موند ..😐
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #پنجاه_وهشت ✨ چهره های جذاب نيم ساع
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_ونه
✨حال گرفته من
جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش رو داشتم ...
دستش رو جمع کرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به عنوان این..
همين طور که قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به 🌸ساندرز🌸 انداختم ...
ساکت گوشه راهرو ايستاده بود ... آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش کريس داشتن ... نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر کنن يا همين که ما پر کنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...😊
نگاهم برگشت روي برگه ها ... 👀📑پس دليلش براي اومدن و خراب کردن بقیه روزم این بود ...
- نيازي به حضورش نبود ... درخواست شما کفايت مي کرد ... با همون يه درخواست مي تونيم تمام وسائل رو آزاد کنيم ... البته چيزهايي که به عنوان مدرک پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه ...
فرم رو امضا کردم ✍و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاکم شده بود ... جوي که حس حال من از ديدن ساندرز درست کرده بود ... خودشم ديگه کامل فهميده بود من اصلا ازش خوشم نمياد ...
و فکر کنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه شده بود ... يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
و هر چند لحظه يک بار نگاهش رو از روي يکي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي کرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاکت وسائل کريس اومد ...
همه چيزش رو جزء به جزء ليست کرديم ... و آخرين امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالي دردناکي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي📓 رو در آورد ...
🌸ساندرز🌸 با ديدن اون چند قدمي به ما نزديک شد ... زير چشمي نگاهي به من کرد و جلو اومد ...
دفتر رو که گرفت ديگه وقت رو تلف نکرد ...
بدون اينکه بيشتر از اين صبر کنه از همه خداحافظي کرد و اونجا رو ترک کرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حرکت کردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه ...
رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم ... در حالي که به قوي ترين شکل ممکن حالم گرفته بود ...
و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر کنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن ...
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند ... اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم ...
که ناگهان چشمش به من افتاد ...
- کارآگاه منديپ ...😊
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #پنجاه_ونه ✨حال گرفته من جا خورده ب
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت
✨معادله چند مجهولی
چند بار صدام کرد ...
اما گذاشتم پاي فاصله زياد و سرعتم رو بيشتر کردم ... از در خارج شدم، از پله ها رفتم پايين و بي توقف رفتم سمت پارکينگ ...
پشت سرم دويد🏃 تا خودش رو بهم رسوند ... بي توجه ... برنگشتم سمتش و کليد رو کردم توي قفل ...
- مي خواستم چند لحظه باهاتون صحبت کنم ...😊
سرم رو آوردم بالا و محکم توي چشم هاش زل زدم ...
- آقاي ساندرز ... اگه شما وقت واسه تلف کردن داريد من سرم شلوغ تر از اين حرف هاست ...😠
کليد رو چرخوندم ...
اومدم در رو بکشم سمت بيرون تا بشينم ... که دستش رو با فشار گذاشت روي در ... دستش سنگين تر از اين بود که بتونم بدون هل دادنش در ماشين رو باز کنم ...
پوزخند معناداري صورتم رو پر کرد ... انگار شيطان درونم منتظر چنين فرصتي بود ...
- جلوي افسر پليس رو مي گيري؟ ... مي تونم به جرم اخلال در امور، همين الان بازداشتت کنم ...😏
- شنيدم که به خانواده ساندرز گفتيد الان در حین انجام وظیفه نیستید ... فکر نمي کنم در حال ايجاد اخلال توي کار خاصي باشم ...☺️
در نيمه باز ماشين رو محکم کوبيدم بهم ... و رفتم سمتش ...
- براي من توي اداره پليس قلدر بازي در مياري؟ ... 😠فکر کردي چون توي قسمت بچه پولدارهاي شهر خونه داري و ... وکيل چند هزاردلاريت با یه اشاره ... ظرف چند ثانيه اينجا ظاهر ميشه، ازت حساب مي برم؟ ...😠
اشتباه مي کني ... هر چقدرم که بتوني ژست جسارت و شجاعت به خودت بگيري ... می تونم تو یه چشم بهم زدن لهشون کنم ... 😠
اومد جلو ...
تقريبا سينه به سينه هم قرار گرفته بوديم ... نفس عميقي کشيد ... و خيلي جدي توي چشم هام زل زد ...
محکم تر از چيزي که شايد در اون لحظات مي تونست بهم نگاه کنه ...
- من توي يه تريلر يه وجبي کنار بزرگراه ... زير پل بزرگ شدم ... توي جاهايي که اگه اونجا صداي گلوله بلند بشه ... هیچ کس جرات نمی کنه پاش رو اونطرف ها بزاره ... و نهایتا پليس فقط براي جمع کردن جنازه ها مياد ...😊
جسارت توي خون منه ... ☝️اينکه الان آروم دارم حرف ميزنم به خاطر حرمتيه که براي خودم و براي شما قائلم ... و فقط ازتون مي خوام چند لحظه با هم صحبت کنيم ... نه بيشتر ...
فکر نمي کنم درخواست سختي باشه ...
خوب مي دونستم از کدوم بخش هاي شهر حرف مي زد ...
و عمق جسارت و استحکام رو مي تونستم توي وجودش ببينم ...
ولي يه چيزي رو نمي تونستم بفهمم ... چشم هاش ناراحت بود اما هنوز #آرامش داشت ... 😟در حالي که اون بايد تا الان باهام درگير مي شد ...
چطور چنين چيزي ممکنه بود؟ ...🙁😟🤔
افرادي که توي اون مناطق زندگي مي کنن ياد مي گيرن وسط قانون جنگل از خودشون دفاع کنن ...
اونجا تحت سلطه گنگ ها🔥 و باندهای مافیایی🔥 و خیابونیه ... بعد از تاريکي هوا کسي جرات نداره پاش رو از خونه اش بزاره بیرون ...
توي خونه هاي چند وجبي قايم ميشن و در رو چند قفله مي کنن ...
بچه ها اکثرشون به زور مدرسه رو تموم مي کنن ...
جسور و اهل درگيري ... و گاهي وحشي بار ميان ... با کوچک ترين تحريکي بهت حمله مي کنن و تا لهت نکنن بيخيال نميشن ...
هر چند بين خودشون قوانيني دارن اما زندگي با قانون جنگل کار راحتي نيست ...
جايي که اگه اتفاقي بيوفته فقط و فقط خودتي که مي توني حقت رو پس بگيري ...
اونم نه با شيوه هاي عصر تمدن ... يا کمک پليس ...😑
اون آرام بود ...
ناراحت بود ... اما آرام بود ...😟😧
چند لحظه بي هيچ واکنشي فقط بهش نگاه کردم ... چه تضاد عجيبي ...
- اگه هنوز نهار نخوردي ... اين اطراف چند تا غذاخوري خوب مي شناسم ...😊😋
هميشه حل کردن معادلات سخت برام جذاب بود ...
رسيدن به پاسخ سوال هايي که مجهول و مبهم به نظر مي رسيد ...
و اون آدم يه معادله چند مجهولي زنده بود .😊
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_هفتادوشش 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿
لینک ناشناس⇩
http://www.6w9.ir/msg/8124567
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #شصت ✨معادله چند مجهولی چند بار صدام
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #شصت_ویک
✨تا اعماق افکار
هر دو سوار ماشين من شديم ...💨🚙
- ممنون از پيشنهادتون اما همون طور که مي دونيد من مسلمانم ... ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ... 😊هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ...
توي مسير که مي اومديم چند بلوک پايين تر يه فضاي سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بريم اونجا ...😋☺️🌳
هنوز نمي تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زير چشمي بهش نگاهي کردم و استارت زدم ...
تمام طول مسير ساکت بود ...
پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پايين مي کرد ...
با هر ثانيه اي که مي گذشت اشتياق بيشتري براي #کشف_حقيقت در من ايجاد مي شد ... حس و شوري که فقط مي شد توي نوجواني درک کرد ...😊
از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارک ...🌳⛲️
چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب کرد ...
چند ثانيه گذشت ...
آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي کرد ... اگه جلسات روانکاوي پليس براي حل مشکلات من سودي نداشت ...
حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ...
يکي استفاده از اين #سکوت هاي کوتاه و بلند ... و #صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بياد ...
نگاهش برگشت سمت من ...
- چرا با من اينطور برخورد مي کنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ...😊 با من طوري برخورد مي کنيد که ...
خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ...
- همه اش همين؟ ... فکر نمي کني براي اون جايي که بزرگ شدي اين رفتارت يکم شبيه دختر بچه هاست؟ ...😁
باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع کرد ...
خيلي احمقانه بود ... و احمقانه تر اينکه از حرفي که بهش زدم خنده اش گرفت ...😂 توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد ... خنده اي که از سر تمسخر نبود ...
- شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جايي که بزرگ شده ... 😅آدم هاي اونجا ... به آخرين چيزي که فکر مي کنن ... اينه که بقيه در موردشون چي فکر مي کنن ... براي افراد مهم نيست که کي در موردشون چي ميگه ...
اما همه چيز بي اهميته تا زماني که #مسلمان نباشي ...☺️☝️
به پشتي نيمکت تکيه داد و کامل چرخيد سمت من ...
- من دارم توي کشوري زندگي مي کنم ... که وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن ... اولين گزينه روي ميز يه عربه ... چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ...😊
ديگه اهميت نداره #مسيحي ها و #يهودي هايي هم هستن که #عربن ...👌
و اين چيزي بود که اولين بار گفتي ... به جاي اينکه فکر کني مسلمانم ... از من پرسيدي يه عربي؟ ...☺️
من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو ديدم ...
ديدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ...😊
باورم نمي شد ...
اونقدر عادي باهام برخورد کرده بود که فکر مي کردم نفهميده ... و متوجه حال اون شب من نشده ...😳😟
هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه کردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ...
اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ...
و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست ... مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ ...
و اگر نوشتم، اون کلمات چي بوده....
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛