eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صد‌وبیست 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃 ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿 لینک ناشناس⇩ http://www.6w9.ir/msg/8124567
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_سی_و_یکم [دوقسمت شده یکی] 💖به روایت حانیه💖 حرفای
💖به روایت امیرحسین💖 الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به سقف اتاق و فکر کنم فقط 20..30 بار 🌷آهنگ🎶 ارغوان🌷 رو گوش کردم. آره منم از بچگی 💚خادم این تبارمحترم💚 بودم ولی الان چی؟😣 چرا بابا عشقی رو که خودش بهم یاد داده، عشقی که خودش با بند بند وجودش به قلب تزریق کرده رو درک نمیکنه ؟😥 چرا درک نمیکنه که این عشق الان به پسرش بال و پر داده؟ 👈تنها راه آرامش صحبت با معبوده. نماز شفع میخوانم به سوی قبله عشق قربه الله.✨ . . واقعا سبک شدم.😊 شب همیشه برای من بود. تصمیم گرفتم کاری که حاج آقا گفت رو انجام بدم ، کاری که همیشه برام نتیجه مطلوب داشت ؛ 👈همه چیز رو میسپرم به خدا و خودم هم در کنار توکل تلاش میکنم ولی بدون نگرانی و ناراحتی ؛👉 چون وقتی چیزی رو میسپری به خدا اگه بابتش نگران و ناراحت باشی یعنی به خدا اعتماد نداری. وقتی معبودم گفته از تو حرکت از من برکت جای هیچ شک و گمانی نبود ، باید به برکتش توکل میکردم.....😊☝️ ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_دوم 💖به روایت امیرحسین💖 الان دقیقا یک ساعته که خیره شدم به س
💖به روایت از حانیه💖 این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام.الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه😕برم بگم بعد از 7.8 سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. 😐 البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.😅 _ ماااامااان. مااامااان.من نمیام.😵 مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای. _ولی...🙁 مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم..😐 . . همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد. یک ساعت بعد ماشین 🚕جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد. خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ،،،،، 💚هئیت های محرم ، 💚دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، 💚مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود. به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود ✨و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برم کشیده شدم به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.✨ تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول 🏴محرم🏴 اینجا مراسم بود. یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود.رو به فاطمه گفتم _اینجا هنوز حسینیس؟😊 فاطمه هم متعجب😟 از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _آ....ره . . به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم.چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد؛😌حسی از جنس آرامش....😌 و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش. کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود. با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم. فاطمه_خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم.😊 و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد.کنارش نشستم و گفتم _ چیو تعریف کنم؟😅 فاطمه_ همه این 10.11 سال رو. همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد.😕 _ همشو؟😉 فاطمه_مو به مو☺️ _اومممم.خب اول تو بگو.😌 فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود.😢 ادامه 👇
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_سوم 💖به روایت از حانیه💖 این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم مید
ادامه قسمت این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش.😭 _ فاطمه، چی شدی؟؟😢 فاطمه_ کجا بودی نامرد؟کجا بودی؟😢 آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا. _ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی؟ آره؟😟 فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه.چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی.کلی زنگ زدم، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی.حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی.😒😢 _ قول میدم دیگه تکرار نشه.حالا گریه نکن. باشه؟😊 فاطمه_ قول دادیاااااا🙁 _ چشششم.😍🙈 با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت _چشمت بی بلا آبجی جونم.😍 با تعجب پرسیدم _آبجی؟؟؟😳 فاطمه _اره دیگه.از این به بعد ابجیمی☺️. _اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟ فاطمه خندید و گفت _اره دیگه.حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟😉 _ بلی بلی.اختیار دارید.😌😄 . . بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته، مامان امر به رفتن صادر کرد. بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم.😄😁 . . _ مامان. میشه شما رانندگی کنید. مامان _ باشه..... ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_سوم 💖به روایت از حانیه💖 این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم مید
💖به روایت حانیه💖 _هوم؟😴 یاسمین_هوم و.....بی ادب بگو جونم. _ یاسی حوصله داریا. صبح زود زنگ زدی آدمو بیدار کردی توقع جونم هم داری؟ یاسمین _ از کی تا حالا ساعت 11/5 صبحه زوده؟ زود حاضرشو بیایم دنبالت بریم بیرون.😕 _ کجا؟😟 یاسمین _ پنج دقیقه دیگه حاضریا.بای ✨وای. اگه الان با این مانتو برم که مسخرم میکنن بچه ها.😕 اگرم نرم که..... ….😏✌️ تصمیم داشتم به جای اینکه خودمو عرضه کنم بزارم زیبایی هام رو داشته باشن. 😌 فقط باید بعدا میرفتم چند دست دیگه مانتو و شال میگرفتم.👌 ✨ سریع دست و صورتمو شستم و همون مانتو و روسریم رو پوشیدم و رفتم دم در. دقیقا همزمان با باز کردن در ماشین نجمه جلوی در ترمز کرد.🚗 نجمه_این چیه؟😐 _ چی؟😊 نجمه_ عاشق شدی؟😕 _تو دهات شما ادم عاشق میشه باحجاب میشه؟😄 یاسمین _فکر کنم عاشق بچه بسیجیه شده که باحجاب شده.😁 _ ببند بابا. حالا از کجا میدونی بسیجی بوده؟ 😅 شقایق_خب حالاحرف نزن بیا بالا.😐 یاسمین جلو و شقایق عقب نشسته بود. طبق معمول همشون شالاشون کلا افتاده بود😕 و البته کلی هم آرایش💄 داشتن. 😒دقیقا تیپ قبلی خودم.😒 نشستم پیش شقایق و نجمه راه افتاد.💨🚗 شقایق_خب حالا بتعریف.😐 _ چیرو؟ شقایق_قضیه با حجاب شدنتو دیگه. _ به این نتیجه رسیدم که با حجاب بیشتره.دیگه کمتر بهم تیکه میندازن، بعدشم چرا من باید زیبایی هام رو کنم برای همه؟😏😌 یاسمین_ اینا حرفای امیرعلیه نه؟😠 _اره. راهنمایی های اونه. و واقعا هم به نظرم درسته. 👌تا حالا اینجوری به حجاب دقت نکرده بودم تازه در کنار این ، ندیدی اون پسره هم فکر میکرد ما از خدامونه که بهمون تیکه بندازن. نجمه_حرف مردم برات مهمه؟😕 _ نه ولی نجمه که میشه از ظاهر ماها کرد . بعدش هم اصلا اگه اون آقا و دوستاش واقعا گشت بودن، حالا مامان بابای من هیچی، جواب مامان و بابای خودتونو چیجوری میخواستید بدید؟ تو که خاله های حساس من و مامان خودتو که میشناسی. شقایق_ بیخیال فعلا😐 نجمه_ موافقم😕 . . نجمه_ خب رسیدیم بپرید پایین. واای عاشق پارک⛲️ آب و آتش بودم. وقتی پیاده شدیم یکم که به اطرافم دقت کردم احساس کردم های بقیه نسبت به من رنگ گرفتن و دیگه از اون نگاه های پر شهوت و چشمک ها خبری نبود. 😌 یه حس خاصی داشتم همون احساس که امیرعلی ازش حرف میزد. نجمه_ بچه ها بیاید بریم بشینیم رو اون صندلیا _ بریم . . یاسمین_ تانی تو برو پشت شقایق وایسا. _ اه. یه ساعته دارید عکس میگیرید پاشین بریم بابا. خسته شدم.😬 شقایق _ضدحال. چته تو؟ تازه دوساعت هم نیست که اومدیم.🙁 _ خسته شدم بابا. هی عکس عکس عکس. یاسمین_ راست میگه بیاید بریم . داشتم میرفتم به سمت ماشین 🚗که صدای زنگ گوشی متوقفم کرد. دیدن اسم فاطمه روی گوشی؛ نمیدونم چرا ؛ ولی لبخند رو مهمون لب هام کرد. _ جونم؟😊 فاطمه_ سلام خانووم.خوبی؟؟؟☺️ _ مرسی تو خوبی؟ فاطمه_ فدات شم. به خوبیت. حانیه من دارم میرم کلاس ، تو هم میای باهم بریم شاید دوست داشته باشی؟ _کلاس چی؟😟 فاطمه_ببین حلقه صالحین بسیجه. کلاس خوبیه.😊 _نه بابا. بیخیال. حالا بعدا یه روز باهم قرار میزاریم میریم پارکی جایی. فاطمه _ باشه عزیزم. فعلا.... _ بای😊 _یاعلی....☺️ 💛💛💛💛💛💛 درقلب من انگار کسی جای تو را یافت اما افسوس که این عاشق دل خسته نهانش کردهـ.... 💛💛💛💛💛💛💛💛 ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_چهارم 💖به روایت حانیه💖 _هوم؟😴 یاسمین_هوم و.....بی ادب بگو ج
💖به روایت حانیه💖 مانتو رو گرفت و رفت حساب کنه و منم مشغول وارسی بقیه مانتوها شدم. همشون خوشگل بودن ولی نه برای کسی که میخواد با حجاب باشه. ☺️👌 نمیدونم ولی انگار این چند روزه معنای حجاب رو درک کرده بودم، دیگه نه از تیکه ها خبری بود و نه از چشمک و کارای چرت و پرت مسخره.😌 احساس میکردم منی که از حجاب متنفر بودم الان دوسش دارم ولی هنوز هم با خیلی از کارای دین مشکل داشتم.اصلا حجابم ربطی به دینم نداشت.😕 امیرعلی _بریم ؟ _ اوهوم امیر علی _راستی مبارکت باشه.😊 _ ممنون.☺️امیر میشه چند تا سوال بپرسم؟ امیرعلی_ بیابریم حالا اینجا وایسادیم زشته تو راه بپرس. _ اوخ. راست میگی بریم. از مغازه که اومدیم بیرون بی مقدمه گفتم _چرا تو مثله بقیه نیستی؟🙁 برگشت طرفم و با تعجب نگام کرد _ یعنی چی مثله بقیه نیستم؟😳 _ خب چرا تو به دخترا تیکه نمیندازی؟چرا بهشون گیر نمیدی؟ چرا همش چشمت دنبال دخترای مردم نیست ؟😟 امیرعلی_باشه؟😐 _نه ولی میخوام دلیل این نبودنش رو بدونم. امیرعلی_خب ببین، دلایلش خیلی زیاده که مهمترین و سر منشا همش توصیه . 👈حالا چرا چون دین من به من یاد داده که زن والاست و ارزشش خیلی بیشتر از اینه که هرروز زیر نگاهای شهوت آلود له بشه. 👈از طرفی دینه من میگه هرچه برای خود میپسندی برای دیگران بپسند ؛ همونطور که من دوست ندارم که کسی به تو یا مامان نگاه چپ کنه خودمم حق ندارم ناموس دیگران رو بشکنم. _ ولی دیگران این حرمتی رو که میگی شکستن.😥 _ دلیل نمیشه هرکس هرکاری کرد درست باشه یا من دنبال انتقام از اون باشم که. خواهرگل من هم میخواد لطف کنه از این به بعد بیشتر رعایت کنه که ارزش و احترام خودش حفظ بشه.😍😊 به روی امیرعلی لبخند زدم اره قصدم همین بود. ارزشم بیشتر از این بود که بزارم دیگران هرجور دوست دارن باهام برخورد کنن و درموردم فکرکنن. اگه همه طرز فکر امیرعلی رو داشتن اوضاع خیلی بهتر بود و منم مجبور به حجاب داشتن نبودم.هرچند الان با این اوصاف از حجاب بدم نمیاد.😊✌️ 💚💚💚💚💚💚 بین تو و چشمان من صد فاصله غوغا شده آقابیا که منتظر جای دگر پیدا شدهـ.... 💚💚💚💚💚💚 ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#هوالعشق #ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_پنجم 💖به روایت حانیه💖 مانتو رو گرفت و رفت حساب کنه و منم مشغ
💖به روایت امیرحسین💖 محمد_وعلیکم السلام برادر😜 _تو دوباره صبح زود زنگ زدی به من؟😄 محمد _اولا 😃☝️که بچه بسیجی جواب سلام واجبه ، دوما که پدر مادر من به من یاد ندادن که 12 ظهر صبح زوووده.😜 _ چییییییییییییی؟ 12 ظهر ؟؟؟؟؟ وای خاک بر سرم دانشگاه😱😳 با این حرف من محمد زد زیر خنده😂 _ وای بدبخت شدم تو میخندی؟ ساعت 8 کلاس داشتم.😐 محمد_حقته. تا تو باشی انقدر نخوابی.😃 _راستی مگه تو کلاس نداشتی؟😟 محمد_ بله. تموم شد. استاد ضیایی هم عرض کردن سلام برسونم خدمتتون شاگرد خرخون کلاس.😂 _ تا چشات دراد.😄 محمد_خب حالا.... زنگ زدم بگم امشب هیئــ💚ــت دیر نکنی دوباره گوشات رو بکشن. یه وقت دیدی دوروز دیگه به عنوان رفتگر گوش دراز ثبت نامت کنن راه بری با گوشات زمینو تمیز کنی.😂😝 _ خوشمزه. مزه نریز😄 محمد_ باش.چون تو گفتی😃 _ دیگه مصدع اوقات نشو میخوام بخوابم محمد_ کم نیاری از خواب؟😛 _ تو نگران نباش. یاعلی😄 محمد_ان شاالله خواب داعش ببینی. علی یارت😃😉 خدایا این دوست منم شفا بده.😄🙏 . . ساعت 6 با آلارم گوشی بیدار شدم، سریع حاضرشدم و رفتم دم اتاق پرنیان ، در زدم و منتظر جواب شدم. پرنیان_ بله؟ _ ابجی حاضری؟ پرنیان _امیر داداش توبرو من با ریحانه سادات میام.😌 _باشه. مواظب خودت باش.😊 . . _ سلااام علیکم😄✋ حاج آقا _ سلام.آفتاب از کدوم طرف در اومده اقا زود تشریف اوردید؟ هفته پیش که ماشالا گذاشتی لحظه آخر.😁 _ خوب هستیدحاج آقا؟میگما .... چیزه ..... چه خبرا؟😅 با این حرف من محمد و سجاد و علی و محمد جواد که تو حسینیه بودن با حاج آقا زدن زیر خنده.😂😂😂😂 حاج آقا_الحمدالله. نپیچون منو بچه..😁😉 بعد خطاب به بچه ها گفت _ من برم تا جایی کار دارم میام تا ساعت 8.😊✋ محمدجواد_بفرمایید شما حاج آقا خیالتون راحت. . تقریبا همه کارا تموم شده بود و هنوز نیم ساعت مونده بود به شروع هئیت. چایی و قند و قرآنا و مفاتیح ها هم همه آماده بود. یه دفعه محمد جواد گفت _راستی سید( بنده)اون روز ؛ دربند ؛ قضیه چی بود؟😕 _ اوووووووه محمد جواد چه حافظه ای؟چهارشنبه هفته پیشو میگی؟😄 محمدجواد_اره😉 _داداش موفق باشی.😜 محمد_ تو زنده بمون راوی ایندگان شو.😎😃 _ پیشنهاد خوبیه.😄😇 محمدجواد_عه بگو حالا. اخه رفتی اونجا مثلا آب بگیری.آب نگرفتی.اعصابتم داغون تر شد. با پرسش محمد جواد یاد اون روز افتادم. واقعا وقتی اون صحنه رو دیدم اعصابم بهم ریخت.😐 شاید درست نبود که اون حرف رو به اون دختره بزنم.شاید اینجوری از حجاب بیشتر زده بشه ولی چی بهش میگفتم ؟ اصلا شاید همون حرف براش یه تلنگر بوده باشه. ای کاش میتونستم دوباره ببینمش که بدونم نتیجه کارم چی بوده.....😕 💙💙💙💙💙 چشم من و شوق وصال قلب تو و عشق محالـ.... 💙💙💙💙💙 ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛