با عرض سلام و ادب واحترام
فرا رسیدن اربعین حسینی رو خدمتون تسلیت عرض می کنم.
به حرمت این روز پارت گذاری نداریم.
با تشکر از همراهی تون
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدوسیوهشت 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿
لینک ناشناس⇩
https://harfeto.timefriend.net/16631567164981
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهلم مغزم سوت میکشد. حالا میفهمم اوضاع باید خیلی خراب باشد که این
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_یکم
-سلامتی. مامانتون صبح اومدن یه سری زدن و گویا دوباره عازم سفر بودن.
-بله. به منم سپردن بیام یه سری کارا رو انجام بدم.
-بله... بفرمایین.
قبل از این که بروم داخل اتاق مادر، از منشی میپرسم:
-بچهها همه رفتن؟
-نه... خانم نمازی هنوز هستن. ولی دارن جمع میکنن که برن. آقای صراف هم همینطور.
صدای بگو بخند نمازی و صراف را از یکی از کلاسها میشنوم. در کلاس باز میشود و بیرون میآیند.
من را که میبینند، مثل همیشه چپچپ نگاهم میکنند. صراف میگوید:
-بهبه اریحا خانم... چه عجب از این طرفا!
نمازی پشت چشم نازک میکند و میگوید:
-عه! اسم دختر مردمو نبر! گناه میشه!
هنوز یادشان مانده آن روز که صراف مرا به اسم کوچک صدا زد و صدایم را بلند کردم و گفتم بگوید منتظری.
دوست ندارم اسمم را از دهان هر مردی بشنوم؛ چون حس میکنم صدا زدن نامحرم با اسم کوچک یعنی قدم اول برای ورود به حریم شخصی.
به صراف چشمغره میروم و با نمازی احوال پرسی میکنم. بعد هم با عذرخواهی کوچکی میروم به اتاق مادر و در را میبندم.
مانیتوری که تصویر دوربینها را نشان میدهد مثل همیشه روشن است. از داخل مانیتور میپایم شان تا بروند.
دقت که میکنم، متوجه میشوم گویا موسسه دوتا دوربین هم مشرف به خیابان دارد که تا الان متوجه شان نشده بودم.
منشی هم که میرود، نفس راحتی میکشم و در موسسه را از پشت قفل میکنم. تماس میگیرم به شمارهای که از لیلا دارم:
-سلام. فعلا همهشون رفتن. بعیده بخوان برگردن. راستی... دوتا دوربینم مشرف به خیابون داره، حواستون باشه.
-ممنون عزیزم. تو الان کارتو شروع می کنی؟
-بله. شما چی؟
-همکارای من یه ساعت بعد نماز مغرب میآن. باهات تماس میگیرم.
-خودتونم میآین؟
-نه. نگران نباش.
یه چیز دیگه... غیر تو و منشی، کیا کلید موسسه رو دارن؟
-آقای صراف و خانم نمازی و چندنفر دیگه.
-خیلی خب. ببین... مواظب باش. ممکنه برگردن. یه جایی بشین که اگه اومدن داخل توی دیدشون نباشی.
در موقعیت مناسبم مستقر میشوم و لپتاپ را روشن میکنم. بسمالله میگویم و شروع میکنم...
غرق کارم که صدای اذان را میشنوم. نماز مغرب و عشا را میخوانم و ادامه میدهم.
همراهم که زنگ میخورد، متوجه میشوم گذر زمان را نفهمیدهام. کارم تقریبا تمام است.
سریع گوشی را برمیدارم. لیلاست. میگوید:
-خسته نباشی عزیزم. ببینم، چراغ که روشن نکردی؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_یکم -سلامتی. مامانتون صبح اومدن یه سری زدن و گویا دوباره عاز
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_دوم
سرم را بعد این همه وقت بلند میکنم. گردنم تیر میکشد. خشک شده. تاریکی محض است دور تا دورم، فقط نور چراغ شهرداریست که از پنجره به داخل میتابد و نور صفحه لپتاپ.
معدهام میسوزد؛ نمیدانم از گرسنگیست یا اضطراب. میگویم:
-نه.
-همین الان برو از مانیتور دوربینا ببین... یه شاسیبلند مشکی میآد نزدیک در موسسه پارک میکنه.
کورمالکورمال میروم به سمت اتاق مادر و به تصاویر دوربینهای مداربسته نگاه میکنم. شاسیبلند مشکی رد میشود. میگویم:
-آره دیدمش.
-خیلی خب... حالا برو در حیاط پشتی رو براشون باز کن. نگران نباش، مشکلی پیش نمیآد.
-چرا حیاط پشتی؟
-قرار نیست توی چشم باشین. میتونن قفل رو بشکنن اما بهتره راحت بیان تو که اثری نمونه.
چادرم را سرم میکنم. حس میکنم الان است که قلبم را بالا بیاورم! چاقوی ضامنداری که همیشه همراهم است را داخل ساقدستم جا میدهم. ساعت نه و نیم شب را نشان میدهد.
سعی میکنم قوی باشم و آرام. میروم تا حیاط پشتیای که خودم آمارش را به لیلا داده بودم. آرام در را باز میکنم و تمام تلاشم را به کار میگیرم که صدایی بلند نشود.
سه مرد با لباسهای تیره از یک ماشین شاسیبلند مشکی با شیشههای دودی پیاده میشوند. چهره هیچکدام را در تاریکی درست نمیبینم.
در را میبندم و یکیشان که فکر کنم سرتیم باشد میگوید:
-خب، ورودی کدوم طرفه؟
جلو میافتم و راهنماییشان میکنم به سمت در. در پشتی را باز میکنم. هنوز وارد نشدهاند که میگویم:
-من فقط الان مطمئنم کسی اینجا نیست. اما هیچ تضمینی نمیدم که یهو یکی از اعضا دلش نخواد بیاد.
-نگران نباشین، ما کارمونو بلدیم.
چراغ قوهای که به سرشان بستهاند را روشن میکنند مردی که فکر کنم سرتیمشان است میپرسد:
-اتاق جلسات کدومه؟
راهنماییشان میکنم. مرد میگوید:
-کارتونو انجام بدید شما.
و دو نیرویش را در اتاقها تقسیم می کند. من هم برمیگردم به اتاق حسابداری. صدایشان درنمیآید. نمیدانم چکار میکنند.
پنج دقیقه هم نشده که مرد مقابل در اتاق میایستد و میگوید:
-ببخشید، اینجا اتاق حسابداریه؟
-بله.
-میشه اجازه بدید اینجا رو هم تجهیز کنیم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_دوم سرم را بعد این همه وقت بلند میکنم. گردنم تیر میکشد. خشک
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_سوم
از صندلیام بلند میشوم که کارشان را بکنند. مرد که کمی عرق کرده، میگوید:
-تونستید قفلشو بشکنید؟
-بله. دیگه تمومه.
-بقیه سیستم ها هم همینقدر طول میکشه؟
-نه. احتمالا کمتر.
-خوبه. ممنونـ...
هنوز حرفش تمام نشده است که مرد انگشتش را روی گوشش میگذارد و چهرهاش در هم میرود:
-یعنی چی؟ چی میگی تو؟
چندثانیه طول میکشد تا یادم بیفتد حتما بیسیم دارد. وقتی صدای پایی از راهپله میشنویم، تازه میفهمم پشت بیسیم چه شنیده.
سرجایمان منجمد میشویم. دونفر از مردها اینجا هستند و یک نفرشان داخل دفتر مادر که دقیقا روبه روی این اتاق است.
همه ساکت شدهایم و فقط صدای پا میآید. مردی که در اتاق رو بهروییست، با نگرانی به سرتیمشان نگاه میکند. سرتیم علامت میدهد که در را ببندد و خیلی آرام از من میخواهد در را ببندم.
بعد از بستن در، دوباره دستم را روی چاقوی ضامندار فشار میدهم. هر به دیوارِ کنار در چسبیدهایم و نفس هم نمیکشیم. مرد با صدایی خفه از من میپرسد:
-فکر میکنید کیه؟
-نمیدونم.
اسلحهاش را در میآورد و مسلح میکند. در تاریکی نمیتوانم مدل اسلحهاش را تشخیص دهم.
صدای مردانهای از بیرون میآید که احتمالا با تلفن حرف میزند:
-فعلا که تا یه هفته نیست... ولی فکر کنم دست پر برگرده... آره بابا ما که کارمون خوب بوده، حتما بودجه رو بیشتر میکنن... تازه اینطور که میگفت، احتمالا کارای جدید داریم... ما که تا الان صبر کردیم، چندسال دیگه هم روش... از الان باید آماده بشیم...
دیگر رسیده است به در موسسه. صدایش را میشناسم، صراف است.
سرتیم که دارد روی اسلحهاش فیلتر صدا میبندد، زیر لب چیزی زمزمه میکند. من هم سعی میکنم آرام باشم.
اولین ذکری که به ذهنم میرسد صلوات است. درحالی که صلوات میفرستم، تمام احتمالات را مرور میکنم. اگر صراف ما را ببیند...
هنوز نمیدانم عمق فاجعه تا کجاست اما بوی دردسر را حس میکنم. زمرمه میکنم:
-این صرافه!
سرتیم برمیگردد به طرف من:
-صراف کیه؟
-یکی از مربیای شرکته.
مرد چیز دیگری نمیپرسد. صراف همچنان با تلفن حرف میزند. نمیدانم الان در کدام اتاق را باز میکند. اگر در این اتاق یا اتاق مادر را باز کند چه؟ وای خدای من...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_چهل_و_سوم از صندلیام بلند میشوم که کارشان را بکنند. مرد که کمی عر
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_چهل_و_چهارم
-اگه این چندسال کارمونو خوب انجام بدیم، بالاخره به جایی که میخوایم میرسیم... فعلا فقط تربیت نیرو مهمه تا به موقعش بریزیمشون کف خیابون...
آره خیالت تخت. مو لای درزش نمیره... ببین تو هم این وقت شب وقت گیر آوردیا! بذار ستاره که اومد از خودش بپرس... باشه. شبت بخیر. کاری نداری؟... بای!
صدای چرخیدن کلید داخل یک در و باز شدنش، باعث میشود تمام تنم گُر بگیرد. اگر در اتاق مادر باشد چه؟ حتما ماموری که داخل اتاق است هم مثل این سرتیم اسلحه کشیده و آماده درگیریست؛ اما خبری نمیشود. حتما اتاق مادر نبوده.
وارد اتاق میشود. هنوز نفسهایمان یکی در میان میرود و میآید؛ منتظریم ببینیم میخواهد چکار کند. پلکهایم را روی هم فشار میدهم و هر ذکر و آیهای که به ذهنم میرسد زمزمه میکنم.
این وقت شب آمده چکار کند؟
بعد از چند دقیقه، صدای قدمهایش در سالن میپیچد و بعد در راهپله. سرتیم اما هنوز بنای بیرون رفتن ندارد.
میخواهد مطمئن شود صراف رفته است. دوباره دستش را روی گوشش میگذارد:
-رفت؟
و حتما جواب مثبت میگیرد که نفس راحتی میکشد. در این ده دقیقه انقدر فشار عصبی زیادی تحمل کردهام که دوست دارم همینجا کنار دیوار رها شوم؛ اما بازهم به روی خودم نمیآورم.
سرتیم اسلحهاش را غلاف میکند و در اتاق را باز. مامور دیگر از اتاق مادر بیرون میآید. نور چراغی که از بیرون روی صورتشان افتاده نشان میدهد هرسه عرق کردهاند.
پیداست حال آنها هم بهتر از من نبوده؛ با این تفاوت که آنها به اقتضای شغلشان بیشتر در چنین موقعیتهایی قرار گرفتهاند اما من اولین بارم است.
سرتیم از من میپرسد:
-اسم کامل این صراف چیه؟
-خشایار صراف.
-پسوند و اینا نداره؟
-نه.
به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ببینین درباره خشایار صراف چی پیدا میکنین.
و به کارشان ادامه میدهند. هنوز اتاق حسابداری را به قول خودشان تجهیز نکردهاند. کمی با میز و دوربین مداربسته اتاق کلنجار میروند و تمام. از اتاق خارج میشوند. مامور دیگر هم کارش تمام شده. از همان دری که آمده بودند خارج میشوند.
میخواهم در حیاط را برایشان باز کنم که مرد اجازه نمیدهد. طوری میآیند و میروند که انگار از اول هم خبری نبوده.
اطلاعات سیستم را روی هارد میریزم و بقیه کار را میگذارم برای فرداشب. هارد را در کیفم میگذارم و جمع میکنم که بروم خانه.
وقتی محتوای هارد را روی لپتاپم باز میکنم، مغزم سوت میکشد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛