eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #دهم ✨فرار بزرگ چشم هام رو بسته بودم... و
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨به ایران خوش آمدی یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... 😊✨بدون توجه به من ... . در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... . وضو گرفتم.... ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... ، غذای ... . قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: _بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: _بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ...😁😀😃😄 مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... .😟 کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم... و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر کنم... و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... . وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد،... از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: _به ایران خوش اومدی ... .😊 📌پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ _جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا کنن ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وشش ✨عقیق یمنی وقتی این جمله رو گفتم
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨از حریمت دفاع می کنم لقمه هام رو می شمردم ... 👈اما نه برای کشتن شیعیان ... 💚این بار چون سر سفره نشسته بودم ... چون بابت این ها بودم ...😥💚 صبح و شبم شده بود.... درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز می کردم ...👉 یک وعده از غذام❌ رو نمی خوردم ... اون سفره، بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، رو زیر پا بزارم ... . غیر از درس،.... 🌙مدام این می کردم که چی کار باید انجام بدم ... 🌙از چه طریقی باید کنم تا به به و خدمت کرده باشم؟ ... 🌙چطور می تونستم باشم؟ و ... . ✍تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ... تا اینکه ... . 📢خبر رسید تهدید کرده... به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ...😣😡 از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ...😤😡 مدام این فکر توی سرم💭 تکرار می شد ... 👈محاله تا من زنده باشم😡 اجازه بدم کسی یک قدم به حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه ... .😤😡💪 صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم:😠✋ _پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید: _اجازه خروج گرفتی؟ بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم ... .😐📃 منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم: _من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم ... .😡☝️ با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت: _قانونه. دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر کنم ... .😊 _من دو روز 😠✌️بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ...✋ چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ...👎 دو روز بیشتر وقت نداری ... .😡😤 اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون ... . ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_وهشت ✨ترمز بریده دو ساعت نشده بود که
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨جهاد من کشور من پر بود از و جوان هایی که.... با جون و دل، و شون رو دست اونها می دادن ... .😥 حق با حاجی بود ...😔☝️ باید✋ از پیوستن جوانان کشورم به می شدم ... باید کاری می کردم که توی سپاه بجنگن، نه سپاه ... .✌️ از اون روز،... ⚔ شد .... و 🖊 و ، 📚 سلاحم ...⚔ باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم،... ممکن بود به قیمت یک هموطنم و یک مسلمان دیگه تموم بشه ... .😰😯 خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ...👌 غذا🍳 و خوابم💤 رو کمتر کردم ... و رو چند برابر ...💪 به خودم می گفتم: یه ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها ... . در مورد 🇮🇷دفاع مقدس و 🌷شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی کرده بودند ... اونها رو قرار دادم و شروع کردم ... . اما فکرش رو هم نمی کردم که با این حرکت، ... دیگه ای هم در انتظار من باشه ... هر لحظه، رو حس می کردم ...😈 هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ...😥😨 ❌شبهه، ❌تردید، ❌خستگی، ❌یأس، ❌رخوت، ❌تنبلی و ... از طرف دیگه ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #سی_ودو ✨یاابالفضل جواب آزمایش اومد، ....
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨برایم الرحمن بخوان فشار شیاطین😈👿 سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد😞😖 با هم از هر طرف حمله می کرد ... رو هدف گرفته بودند ...⚔ کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای تلاش می کردم؟ ... 😟 چرا از روزی که شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ...🔨😑 چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... .😣😥 از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، می کردن ... . 🔥😈👿⚔😰😣✨ روز آخر، .... حالم از هر روز خراب تر بود ... دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ...💊💉 حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد ... .😈 روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: _برام قرآن بخون ... 💫الرحمن💫 بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد ...😖🤒😷 آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... 📢فبای آلاء ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟ ...📢 شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... قطره های اشک😢 از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت باشم اما حالا کور ... .😭🙏 و زمان از حرکت ایستاد ...⏰✋ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جل
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤 🌤بسم‌الله‌القاصم‌الجبارین 🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤جلد اول پروانه‌ای در دام عنکبوت 🌤جلد دوم از کرونا تا بهشت 🦋رمان امنیتی، انقلابی و عاشقانه 🕸 🌤قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ همینطور که علی از کارش وهارون و... میگفت ,بیسیمی که همراهش بود به صدا درامد,علی صحبت کرد وبعد امد طرف من وگفت: _پاشو عزیزم ,باید بریم اپارتمان هارون ،من تو را میرسانم و میرم دنبال کار این داعشی‌های خبیث،یک شام خوشمزه درست کن تا بعد از,نیمه شب باهم بخوریم بازهم خدا راشکر کردم که دارمش.... علی من را رساند به آپارتمان وزمانی که داشتیم میامدیم به طرف اپارتمان ,هرجا داعشی میدید یک بوق براش میزد واونها هم اظهار ارادت میکردند ,علی اینجوری میخواست بهم نشون بدهد که چطوری توعمق داعش نفوذ کرده..... خوشحال بودم از اینکه میتونم خدمتی به کنم ودرحقیقت منم مثل علی یک رزمنده ام وسرفراز ازاین حس وحال.. دوروز از رفتن طارق میگذره فقط متوجه شدیم از کمین داعشیا جون سالم به در بردن واز موصل بیرون رفتند , بازم جای شکرش باقیست. سراز سجده برداشتم وداشتم جانمازم را تا میکردم که صدای علی از داخل هال اومد. _هانیه....کجایی خانم... رفتم داخل هال ,بی صدا اشاره کرد به گوشی دستش,همون که هیچ کس جز ابوصالح و طارق شمارش را نداشتند. فهمیدم چی میگه گوشی را از دستش قاپیدم و بدو رفتم طرف اتاق خواب،در را بستم ودکمه اتصال رافشاردادم, _الو.... ازاونطرف خط صدای طارق که توگوشی پیچید انگار تمام دنیا را بهم داده بودند. من: _الو طارق ,کجایین؟؟چرا اینقد دیر زنگ زدی؟سالمی?عمادکجاست؟رفتین پیش خاله؟ طارق: _سلام عروس خانم,بابا صبر کن یه نفس بگیر تیربار سوالاتت را روی من نشانه رفتی؟؟خخخ من: _ببخشید اخه خیلی منتظرتماست بودم. طارق: _تقصیر شوهرته...گوشیش خاموش بود.. من : _اخه علی نبود پیش داعش خوش‌میگذروند, تازه اومده خونه😁 طارق: _حدس میزدم,اره عزیزم ما رسیدیم الانم پیش خاله درجوار حرم امام حسین علیه‌السلام جاخوش کردیم. تودلم بهش غبطه خوردم.وگفتم: _خوش به حالتون سلام من هم به اقا برسونید واز قول من بگید.... بغضم شکست😭 ودیگه نتونستم چیزی بگم ,طارق که انگار اونم داشت گریه میکرد , خواست حال وهوام راعوض کند گفت:_صبر کن...به گوش باش میخوام غافلگیرت کنم,یه نفرهست میخواد باهات حرف بزنه , یکباره ....خدای من درست میشنیدم صدای عماد بود که گفت: _س س سلما..... از خوشحالی نمیدونستم چکارکنم که طارق گوشی را گرفت وگفت: _بلبلمون فعلا فقط همین یک کلمه را میتونه بگه....هرچی خاله وبچه های خاله باهاش حرف زدن نتونست چیزی بگه,فقط وقتی پرسیدن پیش کی بودی گفت سلما....... اشک از چهار گوشه ی چشمام میریخت , میخواستم با خاله هم حرف بزنم که تلفن قطع شد,علی هم که اومده بود داخل اتاق گفت: _نگران نشو این شماره تایم دار هست بیشتر ازیک تایم مشخص نمیشه صحبت کرد, برای امنیتش اینجوریه...حالا خداراشکر که سالم رسیدند. همونطور که چادرنماز سرم بود دوباره به سجده شکر افتادم...نمیدونم اینده‌ی مجهولم چی میشه وبه کجا میرسه اما یک حس درونیم میگه تحمل کن به جاهای خوب خوبش هم میرسیم ... یک ماهی از ازدواج من وعلی ومستقر شدنمان در اپارتمان هارون میگذره...یک ماهی سرشار ازعشق....مملو ازمحبت....یک ماهی که من یا تنها بودم ودرعالم کتابهای پزشکی وکتاب تورات غرق بودم یا کنارعلی مشق عشق میکردم. الان تا حدودی دستم امده که هانیه چطور بوده,درسهایی که خوانده,مباحث اساسیش را یادگرفتم وتوبحث اعتقادی هم با افکار و اعتقادات یهودیان ,خصوصا یهودی‌های صهیون یه پا کارشناس شدم وبه قول علی الان میتونم یک کنیسه پراز خاخام را درس بدهم😂 نزدیک دوماه هست
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۷۵ و ‌۷۶ فضه خیره به صحنهٔ روبرویش، همانطور که اشک چشمانش را با گوشهٔ چادرش میگرفت، گوش‌هایش را تیز کرد تا تمام کلام پیامبر را بشنود و به گوش جان بسپرد، کلامی که یک پدر به فرزندش می‌فرمود، سخنی که پیامبر به مریدش می‌گفت..‌ پیامبر با نوای روحانی اش ادامه داد: _ای پاره ی تنم؛ نخستین اوصیا پس از برادرم علیه‌السلام، ، بعد از او ، سپس تن از که همه در بهشت، دریک مقام هستند و منزل و مقامی از منزل من به خدا نزدیک تر نیست. بعد از من مقام ابراهیم و آل ابراهیم به خدا نزدیک‌تر است‌‌...دخترم، مگر نمیدانی که یکی از هدیه‌های خداوند نسبت به تو آن است که شوهر تو بهترین فرد امت و بهترین شخص اهل بیت من است. از حیث از همه پیش‌تر، عظیم‌تر، بیشتر، شخصیتش ، زبانش ،قلبش ،دستش ، به دنیا و از لحاظ جدیت و فعالیت مردم است. حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها با شنیدن این سخنان،مسرور گشت... پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله لبخندی زد و نگاهی به سیمای مبارک علی علیه‌السلام انداخت و رو به فاطمه سلام‌الله‌علیها گفت : _این علی، شوهر تو ، برادر و داماد من ، هشت امتیاز بُرنده و شکننده دارد، برتری‌هایی که هیچ کس جزء علی ندارد... و شروع به شمردن آن امتیازها نمود:علی کسی بود که به خدا و فرستاده اش ایمان آورد و هیچ کس در این امر بر او پیشی نگرفت..جز علی کسی به تمام کتاب خدا و سنت من علم ندارد و غیر از شوهرت کسی تمام علم مرا نمیداند. چون خدا به من علمی داد که به هیچ کس یاد نداده و خداوند به من دستور داد تا تمام علم را به علی بیاموزم و من هم اطاعت کردم ، پس غیر از او هیچ کس از امتم تمام علم و فهم و فقه مرا نمی داند..سومین امتیاز آنکه ،تو، دختر و پاره ی تن من، همسر او هستی..دو نوه ام حسن و حسین فرزندان من اند و بزرگواران امت اند..امتیاز دیگر علی آن است که او آمربه‌معروف و ناهی‌ازمنکر است..برتری دیگرش این است که خداوند به علی،حکمت آموخت و بدان ،علی فصل الخطاب است ، یعنی خداوند علم فیصله دادن به خصومت ها، علم شناختن حق و باطل را نیز به علی آموخت.... در این هنگام حضرت زهرا(س) با نگاهی سرشار از مهربانی به سیمای مبارک‌ شوهرش نظر افکند... و همزمان فضه هم این جمع نورانی را از نظر گذراند و خیره به مولایی شد که آسمان و زمین بر سیادت و امامتش گواهی میدادند... اما دنیای بعد از رسول الله صلی‌الله‌علیه‌واله نشان داد که امت بعداز پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله لیاقت این گوهر هستی را نداشتند...رسول الله که خوب میدانست چند روزی دیگر میهمان این جمع پر از دلدادگی نیست، شروع به سخن گفتن از فضائل اهل بیت علیه السلام نمود... فضه غرق در گفتگوی این پدر و دختر آسمانی بود، همانها که این عالم به بهانه وجودشان خلق شد و مدار آرامش این زمین جز زهرا و پدرش و همسرش و فرزندانش نبوده و نیستند.. رسول الله نفسی تازه کرد و فرمود: _دخترم، خداوند به ما اهلبیت هفت خصلت عطا کرده که به هیچ کس از و غیر از ما عنایت نفرمود...اول اینکه من رئیس پیامبران و فرستادگان خدا و بهترین آنهایم..دوم اینکه جانشین من، بهترین خلفاست..سوم اینکه وزیر من، شوهر توست...چهارم اینکه شهید ما بهترین شهداست. در این هنگام حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها به سخن درآمد و پرسید : _بهترین شهدایی که با شما شهید شده اند؟ پیامبر (ص) فرمود : _نه،بلکه سرور شهدا از اولین و آخرین ،غیر از پیامبران و جانشینان آنها.و جعفربن‌ابیطالب که دوبار هجرت کرد(یکی به حبشه و یکی به مدینه) او دو بال دارد که با آنها در بهشت و با ملائکه پرواز میکند،او از ماست...فرزندانت حسن وحسین دو سبط این امت اند و آقای اهل بهشتند.و قسم به آنکه جانم در دست اوست، امت از ماست که خداوند به وسیله ی او زمین را پر از عدل و داد میکند ،پس از آنکه ظلم و زورگویی آن را فراگرفته باشد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله تا واپسین لحظات عمر بابرکتش از برتری علی صلی‌الله‌علیه‌واله و اولاد او،سخن‌ها گفت، درهرواقعه و رخدادی به این مهم تلنگری زد و باز هم این امر را تکرار کرد و تکرار کرد ، تا مبادا یارانش فراموش کنند و علی و اولادش در مظلومیت بماند که نتیجه اش بی‌شک و خواهد بود. در همین حین پیامبر (ص) نگاهی سرشار از مهر به سوی فاطمه و شوهر و فرزندانش نمود و رو به بهترین یاران علی‌اش، فرمود : _ای سلمان ! خدا را شاهد میگیرم با کسانی که با اینان بجنگند، روی جنگ دارم و با آنکس که تسلیم آنان است،روی مسالمت دارم. بدانید که اینان دربهشت با من خواهند بود. سپس پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله روی خود را به علی علیه‌السلام نمود، میخواست پرده از رازی بردارد که همگان بعدها به چشم خود دیدند....پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله میخواست اتمام حجتش را با مسلمانان بنماید که نامردانی نگذاشتند اما حال که در بین بهترین یارانش بود،چنین فرمود.. 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۰۸ روزها،روزهای غم انگیزی بود و هرلحظه اشک از چشمان فضه خادمه جاری بود او با چشم خویش میدید که روز به روز حال صدیقه طاهره سلام الله علیها ،بدتر و بدتر میشد... و علی علیه السلام که شاهد این موضوع بود، دل نازنینش غمگین‌تر از هر زمان بود و مثل همیشه رو به سوی مسجد نهاد و این‌بار میخواست شفای همسفر زندگی اش، باوفاترین ولایتمدار دنیا را از خدا بخواهد... و اما حضرت زهرا سلام الله علیها، شفایش را تنها در ترک این دنیای فریبکار و پیوند خوردن به رسول خدا و پروردگارش میدانست.. علی علیه السلام وارد خانه شد، ناگهان نور امیدی در دلش روشن شد، آخر اوضاع خانه فرق به خصوصی کرده بود،... بوی نان تازه و غذایی که دستپخت فاطمه سلام الله علیها بود در فضای خانه پیچیده بود و وقتی زینب کوچک، با خوشحالی جلوی بابا آمد و دستی به موهای مرتب و بافته شده اش کشید و گفت : _پدر حال مادر رو به بهبود است ، خودش موهایم را شانه زد و آنها را اینچنین بافته است.... علی علیه السلام دانست که خبری در راه است...وارد اتاق شد و بستر فاطمه سلام‌الله‌علیها را جمع شده دید... و فاطمه را در حالیکه دست به پهلو داشت ، مشغول جارو کردن دید، بندی درون قلبش پاره شد... فضه هر چه کرده بود، نتوانست بانویش را راضی کند تا آنروز هم مانند بقیه ایام بیماری حضرت زهراسلام الله علیها خودش نان بپزد و به امور خانه برسد... بانوی خانه، اراده کرده بود خود تمام کارها را انجام دهد.. و این امر دل فضه را می‌لرزاند و می‌ترسید زلزله‌ای ویران گر در پیش باشد. حضرت زهرا سلام‌الله به استقبال شوهرش در آستانهٔ درب آمد،با لبخندی بر لب، سلام نمود... و علی علیه السلام همانطور که جارو را از دست او میگرفت و به کناری می‌گذاشت ، دستان فاطمه را در دستش گرفت و در حالیکه با محبتی عمیق این چهرهٔ آسمانی را می نگرید، فرمود : _علیک سلام ای جان علی، سلام ای روح مرتضی، سلام ای عشق حیدر ، چه شده که از بستر برخواسته ای؟! نکند که دعاهای این بینوا به اجابت رسیده و شفا یافته ای؟ فاطمه همانطور که مظلوم‌ترین مرد روی زمین را مینگریست، اشک از چشمان مبارکش سترد و درحالیکه دست همسرش را در دستان دردناک و لاغرش میفشرد بر زمین نشست و گفت : _ان شاالله ،شفای زهرا هم در راه است. قلب علی، از شنیدن این حرف بهم فشرده شد، او خوب می‌دانست که زهرا شفا را در چه میداند... علی با نگاهی عاجزانه به سیمای زهرایش چشم دوخت و همانطور که بوسه بر دستان او میزد، سرش را روی دامن زهرا قرار داد و مانند کودکی بی‌پناه که به آغوش مادرش پناه آورده، شروع به گریه نمود و فرمود : _زهرا ....به علیِ تنها رحم کن، مرا تنها نگذار ای پشتِ مرتضی، ای تنها حامی ابوتراب، حرف از رفتن نزن...😭😭😭😭 زهرا خم شد و همانطور که بوسه می‌زد بر شانه.های پهلوان خیبرشکن ،که الان از شدت گریستن می‌لرزید، فرمود : _یا علی، تو خوب میدانی که مرگ نیست برای من،مگر آرامش ، حالم چنان است که احساس میکنم با مرگ فاصله‌ای ندارم، در این لحظات که من هستم و توهستی....می خواهم را به تو بگویم، ای مردِ من، پس از من با دختر خواهرم زینب ازدواج کن تا برای فرزندان خردسالم مادری کند، هوای حسنین و زینبین را داشته باش و مبادا جلوی چشمان آنان فرو بریزی و اشک بر رخسارت بنشیند که روح و جان فرزندانمان ویران می‌شود...علی جان، من دوست ندارم بدنم بر تابوتی بدون سایبان و روپوش باشد که حجم بدنم مشخص شود ، برایم تابوتی مانند صندوقی چوبین درنظربگیر تا در لحظه تشییع جنازه، پیکرم پنهان باشد، تابوتی که آنگونه ملائک برایم توصیف کردند...یاعلی، اجازه نده هیچکدام از که ما را کردند و را نادیده گرفتند و را از راهش منحرف نمودند بر سر جنازه من و در دفن و تشییع من حضور داشته باشند و در آخر...ای علی سلام مرا از الان تا قیامت به فرزندانم برسان😭😭😭😭 خدای من ، زهرا به علی وصیت نمود... و این قهرمان خیبرشکن خوب مقاومت کرد که روحش از جسمش عروج نکرد..‌ آهای مسلمانان...آهای هم کیشان....آهای شیعیان مولا علی علیه السلام،.... بدانید که بی‌شک حضرت زهرا سلام الله علیها مادر است برای تمام شیعیان مظلوم.... مادرمان در آخرین ساعات عمر مبارکشان به فکر ما هم بوده....😭آری او به ما سلام رسانیده و سلامش از ورای قرن ها ، به قلب ما نشسته که اکنون در عزایش ....عزادار مادریم...😭😭 بمیرم برات مااااادررر😭😭😭😭😭 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ضحی💗 قسمت10 کتایون رفت با این قرار که هر وقت رضوان شماره مادرش رو پیدا کرد خبرش کنم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ضحی💗 قسمت11 بعد از نماز دو ساعتی به کارهام رسیدم تا کمی خلوت کنن وقتی برگشتم هر دو توی پذیرایی بودن نشستم و پرسیدم: _خب بهترید؟ کتایون انگار دنبال فرار از فکر و خیالاتش بود که فوری گفت: _آره... تو حرفت رو بزن من هم ادامه ندادم: _خب فکر میکنم دیگه میتونیم درباره حرف بزنیم لبخند خسته ای روی لبهاش نشست: خبر خوبی بود! بفرمایید بسم الله الرحمن الرحیم رو زیر لب گفتم و شروع کردم: _خب حالا که ما میخوایم درباره اسلام صحبت کنیم، اول میخوام چند تا سوال ازت بپرسم به عنوان کسی که اسلام رو به عنوان دین قبول نداره با اعتماد به نفس گفت: بپرس _خب میدونی که محمد بن عبدالله از قبیله قریش از اعراب موزری حجاز که گره نسبی با حضرت ابراهیم از شاخه ی اسماعیل دارن پیامبر این دینه و یک کتاب به نام قرآن رو آورده درسته؟ _بله _پس حالا برای تویی که این شخص رو تکذیب و دینش رو نفی میکنی دو چیز باید بررسی بشه اول شخصیت و حوادث زندگی این شخص و دوم کتابش که اثرشه و حی و حاضره حالا که این دین الهی نیست و این شخص هم پیغمبر نیست پس این کتاب دست نوشته ی خودشه دیگه درسته؟ _بله معلومه _خب ما دو کار میکنیم یکی بحث تاریخی و مستدل درباره خود پیغمبر و یکی قرآن اول اولی؛ درباره پیامبر اسلام چند تا سوال دارم... اول اینکه یه آدم برای اینکه بی دلیل خودش رو پیغمبر معرفی کنه و از خودش دین و شریعت بیاره چه انگیزه هایی میتونه داشته باشه؟ _خیلی چیزا ثروت، موقعیت اجتماعی، شهرت... قدرت هم مهمترینش این طور آدما دنبال برتری جویی بر دیگران هستن به نظر من _درسته حالا یکم درباره شرایط اجتماعی مکه و حجاز در اون سالها حرف بزنیم حتما میدونید که ساختار اجتماعی اعراب قبیله ای و عشیره ایه و همینطور هم اداره میشه گفتم که پیغمبر اسلام از قریشه و قریش هم از واضحات تاریخیه که تنها قبیله متمدن و شهر نشین حجازه باقی قبایل بیابانگرد و صحرا نشین بودن اصطلاحا میگفتن عرب بادیه یعنی برای عربهایی که کلا نژاد و عشیره یکی از امتیازات فردی و ملاک تفاخرشون بود از قریش بودن خودش بزرگترین ملاک تفاخره تازه خاندان بنی هاشم در بین قریش هم باز محبوبیت اجتماعی عجیب غریبی داشت حالا به دلایل مختلفی یکی سفره داری این خاندان بود که آدمای سخاوت مند و غریب نوازی بودن یکی جوانمردی و سلحشوری و... که همه جزء ملاک های مهم شخصیت عربیه الانم همینطورن مهمان نوازی سلحشوری شجاعت براشون خیلی اهمیت داره... مثلا همین "هاشم" جد بنی هاشم اسمش این نبود هاشم اصلا کلمه عربی نیست عبریه و اصلا اسم نیست لقبه ها+شم به معنای خورد کننده چون خودش نانی که تهیه میکرد و به فقرا میداد رو با دست خودش براشون خورد میکرد و توی کاسه هاشون میریخت این لقب رو بهش دادن یعنی نه که فقط کمک کنه با فقرا قرین بود... پس این پیغمبر به لحاظ نسبی در خانواده و قبیله ای به دنیا اومده که خود به خود در اون جامعه کلی عزت و احترام داشته یعنی اینطور نبوده که عطش دیده شدن داشته باشه و سرکوب شده باشه برعکس بسیار هم مورد توجه بود تواریخ میگه چون ظاهر زیبا و شخصیت کاریزماتیکی هم داشت خیلی بیشتر هم بهش توجه میکردن اصلا پدربزرگش عبدالمطلب کلیددار کعبه بود که جایگاه خیلی خاصیه و عضو دارالندوه که شورای شهر مکه محسوب میشد هم بوده یعنی واقعا به اندازه ای که در اون اجتماع قبیله ای نیاز بود توی چشم بود و جایگاه اجتماعی داشت و اصلا نمیصرفید خودش رو توی چنین دردسری بندازه چون تاریخ گواهی میده بعدا همه اینا به سبب ادعای پیامبری زایل شد و از شهر خودش بیرونش کردن که قطعا هم قابل پیش بینی بود... _خب بیشتر از چیزی که داشته میخواسته آدم بلند پروازی بوده نقشه های بزرگی داشته ریسکش رو هم پذیرفته _هرچند منطقی نیست ولی اصلا فرض رو بر همین میگذاریم اصلا میگیم برای ثروت و قدرت اینکارو کرده و این شهرت و موقعیت اجتماعیش رو هم دست مایه همین کار کرده یعنی دیده مردم خودش و خانواده ش رو قبول دارن گفته بذار شانسمو امتحان کنم خوبه؟ _خب؟ _خب حالا تو داری راجع به یک آدمی حرف میزنی که خیلی زیرکه نشسته نقشه کشیده که چطور با این سرمایه اجتماعی که داره میتونه قدرت یک شهر یا حتی یک پهنه رو به دست بگیره. درسته؟ _خب آره... _خب حالا تو اگر جای این آدم زیرک باشی، برای راه انداختن این دین جدیدت که میخوای به واسطه ی اون آدما رو دور و برت جمع کنی چیکار میکی؟ _چه بدونم تابحال تجربشو نداشتم!! خندیدم: _ خب معلومه باید اول با قشر متنفذ و مَلّاک قومت ببندی و هرطوری که هست اونا رو بکشونی سمت خودت _خب سلیقه ایه سیاست پیامبرا همیشه سرمایه گذاری روی جمعیت بوده! _خب مگه به توافق رسیدن با بزرگان قوم تضادی داره با جذب طبقات پایین اجتماع؟ تازه اعراب که عشیره گران شیخ عشیره بیعت کنه کل عشیره بیعت میکنن! یعنی رشد تساعدی! _خب اونا باهاش توافق نمیکردن
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۴۱ و ۴۲ روی سبزه
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۴۳ و ۴۴ دست دایی را با گرمی دستانم نوازش میکنم و میگویم: _من نمیخوام برم دانشگاه. دایی نفس داغش را بیرون میدهد و با لحنی که چاشنی اش افسوس است، میگوید: _چی بگم، تصمیم پایِ خودته. +من تصمیمو گرفتم. اگه اجازه بدین میخوام اینجا بمونم. _ولی مجبور نیستی! +من تازه یک نفر رو پیدا کردم که امید زندگی رو توی دلم انداخت، نه فقط امید به زندگی خودم بلکه امید به زندگی بقیه. شاید اگه اینو بگم تناقض باشه اما واقعیت همینه، این امید اینقدر زیاده که اگر توی راه به خطرهای فراوان برسه یا حتی مرگ تهش باشه ما باز امید داریم به زندگی بقیه. میفهمی چی میگم دایی؟ شایدم دیوونه شدم! تکه آخر حرفم را با خنده میگویم‌. دایی چشمانش پر از اشک میشود. با لبی که به خنده باز میشود، میگوید: _تو هم؟ منم این حسو هر روز لمس میکنم. خیلی خوب میفهمم چی میگی! تو هم وارد مبارزه شدی ریحانه! تو و اول وارد این قضیه کردی. نمیدانم چرا آن شوق جایش را به نگرانی و پریشانی میدهد. چشمان دایی مانند آیینه ای بود که هر چه در سرش میچرخید به نمایش میگذاشت.درحالیکه از جا برخیزید، میگفت: _امروز یکی از دوستامو از دست دادم. سعی دارد چهره اش را از من مخفی کند. من هم سعی نمیکنم تا ببینم این بار چشمانش چه نمایشی دارند. دلم نمیخواهد ناراحت تر اش کنم برای همین سوالاتم را در ذهن خفه میکنم. خودش ادامه میدهد: _از بچه‌های زندان شنیدم. انگار اعدامشون کردن و بعدم سر به نیست شون... رویش را به من برمیگرداند. چشمانش بارانی و طوفانی است‌؛ تلفیقی از خشم و غم...کم کم چشمان من هم تر میشود و با صدای گرفته ای میگویم: _اون جاش خوبه. این ما هستیم که سنگین تر شده؛ ما باید از پیش راهش رو ادامه بدیم و نزاریم پایمال بشه! این جنگ نابرابر باید به نفع پیروز بشه. اون وقت یک بار دیگه پیروزی خون بر شمشیر به همه ی جهان اثبات میشه‌. دایی نگاهم میکند، نمیدانم لبخندش جنس تلخی دارد یا نه، هر چه هست از روی آرامش و متانت است. _راست میگی ریحانه. قبل از اینکه چیزی بگی میخواستم بدون هیچ حرفی تو رو برگردونم مشهد، ولی وقتی اراده تو دیدم و با حرفات آروم شدم نتونستم...حق با توعه! امثال تو باید جای افرادی رو پر کنن که پرپر میشن وگرنه انقلابمون به ثمر نمیشینه. از اینکه توانسته بودم دایی را متقاعد کنم بسیار خوشحال بودم. انگار دنیا را به من داده بودن! اینکه دایی بپذیرد که من هم وارد مبارزه شوم خیلی برایم غرورآفرین بود. تا آخر شب با دایی حرف میزدم. او هم دقیقا به من گفت که چه کار میکند. از تایپ و تکثیر و چاپ اعلامیه بگیر تا توزیع آن در بقالی و کفاشی و نجاری و‌.‌.. شب رضایت بخشی است. وقتی از پنجره بیرون را نگاه میکنم انگار ماه هم خوشحال است و ستاره ها به من چشمک میزنند.خواب راحتی سراغم می آید و با خیالی آسوده میخوابم. چند روزی میشود که صبح ها بعد از خوردن صبحانه همراه با دایی از خانه بیرون میزنم و به سمت مسجد سپهسالار میروم. یک روز نزدیکهای ظهر وقتی از مسجد برمیگشتم با جمعیت نسبتا زیادی برخورد کردم. جلوی آنها وانتی بود که عکس قاب شده ی بزرگی از شاه را حمل میکرد. یکی میکروفن داشت و از تولد شاه اظهار شادی میکرد و با وعده شیرینی مردم را جمع میکرد.یکهو از میان جمعیت سنگی به سمت عکس پرت شد و شیشه ی عکس پایین ریخت و وسط پیشانی شاه هم سوراخ شد! همگی خنده شان گرفته بود و مرد کت و شلواری با میکروفن فحش میداد و می خواست دیگران آن فرد را لو بدهند. جمعیتی که به شوق شیرینی آمده بودند پراکنده شدند و جز چند مرد کت و شلواری هیچکس دنبال وانت نبود.من هم سریع دور شدم و به خانه برگشتم. غذای خوشمزه ای روی بار میگذارم و نوار کاست‌هایی که حاج آقا امامی به من داده است را توی ضبط میگذارم. صدای آیت الله خمینی پخش میشود و سخنرانی شان را به دقت گوش میدهم. زنگ خانه به صدا درمی‌آید و سریع ضبط صوت را خاموش میکنم. چادرم را سر میکنم و از پشت در میپرسم: _کیه؟ صدای مردی می‌آید که میگوید: _پستچی! بسته دارید. در را باز می کنم. مردی با لباس پستچی و سوار بر موتور ایژ جلو می آید و میپرسد: _خانم ریحانه حسینی؟ _خودم هستم‌ بسته ای به دستم میدهد، بعد هم یک پاکت را میگذارد رویش و دفترش را نشانم میدهد و میگوید: _اینجا رو امضا کنید. درحالیکه دود موتور مشامم را اذیت میکند و احساس خفگی دارم، خودکار را سریع میگیرم و امضای کج و کوله ای میزنم.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۵ و ۱۶ روز جمعه ای دیگر طلوع کرد و ف
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۷ و ۱۸ ترانه با آتش دانی که در دست داشت و پر از ذغال سرخ و داغ بود وارد اتاق شد، مقداری از ماده ای را که داخل پلاستیک و روی میز کنار تخت بود،روی ذغالها ریخت، صدای ترق تروق همراه با دود غلیظی بلند شد، آتش دان را دور تا دور اتاق چرخاند و می دانست اگر این بوی مشمئز کننده از پنجره اتاق بیرون برود حتما صدای همسایه ها درمی‌آید، گذشته از بقیه مواد، بوی سوختن مدفوع سگ، از همه بدتر بود. دود به اندازه کافی اتاق را گرفته بود. ترانه پرده اتاق را کشید و آتشدان را روی کمینهٔ پنجره گذاشت، نزدیک تختخواب شد و شروع به درآوردن لباسهایش کرد، او خوب میدانست که موکلین جن سفلی (شیطانی)، از آدم خوششان می‌آید و هرچه آدم برهنه تر باشد، قدرت جذب اجنه را بیشتر خواهد داشت. ترانه خود را مانند نوزادی که تازه به دنیا آمده، برهنه کرد و سپس صفحه ای از را که قبلا جدا کرده بود روی تخت گذاشت و گستاخانه روی آن نشست، چشمانش را بست و شروع به خواندن صلوات شیطانی نمود و وردهایی را که بلد بود و می بایست بخواند، یکی یکی و پشت سر هم میخواند، وردهایی که انسان را از دایره و بیرون میبرد و در گروه جای میداد. ترانه خواند و خواند اما حضوری را حس نمیکرد، عجیب بود او تمام قوانین را به جا آورده بود، هم بدنش طهارت نداشت و هم وردها را درست خوانده بود، پس دوباره شروع به فرستادن صلوات شیطانی نمود. با طمأنینه و شمرده شمرده کلمات را ادا میکرد که احساس گرمای شدیدی به او دست داد، آرام آرام چشمهایش را گشود و چشمهایی که رو به زمین خیره بود... درست میدید دو پای پشمی سیاه که چیزی مثل سم حیوانات داشت و کم کم سرش را بالا گرفت...و خیره در نگاه موکل شیطانی اش شد، او با دو چشمی که از سرخی انگار غرق خون بود به ترانه خیره شده بود، نگاه ترانه که با نگاهش برخورد کرد، آن موجود خبیث، خنده ای کریهی کرد و با صدای بم خود که انگار از درون قیفی گشاد به گوش ترانه میرسید گفت: 😈_امر بفرمایید،برای چه مرا به حضور طلبیدید؟ ترانه که خوشحال از آمدن این ابلیسک بود گفت: 🔥_میخواهم به خانه فاطمه و روح الله بروی و تمام تلاشت را بکنی تا فاطمه نابود شود.. آن جن خبیث که در کنار ترانه نشسته بود، به او نزدیک شد و بازوهای لخت و مرمرین ترانه را در آغوش گرفت، بطوریکه سر او با دوشاخ سنگی سیاه و پیچ در پیچ در کنار سر ترانه قرار گرفت و گفت: 😈_چشم، این کار را انجام میدهم، یعنی تمام تلاشم را میکنم و شما خودتان بهتر میدانید که کار ما فقط و ترساندن هست و آسیب را باید خود فرد بوجود آورد، پس من کار خودم را انجام میدهم و شما هم تلاش بکنید تا باهم و به زودی به خواسته تان برسید. ترانه که بدنش از تماس بدن موکلش داغ شده بود و این حالت برایش آنچنان خوشایند نبود گفت: 🔥_باشه، حالا هم زودتر برو به کارت برس... با زدن این حرف موکل شیطانی در یک لحظه محو شد، ترانه که انگار تمام نیرویش بر باد رفته بود در حالیکه بدنش غرق عرق بود، خود را روی تخت انداخت که ناگهان صدای جیغ کودکانهٔ شیدا از داخل اتاقش بلند شد. ترانه به سرعت پیراهنی به تن کرد و خود را به اتاق شیدا رساند، در را باز کرد، شیدا روی تختش نشسته بود و دستهایش را روی گوشهایش گذاشته بود و مانند انسانهای دیوانه، بدون دلیل جیغ میکشید. ترانه نزدیک شیدا شد و برای اینکه صدای دخترک را ببرد، او را محکم در آغوش گرفت و گفت: _مامان ساکت، الان همسایه‌ها میان فکر میکنن چی شده... اما دخترک همچنان جیغ میکشید..ترانه زیر لب نثار موکلش کرد و گفت: _هر وقت اینجا می‌آید ،بایددد به این بچه هم سری بزند و او را .. ترانه محکمتر شیدا را در آغوش گرفت، شیدا دستهایش را مشت کرد و به سینه ترانه میکوبید و میگفت: _تو بوی بد میدی..تو هم منو میترسونی.. من از تو بدم میاد...منو ببر پیش بابا..‌ من بابام را میخوام و ترانه که واقعا خسته بود هم از لحاظ روحی و هم جسمی، چون هربار که موکلش را احضار میکرد نیروی زیادی از او گرفته میشد، پس تحمل حرفهای شیدا را نداشت و با محکمی که به گوش دخترک نواخت و ردش روی گونه های سفید و نازک شیدا ماند، از او خواست تا ساکت شود و شیدا چون میدانست اگر بیشتر ادامه دهد، کتک‌های بیشتری نوش جان میکند، خود را عقب کشید و همانطور که سعی می کرد سرش را زیر پتو پنهان کند گفت: _از اینجا برو بیرون، من از تو بدم میاد..‌. روح الله تازه سرکار رفته بود، با اینکه قبل از اذان صبح به تبریز رسیده بودند، اما شغلش کلیدی و مهم بود و می‌بایست حتما سرکار حضور داشته باشد. با رفتن روح الله به ذهن فاطمه می رسید، حسی میخواست به او بفهماند که روح الله مرد زندگی او نیست و دیر یا زود به سمت شراره میرود و فاطمه می‌ماند با یک دنیا تنهایی و دربه دری ...
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ ماشین کنار جاده ایستاد و فا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸ مرحلهٔ جدیدی در زندگی روح الله آغاز شده بود، مرحله ای مهم و سرنوشت ساز، روح الله تحت نظر برخی اساتید علوم غریبه، برای به استخدام گرفتن موکلین علوی و خادمین سوره های قران، تلاش میکرد، او میخواست با قدرتهای ماورایی پاک به جنگ با قدرت های ماورایی ابلیسی برود. مدتی بود که مدام داشت و اعمال چله را آنطور که به او می گفتند، انجام میداد، برای گرفتن موکلین علوی هم می‌بایست اعمال خاصی انجام داد و تعهداتی هم به موکل داد. درست مثل موکل سفلی.. اما با این فرق که تمام اعمال برای استخدام موکل علوی معمولا پیرامون و و بود و اگر موکلی هم به استخدام درمی‌آمد، فرد استخدام کننده میبایست در قبال کاری که موکل انجام میدهد، سوره های قرانی خاصی را با تعدادی که مورد تعهد قرار می گرفت، روزانه بخواند ولی موکلین سفلی و شیطانی، از انسان طرف قرار دادشان فقط و فقط اعمال منافی عفت و شیطانی میخواستند و حتی بعضی از اعمال خواسته شده موکلین سفلی و شیطانی، مرز بین و را درمی‌نوردید و صدالبته گرفتن موکل سفلی بسیار راحت تر از به استخدام در آوردن موکلین و روحانیت‌های علوی و پاک بود. روح الله چندین مرتبه تلاش کرد، اما هر بار موفقیتی در کار نبود، انگار کارش قفل شده بود، قفلی که هیچ راه حل و کلیدی نداشت. اوضاع خانه بد و بدتر میشد، حالا تمام اعضای خانواده و هر کدام به طریقی درگیر حمله های شیطانی بودند و حتی این حمله ها به خانواده فاطمه هم رسیده بود و سلامت آنها را تحت تاثیر قرار داده بود. انگار شراره به سیم آخر زده بود و حالا که میفهمید هدف روح الله طلاق دادن اوست و او به هیچکدام از خواسته های شیطانی اش نمیرسد، پس با تمام توان به همراه دوستان و آشنایان، خانواده روح الله را به رگبار بسته بودند. روح الله که اوضاع را اینچنین میدید، توکل به خدا کرد و عهد نمود تا خدا دری باز نکند دست از عبادت و خلوت و ریاضت کشیدن برندارد، بنابراین تمام روزها برای روح الله انگار ماه رمضان بود، روزها میگرفت و شبها تا پاسی از شب به و تطهیر روح و روانش مشغول بود، در شبانه روز شاید یک ساعت میخوابید و قبل از اذان صبح برای ادای نماز شب بلند میشد، بچه ها یا پدرشان را نمیدیدند و سرکار بود و یا اگر میدیدند روی سجاده و مشغول عبادت بود، دیگر قانون هیچ چله ای برایش معنا نداشت گویا کل زندگی و عمرش شده بود چله عبادت و راز و نیاز و مطمئن بود که خداوند بنده ای را که از اضطرار رو به درگاهش می آورد، ناامید بر نمیگرداند چرا که فرموده خداست: "ادعونی استجب لکم..بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.." و چه خدای مهربانی داریم و چه بنده های غافلی هستیم ما... چند روزی بود که حال زینب از همه بدتر بود، روزها با حالتی افسرده یک گوشه کز می کرد بدون اینکه کوچکترین حرفی بزند و شبها مدام کابوس میدید و با جیغهای بلند و ترسناک از خواب میپرید. شب جمعه بود و دل روح الله بیش از قبل شکسته بود، به زینب اشاره کرد که داخل هال بخوابد تا لااقل بقیه داخل اتاق باشند و کابوس های پایان ناپذیر زینب، آنها را تحت تاثیر قرار ندهد و خودش در کنار زینب مشغول ذکر و عبادت بود که... زینب تشک خوابش را در کنار سجادهٔ پدر پهن کرد، همانطور که به توصیه پدرش متکا را رو به قبله میگذاشت تا بخوابد گفت: _بابا! طوری شده که دیگه میترسم بخوابم، توی خواب مدام سایه های سیاه دنبالم میکنن، موهام را میکشن، با چنگالهاشون بهم حمله میکنن و تا بیدار میشم واقعا حضورشون را توی خونه حس میکنم و اون ترس بیشتر و بیشتر میشه زینب روی تشک دراز کشید و زیر لب گفت: _گاهی آرزو می کنم کاش به دنیا نیومده بودم. روح الله که قلبش از شنیدن این حرف آتش گرفته بود، خودش را کمی جلو‌ کشید، دست سرد زینب را توی دستش گرفت و گفت: _دختربابا! چیزی برای ترسیدن وجود نداره، فراموش نکن ما ، اشرف مخلوقاتیم و اومدیم به این دنیا تا ثابت کنیم ما خداییم، تا ثابت کنیم که قدرت روحی ما برگرفته از روح خداست و خیلی راحت میتونیم با توکل به خدا، شیاطین را شکست بدیم. زینب دست گرم پدر را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از اون میچید گفت: _چقدر الان احساس آرامش میکنم، مثل آرامشی که فقط سر نماز به من دست میده و با زدن این حرف چشمانش را بست و بر خلاف همیشه خیلی زود به خواب رفت. روح الله قران را برداشت کنار زینب نشست و شروع به تلاوت آیات قران نمود و هر از گاهی، نگاهی به زینب میکرد و خیلی عجیب بود، انگار زینب کابوس نمیدید و در خواب به جای جیغ کشیدن، لبخند میزد..