رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هفتاد_وچهار
تو کجا بودى بابا وقتى از #زخمهاى غل و زنجیر سجاد #خون مى چکید؟
تو کجا بودى بابا وقتى ما همه #تورا صدا مى زدیم ؟
جان من فداى تو باد بابا که #مظلومترین باباى عالمى!
بابا! من این را #مى_فهمم که...
تو #فقط باباى من نیسى،
باباى همه جهانى.
پدر همه عالمى ،
امام دنیا و آخرتى ،
نوه پیامبرى ،
فرزند على و فاطمه اى ،
پدر سجادى و پدر امامان بعد از خودى ، تو برادر زینى!
من اینها را مى فهمم...
و مى فهمم که تو #باباى_همه کودکان #جهانى
و مى فهمم که همه دنیا به تو نیازمند است.
اما الان من بیش از همه به تو محتاجم
و بیشتر از همه ،
فرزند توام ،
دختر توام ،
دردانه توام.
هیچ کس به اندازه #من غربت و یتیمى و نیاز به دستهاى تو را احساس نمى کند.
همه ممکن است...
بدون تو هم زندگى کنند... ولى من بدون تو مى میرم.
من از همه عالم به تو محتاجترم .
بى آب هم اگر بتوانم زندگى کنم ، بى تو نمى توانم....
تو نفس منى بابا!
تو روح و جان منى.
بى روح ، بى نفس ، بى جان ، چه کسى تا به حال زنده مانده است ؟!
بابا! بیا و مرا ببر.
زینب ! زینب ! زینب!
اینجاهمان جایى است که تو به #اضطرار و #استیصال مى رسى....
اینجا همان جایى است که تو زانو مى زنى و مرگت را آرزو مى کنى...
تویى که در مقابل یزید و ابن زیاد،آنچنان #استوار ایستادى...
که پشت نخوتشان را به خاك مالیدى ، اکنون ،...
اینجا و در مقابل این #کودك سه ساله احساس عجز مى کنى....
چه کسى مى گوید که این رقیه بچه است ؟ فهم همه #بزرگان را با خود حمل مى کند.
چه کسى مى گوید که این دختر، سه ساله است ؟ #عاطفه همه زنان عالم را دل مى پرورد!
چه کسى مى گوید که این رقیه ، کودك است ؟ زانوان بزرگترین #عارفان جهان را با ادراك خود مى لرزاند.
نگاه کن !
اگر که #ساکت شده است ،
لبهایش را بر لبهاى پدر گذاشته است و چهار ستون بدنش مى لرزد.
اگر صدایش شنیده نمى شود، تنها، گوش شنواى پدر را شایسته شنیدن ، یافته است.
نگاه کن زینب !
#آرام_گرفت !
انگار رقیه آرام گرفت.
دلت #ناگهان فرو مى ریزد...
و #صداى_حسین_درگوش_جانت مى پیچد...
که رقیه را صدا مى زند و مى گوید:
_✨بیا! بیا دخترم ! که سخت چشم انتظار تو بودم.
شنیدن همین #ندا، #عروج_روح_رقیه را براى تو محرز مى کند....
نیازى نیست که خودت را به روى رقیه بیندازى ،
او را درآغوش بگیرى ،
بدن سردش را لمس کنى
و چشمهاى باز مانده و بى رمقش را ببینى....
درد و داغ رقیه تمام شد...
و با سکوت او انگار خرابه آرامش گرفت.
اما اکنون ناگهان #صیحه توست که سینه آسمان را مى شکافد....
انگار مصیبت تو #تازه آغاز شده است....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم.. 🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم 🌷سوگند به بانوی دوعالم، زی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷با نعرهی "یاحسین" جان میگیریم..
🌷ما حامی دین و دشمن تکفیریم
🌷سوگند به بانوی دوعالم، زینب
🌷در حال حفاظت از حرم میمیریم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷رمان جذاب، ویژه #نوجوانان، عاشقانه، و شهدایی #نمرهی_قبولی
🌷قسمت ۹
سر سفره مامان راجب تلفنش حرف زد
_ با زینب ( زن عموم ) حرف زدم قرار شد امروز برای ناهار بیان اینجا
بابا: + آره خوب کاری کردی گفتی
محمد:_ پس لابد من باید برم خرید پس بگید چی بخرم ؟
مامان:_ آره مادر حتما برو، پیامک میکنم به گوشیت.
من: _حالا برای چی میخوان بیان؟
بابا: _ مهمان حبیب خداست بابا، مهم نیست علتش چی باشه، همین که دور هم باشیم خوبه
خلاصه صبحانه رو تو بحث عمو محمود اینا خوردیم
بعد صبحانه رفتم تا اتاقم رو مرتب کنم نزدیک آمدن عمو اینا که شد، ی لباس و شلوار فیروزه ای رنگ با قلب های صورتی پوشیدم.
زنگ در رو که زدن روسری ابر و بادی سفید صورتیم رو لبنانی بستم، چادرم رو سر کردم و با محمد رفتیم تو #حیاط.
من کنار ایستادم و محمد در رو باز کرد عمو محمود و خاله زینب و شیدا آمدن داخل ، شیدا دوید و منو بغل کرد که چادرم افتاد چون حیاط #دید_داشت زود ولم کرد تا چادرم رو سر کنم
همه رفتیم داخل، بعد سلام و احوالپرسی، داداش محمد ازمون خواست بریم تو اتاق بمونیم،
من و شیدا هم رفتیم چند جلد کتاب برداشتیم .
شیدا هم انگاری عاشق خوندن کتاب خوندن شده بود عین محمد. مدام محمد کتاب به من معرفی میکرد،
اولش کتاب ها عاشقانه بود مثل "یادت باشه" خیلی خوشم اومد وقتی خوندمش ولی بعد کم کم زندگی #شهدا و #بزرگان رو بهم داد که همه رو میخوندم.
حالا هم با شیدا میخواستیم چند تا از این کتاب ها بخونیم .
کتاب ها رو برداشتیم .
یه چادر سفید هم به شیدا دادم و با هم به سمت حیاط رفتیم ، کنار حوض نشستیم و شروع کردیم به خواندن رمان ها و کتابها. همین که شیدا کتاب «آنچه قاصدک گفت» رو بست،
چشمش خورد به کتاب «سلام بر ابراهیم»، کتاب رو برداشت.
اما با آمدن محمد هول شد و کتاب از دستش توی حوض افتاد و از بین صفحاتش یه پاکت نامه بیرون آمد و روی آب شناور شد
ولی همین که برش داشتم و بازش کردم دیدم جوهرش پخش شده و قابل خواندن نیست چون محمد هم مثل بابا معمولا با روان نویس مینویسه
شیوا که بنظر میومد ترسیده، رفت تو حوض تا کتاب رو برداره ولی دیگه فایدهای نداشت، لبه حوض نشست و زد زیر گریه.
محمدم تا این وضع رو دید
برای اینکه مزاحم نباشه رفت داخل ، چادرم رو گرفتم بالا و کنار شیدا تو حوض زانو زدم شیدا رو تو بغل گرفتم
_ عه شیدایی چیشد یهو
+ ببخشید شیوا نمیخواستم اینجوری شه... من... من واقعا معذرت میخوام
و گریش شدت بیشتری گرفت
من: _ هیس ، چیزی نشد که ی کتاب بود نگران چی هستی آخه ؟
+ ولیی... ولی.....
_ آروم ، بیا بریم تو لباساتو عوض کن الان خاله و عمو فکر میکنن چی شده
دستش رو گرفتم و آروم آوردمش بیرون از حوض، روی پله نشستیم تا یه کم لباسمون خشک بشه.
🌷ادامه دارد......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛