eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #چهل_ونه ✨قلبی که دیگر نمی زد لالا
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨شجاع باش لالا چند لحظه با تعجب😳 بهم نگاه کرد ... فکر مي کنم هرگز آدمی رو نديده بود که توي اين شرايط هم به کارش ادامه بده ...😟 پام از شدت درد پهلوم حرکت نمي کرد ... مثل يه جسم سنگين، دنبال من روي زمين کشده مي شد ... از روي ديوار ... تکيه ام رو انداختم روي ميز ... و نشستم مقابلش ... زخم هام تير کشيد ... براي يه لحظه چشم هام سياهي رفت و نفسم حبس شد ...😖 - حالت خوبه کارآگاه؟ ...😨 قطره عرق از کنار پيشونيم، غلت خورد و روي گونه ام افتاد ... چشم هام رو باز کردم و براي چند لحظه محکم و مصمم بهش نگاه کردم ... - يه راه خيلي خوب به نظرم رسيد ... ازت سوال مي کنم ... بدون اينکه به اسم کسي اشاره کني فقط جواب سوالم رو بده ... فقط با بله يا خير ...😐☝️ کسي که کريس رو کشته ... رئيس باند جديد اون منطقه است؟ ... چند لحظه نگام کرد و به علامت نه سرش رو تکان داد ... 😟🙁 خيالم راحت شد ... حالا به راحتي مي تونستيم نقشه ام رو عملي کنيم ... فقط کافي بود لالا قبول کنه ... اينطوري هيچ خطري هم جان اين دختر رو تهديد نمي کرد ...😎👌 - اون مرد از اعضاي اصلي بانده؟ ... با علامت سر تاييد کرد ...😳😨 به حدي ترسيده بود که اين بار هم حاضر نشد با زبانش جواب بده ... حق داشت ... اون فقط يه دختر 15، 16 ساله بود ... - فکر مي کني اينقدر براي رئيس باند اهميت داشته باشه ... که حس کنه نمي تونه کسي رو جايگزين اون کنه و نبود اون يه ضربه بزرگه؟ ...😕 با حالت خاصي توي چشم هام زل زد ... به آشفتگي قبليش، آشفتگي جديدي اضافه شد ...😒😥 جواب سوالم رو نمي دونست ... نمي دونست تا چه حدي ممکنه رئيس براي اون آدم مايه بزاره ... پس قطعا از خانواده اش نيست ... و فقط يکي از نيروهاي رده بالاست ... اما چقدر بالا؟ ... هر چند اين که خودش مستقيم کريس رو به قتل رسونده ... يعني اونقدر رده بالا نيست که کسي حاضر باشه به جاي اون ... دست به قتل بزنه ... هر چقدر هم رده بالا ... فقط يه زير مجموعه رده بالاست ... و نهايتا پخش کننده اصلي🔥😠 اون منطقه است ... يه پخش کننده تر و تمييز ... با يه کاور شيک ... نگاهم مصمم تر از قبل برگشت روي لالا ... - من يه نقشه دارم ... نقشه اي که اگر حاضر به همکاري بشي هم مي تونيم قاتل کريس رو گير بندازيم ... هم کاري مي کنم يه تار مو هم از سرت کم نشه ... 😊☝️فقط کافيه محبتي که گفتي به کريس داشتي ... حقيقي بوده باشه ...❤️ کريس براي به بقيه ... و افرادي مثل خودت ... رو از دست داد ... مي خواست اونها هم مثل خودش يه زندگي دوباره رو داشته باشن ... و هر چقدر هم که زندگي سخت باشه ... زندگي کنن ... من ازت مي خوام مثل کريس باشي ... اين شجاعت رو داشته باشي ... و از فرصتي که کريس حتي برات مهيا کرده ... درست استفاده کني ...😊 حاضری زندگیت رو بسازی؟ ... ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۹۳ و ۹۴ سه ماه بود
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۹۵ و ۹۶ این دختر عجیب تنهاست ارمیا! رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابه‌جا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن! بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه کوچیکتر گرفته و باقی پولشو داد به دامادش که بتونه خونه‌ی بهتری کرایه کنه! ارمیا: _روز اولی که خونه‌شون رو دیدم فکر کردم بچه پولدار بوده، همه‌ش اشتباه فکر کردم! صدرا: _همه اشتباه میکنن. ارمیا: تو که زندگینامه‌ی خانواده‌ش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمه‌ای، خاله‌ای، دایی‌ای چیزی نداره؟ صدرا ابرو بالا انداخت: _نکنه قصد ازدواج داری؟ لحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود. ارمیا هم ادامه داد: _قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟ صدرا: _متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخاله‌ای در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن! ارمیا: _رو فامیلای تو چی؟ صدرا آه کشید. هنوز زخمی که معصومه زد، درد داشت: _فامیل من لیاقت نداره! ارمیا: _چرا پکر شدی؟ صدرا: زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد! ارمیا ابرو در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت: _متاسفم! صدرا: هزار بار بهش گفتم برادر من، پای شریک و رفیق رو به خونه زندگیت باز نکن! رفت و آمد داره، لااقل طرف رو و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی ناموست نباشه، هرچی رها پاک و نجیب و بی‌آلایش و با ایمانه، رامین بویی از آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن! ارمیا: _شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت. صدرا: _آره! میتونه زندگی‌ها رو زیر و رو کنه! ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید ، که سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست خوبی بود سیدمهدی! چیزی مثل آیه و رها! ارمیا را از مرداب زندگی گذشته‌اش بیرون کشید و دریا را به همه وسعت و عظمتش پیش رویش گشود. ****************** آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد: _مهدی صدای رها را شنید: _آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟ آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود: _بچه؟ لبخند رها زیبا بود: ِ _یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری! یه کم از پسر من یاد نگرفت که... پسر دارم آروم، متین! دختر تو جغجغه‌ست؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش! آیه: _کی میارنش؟ رها: _منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن، دخترت رو مخ همه رفته! صدای در آمد. حاج علی و فخرالسادات، محمد، صدرا، ارمیا وارد شدند. با گل و شیرینی! سخت جای تو خالی‌ست مرد... چرا نیستی! آیه که تازه به سختی نشسته بود ، و رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با بی‌حالی جواب تبریک‌ها را میداد. مادر شوهرش گریه میکرد، جایت خالیست مرد... خیلی خالیست. صدای گریه‌ی نوزادی آمد ، و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد. رها: _دیدید گفتم جغجغه‌ست؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک! همه سعی داشتند جو را عوض کنند! صدرا: _رها جان قول پسر ما رو ندیا! بچه بیچاره‌م دو روزه کر میشه! حاج علی: _حالا کی به تو دختر میده؟ همین دختر بیچاره حیف شد، بسه دیگه! صدرا: _داشتیم حاجی؟ حاج علی: فعلا که داریم! سیدمحمد: _ای قربون دهنت حاجی! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش! پسره‌ی تنبل همه‌ش یا خوابه یا خمارِ خوابه، از خوابم که بیدار میشه هی خمیازه میکشه... انگار معتاده! صدای خنده در اتاق پیچید. طولی نکشید که خنده‌ها جمع شد و آیه لب زد: _بابا... حاج علی: _جان بابا؟ آیه بغض کرد: _زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره! فخرالسادات هق‌هقش بلند شد. رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند. چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد. حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت و ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت "چقدر شیرینی دختر سید مهدی!" نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد. وقتی اذان را گفت، صدرا سعی کرد جو را عوض کند: _حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟ آیه: _به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه! فخرالسادات: _عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛