eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #بیست_ویک ✨آخر خط کتم رو برداشتم که
✨ رمان جالب ، و ✨👤✨ ✨ ✨ قسمت ✨خداحافظ توماس چراغ رو هم روشن نکردم ... فضاي خونه از نور بيرون، اونقدر روشن بود که بتونم جلوي پام رو ببينم ... کتم رو پرت کردم يه گوشه 😠😣و ... بدون عوض کردن لباسم ... همون طوري روي تخت ولو شدم ... چقدر همه جا ساکت بود ... موبايلم📱 رو از توي جيب شلوارم در آوردم ... براي چند لحظه به صفحه اش خيره شدم ... ساعت 10:26 شب ... بوق هاي آزاد ....و بعد تلفنش رو خاموش کرد ... چقدر خونه بدون 💔آنجلا💔 ساکت بود ... انگار يه چيز بزرگي کم داشت ... دقيقا از روزي که برگشتم ... و اون، با گذاشتن يه يادداشت ساده ... به زندگي چند ساله مون خاتمه داده بود ... _ "ديگه نمي تونم اين وضع رو تحمل کنم ... دنبالم نگرد ... خداحافظ توماس" ... چشم هام رو بستم هر چند با همه وجود دلم مي خواست برم بار ... يا حتي شده چند تا بطري از مغازه بخرم ...🔥🍾 اما رئيس تهديدم کرد اگر يه بار ديگه توي اون وضع پام رو بزارم توي اداره ... معلق ميشم ...😣 و دوباره بايد برم پيش روان شناس پليس ... براي من دومي از اولي هم وحشتناک تر بود ... يه ساعت ديگه هم توي همون وضع ... مغزم بيخيال نمي شد ... هنوز داشت روي تمام حرف ها و اتفاقات اون روز کار مي کرد ... بدجور کلافه شده بودم ... - تو يه عوضي هستي توماس ... يه عوضي تمام عيار ...😡🗣 عوضي صفت پدرم بود ... کلمه اي که سال ها به جاي کلمه پدر، ازش استفاده مي کردم ... خودخواه ... مستبد ... خودراي ... ديکتاتور ... عوضي ... هيچ وقت باهام مثل بچه اش برخورد نکرد ... هميشه واسش يه زيردست بودم ... زيردستي که چون کوچک تر و ضعيف تر بود، حق کوچک ترين اظهار نظري رو نداشت ... هميشه بايد توي هر چيزي فقط اطاعت مي کرد ... 😞😣 - بله قربان ...😞 و اين دو کلمه، تنها کلماتي بود که سال ها در جواب تک تک فرمان هاش از دهنم خارج مي شد ... بله قربان ... امشب، کوين اين کلمه رو توي روي خودم بهم گفت ... عوضي ...😣 حداقل ... من هنوز از اون بهتر بودم ... هيچ وقت، هيچ کس جرات نکرد اين رو توي صورتش بهش بگه ... اونقدر از اون بهتر بودم که آنجلا ... زماني ولم کرد که پاي يه بچه وسط نبود ... نه مثل مادرم که با وجود داشتن من ... بدون بچه اش از اون خونه فرار کرد ... باورم نمي شد ... ديگه کار از مرور حوادث اون روز و قتل کريس تادئو گذشته بود ... مغزم داشت خاطرات کودکيم رو هم مرور مي کرد ...😣👦🏻 موبايلم بي وقفه زنگ مي زد ...📲 صداش بدجور توي گوشم مي پيچيد ... و يکي پشت سر هم تکانم مي داد ... چشم هام باز نمي شد ... اين بار به جاي سلول ... گوشه خيابون کنار سطل هاي آشغال افتاده بودم ...🗑😣 ✨✍ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا #خـــوانــــد و #دعـــوٺ ڪـــرد💖 🌟 #عاشـــــــقانہ_اےبراےٺــ
💖بنــامـ خــ✨ــــدایـــے ڪہ مـــــرا و ڪـــرد💖 🌟 🌟قســـــــمٺ (اخر) 🌟غروب شلمچه اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... _خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .😧 صداش کردم ... _نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .😢💓 برگشت سمت من ... با گریه گفتم: _کجایی امیرحسین؟ ... .😭 جا خورده بود ... 😳ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .😭 امیرحسین_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... 😭 گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .😭 اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... 😭 اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... 🕊🇮🇷 دعوت شده بودیم ... ... . "پایان" ✍نویسنده: شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #بیست_ویک فیروزه دلش می‌خواست فرار کند، و برود جایی که ب
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت رکاب (آقا) نمی‌دانم چقدر گذشت تا سرم را از روی داشبورد ماشین بردارم.چشم‌هایم می‌سوزد. اولین چیزی که می‌شنوم، صدای فش فش بی سیم است: - شاهد1 شاهد... شاهد1 شاهد... به اطرافم نگاه می‌کنم تا به یاد بیاورم کجا هستم. کم کم حافظه‌ام برمی‌گردد. حسین را می‌بینم که در ماشین را باز می‌کند و می‌نشیند. به شاهد1 جواب می‌دهم: -شاهد به گوشم؟ -هیچ رفت و آمدی نیست! از همسایه‌ها هم پرسیدم گفتن خیلی وقته کسی توی خونه نمیاد و بره! -همسایه‌ها بی‌خود میگن! هرچی هست توی اون خونه‌ست. فقط از در رفت و آمد نمی‌کنن. دو تا خونه کناری و خونه پشتی رو تحت نظر بگیرید. مرتضی بسته بیسکوییت را تعارفم می‌کند: - هفتاد و دو ساعته نخوابیدی! بچه‌ها اومدن جاشون رو با ما عوض کنن. تو برو خونه یکم استراحت کن. تازه ضعف و سردرد سراغم می‌آید. یک بیسکوییت بر می‌دارم تا پس نیفتم. حسین می‌گوید: -یعنی می‌گی دارن از خونه کناری رفت و آمد می‌کنن؟ -مطمئن باش! خونه‌های کناری مثل یه پوشش‌اند. دوباره معده‌ام می‌سوزد. حسین هم ول کن نیست و می‌خواهد مرا بفرستد خانه که کارم به بیمارستان نکشد. ناچار حرف حسین را قبول می‌کنم مشروط به این که گزارش لحظه به لحظه بگیرم. خودش می‌رسانَدَم تا خانه. نمی‌دانم سرکار علیه برگشته یا نه؟ ساعت دوازده شب است. بی سر و صدا در را باز می‌کنم. کفش‌هایش دم در است. حتما دوباره کمین ایستاده تا گیرم بیندازد و بعد ازش اقرار بگیرم که برای من بیدار مانده است! آرام و هشیار قدم برمی‌دارم که گیر کمینش نیفتم، اما نه، کمین نگذاشته! اولین چیزی که می‌بینم، لپ‌تاپ روشن است و بعد انبوهی برگه و پرونده روی زمین. نگران می‌شوم؛ با دیدن سرکار علیه که با لباس بیرون روی برگه‌ها افتاده، اول تمام احتمالات وحشتناک از ذهنم می‌گذرند و رد می‌شوند. نگاهی به آشپزخانه می‌اندازم. قرمه سبزی مادرش روی میز است. برش می‌گردانم و نبضش را می‌گیرم. کم فشار می‌زند. رنگش هم پریده. می‌دوم به آشپزخانه تا آب قند درست کنم. تنها چیزی که به فکرم می‌رسد همین است. معده‌ام می‌سوزد و با چند بیسکوییت آرامش می‌کنم. اگرچه منشا این سوزش معده، بیشتر عصبی است. چند دانه خرما هم می‌خورم چون اگر من هم از حال بروم، کسی نیست به دادمان برسد. سنسور علائم حیاطی سرکار علیه قطع است؛ معمولا پیغام low battery نمی‌دهد تا جایی که خاموش شود! این سرکار علیه از من هم دیوانه‌تر است! آب قند به دست می‌نشینم کنارش و سرش را روی بازویم می‌گذارم. با قاشق، کمی آب قند در دهانش می‌ریزم. خیره می‌مانم به چشمان بسته‌اش و صلوات می‌فرستم تا بازشان کند. 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #بیست_ویک (مصطفی) هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکرده‌
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کند می‌گوید: - آخه چرا باید اینطور باشه؟ منم مثل شما. فقط میخوام بگم الان احتمالا منتظر یه اقدام چکشی از طرف ما هستن تا توی رسانه‌هاشون حرفی برای زدن داشته باشن. حسن با حالتی نگران می‌گوید: -حالا این هیچی، بهاییا رو چکار کنیم؟ دارن میان در خونه‌ها کتاب ضاله رایگان میدن! داغ دلم تازه می‌شود: -آره، باید یه فکری هم برای اونا بکنیم. حاج کاظم می‌گوید: -دیدین که، ماهم که رفتیم بسته فرهنگی دادیم پاره پوره کردن انداختن در مسجد. علی متفکرانه به زمین خیره است: - نمی‌دونم چجوری، اما باید با یه راهی این کتابا از خونه‌های مردم جمع شه. چون بالاخره همه مردم این منطقه هم که مسجدی و بسیجی نیستن، نمی‌تونیم همه تبلیغمون رو بذاریم توی مسجد. -ولی الان اولویت اینه که نذاریم مردم مذهبی و مسجدی جذب اون طرف بشن. حالا جذب غیر مسجدی‌ها پیشکش. این را حسن می‌گوید. مهدی که مشغول نوشتن صورت جلسه است می‌گوید: - بخاطر کلاسای کانون، تونستیم از قشر خاکستری هم جذب داشته باشیم.من میگم باید بازم کتاب پخش کنیم بین مردم. حاج کاظم کمی دلخور می‌شود: - آخه با کدوم پول عزیز من؟ والا من دیگه روم نمیشه به خیِّرا رو بزنم. پولی که مردم میدن برای مخارج مسجد هم روز به روز داره کم‌تر میشه. همون آب باریکه رو هم هیئت امنا یک چهارمش رو به بسیج میده. اشتباه میگم آقاسید؟ حرفش را با سر تایید می‌کنم: -منم با کتاب موافقم ولی پولش رو نداریم. اگه یه فکری به حال پول بکنید. مثلا الان خانمای مسجد دارن کیف می‌دوزن، وسایل تزیینی می‌سازن، ترشی و مربا درست می‌کنن میارن به عنوان محصول اقتصاد مقاومتی می‌فروشن. ما هم خوبه توی همین نمایشگاه اقتصاد مقاومتی یه چیزی عرضه کنیم که پولش خرج کتاب بشه. علی چشمک می‌زند: -دستتون درد نکنه آقاسید! میگی از فردا بشینیم دور هم غیبت کنیم و سبزی پاک کنیم؟ حسن بی توجه به حرف علی رو به من می‌کند: -خب الانم از بعضی خواهرا که می‌دونیم نیاز مالی به پولش ندارن بخوایم یه بخشی از درآمد رو بذاریم برای کارای فرهنگی؟ آنی می‌فهمم منظورش کیست. مریم و الهام را می‌گوید. سر تکان می‌دهم: -آره ایده خوبیه، پیگیریش می‌کنم ان شالله. عباس که پیداست تا حالا در فکر بوده، شروع می‌کند: _چیزای مهم‌ترم هست، بچه‌ها! نگاه‌ها به طرفش برمی‌گردد. عباس ادامه می‌دهد: _نمی‌دونم این چندوقته کانالای رو رصد کردید یا نه؟ اما اینطور که از پیاماشون برداشت میشه، اینه که دارن آروم آروم از حالت یه اپوزسیون ساده خارج میشن و در کنار غر زدن به وضعیت مملکت و فسادهای مسئولان و زیر سوال بردن دین و روحانیت، دارن مردم رو برای شورش تحریک می‌کنن. سم پراکنی‌های اینا همیشه بوده، اما اخیرا دارن اینطور القا می‌کنن که نظام درحال براندازیه و کارش تمومه و مردم دارن قیام می‌کنن! اینا دارن از الگوی انقلاب خودمون برامون استفاده می‌کنن، همه احزاب هم به میدون اومدن؛ از منافقین بگیر تا ری استارتی‌ها و سلطنت طلب‌ها و فرقه شیرازی و حتی ته مونده‌های جنبش سبز و ملی مذهبی‌ها... حالا شاید ظاهرا با هم اختلاف نظر داشته باشن و این رو فریاد بزنن ولی در اصل یه جبهه هستن. بهایی‌ها هم این وسط دارن عشق و حالشون رو می‌کنن. حالا توی این شرایط، بهتره ما انرژیمون رو بذاریم روی شبهات فضای مجازی؛ مثلا این که دائم میگن چرا حضرت آقا کاری نمی‌کنن، یا شایعات و تهمت‌هایی که مطرح میشه درباره سپاه و بقیه نهادها و شخصیتای انقلابی. علی به صورت عباس دقیق می‌شود: -یعنی میگی بهاییا و شیرازیا رو ول کنیم؟ عباس لبخند می‌زند: -نه بر عکس! از باید بریم سراغ ریشه. یه سری شبهاته که همیشه از طرف همه مطرحه. باید اونا جواب داده بشه. -غیر از اون اگه شورشی هم باشه، اینا هم پیاده نظامشن. اگه ما اصل رو هدف بگیریم اینا هم شاملش میشن. عباس این حرفم را تایید می‌کند. علی که هنوز به نقطه‌ای خیره شده، گویا با خودش حرف می‌زند: -انگار این فتنه همون فتنه اکبره که میگن... 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیست_ویک مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ...
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت جهنم: نگاه از سر کار برمی گشتم مسجد🕌 و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... . چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی کنم ... . مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...😯چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...😟 رفتارشون ، مصافحه کردن 🤗و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .😕 مراقب 👀 باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... . و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... 🙁 چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم می کنند و این بود که به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون می کردند ... .😟 هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از 🌸همسر حنیف🌸 مراقبت کرده بودم ...👌 ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیست_ویک کاش تنها نب
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت پس نیکا او بود!زن ارشیا... حالا می فهمید چرا ارشیا هیچ وقت از او چیزی نمی گفت.. و حتی روی آرایش صورت ریحانه هم حساس بود! دلش می خواست از خودش دفاع کند اما انگار لکنت گرفته بود.😞😣 _م...من... دست مه لقا به نشانه ی سکوت بالا رفت، به ناخن های بلند لاک خورده اش نگاه کرد.و انگشتر پهن فیروزه ایش. یاد خانم جان افتاد ... که جز حلقه ساده ی ازدواجش هیچ وقت انگشتری به دست نکرد! اینجا همه چیز بوی می داد و ... _ولش کن نیکا جان، نمی بینی به تته پته افتاده! _عمه جون بخدا دلم براش می سوزه که شده طعمه ی ارشیا، اون امشب فقط اومده تا به خیال خودش منو بچزونه اینم کرده عروسک خیمه شب بازیش! از وقتی اومده مدام چشمش دنبال منه چشمش افتاد به لباس باز نیکا، .. بجای او عرق شرم روی پیشانی اش نشست و لب به دندان گزید... ارشیا نگاهش کرده بود؟! با این وضعیت؟ حالش خوب نبود،باید می رفت... _می دونم عزیزم، اما حالا بیاو ثابت کن. آخه ازینجا تا خود لندنم که بگرده مثل خانواده ی تو با اصالت مگه گیرش میاد؟ بایدم دوباره به موس موس بیفته... چرا گوش می داد؟! ایستاده بود تا تحقیرش کنند؟ قدم اول را که برای بیرون رفتن برداشت در با شدت به دیوار کوبیده شد و هیبت ارشیا در چهارچوب نمایان شد...😡 صورتش سرخ شده و از دست مشت کرده اش مشخص بود عصبی تر از این حرف هاست! _وای،مادر نصف عمر شدم.این چه طرز در باز کردنه؟اینجا اتاق پروه مثلا به جای هر جوابی فقط پوزخند زد، چشم در چشم هم شدند. نیکا رو در روی ارشیا ایستاد،درست بینشان! _خوبی ارشیا؟ می دونستم امشب... _برو کنار😡 _من آخه... _برو کنار!😡 نیکا عقب کشید و ارشیا با گام های بلندش سمت ریحانه رفت، دست انداخت و از روی صندلی چادر مشکی ریحانه را برداشت _سرت کن بریم نمی دانست خوشحال باشد یا ناراحت؛ اما با ذوق چادر را مثل عزیزترین چیز ممکن از دست شوهرش گرفت، روی سرش انداخت و دنبال ارشیا راه افتاد. _کجا ارشیا؟ مثل اینکه عروسی برادرته ها نگران اینم که شما تمام مدت عروسی پسرتون رو توی اتاق پرو بگذرونید! نمی توانست منکر خوشحالی زایدالوصفش باشد از حرکت ارشیا... او با همان یک جمله ای که گفته بود "چادرت رو سرت کن بریم" نصف حرف های نزده ی ریحانه را زد!😊 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر مى گردى،... را مى بینى که با و از خیمه در آمده است ، با تکیه به عصا، به تعب خود را ایستاده نگاه داشته است ، خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشکى آذین بسته است: _✨شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم. دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش که در کویر غربت امام مى پیچید، کافیست تا زانوانت را با زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند... و موهایت را به چنگهایت پرپر کند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد... اگر تو هم در خود بشکنى ، تو هم فرو بریزى ، تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ، تو هم تاب و توان از کف بدهى ، امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، کند؟ این انگار صداى دلنشین هم اوست که : _✨خواهرم ! را دریاب که زمین از ، نماند. امام ، تو را از جا مى کند... و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى کشى... و با خود به درون خیمه مى برى. صبور باش على جان ! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است. تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش کنى . امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند: _✨خواهرم ! دلم براى مى تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و... هم با این کوچکترین علقه هم وداع کنم. با شنیدن این کلام ، در درونت با همه وجود فریاد مى کشى که : _✨نه! اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى کنى و مى گویى : _✨چشم! آن سحرگاه که پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسیم کرده بود میان شما دو برادر و خواهر،... و هر شب بالش را بر سر یکى از شما مى گشود. تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت : _✨دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم. آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى کرد و به خود مى فرمود: _✨به خدا دروغ نیست ، این همان شبى است که خدا وعده داده است. آن ، آن ، وقتى گفتند و پدر کمربندش را براى رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود: _✨اشدد حیازیمک للموت و لا تجزع من الموت، فان الموت لاقیکا اذا حل بوایکا(13)✨ حتى خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند. نوکهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله کردند. آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدى که : _✨نه ! پدر جان ! نروید. اما به چشمهاى پدر نگاه کردى و آرام گرفتى : _✨پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستید. و پدر فرمود: _✨لا مفر من القدر... از قدر الهى گریزى نیست. را گرم درآغوشت مى فشردى... سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه کنى و او را چون قلب از درون سینه در مى آورى... و به مى سپارى. امام او را تا مقابل صورت خویش بالا مى آورد، چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به نشسته اش بوسه مى زند. پیش از آنکه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد،... دوباره نگاهش مى کند، جلو مى آورد، عقب مى برد و ملکوت چهره اش را سیاحتى مى کند. اکنون باید او را به دست تو بسپارد... و تو او را به سرعت به خیمه برگردانى که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونه هاى لطیفش را بیازارد. اما ناگهان میان دستهاى تو و بازوان حسین ، میان دو دهلیز قلب هستى ، میان سر و بدن لطیف على اصغر، تیرى فاصله مى اندازد... و خون کودك شش ماهه را به مى پاشد. نه فقط که تیر را رها کرده است... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #بیست_ویک آدرس حانان، عباس را رساند
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** حانان با دستمالی پارچه‌ای عرق از پیشانی‌اش گرفت و پرسید: - این دور و بر رستوران خوب سراغ داری؟ عباس کولر را روشن کرد و استارت زد. کمی فکر کرد و گفت: - بله آقا! یه رستوران باکلاس سراغ دارم غذای سنتی داره، بریونی اصل اصفهان. خودم که تاحالا نشده برم؛ ولی تعریفشو خیلی شنیدم. - خوبه. منو ببر اونجا. - چشم آقا. و با گوشه دستمال یزدی عرقش را پاک کرد. خسته بود. صبح حدود یک ساعت و نیم پایین همان ساختمان معطل حانان شده بود و سر آخر هم فهمیده بودند ، حانان رفته سراغ وکیلش در ایران. بعد هم حانان را رسانده بود به بانک و دفتر اسناد رسمی و حالا هم نزدیک ظهر، حانان سفارش رستوران داده بود! عباس می‌توانست حدس بزند حانان آمده برای رسیدگی به مسائل مالی‌اش؛ اما مطمئن بود اصل قضیه چیزی فراتر از این‌هاست. جلوی رستوران حانان را پیاده کرد و گفت: - من می‌رم یه جای پارک پیدا می‌کنم و منتظرتون می‌مونم تا بیاید. حانان سرش را خم کرد روی پنجره کمک‌راننده: - نه، لازم نیست. ماشین رو پارک کن و بیا توی رستوران. باهات کار دارم. - چشم. حانان که وارد رستوران شد، عباس رفت روی خط حسین: - حاجی فکر کنم گاوم شیش قلو زاییده! شنیدین چی گفت؟ حسین جواب داد: - خب حتما دست‌فرمونت رو دیده و خوشش اومده. فکر کنم اینطوری پیش بره، ببردت آلمان که بشی راننده شخصیش! عباس کمی نگران بود: - نکنه لو رفته باشم و بخواد خفتم کنه؟ - جلوش سوتی ندادی که؟ - نه. هرچی فکر می‌کنم یادم نمیآد خرابکاری‌ای کرده باشم. - ببین، به هیچ وجه نذار شک کنه بهت. خودتم می‌دونی حانان خیلی مهمه برای ما. نمی‌خوام به هیچ وجه سوخت بری و بفهمه شناسایی شده، من می‌خوام حانان حالاحالاها سفید بمونه. این آدم با خیلی‌ها مرتبطه! - چشم حاج آقا. حواسم هست. در آینه ماشین دستی به موهایش کشید ، و پیاده شد. همه احتمالات از ذهنش گذشتند. در رستوران را که باز کرد، هوای خنک کولرها زد به صورتش و حالش بهتر شد. بوی غذایی که سر ظهر در رستوران پیچیده بود اسید معده‌اش را به جوشش انداخت و یادش آمد صبحانه درست و حسابی نخورده. حانان را زود پیدا کرد. پشت یک میز آخرهای سالن نشسته بود. با دستش به عباس علامت داد که بیاید و بنشیند. عباس مقابل حانان نشست و گفت: - درخدمتم آقا. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #بیست
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت خودم هم حواسم نیست ، که دارم مداحی را برای خودم می‌خوانم و با دست روی زانویم می‌زنم. کامل هم حفظ نیستم، کمیل هم همراهم سینه می‌زند و کمک می‌دهد تا دست و پا شکسته بخوانم: -أحملُ الروحَ هدیه...للنفوسِ الهاشمیه/ قتلُنا عیدٌ و نصرٌ...کیفَ لا نهوى المنیه؟ (روحم را برای بنی‌هاشم فدا می‌کنم؛ شهادت ما عید و پیروزی ست، چطور آرزوی شهادت نداشته باشیم؟) وقتی به نزدیک ایست بازرسی می‌رسم، سرعتم را کم می‌کنم و ساکت می‌شوم. خوابم می‌آید؛ اما باید هشیار باشم. مامور ایست و بازرسی، مردی حدوداً چهل ساله است با ریش پرپشت و بلند و هیکل تپل. یک عرقچین سیاه دور سرش بسته و با اخم به ماشین نزدیک می‌شود. از قیافه‌اش پیداست ، او هم مثل من اعصاب ندارد. کنار پنجره می‌ایستد و می‌گوید: -بطاقۀ المرور!(کارت مجوز تردد!) -حاضر.(چشم.) و جواز تردد را نشانش می‌دهم. نگاه تندی به خودم و ماشین می‌اندازد؛ انگار دنبال بهانه‌ای می‌گردد که ایراد بگیرد. می‌گوید: -من أين أتيت؟(از کجا میای؟) نفسی تازه می‌کنم و لبخندی روی صورتم جا می‌دهم: -دیرالزور. اخمش غلیظ‌تر می‌شود: -أسمعت بمقتل سمير خالد آل‌شبیر؟ (خبر قتل سمیر خالد آل‌شبیر رو شنیدی؟) از شما چه پنهان؛ از این که خبر به درک واصل شدن آن نامرد داعشی در قلمرو داعش پیچیده است، ذوق می‌کنم؛ اما به روی خودم نمی‌آورم و قیافه آدم‌های ناراحت را به خودم می‌گیرم: -رحمه الله. سمعت قليلا. كيف مات؟(خدا رحمتش کنه(!). یه چیزایی شنیدم. چطور مُرده؟) مامور سرش را می‌آورد داخل ماشین و آرام و با چشمانی که از ترس دودو می‌زند می‌گوید: -سمعت أن الإيرانيين قتله. الحرس الثوري لديه جواسيس بيننا. یجب أن نكون حذرين. (شنیدم ایرانیا کشتنش. سپاه پاسداران بین ما جاسوس داره. باید مواظب باشیم.) باور کنید هیچ چیزی به اندازه شنیدن این جملات، نمی‌توانست خستگی‌ام را سبک کند. نمی‌دانم چه کار خوبی کرده‌ام که شنیدن این جملات مسرت‌بخش، پاداش آن است. دوست دارم همین‌جا دستانم را بالا بگیرم و یک تشکر حسابی از خدا بکنم بابت این رعب و وحشتی که در دل داعشی‌ها انداخته‌ایم؛ اما برای این که مشکوک نشوند، مجبورم چند کلمه باب میلش حرف بزنم: -لا تخف أخي. هؤلاء الرافضه ليس لهم قوة. إحنا منتصرون إن‌شاءالله.(نترس برادر، این رافضی‌ها(شیعیان) قدرتی ندارند. ما پیروزیم ان‌شاءالله.) 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_ویک ✨شفایم بده اون جمعه هم عین روزها
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت برایت ندبه می خوانم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... ✨🕊رفتیم توی حرم ... ✨ یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... 🌤دعای ندبه شروع شد ... .🌤 با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم🎞📽 از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین ها و ها و ها، رو پیدا می کرد ... . ضربان قلبم 💗😣هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود.... و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .😑 . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... 💎صدای قلبم💗 و فرازهای آخر ، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ...💎 کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊 💞 قسمت #بیست_ویک روزهای #تنها
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت با صالح به همه ی فامیل سر زدیم.😊 می گفت دوست ندارد صبر کند با کوله باری از خجالت مهمان سفره های اسراف اقوام شویم. کمی خجالت زده بودم. می ترسیدم فامیل، از ما دلخور شوند. منزل اقوام خودشان که می رفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودند. می گفتند انتظار این رفتار را از صالح داشته اند اما اقوام من... بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشند از قبل تماس می گرفتم که می خواهیم بیاییم😅 "والا بخدا این مدل پاگشا نوبره" ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن.😁 ــ می ترسم ناراحت بشن😔 ــ نه عزیز دلم. من فقط می خوام زحمت نیفتن و سفره هاشون ساده و صمیمی باشه😊 کم کم داشتم به رفتارهایش عادت می کردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم را گرفت. ــ سلام ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی. ناخنکی به غذا زد و گفت: ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب.😇 از تعجب چشمانم گشاد شده بود. ــ امشب؟؟؟!!!😳 کجا؟! ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه ــ الان باید بگی؟😒 ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت. ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح😫همیشه آدمو شوکه می کنی.🙈 ــ خب این خوبه یا... ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه😉 تا شب به کمک صالح چمدان را بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم. صبح بود. از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق را گشتم اما نبود. بیشتر از دوساعت توی اتاق هتل 🏨حبس بودم. دلم نمی خواست تنها به جایی بروم. کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح... درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا آمد. لبخندی زد و گفت: ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر😊 ابرویی نازک کردم و گفتم: ــ ظهر بخیر😌میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟😠 ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم.😁 ــ دارم می میرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟☹️ ــ برات غذا آوردم. ببخشید خانومم. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم. چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم. شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم. خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم.🙏 ادامه دارد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #بیست_ویک مصطفی جلو افتاد تا در
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست _کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴٨ساعت تو مسجد درست کرد؟😠 برادرش اهل درعا بود.. و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه اش را از پشتی گرفت.. و سر به شکایت گذاشت _دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!😐 و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد _البته قبلش وهابی ها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحه ها رو تو 🔥مسجد عُمری🔥 تحویل گرفتن! سپس از روی تأسف سری تکان داد.. و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد _دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!😕😔 از چشمان وحشت‌زده سعد🔥میفهمیدم از در این خانه شده که مدام در جایش میجنبید.. و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود _اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه دارن نه شهر رو به میکشن! و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد.. که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد _میدونی کی به زنت شلیک کرده؟😠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید،.. دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم..که صدایش در گلو گم شد _نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛